گیم آو ترونز با بازسازی فصل هشت بهتر نخواهد شد

1
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

به نظرم بازسازی فصل هشتم سریال گیم آو ترونز هیچ چیز را عوض نمی‌کند یا لااقل کافی نخواهد بود. مشکل خیلی وقت پیش شروع شده است.

به تازگی در کمپینی ثبت نام کردم که عدد امضا‌کنندگانش از یک میلیون و خرده‌ای گذشته است. کمپین بازسازی سیزن هشتم گیم آو ترونز این بار با نویسندگانی که برای مراجعه به دستشویی عجله ندارند.

البته که این کمپین را امضا کردم چون به نظرم سریالی که طی این سال‌ها (ده سال؟) تخیل نسل‌های مختلف را تسخیر کرده و آنقدر پیرنگ‌های بین‌المللی‌ای داشته که مرزهای جغرافیا را رد کرده و در ضمن دیوار آهنین بین طرفداران فیکشن و طرفداران رئالیسم را شکسته، استحقاق پایان‌بندی بهتری دارد. اصلاً چه کاری است. از سیزن پنجم به بعد را بازسازی کنید. از آن‌جایی که بخش بزرگی از تماشاچی‌ها حس کردند که این سریال یک مشکلی دارد. از آن‌جایی که همه‌ی ما حس کردیم که یک اشتباهی در کار است.

مهم نیست چقدر بگویند سریال بی‌نظیر بوده یا چقدر درست و دقیق نبردهای قرون‌وسطایی را بازسازی کرده یا چطور در نهایت شخصیت‌ها دقیقاً همین کارها را می‌کردند. گیم آو ترونز برای ما شبیه هری پاتر و ارباب حلقه‌ها، بخشی از جهان جادویی فیکشن است و در نهایت در فیکشن، این که کدام حقیقت تاریخی به درستی اجرا شده مهم نیست. این مهم نیست از ژولیوس تا تایبریوس کدام ژنرال/کنسول/سزار رومی کدام شهرها را بعد از تسلیم تماماً به آتش کشیده یا چطور در نبردهای قرون وسطایی ارتفاع اجساد تا کجا می‌آمده.

در فیکشن مخاطب به حس عمیق‌تری وصل است که به او به صورت غریزی اعلام می‌کند که قصه خوب است یا بد است. صرف انطباق با واقعیت تاریخی هرگز نقطه‌ی قوت یک داستان نیست. در نهایت این موضوع اهمیت کار مارتین به عنوان تنها نویسنده‌ی این قصه را بیشتر در مرکز توجه قرار می‌دهد.

البته که سریال با پیش افتادن از کتاب، کم‌کم جایگاه سابقش را از دست داد. حتی کسانی که نمی‌دانستند کتابی در کار است، متوجه می‌شدند که انگار سریال به استخوانش رسیده و دیگر خبری از آن گوشت‌های خوشمزه، آن ساب‌پلات‌های نفس‌گیر که در حد خاله‌زنکی زن‌های دربار بود ولی از قضا همین جزئی‌نگری‌ها جذاب بود، آن دیالوگ‌های حساب‌شده که وریس و لیتل فینگر با هم رد و بدل می‌کردند که اگر به شکم هم چاقو می‌زدند احتمالاً دردش کمتر بود، آن تقابل بنیادین میان شخصیت‌هایی که از خود میادین واقعی جذبه ترشح می‌کردند، آن مرگ‌های به یاد ماندنی مثل مرگ اوبرین مارتل که هر بار می‌بینی‌اش امیدواری این بار لااقل نمیرد و یک بار هم شده زنده بماند و اگر فقط اوبرین زنده بماند همه چیز درست می‌شود، نیست.

سریال از کتاب پیش می‌افتد و شخصیت‌ها در نهایت به بیگانگانی تبدیل می‌شوند که آنقدر از شخصیت‌هایی که دوست داشتیم و می‌شناختیم فاصله می‌گیرند که دیگر برایمان مهم نیست که آریا استارک بمیرد یا نه. برایمان اهمیتی ندارد که دنریس مرده یا زنده‌ است. که جان اسنو چه بلایی سرش می‌آید. تیریون به سایه‌ای از چیزی که بوده تبدیل می‌شود و در نهایت همه‌ی این اتفاقات نه با آرک‌های شخصیت طولانی صورت می‌پذیرد که طی آن تغییرات شخصیت‌ها را درک کنیم و لمس کنیم و در نتیجه برای تغییرات ارزش قائل شویم.

سریال به پایان رسید (برای بار چندم این عبارت را تکرار می‌کنم چون حس می‌کنم به اندازه‌ی کافی سنگین نیست و شبیه تمام شدن رابطه‌ای است که کلی حرف نگفته تویش باقی مانده باشد). بسیاری معتقدند این بی‌ادبانه است که از آدم‌هایی که این همه زحمت کشیده‌اند و صحنه‌های جنگی خفن درست کرده‌اند و این همه بار احساسی را تحمل کرده‌اند و ملکه‌های خود را گرم کرده‌اند و ملکه‌های خود را «به دست» آورده‌اند و ملکه‌هایی که بعد از این که کارهای بد بد می‌کنند سیاه می‌پوشند و گوتیک ۱۶ ساله می‌شوند، بخواهیم همه چیز را دور بریزند و یک بار دیگر سیزن هشتم را با نویسندگانی دیگر بسازند که نیاز ندارند همین حالا بروند دستشویی.

ولی در دنیایی خیالی اگر چنین اتفاقی ممکن بود، آیا فرقی در پایان فصل هشتم می‌کرد؟ بیایید بیشتر به قضیه فکر کنیم. از کجا ته دلمان این حس را داشتیم که سریال دارد بد می‌شود؟ (روی صحبتم البته با کسانی نیست که طرفدار نویسنده هستند. برای آن‌ها قطعاً سریال هرگز منبع پیشبرد داستان نبوده).

گیم آو ترونز

در واقع سریال از ابتدای فصل هشتم نیست که غیر قابل تحمل شده. حتی فصل هفتم که سرعت اتفاقات و جابه‌جایی‌ها و حذف شخصیت‌ها به قدری شده که در آن خاندان تایرل و فری از صحنه‌ی روزگار محو شدند هم شروع بد شدن سریال نیست. فصل ششم نیست که سرسی در آن همه‌ی شخصیت‌های نالازم را قتل عام می‌کند و سپت بیلور را منفجر می‌کند.

راستش باور بکنید یا نه، همه چیز از لحظه‌ی مرگ سر بریستان سلمی در سیزن پنج اپیزود چهار آغاز می‌شود. از وقتی شو رانر‌های سریال گیم آو ترونز یعنی دیوید بنیوف و دی بی وایس (که به هر دلیلی به خودشان نویسنده نمی‌گویند و لقب شو رانر را برگزیده‌اند) متوجه می‌شوند که می‌توانند هرکسی را که خیلی هم مهم نیست بکشند و از حساب تقریباً پر و پیمان شخصیت‌هایی که مارتین پرورش داده ولی یحتمل در لحظه‌ی پایان آنقدر مهم نیستند، خرج کنند. که می‌توانند روند درام تاریخی و تراژدی شکسپیری را با لحظه‌های احساسی پوچ، والار مورگولیس و والار دوهائریس و داریوجان ناهاریس‌جان و جاکن هاگار شیرین و ملکه‌ی آتش‌افروز که در عرض یک هفته بند و بساط را جمع کرده و کل شرق را اولاً آزاد کرده و سپس به وستروس می‌آید و تیریون و وریسی که کلاً بیشتر در مورد بیضه با هم صحبت دارند تا مملکت، جایگزین کنند.

از لحظه‌ای که پلات‌ها را ناقص رها می‌کنند و در نتیجه هیچ شخصیتی را واقعاً پرورش نمی‌دهند؛ مثلاً مارهای شن را می‌آورند و چنان آن‌ها را اور د تاپ نشان می‌دهند که هیچ میزانی از هم‌حسی با آن‌ها نداشته باشید و سپس همان شخصیت‌های خیلی خفن را وقیحانه و بدون هیچ حدودی از هم‌حسی می‌کشند. از وقتی به هر دلیل تصمیم می‌گیرند تعبیر شخصیت پرجذبه‌ای مثل یوران گری‌جوی در نهایت کسی است که دوست دارد ملکه را… خلاصه. انگار این سرخوردگی ارتباط‌گیری نه فقط در مخاطب، که در نویسنده رخ می‌دهد. انگار نویسنده‌ها از ارتباط گرفتن با شخصیت‌ها عاجز هستند و در انقطاع ارتباطی شدیدشان نسبت به مخلوقات خود، در نهایت آن‌ها را رها می‌کنند و در عذاب وجدان نسبت به فن‌سرویس‌های بی‌خودی که می‌دهند، آن‌ها را می‌کشند.

لحظه‌ای که بالأخره احساس رهایی از کتاب‌ها برای شو رانرهای گیم آو ترونز ایجاد می‌شود، جزئی‌نگری‌های سیاسی، پلات‌های کوچکی که به ظاهر بی‌اهمیت هستند ولی شخصیت‌ها را معنادار می‌کنند، لحظه‌‌های انسانی کاویدن دل و جگر شخصیت‌ها، شکست‌ها و زخمی شدن‌هایی که نه فقط بار فیزیکی که بار روحی و روانی دارند، انتقام در مقام موتور حرکت شخصیت‌هایی که نه جادویی و جراحانه که کثیف و شلخته و بشری عمل می‌کنند، تحلیل روابط شخصیت‌ها با هم، جای خود را به عجله‌ای نالازم می‌دهد. انگار نویسنده‌ها در جریان نیستند که حذف کامل یک ساب‌پلات بهتر از برگزاری ناقص آن است.

انگار در جریان نیستند قطع شدن دست جیمی و سفری که پشت سر گذاشته، در واقع آرک رهایی جیمی لنیستر از رابطه‌ی فلج‌کننده‌ایست که با سرسی دارد و بالأخره جیمی لنیستر در ریورران از رابطه‌ی سوء‌استفاده‌گرانه‌ای که با سرسی دارد رها می‌شود و این ترومای قطع شدن دستش است که او را به موجود دیگری تبدیل می‌کند که ممکن نیست به سرسی برگردد. برای همین همه‌ی رشد یک شخصیت را فدای یک صحنه‌ی بی‌خاصیت احساسی نمور می‌کنند که در سریال‌های سوپ‌اپرا احتمالاً بهترش را می‌شود سراغ گرفت. نمی‌خواهم بگویم کتاب در نهایت ممکن نیست به چنین صحنه‌ای ختم شود. می‌خواهم بگویم اگر چنین اتفاقی بیفتد، از خلال اتفاقات ریز و حساب‌شده می‌افتد. به ترتیبی که شما احساس کنید واقعاً شخصیت جیمی چاره‌ای جز برگشتن نزد سرسی نداشته است.

به عنوان نمونه‌ی خلاصه شدن جزئیات به انتهای کتاب پنجم اشاره می‌کنم که خاندان‌های شمال در وینترفل منتظر رسیدن ارتش استنیس هستند. نزاع سیاسی وینترفل در تک‌وتای سر رسیدن استنیس باراثیون، که در آن مندرلی، روس بولتون، سران خاندان‌های گلاور و رمزی اسنو و ثیان گری‌جوی و سانسا استارک و البته منس ریدر شرکت دارند، که تبدیل به داستان کارآگاهی و اسلشر و تریلری شده که شما مدام دوست دارید بدانید امروز جسد چه کسی را پیدا می‌کنند، امروز مندرلی قرار است چه کرمی بریزد، آیا روس بولتون دست مندرلی را می‌خواند، هم‌پیمانی خاندان‌های شمال تا چه زمانی دوام خواهد آورد، استنیس به وینترفل خواهد رسید یا نه؛ می‌شود چه؟ قصه‌ی جان اسنو که تنهایی باید برود جلوی رمزی بایستد و منتظر بماند خواهرش با شوالیه‌های ویل سر برسد و استنیس که مثل سگی در جنگل کشته می‌شود.

سر بریستان سلمی می‌میرد و در پی آن هر شخصیتی که به هر دلیلی می‌میرد، مرگی حرام‌زاده دارد. مرگی که به ترتیبی می‌دانیم زیر سر مارتین نیست. چون پیش از آن به همه‌ی مرگ‌ها اهمیت می‌دادیم. چرا وقتی مارتین شخصیت‌ها را نمی‌کشد، مرگ نه وجاهت دارد و نه مطمئنیم که آن تأثیر کشته شدن شخصیت‌های قبلی را دارد؟

به قول مارتین در وستروس مرگ پایان هیچ چیز نیست ولی شخصیت‌هایی که او می‌کشد به قدری قطعی از میان می‌روند و مرگ‌شان به ترتیبی تمام جهان را متأثر می‌کند که مرگ شاگرد قصاب اول داستان هم هرگز از خاطر ما نمی‌رود چون لااقل یک نفر را متأثر کرده است. لااقل در شکل‌گیری شخصیت یک نفر نقش داشته است. مرگ هیچ‌کس راحت نمی‌گذرد. مرگ جان ارین را در نظر بگیرید که تمامی جهان وستروس را به حرکت می‌اندازد. مرگ ند استارک. حتی مرگ شخصیت‌های فرعی در نهایت باری بر دوش سایر شخصیت‌هاست.

اما مرگ سلمی، مرگ ریکون، مرگ وریس، مرگ همه‌ی شخصیت‌هایی که در یک ساعت آخر سریال رخ می‌دهد، واقعاً چیزی را عوض نمی‌کند. آدم‌ها راحت از کنار کشتن و مرگ می‌گذرند در صورتی که برای داستانی که چنین تمرکز بالایی روی آنالیز شخصیت‌هایش از سمت و سوی روان‌کاوانه دارد، مرگ را اینطور رانه‌ای مرکزی قرار می‌دهد، انگیزه‌ی انتقام و انگیزه‌ی زنده ماندن و موضوع اخلاقیات در برابر واقعیت لاجرم را اینطور بزرگ و مهم می‌داند، نمی‌شود مرگ ریکون هیچ معنایی نداشته باشد. اگر بخواهم راستش را بگویم آخرین مرگی که برایم در سریال معنی داشت، مرگ اوبرین مارتل بود. بقیه‌ی مرگ‌ها حتی مرگ تایون لنیستر انگار در نهایت چیزی را در جهان عوض نکرده است. نه آن‌طور که در کتاب می‌بینیم.

بیشتر بخوانید: سقوط بازی تاج و تخت؛ یا چطور یک داستان را نکشیم

در یک جای دیگر هم می‌توان تأثیر نبودن نویسنده‌ی کتاب گیم آو ترونز را احساس کرد. دیالوگ‌ها به ترتیب ترسناکی غیر قابل تحمل می‌شوند به ترتیبی که شما عذاب می‌کشید و جای شخصیت‌ها برایشان خجالت می‌کشید. سریال از دیالوگ‌های کتاب که شبیه نبرد دو تفنگدار لویی با شمشیرهای راپیر هستند، که نشان‌دهنده‌ی وزن شخصیت‌ها هستند، که سرنوشت کشورها و مردم را رقم می‌زنند، به پانچ‌لاین‌های نوجوانانه لایق همان دویل می کرای پنج هجرت می‌کند. در جایی که شخصیت‌های کتاب چنان سخن می‌گویند که انگار واقعاً در وستروس و اسوس زندگی می‌کنند و با آگاهی نسبت به چند و چون جهان خود صحبت می‌کنند، شخصیت‌های سریال انگار نمی‌دانند کجا هستند و چقدر حرف‌هایشان در ستینگ داستان بی‌خود به نظر می‌رسد. آن‌ها در نهایت بازیگرانی به نظر می‌رسند که انگار به حرفی که می‌زنند ایمانی ندارند و از آن درکی ندارند. متأثر نمی‌شوند. حرفشان یادشان می‌رود.

هنوز به یاد دارم چطور من هم مثل آریا کنج‌کاوانه سعی می‌کردم از حرف‌ها و نقشه‌هایی که توی پایتخت در جریان بود با خبر شوم. که چطور داستان کتاب اول و به تبع آن فصل اول سریال، یک پلات رمان جنایی برای واکاوی یک جنایت (قتل جان ارین) بود. قاتل کیست؟ انگیزه‌اش چیست؟ آلت قتاله چه بوده؟ این کشش نه فقط به خاطر طبیعت داستان جنایی، که به جزئی‌نگری کنش‌ واکنش‌های شخصیت‌ها و تقابل حقیقی آن‌ها به علت منحصربه‌فرد بودن انگیزه‌هایشان بود. هر قطره از داستان پس‌زمینه‌ی یک شخصیت که به کام تشنه‌ی بیننده می‌رسید، مثل قطعه‌ی پازلی بود که یک توطئه‌ی عظیم را اندکی مفهوم‌تر می‌کرد. ولی در نهایت پیتر بیلیش، لرد وریس و گرندمستر پایسل و تیریون لنیستر، همه‌ی نقشه‌های زیرزیرکی که از براووس تا میرین تا کسل بلک را دستخوش تغییر می‌کرد، حس سنگینی این که این حرکت یا آن قتل یا دست‌به‌دست شدن این قلعه، نه فقط این لحظه و نه فقط این نقطه را که جنبش‌های همه‌ی جهان را از آیرون آیلندز تا وولانتیس به تغییر سیاست می‌اندازد، ساده‌سازی می‌شود. ساده کردن این جنبه از داستان، به معنی گرفتن هویت داستان است. در بدایت امر داستان جذابیت دیگری ورای ستینگ قرون وسطایی نخواهد داشت.

گیم آو ترونز

بنابراین نمی‌توان انتظار داشت که تنها بازسازی فصل هشتم باعث شود این قصه به سرانجام بهتری برسد. چون همچنان باید بر شانه‌های فصل پنجم، ششم و هفتم بایستد. اگر فرض کنیم امضای این کمپین چیزی بالاتر از اعلام ناراحتی و ناامیدی از روند پیشرفت روایت را در خود داشته باشد، منطقاً نباید به بازسازی فصل هشتم بسنده کند. واقعیت این است که پایان سریال در نهایت برازنده‌ی آن لحظاتیست که آریا استارک تمام فری‌ها را قتل عام می‌کند یا سرسی نیمی از اشراف و سیاستمداران مملکت را در انفجاری دود هوا می‌کند. اگر از آن لحظه‌ها لذت برده‌اید، تقصیر خودتان است. الان نمی‌توانید انتظار پایان بهتری داشته باشید. نتیجه‌ی منطقی آن کارها، این پایان خواهد بود.

سریال گیم آو ترونز به پایان رسید و ممکن است در نهایت شخصیت‌های کتاب دقیقاً به همین نقطه برسند. ولی می‌توانید مطمئن باشید که مسیری که طی می‌کنند تا به این نقاط برسند، هرگز ساده‌سازی نخواهد شد.

اما بیایید خوشحال باشیم. چون چیز دیگری که سریال به ما یادآور شد، این است: با وجود این که جهان جدید به سمت حذف نویسنده‌ها می‌رود، با این که در صنعت‌ بازی‌سازی هر روز شاهد تقلیل اهمیت نویسندگی و روایت و قصه هستیم، با وجود این که تصور شبکه‌های استریم این است که سریال ساختن ربطی به نویسنده ندارد و بیشتر شامورتی و کیمیاگری و آشپزی است و کافی است یک عدد پسر جذاب را با یک عدد پلات سای‌فای مخلوط کرده و به میزان لازم به آن دختر جذاب اضافه کنید، بزرگ‌ترین و مرکزی‌ترین پدیده‌ی فرهنگی این سال‌ها، سریال گیم آو ترونز به ما نشان داد که وجود ویژن نویسنده‌ای مرکزی چقدر در پیشبرد داستان اهمیت دارد.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. مهدی

    واقعا موافقم امیدوارم بعدا یه فیلم عین خود کتاب منتشر شده بسازن البته شاید با اون جزییات و هزینه بالای نبردها نشه اشکال نداره کیفیت رو پایین بیارن حتی بازیگرای گرون الان هم لازم نیس همون داستان روایت بشه کافیه

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • مجله سفید ۳: پری‌زدگی

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی