آیا روایت حقیقت ممکن است؟ آیا مهم است؟ آیا می‌فهمیم؟

1
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

این‌ها سوالاتیست که سابقه‌اش به همان اندازه‌ی فکر کردن و حرف زدن طولانیست. اما با وجود گذشت زمان نه لزوماً به جواب نزدیک شده‌ایم و نه حتا از اهمیتشان کاسته شده است.

شاید عبارت «غرق درافکار» تعریف به جایی باشد از آن چه ما همواره درگیرش هستیم. وقایع موازی که به صورت مداوم از ذهن ما می‌گذرند و پردازش می‌شوند. افکاری که به تصویر درمی‌آیند و خاموش می‌شوند و رویاهایی که هنگام شب ذهن‌مان را تصرف می‌کنند و صبح هیچ خبری ازشان نیست.

اگر همین الان از شما بپرسند که به چه چیزی فکر می‌کنید شاید جواب دادن به آن برایتان کمی سخت باشد زیرا بیرون کشیدن یک حلقه  از میان رشته‌ی افکار امری غیر ممکن به نظر می‌رسد. در واقع مادامی که از خودمان سوال نکرده باشیم که الان مشغول چه کاری هستم و به چه چیزی فکر می‌کنم پاسخی هم برای آن نمی‌یابیم زیرا افکار همچون ماده‌ای سیال درون ذهن ما جریان دارند و تا جهت خاصی پیدا نکنند قابل شناسایی و جداسازی از یکدیگر نیستند بنابراین دست به دامن به بهترین کاری می‌شویم که از پسش برمی‌آییم یعنی «تعریف کردن». از روایت دعوای زوج تازه‌ مزدوج شده‌ی طبقه‌ی پایین و شکایت‌های هر روزمان از اوضاع کار و بار گرفته تا توضیح مسائل حول و حوش بیگ بنگ و حتی همین مقاله‌ی پیش رو همه‌شان انواع معمول «تعریف کردن» هستند. اما بگذارید همین اول بگویم در همین یک کار هم آن قدر‌ها که خودمان فکر می‌کنیم خوب نیستیم و این واژه‌ی برتر صرف این به ما نسبت داده شده –البته توسط خودمان- که تا حالا مثلاً هیچ موش خرمایی دیده نشده که از خانواده‌ی به شدت متعصبش یا موش کور بی‌دست‌و‌پای همسایه گلایه کند یا مثلاً خاطرات زمان جنگ پدرش را تعریف کند یا از دوران طلایی بگوید.

همین الان که نشسته‌ام دارم این مطلب را تند تند تایپ می‌کنم دائم دارد در اخبار زیرنویس می‌شود: «راننده‌ی کامیونی که دیروز هشت نفر را در منهتن زیر گرفت یک مهاجر ازبکستانی‌است.» که احتمالاً راوی‌اش خیلی خیلی آدم نژادپرستی‌ است یا خیلی از جریان این ازبکستانی‌هایی که مهاجرت کرده‌اند آمریکا ناراحت است که روی واژه‌ی «ازبکستانی» این همه تأکید کرده‌است وگرنه در آن هیر و ویر نژاد فرد راننده آخرین چیزی‌ است که آدم بهش فکر می‌کند. آگاهی ما نسبت به جهان اطرافمان آنقدر‌ها هم صادقانه نیست، بلکه آنچه در ذهن ما به عنوان فرد راوی -و البته گاهی فرد مخاطب– شکل می‌گیرد در واقع گزارشی دستکاری شده از واقعیت است که البته شاید آن‌قدر‌ها هم تعمدی نباشد.

سخن قصاری هست که می‌گوید در هر بی‌نظمی و آشوبی نظمی هست. مثلاٌ فرض کنید داخل یک اتاق خالی نشسته‌اید و دائم صدای تیک‌تاک ساعت توی گوش‌تان می‌پیچد و کم‌کم به یک هارمونی در ذهن‌تان تبدیل می‌شود. سوژه اصلی -تیک‌تاک ساعت- یک امر ثابت و حقیقی است که در درک چنین واقعیتی موثر است و حتی دید ما را نسبت به امر حقیقی کاملا متفاوت بازتاب می‌کند.  چنان که وقایع دنیای اطراف‌مان دقیقاً برایمان همان شکلی بازتاب می‌شود که می‌توانیم با دسته بندی‌ داخل ذهنمان یا حداقل فاکتور‌های آشنا تطبیق بدهیم و هر چیز خارج از این هم به قطع دشمن خونی‌مان است یا می‌تواند با منفعتی برداشت شود.

 

***

اعليحضرتا… عذر می‌خواهم از اينکه از شما سوال می‌کنم… اعليحضرتا!… شما بر چه چيز سلطنت می‌کنيد؟ پادشاه به سادگی تمام جواب داد: «بر همه چيز.» پادشاه با يک حرکت شاهانه سياره خود و سيارات ديگر و ستارگان را نشان داد. شازده کوچولو گفت: «يعنی بر همه اين‌ها؟» پادشاه جواب داد: «بلی، بر همه اين‌ها.»

– و ستارگان همه از شما فرمان می‌برند؟

پادشاه گفت: «البته! همه بی‌درنگ اطاعت می‌کنند. من بی‌انضباطی را بر کسی نمی‌بخشايم.» چنين اقتداری شازده کوچولو را به شگفتی واداشت. اگر خود او صاحب چنين قدرتی می‌بود، نه تنها چهل‌وچهار بار، بلکه هفتادودو و شايد صد و حتی دويست‌بار در روز غروب خورشيد را تماشا می‌کرد، بی‌آنکه هرگز مجبور باشد صندلی‌اش را جا‌به‌جا کند. و چون به ياد سياره کوچک و متروک خود دلش اندک پر شده بود، جراتی به خرج داد تا از پادشاه تقاضايی کند: «دلم می‌خواست که يک‌بار غروب خورشيد را تماشا کنم. لطفا بفرماييد خورشيد غروب کند.»

– اگر من به يکی از سرداران خود فرمان بدهم که مثل پروانه از گلی به گلی پرواز کند يا يک داستان غم‌انگيز بنويسد،‌ يا پرنده دريايی شود و آن سردار فرمان مرا اجرا نکند، از ما دو تن کدام يک مقصريم؟

شازده کوچولو مردانه گفت:« البته شما.»

پادشاه باز گفت: «درست! بايد از هر کس چيزی خواست که از عهده آن برآيد. قدرت قبل از هر چيز بايد متکی به عقل باشد. اگر تو به ملت خود فرمان بدهی که همه خود را به دريا بيندازند انقلاب خواهند کرد. من حق دارم که از همه اطاعت بخواهم، چون فرمان‌های من عاقلانه است.»

***

در واقع هر کدام از ما پادشاهان سیاره‌ای هستیم، جایی که از آن بر تمام دنیا حکومت می‌کنیم. درون قلمروی ایزوله‌ی ذهن خودمان گیر افتاده‌ایم و یک مه -مثل همانی که در سری دلتورا دور تا دور قصر پادشاه را گرفته بود تا پادشاه نتواند واقعیت را ببیند «یا حداقل آن شکلی که می‌خواهد ببیند.»- دور تا دورمان را احاطه کرده‌ است. هر روز که از پنجره به بیرون نگاه می‌کنیم شهری زیبا با ساختمان‌های پر شکوه و مردم شاد را شاهدیم و کاملاً هم به آنچه که چشمان‌مان به ما می‌گویند و گوش‌هایمان می‌شنوند اطمینان داریم این مه همان نیروی جادویی باور‌ها، احساسات و حتی مکانیزم‌های دفاعی ماست و شهری که از بالای برج قلعه مشغول مشاهده‌ی آن هستیم -همان شهری که جارد به آن می‌گریزد و شاهد فقر و فلاکت و تباهی‌است- مجاز از واقعیت است. در این صورت ما حتی به عنوان راوی همواره به صورت ناخودآگاه فریب سحر وزیر بدطینت‌مان را می‌خوریم. حالا فرض کنید قرار است کنار یک شخص دیگر و قلمروی ذهن او قرار بگیرید. در این صورت شما همچون فیلی در برابر یک مورچه به جهان اطراف‌تان پیوند می‌خورید. دنیای آن فرد همچون دنیای یک مورچه به نظر می‌آید و دنیای شخص شما همچون یک فیل بزرگ نمایی شده. تمام واقعیات طوری به نظر می‌رسند که انگار از دید یک فیل به آن‌ها نگاه می‌کنید اما کوچک‌ترین حسی در برابر مورچه‌ای که در همین لحظه در حال دیدن چیزی است که شما هم مشاهده می‌کنید ندارید. اتفاق بعدی‌ای که در تقابل دنیاها و در نتیجه تغییر پرسپکتیو می‌افتد فرآیند انتخاب است. همه‌ی ما درون تماشاخانه‌ی ذهن‌مان نشسته‌ایم و در برابر توده‌ی طوفانی‌ای از حوادث و وقایع و احساسات قرار گرفته‌ایم و به عنوان راوی ملزم هستیم از بین حقایق موجودی تعداد خاصی از آن‌ها را انتخاب کنیم تا در روایت‌مان جای دهیم و باید بگویم منظور از روایت این جا به معنای روایت شخصی و مونولوگ هم هست. پس بنابراین همه‌ی چیزهایی که به دردمان می‌خورد از حقیقت انتخاب کرده و تمام چیزهای اضافی را از صحنه‌ی برداشتمان حذف می‌کنیم.

برخورد پرسپکتیو‌ها در حقیقت عامل اصلی دیالوگ برقرار کردن‌هایمان کنش‌ها و واکنش‌ها و در حقیقت تمام اعمال انسانی ماست. در شرایطی حتی بشری را می‌بینیم که با یک سوژه‌ی ثابت روبروست اما همواره رویکردی متفاوت با دیگری را برمی‌گزیند تا از مخمصه‌ای بگریزد یا به دل حادثه‌ای بزند. درست مثل پدیده‌ی راشومونی پدیده‌ای که پایش را فرای امور روانشناسانه می‌گذارند و تنها به این امر ساده‌ی انسانی دامن می‌زند که هیچ کس قابل اعتماد نیست حتی خود انسان و تنها کسی که می‌شود به او اعتماد کرد کسی‌ است که خوب این حقیقت را می‌داند. یا حتی در نوع پیچیده‌تر فیلم سینمایی تقدیر را می‌بینیم داستانی که در نهایت امر ما را به نقطه‌ای می‌رساند که حس می‌کنیم در جهان پیرامون‌مان تنها رها شده‌ایم و تمام آدم‌های داخل قصه چیزی به جز یک زاویه‌ی دید دیگر از خود ما نیستند.

زبان پل بین این برخورد پرسپکتیوی است. اگر همین الان به کتاب‌های‌تان یا اصلاً در نوع ساده‌تر به مکالمات ذهنی یا مکالمات روزمره‌ی بیرونی‌تان نیم نگاهی بیندازید، احتمالاً شاهد تعداد زیادی توصیف مختلف و مخصوص برای بیان کردن چیزی به سادگی مثلاً  کلمه‌ی «زمستان» خواهیم بود. از شیکسپیر تا رابرت فراست و توماس هاردی تا همین آقای اخوان ثالث خودمان کلی شعر نوشته‌اند برای توصیف لغت زمستان. یک مفهومی طبیعی که هر شاعری سعی می‌کند آن را جوری به بقیه بفهماند که نزدیک‌ترین حالت به تصویر ذهنی او باشد. این در حالی است که همه‌ی آن‌ها درباره‌ی یک امر مشترک و شناخته شده بین انسان‌ها صحبت می‌کنند. استفاده از زبان در مفهوم ادبی آن یک امر وابسته به ذهن فرد راوی و البته فرد مخاطب است چنان که در روند به تصویر کشیدن یک روایت مغز ما از چند فیلتر رد می‌شود وحتی آگاهی فرد گوینده نسبت به حقیقتی که از آن صحبت می‌کند را دستخوش تغییر می‌کند. این آگاهی ثابت می‌کند که روایت از لحظه‌ی ترجمه‌ی حواس شروع نمی‌شود بلکه روایت در بیشتر موارد روندی ذهنی است آگاهی‌ای که نه تنها در بازگو کردن حوادث موجب کژتابی می‌شود بلکه در درک حوادث به صورت مجزا هم حکم یک سراب حسی را دارد که تک‌تک حواس‌مان را درگیر خودش می‌کند تا جایی که حتی ممکن است خیلی چیزها را نبینیم، نشنویم و حس نکنیم. این مسأله آنچنان در روایت کردن حائز اهمیت است که نه تنها به طور معمول در روایات‌مان هیچ اطلاعاتی را بدون لزوم بیان نمی‌کنیم بلکه تک‌تک فاکتور‌های مورد نظرمان را پررنگ‌تر از حد معمول جلوه می‌دهیم. در نهایت امر به عنوان مخاطب به جایی می‌رسیم که حتی تمییز واقعیت از خیال غیر ممکن است و سوژه چنان دستخوش تغییرات گشته که نمی‌توان آن را به شکل اصلی‌اش در نظر گرفت.

چیز دیگری که به عنوان مسأله‌ای مجزا مطرح است استفاده‌ی زبان از نماد است که به صورت هشیارانه و ناهشیارانه در رویکرد ما نسبت به همه چیز اثر می‌گذارد. این امر نه تنها یک پدیده‌ی زبانی بلکه پدیده‌ای روانشناختی‌است. به زمانی که بچه مدرسه‌ای بودیم فکر کنید، معلم‌ها هرگز نمی توانستند نقشی خارج از معلمی داشته باشند و مثلا مادر، خواهر یا همسر یک نفر دیگر باشند. در ذهن تمام ما یک دایره‌المعارف خاص وجود دارد که تا حدی شخصی سازی شده و تا جایی وابسته به ساختارهای اجتماع و اشخاص دیگر است مثلاً اگر شما به من بگویید رنگ صورتی چگونه‌است؟ پاسخ خواهم داد شیرین و خوشمزه‌ است اما در دایره‌المعارف اجتماعی صورتی قرمزی است که با مقدار مشخصی سفید مخلوط شده. این شاید همان دلیلی است که ما را چه به عنوان مخاطب، چه به عنوان فرد راوی دچار بازگشت به عقب و آشنا‌پنداری می‌کند در واقع می‌شود این طور گفت که زبان و استفاده‌ی نمادی از آن قرار دادی جامع است و حتی زمانی که با تجربه‌ی شخصی‌مان گره می‌خورد هم با گذر زمان و پیوست کردن توضیحات تبدیل به یک نماد می‌شود که موجب تسریع انتقال مفاهیم به ذهن ماست.

این مسأله که زبان در نهایت آنچه در ذهن داریم را به یک داستان/افسانه‌ی شخصی بدل می‌کند، هرچند بی‌رحمانه است اما موجب تفاوت دید و ایجاد روایت‌های گوناگون شده است. اما پس آیا اینطور که می‌گوییم هیچ حرف داستان و حسی در دنیا واقعی نیست؟

برگردیم به مثال پادشاه. شما توی قصرتان نشسته‌اید و همه چیز بر وفق مرادتان است. همه مردم خوشحال به نظر می‌رسند، هیچ جنگی در کار نیست و غذای قصر هم مثل همیشه همانقدر خوب است. اما یک باره رفیق گرمابه گلستان‌تان یک کتاب بهتان نشان می‌دهد که از یک سری وقایع پرده بر می‌دارد و درباره‌ی کمربند جادویی‌ای می‌گوید که باید به تن کنید تا اهریمن نتواند به کشور و مردمتان تعرض کند اما به حتم مشاور شخصی‌اتان شما را گول زده و کمربند را برداشته و بیرون از قصر هیچ چیز شبیه آنچه که شما از پنجره‌ می‌بینید نیست. این قضیه احتمالاً اولین ضربه را هرچند سبک به باور شما می‌زند و شما دچار یک دوگانگی بین آنچه تاکنون فکر می‌کرده اید وجود دارد و آنچه که به شما گفته‌اند وجود دارد می‌شوید. اما زمانی بی‌اعتمادی به طور کامل وجودتان را در بر می‌گیرد که حرف‌های مشاور را می‌شنوید که حرف‌های ضد و نقیضی می‌زند. در همین حال است که یک پارچگی دنیای ذهنی‌تان فروپاشیده و دچار یک تعلیق درونی بین حقایق موجود می‌شوید.

حقیقت تا جایی کاربرد دارد که به یک پارچگی روایت صدمه نزند شما به عنوان راوی یک داستان جهانی را می‌سازید که خود قانون‌گذار آن هستید پس مادامی که قوانین دنیای خودتان را نقض نکرده‌اید همچنان راوی قابل اعتمادی باقی می‌مانید اما به محض فراموش کردن قائده‌ی بازی یا وارد شدن یک روایت جدید زنگ خطر برای‌تان به صدا در می‌آید زیرا ذهن هیچ‌کدام از ما قادر نیست دو امر موازی را به عنوان حقیقت بپذیرد و ناچاراً دچار سردرگمی می‌شویم.

فیلیپ کی دیک اعتقاد دارد واقعیت امری است که حتی پس از آن که از اعتقاد به آن دست برداشتیم هنوز هم به قوت خود باقی بماند. آگاهی به معنای پردازش اطلاعات محیطی به صورت ادراکی مختصر یا گسترده از زمان و مکان و آنچه در آن اتفاق می افتد معنا می‌شود. درست هنگامی که تصمیم به درک مسأله ای می‌گیریم و به پردازش آن مشغول می‌شویم خود آگاهی دست به کار می‌شود تا از کدهای زبانی-ذهنی استفاده کند تا ما را از آنچه به آن فکر می‌کنیم آگاه کند گویی به صورت مداوم مشغول برقراری دیالوگی با خودمان هستیم تا به شناختی پایدار و تصویر کردن واقعیت توسط انتخاب از بین هزاران روایت ذهنی‌مان دست یابیم. اما وقتی به حرف فیلیپ کی دیک بازمی‌گردیم این سوال مطرح می‌شود که آیا ما هرگز خواهیم توانست آگاهی‌مان از جهان را از واقعیت تمییز دهیم و جهان را با دیده‌ای واقع‌بینانه همچون خدایی مشاهده کنیم که هیچ اشرافی به انسانیت و زبان انسانی ندارد؟ آیا اساساً می‌شود از جایگاه کنونی ما در جهان واقعیت را از آگاهی باز شناخت؟ با وجود جایگاه زبان در پیوند ادراک و آگاهی ما شاید بشود گفت در دنیایی که فکر می‌کنیم سروران بی چون و چرای ناکجا آبادی به اسم زمین هستیم مسأله ی واقعیت به جز درک و آگاهی ما که به وسیله‌ی ساختاری تطبیق دهنده برای پیوند زیستی با جهان تحریف شده است چیز دیگری نباشد.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. AMIRREZA RV

    مقاله جالبی بود. بنده هم این متن پایین رو از سایت ترجمان قرار دادم که به نظرم مطالعه آن کمکی به درک بیشتر مقاله بالا میکند.

    نقطهٔ آغاز برای همگیِ فیلسوفان آلمانی در قرن نوزدهم شخصیت رفیع کانت است. نخستین جملهٔ شوپنهاور در کتاب نخست از مجلد ۱۸۱۸ (اثر اصلی) این است: «جهان تمثل من است». این جمله درواقع چکیدهٔ ایدئالیسم استعلایی کانت است که، طبق آن، جهانِ مکان و زمان «شیء فی‌نفسه» نیست، بلکه «نمود» محض است. به ‌گفتهٔ شوپنهاور، از دیدگاه متافیزیکی، جهان طبیعی صرفاً یک «رؤیا»ست.

    ازآنجاکه ایدئالیسم استعلایی جهان معمولی را به قلمروِ نمود تنزل می‌دهد، حقیقت آن به‌عنوان امر داده‌شده، در چشم شوپنهاور و معاصران وی، این پرسش هیجان‌انگیز را پدید می‌آورد که واقعیت واقعاً چگونه است: آن «فی‌نفسه» چگونه است. پاسخ نومیدکنندهٔ کانت این است که ما هرگز نمی‌توانیم بدانیم: ازآنجاکه مکان، زمان، ارتباط علّی و جوهریت (شیئیت) «صورت‌های» ذهن هستند که سراسر تجربهٔ ما را شکل می‌دهند، و ازآنجاکه ما هرگز نمی‌توانیم به بیرون از اذهان خویش گام بگذاریم، واقعیت فی‌نفسه هرگز شناختنی نیست. شوپنهاور، همراه با ایدئالیست‌های آلمانی معاصر خود، این ادعا را چونان یک چالش در نظر گرفت، نه یک اندیشهٔ جزمی. و اگرچه، در دوران پختگی خود، سرانجام این اندیشه را تصدیق می‌کند، اما درعین‌حال بر این باور است که با کاوش در زیر سطح ظاهری چیزها می‌توان در فهم واقعیت پیشرفت کرد. او سرانجام می‌پذیرد که اگرچه فلسفه نمی‌تواند به ژرف‌ترین حقیقت دربارهٔ واقعیت دست یابد، حداقل می‌تواند تبیینی ژرف‌تر از تبیین فهم متعارف یا علم طبیعی به دست دهد.

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • رزونانس

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • دختری که صورتش را جا گذاشت

    نویسنده: علیرضا برازنده‌نژاد
  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن