به یاد داگلاس آدامز به قلم نیل گیمن
چکیدهی نیل گیمن برای ” Hitchhiker: A Biography of Douglas Adams”، نوشتهی ام جی سیمسون، 2005.
اواخر سال ۱۹۸۳ بود که داگلاس آدامز را نخستین بار ملاقات کردم. مجلهی Penthouse از من خواسته بود با او مصاحبه کنم. انتظار آدمی تیز و باهوش و با خلق و خویی بیبیسی طور داشتم. کسی که لحنی شبیه صدای آقای گویندهی نمایش رادیویی The Hitchhiker’s Guide to the Galaxy داشته باشد. مردی که جلوی در آپارتمانش در ایزلینگتون به ملاقاتم آمد، قدی بلند و لبخندی گشاده داشت، بینیاش بزرگ بود و کمی کج. سر به هوا بود و پر انرژی و علیرغم هیکل و قد و اندازهاش، انگار هنوز در سن رشد بود. تازه از دوران فلاکتباری که در هالیوود داشت به انگلستان برگشته بود، و از برگشتنش هم خوشحال بود. مهربان بود و بامزه و اهل صحبت. وسایلش را به من نشان داد. علاقهی زیادی به کامپیوترها داشت که در آن زمان تازه داشتند ساخته میشدند و سخت میشد پیدایشان کرد. و البته گیتار هم دوست داشت. همچنین مدادشمعیهای رنگی بزرگی که در آمریکا کشفشان کرده بود و با هزینهی زیادی سفارش داده بود برایش به انگلستان بفرستند، و تازه بعدش فهمیده بود با قیمت خیلی ارزانتری میتوانست در همان ایزلینگتون تهیهشان کند. دست و پا چلفتی بود: از پشت با وسایل برخورد میکرد، یا رویشان سُر میخورد، یا خیلی ناگهانی مینشست و میشکستشان.
در ماه می سال ۲۰۰۱، صبح روز بعد از مرگش بود که از اینترنت (که در سال ۱۹۸۳ وجود نداشت) فهمیدم از دستش دادهایم. روزنامهنگاری داشت تلفنی با من مصاحبه میکرد (روزنامهنگار در هنگ کنگ بود)، و حین صحبت کردن بود که دیدم خبری در باب مرگ داگلاس روی صفحهی کامپیوترم ظاهر شده است. خرناسی کشیدم و تلاش کردم تحت تأثیر این مزخرفات قرار نگیرم(چند روز قبلش، لو رید به برنامهی Saturday Night Live رفته بود تا به شایعات اینترنتی مربوط به مرگش خاتمه دهد). بعد روی لینک کلیک کردم، و متوجه شدم به صفحهی BBC News خیره شدهام، و دیدم که داگلاس واقعاً و بی هیچ شک و تردیدی مرده بود.
روزنامهنگاری که در هنگ کنگ بود پرسید: «حالتون خوبه؟»
من مبهوت گفتم: «داگلاس آدامز مرده.»
جواب داد: «آهان، آره. تمام روز خبرش اینجا پخش شده بود. شما میشناختیدش؟»
گفتم “بله” و مصاحبه را ادامه دادیم، و نمیدانم بعد از آن چه چیزهایی گفتیم. چند هفته بعد روزنامهنگار با من تماس گرفت و گفت بعد از اینکه فهمیدم داگلاس مرده، هیچ چیز قابل فهم یا حداقل قابل استفادهای در نوار نبوده، و اینکه آیا میتوانم دوباره مصاحبه را انجام دهم یا نه؟
داگلاس، مردی فوقالعاده مهربان و بطرز شگفت انگیزی سخنور بود و به دیگران بسیار کمک میکرد. در سال ۱۹۸۶ وقتی روی Don’t Panic کار میکردم، زیاد اطراف زندگیاش سرک میکشیدم. گوشههای دفترش مینشستم و قفسههای پروندههای قدیمیاش را زیر و رو میکردم، چرک نویس بعد از چرک نویس از نسخههای متعدد Hitchhiker’s، کمدی اسکچهای فراموش شده، فیلمنامههای دکتر هو و بریدههای جراید را بیرون میکشیدم. همیشه مشتاق جواب دادن به سوالات و ارائهی توضیحات بود. با آدمهای زیادی که لازم بود پیدایشان کنم تا با ایشان مصاحبه کنم آشنایم کرد و راهی تماسی بینمان برقرار ساخت، افرادی مثل جفری پرکینز و جان لوید. در نهایت از کتاب خوشش آمد، یا وانمود کرد که خوشش آمده، و همان هم برای من کافی بود.
(خاطرهای از آن زمان دارم که در دفتر داگلاس نشسته بودم، چای مینوشیدم و منتظر بودم تلفنش تمام شود تا بتوانم کمی بیشتر با او مصاحبه کنم. داشت از مکالمهی تلفنیاش دربارهی پروژهای که داشت برای کتاب Comic Relief انجام میداد، لذت میبرد. وقتی تلفنش تمام شد، معذرت خواست و توضیح داد واجب بود که آن تلفن را جواب بدهد، چون پشت خط جان کلیز بود. طوری این حرف را زد که معلوم بود از فاش کردن نام طرف صحبتش خیلی لذت برده است: جان کلیز همین حالا با او تماس گرفته بود، و آنها مثل آدم بزرگها دربارهی کار صحبت کرده بودند. داگلاس در آن زمان دیگر ۹ سالی میشد که کلیز را میشناخت. با این وجود این مکالمه روزش را ساخته بود، و میخواست من دربارهاش بدانم. داگلاس همیشه قهرمانهای خودش را داشت.)
داگلاس منحصر به فرد بود. که البته چنین چیزی دربارهی همهی ما صادق است، اما این هم حقیقتیست که آدمها در تیپها و الگوهای خاصی قابل دستهبندیاند، و در دستهی داگلاس آدامز تنها یک داگلاس آدامز وجود داشت. هیچ کس دیگری را ندیده بودم که اینطور بتواند «ننوشتن» را به یک فرم هنری متعالی ارتقای درجه دهد. هیچ کس دیگر نمیتوانست آنقدر سرخوشانه بیچاره باشد. هیچ کس دیگر نه آن لبخند ملایم و نه آن دماغ کج را داشت، و نه آن هالهی محو شرمساری که به نظر میآمد مثل میدان نیروی حفاظتی اطرافش است.
بعد از اینکه درگذشت، با من مصاحبههای زیادی شد که دربارهی داگلاس میپرسیدند. گفتم من هرگز فکر نمیکردم او یک رماننویس باشد، نه به معنی واقعی کلمه. حتی علیرغم نوشتن رمانی که در سراسر جهان فروخته بود و بدل به یکی از موفقترینهای علمیتخیلی شده بود و چندین کتاب دیگر که ربع قرن بعد تبدیل به آثاری کلاسیک شدند. رماننویسی حرفهای بود که او از پشت با آن برخورد میکرد، یا رویش سُر میخورد، یا خیلی ناگهانی مینشست و میشکستش.
فکر میکنم شاید داگلاس چیزی بود که شاید هنوز برای نامیدنش کلمهای نداشته باشیم. متخصص آیندهشناسی، یا توضیحگر، یا چیزی مثل اینها. بالاخره مردم روزی میفهمند مهمترین کار در دنیا متعلق به کسی است که بتواند دنیا را برای خودش طوری توضیح دهد که دنیا فراموشش نکند؛ کسی که میتواند موقعیت گونههای در خطر را به همان آسانی (یا حداقل، به همان اندازه شگفتانگیز و محشر، چون تمام کارهایی که داگلاس میکرد، هیچ وقت واقعاً آسان نبود) دراماتیزه کند که برای نژادی آنالوگ میتواند تشریح کند دیجیتالی شدن چه حسی دارد. کسی که رویاها و ایدههایش، عملی یا غیر عملی، همیشه به بزرگی یک سیاره است، و کسی که به جلو رفتن ادامه میدهد، و بقیهی ما را نیز همراه خود میبرد.
برای خواندن باقی یادداشتهای ترجمه شده از نیل گیمن کلیک کنید