خاطرات ملال من با آرتور سی کلارک
این همه سال من از کلارک دست برنداشتم ولی کلارک هم هیچوقت از ملال دست برنداشت.
از اوایل نوجوانی مشتری داستانهای علمیتخیلی بودم. اول رمانی که خواندم «سفر به ماه» ژول ورن بود و بعد از آن داستانی به نام «شهری زیر دریا» نوشتۀ جرج گوستاو تودوز. چندتایی هم داستان کوتاه در مجلۀ کیهان بچهها خوانده بودم. همان موقع بود که دنیای علمیتخیلی آسیموف مثل سیاهچاله من را به خودش جذب کرد.
سیاهچاله توصیف دقیقی از کاریست که آیزاک آسیموف با من کرد چون تا سالها، تنها مطالعۀ غیر درسیام به کتابهای او محدود میشد. برایم تخیل علمی به معنی آیزاک آسیموف، و آیزاک آسیموف به معنی تخیل علمی بود. البته اگر کسی از من میپرسید که چجور کتابهایی میخوانی، پاسخم این بود که: علمیتخیلی! و خوب میدانید که منظورم از این پاسخ چه بود.
با این حال خودم را که نمیتوانستم گول بزنم. روی پیشخوان کتابفروشیها و همینطور از طریق خود آیزاک آسیموف با اسامی برخی نویسندگان علمیتخیلی دیگر آشنا بودم. اسمهای سرشناسی مثل لستر دلری، پل اندرسون، رابرت هاینلاین، استانیسلاو لم و دیگران.
اما نامی که در کنار خورشید درخشان آیزاک با فروغی ملایم میدرخشید، آرتور سی کلارک بود و روزی هم که با خودم گفتم بهعنوان مشتری علمیتخیلی بهتر است کتابهای دیگران را نیز بخوانم، انتخاب اولم، آرتور سی کلارک بود. آن روزها کتابی از او چاپ شده بود با عنوان «امپراتوری زمین». ولی شگفتا، از خودم به عنوان یک خوانندهی پروپاقرص علمیتخیلی تعجب کردم. چون کتاب را از کتابخانۀ محلمان قرض گرفتم، یکی دو فصلش را خواندم و خوشم نیامد (اگر نوشتۀ آسیموف بود به زور هم که شده میخواندمش) و پسش دادم. کتاب بعدی، یک مجموعه داستان بود با عنوان «سفر اکتشافی به زمین» که از این یکی هم خوشم نیامد. به جز یکی از داستانها که در مورد برخورد شهابسنگ به یک فضاپیما بود. ترسیدم که این قضیه دارد به یک الگوی تکرارشونده تبدیل میشود. چطور ممکن است یکی از سه غول علمیتخیلی تا این حد خستهکننده باشد؟ مشکل از من بود؟ باید سراغ یکی از شاهکارهای کلارک میرفتم.
پس همانطور که خوانندهی آشناتر باید حدس زده باشد کتاب بعدیای که به سراغش رفتم «میعاد با راما» بود. و این بار مشعوف متوجه شدم که تقریباً از کتاب خوشم میآید. میعاد با راما نخستین کتاب از آرتور سی کلارک بود که همهاش را خواندم. (سال بعد وقتی که در نمایشگاه کتاب، نسخهای از کتاب «راز راما» را دیدم آن را خریدم ولی متأسفانه معلوم شد راز راما، جلد چهارم مجموعه است و دو جلد میانی، در بازار نایاب هستند. جلد سوم را از یکی از دوستانم قرض گرفتم و خواندم و بعد جلد چهارم را. جلد دوم را هم چند سال بعد پیدا کردم و نصفه و نیمه رهایش کردم. به هر حال، وقتی که مجموعه به پایان رسید، راستش را بگویم نه تنها جذاب نبود که هیچ از هدفش سر در نیاوردم.)
به تلاشهایم در برقرار کردن ارتباط با آرتور سی کلارک ادامه میدادم ولی هر بار با شکست مواجه میشدم و این سؤال به ذهنم میرسید که: خوب که چه؟ هدف نویسنده از این داستان چه بود؟ داستانی که در کار نبود. توضیحات علمی؟ کتاب «نغمههای سرزمین دور دست» و کتاب «3001: آخرین اودیسه» آخرین تلاش من در مورد کلارک بود و پس از آن برای همیشه رهایش کردم.
ولی سالها بعد به ضرورت همکاری با یکی از دوستان که یک مجلۀ علمیتخیلی الکترونیک راه انداخته بود مجبور به خواندن داستانهای آرتور سی. کلارک شدم. اگر تصور میکنید کهولت سن باعث شد عقل به کلهام سرازیر شود و از کلارک خوشم بیاید، چنین نبود. کلارک را همچنان خستهکننده یافتم.
در یکی از شمارههای آن مجله فهرست دویست داستان کوتاه برتر علمیتخیلی درج شده و تعدادی از داستانهای آرتور سی کلارک هم در آن وجود داشت که همگی آنها بهجز یک استثنا در شمارههای پیشین آن مجله آمده بودند بودند. داستان «ستاره» موضوع خوبی داشت ولی چنگی به دلم نزد. داستان «دیدبان» (که بعدها سرمنشأ نگارش مجموعۀ «اودیسه» شده بود) خیلی خستهکننده و شبیه به گزارش بود. داستان «از درون خورشید» خستهکننده و گزارشی، «درس تاریخ» خسته کننده و گزارشی… داشتم مطمئن میشدم که مشکل از من نیست و کلارک اینجا مسئول است.
تا این که سرانجام زمانی رسید که یکصدمین زادروز آرتور سی کلارک (16 دسامبر 2017- 25 آذر 1396) در حال نزدیک شدن بود و من تصمیم گرفتم خودم یکی دو داستان برای شمارۀ ویژهنامهی آرتور سی کلارک (که هیچ وقت هم منتشر نشد) ترجمه کنم و برای این کار دست به گزینش تصادفی زدم.
یکی از این داستانها «باد خورشیدی» نام داشت که در سال 1963 نوشته شده است و ماجرای یک مسابقۀ قایقهای بادبانی در فضا را تعریف میکند که قایقها با نیروی باد خورشیدی در فضا به حرکت در میآیند. این داستان ایدهی سادهای دارد. شتاب اندک در مدت زمان مناسب میتواند به سرعتهای خارقالعادهای بینجامد:
مرتون در یکی از توضیحاتش گفته بود: «دستاتون رو در برابر خورشید بگیرید. چه چیزی احساس میکنید؟ البته گرما، ولی فشار هم وجود داره، هرچند که هیچ وقت احساسش نمیکنید چون خیلی ناچیزه. در مساحتی به اندازهی کف دست شما، این فشار تقریباً برابر با سی میلیونیم گرمه.
ولی در فضا، با وجود این که فشار به همین اندازه ناچیزه، در تمام مدت، ساعت به ساعت و روز به روز، وجود داره و برخلاف سوخت موشک، رایگان و نامحدوده. اگر بخواهیم، میتونیم ازش استفاده کنیم. میتونیم بادبانهایی بسازیم که باد خورشیدی رو جذب میکنن.»
در واقع اندی وییر هم در رمان «مریخی» به چنین نکتهای اشاره کرده ولی بنیان داستانش را بر این اساس قرار نداده است. اینجا بد نیست به تنافری اشاره کنم بین داستانهایی که بنیانشان را یک «ایدهی علمی» میگذارند مثل داستان باد خورشیدی کلارک که در ادامه خواهید دید پردازشش تماماً حول محور همین ایدهی علمی است، و داستانهایی مثل مریخی وییر که بنیان داستانی دارند و حول یک نزاع و گرهافکنی داستانی نسبتاً کلاسیک مثل رها شدن، تکوتنها، در ناکجای سیارهای غریب، میچرخند. یکی تبدیل به اقتباسی از کروزوئهی کلاسیک در پیرنگی متفاوت میشود و از قضا کشش داستانیاش را دارد هرچند فرمتش همچنان گزارش است. دیگری تبدیل به گزارشی ملالآور از خواص باد خورشیدی میشود که جایش نهایتاً در کلاس فیزیک است.
در ادامهی این «گزارش» کلارک میخوانید که نیروی این شتاب هم از جریان مداوم باد خورشیدی گرفته میشود که باید به وسیلۀ بادبانهای «غول پیکر» و «بسیار سبکی» به دام انداخته شود:
گزارشگر پرسید: «ولی آخه شما پنج کیلومتر مربع بادبان دارین. به نظر نمیرسه که به همین راحتی از پس کنترل کردنش بر بیاین.»
مرتون خندید و گفت: «چرا برنیام! اون پنج کیلومتر مربع بادبان تنها در حدود پنج کیلوگرم فشار رو جذب میکنن. من با انگشت کوچیکهی دستم میتونم فشاری بیشتر از این تولید کنم!»
ــ
در آن لحظه، چند متر مربع از مادهی سازندهی بادبان را به سوی مخاطبانش پرتاب کرده بود. مادهی نقرهای رنگ مثل دود در هم پیچیده بود و بعد، همراه با جریان هوای گرم به سوی سقف بالا رفته بود.
ادامه داد: «ببینین چقدر سبکه. یه مایل مربع از این ماده فقط یه تن وزن داره و میتونه دو و نیم کیلو فشار باد پرتویی رو جذب کنه. در نتیجه شروع به حرکت میکنه و اگه با طناب به خودمون وصلش کنیم، ما رو همراه با خودش میکشه.
البته نرخ شتابگیریش اندک خواهد بود. شاید در حدود یک هزارم G، که شاید چندان زیاد به نظر نرسه، ولی بیایین ببینیم این مقدار شتاب چه معنیای داره.
معنیش اینه که در ثانیهی نخست، ما در حدود نیم سانتیمتر حرکت میکنیم. به نظر میرسه که یه حلزون قبراق و سرحال از این سریعتر حرکت میکنه. ولی بعد از یک دقیقه، ما بیست متر جلو رفتیم و بعد از گذشت اولین ساعت، به یک و نیم کیلومتر میرسیم. برای چیزی که فقط با نور خورشید حرکت میکنه، بدک نیست. در پایان ساعت دوم، ما شصت کیلومتر از نقطهی شروع حرکت فاصله داریم و سرعتمون به یکصد و بیست کیلومتر در ساعت رسیده. به خاطر داشته باشید که در فضا، هیچ اصطکاکی وجود نداره، در نتیجه اگه چیزی رو به حرکت در بیارین، تا ابد به حرکت خودش ادامه خواهد داد. اگه بهتون بگم با شتاب یک هزارم G در پایان یک روز به چه سرعتی میرسید، شگفت زده خواهید شد. تقریباً سه هزار کیلومتر بر ساعت! اگر شروع حرکت از «مدار» زمین باشه ــ که صدالبته باید هم اینطور باشه ــ چنین شتابی در عرض دو روز ما رو به سرعت گریز میرسونه، اون هم بدون سوزوندن حتی یک قطره سوخت!»
بادبان قایق شخصیت اصلی داستان، پهنهای به اندازۀ پنج میلیون متر مربع دارد. (از جهت مقایسه، مساحت پارک لاله در تهران 350 هزار متر مربع و مساحت سنترال پارک نیویورک کمتر از سه و نیم میلیون متر مربع است!) قایقهای دیگر هم برای رقابت با چنین عظمتی باید مساحتی در همین حدود داشته باشند.
به این ترتیب، مرتون با این حرفها، مردم و حتی شرکت کازموداین را هم متقاعد کرد و در بیست سال اخیر، ورزش جدیدی پایهگذاری شد. چیزی که به آن ورزش میلیاردرها میگفتند، که حقیقت هم داشت و از همان ابتدا، پوشش تلویزیونی آن پولساز بود. آبروی چهار قاره و دو دنیا به این مسابقه وابسته بود و بیشترین تماشاچیان را در تمام طول تاریخ از آن خود کرده بود.
آرتور سی کلارک ادعا میکند که این مسابقه (که هفت قایق در آن شرکت میکنند) از صفحۀ میلیونها تلویزیون در سطح دنیا تماشا میشود. بیایید فکر کنیم که واقعاً در صفحهی تلویزیون چه میبینیم؟
با یک محاسبهی سرانگشتی معلوم میشود که چنین بادبانهای عظیمی در حدود 2500 متر قطر دارند. اگر لبۀ بادبان تمام هفت کشتی با یکدیگر مماس باشند، از این سوی خط شروع مسابقه تا سوی دیگر آن 17500 متر فاصله وجود دارد. حالا اگر این فاصلۀ 17500 متری را در یک صفحۀ تلویزیون معمولی جا دهیم، با شتاب یک هزارم نیروی گرانش زمین، باید حداقل یک ساعت و نیم صبر کنیم تا حرکت کشتیها آنها را از صفحۀ تلویزیون بیرون ببرد! تازه از این هم که بگذریم، تماشای قایقی که در فضا با سرعت چند هزار کیلومتر در ساعت حرکت میکند هیچ لطفی ندارد چرا که پهنۀ فضا بسیار وسیع است و در آنجا حرکت عملاً به چشم نمیآید.
به نظرم نویسنده خودش فهمیده که موضوع داستانش حوصلهسربر است، به زور حوادثی در داستان پیش میآورد تا اندک هیجانی به آن تزریق کند. منتها خودتان ببینید دیگر:
سر و صدای زنگ او را از خواب بدون رویایش بیرون کشید. فوراً از خواب بیدار شد و چشمانش به سوی صفحهی کنترل چرخید… چراغ قرمزی درست بالای شتابسنج چشمک میزد. کشش در حال کم شدن بود و دایانا داشت نیرویش را از دست میداد.
… سایهای بزرگ با لبهی تیز در حال خزیدن بر روی بادبان درخشان نقرهای بود. تاریکی بر سر دایانا فرود میآمد، گویی ابری بین آن و خورشید حایل شده بود. تاریکی، پرتوهایی که آن را به حرکت در میآورد را میدزدید و قایق، با درماندگی سرعتش را در فضا از دست میداد.
… قایق گوسامر که عقب افتاده بود، از فاصلهی سی کیلومتری در تلاش بود تا یک خورشید گرفتگی دستساز ایجاد کند و جلوی سرعت گرفتن دایانا را بگیرد.
ــ
آراکنه و سانتا ماریا در تلاش نومیدانهشان برای جلوگیری از تصادف، از تمام سطح بادبانهایشان استفاده میکردند. حالا که کمتر از سه کیلومتر بینشان فاصله بود، با احساس نخستین فشار ظریف باد خورشیدی، بادبانهای براق پلاستیکیشان را با کندی عذابآوری در برابر خورشید میگستراندند. تقریباً تمام تلوزیونهای زمین در حال نشان دادن آن نمایش کند و طولانی بودند و حالا، حتی در این دقایق واپسین، گفتن این که نتیجه چه خواهد شد، ناممکن بود.
هر دو ناخدا مردان سرسختی بودند. هر کدام از آنها میتوانست بادبانش را قطع کند و عقب بیفتد و به دیگری شانس برنده شدن بدهد، ولی هیچکدامشان چنین کاری نکردند. پای آبرو و حیثیتشان در میان بود.
به این ترتیب، آراکنه و سانتا ماریا، نرم و در سکوت، همچون دانههای برف زمستانی به هم برخورد کردند.
ــ
در عرض چند دقیقه، تعداد پنج مسابقه دهنده به چهار کاهش یافت. از همان آغاز، مرتون به چرخش آهستهی سانبیم شک کرده بود و حالا متوجه شده بود که حق با اوست.
قایق مریخی نتوانسته بود به درستی طنابهایش را نصب کند… بادبان حلقهای بزرگ آن به جای این که لبهاش را به سوی خورشید بگیرد، میچرخید تا رو به خورشید کند. به این ترتیب، با حداکثر شتاب، از دور مسابقه عقب افتاد.
این بدترین اتفاقی بود که ممکن بود برای یک ناخدا رخ دهد، حتی از برخورد هم بدتر بود، چرا که تنها میتوانست خودش را سرزنش کند. وقتی که آن مهاجر نشین شکست خورده از همه عقب ماند، هیچکس برایش دلسوزی نمیکرد. آنها پیش از آغاز مسابقه عجولانه کار کرده بودند و اتفاقی که برایشان افتاده بود، نتیجهی کار خودشان بود.
و گویی که نمیدانسته داستانش را چطور به پایان ببرد، از زبانۀ خورشیدی کمک گرفته تا مسابقه را نیمهکاره رها کند!
در مورد نتیجهی مسابقه از صد و پنجاه میلیون کیلومتر آنسوتر تصمیمگیری شده بود.
… در مشاهدهگر شمارهی سه که در اعماق مدار سیارهی تیر قرار داشت، ابزارهای خودکار تاریخچهی زبانههای خورشیدی را ثبت میکردند. چهارصد میلیون کیلومتر مربع از سطح خورشید ناگهان با چنان خشم سفید و آبیای منفجر شد که باقی قسمتهای سطح آن در برابر نور کورکنندهی آن کدر و رنگپریده مینمود. از میان آن جهنم سوزان، شعلههای عظیم پلاسما با ذرات باردارش، در حالی که همچون موجودی زنده درهم میپیچید و میچرخید، اوج گرفت. در بالاترین قسمت آن، پرتوهای هشداردهندهی فرابنفش و ایکس با سرعت نور به جلو میشتافتند. آن پرتوها که نسبتاً بیضرر بودند، تا هشت دقیقهی دیگر به زمین میرسیدند. پشت سر آنها، اتمهایی که سرعت کمتری داشتند، با سرعت شش میلیون کیلومتر در ساعت پیش میآمدند و در عرض یک روز، دایانا و لبدف و خدمهی ناچیزشان را در میان آغوش مرگبارشان میگرفتند.
… حتی وقتی که آن جریان پلاسما از مدار ناهید میگذشت، این امکان وجود داشت که مسیر حرکتش به زمین برخورد نکند. ولی وقتی که تنها چهار ساعت زمان باقی مانده بود، شبکهی رادار ماه نشان داد که هیچ امیدی وجود ندارد. به مدت پنج یا شش سال، تا وقتی که خورشید دوباره آرام میگرفت، هیچ مسابقهی قایقرانی خورشیدی انجام نمیگرفت. نومیدی سراسر سامانهی خورشیدی را در بر گرفت. دایانا و لبدف در نیمه راه ماه بودند و شانهبهشانهی هم پیش میرفتند، ولی دیگر هیچکس نمیفهمید که کدامیک از آنها قایق بهتری است. خیل طرفداران تا سالها بعد در مورد آن مسابقه بحث میکردند ولی در اسناد تاریخی تنها این جمله ثبت میشد: مسابقه به دلیل طوفان خورشیدی لغو شد.
بگذریم. نیک به این امر واقفم که همۀ اینها ممکن است سلیقهای باشند هر چند که در این سلیقه تنها نیستم و لااقل نویسندههای نسلهای بعدی علمیتخیلی همچون گیبسون با من موافقند و خوانندههای موج نوی علمیتخیلی نیز. من که یک مسابقۀ نود دقیقهای فوتبال برایم بیاندازه کند و ملالآور است، شاید در درک هیجان قایقرانی خورشیدی هم دچار مشکل باشم هر چند که توشیحات روند قایقرانی در فضا بیشتر علاقهی نوع خاصی از مخاطب را برمیانگیزد و در اینجا داستانگویی صورت نگرفته است که بسنجم «داستان» کلارک ملالانگیز است یا خیر. نهایتاً بتوانم بگویم از «گزارش شبهمستند» کلارک نمیتوانم لذتی ببرم. به هر حال خیل دوستداران و شیفتگان دنیای علمیتخیلی آرتور سی کلارک آنقدر بزرگ است که من(محافظهکارانه) تنها میتوانم به سلیقۀ خودم شک کنم تا نوشتههای او. و البته از همینجا خطاب به او میگویم: «آرتور، اگرچه از داستانهایت لذت نمیبرم، اما به احترامت، کلاه از سرم برمیدارم.»
-
سوال. آیا داستان 9 میلیارد نام خدا رو خوندین ؟
-
برای من هم یه داستان که از ایشون خوندم، همچین حسی داشت .