آیا وستروسیها اتم را خواهند شکافت؟
اما سوالی که پیش میآید این است که اگر مارتین واقعاً جامعهای با الگوی تاریخی و اجتماعی اروپای قرون وسطی ساخته، آیا میتوان انتظار داشت که روزی این قرون وسطای وستروس تمام شود، رنسانسی را شاهد باشیم، نظام فئودالیته بربیفتد، انقلاب صنعتی رخ دهد و نهایتاً وستروس وارد دوران مدرن شود؟ به عبارت دیگر آیا ادامهی این مسیر هم مطابق سابقهی تاریخی جهان خود ما پیش خواهد رفت؟ البته واضح است که در داستان اصلی هرگز چنین چیزی را نخواهیم دید و کتاب آخر احتمالاً با پایان یک دوران در تاریخ وستروس تمام شود(یا شاید هم با حملهی فضاییها) و خلاصه مارتین چیز زیادی از دورانهای بعدی به ما نخواهد گفت. ولی این دلیل نمیشود که خودمان نتوانیم خیالپردازی کنیم و بررسی کنیم که چه عواملی باید کنار هم شکل بگیرند تا روزی در آیندهی دور، یکی از نوادگان جان اسنو، با زیرپوش رکابی و شلوارک ماماندوز پای کامپیوترش بنشیند و در فیسبوک به خون پاک شمالی و استارکی آریاییاش افتخار کند و به گریجویزادههای سوسمارخوار بد و بیراه بگوید!
اگر احیاناً طرفدار گیم آو ترونز باشید و در عین حال مثل جناب اسنوپ داگ رپر(که خیال میکرد وقایع سریال جزئی از تاریخ اروپاست) گاگول تشریف نداشته باشید، به احتمال زیاد میدانید که وستروس و اسوس در جهانی فانتزی و ساخته و پرداختهی ذهن آقای جورج آر آر مارتین قرار دارند و نتیجتاً پرسشهایی مثل عنوان مقاله کمی احمقانه به نظر میرسند؛ چراکه این جهانی ساختگیست و نیازی نیست آیندهای داشته باشد. ولی از طرفی شاید اسنوپ داگ خیلی هم بیراه نمیگفته. یعنی لااقل اینش معلوم است که مارتین شیفته و مفتون تاریخ و علیالخصوص تاریخ قرون وسطای اروپا و بالاخص تاریخ انگلستان قرون وسطی است. مثلاً اینکه نزاع استارکها و لنیسترها را از جنگ رزها برداشته یا اینکه عروسی خونین همان شام سیاه تاریخ اسکاتلند است و دیوار بزرگ شمال شباهتهایی به دیوار هادریان دارد و غیره. خلاصه آنکه ستینگ، فرهنگ، آداب و رسوم و منطق وقایع تأثیرگذار تاریخی در وستروس آنقدر به جهان خودمان مشابهت دارد که بتوانیم به اسنوپ داگ بیچاره حق بدهیم که با تاریخ واقعی اشتباهش بگیرد(موقع سخنرانیها و جیغ و دادهای خستهکنندهی دنریس هم لابد خوابش برده و اژدهاها را ندیده).
اما سوالی که پیش میآید این است که اگر مارتین واقعاً جامعهای با الگوی تاریخی و اجتماعی اروپای قرون وسطی ساخته، آیا میتوان انتظار داشت که روزی این قرون وسطای وستروس تمام شود، رنسانسی را شاهد باشیم، نظام فئودالیته بربیفتد، انقلاب صنعتی رخ دهد و نهایتاً وستروس وارد دوران مدرن شود؟ به عبارت دیگر آیا ادامهی این مسیر هم مطابق سابقهی تاریخی جهان خود ما پیش خواهد رفت؟ البته واضح است که در داستان اصلی هرگز چنین چیزی را نخواهیم دید و کتاب آخر احتمالاً با پایان یک دوران در تاریخ وستروس تمام شود(یا شاید هم با حملهی فضاییها) و خلاصه مارتین چیز زیادی از دورانهای بعدی به ما نخواهد گفت. ولی این دلیل نمیشود که خودمان نتوانیم خیالپردازی کنیم و بررسی کنیم که چه عواملی باید کنار هم شکل بگیرند تا روزی در آیندهی دور، یکی از نوادگان جان اسنو، با زیرپوش رکابی و شلوارک ماماندوز پای کامپیوترش بنشیند و در فیسبوک به خون پاک شمالی و استارکی آریاییاش افتخار کند و به گریجویزادههای سوسمارخوار بد و بیراه بگوید!
برای رسیدن به چنان وضعی، لازم است که جامعهی فعلی وستروس سه فاز اساسی را کمابیش به ترتیب طی کند.
فاز اول: تشکیل حکومتهای کارآمد مرکزی
مهمترین یا لااقل ابتداییترین شرط گذر به مدرنیته این است که بساط فئودالیته و نظام خانخانی وستروس برچیده شود. حکومتها و دولتهای مرکزی همان چیزی هستند که ملتها و کشورها را میسازند و به واقع مهمترین مشخصهی بارز دوران مدرن به حساب میآیند. مرکزیت دولت و رقابت کشورها به عنوان یک ملت با یکدیگر و به اشتراک گذاشته شدن منابع محلی برای اهداف بزرگتر، موجب رشد تمام آنها نه تنها در سطح نظامی، بلکه در امور اقتصادی، علمی و فرهنگی میشود.
جامعهی وستروسی-به خصوص قبل از شروع داستان اصلی و در واقع پیش از شورش رابرت- بسیار شبیه جامعهی فئودال اروپای قرون وسطای دوران اولیه است. البته وستروس اخیراً با جنگهای داخلی و بعضی حرکات مردمی مثل جنبشهای اسپارو و نیز ورود دینهای جدیدی مثل مذهب رلور بیشتر به سمت دورهی ثانویه یا مثلاً فئودالیسم روسیه حرکت میکند. ولی عموماً در طول تاریخ، وستروس چیزی شبیه اروپای غربی و مرکزی سالهای ۳۵۰ تا ۵۵۰ میلادی است. هر قلعهای شهر، نظام، اقتصاد، حکومت و در واقع جهان کوچک خودش است. لرد قلعه در یک نوع نظامِ سرواژ، خدا و ارباب و صاحب نواحی اطراف و مردمانش است. اطراف این لرد طبقات اجتماعی مختلفی تشکیل شده که از وارثین و خانواده و مشاورانش شروع میشود و نهایتاً به رعایایش میرسد که در زمینهایش کار میکنند. هر قلعه مالک بخشی از وستروس است و مجموع لردهای چندتا از این زمینها، به لردی بزرگتر از خودشان جواب پس میدهند و به واقع «پرچمدار» آن لرد لقب میگیرند. نهایتاً هر ناحیه از هفت پادشاهی، خاندان کبیری دارد که لردهای بزرگ قلاع دیگر به او سوگند وفاداری میخورند و به این ترتیب لردهای خاندانهای کبیر از قبیل استارکها و تایرلها و لنیسترها و غیره، نگهبان آن ناحیه نام میگیرند. خود لردهای کبیر هم در جای خود لازم است به پادشاه که در کینگزلندینگ حکومت میکند قسم وفاداری یاد کنند و به او پاسخگو باشند.
با این حال لردهای کبیر و صغیر در اکثر امور داخلی خودمختارند و به جز موارد بحرانی مثل جنگ یا اختلافات محلی با قلعههای همسایه، کمتر پیش میآید که لردی مجبور به جواب پس دادن یا ارجاع به بالادستیاش باشد و اینکه یکی از این لردها(به خصوص کوچکترهایشان) با خود پادشاه در ارتباط مستقیم باشد، اتفاقی حقیقتاً نادر است و مگر اینکه مثلاً پادشاه طی سفری مهمان قلعهای شود یا اینکه لردی «دست پادشاه» لقب بگیرد و برود پایخت که در آن صورت هم روحش شاد و یادش گرامی باد!
سوال اصلی ولی این است که چه شد که در جهان خودمان فئودالیسم برافتاد و دولتهای مرکزی کارآمد شکل گرفتند؟ پاسخ کوتاه احتمالاً برمیگردد به تاریخ جنگهای قرون وسطی. در سدههای میانی ارتشها از طریق مکانیزم بالا به پایینی که بالاتر توضیح داده شد احضار میشدند و اغلب خیلی هم گران قیمت بودند و هزینهی تأمین غذا و تجهیزاتشان در طولانی مدت برای بسیاری از لردها و پادشاهان کمرشکن بود. در مقابل در جبههی دفاعی، استراتژی به مراتب سادهتر و کارآمدتری وجود داشت: قایم شدن پشت دیوارهای قلعهها و شهرها! قلعههایی که ترجیحاً آذوقهی کافی برای یک محاصرهی طولانیمدت را در خود داشتند، ابزارآلات دفاعی کافی داشتند، خودکفا بودند و اقتصاد درونی خودشان را داشتند و به معنی واقعی کلمه یک کشتی مکانیکی جنگی زمینگیر و ثابت بودند. وقتی که در معرض تهاجم ارتش عظیمی بودید، کافی بود پشت دیوارهای مستحکم و بلند قلعهتان منتظر بمانید، روی سر دشمنانتان باران تیر آتشین و قیر داغ و سنگ و پوست موز و امثالهم بیندازید و فقط منتظر بمانید تا هزینههای گزاف تأمین نفرات ارتش دشمن، نارضایتی افرادشان به جهت دوری طولانی مدت از خانه، بیماری، گرسنگی و چیزهایی از این قبیل طرف مقابل را از پا دربیاورد. به همین دلیل هم بود که طرفهای مهاجم اغلب تمام تلاش خود را میکردند تا ارتش دشمن را از قلعه بیرون بکشند و روی زمین باز با او مقابله کنند و برای نیل به این مقصود به هر تاکتیکی دستاویز میشدند؛ از قطع راههای رسیدن آذوقه به قلعهی محاصره شده و گرسنگی دادن ساکنین بگیرید(که از قضا این بلا را در تاریخ وستروس تایرلها سر استنیس باراتیون(رحمت رولور بر او باد) در جریان محاصرهی استورمزاند طی شورش رابرت میآورند) تا تحریک روانی و قتل عام روستاییان بیدفاعِ زمینهای اطراف و رعایای لرد دشمن و چشاندن طعم شرم به او(که باز از قضا تایوین لنیستر هم این کار را با فرستادن کوه و دار و دستهاش به ریورلندز و دستور غارت زمینهای آن ناحیه انجام میدهد).
آنچه که همه چیز را تغییر داد، یک اختراع نظامی بسیار مهم بود: باروت و توپ جنگی! با وارد شدن توپهای عظیم به کارزارها، دیگر مخفی شدن پشت دیوارها فایدهای به حال کسی نداشت. ارتشهای مهاجم دیوارهای بزرگ دشمن را با توپهای غولآسا که قدرتی چند ده برابر سهمگینتر از منجنیقهای سابق داشتند نابود میکردند و به راحتی وارد شهرها و قلعهها میشدند و نبرد را به درون کوچههای باریک میکشاندند. به واقع اکثر مورخین پایان دقیق و تاریخی قرون وسطی را سهشنبه ۲۹ می سال ۱۴۵۳ میلادی میدانند: روزی که سلطان محمد فاتح عثمانی، شهر کنستانتینوپل را(که بعداً شد قسطنطنیه) به کمک همین توپهای جنگی فتح کرد و امپراطوری روم شرقی(بیزانس) سقوط کرد.
بنابراین سلطان محمد و توپها با تسخیر یکی از بزرگترین شهرهای زمان، قوانین جنگ را تغییر دادند. دیگر نمیتوانستید پشت دیوار به انتظار مرگ تدریجی مهاجمین بنشینید. مهاجمین قرار بود به زودی دیوارهایتان را خراب کنند و وارد قلعهتان شوند. پس تنها راهی که برای شما به عنوان یک لرد باقی میماند، بیرون آوردن ارتش و تقابل رودررو با سپاهیان دشمن بود. لازم بود که خود شما هم سپاه عظیمی داشته باشید و با طرف مقابل بجنگید. قلعهای که ارتش کوچکی داشت، هرچقدر هم که دیوارهایش محکم بود، محکوم به شکست بود.
چنین تغییر تکاندهندهای در قوانین استراتژی جنگی باعث شد که هر حکومت و قلعهای برای بقا نیاز به ارتشهای عظیمتر و مجهزتر داشته باشد، چنین ارتش عظیمی هم که از نظر عددی به نیروهای مهاجمین خارجی بچربد و شکستشان بدهد خیلی گران بود و مستلزم هزینههای گزافتری بود. بنابراین، نیاز به پولِ بیشتر برای ساخت ارتشهای عظیمتر، لردها و شاهان را ملزم نمود که سیستم مالیاتی به مراتب کارآمدتری داشته باشند.
نهایتاً کار به اینجا رسید که شهرها و قلعههای بزرگتر، مجبور شوند مستقیماً از مردم نواحی دوردستتر خراج بگیرند و عناصر واسطه را حذف کنند؛ چرا که آن لردهای کوچکتر با قلعههای نقلیشان و اقتصادهای خرد و قائم بالذاتِ قلعههایشان، داشتند بخش زیادی از پتانسیلهای کشور را صرف شبهدولتهای کوچک خود میساختند و برای بقا نیاز بود این پتانسیل جای دیگری مصرف شود. پس لازم شد که آن لردها از چرخهی سیاسی حذف شوند. به این ترتیب عملا نظام فئودالیسم برچیده شد و رعایای سابق دیگر مستقیم به یک دولت مرکزی پاسخگو بودند و نه لردی که هر روز سر زمینشان میدیدندش. در ادامه هم کم کم مردم سهمی از آن دولت نامرئی خواستند و جریانات انقلابی شکل گرفت و به این ترتیب با یک سری تحولات میانی، به عصر مدرن رسیدیم.
شاید تا الان حدس زده باشید که معادل توپ و باروت در وستروس چه باشد: اژدها! اگر ما در جهان خودمان سلطان محمد فاتح را داشتیم، وستروس اگان تارگارین فاتح را داشت که با سه اژدهایش از درگون استون حمله کرد و تمامی نواحی به جز دورن را تسلیم خود ساخت. ضمناً به جای قسطنطنیه هم «هرنهال» را داشتیم که هارن سیاه ساخته بودش و دژ تسخیرناپذیری بود که معروف بود غیر ممکن است کسی بتواند دروازههایش را به روی خود باز کند، ولی اگان از راه هوایی و با اژدهایش بلریون، هارنهال و تمام ساکنینش را زنده زنده سوزاند و قلعه در زمان حالِ داستان، مخروبهای بیش نیست.
اما چرا سقوط هرنهال مثل سقوط بیزانس، قرون وسطای وستروسی و سیستم فئودالیته را نابود نکرد و وستروس هنوز بعد از گذشت سیصد سال از فتح اگان، کمابیش در همان شیوهی حکومتی گیر افتاده؟ دلیلش کمابیش واضح است: دو فرق اساسی میان اژدها و توپ وجود دارد. نخست آنکه اژدها مثل توپ نیست که برای رقابت لازم باشد مشابهش را بسازید و علیه دشمنی که او هم توپ دارد از آن استفاده کنید، تنها راه اژدها داشتن در وستروس تارگارین بودن است! ثانیاً حتی با برتری عددی بسیار بالا هم نمیتوانید دشمنی را که اژدها دارد در دشت باز شکست دهید. «نبرد دشت آتش» و نابودی قاطع ارتش متحد لنیسترها و گاردنرها توسط ۳ اژدهای اگان در تاریخ وستروس مؤید این موضوع است. بنابراین تنها چارهای که در مقابل اژدهایان برایتان میمانَد این است که زانو بزنید و تسلیم شوید، چنانکه تمام لردهای وستروس موقع حملهی اگان همین کار را کردند(مثلاً در تاریخ شمال، پادشاه تورهن استارک را داریم که تسلیم اگان شد و معروف شد به شاهی که زانو زد).
تنها منطقهای که در برابر اگان مقاومت کرد دورن بود و آن هم نه از طریق مقابله با ارتشی عظیم، بلکه با استفاده از استراتژی زمین سوخته و نبردهای چریکی و شبیخونهای ناگهانی با دستههای بسیار کوچک، طوری که اصلا فرصت نشود که از اژدهایان استفاده کنند! چنین روشی به شدت کم هزینهتر بود و عملا نیازی به یک سیستم مالیاتی قوی نداشت. ضمن آنکه آب و هوای دورن و بیماریهایش هم تاب و توان ارتش اگان را گرفته بودند و در نهایت با مرگ یکی از سه اژدها در دورن، اگان تصمیم گرفت عطای آنجا را به لقایش ببخشد(هورا برای مارتلها! البته فقط برای ورژن کتابیشان و نه آن نسخهی تباهشان در سریال). شاید اگر نبردهای بیشتری بین خود تارگارینها که اژدها داشتند شکل میگرفت و وستروس بین اژدهاسالاران تارگارین تقسیم میشد و هرکدام برای خودش کشوری و پایگاهی میساخت، میشد انتظار داشت که مشابه اتفاقی که برای توپ افتاد برای اژدهایان هم بیفتد و نهایتا به همان مسیر برویم. ولی در طول تاریخ وستروس فقط یک نبرد بین اژدهاسالارها شکل گرفت که اسمش «رقص اژدهایان» بود و بر سر جانشینی تاج و تخت بود و طی آن هم یکی از طرفین کاملاً نابود شد و هرگز نتوانست جای پای محکمی پیدا کند که یک فضای رقابتی دائمی بسازد، ضمن آنکه در آن جنگ، بسیاری از اژدهایان هم مردند و اصلا تقریبا منقرض شدند و بنابراین این جنگ نه تنها کمکی به پایان فئودالیتهی وستروس نکرد، بلکه با از سر راه برداشتن اژدهایان به عنوان تنها ابزار تغییردهندهی قوانین جنگی، پایههای آن نظام را محکمتر نیز ساخت.
نهایتا باید گفت اژدهایان چنان سلاح مخوف و منحصر به فردی(یا در واقع منحصر به خاندانی) هستند که بیرون کشیدن ارتش دشمن و تقابل میان ارتشها را ایجاب نمیکنند و راهی جز تسلیم یا مبارزهی چریکی باقی نمیگذارند. پس لردها هم نیازی به ارتشهای بزرگتر و گرانقیمتتر ندارند و بدون این نیاز هم لزومی به حذف واسطههای مالیات بگیر و تشکیل حکومت مرکزی نیست و در واقع اژدهایان بر خلاف توپها که باعث تشکیل دولتهای بزرگ و قدرتمند شدند، باعث پیشرفت وستروس نمیشوند و صرفا یک لایه در قالب پدیدهای به نام «پادشاهِ تمام-قارهای» به سلسله مراتبهای سیستم سرواژی وستروس میافزایند.
این نکته شاید بیش از هرچیز، نشان دهندهی این باشد که تحولات تاریخی چقدر رندوم و وابسته به شانس هستند و بستگی به عناصر سازندهی هر جهان و جامعه دارند. اگر هرگز در وستروس باروت یا چیزی با قدرت تخریبگری آن پیدا نشود که همزمان به قدر اژدهایان هم انحصاری و مهلک نباشد، ممکن است وستروس تا ابد در همان نظام فئودال باقی بماند و هرگز شاهد گذرش به عصر مدرن نباشیم و یا ممکن است که این مسیر، یکسره از طریق دیگری طی شود که الگوی مشابهش در تاریخ خودمان نبوده.
فاز دوم: تحولات فرهنگی شبه رنسانسی
حتی به فرض آنکه دیگر در وستروس خبری از یک جامعهی فئودال نباشد، باز هم شرایط برای رسیدن به مدرنیته و عصر ارتباطات به قدر کافی مهیا نیست. قدم بعدیِ مورد نیاز، جنبشها و حرکتهای فرهنگی مشابه رنسانس است که شالودهی عصر جدید را پایهگذاری کنند و در واقع دوران گذاری میان دو عصر به حساب بیاید. لازم است وستروس هم داوینچیها و دانتههای خودش را داشته باشد!
وقوع رنسانس چیزی به مراتب پیچیدهتر از پایان فئودالیسم است و برعکس آن یکی که میتوان انگشت را به سمت یک عنصر خاص برای شروع زنجیرهی وقوعش نشانه گرفت، این یکی معلول چندین و چند عامل پیچیده و درهم پیوسته است. رنسانس اتفاقی نبود که یک شبه و ناگهانی رخ بدهد و در واقع سه-چهار قرنی طول کشید، با این وجود میتوان گفت شعلههای اولیهی آن حتی پیش از فتح قسطنطنیه و پایان حکومت ارباب و رعیتی گر گرفته بود و زمینه ساز آن انقلاب فکری و فرهنگی، برخی وقایع و شرایط بدوی شروع قرن ۱۴ بود. در عین حال رنسانس در یک مکان به خصوص رخ نداد و به خصوص با اختراع چاپ کمابیش همزمان سراسر اروپا را در نوردید، تا جایی که برخی دلیل اصلی رنسانس را همین اختراع صنعت چاپ توسط گوتنبرگ به شمار میآورند(که باید بگویم چندان موافق نیستم. در چین هم صنعت چاپ را داشتیم و رنسانسی ندیدیم. مهم این است که چه نوع کتابهایی و به دست چه کسانی برسد و افزایش سرعت نشر کتاب صرفا یک کاتالیزگر است). با تمام این احوالات باز هم میتوان یک کشور-یا واضحتر بگویم یک شهر- را مهد رنسانس معرفی کرد: ایتالیا و به طور خاص فلورانس! دربارهی دلیل اینکه چرا رنسانس از فلورانس کلید خورد تئوریهای زیادی وجود دارد، اما شاید قویترین نظریه این باشد که به دلیل وفور و فراوانی ثروت و بالا بودن سطح رفاه در فلورانس قرون ۱۴ تا ۱۷، مردم مجالی برای فکر کردن به امور و مقولات انتزاعیتر از قبیل هنر و ادبیات و علم را داشتند و به این ترتیب بستر مناسب فراهم بود. پس ما هم باید در وستروس به دنبال جایی باشیم که مردمش در رفاهی نسبی زندگی میکنند، در معرض تهدیدات مداوم طبیعی و انسانی(و حتی جادویی) نیستند و اصلا فرصت این را دارند که به چیزهایی مثل ستارگان یا طبیعت وجود انسان فکر کنند.
بنابراین باید به سرعت شمال را از لیست کاندیداهای میزبانی رنسانس وستروسی خط بزنیم. در شمال، شهرها و قلعهها از هم دور افتادهاند. وحشیهای شمال دیوار مدام به روستاها یورش میبرند، شرایط آب و هوایی و سرمای سخت، کشاورزی و دامداری را برای مردم دشوار میسازد، حیوانات وحشی در بوتهزارها و بیشهها پرسه میزنند و خطرآفرینی میکنند و خلاصه تنها چیزی که یک بدبخت شمالی میتواند به فکرش باشد، زنده ماندن است و نه اینکه «شک میکنم، پس هستم» و از اینجور صحبتها! اصلا دلیل اینکه مردم شمال هروقت به جنوب میآیند زود کشته میشوند همین است. شرایط زندگی در شمال آنقدر سخت است که هیچ راهی به جز همکاری با دیگران برای بقا پیش روی مردم نمیگذارد و بنابراین طی سالها، شمالیها یاد گرفتهاند اگر میخواهند زنده بمانند، باید به بقیه اعتماد کنند یا به قولی سادهلوح و ابله باشند. پس وقتی یک یاروی شمالی با چنین طرز تفکری راه میافتد به سمت جنوب که کار و بار مردمش با دغلبازی و کلاهبرداری میگذرد، به طرفهالعینی کلهاش را سر نیزه میبیند(البته خب واقعا که نمیتواند کلهی خودش را ببیند).
نواحی مرکزی مثل ریورلندز هم که کلا شبیه روستاهای اکثر بازیهای آرپیجی هستند، با این تفاوت که روستاییانشان به جای آنکه مثل آن بازیها لبخند گل و گشادی به صورت داشته باشند و هر بار سراغشان میروید یک جمله را تکرار کنند و از صبح تا شب هم یک جا بایستند و از جایشان تکان نخورند، کلی فک میزنند و برایتان سخنرانیهای عوامانه میکنند و احتمالا آخر شب هم گلویتان را میبرند و جیبتان را میزنند. در آنجا هم اولویت زنده ماندن است و اینکه محصولات امسال سالم بمانند یا خیر! کینگزلندینگ هم که به شهادت تیریون کثافتکدهای بیش نیست و کسترلی راک هم….صخره است؟
خلاصه با مردود شدن شمال و مرکز و غرب و شرق در تست رنسانس، تنها جایی که در وستروس میتوان مشخصاتی مشابه فلورانس دوران رنسانس را در آن یافت نواحی جنوبی و مخصوصاً «ریچ» است: ناحیهای در جنوب وستروس که خاندان کبیرش تایرلها هستند و پر است از خاندانهای بزرگ و کوچک دیگر(از جمله خاندان بابای سم ، تارلیها!). ریچ منطقهی واقعاً خوش آب و هوایی است. یعنی مثلاً شیراز یا گیلان وستروس است. تا جایی که اسم قلعهی خاندان تایرلها، «های گاردن» است که ترجمهی دم دستی بدش میشود «باغ برین» (ترجمهی اسامی خاص کار خوبی نیست. این کارهای خطرناک را در خانه تکرار نکنید بچهها!). نشان خود خاندان تایرل یک گل رز است. خاندانی که قبل از تایرلها در قدرت بودند هم اسمشان گاردنر بود که باز ترجمهی اسمشان میشود باغبانها(تکرار میکنم کار خوبی نیست!). اصلاً مؤسس و سرسلسلهی تایرلها و گاردنرها(به ادعای خودشان) از عصر قهرمانان یک یارویی بود به اسم گارث سبزدست.
همانطور که میتوانید به وضوح ببینید، مارتین اصرار زیادی داشته که سرسبز و خرم بودن ریچ را بکند توی چشم و چال ملت!. ولی سوال این است که آیا مردم عادی ریچ هم به اندازهی لردها و لیدیها زندگی مرفهی دارند؟ در پاسخ باید گفت که خیر! شاید زندگی ریچیها از شمالیها بهتر باشد، ولی همچنان یک نظام فئودالیته داریم و باج و خراج و کشاورزی و رسیدگی به زمین و کهذا. در داستان دوم از ماجراهای دانک و اگ(+) زمینهای زراعی ریچ را میبینیم و آنجا میفهمیم که خشکسالی و گرمای شدید چطور میتواند ناحیهی خوش آب و هوایی مثل ریچ را هم از پا بیندازد و مردمش را به گرسنگی و بیماری مبتلا کند. با این وجود در ریچ شهری وجود دارد که در عین برخورداری از امتیازات مخصوص اشرافزادهها که روستاییان از آن محرومند، تقریبا خودمختار و مستقل نیز هست و در واقع به هیچ جایی در وستروس جواب پس نمیدهد: اولدتاون.
اولدتاون قدیمیترین شهر وستروس است و اصلاً اسمش رویش است(دیگر آن کار بد را تکرار نمیکنم). بعد از کینگزلندینگ، اولدتاون شاید پرجمعیتترین شهر وستروس باشد و یکی از مراکز فرهنگی مهم وستروس محسوب میشود، طوری که دورنیها برای آسیب زدن به وستروس(و مخصوصاً تایرلها که دشمنشان هستند) به همین اولدتاون هجمه میبرند و غارتش میکنند. در قلب این شهر، سیتادل را داریم که مرکز پرورش و آموزش استادان یا همان مئسترهای قلعههاست. این مئسترها با فراگیری هر مهارتی، از طب و پزشکی و تاریخ و استراتژی جنگی تا رسیدگی به کلاغهای نامهبر و لولهکشی و شوفری تاکسی، زنجیر ویژهای دریافت میکنند و این زنجیرها به هم بافته میشوند تا نشانی بر میزان تبحر و استادی هر مئستر باشند. ایشان پس از آموزش دیدن، به قلعهها و مناطق مختلف وستروس اعزام میشوند که به لرد آنجا خدمت کنند.
به نظر میرسد سیتادل باید گزینهی ایدهآلی برای وقوع یک رنسانس باشد. ساکنین این قلعه چندان دغدغهی مردن از گرسنگی ندارند. در منطقهای خوش آب و هوا و در شهری که مرکز مدنیت وستروس است زندگی میکنند و اصلا وظیفهای که بهشان محول شده غور کردن در باب مسائل علمی و فکری است. با این وجود، احتمالا سیتادل با یک رنسانس فاصلهی زیادی دارد. چراکه اولا وظیفهی مهم خدمت به لردها، استادان سیتادل را جوری بار آورده که عملگرا باشند و علوم انتزاعی یا مسائلی که تاثیر فوری و اساسی در نحوهی خدمتشان به لردشان ندارند را نیاموزند و وقتی سرش تلف نکنند. ثانیا اینکه خود حاکمیت اولدتاون تا حدی شبیه کلیسای قرون وسطی رفتار میکند و محدودیتهای زیادی سر راه دانشجویانش میگذارد. البته هنوز وقت زیادی را در اولدتاون نگذراندهایم که از این شایعات مطمئن باشیم و باید دید در ادامهی داستان تجربیات سمول در آنجا چطور خواهد بود، ولی تا همینجایی که میدانیم ظاهرا مئسترها ضد جادو، اژدها، آزمایشات عجیب و خلاصه هر عملی مغایر عرف هستند و بنابراین سیتادل را در یک نوع جمود فکری اسیر ساختهاند. مهمترین مسئلهی پژوهشی برای استادها هم به نظر میرسد تاریخ باشد تا علوم نظری و طبیعی یا هنر و ادبیات و پرسش در باب حقانیت دین و چیزهایی از این قبیل! البته انگار اخیرا تحرکاتی در سیتادل شکل گرفته. مثلاً در کتاب چهارم مئستر ماروین را داریم که معتقد است جادو باید به تعالیم سیتادل افزوده شود یا کایبرن که آزمایشاتی روی زندهها و مردهها انجام میداد و به همین خاطر هم از مقام استادی عزل شد و از سیتادل اخراج شد. خلاصه ممکن است این حرکتها و این افکار نو جواب بدهند و سیتادل جدیدی بسازند که راه و روشهای کهنه را کنار میزند و زمینهساز وقوع رنسانسی در وستروس میشود، ولی با شرایط فعلی سیتادل نمیتوان انتظار چنین چیزی را داشت و نیاز به تغییرات اساسی در حاکمیت است.
یک نکتهی دیگر هم هست که باید در نظر گرفتش: بسیاری خاکستر زیر آتش رنسانس را همان فتح قسطنطنیه میدانند که باعث شد خیلی از دانشمندان و متفکران و فلاسفه که درون آن شهر زندگی میکردند و در نظام علمی خاصی قرار داشتند که با نشر اندیشه مخالف بود و به شیوهای مشابه اولدتاون و سیتادل، صرفا به گروه خاصی آموزش میداد، از ترس تهاجم ترکهای عثمانی فرار کنند و بروند به فلورانس و میلان و دیگر نواحی ایتالیا و از سر ناچاری و برای امرار معاش، به مردم مرفه و آزاداندیش آن مناطق فلسفهی یونانیان باستان یا آثار مجسمهسازهای آتنی و علوم و هنرهای فراموش شدهای از این قبیل را آموزش بدهند(یا بعضیهایشان هم که استاد زبان بودند این مسائل فراموش شده را از کتابهای عربی مسلمانان دوباره به زبانهای غربی بازگردانی کنند) که این نشر دوبارهی عصر شکوفایی یونان باعث شروع جریان اندیشهورزی در ایتالیا و جرقه خوردن رنسانس شد. بنابراین شاید نیاز باشد که برای رنسانس وستروسی، اصلا سیستم سیتادل پابرجا نماند و مثلاً دورنیها بیایند و کلاً اولدتاون را فتح کنند و غارت کنند و مئسترها مجبور شوند بروند به دیگر نواحی ریچ و نه در قلعهها، بلکه در مسافرخانهها کار کنند و به عوام مردم آن مناطق خدمات و آموزشهایشان را ارائه کنند. این بهترین سناریوی ممکن برای دست داشتن سیتادل در وقوع رنسانس وستروس است.
البته شهر دیگری هم هست که ممکن است در حال فراهم ساختن بسترهای یک جریان روشنفکری در وستروس باشد و برای پیدا کردنش باید متوجه نکتهی مهمی در رنسانس باشیم. پیشتر گفته شد رنسانس به دلیل فراوانی و وفور ثروت در فلورانس بود که از آن ناحیه شروع شد. خب…راستش باید گفت این تنها دلیل شروع رنسانس در آن جای به خصوص نبود. سوال مهم این است که این ثروت و رفاه بالا به چه طبقه و قشر اجتماعیای میرسد. در مورد فلورانس این طبقه، تجار و بازرگانان بودند. تاجر بودن ثروتمندان فلورانس فقط در صدور نظریات هنری و فکری انقلابی آن دوره به میلان و روم و ونیز و غیره از راه تجارت موثر نبود، بلکه پیش از هرچیز در پیدایش این نظریات در ذهن ایشان تاثیر داشت. یعنی اگر فرضا کشاورزان و دهقانان همین سطح از رفاه را میداشتند هرگز چنین نوزایشی را نمیدیدیم که با بالا رفتن سطح رفاه تاجران فلورانس دیدیم.در تاریخ بارها دیدهایم که دهقانان به ثروت دست پیدا کنند و کک جامعه هم نگزد. در تاریخ چین، این شرایط به کرات پیش آمده. در روسیه اصلا طبقهای داشتیم موسوم به «کولاک ها» که قشر دهقانان و کشاورزان ثروتمند بودند که با بالا رفتن پول و ثروتشان، زمین اضافی هم میخریدند و اصلا برای خودشان یک نظام شبه فئودالی ایجاد کرده بودند.
در ایتالیا اما سطح عمومی فکری و فرهنگی بازرگانان، به ضرورت شغل حساسشان که ایجاب میکرد با آدمهای بالارتبهی زیادی زد و بند داشته باشند، به مراتب بالاتر از همردههای پیشهور یا کشاورزشان بوده و بنابراین وقتی چنین قشری در رفاه نسبی قرار میگیرد و مجال تفکر در باب مفاهیم عالیتر و انتزاعی را مییابد، طبیعیست که به جای تکرار طوطیوار نظریات پوسیدهی قبلی دست به تحولات شگرفی بر پایهی همان نظریات بزند و مثلاً افکار فراموش شدهی یونان باستان را دوباره کشف کند و بازتعریفشان کند. البته همانطور که قبلتر هم گفته شده رنسانس پدیدهای تک عاملی نبوده و فاکتورهای زیادی در آن موثر بوده، ولی اهمیت اقتصادی فلورانس قرن ۱۴ بیشک یکی از فاکتورهای مهمش بوده. پس در وستروس هم باید به دنبال جایی باشیم که در عین رفاه بالای مردم، شاهرگ اقتصادی مهمی هم به حساب بیاید که مراودات تجاری زیادی با همه جا دارد و به واقع بندری بازرگانی یا چیزی مثل آن باشد. با این دید، جواب کمابیش مشخص است و فکر میکنم خودتان هم حدسش زدهاید!
براوس که یکی از شهرهای آزاد است و آنسوی دریای باریک قرار دارد، گرچه جزئی از خود وستروس نیست، ولی آنقدر به وستروس نزدیک است که تاثیر مستقیمی روی سیاستهای داخلیاش میگذارد(لااقل بانک آهنینش که چنین کاری میکند). اصلا همین بانک آهنین یک نمونهی جالب از یک سیستم بانکداریِ شبه مدرن است و کارش هم مشابه کاری است که دونرها و حامیان مالی احزاب سیاسی در آمریکای امروز میکنند، که در قالب سوپرپک به یکی از نامزدهای ریاست جمهوری یا سنا یا کنگره کمک مالی میکنند و این نامزدها اگر بعد از برنده شدن، دستورات و برنامههای حامیان مالیشان را اجرا و عملی نکنند، در دور بعد برندهی انتخابات نخواهند بود؛ چراکه نه تنها کمک مالی دیگری دریافت نخواهند کرد، بلکه میلیونرهای حامیشان به حمایت از رقبایشان خواهند پرداخت. این پروسه خیلی شبیه کاری است که بانک آهنین میکند که مثلاً بعد از اینکه سرسی بارها و بارها بدقولی کرد و قرض لنیسترها به بانک را پرداخت نکرد، نمایندهی بانک به شمال میرود و به استنیس کمک میکند تا سرسی را سرنگون کند(لااقل در کتاب اینطور میشود. در سریال خود استنیس میرود تا براوس).
به این ترتیب براوس شاهرگ اقتصادی غرب جهان نغمه و محل میعاد اسوس و وستروس است که بسیاری از محمولههای تجاری میان دو قاره از آنجا میگذارند و حتی مهمتر از آن، بسیاری از بازرگانان و مسافران وستروسی برای رسیدن به ریچ و دورن و کسترلی راک از راه دریا، از ترس آهنزادگان و دزدان دریایی از غرب وستروس سفر نمیکنند و از سواحل شرقی دریای باریک و بندرهای جزایر براوس برای انتقال بار و استراحت و توقف میان مسیر استفاده میکنند(یک نمونهاش سمول تارلی که در کتاب در مسیر سفر از دیوار به سیتادل، توقف کوتاهی هم در براوس داشت و بدون اینکه خودش بداند، با آریا استارک هم ملاقات کرد).
سازمان مهم دیگری که در براوس قدرتنمایی میکند و مورد احترام تمام طبقات قدرت دیگر براوس است، خانهی سیاه و سفید و معبد پرستندگان خدای بینهایت چهره است که مردان بیچهره به دلایل مرموزی که هنوز در کتاب کاملاً روشن نشده(و سریال هم عملا پیچاندشان) با آمیزهای از هنر و علم و جادو، چهرهشان را تغییر میدهند و افراد خاصی را معدوم میسازند. در اینجا چندان کاری به این نداریم که نقشهی بزرگ و اصلی بیچهرهها چیست(که مطمئن باشید از سرنخهای کتابها مشخص است نقشهی بزرگی دارند و نقششان بیشتر از این حرفهاست که در سریال دیدهاید). چیزی که اهمیت دارد جایگاه سیاسی و اجتماعی این معبد است. براوس در واقع به دست بردگان سابق والریا بنا شده که از دست اژدهاسالارها فرار کردند و در منتهی علیه غربی اسوس، مجمعالجزایر براوس را به عنوان وطن خود انتخاب کردند. اینطور که کاراکتری به اسم «مرد پیر مهربان» برای آریا استارک تعریف میکند، بردههای والرینها که از سوثورویوس و جزایر تابستان به شرق منتقل شده بودند، در اوج زجر و بدبختی، طاقتشان تمام میشود و آرزوی مرگ میکنند و در این حین، سر و کلهی قدیسی پیدا میشود که هدیهی مرگ را به کسانی که خود خواهانش باشند میدهد. به این ترتیب فرقهای میان بردگان شکل میگیرد که مرگ را به عنوان امری قدسی و پایان دهندهی محنتهای دنیا میپرستند و بالاخره به شیوهی نامعلومی، این هدیهی شوم را به خود بردهدارها هم میدهند(یک تئوری داریم که ویرانی والریا کار همین بردهها بوده). به هر روی، بردهها با این عقاید که طی نسلها در وجودشان حک شده و جزئی از هویتشان شده، براوس را میسازند و درونش خانهی سیاه و سفید را برپا میکنند که هنوز هم قدرتمندترین سازمان سیاسی و فرهنگی آنجاست.
وجود بیچهرهها خود احتمالا مانع رنسانس باشد. سازمانی که عقایدی قدیمی و کهنه -هرچقدر هم مرموز- دارد و هرجا انحرافی از آن عقاید ریشهای دید، قدرت این را دارد که بدون هیچگونه عواقبی، مخالفین را به قتل برساند، نهایتا در تقابل و تعارض با عقاید جدید، چیزی مثل الموت و حسن صباح و حشاشیون میشود که قطعا جلوی پیشرفت را خواهد گرفت. اما خب، شاید اهمیت اقتصادی براوس و ضرورت حاکمیت قانون برای امن شدن مسیرهای تجاری، نهایتا شهر را نجات بدهد و ترکیب گستردهی نژادها و عقاید و مذاهب در براوس در درازمدت، زمینهساز سرنگونی یا لااقل تضعیف قدرت خانهی سیاه و سفید شود. تا آن روز، نمیشود امید زیادی به شروع رنسانس در براوس داشت.
بنابراین نهایتا وستروس برای اینکه شاهد رنسانس باشد نیاز به تحولی اساسی در یکی از مناطقش دارد. یک تکان ناگهانی و زمینلرزهی فرهنگی نیاز است تا بتوانیم امیدوار باشیم وستروس شاهد یک جریان روشنفکری واقعی باشد. به نظر میرسد بهترین نامزدها برای میزبانی این تکانها یکی از دو شهر اولدتاون یا براوس باشند. در هردو جا سازمانهای مستبدی داریم که جلوی پیشرفت را گرفتهاند: در اولدتاون سیتادل و در براوس، معبد بیچهرگان. پس نیاز است که سیتادل تضعیف یا اصلاح شود یا اصلاً اولدتاون سقوط کند تا در ریچ شاهد رنسانس باشیم؛ یا اینکه در براوس، جایگاه خانهی سیاه و سفید به مرور زمان ضعیفتر شود و مثلاً ردی از حاکمیت یک قانون مرکزی در آن شهر را ببینیم.
فاز سوم: انقلابهای علمی
در نهایت لازم است که حکومتهای مرکزیِ تشکیل شده به لطف براندازی فئودالیسم و جریان روشنفکریای که در پی آن میآید نتیجهای عملی بدهند. یعنی اولاً به لطف آن حکومتها، نخبگان وستروس در رفاه کافی قرار بگیرند و ثانیا همان نخبگان، در محیط فرهنگی بازی تنفس کنند که جرات زیر سوال بردن سیستمها و نظرات حاکم را داشته باشند و اصلاً از روشهای قدیمی کناره گیری کنند و با رو آوردن به روشهای تجربی، زمینهساز انقلابهای علمی شوند.
موضوع اینجاست که اکثرا انقلابهای علمی را جزئی از جریان رنسانس به حساب میآورند، در حالی که اگر رنسانس را آن حرکت فرهنگی فلورانس و ایتالیای قرن ۱۴ و ۱۵ بدانیم، پس انقلابهای علمی نه جزئی از آن جریان، بلکه نتیجه و واکنشی به آن جریان هستند. اغلب جرقهی ابتدایی انقلابهای علمی را انتشار دو کتاب میدانند: «گفتاری در باب چرخش کرات سماوی» از کوپرنیک و «ساختار بدن انسان» از آندرئاس وزالیوس. اولی اطمینان بشر از جایگاهش در جهان به چالش کشید و دومی دید تازهای نسبت به طبیعت مادی انسان به همه نمایاند. اولی منجر به این شد که نهایتا گالیله و نیوتون و فیزیک را داشته باشیم و دومی هم پایهی علم پزشکی مدرن شد. نویسندهی هیچکدام از این کتابها ایتالیایی نبودند و اصلا دخلی به فلورانس و ونیز نداشتند. کوپرنیک لهستانی بود و وزالیوس هم بلژیکی. بنابراین موضوع انقلابهای علمی فراتر از آن جریان فرهنگی رنسانس است. شاید که رنسانس باعث شده باشد جامعهی اروپای آن دوره بیشتر پذیرای این ایدهها و شیوههای جدید علمی باشد و مثلاً ببینیم که نظریهی کوپرنیک شدیداً تکریم میشود، ولی سوال اینجاست که اصولا چه شد که خود این دانشمندان و نخبگان نسبت به شیوهی مرسوم پیشین بررسی ذات جهان و انسان(که خیلی از بزرگان رنسانس مثل دکارت یا دانته هم از کاربرانش بودند) شک کنند؟ چطور شد که ناگهان عدهای در اروپا تصمیم گرفتند به عوضِ آن روش که چندهزارسالی بشریت را در منجلاب تکرار نظرات گذشتگان انداخته بود، روشهای مطلقا تجربی و مادی و آزمایشی را پیش بگیرند؟ جواب دادن به این سوالها کار چندان سادهای نیست. در اینجا ناچاریم به ضرورت اختصار، کمی سادهانگارانهتر به موضوع نگاه کنیم و تنها یکی از آن عوامل را بررسی کنیم که از بقیه بیشتر بتوان با وستروس و جهان فانتزی مارتین تطبیقش داد.
اروپای قرون ۱۲ تا ۱۶، مصائب و سختیهای زیادی به خودش دید و تک تک روستاها و شهرهایش درگیر بیماری و قحطی و جنگ بودند. نرتیوی که برای برونرفت از مشکلات برای عوام مردم روایت میشد، راه حل مذهبی بود. اگر کسی از بستگانتان مریض بود باید برای سلامتیاش دعا میکردید. اگر کشورتان درگیر جنگی بیپایان بود باید برای پیروزی و سعادت شاهی که طرف شما بود، پرنده یا چرندهای به درگاه سرورتان عیسی مسیح قربانی میکردید. اگر محصولاتتان خشک شده بودند حتما خدا قهرش گرفته بود و باید توبه میکردید. اتفاقی که در این دوره افتاد، رسیدن مردم و به خصوص طبقهی تحصیلکرده به این درک و دریافت بود که برخلاف تعالیم کلیسا که ادعا داشت پاسخ تمام سوالها را دارد، ما واقعا چیزی از جهان نمیدانیم و باید به ارزیابی دوبارهی دانستههایمان بپردازیم. مثلاً طاعون سیاه را داشتیم که جان بسیاری را گرفت و راه حلی که کلیسا جلوی پای همه میگذاشت، این بود که در اماکن مقدس جمع شوید و دعا کنید، ولی در چنین شرایطی، سرکنگبین صفرا میفزود و همین جمع شدن مردم کنار همدیگر در یک محیط بسته و تنگ، بیماری را با سرعت بیشتری میان همه منتشر میکرد و تعداد بیشتری کشته میشدند. یا مثلاً جنگهای صدسالهی انگلستان و فرانسه را داشتیم که با وجود کلی قربانی و صدقه برای طرفین، انگار پایانی نداشت و قرار بود تا ابد بلای جان مردم باشد(هرچند آن جنگ نهایتاً با یک روایت مذهبی که ژاندارک بود فیصله داده شد، ولی تاثیرش را در طول بیش از صد سالش روی نسلهای متمادی گذاشت). خلاصه مردم اروپا به صورت گسترده و در مقیاسهای عظیم دیدند که شیوههای فکری و ذهنی محض جواب نمیدهد. اینجا مهم است که توجه داشته باشید این خود کلیسا و مذهب نبود که مورد شک قرار گرفت(هرچه باشد هم کوپرنیک هم نیوتون و هم گالیله خودشان به شدت مذهبی بودند)، بلکه شیوهی کلیسا در تعامل با جهان مورد تردید قرار گرفت. این شیوه که باید با استمداد از دانستههای قبلی و تفحص منابع یا تفکر صرف جهان را شناخت، تدریجا مردود شناخته شد. معروف است که در قرون تاریک، بین متفکران بحث و دعوایی سر این بود که اسب چند دنده دارد و هر یک از طرفین نزاع برای اثبات ادعای خودشان، منبعی از یونان باستان رو میکردند، و در عین حال به فکر هیچکس نرسید که برود یک اسب را کالبدشکافی کند و خودش دندههایش را بشمارد. فاصلهی بین گشتن بین کاغذها تا گشتن بین گوشت و استخوان اسبها، همان انقلابهای علمی بود.
در وستروس ولی احتمالاً هرگز پدیدهای مشابه انقلابهای علمی را نبینیم و دلیلش هم مشخص است: جادو! اینجا بیان و روایتی از جهان داریم که در عمل هم جواب میدهد. اگر کسی به درگاه رلور دعاً کند واقعا ممکن است مادرش که مرده. دوباره زنده شود. اگر وارگ یا اسکین چنجری با خدایان قدیم رابطه برقرار کند، واقعاً قدرت جهانبینی به دست میآورد. مذاهب وستروس، برخلاف کلیسا، پشتوانهی جادویی واقعی دارند. بنابراین اصلاً نیازی نیست که کسی به روشی که رلور برای تعامل با جهان ارائه میدهد شک کند. هرچه باشد این روش اغلب جواب پس میدهد.
اتفاقی که در وستروس خواهد افتاد احتمالاً این باشد که مذاهب بیقدرت کلاسیکی مثل مذهب هفت، به تدریج(و به خصوص با حملهی آدرها و وایتواکرها از یک طرف و اژدهایان از طرف دیگر) در وستروس نیست بشوند و جایش را مذاهبی بگیرند که پشتوانهی جادویی داشته باشند. در شمال احتمالاً جای پای خدایان قدیم محکمتر از قبل شود( مخصوصاً که به احتمال زیاد برندون استارک و خدایان قدیم نقشی کلیدی در شکست آدرها بازی خواهند کرد و ایمان مردم به ایشان بیشتر خواهد شد). در نواحی مرکزی و جنوبی هم شاهد به آتش کشیده شدن سپتهای بیشتری خواهیم بود و در نهایت مذهب رلور که یحتمل مسئول شکست آدر کبیر شناخته بشود، دین مطلق وستروس خواهد شد. در جزایر آهن همه چیز بستگی دارد به اینکه یورن گریجوی چقدر موفق باشد. اگر یورن بتواند دوران شکوه فراموششدهی آهنزادگان را برگرداند، جادوی رلور که از آن استفاده میکند در آنجا هم ریشه خواهد گرفت و کمکم جایگزین خدای مغروق خواهد شد(همین حالا در داستان متعصب مذهبیای مثل ویکتاریون در حال فاصله گرفتن از خدای مغروق و رو آوردن به رلور است)، وگرنه که آهنزادگان به همان خدای قدیمی خودشان خواهند چسبید. در نواحی شرقیتر وستروس و نیز سواحل غربی اسوس هم باید دید که بیچهرههای براوس چه نقشی در پایان داستان بازی میکنند و آیا قهرمان ناحیهی خاصی میشوند یا خیر، که در این صورت کاملاً ممکن است دین خدای بینهایت چهره از یک فرقهی مذهبی مهجور، بدل به یک مذهب گسترده در سراسر وستروس شود. ولی مهم این است که هرچه که بشود، شیوهی تجربی علمی در وستروس پا نمیگیرد و جایش را مذاهب قدرتمند جادویی خواهند گرفت.
با این وجود نباید کاملاً از وستروس قطع امید کرد. با فرض آنکه فئودالیسم در وستروس بربیفتد و حرکتی مشابه رنسانس را هم ببینیم که فضای فرهنگی را متحول کند، بالاخره نخبگان وستروس نسبت به منشأ جادو هم شک خواهند کرد و شاید دربارهاش تحقیق کنند. شاید کنار شیوهی فلسفی و شیوهی تجربی، روش سومی هم باشد که اسمش را میگذاریم شیوهی جادویی. در حال حاضر در داستان، جادو و جادوپیشگی به عنوان امری خفیه و تاریک و شیطانی قضاوت میشود و همه تا جای ممکن از آن دوری میکنند یا برعکس بعضی به آن به چشم امری مقدس نگاه میکنند که نباید دربارهی منشأ آن شک و تردیدی به دل خود راه داد. ولی اگر نهایتاً همین جادو باشد که جان مردم را نجات بدهد، شاید شاهد رویکرد جدیدی به جادو باشیم و دانشمندان وستروس نه روی طبیعت، بلکه روی جادو و نیروهایی که سرمنشأ آن هستند آزمایشاتی تجربی انجام خواهند داد. به این ترتیب شاید کامپیوترهای آیندهی وستروس نه کامپیوترهای باینری یا کوآنتومی، بلکه کامپیوترهای جادویی باشند که با وصل شدن به سرچشمهی مرموزی که به همت دانشمندان کشف شده و به تسخیر درآمده، مشغول محاسبات پیچیدهاند. نفت وستروس شاید رلوری باشد که آنسوی آشائی و سرزمینهای سایه خوابیده و اطرافش را پر از سیمهای مفتولی و مسی خواهند کرد که انرژیاش را به نقاط مختلف منتقل کنند و به خانهها برقرسانی کنند. اینترنت آیندهی وستروس شاید درختهای خدایان قدیم باشد که در آن مردم مثل وی-آر های امروزی به خانهی همدیگر وصل میشوند و با هم صحبت میکنند و اطلاعات رد و بدل میکنند. جراحان پلاستیک و بینی آیندهی وستروس هم احتمالاً بیچهرههای براوس باشند که از اصغر فلان چهره، بیژن و مهران برایتان در میآورند. تمدن میتواند بینهایت مسیر مختلف طی کند و جوابها هرگز قطعی و ساده نیستند. همانطور که در پایان فاز اول گفتیم، همه چیز بستگی به عناصر تشکیل دهندهی جهان و عوامل کاملاً رندوم و تصادفی دارد. بنابراین با فراغ خاطر آیندهی وستروس را هرطور که دوست دارید تصور کنید. به احتمال زیاد مسیری برای رسیدن به آن آیندهی مورد تصورتان وجود خواهد داشت.
تصاویر همگی آثاری از لئوناردو داوینچی
-
خیلی لذت بردم!
اما یه موردی تو همه جای وستروس هنوز حتی گذر از خدایان طبیعی به خدای واحد هم اتفاق نیفتاده. به لحاظ بینش این تفاوت مهمی میان وستروس و اروپای قرون وسطی است،گرچه به لحاظ ساختار قدرت نهادهای مذهبی هر دو جهان مشابه هستن.…و یا ممکن است که این مسیر، یکسره از طریق دیگری طی شود که الگوی مشابهش در تاریخ خودمان نبوده. این جمله خیلی چسبید! تصورش هیجان انگیزه! چه موضوع انشای خوبی میشه البته در مدارسی که مشابهش در تاریخ خودمان نبوده!!!!
-
مقاله خوبی بود
هرچند با یه سری جاهاش مخالفت هایی داشتم.فکر نمی کنید سیتادل به عنوان تنها مرجع و مرکز رسمی و واقعی پژوهش و علم در وستروس (هر چند که تا حدودی هم بسته و متعصب باشه) اتفاقا میتونه راه تحول فکری رو هموار کنه؟در همون فصل آخر سم در کتاب چهار استاد ماروین اشاره میکنه که در “جهانی که سیتادل مشغول ساختن اونه”جایی برای جادو و پیشگویی نیست؟به نظرتون غرب هم با کنارگذاشتن مباحث غیرتجربی و غیرعقلانی،دوران جدید رو آغاز نکرد؟به هر حال سیتادل بیشتر ز اینکه مانع باشه راه حله.
دیگه اینکه درباره خانه یاه و سپید هم کمی تند رفتید.فی الواقع خانه سیاه و سپید قدرت یا تمایل زیادی برای نگه داشتن این جمود اندیشه ای که بهش اشاره کردید رو نداره.فلسفه اش چیز دیگه ایه.جوری در شهر هزار و یک ملت و فرقه ی براووس بر خورده که به عنوان یک جریان فکری اصلی مطرح نیست.
درباره پیروزی رلور بر هفت هم فکر نمی کنم تا این حد حتمیتی وجود داشته باشه…
ممنون از قلم روان و اطلاعات خوبتون-
ممنون!
درباره سیتادل یک تفاوت مهم وجود داره بین جادوی وستروس و خرافات قرون وسطایی اروپا. اون خرافات واقعا خرافات بودن و هیچ اثری از حقیقت توشون نبود و لازم بود که دور ریخته بشن. ولی جادو توی وستروس همونطور که تو خود مقاله هم اشاره شد چیزیه که قدرت واقعی پشتشه و نه تنها خرافات نیست، بلکه اینجا استثنائا عین حقیقته و بنابراین کنار گذاشتن و دور ریختنش به هر بهانهی ایدئولوژیکی عین تعصبه. در واقع کنار گذاشتن جادو توی وستروس هیچ توجیه عقلانیای خاصی نداره و صرفا یک اقدام شبه مذهبیه. من هم راستش نگفتم سیتادل مانعه و راه حل نیست. مساله فقط اینه که سیتادلِ متمرکز و سازماندهی شدهی امروزی به نوعی مانعه چون کار پژوهشی انجام نمیده و اهداف محدودی گذاشته برای اعضاش که اصلا هم بلندپروازانه نیستن. ولی به نظرم حتما بخشی از راه حل هست. به همون شیوهای که تو مقاله گفته شد که اگر سیتادل مثل قسطنطنیه غارت بشه و مئسترها به نواحی دیگهی ریچ برن، این دانشِ بسته و رشد نکرده از لنز و زاویه دید مردم به نسبت مرفهتر ریچ میتونه دوباره پویا بشه.
درباره خانهی سیاه و سفید موضوع اینجاست به هر حال قدرت این رو دارن که اجندا و اهداف سیاسی خاص خودشونو توی براوس پیش ببرن بیجهرهها. ولی قضیه اینه که ما نهایتا نمیدونیم بی چهرههای براوس طرف چی هستن و مخالف چی هستن. ولی به خاطر همون داستانهاشون توی گذشتهشون، احتمالا ضدیتی با اژدها و جادو داشته باشن، چون بالاخره همین والرینها بودن که ابتدائا اینا رو به بردگی گرفتن و بنابراین بعید نیست مثلا جلوی گسترش جادو توی براوس رو بگیرن. قضیه نهایتا به این محدود میشه که وجود سازمان کنترل کنندهی جهشهای فرهنگی توی هر جامعهای احتمالا تهدیدکنندهی رشد فرهنگی باشه. حتی اگر یک یا دو یا ده بار نیت خیر داشته باشه، بالاخره جایی ممکنه برای حفظ قدرت یا ایدئولوژی خودش دست به عملی بزنه که رو به عقب محسوب بشه.
بازم تشکر که خوندین مقاله رو.
-