سقوط بازی تاج و تخت؛ یا چطور یک داستان را نکشیم

18
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

بازی تاج و تخت به پایان رسید. پایانی که جنجال‌های فراوانی به پا کرد و به اعتقاد بسیاری یکی از بدترین فرجام‌هایی بود که می‌توانست بر سر این عنوان محبوب بیاید. این که چرا چنین پایانی رخ داد و درس‌هایی که می‌توان از این پایان گرفت موضوع این نوشته است.

درست نفهمیدم از چه زمانی بود که بازی تاج و تخت چنین پدیده فرهنگی بزرگی شد. که از رئیس جمهور آمریکا و کاندیداهای ریاست جمهوری حزب دموکرات تا وزیر مخابرات ایران و حتی اقوام دور و نزدیکِ سریال نبین خود من همه مشتری سریال شدند و در توئیتر و مکالمات روزمره به آن ارجاع دادند و از آن میم ساختند و به اشتراک گذاشتند و بازی تاج و تخت از یک سریال فانتزی برین قرون وسطایی اقتباس شده از سری کتاب‌های طولانی جورج آر آر مارتین بدل شد به جایگزین به حق جومونگ و حریم سلطان که موضوع صحبت‌های هر مهمانی خانوادگی باشد. سریال البته در تمام این مدت موفق هم بود. یعنی بینندگان سریال تا همین فصل قبل از سریال راضی بودند و حتی به نظرشان بهتر از فصل‌های خسته‌کننده‌ی اولیه شده بود. و بعد فصل هشتم اتفاق افتاد.

بیشتر بخوانید: گیم آو ترونز با بازسازی فصل هشت بهتر نخواهد شد

شورش اینترنت و طرفداران علیه بازی تاج و تخت در طول پخش فصل هشتم آن شاید یکی از بزرگ‌ترین چرخش‌های جوامع هواداری در تاریخ معاصر سرگرمی و رسانه باشد. چرخشی که شاید فقط قابل قیاس با نارضایتی عمومی از اپیزودهای پریکوئل استاروارز باشد-که هواداران استاروارز تا قبل از اکران فیلم «تهدید شبح» جورج لوکاس را پیامبری می‌دانستند که قادر نیست اشتباه کند و چند سال بعد از اکران فیلم بود که متوجه شدند لوکاس هرچقدر هم آدم خلاق و جهان‌ساز متبحری باشد، واقعاً فیلمساز خوبی نیست. حالا با پخش فصل هشتم بازی تاج و تخت هم دیگر همه فهمیده‌اند شورانرهای سریال، دیوید بنیوف و دی‌بی‌وایس، واقعاً نویسندگان مستعدی نیستند. برای شخص من البته مایه‌ی تعجب است که هشت فصل تمام طول کشید تا فرهنگ عامه به این نتیجه‌ی به نسبت بدیهی برسد. کاری به این نداریم که کارنامه‌ی این دو نفر تا قبل از بازی تاج و تخت چه بوده است، که دی بی وایس عملاً کار قابل توجهی در کارنامه‌اش ندارد و دیوید بنیوف هم فجایعی نظیر X-men origins: wolverine را در کارنامه‌اش دارد که چنان کاراکتر ددپول را نابود کرد که بازگشتش و پرطرفدار شدنش در فیلم‌ها چیزی نزدیک به معجزه است. نه، اصلاً فارغ از کارنامه‌ی سیاه و لکه‌دار این دو نفر و با نگاهی به فصل‌های قبل خود سریال می‌توانیم بفهمیم که چنین پایانی کاملاً قابل انتظار بود و شوکه شدن و ناامید شدن هواداران از آن کمی عجیب است.

بازی تاج و تخت

البته که اشتباهات مهلک بنیوف و وایس در اقتباس کتاب‌های مارتین درس‌های زیادی در خود دارند. درس‌هایی درباره‌ی داستان‌نویسی، پردازش شخصیت‌ها، تم‌ها و ایده‌ها، پیرنگ‌ریزی و جهان‌سازی و اصولاْ تمام عناصر اساسیِ قصه و داستان. این مقاله هم تلاش دارد چیزی بیشتر از کوبیدن فصل هشتم سریال و نفرت‌پراکنی علیه شورانرها و سوار شدن بر واگن نارضایتی از پایان‌بندی آن باشد. وانگهی شخص نگارنده به گواهی آرشیوها هم در این سایت و هم در شبکه‌های اجتماعی از چندین سال قبل و از بعد از فصل چهارم سریال متوجه اشتباهات سریال شده بود و برای من این مقاله تکرار مکرراتی که سال‌هاست درباره‌ی بازی تاج و تخت می‌گویم نیست، بلکه مروری بر مفاهیم بنیادینی از داستان‌نویسی است که گویا شورانرهای سریال یا –به قول خودشان- «یک جورهایی فراموشش کرده‌اند» و یا اصلاً هرگز از آن‌ها مطلع نبوده‌اند. اگر بخواهم می‌توانم هزاران کلمه درباره‌ی مشکلات ریز بازی تاج و تخت بنویسم. به عنوان طرفدار پر و پا قرص کتاب‌های مارتین می‌توانم از بلایی که سر کاراکترهای محبوبم آمده است بنالم. از یورن گریجوی مهیب و پرابهت کتاب‌ها بگویم یا دوران مارتل باذکاوت و سیاس که هر دو در سریال کاملاً و صد و هشتاد درجه تبدیل به عکس چیزی که در کتاب‌ها بودند شدند. یا می‌توانم از آریانه مارتل، وارث به حق دورن، ول، پرنسس وحشی‌ها، ویکتاریون گریجوی، گاو نر دریایی یا لیدی استون‌هرت کینه‌جو بنویسم که از سریال حذف شدند. ولی این حرف‌ها بمانند برای مقاله‌هایی دیگر. تلاش این نوشته در این است که سریال را با توجه به چیزی که بوده است قضاوت کند و نه چیزی که کتاب‌ها هستند، و گرچه این بدان معنا نیست که به جای مناسب گریزی به کتاب‌ها نخواهیم زد، ولی این اشارات به کتاب‌ها برای سردرآوردن از تم‌ها یا کاراکتر آرک‌های گنگ و گیج سریال خواهند بود و نه مقایسه‌ی یک به یک منبع اقتباس و اثر اقتباسی و شکایت از یکی نبودنشان. پس بیایید نگاهی بیاندازیم به ذهن دو نفری که یکی از بزرگ‌ترین پدیده‌های فرهنگی معاصر را به صفحه‌های تلویزیون آوردند و بعد به دست خودشان نابودش کردند و تلاش کنیم از این پروسه‌ی انحطاط سردربیاوریم.

جزئیات و منطق جهان‌سازی

این اولین مشکل عمده‌ی سریال بود که طرفداران از فصل قبل متوجهش شدند و از آن شکایت کردند. از قضا به نظر من کوچک‌ترین مشکل سریال هم هست، ولی به هر حال اهمیت خودش را دارد. وقتی در طول فصل هفتم بازی تاج و تخت میم‌ها و جوک‌های مربوط به تلپورت کردن لرد واریس از یک سمت وستروس به سمت دیگرش و از اسوس به دورن ساخته شدند برای اولین بار متوجه شدم عموم مردم به این وجه از مشکلات سریال پی برده‌اند.

ماجرا از این قرار است که وقتی داستانی در یک جهان تخیلی و غیرواقعی فانتزی می‌خوانیم یا می‌بینیم، به شکلی ناخودآگاه و دائماً در گوشه گوشه‌ی ذهنمان مشغول ساختن این جهان هستیم. جغرافیایش را در گوشه‌ای ترسیم می‌کنیم و تاریخش را به مرور-به همان شکل که تاریخ واقعی جهان خودمان را آرام آرام یاد گرفته‌ایم- گوشه‌ای دیگر ذخیره می‌کنیم. از طرفی دیگر حین دنبال کردن داستان، با ولع قوانین خاص حاکم بر این جهان را جستجو می‌کنیم و به محض کشف کردنشان مثل یک الگوریتم کامپیوتری در مغزمان کدنویسی‌اشان می‌کنیم و همان آرامش ناشی از ثباتی را تجربه می‌کنیم که وقتی قانون دوم ترمودینامیک را درک می‌کنیم و با کمک آن پدیده‌های طبیعی اطراف خود را توضیح می‌دهیم تجربه‌اش می‌کنیم. در واقع این حرف از برندون سندرسون، نویسنده‌ی آثار فانتزی‌ای نظیر mist born موضوع را به خوبی توصیف می‌کند، که با قوانین جادویی حاکم بر یک جهان فانتزی باید مثل قوانین فیزیک حاکم بر جهان خود ما رفتار کرد. این قانون‌گرایی البته گاهی می‌تواند در پیشبرد داستان دست و پاگیر شود و شقه‌ی افراطی آن که گاهی پیروی کامل و مریدوار از قوانین سندرسونی است عملاً قلب انسانی داستان را نابود می‌کند. البته که چالش‌های انسانی و اخلاقی در درجه‌ی اهمیت بالاتری قرار دارند. ولی به هر حال جهان‌سازی بخش مهمی از تعلیق باور مخاطب را تشکیل می‌دهد که باورش بشود این جهانِ دیگری وجود دارد و بتواند زندگی در آن را تصور کند.

بیشتر بخوانید: آیا حرکت آریا در دی‌اند‌دی (D&D) ممکن بود؟

وجه مهمِ دیگری از جهان‌سازی جزئیات است. بیخود نیست که مارتین در کتاب‌هایش صفحات زیادی را به توصیف غذاهای وستروسی اختصاص می‌دهد. که کلمات زیادی را به توصیف ساختمان محقر یک مهمان‌خانه و افرادی که در آن به می‌‌نوشی مشغولند اختصاص می‌دهد یا مسیر مردابی «جاده‌ی ایمان» که بریین و پادریک را به «جزیره‌ی خاموش» می‌رساند را با جزئیات دقیق توصیف می‌کند. جزئیات همان چیزی هستند که جهان‌سازی داستان را از یک کمپین dungeons and dragons به یک جهان و داستان واقعی و ملموس بدل می‌سازند. کیک لیمویی خوردن سانسا همانقدر اهمیت دارد که تاریخ و سرگذشت تارگارین‌ها. خاندان‌های کوچک و دسته دوم و چندم شاید به اندازه هفت خاندان بزرگ وستروس مهم نباشند، ولی به وسعت این جهان در تصویر ذهنی مخاطب از آن کمک می‌کنند. توطئه‌ی خاندان‌های شمالی مثل مندرلی‌ها و کارستارک‌ها و امبرها علیه بولتون‌ها یا استنیس در کتاب پنجم بر این ادعا صحه می‌گذارند که هر جزئیات به ظاهر بی‌اهمیتی در اوایل داستان می‌توانند در پایان بدل به یکی از بازیگران اصلی شوند.

بازی تاج و تخت

سریال اما از فصل چهارم به بعد و به خصوص در دو فصل اخیر هم قوانین خود را نقض می‌کند و هم تمام جزئیات غنی‌اش را از دست داده است. مشکلی که سریال در نقض قوانین داخل جهانی‌اش دارد در طول فصل قبل به درستی توسط بینندگان سریال کشف شد. اپیزود دوم فصل اول بازی تاج و تخت اپیزودی است به اسم king’s road که در خلال آن، سفر رابرت باراتیون و ند استارک و همراهانشان از وینترفل به کینگزلندینگ را دنبال می‌کنیم. یعنی یک اپیزود(و در جهانِ داستان یک ماه کامل) طول می‌کشد که از شمال به پایتخت برسیم. در فصل پنجم هم بیش از چهار اپیزود سفر واریس و تیریون از پنتوس به میرین را دنبال می‌کنیم. در فصل هفتم اما لرد واریس در طول یک اپیزود از میرین به دورن سفر می‌کند و بعد باز در شات پایانی به میرین بازگشته است. مغز مخاطب، حتی اگر شده ناخودآگاه، این گسست‌های ریز در منطق و ریتم را ثبت می‌کند و به مرور دیوار تعلیق باورش ترک برمی‌دارد. از یک جایی مخاطب متوجه می‌شود که مشغول تجربه کردن یک جهان و زیستن حیاتی دیگر در آن نیست، بلکه سریالی را تماشا می‌کند که نویسندگان نامحترمش در تلاش‌اند سر و تهش را هم بیاورند و بروند به فیلم‌های استاروارزشان برسند. پس منطق تثبیت شده در داستان را نقض می‌کنند و مفهوم مسافت و فاصله را نابود می‌کنند. اما اشتباه بزرگ‌ترشان این است که خاندان‌های کوچک و بزرگ را حذف می‌کنند یا از بین می‌برند و وستروس را خلوت می‌کنند و جزئیات و شاخ و برگ‌های ضروری و اساسی داستان را هرس می‌کنند. نتیجه‌ی نقض منطق جهان‌سازی و حذف جزئیاتِ داستان، کوچک شدن و بی‌قاعده شدن جهانِ داستان در ذهن مخاطب است. دیگر با هیچ کاری نمی‌توانید مخاطب را به طرز رضایت‌بخشی غافلگیر کنید، چون لازمه‌ی غافلگیری، وجود قوانین و منطقی حتی نصفه و نیمه است که به وقتش دور زده شود یا تغییر کند یا حتی در بزنگاهی اساسی نابود شود و از طرف دیگر باید جزئیاتی برپا شده باشند که مثل تفنگ چحوف در جای مناسب به کار گرفته شوند و مخاطب را غافلگیر کنند. وقتی از یک طرف آتش اژدهای نامرده(ویسریون) نمی‌تواند تخته سنگی که جان اسنو پشت آن پنهان شده را نابود کند و از طرف دیگر با آتش دروگون تمام قلعه‌ی سرخ ذوب و نابود می‌شود و دیوارهای کینگزلندینگ در چشم به هم زدنی فرو می‌ریزند، یا وقتی در یک اپیزود ناوگان آهنین یورن سه تیر پیاپی از فاصله‌ی خیلی دور به اژدهای دیگر دنریس(ریگال) شلیک می‌کنند و هر سه به هدف می‌خورند و نفله‌اش می‌کنند ولی دقیقاً در اپیزود بعد ده‌ها کشتیِ او حتی از شلیک یک تیر به دروگون هم عاجزند، دیگر مرگ ریگال نمی‌تواند به شکل رضایت‌بخشی غافلگیرکننده باشد. چون مخاطب می‌داند در این بازی قانونی وجود ندارد. که نویسندگان تقلب می‌کنند. تلاش دارند گولمان بزنند. که اگر اتفاقی می‌افتد دلیلش صرفاً این است که نویسندگان دلشان خواسته و نه چون قوانین و منطق جهان داستان چنین اقتضا می‌کرده است. از سوی دیگر وقتی خاندان‌هایی مثل مارتل‌ها و تایرل‌ها در سریال منقرض می‌شوند و بعضی خاندان‌های دیگر کاملاً نادیده گرفته می‌شوند و سریال زحمت پر کردن این خلأ قدرت را اصلاً به خود نمی‌دهد یا وقتی مردم عادی وستروس اساساً فراموش می‌شوند و جزئیات زندگی سیاسی و اجتماعی وستروس از پنجره بیرون انداخته می‌شود، جهانِ وسیع و بزرگِ داستان کوچک و محقر به نظر می‌رسد.

بازی تاج و تخت از جایی تصمیم گرفت به طرفداران مقیدترش که جغرافیا و قوانین و تاریخ جهانش را یاد گرفته‌اند و جزئیات آن را از بر کرده‌اند پاداشی ندهد و حتی تنبیهشان کند. مثال خوبش نبرد حرامزاده‌ها در فصل ششم است که از قضا مورد استقبال بینندگان و طرفداران سریال هم واقع شده بود. ولی از همان زمان هم پایان‌بندیِ نبرد آزارم می‌داد. در پایانِ این نبرد، لرد بیلیش و سواران «ویل» از ناکجا سر می‌رسند و نیروهای بولتون‌ها را نابود می‌کنند و جان اسنو را نجات می‌دهند. ولی سؤال اینجاست که چطور سواران ویل تمام طولِ شمال از نک تا وینترفل را بدون اینکه رمزی باخبر باشد طی کردند؟ فراموش نکنید داریم از داستانی صحبت می‌کنیم که در آن لرد تایوین در نبرد بلک واتر مجبور به کلی نقشه‌ کشیدن و ساختن هواس‌پرتی و انحرافات بود تا بتواند در پایان غافلگیرانه سر برسد و استنیس را شکست بدهد. از آن مهم‌تر، ارتش ویل دقیقا از کجا سر و کله‌اش پیدا شده؟ اگر نقشه‌ی وستروس را نگاه کنید، می‌بینید که برای رسیدن به شمال باید از یک قلعه‌ی مهم و استراتژیک به اسم «موت کیلین» عبور کرد. این قلعه در بخشی از شمال که به «گردن/neck» موسوم است قرار دارد که شمال را به قلمروهای جنوبی متصل می‌کند. اگر فکر می‌کنید مته به خشخاش می‌گذارم و زیادی سخت می‌گیرم، به یاد بیاورید که در طول فصل چهارم، یکی از آرک‌های مهم داستان همین فتح موت کیلین بود. ارتش روس بولتون در ریورلندز گیر افتاده بود و چون آهنزاده‌ها موت کیلین را در اختیار داشتند روس بولتون نمی‌توانست از گردن عبور کند و به شمال و وینترفل بازگردد. پس رمزی، تئون را به موت کیلین می‌فرستد تا آهنزاده‌ها را به تسلیم شدن تشویق کند. وقتی هشت اپیزود کامل از یک فصل بر اهمیت فتح یک قلعه تاکید شده است و بعد در بزنگاه نبرد مهمی ارتشی از راه می‌رسد که باید از همان قلعه که حالا در تصرف بولتون‌هاست عبور کرده باشد و سریال زحمت توضیح دادن هم به خودش نمی‌دهد، یعنی خیلی ساده نویسندگان به داستان و منطقی که خودشان برای جهانشان وضع کرده‌اند اهمیتی نمی‌دهند، یا به قولی با تنبلی داستانشان را سر هم کرده‌اند. انگیزه‌ی پشت این تنبلی البته چیزیست که در مورد بعدی به آن خواهیم رسید، ولی گناه کبیره‌ی اول دیوید بنیوف و دی‌بی‌وایس، نادیده گرفتن منطق، جغرافیا، جزئیات، جهان و ساختاری است که نه فقط جورج آر آر مارتین، که خودشان در خلال 4 فصل اول برای سریال بازی تاج و تخت ترسیم کرده‌اند.

دست نامرئی نویسنده

یکبار در یکی از کانونشن‌ها و تجمعات هواداری از جورج آر آر مارتین پرسیده شد که چرا راب استارک را کشته است، و جواب مارتین خیلی ساده این بود که او راب را نکشت، بلکه راب خودش را به کشتن داد. مارتین البته خودش کسی است که اصطلاح نویسندگان باغبان در برابر نویسندگان معمار را به عنوان دو شیوه‌ی داستان‌پردازی -لااقل در ژانر فانتزی مدرن- معرفی کرد. معمارها نویسندگانی هستند که مثل یک مهندس معمار ابتدا نقشه و زیر و بم داستانشان را با تمام جزئیات ریز و درشت مشخص می‌کنند و بعد داستان را می‌نویسند. باغبان‌ها در مقابل کسانی هستند که کاراکترها را مانند بذرهایی در جهانی که ساخته‌اند می‌کارند و بعد آن‌ها را رشد می‌دهند تا ببینند چه بلایی سرشان می‌آید. بسیاری از مدرسین و نویسندگان فانتزی دیگر نظیر برندون سندرسون هم به این تقسیم‌بندی اعتقاد دارند؛ گرچه خود مارتین معتقد است که این یک تقسیم‌بندی دودویی نیست، بلکه بیشتر طیفی است که هر نویسنده جایی از آن قرار می‌گیرد و خودش بیشتر در سمت باغبان‌ها قرار دارد.بازی تاج و تخت

نکته‌ی مهم این است که هر داستانی به هر سبکی شروع بشود، باید به همان سبک پایبند بماند؛ و شاید فکر کنید حالا بحث و جدل من این خواهد بود که بازی تاج و تخت داستانش را به سبک نویسندگان باغبان شروع کرد و دارد مثل معمارها به پایانش می‌رساند. ولی بحث بر سر این نیست. قانون نانوشته‌ی مهم دیگری وجود دارد که حتی نویسندگان معمار هم به آن پایبند هستند. سوال اصلی این است که آیا اتفاقات داستان از دل اعمال کاراکترها و شخصیت‌ها برآمده‌اند یا شخصیت‌ها رفتارهایی غیرمعقول نشان می‌دهند تا اتفاقات خاصی رخ بدهند.

این مفهومی است که به آن «دست نامرئی نویسنده» می‌گویند. فرقی ندارد که نویسنده‌ی باغبان باشید یا معمار. باید دستتان را از مخاطب مخفی کنید. اگر باغبان باشید که البته مشکلی برایتان وجود ندارد، چون اصلاً دست شما به ندرت وارد داستان می‌شود و بیشتر به خود کاراکترها اجازه می‌دهید نفس بکشند و زندگی کنند و به مسیر خودشان بروند، ولی حتی اگر نویسنده‌ی معمار هم هستید باید اراده‌ی خودتان را پنهان کنید.

در نمایش‌های خیمه‌شب‌بازی، تمام هدف عروسک‌گردان این است که توجه بینندگان نمایش مطلقاً معطوف به عروسک‌ها باشند، که بینندگان در این چند دقیقه‌ی نمایش باور کنند که عروسک‌ها زنده هستند و خودشان حرف می‌زنند و حرکت می‌کنند، و به همین هدف است که عروسک‌گردان دست خودش را زیر یک پرده مخفی می‌کند یا خودش پشت سکو قایم می‌شود. مسئله مجدداً تعلیق باور مخاطب است. دست داستان‌پرداز باید مخفی بماند.

بیشتر بخوانید: پیش‌بینی پایان سریال بازی تاج و تخت – به نامه‌ی قدیمی مارتین نگاهی بیندازیم

در خلال هر داستانی و به خصوص یک داستان فانتزی بزرگ به وسعت بازی تاج و تخت، به تدریج کاراکترهایی معرفی می‌شوند. این کاراکترها رفتارهای خاصی از خود نشان می‌دهند، حرف‌هایی می‌زنند، تعاملاتی دارند، حتی گاهی درون‌گویی‌هایی دارند که موجب می‌شود به نیات واقعی‌شان پی ببریم. به تدریج و با دنبال کردن داستان، برای هر کاراکتر سیستمی از ارزش‌ها و باورها و کدهای اخلاقی و فلسفه شخصی و واکنش‌های احساسی تعریف می‌شود که به آن‌ها شخصیت‌پردازی این کاراکتر می‌گوییم؛ و وقتی شخصیتی از این حریم که به تدریج برایش ترسیم شده خارج می‌شود و کاری خلاف این نظام اخلاقی پیچیده انجام می‌دهد، اصطلاحاً می‌گوییم کاری خارج از کاراکتر یا out of character انجام داده است. البته که فرصت برای غافلگیر شدن با اعمال شخصیت‌ها همیشه مغتنم است، ولی پیاده کردن چنین تکنیکی هم ظرافت‌های خاص خودش را می‌طلبد. مثلاً اگر کاراکتری را چندسالی در داستان ندیده باشیم و بعد به داستان بازگردد و ناگهان رفتاری غافلگیرکننده انجام بدهد، نویسنده خیلی ساده با توضیح اتفاقاتی که در این چندسال برایش افتاده می‌تواند توجیه بیاورد که چطور نظام ارزشی قبلی این شخصیت فروریخت و حالا به چیزهای دیگری باور دارد و شخصیت دیگری شده است که نتیجه‌ی منطقی آن‌ها، عمل به ظاهر عجیب و غیرمعقولی است که به شکل غافلگیرکننده از او سر زد. یا ممکن است کاراکتری چیزی را از بقیه‌ی شخصیت‌های داستان و از مخاطب مخفی می‌کند و به همین سبب جایی از داستان کاری می‌کند که به ظاهر خلاف شخصیت‌پردازی اوست، ولی با معلوم شدن این راز همه چیز روشن می‌شود و می‌فهمیم که او هرگز واقعاً از حیطه‌ی شخصیتی خود خارج نشده است‌. اما اشتباه مهلک و بزرگ این است که شخصیتی کاری خلاف مسیر کاراکتری‌اش انجام بدهد صرفاً به این دلیل که نویسنده می‌خواهد اتفاق خاصی در داستان بیافتد. در این موقعیت است که دست نامرئی نویسنده خیلی هم مرئی می‌شود و توهم واقعی بودن داستان از هم فرو می‌پاشد.

حالا دیگر احتمالاْ حدس می‌زنید چرا شخصیت‌های بازی تاج و تخت در چند فصل اخیر چنین رفتارهای عجیب و احمقانه‌ای از خود نشان می‌دهند. چون برای نویسندگان سریال «پلات» در درجه‌ی اهمیت بالاتری از «پردازش شخصیت‌ها» قرار گرفته است. چنین نگاهی به داستان و داستان‌پردازی موجب مرضی می‌شود که شخصاً آن را «قصه‌گویی معکوس» صدا می‌زنم. یعنی عوض اینکه اتفاقات مهم و اساسی داستان در نتیجه‌ی رفتارهای طبیعی و تعاملات منطقی کاراکترها رخ دهند و داستان مثل مهره‌های دومینویی به نظر بیاید که هر مهره‌اش در نتیجه‌ی سقوط مهره‌ی قبلی حرکت می‌کند، نویسندگان هدف و مقصدی در پایان مسیر می‌بینند و با دست خیلی مرئی خیمه‌شب‌بازی خود به زور و خلاف میل خود کاراکترها، ایشان را مجبور به رفتارهایی می‌کنند که به آن مقصد مقصود برسند.

به نظرم مثال خیلی گل‌درشت و واضحش در فصل هفتم بازی تاج و تخت ماجرای مرگ ویسریون، اژدهای دنریس باشد، هرچند مثال‌ها بی‌شمارند و کافیست با دیدی انتقادی به فصل‌های پنج تا هشت سریال نگاه کنید تا مثال‌های دیگری پیدا کنید. اما نمودِ این طرز فکر در فصل هفتم سریال آرک اساسی و اصلی این فصل را ساخت و بیشتر از هرجای دیگر داستان آزاردهنده بود. در فصل هفتم حضرات دیوید بنیوف و دی‌بی‌وایس به جز زامبی خرس قطبی، دلشان یک اژدهای نامرده می‌خواست. پس به این شکل شیوه‌ی «قصه‌گویی معکوس» را پیاده کردند که:

ما اژدهای نامرده نیاز داریم. پس باید دنریس و اژدهایانش به شمال دیوار بروند که نایت کینگ و رفقایش آنجا هستند تا یکی‌شان کشته شود. خب چطور به آنجا بروند؟ شاید به خاطر این باشد که دنریس می‌خواهد جان اسنو را نجات بدهد. اما چرا دنریس باید این کار را بکند؟ آها، حتماً دنریس عاشق جان شده است. پس باید یکی دو اپیزودی اختصاص بدهیم که این دو نفر عاشق همدیگر بشوند. اما جان که دیگر پادشاه شمال شده، چرا باید شمال دیوار باشد؟ می‌توانیم بگوییم رفته‌اند آنجا که یک وایت(زامبی) را زنده زنده بگیرند و توی یک جعبه بیاندازند و برگردانند به کینگزلندینگ و نشان سرسی بدهند تا سرسی راضی شود ارتشش را با ایشان متحد کند. اما چه کسی پیشنهاد این نقشه را می‌دهد؟ خب معلوم است دیگر: دستِ ملکه، تیریون لنیستر.

می‌بینید؟ اگر بنا به رفتار طبیعیِ کاراکترها بود، اولاً تیریون لنیستر کسی است که پیش و بیش از هرکسی می‌داند نباید به سرسی اعتماد کرد، حتی از سرسی متنفر است و اصلاً باهوش‌تر از این حرف‌هاست که پیشنهاد چنین نقشه‌ی احمقانه‌ای را بدهد. ثانیاً عشق بین جان اسنو و دنریس تارگارین به عنوان یک پله‌ی طبیعی در پیشرفت کاراکترشان در نظر گرفته نشده است، بلکه به عنوان یک plot device یا ابزار زورکی داستانی تلقی شده است تا دنریس انگیزه داشته باشد به نجات جان بیاید. برای همین است که این عشق انقدر زورکی به نظر می‌آید و درنیامده است؛ چون از بدو پیدایشش نه به هدف عشق، که به هدف پلات پایه‌ریزی شده است. ثالثاً دلیل اینکه نایت کینگ و وایت‌ها، جان و افرادش را وسط دریاچه یخ‌زده محاصره می‌کنند و یک شب تا صبح از جایشان تکان نمی‌خورند و هیچ کدامشان از آن نیزه‌های لعنتی که از فاصله چند ده متری اژدها می‌زند استفاده نمی‌کنند تا خلاصشان کنند این است که به هر حال باید اژدهاها سر برسند تا یکی‌شان کشته شود. رابعاً دلیل اینکه در چنین موقعیت خطرناکی، هیچ یک از کاراکترهایی که به شمال دیوار رفته‌اند نمی‌میرند این است که خیلی ساده قرار نبوده است که بمیرند. چون مرگشان جزئی از «نقشه» نبوده است. نقشه فقط شامل مرگ ویسریون می‌شده که بعد نایت کینگ دوباره زنده‌اش کند و سوارش شود. در نتیجه همه چیز فیک و بی‌معنی و ساختگی به نظر می‌آید. همه چیز در خدمت یک اتفاق در داستان(plot point) بوده و چیزی که دلیل اصلی موفقیت و کیفیت این داستان بوده-یعنی کاراکترها و روند توسعه‌ی پلات از اعمال آن‌ها- فدا شده است تا به هر قیمتی شده به یک موقعیت خاص برسیم.

بازی تاج و تخت

قصه‌گویی معکوس آفت بزرگی است که گرچه بزرگ‌ترین لغزش بازی تاج و تخت نیست، ولی شاید بیش از هرچیز دیگری سریال را نابود کرده باشد. بسیاری از ضعف‌ها و حفره‌های داستانی سریال را می‌توانید با قصه‌گویی معکوس تحلیل کنید و به راحتی درک کنید دلیل این اتفاقات کاتوره‌ای و بی‌نظم سریال چیست. چرا ارتش دوتراکی‌های دنریس با کله‌خری و بدون هیچ استراتژی‌ای به دل شب و ارتش مردگان می‌زنند؟ نه چون تیریون لنیسترِ باهوش یا سر داوس و جیمی لنیستر استراتژیست چنین تصمیمی گرفته‌اند، بلکه چون شورانرها می‌خواهند دوتراکی‌ها را کم کنند که به نظر بیاید سرسی مقابل دنریس شانسی دارد. چرا همه مقابل دنریس انتخاب صفر و یکی «یا باید شهر را آتش بزنی یا با سرسی مذاکره کنی» را قرار می‌دهند؟ مگر تمام کسانی که قبل از این شهرهای مختلف وستروس و قلعه‌های آن را فتح کرده‌اند اژدها داشته‌اند؟ مگر رابرت باراتیون و تایوین لنیستر اژدها داشتند و انتخاب دومشان آتش زدن شهر بود؟ مگر جنگ به شیوه‌ی سنتی سال‌ها در وستروس رواج نداشته است؟ و اصلاً همه‌ی این‌ها به کنار، مگر تنها کاری که با اژدها می‌شود کرد آتش زدن کل شهر است؟‌ چرا عوضش فقط استفاده‌ی هدفمند و هوشمندانه‌ی نظامی از اژدها در استراتژی قهرمان‌های قصه قرار نگیرد؟‌ جواب این است که این‌ها هیچ اهمیتی ندارند. چون نویسندگان می‌خواهند کار را به دیوانه شدن دنریس و آتش زدن شهر برسانند، پس به شیوه‌ای زورکی همین دو انتخاب را پیش پای او قرار می‌دهند. تصمیمات هر کاراکتری را از فصل پنجم به بعد دنبال کنید، از استنیس و واریس تا تیریون و جان، از دنریس و لیتل فینگر تا آریا و سانسا، در هر مورد می‌بینید که این شخصیت‌ها دست کم در جایی از داستان تصمیم خیلی عجیبی گرفته‌اند که بعدتر معلوم شده دلیلش این بوده که به جای خاصی برسند که نویسندگان برایشان در نظر داشته‌اند.

به این ترتیب است که شخصیت‌ها دیگر نه آدم‌هایی واقعی و زنده و صاحب اراده، که موجوداتی کاغذی و عروسک‌هایی پشمی به نظر می‌آیند که به میل کسی دیگر به رقص آمده‌اند. در نتیجه شخصیت‌ها تبدیل به سایه‌ای از خودشان می‌شوند که انگار اصلاً ایشان را نمی‌شناسیم. تیریون لنیستر که شاید باهوش‌ترین کاراکتر داستان باشد، دلقک احمقی می‌شود که بیشتر حرف‌هایش شوخی درباره‌ی آلات ذکور و اناث و توپ و تخم(مرغ) و این صحبت‌هاست، و وقتی هم نقشه می‌کشد، افتضاح‌ترین و بدترین نقشه‌های ممکن را می‌کشد، چون نقشه‌های تیریون برآمده از ذهن خودِ او و به هدف پیروزی نیستند، که به زور در ذهنش قرار داده شده‌اند تا نویسندگان سریال را به اهداف پلاتی خود برسانند. پس دست نامرئی نویسنده از پرده بیرون می‌افتد و امپراطور هم لخت می‌شود. این مشکل خود البته یکی از ریشه‌ها و مسببین مشکل بزرگ دیگری می‌شود که در بخش بعد به آن خواهیم پرداخت.

آرک‌های شخصیت‌ها

اورسلا ک.لگویین باری در مقدمه‌ی کتاب «دست چپ تاریکی» ادعا کرده بود اساساً فیکشن و داستان چیزی جز استعاره نیست. که حرفه‌ی داستان‌گویی، تلاش برای تشریح و توضیح و سر در آوردن از چیزهاییست که زبان قابلیت نگاشت کردن آن‌ها به شکل یک به یک را ندارد و بنابراین نمی‌توان در قالب یک مقاله یا کورس دانشگاهی درباره‌شان صحبت کرد، و بنابراین ناچار به قصه‌ها رو می‌اندازیم تا بتوانیم از آن‌ها سر دربیاوریم. اینکه این ادعای لگویین چقدر صحت دارد بماند برای وقتی دیگر، ولی علی‌الحساب به این فکر کنید که اگر فیکشن استعاره‌ای از مفاهیم فرازبانی است، آیا کاراکترها هم چیزی به جز استعاره‌ها و تمثیلاتی از آدم‌ها هستند؟

بازی تاج و تخت

البته که همه می‌دانیم کاراکترهای داستانی، آدم‌های واقعی نیستند. شخصیتِ واقعی آدم‌های اطرافمان در قیاس با کاراکترهای داستانی همیشه به مراتب سردرگم‌تر، غافلگیرکننده‌تر، پیچیده‌تر و در نگاه اول خسته‌کننده‌تر به نظر می‌رسند. به دنبال صدور یک حکم کلی نیستم، ولی به نظر می‌آید در کاراکترهای داستانی یک خصیصه‌ي مهم، يك هدف نهايي، يك مسير مقدور، يك عنصر سرنوشت‌ساز و يك ويژگی متمایز وجود دارد که آن شخصیت را توصیف می‌کند. انگار به تأسی از حرف لگویین بتوانیم ادعا کنیم کاراکتر مورد نظر هم استعاره‌ای از یک جنبه‌ی انسانی خاص باشد که رشد و تقلایش را دنبال می‌کنیم. نویسندگان البته می‌توانند شخصیت‌هایشان را به شیوه‌های مختلف پیچیده کنند. مثلا انگیزه‌های چندگانه برایشان تعریف کنند، یا اصلاً کاراکترها را بدل به استعاره‌های از چندین مفهوم مختلف کنند، یا سر بزنگاه‌های مهم داستان با رفتارهایشان غافلگیرمان کنند، ولی به هر حال کمابیش برای اکثر کاراکترهای فیکشن می‌توان نقطه‌ای یافت که هدف اصلی اوست. محل رخداد کشمکش درونی‌اش است. منتهی‌الآمال یا غایت و هدفش از زندگی است و آن‌چیزیست که شب‌ها بیدار نگهش می‌دارد و خواب را از سرش می‌پراند. جاییست که «ایجنسی» کاراکتر رخ می‌دهد و اهمیت داشتنش هم برای داستان و هم در زندگی ساختگی‌اش به منصه‌ی ظهور می‌رسد. دنبال کردن مسیر شکوفایی این خصیصه‌ی مرکزی در کاراکترها همان آرک شخصیت است. مگر در موارد خاصی که نویسنده تلاش دارد کار آوانگارد و پست مدرنیستی کند یا آرک براش اهمیت ندارد، یعنی در تمام مواردی که شخصیت‌های داستان ما به دنبال چیزی هستند، لازم است که نویسنده از این آرک آگاه باشد و بداند با آن چه کار می‌کند. شاید هدف ما از دنبال کردن داستان پلات باشد، ولی هدفمان از دنبال کردن کاراکترها آرک و مسیر پردازش و تکامل آن‌هاست و بدترین بلایی که می‌تواند بر سر یک کاراکتر بیاید، به سرانجام نرسیدن یا خراب شدن آرک اوست.

بیایید به عنوان مطالعه‌ی موردی(case study) نگاهی به آرک شخصیتی یکی از کاراکترهای بازی تاج و تخت داشته باشیم و ببینیم سریال بر سرش چه بلایی آورده است. البته در حین این آرک، به شکل موازی به آرک کاراکتر دیگری هم سر خواهیم زد. شخصیتی که قصد داریم بررسی‌اش کنیم جیمی لنیستر است و به موازات او سری هم به آرک تیریون لنیستر می‌زنیم. در عین حال در حین بررسی آرک هریک از این شخصیت‌ها در طول سریال، بازی تاج و تخت اشاراتی هم به کتاب‌ها خواهیم داشت تا ببینیم مارتین چه نقشه‌ای برای آن‌ها کشیده است، و هدفمان البته مقایسه نیست، بلکه صرفاً این است که ببینیم آیا مسیر بهتری برای این کاراکترها وجود دارد یا مسیری که سریال انتخاب کرد بهترین یا دست کم معقول‌ترین مسیر ممکن است؟

بیایید از جیمی لنیستر شروع کنیم. وقتی اولین بار جیمی را می‌بینیم، هم در سریال و هم در کتاب‌ها، آدمی از خودراضی با ایگوی بزرگ، غیرقابل تحمل، نفرت‌انگیز، مغرور و به ظاهر بی‌شرف است. اولین برخورد واقعی‌مان با جیمی زمانی است که با خواهر خودش آمیزش جنسی دارد و وقتی برن استارک اتفاقی آن‌ها را پیدا می‌کند، او را از پنجره‌ی یکی از برج‌های وینترفل به قصد کشتنش به بیرون هل می‌دهد. جلوتر در کینگزلندینگ به ند استارک، قهرمان داستان حمله می‌کند و به شدت مجروحش می‌کند و یکی از خوشحال‌کننده‌ترین لحظات کتاب اول/فصل اول سریال، جایی است که راب استارک در نبرد ویسپرینگ وودز او را به اسارت می‌گیرد. از طرف دیگر از طریق فلش‌بک‌ها و درون‌گویی‌ها و دیالوگ‌های کاراکترها متوجه می‌شویم جیمی که عضوی از گارد شاهی بوده است و قسم خورده است تمام زندگی‌اش را از شاه دفاع کند، به دست خودش پادشاهش، اریس تارگارین، شاه دیوانه را به قتل رسانده است. پس القابی نظیر «مرد بی‌شرف»، «پیمان‌شکن» و معروف‌ترینشان، «شاهکش» رویش گذاشته می‌شود و همه به این نام‌ها صدایش می‌زنند.

در کتاب سوم/فصل سوم است که آرک جیمی مشخص می‌شود. کلیدواژه‌ی آرک جیمی «شرافت» یا «پیمان» است و به نظرم آرک احساسی‌اش در این جمله خلاصه می‌شود که «اگر همه با صفات خاصی توصیفت می‌کنند به این معنی نیست که باید تا آخر عمر با آن صفات زندگی کنی». در واقع در اینجای داستان است که متوجه می‌شویم اگر جیمی بدون شرافت رفتار می‌کند و قول و پیمان‌هایش را می‌شکند، به این دلیل است که همه به این نام‌ها صدایش می‌زنند و تصمیم گرفته است که اگر همه قرار است بدون شنیدن طرف او بی‌شرف صدایش بزنند، پس بهتر است واقعاً بی‌شرف باشد. این البته یکی از تم‌های مکرر بسیاری از شخصیت‌هاست. چنانکه تیریون لنیستر هم در همان ابتدای داستان جان اسنو را حرامزاده صدا می‌زند و به او یادآوری می‌کند که «هرگز فراموش نکن چی هستی، چون بقیه‌ی جهان فراموش نمی‌کنه» و به او توصیه می‌کند لقب حرامزاده را مثل یک زره به تن کند تا کسی نتواند با آن به او آسیبی برساند. از اینجا ارتباط آرک تیریون با جیمی را متوجه می‌شویم. تیریون هم مثل جیمی در نگاه جامعه و خانواده‌اش یک کوتوله، میمون شیطان‌صفت، هیولای بدقواره و فرزندی ناخواسته است و بی آنکه اهمیتی داشته باشد که خودش چقدر باهوش یا باشرافت و خوش‌قلب است، بقیه برایش تصمیم گرفته‌اند که چه باشد. همانطور که گفتم این یکی از تم‌های مکرر داستان است و برای بسیاری از کاراکترها مشابهش را می‌بینیم(تئون گریجوی که بین گریجوی و استارک بودن سرگردان است، آریا استارک که از او توقع می‌رود یک بانوی استاندارد قرون وسطایی باشد، جان اسنو و دنریس که به دنبال پیدا کردن هویتشان در این جهان هستند و بسیاری دیگر)، اما ارتباط بین جیمی و تیریون به طور خاص جالب است. به دلیل تشابه وضعیت میان این دو است که آن‌ها به یکدیگر احساس نزدیکی می‌کنند و در تمام خاندان لنیستر، تنها کسی که تیریون را دوست دارد و هوایش را دارد جیمی است. فرق میان جیمی و تیریون اما متغیر سومی است که یکی را به سمت تاریک‌تر ماجرا هل می‌دهد: سرسی لنیستر. به نظر می‌آید همانطور که تیریون خود را با فاحشه‌ها و شراب‌خواری تسکین می‌دهد تا قضاوت از پیش تصمیم گرفته شده‌ی جهان درباره‌ی خودش را فراموش کند، جیمی هم سرسی و رابطه با او را به عنوان مخدر خودش انتخاب کرده است. رابطه‌ی مسموم سرسی و جیمی چیزی است که مانع از این می‌شود که جیمی به خودش، زندگی‌اش، تصمیماتش و اعمالش نگاهی بیاندازد و پیمان‌ها و قول‌هایش به عنوان یک شوالیه را به یاد بیاورد. پس وقتی در نبرد وسپرینگ وود گروگان گرفته می‌شود و مدت زمانی طولانی از سرسی جدا می‌شود و مخدرش را از دست می‌دهد مجبور می‌شود مستی و خماری ناشی از این داروی سمی را کنار بگذارد و در دوران ترک اعتیادش با واقعیات زندگی‌ کنار بیاید. در همین جای داستان است که جیمی به عنوان یک کاراکتر زاویه دید(POV) معرفی می‌شود و در فلش‌بک‌هایی مقاطع مهمی از زندگی‌اش مثل شوالیه شدنش یا صحبت‌هایش با ریگار تارگارین را می‌بینیم و خودش هم برای بریین ماجرای اصلی واقعه‌ی شاه‌کشی‌اش را تعریف می‌کند، که برای نجات جان هزاران انسان بی‌گناه ساکن کینگزلندینگ بود که مجبور شد اریس را بکشد و پیمانش را بشکند. وفاداری به پیمان از اینجا به بعد آرک اصلی جیمی می‌شود. در کتاب بعد از هذیان‌ها و فلش‌بک‌هایی مربوط به همین وفاداری به پیمان است که تصمیم می‌گیرد برگردد و بریین را نجات دهد(در سریال صرفاً می‌بینیم که بریین را نجات می‌دهد). جلوتر، وقتی به کینگزلندینگ بازمی‌گردد، تصمیم می‌گیرد به قولش به کتلین استارک وفادار بماند و بریین را همراه شمشیر والرینی که تایوین به او داده است(پیمان‌دار) و پادریک پین، به ماموریتی اعزام می‌کند تا سانسا یا آریا را پیدا کند و از آن‌ها محافظت کند و به جای امنی برساندشان. اوج تکمیل آرک جیمی در کتاب‌های چهارم و پنجم است. جایی که حین سرکوب قیام بلک‌فیش، وقتی سرسی برایش نامه‌ای می‌فرستد و به او توضیح می‌دهد که های اسپارو و محافظین ایمان او را بازداشت کرده‌اند و از او درخواست می‌کند که به کمکش بیاید، نامه را با بی‌اعتنایی می‌سوزاند. سرسی داروی مخدر مضری بود که جیمی بالاخره آن را ترک کرد و حالا کاراکترش به بلوغ رسیده است. جلوتر وقتی بریین-به دروغ و به دستور لیدی استون‌هرت- به سراغ جیمی می‌آید و به او می‌گوید که سانسا استارک را پیدا کرده است اما برای نجاتش لازم است که او به تنهایی و بی‌سلاح همراهش بیاید، جیمی لحظه‌ای درنگ نمی‌کند و احتمالاً به سمت مرگش حرکت می‌کند. اینکه مارتین کاراکتر آرک جیمی را چطور به پایان خواهد رساند چیزیست که باید تا انتشار دو کتاب دیگر منتظر ماند و دید، ولی این حقیقت که آرک رستگاری جیمی چیست تا اینجای کار روشن است.

بازی تاج و تخت

و بعد سریال را داریم. در سریال جیمی به محض برگشتن به پایتخت بلافاصله به سرسی بر سر جنازه‌ی جافری تجاوز می‌کند. جلوتر در تک‌تک پیچش‌ها پشت سرسی می‌ایستد و به او می‌گوید که فقط خودش و او مهم هستند. رابطه‌ی بین سرسی و جیمی در سریال واقعاً و حقیقتاً عشق تصویر می‌شود و نه یک رابطه‌ی مسموم که نقش جایگزین مخدر را برای جیمی دارد. در نهایت جیمی، خیلی دیر، در پایان فصل هفتم است که سرسی را ترک می‌کند. هدفش از ترک کردن سرسی قولی عنوان می‌شود که به ارتش متحد شمال و دنریس داده است و اینکه قصد دارد بر سر قول و قرارش بماند، که البته با آرک او در کتاب‌ها همخوانی دارد، ولی سوال اینجاست که اگر همچنان رابطه‌ی جیمی و سرسی تا اینجای داستان به شکل قدرتمندی ادامه دارد، چرا باید جیمی ناگهان اینچنین بچرخد؟ بعدتر در فصل هشتم وقتی جیمی به وینترفل می‌رسد، با بریین وارد رابطه‌ی جنسی می‌شود و سریال کمابیش تأیید می‌کند که دلیل اینکه جیمی در فصل سوم برگشت و بریین را نجات داد نه وجدانش و مرام شوالیه‌گری‌اش، که صرفاً کشش و جذبه‌ی جنسی‌اش برای بریین بود. ولی بعد بلافاصله بعد از اینکه می‌شنود که دنریس به زودی سرسی را نابود خواهد کرد بریین را رها می‌کند و به کینگزلندینگ بازمی‌گردد تا با سرسی بمیرد. در آنجا به تیریون می‌گوید که هرگز زندگی مردم کینگزلندینگ-همان مردمی که برای نجاتشان شاه اریس را کشت- برایش مهم نبوده است، و در پایان در حالی که سرسی را در آغوش گرفته است و به او می‌گوید که فقط خودشان اهمیت دارند می‌میرد.

متوجه گیج بودنِ آرک جیمی شدید؟ موضوع این است که به نظر من اساساً در سریال برای جیمی آرکی وجود ندارد. شورانرها تا فصل سوم/چهارم کاراکتر را مطابق کتاب‌ها پیش برده‌اند، و بعد از آن هرکاری که در لحظه به نظرشان خفن و باحال رسیده است را انجام داده‌اند. آن مرض داستان‌‌گویی معکوس اینجا هم کمی خودش را نشان داده است. مثلاً دلشان می‌خواسته جیمی به شمال برود و با ارتش مردگان بجنگد، پس ترتیبی داده‌اند که قول و قرار و شرافتش یادش بیاید و به شمال برود. آنجا دلشان می‌خواسته جیمی و بریین برای فن‌سرویس با هم بخوابند، پس ترتیبی دادند جیمی آرک شرافت خودش یادش برود و معلوم بشود به خاطر شیمی جنسی با بریین بود که او را دوست داشته است و نه احترام گذاشتن به او. بعد دوباره دلشان خواسته جیمی و سرسی در کنار هم بمیرند، پس ترتیبی دادند جیمی کاملاً شرافت و این صحبت‌ها را زیر پا بگذارد و برود کینگزلندینگ که جان بدهد. خبری از آرک چندلایه و پیچیده‌ای که یکی از تم‌های اصلی داستان را میمیک کند و وجهی و از وجوه بی‌شمار ذات پیچیده‌ی بشری را کاوش کند نیست. در آن سوی داستان هم بلای مشابهی سر آرک تیریون می‌آید: اگر مخدر جیمی سرسی بود، مخدر تیریون فاحشه‌ها بودند، و برای همین کشتن تایوین بعد از کشتن شی چنین اتفاق سمبولیک و مهمی در آرک تیریون بود. تیریون تنها وقتی موفق می‌شود تایوین، پدر مستبد و بزرگ‌ترین ترس خودش را نابود کند که اول شی، مخدر مسموم خودش را می‌کشد، همانطور که جیمی وقتی موفق می‌شود به مسیر شوالیه‌گری بازگردد که مخدر خودش، سرسی را کنار می‌گذارد. از طرفی در کتاب‌ها معلوم می‌شود که تایشا، همسر قبلی تیریون، فاحشه نبوده است، و تایوین به دروغ به او گفته که فاحشه است و در اختیار مردان ارتشش قرارش داده که تیریون از او جدا شود و پسر لرد تایوین با یک رعیت‌زاده‌ی روستایی ازدواج نکند. پس وقتی تایوین تایشا را فاحشه صدا می‌زند تیریون او را به قتل می‌رساند. تیریونِ سریال اما بعد از کشتنِ شی و به خاطر اینکه تایوین شی را فاحشه صدا زده است او را به قتل می‌رساند و اصلاً از قضیه‌ی تایشا خبر ندارد. احتمالاً شورانرهای سریال فکر می‌کرده‌اند این نسخه هم برای خودش کم عمیق نیست. هرچه باشد عمیق به نظر می‌رسد. ولی عمیق بودن چیزی بیشتر از یک صفتِ من درآوردی است که صرفا با حس بدوی‌ای که از داستان می‌گیرید به آن اطلاق شود. در آرکِ تیریون در سریال خبری از هیچ هارمونی و مسیر درستی نیست. صرفاً مثل آرک جیمی، مجموعه‌ای از تصمیمات کاتوره‌ای و آشفته را می‌بینیم که مشخصاً از ذهن کسانی درآمده‌اند که نه تنها این کاراکترها را به خوبی نمی‌شناسند، که حتی خودشان هم به درستی نمی‌دانند چه کار می‌کنند و با داستان به مثابه یک فن‌فیکشن نازل رفتار می‌کنند.

بیشتر بخوانید: بیست حاشیه‌ی جذاب درباره‌ی بازی تاج و تخت

به نظرم یک تمرین خوب در شخصیت‌پردازی می‌تواند بررسی آرک تک‌تک کاراکترهای داستان باشد و تعیین اینکه دقیقاً از چه نقطه‌ای آرکشان گیج و گنگ شد. خیالتان هم راحت باشد. تک‌تک کاراکترهای سریال آرک خرابی دارند و هرکدامشان را به شکل تصادفی انتخاب کنید، قطعا با دیدی انتقادی می‌توانید مشکلاتشان را پیدا کنید. شخصاً می‌توانم هزاران کلمه درباره‌ی بلایی که سر آرک آریا استارک، دنریس تارگارین، جان اسنو، استنیس باراتیون و… آمد بنویسم، ولی از آنجا که این مقاله تا همینجایش هم نزدیک به شش هزار کلمه شده است سرتان را بیش از این درد نمی‌آورم. فقط اگر کنجکاوید توصیه می‌کنم این رشته توئیت را بخوانید تا ببینید به طور مشابه چه بلایی سر آرک سندور کلیگین و آریا استارک آمده است.

تم‌های داستانی

یک مصاحبه‌ی خیلی ترسناک از دیوید بنیوف، شورانر سریال موجود است که وقتی از او پرسیده می‌شود به نظرش تم فصل بعدی سریال(به گمانم فصل 6 بود) چه خواهد بود، جواب می‌دهد:

تم‌ و این صحبتا برای گزارش کتابای مدرسه‌ست

به نظرم جای هیچ شکی نیست که بزرگترین مشکل سریال و آنچه بازی تاج و تخت را به گند کشید همین است. بنیوف و وایس به تم اعتقاد ندارند. به اینکه داستان باید درباره‌ی چیزی باشد اعتقاد ندارند. به نظرشان داستان صرفاً باید خفن باشد. باید غافلگیرکننده باشد. باید هیجان‌انگیز باشد. ولی این دو نفر مطلقاً قبول ندارند که با تعریف کردن یک داستان دارند از چیزی حرف می‌زنند، و مسئله وقتی مشکل‌ساز می‌شود که مشغول ساختن نسخه‌ی سینمایی مورتال کامبت نیستند، بلکه از روی سری کتاب‌هایی اقتباس می‌کنند که نویسنده‌اش برخلاف آن‌ها به تم معتقد است و حرف‌های زیادی هم برای گفتن دارد.

بازی تاج و تخت

کتاب‌های نغمه‌ی آتش و یخ البته طولانی‌تر و بزرگ‌تر از آن هستند که بتوان در یک تم خلاصه‌شان کرد. ولی چندین تم مکرر در کتاب‌ها دیده می‌شود. به یکی از آن‌ها بالاتر اشاره شد: چالش بر سر اینکه آیا آدم باید با برچسبی که رویش می‌خورد و برایش تصمیم گرفته می‌شود زندگی کند(توصیه‌ی تیریون) یا علیه آن بشورد و راه خودش را پیدا کند؟ یکی دیگر از تم‌های کتاب‌ها جنگ است، و نه به شکل صفر و یکی. یعنی اولاً مارتین یک هیپی صلح‌طلب نیست که معتقد باشد جنگ مطلقاً هیچ شکوهی ندارد. خودش توضیح داده که ادعای شکوهمند نبودن جنگ مزورانه است. به گفته‌ی مارتین قرون وسطی، دورانی به رنگ‌های قهوه‌ای و خاکستری بودند. لباس‌های رعایا، رنگ ساختمان‌ها، خاک و زمین‌های کشاورزی، آسمانِ همیشه گرفته‌ی اروپای مرکزی و غربی، حتی رنگ غذاهای رعیتی همیشه به یکی از این دو رنگ بودند. خبری از رنگ‌های شاد یا شکوهمند در زندگی مردم عادی نبود. رنگ‌های سلطنتی مثل بنفش یا آبی یا سرخ مخصوص خاندان‌های اشرافی و لردها و پادشاهان بودند، که رعایا به ندرت ایشان را می‌دیدند، و البته شوالیه‌ها، که سوار بر اسب‌هایی مزین به زین‌هایی طلاکوب و در پوشش زره‌های شکوهمند و نقره‌ای و با پرچم‌های رنگارنگِ به اهتزاز درآمده از مقابل دیدگان مردم عادی عبور می‌کردند و به جنگ می‌رفتند. پس البته که جنگ شکوهمند بود. تا جایی که به مردمِ عادی مربوط می‌شد، تنها جایی که میشد اثری از رنگ و زندگی یافت در جنگ بود. ولی سوی دیگر سکه‌ی جنگ هم مرگ بود و مارتین روی این وجه هم تأکید زیادی می‌کند، شاید حتی بیشتر از وجه شکوهمند بودنِ آن. در سراسر کتاب چهارم سری، «ضیافتی برای کلاغ‌ها»، خواننده سفرهای جیمی لنیستر و بریین در قلب وستروس را به طور جداگانه دنبال می‌کند و در خلال آن‌ها، تاثیر جنگ پنج پادشاه را بر چهره‌ی وستروس، بر مهمانخانه‌ها و روستاها، بر قلعه‌های کوچک و جزایر دور افتاده، بر خاندان‌های حقیرتر و رعیت‌زادگانِ «بی‌اهمیت» می‌بیند. برای مارتین جنگ به هیچ عنوان اتفاقی نیست که صرفاً با تمام شدنش تمام بشود، و در عین حال یکسره اتفاق هولناک و خالی از شکوه هم نیست. پدیده‌ی تلخ و هولناکی است که زندگی‌های زیادی را نابود می‌کند، و در عین حال یکی از معدود چیزهاییست که به زندگی بسیاری از این مردمان معنی می‌بخشد.

تم دیگری که در کتاب‌ها مطرح می‌شود تم چرخه‌هاست و تلاش کاراکترها برای شکستنشان. مثلاً چرخه‌ی آب و هوایی زمستان و تابستان که به گفته‌ی مارتین در کتاب‌ها دلیلی جادویی خواهند داشت. چرخه‌ی مکرر حمله‌ی آدرها(در سریال وایت‌واکرها) به وستروس(که یکبار پیش از این شکست خوردند و به پشت دیوار رانده شدند و حالا دوباره می‌خواهند حمله کنند)، چرخه‌ی حمله‌ی یک تارگارین با سه اژدها به وستروس(اگان فاتح/دنریس)، چرخه‌ی تکرار جنگ‌ها و شورش‌های وستروس(برندون استارک و ریکارد استارک(پدر و برادر ند استارک) در پایتخت کشته می‌شوند و شورش رابرت به قصد انتقام و البته پس گرفتن لیانا استارک شروع می‌شود/ند استارک در پایتخت کشته می‌شود و شورش راب استارک(که به اسم رابرت باراتیون هم نامگذاری شده است) به قصد انتقام و البته پس گرفتن سانسا و آریا استارک شروع می‌شود). چرخه‌ی تولد دوباره‌ی آزورآهای. حتی در آرک بسیاری از کاراکترها هم چرخه‌هایی که ایشان در آن‌ها گیر کرده‌اند را به وضوح می‌بینیم. چرخه‌ی خشونت و انتقام کور(سندور کلیگین و آریا)، چرخه‌ی وراثت و مسئولیت(جیمی)، چرخه‌ی جنگیدن برای حق موروثی(آریانه مارتل، آشا گریجوی، استنیس باراتیون) و غیره.

بازی تاج و تخت

نکته‌ی مهم درباره‌ی تم‌ها به سرانجام رسیدنشان است. تم‌ها، کاراکترآرک‌ها را که در بخش قبل درباره‌شان صحبت شد تکمیل می‌کنند و این دو ارتباط نزدیکی با یکدیگر دارند. یکی از تم‌هایی که خود سریال هم آگاهانه یا ناآگاهانه در فصل هشتم رویش تأکید می‌کند همین چرخه‌ی خشونت و انتقام و بی‌حاصل بودنش است. اگر رشته‌توئیتی که لینکش را بالاتر گذاشتم را خوانده باشید می‌دانید که نبرد سندور کلیگین و کوه کاملاً برخلاف این تم است. به همین خاطر است که این نبرد-کلیگین بول-انقدر پوچ و تهی و بی‌دلیل به نظر می‌آید. از سوی دیگر اما وقتی سندور به آریا می‌گوید که انتقام گرفتن را رها کند و خودش را نجات دهد تا آخر و عاقبتش مثل او نشود گویا سریال اهمیت این تم شکستن چرخه‌ی انتقام را تأیید می‌کند. اما مشکل این است که آریا تا همینجایش هم کلی انتقام گرفته است. گلوی سر میرین ترانت را بریده است. تمام خاندان فری را کشته است و گوشت ایشان را به خورد خود لرد والدر فری داده است و بعدش او را هم کشته است. لرد بیلیش را آن هم وقتی برای جانش التماس می‌کند کشته است. کشتن سرسی دقیقاً چه تغییری در این مسیر تاریک انتقام ایجاد می‌کند؟

بعضی از خوانندگان کتاب‌ها معتقدند هولناک‌ترین پایان ممکن برای آرک آریا که این تمِ بی‌حاصل بودن انتقام را به سرانجام می‌رساند این خواهد بود که او انسانیت، هویت و فردیتش را در معبد بی‌چهره‌های براوس در راهِ انتقام فدا کند، ولی وقتی که بالاخره آماده‌ی انتقام گرفتن شد، دیگر کسی برای انتقام گرفتن باقی نمانده باشد. در حالِ حاضر جافری که به دست اولنا تایرل کشته شده است. سرنوشت روس بولتون و رمزی احتمالاً به دست استنیس یا شمالی‌های دیگر رقم خواهد خورد. کسی که مشغول نابود کردن فری‌هاست لیدی استون‌هرت است و سرسی هم خودش به سمت نابودی خودش حرکت می‌کند و احتمالاً نیازی به انتقام گرفتن از او نخواهد بود.

ولی گوشه‌ی خیلی نهیلیستی سریال که با تم شکستن چرخه‌ها در تداخل است، نوعی جبر تقدیر و سرنوشت است که بر داستان حاکم شده است. واریس در سریال از این صحبت می‌کند که تارگارین‌ها با پرتاب سکه‌ی خدایان دیوانه می‌شوند و نمی‌شوند، که البته یک ضرب‌المثل در کتاب‌ها هم هست، ولی در سریال طوری استفاده می‌شود گویا دنریس چاره‌ای جز تکرار مسیر پدرش و ژنتیک او را ندارد. جیمی به بریین می‌گوید که خودش آدم پر از نفرت و منفوری است و چاره‌ای ندارد جز اینکه همان خودِ پیشینش قبل از شروع سریال باشد و در آغوش سرسی جان بدهد. میساندی که یک برده بود در غل و زنجیر کشته می‌شود. گری‌ورم که از بچگی تربیت شده بود یک ماشین جنگی باشد نهایتاً همان ماشین قتل عامی می‌شود که همیشه برایش تربیتش می‌کرده‌اند. و درباره‌ی آریا…انگار رلور یا خدایان دیگر مدت‌ها قبل برای آریا تصمیم گرفته‌اند که او باید انسانیتش را از دست بدهد تا کسی باشد نایت کینگ را نابود می‌كند، و در عين حال در داستانِ سريال واقعاً خبري از بهايي كه آريا لازم باشد بپردازد هم نیست. انگار پیام آرک آریا این است که هیچ نگران نباشید. به مسیرِ تاریک انتقام قدم بگذارید و بدونِ هیچ عواقبی یک زامبی‌کش خفن بشوید.

و در اینجا می‌رسیم به شکسته شدن یکی دیگر از تم‌های داستان: عواقب و بهای اعمال کاراکترها. این تمی است که ارتباط مستقیم با همان تمِ شکستن چرخه‌ها دارد. مارتین خودش گفته است که دیدگاه شخصی‌اش هرچیزی است به جز نهیلیسم. که معتقد است خود کاراکترهای داستانش هستند که سرنوشت خودشان را در دست دارند و اگر بخواهند می‌توانند چرخه‌های باطلی که در آن گیر افتاده‌اند را بشکنند. لازمه‌ی این موضوع اما پیش از هرچیز این است که اعمالشان عواقب واقعی و ملموس برایشان داشته باشد، و این شاملِ دو طرف ماجرا می‌شود. یعنی هم کارهای هوشمندانه‌شان می‌تواند موجب پیروزی‌شان شود و هم تصمیم‌های احمقانه‌شان موجب شکست خوردنشان. ند استارک از سر دلسوزی به سرسی اطلاع می‌دهد که از حرامزاده بودن جافری خبر دارد و بهتر است سرسی با بچه‌هایش فرار کند، و همین تصمیمش به قیمت جان خودش و رابرت باراتیون تمام می‌شود. راب استارک تصمیم می‌گیرد پیمان ازدواجش با لرد والدر فری را نادیده می‌گیرد و نابودی خاندانش را رقم می‌زند. جیمی از بریین دفاع می‌کند و دستش را از دست می‌دهد. جان اسنو نارضایتی برادرانش در دیوار را نادیده می‌گیرد و به همین خاطر کشته می‌شود.

اما به محض اینکه سریال از کتاب‌ها جلو می‌زند خبری از پرداختن بها و عواقب ملموس برای تصمیمات کاراکترها نیست. جیمی با یک نیزه چارنعل به سمت دروگون و دنریس می‌تازد و در نتیجه فقط کمی خیس می‌شود. جان اسنو با کله‌خری به دل ارتش مردگان می‌زند تا برای دنریس و بقیه زمان بخرد که فرار کنند و هیچ مشکلی برایش پیش نمی‌آید و به کمک عمو بنجن فرار می‌کند. اصلاً زنده شدن جان اسنو هم برخلاف بریک دانداریون که می‌گفت هربار که زنده می‌شود بخشی از خودش را از دست می‌دهد، برای جان هیچ عواقبی در پی ندارد و بعد از زنده شدن همان خودِ همیشگی‌اش باقی می‌ماند. همانطور که بالاتر گفته شد آریا مدت‌ها در خانه‌ی سیاه و سفید براووس تمرین می‌بیند و در پایان نه تنها برای قدم گذاشتن در این مسیر انتقام بهایی نمی‌پردازد، که قهرمان وینترفل و ناجی جهان هم می‌شود. خودِ این پروسه‌ی نجات جهان و شکست نایت کینگ هیچ بهایی به جز سر جورا و تئون گریجوی ندارد و اتفاق بزرگی که هشت فصل کامل دنبالش می‌کردیم با کمترین عواقب ممکن به پایان می‌رسد و سر و تهش به هم می‌آید.

بازی تاج و تخت

سریال به نظرم با بحران هویت روبروست. که واقعاً درباره‌ی چیست؟ به وضوح برخلاف کتاب‌ها درباره‌ی این تقلا برای شکستن چرخه‌ها نیست. درباره‌ی جادو و نجات جهان است؟ درباره‌ی تخت آهنین و بازی قدرت است؟ درباره‌ی شکوه و ویرانیِ پوچِ توامان جنگ است؟ درباره‌ی بهاییست که برای آزاد بودن در جهانِ بی‌رحم وستروس باید پرداخت؟ کتاب‌ها درباره‌ی تک‌تک این‌ها هستند، ولی سریال گویا به دلیل اقتباس شدنش از روی کتاب‌ها به هرکدام از این تم‌ها ناخنکی زده است و در پایان درباره‌ی هیچکدامشان نیست. در پایان همه چیز به شکلی نهیلیستی انگار درباره‌ی هیچ است. تمامِ این داستان، تمام قربانیانش، تمام آرک‌هایی که طی شدند، تمام تقلاها و کشمکش‌ها، همه به خاطر هیچ بودند. این پیامی است که مارتین می‌خواهد نهایتاً با داستانش بدهد؟ با توجه به گفته‌های خودش و دیدگاهش نسبت به جهان شک دارم، و حتی شک دارم این پیامی باشد که شورانرهای سریال بخواهند بدهند. صرفاً پیامی است که به شکل اتفاقی داده‌اند، در حالی که تمرکزشان روی این بوده که چیزی باحال و خفن بسازند.

فکر نمی‌کنم بعد از فیلم‌های استاروارز اسم دیوید بنیوف و دی‌بی‌وایس را زیاد بشنویم. در این چند هفته‌ی پخش فصل هشتم بازی تاج و تخت بحث و جدل‌های زیادی را در اینترنت سر تصمیمات این دو نفر دیدم. که نایت کینگ را باید آریا می‌کشت یا جان اسنو. که دنریس باید دیوانه می‌شد یا نمی‌شد. اما به نظرم این بحث‌ها ذره‌ای اهمیت ندارند. موضوع انتخاب‌های پلاتی نیست، بلکه اجراست، و اجرا متغیرهای فراوانی دارد. از جزئیات تکنیکالی که در بخش اول و دوم مقاله درباره‌شان صحبت شد تا قلب انسانی داستان که موضوع بخش سوم بود یا جهان‌بینی گسترده‌ی نویسنده که در بخش پایانی درباره‌اش بحث شد. نویسندگی البته حرفه‌ی آگاهانه‌ای نیست. نویسنده حین نوشتن است که از خودش و جهان‌بینی‌اش سر در می‌آورد. که کاراکترهایش را به مرور می‌شناسد و تکنیک را یاد می‌گیرد. ولی چیزی که بعد از 4 فصل اخیر بازی تاج و تخت و به خصوص فصل‌های هفتم و هشتم برای من مشخص است این است که دیوید بنیوف و دی‌بی‌وایس قصه‌گو نیستند. بیشتر شبیه کارمندهای اداره‌ی مالیات می‌مانند که گزارشی از داستان را تحویل مخاطب می‌دهند و کیفیت و غنای کارشان بستگی به چیزی دارد که از آن گزارش می‌گیرند. تا وقتی موضوعِ گزارش کتاب‌هایی چندلایه با کاراکترهایی غنی و تم‌هایی جذاب باشد نتیجه‌ی گزارششان قابل استناد است، و وقتی این کتاب‌ها را ندارند جاهای خالی را با چیزی که دفعتاً به نظرشان باحال می‌رسد پر می‌کنند. و چیزهای باحالی نظیر نبرد هاوند و ماونتین یا یورش ارتش دوتراکی‌ها به سمت ارتش مردگان یا مقابله‌ی جان اسنو و رمزی بولتون در نبرد حرامزاده‌ها شاید در لحظه جذاب باشد، ولی نهایتاً بدون داستان‌گویی ظریفِ پشتش مثل تفنگی است که بدون اینکه پرش کرده باشید شلیکش کنید. فقط سر و صدا می‌کند و هیچ هدفی را نمی‌زند. تجربه‌ی بلایی که سر سریال آمد دست کم من را قانع کرد که حاضرم ده سال دیگر هم به انتظار کتاب بعدی مارتین بنشینم ولی داستانی تحویل بگیرم که فکر شده باشد و بعد از خواندنش حسی به جز پوچی داشته باشم، و شخصاً علاقه‌مند نیستم هیچ فیلم یا سریال دیگری که دیوید بنیوف یا دی بی وایس یا برایان کوگمن ساخته باشند را تماشا کنم. شکست بازی تاج و تخت تلخ بود و جذاب بود، ولی اتلاف وقت بیشتر از این روی این سبک داستان‌گویی تاریخ مصرف‌گذشته جایز نیست. فقط باید از این شکست درس‌هایی گرفت و به جلو حرکت کرد.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. فربد آذسن

    از این مقاله خوشم اومد. خصوصاً قسمت مربوط به «قصه‌گویی معکوس». پدیده‌ایه که خیلی از داستان‌ها ازش رنج می‌برن (بیشتر داستانای سطحی تجاری و اقتباسی با پیرنگ ورقلمبیده) و عجیبه که اسم رایجی نداره. حیف که GoT به یکی از تابلوترین نمونه‌ها از چنین ضعف وحشتناکی تبدیل شد.

    ولی خوبی فصل ۸ این بود که اینقدر درباره‌ش انشای تصویری و مطلب انتقادی تولید کردن و سیر تا پیاز و ریز و درشت ایراداتش رو شرح دادن که دیدن و خوندن محتواهای مربوطه تو این مدت مثل گذروندن یه دور کلاس درس داستان‌نویسی بود. به لطف D&D درک من از داستان‌نویسی بالاتر رفته و شاید حتی نویسنده‌ی بهتری شده باشم.

    1. محمد سوری

      ممنون. و آره دقیقاً. به نظرم تو سریالای تلویزیونی و فیلمای اکشن بلاک باستری که تهش باید به یه ست پیس گنده ختم بشه خودش رو خیلی نشون میده، چون تو جفتشون فقط اون مقصده مهمه و مسیر رو معمولاً فراموش میکنن.
      لقمان حکیم کردن همه‌مون رو D&D :)))))))

  2. ارس یزدان‌پناه

    به نظر منم تیکه‌ی قصه‌گویی معکوس خیلی باحال و آن‌پوینت بود … چند شب پیش اتفاقا داشتیم صحبت می‌کردیم که دیوانه شدن دنریس و آتیش زدن شهر اکچولی خیلی خوب رابطه‌ی دنریس و کینگزلندینگو کامل می‌کنه … این رابطه‌ی تاریخی که دختربچه با محل مرگ پدرش داره رو … منتها جوری که ایمپلمنت می‌شه تو سریال = چون هیچکی منو دوست نداره، منم همه رو جر می‌دم، باعث می‌شه کلا بی‌معنا بشه … در مورد بتل سندور و برادرش یه کوچولو ولی مخالفم … اتفاقا به نظرم اون، تیکه‌ی جالبی بود … این ترومای سندور(برادرش) که مرده بود ولی نمرده بود، می‌کشتش ولی بازم نمی‌مرد به نظرم ایده‌‌ی بامزه‌ای بود … کلا به سندور به نظرم کمتر از بقیه‌ی بچه‌ها ظلم شد …

    1. محمد سوری

      آره دقیقا. درباره سندور هم خود اتفاقه مثل همون آتیش زدن دنریس تو خلأ جذابه، ولی از نظر احساسی برای من مسیری که کاراکتر هاوند تو 2-3 فصل اخیر داشته به اینجا ختم نمیشه و کار نمی‌کنه. برای من آدمی که همه چیزو ول میکنه میره شمال که علیه مرده‌ها بجنگه و احتمالاً بمیره نمیاد اینطوری تو چرخه انتقامش گیر کنه. جیمی هم مشکلش همینه و خیلیای دیگه.

  3. شایان

    مقاله بسیار عالی و کاملی بود
    بهترین چیزی که میشه در قبال فصل ۵ تا ۸ گفت اینه که این گرون ترین تبلیغ کتاب‌خوانی تاریخ باید لقب بگیره

    1. محمد سوری

      تشکر. و دقیقاً :))))

  4. محمّد

    عالی. انتظارم اینه که حداقل 100 هزار نفر این جستار رو بخونن 🙂

    1. محمد سوری

      ممنون لطف دارین :))))

  5. ایمان

    توضیح بسیار خواندنی و آموزنده برای من

  6. محسن رحیمی

    فصل8 فقط برای تموم کردن بود به بیمنطق ترین شکل ممکن فقط سرانجام کاراکترا معلوم بشه وقتی هدفت فقط سروته کارو هم اوردن باشه و بدونی بعدش ی پروژه بزرگ در انتظارته دیگه اصلا برات مهم نیست که کارفعلیت چه طور تموم بشه

  7. mansoore.sdgh

    واقعا عالی و پر محتوا بود (خیلی پرمحتواتر از فصل هشت :دی). حس پوچی که گفتین رو واقعا بعد تموم شدن سریال داشتم. شخصیتی مثل سندور توی کتاب جوری بود که من عاشق واقع بینیش بودم و دلم می خواست به جایی برسه که آرامش پیدا کنه. آرامشی که انگار هیچ وقت نزدیکش هم نشده یا حداقل پایان باشکوهی در خور خودش داشته باشه. اما اونقدر مقوایی شد که حتی نتونستم براش ناراحت باشم. انگار چند فصل قبل از دست دادمش…
    مثل خیلی از شخصیت های دیگه.

  8. سیدمهدی نقوی

    سلام آقای سوری عزیز، بیشتر از سه بار پشت سرهم کتاب‌ها رو به فارسی خوندم و یک بار هم تا آخر سری استورم او اسوردس به انگلیسی که بتونم شیوه نگارش مارتین که منحصربه‌فرد هستش رو بخونم و هربار هم ازش حظ وافر بردم، خیلی لذت میبرم که میبینم آدمهای دیگه ای هم با من تو این عشق شریکند، باعث افتخارم که اگه کتابی نوشتید معرفی کنید تا بخونم.
    سیدمهدی نقوی

    1. فرزین سوری

      سلام! ممنونم. نه من نویسنده نیستم. همین‌جا می‌نویسم.

  9. مریم

    میشه بگین کتاب ترجمه شده و بدون سانسورشو از کجا بگیرم

  10. مهدی

    واقعا فوق العاده عالی و عمیق بررسی کردید و کاملا درسته اما بنظر من هم از جایی سریال خراب شد که اولا از خط کتاب ها جدا شد و دوما تبدیل به یک شو تبلیغاتی رسانه ای گسترده شد که عمدتا مردم عامه برای هیجان و غافلگیر شدن میدیدن گرچه حتی اونایی که کتاب رو نخونده بودن هم خلا ها روحس کردن من هم هنوز کتابارو تموم نکردم

  11. مصطفی

    اقای سوری واقعا تشکر
    بی نهایت از این متن لذت بردم
    تخصصی و شیوا
    خسته نباشید

  12. Shayanfar70

    سلام.واقعا وقتی داستان را تا فصل سوم میدیدم عاشق شخصیت پردازی و قوانین استوارش بودم ولی فصل چهار به بعد سریع متوجه جهش شدم تغییرات و نباید های که بودن و بودن های که نباید باشن !!!!
    من به شخصه داستانی رو دوست دارم که اگر اتفاقی در اون افتاده باشه دلیل و منطق خاص خودشو داشته باشه من عاشق منطق داستان بودم اون نظم دقیق اون ستون واقع گرایانه داستان
    این مقاله رو بهترین مقاله ای میدونم که خوندم واقعا تمام حرفهای دلم بود جالب بدونید من داستان را بعد از فصل سه قبل از هر اتفاقی پیشبینی کردم نمیدونم چطوری ولی این استعداد از بچگی داشتم
    جزعی نگری قوی دارم

    این سریال به من یاد داد که اگه روزی بخوام داستان بنویسم یادم باشه اصول و ستون یک داستان شخصیت های اونه ؛ این قوانین دنیایی خلق شده هست که داستان رو زیبا میکنه

    ولی خیانتی که شبکه ای اچ بی و این دو احمق نویسنده به هنر سینما کردن ضربه ای اینها بر پیکره هنر سینما زدن جبران نا پذیره نابودی یک داستان خوب که میتونست اثری تاریخی و ماندگار باشه را نابود کردن واقعا حیف

  13. مرتضی

    متن جالبی بود واقعا منطبق با چیزی است که از فیلم حسش کردم ولی نمی تونستم تعریفش کنم که شما ماشاالله استادانه شرحش دادین….ولی همه اینا به کنار اگه دنریس کشته نمیشد و اون بازی مسخره رو براش در نمی اوردن شاید میشد دوباره بعضی سکانساشو ببینم ولی بعد اون گند آخر سریال کل سریال دلیت کردم هیچ دیگه حتی دوست ندارم سکانسای فاخرش رو ببینم چون حالمو بد می‌کنه…

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر: