وقتی فهمیدیم جناب چرچیل نگران تنهایی ما در کهکشان بوده

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

همین کم مانده‌بود که جناب چرچیل بگوید: ما در کهکشان تنها نیستیم

توجه: این نوشتار از روی دستِ Mario Livio، متخصص فیزیک نجومی نوشته‌ شده. نگارنده، البته به جز در این خطوط، یک مقداری از جهد خودش را به کار گرفته تا مخاطب متوجه گرته‌برداری او نشود.

خواننده احیاناً وینستون چرچیل را بیشتر از آن جهت که او نخست‌وزیر انگلستان در دوران جنگ جهانی دوم بوده‌است، به جا می‌آورد. لیکن، حتی اگر هم خیال کند که چرچیل نام دیگر چگوارا یا اسم واقعی نیچه است و روی هم رفته هرسه‌تایشان آدم‌های خوبی بوده‌اند هم، چندان چیزی –به غیر از اطلاعات عمومی در حد یک آدم روشنفکر و ترجیحاً بافرهنگ- از دست نداده؛ یا مثلاً دانستن آنکه چرچیل یکی از تأثیرگذارترین سیاستمداران قرن بیستم و هم‌البته تاریخ‌نگار بابصیرت و سخنرانی از نوع مرغوبش بوده، چندان روی زندگی آدم تأثیری ندارد. البته مطالبی که ناآگاهی به‌شان به زیان خواننده خواهد بود، آن‌هایی است که در باب علاقه‌ی چرچیل به علم و تکنولوژی می‌آید. چه در این صورت ممکن است که خواننده تصور کند خودش –همانی که نمی‌توانست میان چرچیل و نیچه افتراق بدهد- یگانه موجود خردمند سراسر گیتی است. بنابراین، این وضعیت هشدار نویسنده‌ی این نوشتار را می‌طلبد که:

شکر کن غره مشو بینی مکن

گوش دار و هیچ خودبینی مکن

جلال‌الدین رومی

بگذارید بگوییم که چرچیل مثل همه‌ی آدم‌هایی که یک روزی، یک کاره‌ای می‌شوند، از همان زمانی که بند نافش را می‌بریدند در آن کار کذا دستی داشته و معلوم بوده که اگر ترشی نخورد، یک چیزی می‌شود (البته آقای Livio به بازگشتِ به 22 سالگی بسنده می‌کند و این تاریخ مصادف است با اتراق نظامی ارتش بریتانیا در هندوستان به سال 1896. چرچیل جوان هنوز افسر نشده و ضمن این سفر دارد کتاب داروین در باب منشأ گونه‌ها و هم مقدماتی بر علم فیزیک را می‌خواند. البته به زعم نگارنده در سراسر این نوشتار روشن است که ذائقه‌ی چرچیل چنگی به دل نمی‌زده؛ چه آدم توی بیست و دوسالگی خیلی کتاب‌های بهتری هم می‌تواند بخواند و وینستون چرچیل هم بشود).

باری، در دهه‌های 1920 و 1930 خودش هم در مورد پدیده‌ی تکامل و سلول‌ها –به طور اخص- مقالاتی نوشت که وقتی راه به روزنامه‌ها و مجلات پیدا کرد، جزو ستون‌های محبوب این مطبوعات شد. از جمله در سال 1931 مقاله‌ی «پنجاه سال بعد» را در مجله‌ی Strand به چاپ رساند و داخل آن قدرت هم‌جوشی (Fusion power) را توضیح داد. برای آن‌هایی که بیست و دوسالگی‌شان را به کارهای دیگری به‌جز خواندن کتاب‌های فیزیک گذرانده‌اند، شرح توضیحات چرچیل درباره‌ی قدرت هم‌جوشی نیازمند آن است که در وهله‌ی اول خواننده معنی قدرت هم‌جوشی و بهتر از آن معنیِ هم‌جوشی را بداند (اگرچه این مطالب تأثیر بسیار اندکی در هدف نگارنده و بهتر از آن هدف Livio از نوشتن این مقاله دارد). باری، هم‌جوشی علاوه بر اینکه می‌تواند به معنی جوشیدن و گرم‌گرفتن دو نفر آدم فارغ از سلایق و تیپ شخصیتی آن‌ها باشد [؟]، معنایش در فیزیک «ترکیب هسته‌ی اتم‌های سبک‌تر به نیت تشکیل اتم‌های سنگین» است. چرچیل در مورد انرژی آزادشده در واکنش دوّم می‌گوید:

«اگر اتم‌های هیدروژن یک پوند آب می‌توانستند به هم متصل بشوند و تشکیل هلیم بدهند، انرژی حاصل برای راندن هزار موتور اسب بخار به مدت یک سال تمام کفایت می‌کرد»

 البته فرض بر این است که او این حرف‌ها را از خودش درنیاورده و یا دانستن مقدمات فیزیک نمی‌تواند چنین تئوری‌هایی را در ذهن آدم بپروراند؛ که اطلاعات بنیادی را چرچیل‌ِ مقاله‌ی ما در طی گفتگوهایی که با یکی از دوستانش به نام فردریک لیندمان Frederick Lindemann داشته، کسب کرده‌است. لیندمان فیزیک‌دان بود –و به فامیلی‌اش هم می‌آمد که به زبان فارسی صدایش کنند: لیندمانِ فیزیک‌دان-  و بعدها آن‌قدر با چرچیل می‌جوشید و درباره‌ی هم‌جوشی فیزیکی‌تر با او بحث می‌کرد که در اوایل دهه‌ی 1940 به سِمَتِ مشاور چرچیل –که خودش آن موقع نخست‌وزیر بود- درآمد. دوباره، سلیقه‌‌ی چرچیل زیر سؤال می‌رفت؛ چه او اولین نخست‌وزیری بود که یک دانشمند- و آن هم از نوع فیزیک‌دانَش-  را به عنوان مشاور خود انتخاب کرده‌بود.

البته موضع چرچیل در مورد دانشمندجماعت مشخص است؛ به نظر او دنیای ما دانشمند می‌خواهد؛ اما قرار نیست فیزیک‌دانان و اخترشناسان و شیمی‌دان‌ها از سر و کول آن بالا بروند. اگر تعادل دانشمندانِ صرف (و نه لزوماً برخوردار از انسانیت) توی دنیا به هم نخورد، علم به خدمت انسان درمی‌آید و نه انسان به خدمت علم.

توجه: در باب ادامه‌ی نوشتار، ضرری ندارد بدانید اگر می‌دانید که هیچRadio Astronomy یا علم هیأت رادیویی، همان اخترشناسی اما به کمک رادیوتلسکوپ و به روش الکترومغناطیسی، عوضِ روش اپتیکی است.

25253114919_befe3f13bf_o

نخست‌وزیر در اثنای جنگ جهانی دوم، شور و شوق مضاعفی برای توسعه‌ی تجهیزات رادار و برنامه‌ی هسته‌ای بریتانیا داشت. به همین خاطر مرتباً با دانشمندانی مثل Bernard Lovell که پدر علم هیأت رادیویی بود-و هست-، ملاقات می‌کرد و وقتی در نتیجه‌ی این آمد و شدها به نظرش رسید می‌تواند بر اساس علم آمار با کشتی‌های زیردریایی آلمانی بجنگد، آرتور هریس Arthur Harris سپهبد نیروی هوایی –که خودش مرد عمل بود- دیگر طاقت نیاورد و استراتژی بچگانه‌ی چرچیل را دست انداخت (نگارنده برخلاف Livio به پرسش و پاسخ میان هریسِ «بمب‌افکن» -این لقب او بود- و چرچیل علاقه‌مند نیست و ترجیح می‌دهد بگذارد خودشان مشکلاتشان را حل بکنند).

لیندمانِ فیزیک‌دان را یادمان نرود. بودن او در کنار سیاست باعث می‌شد چرچیل بتواند علایقش را به سراسر امپراطوری بریتانیا قالب کند؛ چه‌بسا فضای علمیِ گل و بلبلی که چرچیل ایجاد کرده‌بود در دورانِ بعد از جنگ، پیش‌درآمد اکتشافات و اختراعات متنوعی می‌شد؛ از ژنتیک مولکولی بگیر و برو تا کریستالوگرافی به روش اشعه‌ی ایکس.

***

اکنون برای ما ژنتیک مولکولی یا کریستالوگرافی به هر روشی که دلتان بخواهد، اهمیتی ندارد. در عوض، آنچه Livio  را به مقاله‌نویسی واداشته و هم آن چیزی که نگارنده را ترغیب کرده تا نگاهی به روی دست فیزیک‌دان بیندازد، در موزه‌ی ملی چرچیل در فالتونِ امریکا – ایالت میسوری- نگهداری می‌شود. مدیر موزه، تیموتی رایلی –که همین سال گذشته سِمتش را دریافت کرده- مقاله‌ی یازده‌صفحه‌ای دست‌نوشته‌ای از چرچیل را به Livio نشان می‌دهد؛ و حدس می‌زنید عنوانش چه باشد؟ :

آیا ما در عالَم تنها هستیم؟

باری، مقصود چرچیل آن نبوده که «دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی»؛ چه او هم کلمنتاین –همسرش- را داشته و هم لیندمان را، تا از نظر همدم و هم‌جوش کم و کسری نداشته باشد. راستش را بخواهید، نخست‎وزیر می‌خواسته وجود حیات در خارج از کره‌ی زمین را به خوانندگانش اطلاع بدهد. چرچیل اولین نسخه را احتمالاٌ در سال 1939 زمانی که اروپا در آستانه‎ی جنگ بود نوشته و بعد در اواخر دهه‌ی 1950 در جنوب فرانسه و در ویلای ناشرِ خودش، اِمِری ریوز Emery Reves، بازبینی‌اش کرده‌است. از جمله، عنوانِ مقاله‌اش را از «آیا ما در فضا تنها هستیم» به «آیا ما در عالَم تنها هستیم» برگردانده؛ یعنی فهمیده‌است که باید حواسش را در انتخاب اصطلاحات فنی که به کار می‌برد جمع کند: چنانکه احتمالاً می‌دانید، فضا قسمتی از عالَم و مربوط به خارج از اتمسفر زمین می‌شود؛ باری اگر ما بخواهیم جایی تنها بمانیم، منطقاً بایست داخل اتمسفر زمین خودمان باشد؛ یعنی داخل عالَم –به طور کلی- و نه در فضا. به هر تقدیر، دست آخر در سال 1980، زوجه‌ی ریوز بند را به آب داده و دست‌نوشته‌ی حیاتیِ نخست‌وزیر، البته به عنوان کلکسیون شخصی خانواده‌ی ریوز وارد آرشیو موزه‌ی ملی چرچیل می‌شود.

بالاخره، حرف حسابش چیست؟

به قول نیکلاس کوپرنیک، زمین آن قدری خارق‌العاده –و اصطلاحاً تحفه‌ای- نیست که بخواهد از آسمان نازل شده، مرکز جهان بشود؛ یعنی باقی اجرام سماوی همگی کارگزاران و متصدقانش باشند. چه شما خود کلاهتان را قاضی کنید، دنیای به «آن» –یا «این»، اگر دلتان بخواهد- بزرگی چگونه می‌تواند معطل یک کره‌ی پانصد میلیون کیلومتریِ ناقابل بشود؟ بدتان نیاید، چرچیل هم با کوپرنیک موافق بود. البته او شرح نظریه‌اش را با معرفی ویژگی‌های حیات شروع می‌کند: یعنی توانایی رشد و تقسیم.

بسیار خب. حالا ایرادگرفتن به چرچیل به خاطر اینکه براساس تعریفش ویروس‌ها هم می‌توانند جزو موجودات ماورای کره‌ی زمین باشند، [که البته مایه‌ی آبروریزی‌ست: فضایی‌های ما فک و فامیل‌های ویروس سرماخوردگی از آب دربیایند] مزه‌پرانیِ مفتضحانه‌‌ایست که نگارنده به‌شدت از آن برائت می‌جوید؛ چه بسا چرچیل هم آنقدری حواسش جمع بوده که روی «زندگی با سازماندهی نسبتاً بالا» تأکید کند. یعنی آن نوع حیاتی که عموماً تشکیل چندین سلول از ارگانیسم را می‌طلبد.

خوان دوم آنست که «همه‌ی موجودات زنده از هرنوعی که می‌شناسیم به آب نیاز دارند». چنانکه –البته مایعات دیگر هم ارج و قرب خودشان را دارند- عمده‌ی حجم سلول‌ها و هم ارگانیسم‌های متشکل از آن‌ها را آب فراگرفته. سلول‌های انسان به جز سلول‌های چربی، بین 70 تا 85 درصد آبکی‌اند و آدمی هم که نخست‌وزیر بریتانیا می‌شود، خود بیشتر آب است تا نخست‌وزیر. وانگهی بشر ردپای حیات را در مریخ، اقمار عطارد و یا سیاره‌های خارج از منظومه‌ی شمسی از چکه‌های «هاش-دو-اُ»ی مایع بر محیط اجرام آسمانی کذا می‌گیرد؛ چه آنکه آب به فراوانی در هرجای عالم که خواسته، پخش شده و زمین استثنائاً امتیاز انحصاری‌اش را ندارد [در عوض، به قول دیان کاستل زمین تنها سیاره‌ی دارای شکلات است].

توجه: این که به آب مایه‌ی حیات می‌گویند، در اینجا مؤکداً به خاطر آن است که انتقال یون‌های فسفات (جزئی از بسته‌های انرژی سلولی یا ATP ) به داخل و یا خارج سلول‌ها را میسر می‌کند.

سپس چرچیل «ناحیه‌ی قابل سکونت» که عبارت است از ناحیه‌ای اطراف یک ستاره که «هوای معتدلش چون هوای عالم جان» را تعریف می‌کند؛ که عبارت است از ناحیه‌ای اطراف یک ستاره که «هوای معتدلش چون هوای عالم جان». در این ناحیه، فُرمِ مایع آب می‌تواند به صورت پایدار بر رویه‌ی سنگی سیارات باقی بماند. چرچیل می‌گوید: حیات را صرفاً در حدفاصل دمای نقطه‌ی شبنم و نقطه‌ی جوش آب می‌توان پیدا کرد. محدوده‌ای که برای مقوله‌ی مهمی مثل «بودن یا نبودن» -که مسئله همین است- خیلی هم جمع و جور خواهد بود. باری، فاصله‌ی مطلوب زمین از خورشید (ستاره) دمای خاص سیاره‌ی ما را فراهم آورده. اینجا دوباره چرچیل از دانسته‌های بیست و دو سالگی‌اش بهره می‌گیرد و از قابلیت سیاره در حفظ جوّ خود –سیاره و نه چرچیل- می‌گوید؛ به این معنی که هرچقدر مولکول‌های گازی اتمسفر سیاره داغتر باشند، جنب و جوششان هم بیشتر است و برای به بندکشیدنشان در سطح سیاره بایست به جاذبه‌ی قوی‌تری متوسل شد.

مجموعه‌ای از مقدماتی که در سطرهای پیشین و پیشتر در کتاب‌های مورد علاقه‌ی چرچیل آمده، این نتیجه را به ذهن او می‌رساند که انگاری مریخ و زهره تنها سیارات منظومه‌ی شمسی –البته به غیر از زمین- هستند که امکان حیات در آن‌ها وجود دارد. سیارات دورتر از مریخ خیلی سرد و عطارد هم در نیمه‌ی رو به خورشید بسیار داغ و باز در سمت مقابل بسیار سرد است. خاصه، هیچ‌کدامشان «هوایی چون هوای عالم جان» ندارند و برای همین از میان کاندیدهای حیات حذف می‌شوند. وانگهی، ماه و سیارک‌ها هم به خاطر جاذبه‌ی زهواردررفته‌شان است که رقابت را می‌بازند؛ چه به این ترتیب اتمسفری برایشان باقی نمی‌ماند.

اما کمی قبل‌تر از آنکه وینستون چرچیل سودای نوشتن مقاله‌ی «آیا ما در فضا تنها هستیم؟» را در سرش بپروراند، در سال 1938 از رادیوی ایالات متحده، اقتباس درامی از داستان مشهور اچ. جی. ولز (تحریر به سال 1898) به اسم جنگ دنیاها (War of the worlds) پخش شد (مثل اینکه Livio از دومین اقتباس فیلمی داستان در سال 2005 چندان خوشش نمی‌آمده؛ برعکس نگارنده می‌میرد برای معرفی یک فیلم علمی‌تخیلی هرچند آب‌دوغ‌خیاری تا فاعل و مفعول جملاتش را از چرچیل، وینستون چرچیل، نخست‌وزیر و Livio به تام کروز یا داکوتا فنینگ تغییر بدهد).

القصه توی فیلم کذا، مریخی‌های از خدا بی‌خبر یک روز که از خواب بیدار می‌شوند، هنوز دست و رو نشسته، به زمینِ مادرمرده‌ی ما می‌تازند –اگر تازیدن برای ماشین‌های غول‌آسای آدم‌خوار یا آن‌هایی که درجا انسان‌ها را پودر می‌کنند فعل مناسبی باشد-. باری، فضایی‌ها قصد کرده‌اند نسل آدمیزاد-بالاخص تام کروز- را از روی کره‌ی زمین پاک بکنند. حالا، پیداکردنِ همه‌ی اعضای خانواده‌ی رِی فِریِر Ray Ferrier (کروز) و نجات‌دادن همه‌شان –از جمله زنی که از شوهرش طلاق گرفته (میراندا اوتو) و هم یک دختربچه (داکوتا فنینگ) و یک جوانک (جاستین چتوین) به عنوان فرزندان- می‌شود دغدغه‌ی تماشاگر برای اینکه فیلم را تا تیتراژ پایانی‌اش یا حداقل تا آنجایی که تصویر یک جوانه‌ی سبز را بر شاخه‌ی درخت نشان می‌دهد، دنبال کند؛ آیا تام کروز این مأموریت غیرممکن را هم مثل آب‌خوردن به انجام می‌رساند؟ [iconsweet icon=”attention”]خطر اسپویل: نه، همه‌شان –از جمله شخصِ رِی فِریِر- می‌میرند.

در کتاب آمده که دست آخر، یک نوع باکتری باعث نابودی مریخی‌ها می‌شود. [چنانکه می‌دانید صبحانه مهم‌ترین وعده‌ی غذایی در میان حصه‌های چهارگانه‌ی روز است و چه بسا اگر مریخی‌ها قبل از هجمه‌آوردن به خوردن صبحانه می‌نشستند، ممکن بود سیستم ایمنی بدن‌هاشان قوی‌تر از آن بشود که بخواهد به دست یک مشت تک‌سلولی پروکاریوت به قتل برسد].

باری، پخش رادیویی جنگ دنیاها به سال 1938، حسابی تب مریخ را، همان تبی که طلیعه‌اش در تاریخ نگارش کتاب در اواخر قرن نوزدهم دیده می‌شد، به جان مردم انداخت و هرکسی می‌خواست بداند و هم احتمال می‌داد که روی سیاره‌ی سرخ زندگی وجود دارد؛ در سال 1877 دانشمندی ایتالیایی به نام جیوانی اسکیاپارلی با استناد به حضور دریاها و قاره‌ها بر روی زمین، خطوطی را روی سطح مریخ توصیف کرد و از کانال‌های مریخ سخن راند.  یک دیپلمات ثروتمند آمریکایی به نام پرسیوال لاول به قدری مجذوب نقشه‌های اسکیاپارلی شد که به کل دیپلماسی را رها کرد و رصد‌خانه زد و در جستجوی برادران مریخی چشم به فضا دوخت. فارغ از این که علت این همه جوگیری آقای لاول یک اشتباه ترجمه‌ای ساده بود: اسکیاپارلی در نقشه‌هایش خطوطی صاف کشیده بود که در انگلیسی به جای Channel یعنی انشعابی طبیعی از دریا، به صورت Canal یعنی انشعاب مصنوعی از آب دریا برگردانده شدند. آقای لاول همین اشتباه ترجمه‌ای را پی گرفت و تصویری از مریخ ساخت که انگار مریخ پر از شبکه‌های پیچیده‌ی آبیاری باشد. بعدها خود اسکیاپارلی هم تسلیمِ برداشتِ جنون‌آمیزِ آقای لاول شد و گفت: «مریخ حتما بهشت لوله‌کش‌هاست»

Mars_Atlas_by_Giovanni_Schiaparelli_1888

پس از درگذشت اسکیپارلی، لاولی ارباب حوزه‌ی مریخی‌شناسی شد و این گمان را ترویج داد که یک تمدن پیشرفته بر روی مریخ این طرح‌ها را پدید آورده (حتی لاولی در سال ۱۹۱۱ در مقاله‌ی صفحه‌ی یک نیویورک‌تایمز توضیح داد که چطور مهندسان مریخی‌ در عرض دو سال دو کانال پهناور می‌سازند) ؛ البته سرآخر مشخص شد که آن نقش و نگارها چیزی نبوده جز خطای دید بشر مؤمن به وجود مخلوقات پیشرفته‌تر از خودش. باری، صرفاً گمانِ ساختن خطوط توسط مریخی‌ها ابطال شد؛ هنوز کسی نمی‌توانست با قطعیت وجود مریخی‌های دیگری که روی سطح سیاره‌شان نقاشی نمی‌کشیدند را نفی کند. داستان‌های علمی‌تخیلی که تا دلتان بخواهد به این فرضیات دامن می‌زد؛ از جمله بهترینشان ماجراهای مریخی اثر رِی بردبری بود که تحت عنوان «اقاقیای نقره‌ای» در بریتانیا منتشر شد (1950 و 1951).

martian

اما اگر خواننده به منظومه‌ی خورشیدی بومیِ خودش علاقه‌ای ندارد، چرچیل احتمال وجود سیارات دیگری در اطراف ستاره‌های دیگری از کهکشان را بررسی می‌کند؛ چه خورشید تنها یکی از چندین‌هزار میلیون ستاره‌ی کهکشان راه شیری است و براساس مدلِ فیزیک‌دان نجومی –دیگری- به نام جیمز جینز James Jeans که در سال 1917 ارائه شده، لازمه‌ی تشکیل سیارات آن است که یک تکه از گاز تشکیل‌دهنده‌ی ستاره بر اثر نزدیک‌شدنِ ستاره‌ی همسایه از آن ستاره‌ی اول جدا شود. مثل وقتی که شما همسایه‌تان را در آسانسور آپارتمان می‌بینید و ناله‌ای –با ماهیت گازی- برمی‌آورید که؛ الآن بایست مزورانه او را به واحد خودتان دعوت کنید. به عقیده‌ی جینز نزدیک‌شدن ستاره‌ها -و یا دیدن همسایه‌ها- پدیده‌ی نادری است که خورشید را کاملاً استثنایی و احتمالاً منحصر به فرد کرده‌است.

بسیار خب، چرچیل البته بیشتر از آنچه از او انتظار می‌رود، دانشمندمآب است و به همین خاطر، نمی‌تواند به‌راحتی فرضیه‌ی جینز را –که بدون دلیل و مدرک کافی سربرآورده- هضم بکند. از کجا معلوم که در وهله‌ی اول، تشکیل سیارات به شیوه‌ای که جینز توضیح داده صورت بگیرد تا سپس بخواهیم به استناد آن منظومه‌ی شمسی –و به غایت زمین خودمان- را تحفه‌ای بدانیم که از آسمان نازل شده. چه بسا تئوری‌ِ پذیرفته‌شده‌ی عصر ما که عبارت است از تشکیل هسته‌ی سیارات سنگی با به هم‌پیوستن بسیاری قطعات کوچک، هم به اندازه‌ی دلخواه چرچیل از فرضیه‌ی ابتدایی جینز فاصله دارد. وانگهی، بسیاری ستاره‌های زوج شناخته شده‌است و اگر امکان جفت‌شدن ستاره‌ها وجود داشته، نزدیک‌شدنشان هم سهل خواهد بود.

بدین ترتیب، به نظر نخست‌وزیر این سیارات خارج از منظومه‌ی شمسی اغلب اندازه‌ی مطلوبی برای حفظ آب و یک اتمسفر –از هر نوعی که بشود- بر سطح خودشان دارند و همین‌طور بعضاً –چنانکه در مورد زمینِ ما اتفاق افتاده- فاصله‌ی مناسبی را از خورشیدِ خودشان (همان ستاره‌ی مادر) اتخاذ کرده‌اند؛ یک جور دوری و دوستی حیاتی برای موجودات فضایی که در این منظومه‌ها لانه –خانه یا آپارتمان- گزیده‌اند.

هرچند برای خواننده که در –نگارنده امیدوار است- فاصله‌ی کوتاهی از اکتشاف هفت سیاره‌ی جدید در ناحیه‌ی قابل سکونت ستاره‌ی TRAPPIST-1 این نوشتار را می‌خواند، اطلاعات و فرضیات روشنگر یا غافلگیرکننده نخواهد بود. همین‌طور است برای مردم دهه‌ی 1990، زمانی که هزاران سیاره‌ی خارج از منظومه‌ی خورشیدی یکی‌یکی یافت می‌شود و برای فرانک دریک که سال‌ها بعد از چرچیل در 1961 اعتقادش به تمدن‌های فضاییِ معاشرتی را عنوان می‌کند. ولیکن چرچیل زودتر از همه‌شان دستش را بالا گرفته و برگه‌ی امتحانی‌اش -«آیا ما در عالم تنها هستیم»- را تحویل داده‌بود. حال، می‌خواهد داده‌های استقرایی فضاپیمای کپلر وجود حداقل یک میلیارد سیاره‌ی هم‌اندازه با زمین را در ناحیه‌ی قابل سکونت ستاره‌ها –با اندازه‌ی کوچکتر یا مساوی خورشید- نشان بدهد –یا ندهد.

هر آینه، از این فاصله نمی‌توان دید که آیا روی این سیارات جاندارانی –ولو گیاهان- حضور دارند یا خیر. چرچیل فکر می‌کند که بشر شاید هیچ‌وقت جواب این سؤالش را پیدا نکند [و به زعم نگارنده همان بهتر که این معادله تا ابد مجهول بماند].

دیگر، افتراق میان دسترسی به هردو نوع از اجرام آسمانی است. چرچیل امکان سیاحت و اکتشاف در منظومه‌ی خورشیدی را دور از ذهن، و نه حتی دور از زمان معاصر خودش نمی‌داند: «یک روز، احتمالاً در آینده‌ی نه چندان دور، ممکن است سفر به ماه، و یا حتی زهره و مریخ میسر شود». در عوض به گمان او سفرها و ارتباطات بین ستاره‌ای (همان Interstellar خودمان اگر دلتان می‌خواهد) ذاتاً دشوار است و حداقل پنج سال برای رفت و برگشت به نزدیک‌ترین ستاره طول می‌کشد. بدتر آنکه نزدیک‌ترین کهکشان پیچا (یعنی آندرومدا)- یا به قول چرچیل سحابی پیچا- چندصدهزار بار دورتر از نزدیک‌ترین ستاره‌ی کذا قرار گرفته‌است.

مقاله‌ی چرچیل و مال Livio و مال نگارنده اینجا تمام می‌شود که: با وجود صدها هزار سحابی (کهکشان) که هرکدام دارای هزاران میلیون خورشید است، احتمال وجود تعدادی با سیارات قابل زیستن بسیار زیاد خواهد بود. گرچه چرچیل نمی‌توانست در زمان خودش پای تماشای استاروارز نشسته و قصه‌هایی از «کهکشانی بسیار بسیار دور» شنیده‌ و دیده‌باشد، در عوض با مطالعه‌ی یافته‌های ادوین هابل Edwin Hubble فضانورد در اواخر دهه‌ی 1920 و اوایل 1930 دریافته‌بود که کهکشان‌های بسیاری ورای مال خودمان وجود دارند.

باری جور دیگری هم می‌توان به فرضیه‌ی چرچیل نگریست. او معتقد است که آدمیزاد چندان گلی به سر دنیا نزده که بخواهیم او را به عنوان یگانه موجود عالی و چه بسا برترینِ مخلوقات از منظر فیزیکی یا ذهنی به رسمیت بشناسیم؛ بالاخص زمانی که گستردگی مکانی و زمانیِ آفرینش مطرح بشود. آدم می‌تواند استدلال‌های نخست‌وزیر را بخواند و جواب بدهد: «شکسته‌نفسی می‌فرمایید قربان» یا به جای آن دنبال حیات در زیر سطح مریخ بگردد؛ یا با شبیه‌سازی آب و هوای سیاره‌ی زهره بفهمد که انگاری در برهه‌ای از زمان آنجا‌ هم قابل سکونت بوده. کسی چه می‌داند؟ شاید یک روز ما بیگانه‌هایی (Alien و نه هر نوع بیگانه‌ای) را پیدا کنیم –یا آنها ما را پیدا کنند- که بهتر از ساکنان زمین چرچیل، چگوارا و نیچه را بشناسند.

عنوان اصلی: Winston Churchill’s essay on alien life found

منبع: +


سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • رزونانس

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • دختری که صورتش را جا گذاشت

    نویسنده: علیرضا برازنده‌نژاد