قصه خودتانید و هفت جد آبادتان!

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

من روایت هستم. ما روایت هستیم. همه‌یم ما روایت‌هایی هستیم که برای خود می‌سازیم تا زندگی به پیش برود. یا شاید چنین نیست؟ بیاید این قضیه را راستی‌آزامایی کنیم.

اگر بخواهید چکیده‌ای از نظریه‌پراکنی پارتیزانی فیلسوفی، عقیده‌پردازی، صاحب‌نظری، مجتمعاً آدم حسابی –در این مورد گالن استراسون Galen Strawson، فیلسوف تحلیلی و منتقد ادبی انگلیسی- را در یک مضمون به زبان مادری شیرین‌تر از –دست کم- بادام‌ زمینی خودتان برگردانید، غالباً برایتان یک رودربایستی رقیق پیش می‌آید و ممکن است ناخودآگاه استقلال فکری‌تان را در برابر فحوای نوشتار از کف بدهید. باری، معمولاً مترجم نهایتاً مأمور است و معذور و هیچ بعید نیست که چشمش را باز بکند، ببیند داشته یک‌سری بد و بیراه به شخص شخیص خودش را ترجمه می‌کرده. لیکن، نگارنده در اینجا به جد پدری‌اش –خصوصاً در نسل چهارم- قسم می‌خورد اگر مخالفتی داشت، در وهله‌ی اول سراغ استراسون، استیونسون یا هر «سون» دیگری نمی‌رفت و هم حالا ابایی از پریدن وسط حرف بزرگ‌ترها و اظهار فضل ندارد. البته یک مقداری صدا به صدا نمی‌رسد، اما اشکالی ندارد.

به نقل از اولیور سکز Oliver Sacks نورولوژیست انگلیسی، ما هرکداممان روایت (داستان) خودمان را خلق و در آن و مطابق با آن زندگی می‌کنیم؛ باری، این نقل به مضمون نمی‌خواهد نشان بدهد که سکز در زمان حیاتش پدربزرگ خوبی بوده است؛ چه همه‌ی پدربزرگ‌های خوب –و بدهایشان هم-  این قسم جملات فیلسوف‌مآبانه را از برند. اما خیال کردید از کجا یاد گرفته‌اند؟ همین؛ سینه‌ به سینه بازگفتِ جملات قصار اولیور سکز یا جروم برونر Jerome Bruner روانشناس شناختی آمریکایی بوده است که می‌گوید: «خود» قصه‌ای است که دائماً از نو نوشته می‌شود و در نهایت ما خودمان تبدیل به قصه‌های اتوبیوگرافی می‌شویم؛ اتوبیوگرافی که نشان می‌دهد درباره‌ی زندگی‌مان حرفی برای گفتن داریم. صبر کنید ببینم، به این ترتیب، یعنی –ان‌شاءالله- صد و بیست سال زندگی‌مان درواقع اقتباس سینمایی کتاب قطور و جلد‌مقوایی مهجوری است که تا به‌حال هیچ‌کسی –منهای نویسنده‌اش- هم تمام و کمال آن را نخوانده –و فیلمش را هم ندیده- است. خیلی خب، حالا وقت آن است که بگویی، نگویی به نصایح و نغایز پدربزرگ‌های خوب- و هم، بد-مان ایراد بگیریم.



رامونا کوئیمبی، کاراکتر اصلی عمده قصه‌های بورلی کلی‌یری Beverly Cleary در مجموعه‌‌ی رامونا –تو را به‌خدا؟-، اولین باری که با یک قصه‌ی راست‌راستکی مواجه می‌شود، اول از همه می‌پرسد که: قهرمان داستان کذا کِی دستشویی می‌رفته؟ و چرا هیچ‌جای قصه به چنین موضوع به‌غایت مهمی اشاره نشده است؟ چه، او –دختربچه‌ی ۸ ساله- فکر می‌کند که عدم اشاره به آن عملیات پیش پاافتاده همان است و عدم احتمال وقوع آن در جهان حقیقی، همان. البته –اگر دلتان می‌خواهد بدانید- توی آن داستان، قهرمان عمدتاً سرش به کارهای مهم‌تری گرم بوده و نه آنکه اصولاً قضای حاجت نمی‌کرده است. باری نویسنده‌ آن مقداری از جزئیات عملی را که خودش صلاح می‌داند، به خورد مخاطبش می‌دهد و گرچه به‌طور بالقوه و در فرم نهاییِ اغراق‌آمیزش می‌تواند در ابتدای هر خطِ فاصله‌‌ی مربوط به دیالوگ‌ها، روند شکل‌گیری آن دیالوگ در «ورنیکه»ی مغز و انتقال آن به «بروکا» و از آنجا به مناطق حرکتی مربوط به حنجره را شرح بدهد، منت سرمان می‌گذارد، همان سرمان را  با این جزئیات، بیخود و بی‌جهت نمی‌برد. در حقیقت، راوی –که در اینجا معمولاً همان نویسنده است- بیشتر از آن‌که حواسش به صِدق در امانت و ذکر دقیقِ هر ایمپالس وابران سرزده از کاراکترهایش باشد، به تزئین‌کردن روایتش با وقایع دهان‌پرکن (بخوانید پرفروش) مشغول است.

البته تصاویر استاتیکی از «یک روز زندگیِ یک زن» -یا اگر خوشتان نمی‌آید، همان «یک روز زندگیِ یک مرد»- در قالب کتاب‌هایی نسبتاً قطور مجسم شده‌ و –گاهی- جایزه‌ی نوبلِ دهان‌پرکنی هم گرفته است و نه آن‌که آن زن -یا مرد- بالقوه قابلیت انجام اعمال خاص و غیرمعمول را نداشته باشد، بلکه صرفاً راوی دلش خواسته آن روز بخصوص از میان تمامی ماه‌ها و فصل‌ها و سال‌های عمر او را زیر ذره‌بین بگذارد. هم اصولاً معیاری برای افتراق «خواندنی» از «غیرخواندنی» -یعنی آنچه خواندنش کراهت دارد و یا آنچنان که باید و شاید معرف حادثه‌ی خارق‌العاده‌ای نیست- وجود ندارد که اگر داشت، اتوبیوگرافی «ساندویچ ژامبون» از چارلز بوکوفسکی باید یک گوشه‌ی کتاب‌فروشی‌ها-ی البته فرنگستان- خاک می‌خورد.

در فرم شرح حال هم بیوگرافی که از بیخ و بن معلوم‌الحال است و هیچ شباهتی به حال و روز نام‌برده -بر روی جلد کتاب- ندارد؛ یعنی: «هرکسی از ظن خود شد یار من/ از درون من نجست اسرار من» و اصولاً حول محور شخصیتی خیالی که به‌صِرف، با شخص حقیقی و حقوقی کذا تشابه اسمی دارد بنا می‌شود. اما اتوبیوگرافی که منازعه‌ی اصلی را به راه انداخته، هم گلچینی از اظهارات «شاید برای شما هم جالب باشد که من…» و درواقع ملغمه‌ای از هرآن قطعه‌ای از رخداد وقایع است که نویسنده به یاد می‌آورد و از به‌یادآوردن آن خشنود است. اصولاً به همین دلیل است که اتوبیوگرافر ترجیح می‌دهد در اتوبیوگرافی‌اش حرفی برای گفتن بیابد و  پیشتر از آنکه خودش سوژه‌ی تعریف و تمجید از خودش بشود، دست‌هایش را –نه یک‌بار و دوبار که به‌کرات- در کارهای مهم‌تری به‌نسبتِ «چک نوشتن یا بند کفش بستن» به کار برده باشد؛ چه‌بسا گاهی به لاف‌زدن و رجزخوانی برای مخاطبینش متوسل شود؛ یعنی هرچه –به‌نظر خودش- او را لایق برخورداری از یک شرح‌حال «خواندنی» بکند.

در میان دو گروه معاندِ «قائلین به روایت پیوسته‌ی زندگی» و «قائلین به: نخیر؛ هیچ هم چنین چیزی وجود ندارد»، اختلاف در تعمیم این اتوبیوگرافیِ عُرفِ –چه‌بسا- دوست‌داشتنی به تمامیت زندگی است؛ یعنی اعتقاد به وجود یک کتاب انتزاعی که در پایان عمرِ شریفمان نگاشته می‌شود و نه فقط نتایج وابرانِ ذهنی، که تمامی مونولوگ‌ها و نیّات‌مان را در لفافه در خود جای داده است؛ نویسنده، یک «من»ِ دانای کل است و یا «من»ای است که صرفاً قادر به معنی‌بخشیدن به تعریف اتوبیوگرافی باشد. دانای کل بودن در کارکرد عمده‌ی روایت که در ارتباط با مخاطب است و نه تصویر ذهنی خود اتوبیوگرافر به هیچ درد «من»ِ دانای کل نخواهد خورد و از طرف دیگر، «من»ِ معمولی هم اصلاً در وهله‌ی اول حافظه‌اش یارای شرح وقایع را –به‌طور دقیق- ندارد. در حقیقت، «دانستن» هم برای دانای کل و هم برای خود اتوبیوگرافر نمای کتابخانه‌ای را دارد که فیزیولوژی مغز همان انسان به خمپاره بسته‌ باشدش. به‌قول رمان‌نویس امریکایی، جیمز سالتر، چیزی به اسم «تمامیت زندگی» وجود ندارد و هرچه روی دستمان مانده پاره‌هایی از واقعیت آن زندگی است و مثل سیالی است که از لابلای انگشتانمان به بیرون تراوش کند. امکان ندارد بتوانیم راضی‌اش کنیم که بایستد و برایمان از «خودش» بگوید. ممکن است یک حافظه‌ی فرازمینی بتواند آن تصویر ذهنی را مستعد تجمیع بکند، لیکن به مجردی که هر تلاشی برای روایت آن صورت بگیرد، مقادیر معتنابهی از حقیقت می‌چکد روی زمین و از دست می‌رود (و بله؛ اگر نخواهیم بچه‌ها را گول بزنیم، روایت معنی تحت‌اللفظی دارد و نه آنطور که ماریا شچمن Marya Schechtman فیلسوف امریکایی دوست دارد به ما بقبولاند، چیزی فراتر از لفظ و کلمات و نَقل و نقالی نیست) وانگهی، سیر وقایع حیات افراد هم –این‌بار بیرون از سینه‌کش نیمه‌هشیار ذهن- غالباً پیوسته‌تر و در هم‌تنیده‌تر از آن است که بتوان گزارشی تمام و کمال از آن تهیه کرد و اصلاً سرعت «زبان» در حکایت‌ حوادث کوچک و بزرگ به گرد پای داس نمادین «زمان» که دقیقه‌ها، ثانیه‌ها، میلی‌ثانیه‌ها و قس علی هذا را –با تمامی متعلقات، ازجمله حوادث واقع در آن- رقم می‌زند نخواهد رسید. بنابراین محصول، همان اتوبیوگرافیِ عُرفِ –چه‌بسا- دوست‌داشتنی با یکی دو اظهار «فلانی که بود و چه کرد» است، نه یک داستان منحصر‌به‌فرد که تمامی اجزای زندگی‌مان را برای مخاطب –احیاناً مشتاق- تشریح کند. تازه این به‌شرطی است که راوی صداقت را در امانت رعایت کرده باشد و اگر چیزی را حذف کرده، لااقل حقایقی مجازی به آن نیفزوده باشد.

به‌علاوه اگر قائل به عقیده‌ی پدربزرگ‌ها باشیم، این را هم باید بپذیریم که کتابِ زندگیمان –صرف‌نظر از بعید بودن شیوه‌ی تهیه‌اش- بیشتر از آنکه یک رمان ارزنده و یا دست‌کم یک مجموعه داستان مثل ماجراهای شرلوک هلمز باشد، کتاب مرجعی از بدیهیات است که هرکدام مخاطبینمان یکی دو صفحه‌اش را بیشتر نمی‌خوانند – حوصله‌شان نمی‌کشد که بخوانند-.

مقصود البته سرکوفت زدن به خودمان و رساندن پیامِ «خاک بر سرت که هیچی نشدی تا بیوگرافی‌ات را بنویسند» نیست. پربارترین و تعریفی‌ترین عمرها –مثل مال همان قهرمان داستان رامونا- هم خطوط بیهوده و هرزرفته‌ای دارد که همه –من‌جمله تعریف‌کننده‌ی لوده‌ی خاطرات در یک جمع خانوادگیِ ملالت‌انگیز- با مسامحه از رویش می‌گذرند و می‌روند سراغ اتفاقات ویژه‌تر؛ یعنی هر آن چیزی که غالباً در زندگیِ خودمان سر و کله‌اش پیدا نمی‌شود- و نه آنکه لزوماً هم آش دهان‌سوزی باشد.

چالش دیگری که راویِ میهمانی‌های خانوادگی و هم نویسنده‌ی قصه و هم راوی داستان زندگی خود و غیرخود با آن روبروست، عدم همزمانی وقوع و روایت است که مزه‌ی آن رخداد تازه را از بین می‌برد. استفاده از حربه‌ی دفترچه‌ی خاطرات هم تجسم زمانی را برای نوشتن وقایع روزانه می‌طلبد و آن زمان، چون با وقوع حوادث برخوردی ندارد، اتوبیوگرافر یا شوهرخاله‌های بامزه را به ورطه‌ی بی‌تفاوتی نسبت به رخدادها و تعریف‌کردن آن‌ها به‌صورتی باز هم متفاوت‌تر از حقیقت سیال اصلی می‌کشاند. وانگهی، تجسم اینکه یک «من» دانای کل پشت ماشین تحریر نشسته و به محض انعقاد هر پاسخ بیرونی آن را به رشته‌ی تحریر درمی‌آورد، اگر نخواهیم به بعد معنوی و گل و بلبل آن محل بگذاریم، به‌طور منطقی بعید است و دوباره یک فاصله‌ی زمانیِ مضر آفریده می‌شود. به زبان ساده، اگر قرار باشد تا روز آخر حیاتمان صبر کنیم تا داستانِ زندگی‌مان چاپ بشود –و احتمالاً قطعاتی از آن را سر قبرمان بخوانند-  دیگر مزه‌اش می‌رود و اتوبیوگرافر حسی را که موقع وقوع آن رخدادها داشته، دیگر توی هیچ‌کدام جیب‌های کاپشن‌اش –که چندین و چند فصل توی کمد مانده- پیدا نخواهد کرد.



اما برای بازارگرمی نسخ نامرئی کتابمان که سخاوتمندانه –و تاحدی به زور و تنقیه- در اختیار هرکسی که می‌شناسیم و هم او لاجرم ما را می‌شناسد قرار می‌دهیم، بایست یک قصه‌ی درست و حسابی دست و پا کنیم؛ چنانکه فیلسوف امریکایی، دنیل دنت Daniel Dennett معتقد است: همه‌ی ما رمان‌نویسان خوش‌قریحه‌ای –حتی اگر انشایمان خوب نباشد- هستیم که بهترین رفتار را در هر موقعیت برای داستانمان –اتوبیوگرافی‌مان- برمی‌گزینیم؛ مثل یک کلکسیونر که اتفاقاً بت‌من را به جوکر ترجیح می‌دهد و یا به‌خیالش اکشن‌فیگور کایلو رن هیبت دلپذیری دارد، کنش‌های هرکدام اوانگارد و مخرق عادت –در مقام قیاس با کنش‌های دیگری- که البته به‌طور بدوی برمبنای همان روایت‌های دور و بری‌ها از خودشان و هم تعاریف دیگران از کاراکترهای غایب غیرحقیقی -که دست خودشان از نوشتن اتوبیوگرافی کوتاه است- برگزیده می‌شود. «درست» در اینجا اغلب همان‌ کیفیتی است که با جدیت در روایت‌های در و همسایه دنبالش می‌گردیم، همانی که در فرم نهاییِ کامل خودش قند توی دلمان آب می‌کند و ما را به ترجیح بعضی فصل‌های کتاب که حول شخصیت‌ِ خاصی می‌گردد، وامی‌دارد؛ فرقی هم نمی‌کند که «درست» کذا در طرف خیر باشد یا شر؛ چه‌بسا اگر هم «مصلحت وقت در آن» ببینیم که  ضدقهرمانِ داستانمان بشویم، افعالمان را طوری سر و سامان می‌دهیم تا ضدقهرمانِ «درست»ی از آن دربیاییم. در دفترچه‌ی خاطرات سِر جیمز پیل ادگرتون، تبهکارِ کتاب «دشمن پنهان» آگاتا کریستی می‌خوانیم:

«از همان دوره‌ی کودکی به استعداد فوق‌العاده و استثنایی خودم پی بردم. فقط یک ابله توانمندی‌های خود را دست‌کم می‌گیرد. از هوش و قدرت تفکر بسیار بالایی برخوردار بودم. من به دنیا آمده بودم تا انسانی بزرگ و موفق باشم».

از درجه‌ی صحت این ادعا –و دراماتیزه‌شدن یا نشدنش- که بگذریم، معنی‌اش این است که صرف علم به وجود یک داستان و متعاقباً تعهد روایی قهرمان آن –که خود ما باشیم- آثاری را بر انتخاب‌هایمان در دوراهی‌ها یا سه‌راهی‌ها و بیشتر از آن می‌گذارد. یعنی به قول دنیل ولمن Daniel velleman ما خودمان را نظیر به نظیر همان نقشه‌ یا بلوپرینتی که روایت برایمان تعریف می‌کند اختراع می‌کنیم؛ البته این مفهوم نباید با اعتقاد یا عدم اعتقاد به سرنوشت یا شعارهای انگیزشی متمایل به آن اشتباه گرفته شود؛ آن یکی پیش‌آگهی و پیش‌گویی قبل از رخداد است و این یکی گزارشی که از آن رخداد برداشته می‌شود و بدین ترتیب اگر اعتقاد سفت و سختی به جبر –مطلق یا نسبی، هرکدام- دارید، خیالتان راحت باشد که نگارنده –فعلاً- کاری به کار اعتقادتان ندارد.

اما سؤال اینجاست که آیا اعتقاد به یک دایره‌المعارف افعال باعث شده که پیل ادگرتون، پیل ادگرتون بشود و اگر مثلاً افکارش از همان عنفوان کودکی پخش و پلاتر از این بود، به جای اینکه یک قاتل حرفه‌ای از آب دربیاید آدم بی‌بندوبار بی‌خاصیتی می‌شد؟ یا چنانکه مک‌آدامز McAdams روانشناس معتقد است، مادامی که آدم داستان و روایت خودش را نشناسد به معنای این است که تعریفی از هویت خودش اکتساب نکرده؟ گالن استراسون (همچون نگارنده) معتقد است رفتارها و واکنش‌های انسان نه برگرفته از تعریف خودش از خودش، که برمبنای ژنتیک و محیط زندگی او تعیین می‌شود. چه‌بسا این‌ها هم عوامل محدودکننده‌ای برای جولان‌دادن تفکر «روایت پیوسته‌ی زندگی» باشند و ممکن است هیچ‌جوره نگذارد داستانی درست و حسابی از زندگی‌تان استخراج کنید.

از طرف دیگر، هویت را چگونه توصیف می‌کنید؟ یک فصل یا مقدمه‌ای طویل از کتابتان که انواع و اقسام صفات و القاب از سر و کولش بالا می‌رود و احیاناً تعیین می‌کند که در هر وضعیتی، چه رفتاری از شما سرخواهد زد؟ یا بروشوری که داخلش طرز کار شما و عیوب متداولتان را ذکر کرده است؟ در عالم داستان و تخیلِ مربوط به شبه‌انسان‌هایی که به عنوان انسان به‌مان قالب می‌شود، تعدادی خصوصیت ارزنده وجود دارد و هم ویژگی‌های ظاهری آن‌طور که واقعیتی تازه را القا کند تشریح می‌شوند؛ مثلاً مگر اینکه نویسنده بخواهد سربه‌سرتان بگذارد، توصیفی از یک دماغ معمولی و یک چشم معمولی و یک جزء دیگر معمولی نمی‌رود. همین، برای ارزش‌های فطری قهرمانان و ضدقهرمانان هم صادق است که در قالب هسته‌ای، هزاران الکترون اعمال و عکس‌العمل‌ها را محاط کرده. اما هویت انسانِ حقیقی و حقوقی را اریک اریکسون بهتر از هرکسی تعریف می‌کند: خود مرکّب ما از خودهای متعدد تشکیل شده است و این خودها دائماً و به‌طور ناگهانی جای خودشان را به دیگری می‌دهند. مثلاً در یک لحظه نگارنده‌ی عجول می‌خواهد سر و ته مقاله را به‌هم بیاورد و یک لحظه‌ی دیگر یادش به ناگفته‌ها می‌افتد و یک نگارنده‌ی حراف می‌شود که حالاحالاها رهایتان نمی‌کند. اما اینکه همه‌ی این خودها یک معنی واحد مرتبط با هم –به‌عنوان یک هویت انسانی- پیدا کنند نیازمند یک شخصیت سالم است، وگرنه تعداد معتنابهی شخصیت اضافی از شخصیت اصلی‌مان جوانه می‌زند و شبیه کوین وندل با 23 شخصیت رنگارنگش می‌شویم. البته به‌طور معمول چنین اتفاقی نمی‌افتد، لیکن بدین ترتیب تعریف یک هویت واحد نیازمند دانای کلی است که باز یا امین نیست، یا موقع تعریف کردن ازمان تپق می‌زند.

در کتاب تبهکاری از مری میجلی Mary Midgley، فیلسوف اخلاقی به تذکره‌ی فریبنده‌ای برمی‌خوریم. یک تمثال برای اینکه بدانیم چندین خود در درونمان متجلی است. باری تکرار غالباً خوشایند است و همراهی با جریان مدّ آن زحمت اضافه‌ای را هم در برندارد، چراکه نیازی به بازفراخوانی یکی دیگر از خودها و سربرآوردنش از ملغمه‌ی دیگری‌ها نیست. لیکن، هربار که اضطرار به انجام کاری اندک متفاوت باشد، باید یک خود را که داوطلب آن کار طاقت‌فرسای غیرتکراری است گیر بیاوریم و همین آرامش مه‌آلود بی‌خلاقیتمان را خدشه‌دار می‌کند. خودآگاه ما حکومت مرکزی است و هرکدام این «خویشتن»ها حاکمینی که بر سر استیلا دعوایشان می‌شود.

اما بگذارید سؤال سامرست موآم را از خودمان بپرسیم: کدام خود، واقعی است؟ همه یا هیچ‌کدام؟ می‌توانیم اینطور تصور کنیم که ما هر خود را در یک لحظه‌ی خاص و در نظارت افرادی خاص به نمایش می‌گذاریم –و این با هیپوکریت‌بودن که انتخابی و وابسته به مستمع است فرق دارد-؛ ممکن است شانس در خانه‌ی دایره‌ی محدودی –و معدودی- را بزند و بیشتر خودهایمان را آنها، ادراک کنند. لیکن، اگر قرار باشد شاهدی بر حکایات زندگی‌مان بیاوریم، انتخاب یک راوی یعنی انتخاب تنها یک یا چند خود قلیل و نه اصلاً شبیه به آن چیزی که کتاب جامع حل‌المسائل حیاتمان نیاز دارد. اگر هم بخواهیم همه‌ی راویان را گواه بگیریم، از قدیم گفته‌اند که «آشپز که دوتا شد، آش یا شور می‌شود یا بی‌نمک». مثل یک صدای ثانی بر روی راوی اصلی (آشپز اول) که بیشترین قرابت را با خصایصمان داشته است (یا خود واقعی‌مان را دیده، اگر چنین چیزی در وهله‌ی وجود داشته باشد)؛ مثل همان صدای مترجم بر روی نظریه‌پراکنی پارتیزانی فیلسوفی، عقیده‌پردازی، صاحب‌نظری، مجتمعاً آدم حسابی که ناگزیر است به اطاعت و وفق‌دادن مفروضات خودش با حرف بزرگ‌ترها. این هم برای اینکه خیالتان راحت شود که بیوگرافی‌ها –و هم ترجمه‌های سرسپرده-چقدر بدردنخورند.

باری، اهمیت وجود روایت در شکوفایی شخصیت انسان باعث نمی‌شود که بخواهیم به حال «قائلین به نخیر؛ هیچ هم چنین چیزی –پیوستار روایی- وجود ندارد» افسوس بخوریم و یا انواع عدیده‌ای از سندرم‌ها و بیماری‌های روان‌شناختی را به‌شان ببندیم. خود نگارنده البته به‌طور پاتولوژیک گه‌گاهی مبتلا به عارضه‌ی «بدام افتادن در ذهن خود» -که از اشکال اضطراب (anxiety) است- می‌شود که الحق وضعیت نابسمانی‌ است و کمابیش به یک خواب‌گردی ناخوشایند می‌ماند؛ بدین ترتیب که خاطرات و حافظه بیش از پیش فرم سیال می‌یابند و عمدتاً همان «لحظه» می‌شود تمام دار و ندار روایی او. لحظه‌ای که بیمار-نگارنده-  به‌طور ناگهانی در بحبوحه‌ی آن ظاهر می‌شود، بی هیچ پیش‌آگاهی یا اخطار خودآگاه درباره‌ی اتفاق ناگواری که هرآینه ممکن است در همان چشم به هم زدن رخ بدهد. لیکن در باقی موارد، هم او و هم استراسون و هم هم‌دستان دیگرشان در کمال سلامت عقلی به‌طور بالقوه قادر به تجربه‌ و تحفیظ تمامی وقایع بزرگ –و حتی بعضی از کوچک‌های- زندگی خودشانند، لیکن به‌ هر تقدیر فرصت نقل آن به‌شان دست نمی‌دهد.



باری البته هرکداممان به درجاتی از آمنژیا در یک سیستم پیچ در پیچ دانای کل مبتلاییم و بلایی هم سرمان نیامده و معلوم نیست که بیاید؛ چه‌بسا در نهایت وخامت فقط آن رشته‌ی «هویت»ها را از کف بدهیم که باز هم آنجا «زندگی» صرفاً به‌خاطر اینکه خاستگاه روایت اتوبیوگرافی مرتب و منظمی نیست به‌طور عینی از هم نمی‌گسلد، یعنی زندگی می‌تواند کاتوره‌ای و بی‌هویت هم زندگی باشد و نشود از تویش یک اتوبیوگرافی معمولی هم درآورد، چه برسد به اتوبیوگرافیِ مقدسِ alienهای دانای کل؛ جنبه‌ی دیگر این فکر «یادآوری» است که در داستان و پلات سریالی «زندگی واقعی» فیلیپ کی دیک می‌بینیم. یک رؤیا با اکتساب نقاط A و B و C می‌تواند به‌همان اندازه واقعی باشد که یک «زندگی» با نقاط بی‌شمار و پاره‌خط‌های حاضر و آماده‌ی بین نقاط. حتی سرنوشت هم با A و B و C کار دارد و نه با فاصله‌ی میان آن‌ها؛ همین‌جا هم هست که «ریک»ها و «مورتی‌»های بی‌شمارِ ابعاد و جهان‌های موازی دیگر زاییده می‌شوند. هرجور که بخواهید فکر کنید، زندگی احتیاجی به درآمدن به فرم روایت ندارد و چه‌بسا با انواع و اقسام فرآیندهای فیزیولوژیک –و هم پاتولوژیک- از این وصله‌ی ناجور –اتوبیوگرافی- برائت می‌جوید.

القصه اگر تعداد معتنابهی از خاطرات و هویت‌های گونه‌گون –و مرتبط- متجانس با آن خاطرات قادر باشند یک زندگیِ تمام‌عیار –زندگی به معنای تجریدی و پوشش‌دهنده‌ی معنای لغوی‌اش و نه زندگی که هیچ‌چیز کم و کسر نداشته باشد- را از نو بسازند، تعصب بر سر داشتنِ روایت منحصربه‌فردِ جزء‌به‌جز راهنمایی که درنهایت به‌لطف اصرار و ابرام بر «سرنوشت» اشتباهاً مقبول واقع شود، ما را شبیه پدربزرگ‌هایی می‌کند که اتفاقاً فیلسوف از آب درآمده‌اند؛ نه رامونای بازیگوش حرف‌ِ حساب‌شنویی که تا اتوبیوگرافیِ فراانسانی‌مان را به فرم روشنِ زبان و نوشتار ادراک نکند، یکپارچگی و تصویر بزرگش را نخواهد پذیرفت.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • دختری که صورتش را جا گذاشت

    نویسنده: علیرضا برازنده‌نژاد
  • رزونانس

    نویسنده: م.ر. ایدرم