ساموئل دیلینی: نژادپرستی و علمی‌تخیلی

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

واقعیت این است که وقتی در آمریکا به عنوان یک سیاهپوستِ زن یا مرد زندگی می‌کنید، پاسخ به این سوال ندرتاً چیزی جز این است: چند ساعت پیش، چند روز گذشته، چند هفته‌ی قبل [بار دیگر باز هم نژادپرستی را مستقیماً تجربه کردم] . . . در نتیجه، ای کسانی که فرضا طرف صحبتم هستید، آخرین بار که «شما» با نژادپرستی در خودِ ژانرِ ساینس‌فیکشن مواجه شدید کی بود؟

برای من نژادپرستی همواره و قبل از هر چیز به‌منزله‌ی یک سیستم به نظر رسیده است، سیستمی که شرایط مادی و اقتصادیِ دستکار در زمینه‌­ی سنت­‌های اجتماعی از آن پشتیبانی می­‌کند. در نتیجه، اگرچه نژادپرستی همواره از خلال افراد، تصمیم­‌ها، کنش‌­ها، کلمات، و احساسات بروز می‌یابد، اما وقتی از نعمتِ توجهِ عمیق‌تر برخوردار باشیم (که البته فاقدش هستیم)، آنوقت سرزنش آدم‌ها به صورت فردی یا مقصردانستن یک شخص بلاموضوع می‌شود، چه سیاه‌پوست باشد چه سفیدپوست، دیگر معنی ندارد که آن شخص را برای احساساتش یا حتی برای کنش‌­های بخصوص‌­اش سرزنش کنیم ــ البته تا زمانی که همچنان در این طرف جنایت باشند. این جور آدم‌ها آن کسانی نیستند که این سیستمِ مولد نژادپرستی را پایدار و برقرار نگه می­‌دارند. این­ها همان‌هایی نیستند که این سیستم را تقویت یا بازتولید می‌­کنند. و این حرف‌ها هم نکاتی نیستند که با طرحِ پاینده‌ترین تغییرات بتوانند تدریجاً چنین سیستمی را عوض کنند.

چه خوشمان بیاید و چه نه، اغلب از من به‌­عنوان اولین نویسنده‌­ی ساینس‌­فیکشنِ آفریقایی‌­آمریکایی صحبت شده است. اما من هم مثل هر نویسنده‌ی دیگری که برچسب‌های عالم ساینس‌فیکشن را بهش چسبانده‌اند از اینجور وصله‌ها بیزارم. در میان رتبه‌بندی‌هایی که اغلب به‌­عنوان آغازگرِ گونه‌ای در ساینس­‌فیکشن از آنها یاد می‌­شود چند نویسنده­‌ی سیاه­پوست هم وجود دارند. ام.پی.شیل[1] که دو رمانش به اسمِ ابر بنفش و ارباب دریاها همچنان خوانده می­‌شوند دورگه­‌ای با تبار آفریقایی بود. مارتین دیلانی[2] رهبر سیاه‌پوست (1812-1885، دریغا که با هم قوم‌وخویش نبودیم) تنها یک رمان نوشت، بلیک یا آلونک‌های آمریکا (1857) که شدیداً خیال­‌انگیز است و امروزه همچنان در قفسه‌­های «بارنز اند نوبل» می‌توانید نسخه‌ای از آن را پیدا کنید. این رمان درباره­‌ی شورشِ موفق و خیالیِ بردگان در کوبا و جنوب آمریکا است و اگر آن‌ را خوانده باشید تقریباً یکجور رمان تاریخیِ بدیل به سبک سای‌­فای از کار درآمده. سایرِ نویسندگانِ سیاه‌پوستی که نوشته‌هایشان مسلماً بر مرزهای ساینسفیکشن پیش می‌رود از این قرار هستند: ساتن ای.گریگز[3] و رمانش سطوت سلطنت (1899) که در آن، یک اجتماع مخفیِ آفریقایی‌آمریکایی با تصرفِ تگزاس در راستای برپاییِ یک دولت سیاهپوستِ خودمختار اقدام به توطئه می­‌کنند. وانگهی، به تأسی از نمونه‌ای چون ادوارد بلامی[4] در نگریستن به پس (1888)، ادوارد جانسون[5] هم رمانِکاکاسیاها و فروغِ پیشِ رو (1940) را نوشت که ماجرای مرد سیاهپوستی را تعریف می‌کند که به یک آمریکای سوسیالیستی در آینده­ای دور منتقل شده است. شنیده‌ام که هارلن الیسون به این نکته اشاره کرده که ما ده‌ها‌ نویسنده‌ی عامه‌پسندِ قدیمی را تنها به اسم می‌شناسیم: آنها تمام کاروبارشان را ­­­­با نامه پیش می‌بردند ــ آن هم در زمینه و طی دور‌انی که استفاده از اسم مستعار یک قاعده بود ــ البته فارغ از استثناهایی که از اسم خودشان استفاده می‌کردند. از جمله «رمیننگتون سی. اسکات[6]» و «فرانک پی جونزس[7]» که محتواهای مندرج در صفحاتِ داستان‌های عامه‌پسندِ قدیمی را [ذیل نام واقعی‌شان] به‌هم‌ریختند. و واقعاً هیچ راهی نیست که بشود فهمید آیا یک، سه، یا هفت تن از این دست نویسندگان ــ یا حتی خیلی بیشتر از این تعداد ــ سیاهپوست هستند یا اسپانیولی، زن،‌ سرخپوست، آسیایی،‌ و غیره. نوشتن همین است و از اینجور مسائل هم دارد.

مقارن با اتمام رنسانسِ هارلم، جرج اسکایلر (۱۸۹۵-۱۹۷۷)،‌ منتقد اجتماعی سیاه‌پوست، هجویه‌ای تندوتیز منتشر کرد تحت عنوانِ بلندبالایِ «دیگه سیاه‌پوست نه: آوردن دلیلی برای کارهای عجیب‌‌وغریب و شگفت‌انگیزِ علم در سرزمین انسان‌های آزاد، پس از میلاد مسیح ۱۹۳۳-۱۹۴۰» (نیویورک، ۱۹۳۱)، که ماجرای یک فرایند درمانیِ پنجاه دلاری و سه روزه‌ است که از طریق آن سیاه‌پوست‌ها می‌توانند سفیدپوست شوند. بنا به روایت، این درمان با «دم‌ودستگاهی هولناک از جنس نیکل براق» صورت می‌پذیرد. «دستگاهی که به چیزی بین صندلی دندانپزشکی و صندلی الکتریکی شباهت دارد.» اغتشاشی که این درمان در سرتاسر آمریکای نژادپرست (و به همان اندازه در میان خود گروه‌های سیاه) برمی‌انگیزد به اسکایلر این شانس را می‌دهد تا هم رهبران سیاه و هم سران سفید را به هجو بکشد. (هرچند اسکایلر کسی چون وی. ای. بی. دو بوآ[8] [که یک فعال سیاهپوست در زمینه‌ی حقوق بشر  بود] را هم به عنوانِ یک پول‌پرستِ ریاکار و محتاط و در قامتِ یکجور دکتر شکسپیر با ریش‌هایی به سبکِ آگاممنون به نقد می‌کشد، اما دوبوآ در ستون‌اش تحت عنوانِ «مروری گذرا» [در مجله‌ی کرایسس، مارس 1931‌] این رمان را «اثری به شدت مهم» و «انتقادی خوشدلانه، تندوتیز، و شادوشنگول از معضل سیاهان در آمریکا» خواند که دستخوشِ «کج‌فهمی فراوان» شده، زیرا به باور او تقدیر همه‌ی هجو‌ها همین است.) این رمان ماجراهای مکس دشر، که سیاه‌پوستی پرشور و بی‌پرواست، و همدم‌اش به اسم بانی را دنبال می‌کند که به‌لطف دستگاه شفابخش سفیدپوست شده و حالا آن دو از دل دنیای وارونه و درهم‌وبرهمی عبور می‌کنند که ابهام و فریب نژادی در آن گسترده است. حوالیِ نقطه‌ی اوج داستان، دو مجرمِ سفیدپوستِ در خدمتِ سیستم، که با ترفندهای‌شان ثروتی به جیب زده‌ بودند به دستِ گروهی از سفیدپوستان ــ که معتقدند این دو تن در اصل سیاه‌پوست‌اند و صرفا تغییر چهره داده‌اند ــ بدون محاکمه (در مکانی به اسم هپی هیل یا شادتپّه) اعدام یا لینچ می‌شوند. هرچند اصطلاح فنی «طنز سیاه» آن زمان هنوز وجود نداشت، اما در این داستان «شوخ‌طبعی» واقعا بسیار به «سیاهی» می‌گراید تا آنجایی که عناصری از ژانر نوپای هارور [وحشت] آمریکایی را به خود می‌گیرد. اسکایلر برای آن صحنه دقیقا گزارشاتِ لینچ‌های واقعی [محکمه‌های نژادیِ سفیدها برای اعدام و سوزاندن سیاهان] در آن دوره را با تغییراتی جزئی در جمله‌بندی‌های رمانش به کار می‌گیرد:

آن دو مرد را کاملا برهنه کرده بودند، و دستان ستبر و خشنِ دهاقینِ مشتاق آن دو را نگه داشتند، تا آنکه با دشنه و گزلیک گوش‌ها و اندام‌های تناسلی‌شان بریده شد . . . چند ارغه‌‌ی زبان‌باز گوش‌های آن دو را به ماتحت‌شان دوختند و بعد ول‌‌شان کردند تا پا به فرار بگذارند . . . [اما به محض دویدن هفت‌تیرهای جمعیت آن دو را نقش زمین کردند]. غریو خنده از جماعت  برخاست. . . [آن دو که هنوز جان داشتند با اینحال با همدیگر به تیرکی چوبی بسته شده‌ بودند] … دخترکان و پسرکان مسرورانه پوشال، کاغذپاره، ترکه‌ها و شاخه‌های کوچک را جمع می‌کردند، در حالیکه والدینِ مغرورشان کنده‌های چوبی،‌جعبه‌ها، و نفت‌چراغ را می‌آوردند . . . [پدر روحانی، کشیش مک‌فول دست به دعا برداشت، شعله‌ها روشن و فروزان زبانه کشیدند، فریاد و جیغ قربانیان به هوا برخاست‌] جمعیت کامیاب هلهله‌ی هورا سر داد و چهره‌ی جناب کشیش مک‌فول از نور رضایت روشن شد. . . بوی گوشتی که داشت می‌پخت در هوای تمیز روستا پخش شد و منخرینِ گنه‌کاران آماس کرد. . . وقتی گوشت قربانیان کاملا برشته شد، اعضای ماجراجوترِ دارودسته‌ی کشیش مک‌فول به سمت تیرک چوبی و آن دو بدن بریان هجوم بردند تا یادگاری‌هایی از اسکلت‌شان جدا کنند، چیزهایی مثلِ انگشت سبابه، انگشتان پا، و دندان. شبان و مرشدشان نیز گردن‌فرازانه به اینان می‌نگریست (217-218).

آیا چنین صحنه‌ای برای خوانندگان نشریه‌ی Amazing and Astounding [شگفت‌انگیز و بهت‌آور] زیادی تندوتیز است؟ به رغمِ واژه‌پردازیِ عامه‌پسند خاصش که به دهه‌ی 1930 برمی‌گردد، چنین قصه‌ای برای من و البته برای خیلی از جماعت سیاهپوستِ امروز جایگاه ویژه‌ای دارد. در بین وقایع خانوادگی که از کودکی برایم تعریف می‌کردند، یکی‌شان درباره‌ی لینچ‌کردنِ مشابهی بود که قربانی‌اش عموزاده‌ام بود، آن هم تنها یک دهه یا بیشتر پیش از وقوع داستانِ اسکایلر. حتا ابهام نژادیِ قربانیانِ اسکایلر با این ماجرای واقعی همزبان می‌شود. زنی که سفید به نظر می‌رسید، یعنی دخترعمویم، چند ماهه آبستن بود و همراه با همسرش که بیش از او سیه‌چرده بود سفر می‌کرد تا اینکه مردان سفیدپوست بهشان حمله کردند (چون فکر می‌کردند وصلت این زوج یکجور ازدواج بینانژادی است) و سرانجام آن دو نیز درست همانقدر شنیع و هولناک لینچ شدند: حتا بدن همسر دخترعمویم نیز به همان نحو که در داستان آمده سلاخی شد. آنطور که پدرم این واقعه را در دهه‌ی چهل برایم بازگو کرد، وقتی اجسادشان را به دلیجانی در اردوگاهِ مکتبِ اُسقفیِ سیاهان  بازگرداندند که تحت مدیریت اجدادم بود، حتا فرزندی که دخترعمویم حامله بود دیگر در بدنش قرار نداشت. صدها مورد از این قتل‌های اجتماعی با ذکر جزئیات از سوی شاهدان و شرکت‌‌کنندگان‌شان در فاصله‌ی جنگ داخلی و جنگ دوم جهانی ثبت شده و هزاران مورد از این قتل‌ها نیز ثبت نشده‌اند. (برای مثال، بیلی دِکید ادعا کرده که در ده‌ها قتل دسته‌جمعیِ مکزیکی‌ها، کاکاسیاها و سرخ‌پوست‌ها شرکت داشته که در بین ده‌ها کشتارِ پرآوازه‌ی او در دورانِ نوجوانی‌اش اصلا به حساب نیامده‌اند.) اما این تنها یکی از دهشت‌هایی است که بوی فاشیسم از آن بلند می‌شود. و این البته همچنان یکی از آن جاهایی است که هنوز هم فاشیسم می‌تواند به سادگی رخ دهد.

در 1936 و 1938، اسکایلر تحت نام مستعارِ «سموئل آی. بروکس» دو داستان بلند در تقریباً 63 بخش مجزا در نشریه‌ی پیک پیتزبورگ [The Pittsburgh Courier] منتشر کرد، که یک روزنامه‌ی سیاهان در پنسیلوانیا بود. داستان نخست به سازماندهی سیاهان می‌پرداخت و درباره‌ی سازمانی بود که از سوی دکتر بلسیدوس سیاهپوست اداره می‌شد که سودای تصرف کل دنیا را داشت ــ و البته اسکایلر آن را هم «عملِ چرند و مزدورانه‌ی خالص‌ترین خون» می‌دانست. اسکایلر را یک محافظه‌کارِ سیاسی افراطی می‌دانستند، گرچه خط‌سیر او ذیل آن محافظه‌کاری بسیار به خط‌سیرِ کاریِ هینلین[9] شباهت داشت. (هرچند برخلاف هینلین، نظرگاهِ اسکایلر درباره‌ی ساینس‌فیکشن هم مثل سایر نظرگاهایش محافظه‌کار بود.) دوره‌ی سوسیالیستی و اولیه‌ی اسکایلر بعدا به نوعی محافظه‌کاری انجامید که لااقل خودِ اسکایلر به هیچ وجه احساس نمی‌کرد با اصول پیشینش در تعارض باشد، حتا با اینکه او در آغازِ دهه‌ی 60 به انجمنِ جان بیرچ[10] پیوست و برای تشکیلاتِ خبری او موسوم به عقیده‌ی آمریکایی [American Opinion] شروع به نوشتن کرد. دومین سری داستانی او با محوریتِ کاراکترِ دکتر بلسیدوس ناتمام ماند، و این دو داستان تا سال 1991 ، یعنی تا چهل سال بعد از مرگ او، در قالبِ یک کتاب گردآوری نشدند (نام کتاب: امپراطوریِ سیاه، نوشته‌ی جرج اس. اسکایلر، ویر. رابرت هیل و کنت راسموسن، انتشارات دانشگاه نورث‌ایسترن، بوستن).

وقتی در سال 1962 شروع به نشر نوشته‌هایم کردم، مردمانی از رنگ‌های مختلف اغلب از من سوال می‌کردند که تجربه‌هایم از تعصبِ نژادی در ژانر ساینس‌فیکشن چه هستند. آیا چنین تجربه‌هایی ناموجود است؟ به هیچ وجه: قطعا چنین تجربه‌هایی وجود داشته‌اند. من به عنوان فرزندِ اعتراضاتِ سیاسی دهه‌های 50 و 60 مکرراً به آنهایی که چنین سوالاتی می‌پرسیدند پاسخ می‌دادم: تا وقتی فقط یک، دو یا معدودی از ما آمریکایی‌های آفریقایی‌تبار در زمینه‌ای مثل ساینس‌فیکشن بنویسیم، «مسئله‌ی تعصب و تبعیض» همچنان یک موضوع حاشیه‌ای و نیرویی ناچیز باقی خواهد ماند زیرا در این ژانر بسیاری از نویسندگان از دلِ سنتِ لیبرال‌ـ‌یهودی برخاسته‌اند. مگر آنکه نویسنده‌های سیاه تدریجا بیشتر و بیشتر شوند، سیزده، پانزده، بیست درصد از کل بشوند. در چنان وهله‌ای، وقتی بتوان رقابت نویسندگان را به صورت رقابت وزنه‌های اقتصادی درک کرد، آنوقت این شانس را خواهیم داشت که تامل بر مسائلی چون نژادپرستی و تعصب در این ژانر نیز همچون سایر زمینه‌ها بیشتر پا بگیرد.

هنوز از این تعداد نویسنده و از چنان آماری فاصله داریم. اما یقینا داریم به آن حد نزدیکتر می‌شویم.

اُکتاویا باتلر[11] اندکی پس از آنکه در ورک‌شاپِ «نویسندگانِ ساینس‌فیکشنِ کلاریون» دانشجویم شد، با اولین قصه‌اش به این عرصه قدم گذاشت؛ «چارراه» در 1971، و بعد از اولین رمانش، استادِ چارچوب‌ها در 1976 ــ چهارده‌سال پس از اولین رمان من که در زمستان 1962 نوشته شده بود. اما اُکتاویا قصه‌اش را با سرزندگی و بصیرت تعریف می‌کند. همه از دیدنش خرسند بودند! استیون بارنز[12]پس از فروش چند داستان کوتاه اولین بار در 1981 با رویاپارک و سایر همکاری‌هایش با لری نیوِن[13] مورد توجه عموم قرار گرفت. چارلز اس. سندرز[14] رمان‌هایش موسوم به ایمارو [Imaro] را با نشر DAW در اوایل دهه‌ی 80 منتشر کرد. حتا کمی متاخرتر، تاناناریو دو[15] در زمینه‌ی همجوارِ سای‌فای، یعنی در ژانر هارور [وحشت]، آثاری چون میانه (1996) و جانی برای حفظ‌کردن (1997) را چاپ کرد. سال گذشته، همه ما به جز چارلز در اولین کنفرانس نویسندگان آمریکاییِ آفریقایی‌تبار شرکت کردیم که تحت حمایت مالیِ دانشگاهِ کلارک‌ـ‌آتلانتا برگزار شد. همین امسال، نویسنده‌ی ساکن تورنتو، نالو هاپکینسن[16] (یکی دیگر از شاگردانم در ورک‌شاپِ کلاریون که مفتخرم از او به عنوان یکی از مدرسان بعدی آنجا یاد کنم) رمان سای‌فای خود به اسمِ دختری سیه‌چرده در حلقه (نشر وارنر، نیویورک، 1998) را منتشر کرد که برنده‌ی جایزه هم شد. نویسنده‌ی سیاهپوست دیگرِ ساکن آمریکای شمالی، کلود‌ـ‌میشل پریووست زاده‌ی هائیتی است، نویسنده‌ای فرانسه‌زبان که در ونکوور در بریتیش کلمبیا آثارش را منتشر می‌کند. مردم مرتبا از من می‌پرسند که چه مثال‌هایی از تعصب نژادی را در زمینه‌ی ساینس‌فیکشن تجربه کرده‌ام، و فکر می‌کنم که الان می‌تواند وقت پاسخ‌دادن به این سوال باشد ــ آن هم با شرح یک ماجرا.

در 25 مارس 1967، پنج روز مانده به بیست‌و‌چهار سالگی‌ام، ششمین رمان ساینس‌فیکشن‌ام بابل‌ـ‌17، از طرف نویسندگان ساینس‌فیکشن آمریکا برنده‌ی جایزه‌ی نبولا[17] شد (واقعاً ربطی میان این دو وجود دارد). در همان روز اولین کپی‌های هشتمین رمانم، تقاطعِ اینشتین، را به دفتر ناشرانم سپردم. (آن زمان، به خاطرِ جدول زمان‌بندیِ انتشارات، هفتمین رمانی که نوشتم یعنی ستاره‌ی امپراطوری، زودتر از ششمین رمانم، در بهار قبل زیر چاپ رفته بود). در خانه روی میز کارم در آنسوی آپارتمانی در پالاس سنت‌مارک که در آن [مشترکا با دیگران] زندگی می‌کنم، نهمین رمانم، نُوا، کمی بیش از سه ماه دیگر تا تکمیل‌شدن در پیش داشت.

رمانِ نُوا، در 10 فوریه، یک ماه و نیم قبل از اعلام جوایز مارس، در حالی که هنوز نیمه‌تمام بود، از سوی نشر Doubleday & Co خریداری شد. سه ماه بعد از ضیافتِ جوایز، در ماه ژوئن، وقتی این رمان تمام شد، در حالیکه اولین جایزه نبولا را هم داشتم، نوآ را برای انتشار دنباله‌دار در مجله‌ی آنالوگ، تحویل ویراستار معروفش جان وی. کمبل[18] دادم، کمبلِ کوچکتر آنرا رد کرد، همراه با یک یادداشت و تماسی تلفنی به وکیلم، و حرفش این بود که در مقام یک خواننده او احساس نمی‌کرد که بتواند با یک شخصیت اصلیِ سیاه ارتباط بگیرد. به عنوان یک نویسنده‌ی حرفه‌ای، این یکی از اولین مواجهات بی‌واسطه‌ی من [با مسئله‌ی تعصب نژادی] بود، و نیز با فرمِ بی‌ثبات و همواره تجاریِ تعصبِ آمریکاییِ لیبرال: متوجهید که کمبل هیچ حرفی علیهِ سیاه‌بودن من نزد. (نامه‌ای از او به نویسنده‌ی ژانر وحشت، دین کونتز[19] وجود دارد که به یکی دوسال بعد مربوط می‌شود، و در آن کمبل با جدیت تمام استدلال می‌کند که یک تمدنِ از حیث تکنولوژیک پیشرفته‌ی سیاهپوست نوعی ناممکنیِ زیست‌شناختی و اجتماعی است…). نه، اصلا فکرش را هم نکنید! یقیناً حتا یک رگ متعصب هم در بدن او وجود ندارد! قضیه فقط از این قرار است که من، صرفا از سر بخت، انتخاب شدم تا درباره‌ی کسی بنویسم که مادرش سنگالی (و پدرِ مادرش اهل نروژ) بود و این فقط خوانندگان جاهلِ بیچاره در قلب آمریکای 1967 هستند که باید از این تصمیم او [در عدم انتشار داستان‌های دنباله‌دار] ناراحت باشند….

همه چیز طوری اتفاق افتاد که انگار ناگهان بر قامت شخصیت اصلی داستانم یک لباس رسمی مهمانی زربافت و ارغوانی پوشاندم. (کمبل در تماس تلفنی کاملا مشخص کرد که این تنها دلیلش برای نپذیرفتن کتاب بود. در غیر این صورت، دوستش می‌داشت . . .) زربافت ارغوانی صرفا برای خریداران آن فصل چندان بزرگ نبود. می‌بخشید….

اما امروز اگر این جور اتفاق‌ها رخ بدهد، احتمالا آنرا تا حدی که بتوانم به طور گسترده به گوش همه آنهایی می‌رسانم که احساس می‌کنند کارشان ایجاد اینجور موانع است. اما در آن زمان، مسئله را هضم کردم ــ و همین خود نشانی است از اینکه چطور زمانه عوض شده و  چطور من هم تغییر کرده‌ام. آن موقع به خودم گفتم که خب، من نویسنده‌ی پرکاری هستم. مفیدترین مسیر برای یک رمان ساینس‌فیکشن موفق در آن روزها این بود که به صورت دنباله‌دار در نشریه‌ای منتشر شود، و بعد پایش به انتشارات جلدمقوایی برسد، و آخر سر هم بصورت کتاب جلدکاغذی بازنشر شده و در بازار به تعداد انبوه به فروش برسد. اگر نویسنده‌ای باشید که سالی یک رمان می‌نویسد (یا اگر مثل من به طور میانگین سه رمان طی دو سال می‌نویسید) آن مسیری که گفتم تنها راه بود برای اینکه درآمد سالانه‌تان از چهار رقمی به پنج رقم برسد ــ و البته یک پنج رقمیِ ناچیز. این نکته‌ای بود که تدریجا فهمیدم، اینکه احتمالا قرار نیست اینطور زندگیم را پیش ببرم (فروتنی مکفی!)، اینکه، تنها چند ماه قبل، در بزمِ جوایز، در خواب و خیال بودم. می‌دانم که اوضاعی که پیش خودم درباره‌ی نوشتن در آینده تصور می‌کردم قرار بود که هرچه بیشتر (و نه کمتر) بحث‌انگیز و مناقشه‌آفرین بشود. درصدِ آن زربافتِ ارغوانی داشت همینطور افزایش می‌یافت.

حالا در دومین بخش داستانی که برایتان تعریف می‌کنم ماجرای اولین دفعه‌ای را می‌گویم که با واژه‌ی «کاکاسیا» صدایم کردند؛ اشاره‌ی مستقیمی به خاستگاه‌های نژادی‌ام، آن هم از طرف کسی در انجمن ساینس‌فیکشن. از اواخر دهه‌ی 30 آن انجمن و دنیا به طور گسترده یهودی و لیبرال بوده‌اند البته به جز استثناهایی برجسته که کاملا به چپ‌گرایی چرخش داشتند. حتا کارشناسانِ دست‌راستی‌اش، رابرت هینلین یا پل اندرسن(یا حتا کمبل)، پیوستن به حزبی چپ‌گرا و بحث‌های دوستانه با بعضی سوسیالیست‌های زرنگ را به وقت‌گذرانی در سازمان‌های دست‌راستی و لیبرتارین [آزادی‌خواه] -که اساساً تحت حمایتِ اهدای کمک‌های مالی بودند ــ ترجیح می‌دادند.  14 آوریل 1968، یعنی یک سال و حدودا سه هفته بعد، موعدِ نشست بعدازظهرِ جشنِ بعدیِ جوایز نبولا بود. دو هفته قبل، بیست و شش ساله شده بودم. در آن سال، هشتمین رمانم، تقاطع اینشتین(که سال قبل تکمیل شده بود) و داستان کوتاهم، «آری، و عموره…» هر دو نامزد دریافت جایزه بودند.

در آن روزها جشنِ نبولا مستلزمِ پوشیدن لباس‌عصرِ رسمی و مخلفاتش، و حضور در جمع بیش از صد مهمان در هتل‌ـ‌رستورانی در وسط شهر می‌شد. کاملا بر حسب اتفاق، زمانِ تحول و عدم قطعیت در زندگی شخصی‌ام بود(هرچند به زبان‌آوردنِ اینکه «من شک دارم» معادل است با اینکه بگویم «نویسنده‌ای بیست و شش ساله بودم»). اما در آن عصر، مادر، خواهر، یک دوست و همسرم هم دور یک میز و در کنارم بودند. رمانم جایزه را برد ــ و تقدیم آن نشانِ پر زرق‌و‌برق درخشنده با نطق ناخوشایندی از طرف یکی از اعضای برجسته‌ی SFWA پی گرفته شد.

شاید شما هم از این دست خطابه‌های پکر و غرغرو را شنیده باشید: یکجورهایی با چنین جمله شروع می‌شود که، «امشب می‌خواهم چیزی بگویم که خیلی‌هایتان دوست نمی‌دارید…» و بعد می‌روند به سراغِ انتقاد از سازمان‌شان که چطور به خودش اجازه‌ی پذیرشِ چنین نامزدهایی را داده(عبارتش یحتمل چنین چیزی است: «مهملات ادبیِ متظاهرانه»)، آن هم برای دریافت جایزه. در واقع صحبت از داستانی است که همه‌ی آن ارزش‌های قدیمی خوب، صُلب و تصنعیِ قصه‌گویی را یک‌شبه به باد فراموشی سپرده. در آن نطق اسمی از من برده نشد ولی کاملا معلوم بود که من(و نیز راجر زلازنای[20]، که البته آنجا حاضر نبود) هدف اولیه‌ی آن بمباران بودند. باید بگویم که تجربه‌ی عجیبی برایم بود که جایزه‌ای را از دست یک تالار پر از جماعت ملبس به لباس‌های رسمی احمقانه دریافت کنم، و البته از روی سکویی که بالاخره بالارفتن از آن را پذیرفته‌ بودم، و مهم‌تر، شنیدنِ یک مرثیه‌سرایی مزخرف نیم‌ساعته از عالیجناب خاکستری‌پوش، و همه اینها به من نشان می‌دادند که این جایزه بی‌ارزش است و آدم‌هایی هم که به تو رای داده‌اند مشتی احمق گیج‌وگول‌اند. نه، این پارانویا نیست: متوجه ده‌ها جفت چشمی شده بودم که بین من و گوینده حرکت می‌کردند و در مخیله‌شان به ابتذال آثار من و صدها نویسنده دیگر چون من فکر می‌کردند که از قضا بهش رای هم داده بودند.

همانطور که می‌توانید تصورش را کنید، تشویقِ نهایی‌شان خفیف، ناخوشایند و منقطع و پراکنده بود. بیشتر سرفه‌کردن و جابجاشدن روی صندلی‌ها بود تا تشویق. با تمام‌شدن آن نطق، من از فرط خویشتن‌داری و حیرت خیسِ خیس شده بودم، حیرتم از این بودم که نمی‌دانستم چه کرده‌ام که سزاوار چنین چیزهایی هستم. مدیریت آن بزم‌ها، رابرت سیلوربرگ، آمد بالای سکو و گفت، «خُب، گمان کنم هر کس سر جایش نشسته باشد.» هرهرِ تلخی در کار بود. و بعد هم جایزه‌ی بعدی اعلام شد.

باز هم نوبت به من رسید ــ این بار به خاطر داستان کوتاهم، «آری، و عموره…». البته در آن لحظه اصلا از یاد برده بودم که داستان کوتاهم نامزد جایزه است. برای دومین بار در آن عصر برخاستم و برای دریافت نشان جایزه به جایگاه مخصوص رفتم(این جایزه الان در قفسه‌ای بالای میز کارم تقریبا دو فوت آنورتر از جاییکه می‌نویسم قرار دارد). اما با یکجور خجالتِ مبهوت به جلوی تالار پیش می‌رفتم، در حالیکه باید چیزی در دفاع از خودم می‌گفتم، هرچند به نظرم رسیده بود که بهترین حالتش این است که به اندازه‌ی حمله‌ی آن‌ها غیرمستقیم و اشاره‌وار صحبت کنم. لباس زیرم خیس عرق شده بود و زیر لباس رسمی و روی پوستم از کمرم شره‌ی عرق از هر سو جاری بود که به سکو و دومین جایزه‌ی آن عصرم رسیدم. مقابل میکروفون با نهایت آرامشی که ازم برمی‌آمد اینطور گفتم: «من آنقدر که بتوانم، به بهترین شکلی که بشود، به سختی روی رمان و داستان کوتاهی که می‌نویسم کار می‌کنم و وقت می‌گذارم. آنقدر که حتا شما هم بپسندید و انتخابش کنید. آن هم دوبار در یک شب. بله، تن آدم داغ می‌شود. متشکرم.»

این‌ دفعه حضار ایستاده کف زدند. هرچند واقف بودم که این چند کلمه همانقدر در واکنش به مواخذه‌ی نه‌گویان بود که در پشتیبانی از آنچه کرده‌ام. برگشتم که سرجایم بنشینم، اما وقتی داشتم از یکی از میزها عبور می‌کردم، یک متصدی خانم (نه متصدی من) که چند باری به من نامه نوشته بود و حامی کارم بود بازویم را حین رفتن گرفت و مرا به سمت خودش کشید و گفت، «چیزِ چیپِ ظریفی بود…!» در حالیکه تشویق حضار هنوز ادامه داشت احساس کردم سرآستینِ دستِ دیگرم که با آن جایزه را نگه داشته بودم کشیده می‌شود، و این‌بار به سمت ایزاک آسیموف چرخیدم(که اولین بار در جشن پارسال دیده بودمش). او در طرف دیگر نشسته بودم و حالا مرا به سمت خودش می‌کشید. با لبخندی واضح، سراسر مملو از خود‌-نقیضه‌بازیِ مشهود به سویم خم شد و گفت: «می‌دانی، واقعا چیپ بود، و ما اتفاقا فقط به همین دلیل که تو یک کاکاسیاهی جایزه را بهت دادیم…!» (این ماجرا به سال 1968 برمی‌گردد؛ و لفظِ «سیاه» آن زمان هنوز متداول نشده بود.) من هم لبخند زدم(به هیچ عنوان ممکن نیست که او جداً قصد بدی از این اشاره داشته باشد ــ کلام او هیچ نبود مگر تلاشی برای عبور از انبوهِ تنش‌هایی که آن شب وجود داشت… با این‌حال، بخشی از من، در خاموشی چشمانم را به سوی آسمان می‌چرخاند و می‌گفت: آیا واقعا لازم بود چنین چیزی را درست در چنین لحظه‌ای بدانم؟) و برگشتم سر میزم.

جوری که آن زمان این گزاره را خوانش کردم و نحوه‌ای که امروز آن را تعبیر می‌کنم مهم‌اند: البته هر چیز دیگری هم که بتواند یک بدفهمیِ تاریخی از کار دربیاید، و آن حرف هم سعی داشت با استفاده از یک حالت ابزورد و آشکارا بی‌مزه(که آسیموف به خاطرش مشهور بود) بخشی از اضطراب شدیدی را که آن شب در تالار حکمفرما بود خنثا کند؛ لازم به گفتن نیست که حرفش نهایتا یکجور کنایه‌ی مردانه‌ی متعارف بود. فکر می‌کنم او سعی داشت بگوید نژاد احتمالا در اذهان نویسندگانی که به من رای داده بودند هیچ نقشی نداشت یا حداکثر نقش ناچیزی داشت.

اما اینجور مطایبه‌ها از چند جهت عبور می‌کنند. نمی‌دانم که آسیموف متوجه بود که داشت معنایی تلویحا نژادی را هم با حرفش می‌رساند یا نه، اما او در مقام یک ماتریالیستِ تاریخ‌محورِ کهنه‌کار، یقینا باید به جنبه‌ی دیگر حرفش هم وقوف می‌داشت: اینجا هیچکس هرگز به تو نمی‌نگرد، کلامی از نوشته‌ات را بخوان، یا خودت را در هر موقعیتی که دوست داری تصور کن، اهمیتی ندارد سقف دارد پایین می‌آید یا دارد پول می‌بارد، بی‌آنکه خطاب به این و آن چیزی چون «سیاه….» بگویی(چه این تلاش بخواهد معنایی برساند یا اصلا اینطور به شمار نیاید). موقعیتِ نژادی، موقعیتی که گاهی می‌تواند رخنه‌پذیر به چشم بیاید (و البته که رخنه‌پذیر هم هست، بله، شدیدا می‌توانید به این موقعیت آسیب‌پذیر رخنه کنید)، به هرحال تماما شما را احاطه کرده است. هرگز فراموشش نکنید…! من هم هرگز فراموشش نمی‌کنم.

این واقعیت را باید در نظر داشت که آن «جوکِ» خاص دقیقا در اضطراب‌زاترین دقیقه در آنجا سربرآورد، یعنی وقتی سازمانِ فقط‌ـسه‌ساله، ظریف و نوپای نویسندگانِ حساسِ ساینس‌فیکشن خود را زیر ضربات زهرآگینی می‌دید که از طرف طرفین نزاعی داخلی بر سر تغییر ارزش‌های زیباشناختی رقم می‌خورد، و همه اینها یعنی، اگرچه آن کلمه [کاکاسیاه] از آن زمان به بعد هنوز به من گفته یا نوشته نشده اما آشکارا در هر گام و هر وهله از حیات حرفه‌ای‌ام که آن زمان فقط شش سال از آن می‌گذشت موجود بود(و از آن پس، جالب است برایتان بگویم که آن واژه مدام در نوشته‌هایی که برایم می‌آمد به چشم می‌خورد، گرچه من حتا بعد از دریافت جایزه هم رویکرد خود را تغییر ندادم: جودی مریل قبلتر در متنی از من به عنوان «کاکاسیاه خوش‌تیپ» یاد کرده بود. جیمز بلیش خیلی زود بعد از آن ماجرا مرا «کاکای شاد» خواند. منظورم این است که آیا می‌توانید فکرش را کنید که در همان زمان کسی را «جهودِ شاد» خطاب کرده باشند).

خب، قصه‌ی ما از اینجا به بعد کمی دلگرم‌کننده‌تر می‌شود.

معلوم بود که مردی که آن شب آن نطق را کرد، وقتی داشت متن خطابه را حاضر می‌کرد هنوز رمان نامزدشده‌ام را نخوانده بود. او صرفا از دوستش توصیفی از آن شنیده بود، و دوستش به اینکه یک خواننده‌ی ناجور به شمار می‌رود شهره است، و در واقع جار زده بود که رمانم مشخصا و آشکارا پایین‌تر از حد یک رمان ساینس‌فیکشن جدی است: هر فصل رمان با نقل‌قولی از متون ادبی شروع می‌شود که اصلا هیچ ربطی به عالم علم نداشتند! جنابِ نه‌گویِ ما هم با همین ارزیابی همراه شده بود، لااقل تا آنجاکه نطق دلسردکننده‌اش نشان می‌داد.

اما وقتی یکی دو هفته بعد او تصمیم گرفت آن کتاب را بخواند(مبادا که کسی از او درباره‌ی جزئیات رمان بپرسد و او را به چالش بکشد) در کمال شگفتی دریافت که آنرا دوست دارد -و فقط می‌توانم حدس بزنم با کمال شرمندگی، که به یکی از پروپاقرص‌ترین و شیواترین حامیان من بدل شد، هم به عنوان منتقد و هم در قامت یک ویراستار. (اکنون درسی در بابِ خواندن: کار خودتان را به سهم خود انجام دهید، و به این ترتیب می‌توانید خود و سایرین را از زیر بار کوهی از خجالت نجات دهید). و رمانِ نُوا، بعد از اینکه از سوی نشر Doubleday در سال 1968 منتشر شد، و چند مرورِ نسبتاً درخشان رویش نوشتند، آن اعتباری را کسب کرد که از آن پس رشد تثبیت‌شده‌ای برای رمان سای‌فای به شمار می‌رفت، دستمزدی که از سوی انتشارات Bantam Books یک رکورد به حساب آورده شد(البته این رکورد کمی بعد شکسته شد)، و این راه طی بیست سال گشوده شد، یعنی طوریکه واقعا می‌توانستم(اغلب) فقط از طریق نوشتن امرار معاش کنم.

(آلگیس بودریس[21] که او هم در سورِ آن شب حاضر بود، در مروری در ژانویه‌ی 1969 در نشریه‌ی گلکسی نوشت، «سموئل آر. دیلانی، همین حالا، به خاطر کتابش نُوا، نه بابت کتاب‌هایی که در آینده خواهد نوشت یا همه‌ی آثار دیگری که نوشته است، درست در اوج رقابت بهترین‌های سای‌فای، بهترین نویسنده‌ی ساینس‌فیکشن دنیاست. نمی‌دانم یک نویسنده‌ی ساینس‌فیکشن جز تصرف قلب‌هایمان و در عین حال گفتن از نحوه‌ی این تصرف دیگر چه می‌تواند بکند. هیچ نویسنده‌ی دیگری نمی‌تواند چنین کند…» حتا همان موقع هم به قدر کافی می‌دانستم نباید چنان اغراق‌هایی را جدی بگیرم. اینرا گفتم که اشاره کنم فشارهایی که روی شما هست باید حواستان را جمع‌تر کند -و خب، بله، صرفا یک ذره هم به کارتان ببالید. اما این میلی با دو سویه است- درک کنید که بی‌معناست، اما با این‌حال قدری هم به طور محدود از این واقعیت که لااقل کسی از کارتان الهام گرفته لذت ببرید. و این زمینه‌ای را مشخص می‌کند که در آن لغزش‌های خطیر در تصویر واقعی‌تان شروع می‌شوند، لغزش‌هایی که به آن خودمحوریِ هیولایی و غیرقابل تحملی منجر می‌شوند که حتا در بسیاری از هنرمندان شدیداً‌-ستایش‌شده جلوه‌ی خیلی زشتی دارد.)

اما چیزی که طعنه‌ی آسیموف به ما می‌گوید این است که، برای هر هنرمند سیاهپوست مفهومِ نژاد همه چیز را درباره‌ی من می‌گوید، طوری‌که می‌تواند دقیقا در دقایق شدیدترین اضطراب تنش‌ها را بزداید و واقعا همین اینکار را می‌کند، یکجور تجلی اضطراب که دقیقا با نگاهِ خیره‌ی سفیدپوست ایجاد می‌شود، زیرِ گیز یا نگاه خیره‌ی سفیدپوست وقتی برمی‌گردد به من، و به هر دلیل ناراحتم می‌کند(و مرا خواهید بخشید که مدام به فرهنگ اسامیِ دوره جوانی خودم می‌چسبم، همان مجموعه لغاتی که رفقا و معاصرانم با برگرفتنش از دکتر دُبوآ، تقلا کردند تا در جایی مناسب بنشانند، و ناگهان از خلال تابستان 1968 به کتابخانه‌ها و آثار سیاهان وارد شده و نشانه‌هایی را برمی‌دارند که از «ادبیات کاکاسیاه» می‌گویند و جای آن‌ها را با نشانه‌هایی که آن‌را «ادبیات سیاهان» می‌نامند عوض می‌کنند ــ حرف کوچکِ b در black [یا س در سیاه] حرف بسیار مهمی است، تلاشی برای اینکه کلِ مفهوم نژاد را به مطایبه بگیرد و از تعالی بیندازد، تا آن را پدیده‌ای موقتی یا مشروط یا مبتنی بر تصادف نشان دهد، اما امروزه خیلی از جوانان سیاه و سفید که با ناز و سبکسری آن را با حرف بزرگ B می‌نویسند هیچ از خط‌ِ سیر آن نمی‌دانند.) برخی از من پرسیده‌اند که آیا ورودم به عالم ساینس‌فیکشن را نوعی تخطی یا سرپیچی در نظر می‌گیرم یا نه.

یقینا در بدو ورودم ابدا آن را سرپیچی نمی‌انگاشتم. اما امیدوارم از ماجرایی که تا اینجا تعریف کردم(و داستان آن شب پریشان که آن را برای خیلی‌ها گفتم) معلوم باشد که تخطی در هر جنبه از کاروبارِ نویسنده‌ی سیاهپوستِ آمریکایی درون‌ذات است، حتا اگر به نیت سرپیچی مفصل‌بندی و بیان ‌نشده باشد. درواقع تنها از جامعه‌ای که داریم انتظار می‌رود که چنان چیزی در آن دقیقه‌ی پرتنش بروز کند. چطور می‌تواند جز این باشد؟

سوالی که اینجا و اکنون مکررا می‌پرسم -و شرح قصه‌هایی مثل ماجرای بالا در پی مرتفع کردن و فرونشاندنش هستند- از این قرار است: اگر این اولین بار بود که از نژادپرستیِ مستقیم آگاه شدید، آخرین دفعه‌اش کی خواهد بود؟

واقعیت این است که وقتی در آمریکا به عنوان یک سیاهپوستِ زن یا مرد زندگی می‌کنید، پاسخ به این سوال ندرتاً چیزی جز این است: چند ساعت پیش، چند روز گذشته، چند هفته‌ی قبل [بار دیگر باز هم نژادپرستی را مستقیماً تجربه کردم] . . . در نتیجه، ای کسانی که فرضا طرف صحبتم هستید، آخرین بار که «شما» با نژادپرستی در خودِ ژانرِ ساینس‌فیکشن مواجه شدید کی بود؟ خب، همین امسال، آخر هفته‌ی قبل، در برنامه‌ی Readercon 10 شرکت کردم، همایشی خوب و غنی متعلق به آدم‌هایی علاقمند و هشیار، فراخوانی جالب و مهیج که به پنل‌های سطح بالا و برنامه‌نویسی کیفی مربوط می‌شود، و با تقریبا صد آدم حرفه‌ای همراه شدم که ده‌ها تن از آنها ادیتور و باقی‌شان نویسنده بودند. در طی این همایش، در اتاق دیلرها میزی برای امضادادن بود، تعدادی نویسنده یک ساعتی می‌نشستند تا برای امضای کتاب‌ها در دسترس علاقمندان باشند. ساعتی که نویسنده‌ها پشت میز می‌نشستند بخشی از این برنامه بود. راس ساعت دوازده و سی‌دقیقه‌ی روز شنبه رفتم آنجا نشستم و نالو هاپکینسن هم آمد و به من پیوست.

از لحاظ شخصی، تنها از این محظوظ می‌شدم که در کنار نالو این کارها را بکنم. او طناز و مستعد است و من به چشم یک دوست می‌بینمش. ساعت خوشی را کنار هم گذراندیم. بگذریم، اینها موضوع بحث‌مان نیست. بهرحال وقت‌مان که تمام شد برخاستیم و با دوستش دیوید ناهاری خوردیم. نکته اینجاست که ما خودمان را بیشتر از این بابت مسرور می‌یافتیم که صرفا دو نویسنده‌ی سیاهپوست آمریکایی در زمینه‌ی سای‌فای و در یک همایش نیستیم، آن هم از بین تقریبا هشتاد حرفه‌ای دیگر که در همان زمان پس از امضادادن از میزهای مختلف برمی‌خاستند. اجازه دهید تکرار ‌کنم: فکر نمی‌کنم نژادپرستی بتواند به‌عنوان یک سیستم مثبت وجود داشته باشد مگر آنکه پشتیبانِ اجتماعی‌-اقتصادی‌اش از سوی نسبتِ(تقریبا دلخواهِ) بیست درصد/هشتاد درصد پیشنهاد شود. اما آنچه نژادپرستی به‌عنوان یک سیستم انجام می‌دهد این است که آدم‌هایی از یک نژاد، یک گروه، یا قوم دیگر را منفک و جدا کند [اشاره به عملکردِ برگزارکنندگان که این دو سیاهپوست را کنار هم نشاندند]. این سیستم می‌تواند همانقدر با شانس و تصادف تغذیه شود که با خصومت یا حتا با بهترین نیت‌ها. («فکر می‌کنم این دو سیاهپوست کنار هم راحت‌تر باشند. فکر کنم دلشان بخواهد کنار هم بنشینند…») و یقیناً یکی از بارزترین تجلی‌های این سیستم اجتماعی‌ـ‌بصری از این قرار است که آدم‌ها همیشه عادت دارند که سیاهان را کنار سیاهان دیگر ببینند و از اینرو ــ چون مردم به این عادت کرده‌اند ــ ناراحت می‌شوند که ببینند سیاهان ذیلِ هر نسبتی با سفیدها در آمیخته‌اند.

اریک وان[22]، دوست سالیان دورم، در برگزاری همایش امسالِ برنامه‌ریزی، مسئولِ بخشِ گردهمایی‌های خودمانی، متن‌خوانی، و نشست‌های امضادادن بود. یکی از اهداف نشست -که به‌لطف کامپیوترها تسهیل شده بود- نه فقط اختصاص نویسندگانِ مدعو به پنل‌هایی بود که خواستار حضور در آنها بودند، بل سعی داشت در صورت امکان کاری کند که اگر نویسنده‌ای قصد شنیدن سخنانِ پنل دیگری را داشت برنامه را تغییر دهد. همین باعث شد برنامه‌ها کمی فشرده‌تر شود. او گفت: «خب، قطعا کلی نویسنده داریم که می‌خواهند به هم امضا بدهند یا با هم دیدار کنند. اما یقیناً نه تو و نه نالو خیالش را ندارید. آنطور که به خاطر دارم برنامه نالو بسیار فشرده است. او آخر شبِ جمعه رسید اینجا. شنبه ساعت 12:30 دقیقا تنها زمانی بود که می‌توانست در نشست حاضر شود ـــ در نتیجه، او ابتداً طوری برنامه‌ریزی کرد که بتواند به آن نشست مشترک با تو برسد. وقتی با سایر اعضای برنامه‌ریز مشورت کردم، اولین اسم‌هایی که صحبت‌شان شد و در همان زمان وقت آزاد داشتند تو و جاناتان لتهم[23] بودید. بر اساس الفبا اسم تو اول آمد ــ و خب من هم نامت را در لیست نوشتم. یادم است که به تو و نالو نگاه کردم و با خودم گفتم: خب، ترکیب این دو نفر هیچ مشکلی ندارد. اما نکته این است که من بر حسب خطوط متمایزِ نژادی فکر نمی‌کنم. احتمالا باید نسبت به دلالت‌های ممکنِ نژادی حساس‌تر باشم…»

اجازه دهید تصریح کنم: نژادپرستی یک سیستم است. همانطور که گفتم، نژادپرستی هم از شانس و تصادف منتج می‌شود و همان‌قدر هم نیات خصم‌آلود، و حتا بهترین نیات هم تغذیه‌اش می‌کنند. آدم‌هایی که به طور سیستماتیک با وضع امور در قبال رنگ‌ها خو گرفته‌اند، که فرضاً با تفکیک و جداسازی نژادی در سطوح بصری، اقتصادی و اجتماعی راحت‌تر باشند به نوبه‌ی خود از تبعیضِ اجتماعی‌ـ‌اقتصادی حمایت می‌کنند و آن تبعیض کلان مقیاس هم متقابلاً از [میل مولکولیِ] این جماعت حمایت می‌کند. زیرا این یک سیستم است، هرچند به باور من گناهِ شخصی تقریبا هیچوقت در چنین موقعیتی یک پاسخ مناسب نیست. یقیناً، گناه شخصی هرگز ذره‌ای جای تحلیلِ سیستم‌های پابرجا را نمی‌گیرد. و لازم نیست آدم یک نویسنده‌ی فرضاً خوش‌ذوقِ ساینس‌فیکشن باشد تا وضعیت زمانه را ببیند، زمانه‌ای که ما در آن بیشتر به آن بیست درصد تفکیک‌شده نزدیکیم، آنجاکه ما نویسنده‌های سیاه‌پوست همگی فقط همدیگر را داریم، کتاب‌های همدیگر را امضا می‌کنیم، مسیرهای جدای برنامه‌ریزی‌شده‌ی خودمان را داریم، تازه اگر قرارومدارهای تبعیض‌آلودِ خاص خودمان را نداشته باشیم، و این برقرار خواهد بود تا وقتی که زحمتی نباشد که با سایر رنگ‌ها و با شما درهم‌آمیزیم، و اگر از رنگ‌های مختلف کنار هم بایستیم ناراحتی یا رنجشی برایتان ایجاد نشود و واقعا خواستارش باشید؛ و چنان برخورد شود که تبعیض را احساس نکنیم…

واقعیتی که سایه‌ی اندوهش را بر این بحث می‌افکند توجهی است که به اُکتاویا باتلر شد، خصوصا بعد از دریافت سزاوارانه‌ی جایزه‌ی «نبوغِ» مک‌آرتور در سال 1995. اما این موفقیت تا حد زیادی بر حسب علاقه به «ساینس‌فیکشن آفریقایی‌ـ‌آمریکایی» تبیین شد، خواه در میان تالارهای MIT باشد که باتلر و من در آنجا حضور یافتیم، خواه در راهروهای دانشگاه شیکاگو باشد که برنامه‌ی حضور چند ماهه‌ی باتلر و من در آنجا ریخته شده است. امروزه باتلر نویسنده‌ای دلپذیر، هوشمند و شگفتا که تاثیرگذار به شمار می‌آید. اما اگر او از آنچه هست کمی کمتر جسور می‌بود، شاید با تعجب می‌پرسید: «چرا وقتی من را دعوت می‌کنید، همیشه این بابا، یعنی دیلانی، را هم دعوت می‌کنید؟»

واقعیت این است که هرچند هم‌صحبتی با او در سطح شخصی بسیار برایم خوشایند است اما باتلر و من نویسنده‌های بسیار متفاوتی هستیم، و هر کدام به چیزهای بسیار متفاوتی علاقه داریم. و از آنجاکه این عمومیت‌بخشیِ تصنعیِ حضرات از علائق ادبی باتلر و رغبت او به ساینس‌فیکشن آمریکایی‌ـ‌آفریقایی(که این هم عمدتاً ساخته‌ی همان حضرات است) بیشتر موجب این شده که اسم من برجسته شود پس فکر می‌کنم وظیفه من باشد که در منظر عموم این مسئله را مطرح کنم(هرچند باید یادمان باشد که این من نبودم که جایزه‌ی مک‌آرتور را برد، او بود). و در حالیکه آن عمومیت‌بخشی توجهی سخاوتمندانه به هر دوی ما را موجب شد، اما فکر می‌کنم که ماهیت آن عمومیت‌بخشی هم عناصری از تبعیض جنسی و نژادی را در خود دارد(زیرا ما در اینجا از یک نویسنده‌ی مونثِ سیاهپوستِ خارق‌العاده و بسیار با استعداد صحبت می‌کنیم، چرا [به جای آنکه فقط اسم مرا به یاد بیاورید] علاقه فرضیِ او به ساینس‌فیکشنِ سیاهان را به تمامِ نویسندگانِ سیاهپوستِ سای‌فای اعم از زن و مرد عمومیت نبخشیم).

یک چیز دیگر هم هست که به من مجال می‌دهد آن رویکرد را چنین به پرسش بکشم. پارسال، کنفرانس ساینس‌فیکشن آفریقایی‌ـ‌آمریکایی در دانشگاهِ کلارک‌ـ‌آتلانتا برگزار شد، و استیو بارنز و تاناناریو دو، باتلر و من همدیگر را ملاقات، با هم صحبت، و تبادل ایده کردیم، با دانشجویان و اساتیدِ دانشگاه و با سایر نویسندگان حاضر در آن دانشگاهِ تاریخی که پر از سیاهپوست شده بود حرف زدیم و تعامل داشتیم. وقتی این اتفاق افتاد همه‌ی ما نوعی تجربه‌ی غنی و سرزنده داشتیم که علائق مشترک‌مان را ممزوج می‌کرد و البته در موعدی بعدی واقعا می‌توانست مضامینی مشترک در کار بعدی هر کدام ما به جا بگذارد. این دیدار حیاتی و آگاهانه خصوصا پاسخی بود به نسل سیاهان جوان ساکن آتلانتا، هرچند نه آن پاسخی که معمولا در نشست‌های آکادمیکِ اینچنینی در دانشگاهی عمدتا سفید و ذیل عصری با سای‌فای آفریقایی‌ـ‌آمریکایی رخ می‌دهد. باتلر و من، در دو سوی متضاد این کشور بزرگ شدیم، پنج شش سال اختلاف سنی داریم، حذف‌های نژای زیادی را تجربه کرده‌ایم، پاسخ‌های اجتماعی و خانوادگی به آن حذف‌ها را هم از سر گذرانده‌ایم؛ حذف‌هایی که یک نژاد را می‌سازند. اما تا وقتی که نژادپرستی به عنوان یک سیستم عمل می‌کند، همچنان از جنبه‌هایی از امیالِ شدیدا ستودنیِ سفیدپوستان ذی‌نفع در نحوه‌ی نگریستن به این مسئله خوراک می‌گیرد، هرچند واقعیت این میل مبهم است، اما وسیعاً از خلال نحوه‌ی نامگذاری‌اش وجود دارد:ساینس‌فیکشنِ آمریکایی‌ـ‌آفریقایی.

بیایید مقایسه‌ای وزین صورت دهیم:

در روزهای اوج سایبرپانک، هم نویسندگانِ درگیر سایبرپانک و هم منتقدانی که درباره این نویسندگان می‌نوشتند عمدتاً از من به عنوان یکی از چهره‌های تاثیرگذار اسم می‌بردند. من هم در مقام منتقد چند بار درباره‌ی نویسندگان سایبرپانک نوشتم. بیل [ویلیام] گیبسن[24] نیز مقدمه‌ای بزرگوارانه و ستایش‌آمیز بر چاپ مجددِ رمانم دالگرن نوشت. از این‌ رو شاید فکر کنید که دلایل کافی وجود دارد که من بایست در آن نشست کنار سایر نویسندگان حاضر می‌بودم یا در برنامه‌هایی با آنها شرکت می‌کردم. اما باتلر با همه‌ی توجهی که طی سال‌های گذشته به او شده آنقدر هوشیار(و با دقت) بود که ادعا نکند من بر کارش تأثیرگذار بوده‌ام. من هیچوقت مشخصاً درباره‌ی کار او چیزی ننوشتم. تا جایی‌که یادم هست او هم هرگز درباره‌ی من چیزی روی کاغذ نیاورد.

با اینهمه: به خاطر دارم که در سرتاسرِ تاریخ پرتب‌و‌تابِ سایبرپانک، تنها یکبار از من خواسته شد در پنلی کنار بیل گیبسن بنشینم، و آن هم رخدادی شدیدا متمرکز بر رسانه بود که در مرکز کندی برگزار شد. هرچند در ده سال گذشته دست‌کم شش بار همراه با اُکتاویا به جاهای مختلف دعوت شده‌ام، به‌علاوه‌ی حضور مشترکی که برای چند ماه برنامه‌ریزی شده و مصاحبه‌ای مشترک با مجله‌ای ملی. این قیاس تماماً به قدرت محض و بی‌امانِ گفتمانِ نژاد در کشور ما و در سطح دنیا اشاره دارد. در جامعه‌ای مثل جامعه‌ی ما، هر صحبتی از نژاد شدیدا با گفتمان نژادپرستی مربوط و در هم‌تنیده می‌شود، و من همینجا یکبار و برای همیشه هر کسی را که در نهایت و از روی خودکامگی به هر شیوه‌ی مطلق‌نگری، نژاد و نژادپرستی را از هم تفکیک می‌کند به مبارزه می‌طلبم.

خب، پس چطور در ساینس‌فیکشن با نژادپرستی بجنگیم، آن هم در اَشکال نوظهوری که اینجا و آنجا به لرزه درآمده‌اند. بهترین راه ایجاد نوعی هشیاری و چالاکی اجتماعی درون این سیستم است ــ و این یعنی در همایش‌هایی مثلِ Readercon؛ یقینا نژادپرستی در شکلِ فعلی و گاهی دشوارش موضوع مناسبی برای پنل‌های چنین همایش‌هایی است. از آنجاکه نژاد موضوعی حساسیت‌زاست، در موقعیت‌هایی مثل نشست‌های امضا در همایش مذکور، که سیاهان از سر  شانس و بر حسب مجال همجواری کنار هم نشانده می‌شوند، می‌شود پرسید: آیا این نحوه‌ی همجواری درست است، آیا در این مورد کسان دیگری هم هستند که به هر دلیل بتوانند کنار هم قرار بگیرند ــ حتا اگر آن دلیل صرفاً برهم‌زدنِ نمایشِ یکجور امکانِ نژادپرستی باشد باز هم باید به پرسیدن ادامه داد؛ زیرا چنین نمایشی از نژادپرستیِ ممکن می‌تواند به اندازه‌ی هر چیز دیگر عاملی در بازتولید و ترغیبِ نژادپرستی باشد: نژادپرستی همانقدر درباره‌ی عادت‌دادنِ مردم به خوگرفتن به برخی پیکربندی‌های نژادی است -طوری‌که آن‌ها مشخصا به پیکربندی‌های دیگر عادت نکنند- که درباره‌ی هر چیز دیگر. البته، به یاد داریم که ما با چیزی در نبرد هستیم که اسمش تعصب است: در این مورد، تعصب پیش‌ـ‌داوری است، این پیش‌داوری که امور یا چیزها به نحو «خوب و مناسبی» اتفاق میوفتند، درحالیکه دلایلی برای ترتیب‌دادنشان به نحوی دیگر نیز وجود دارد. لازم است ویراستاران و نویسندگان در قبال فشارهای اجتماعی‌ـ‌اقتصادی بر گردهم‌آیی‌های اجتماعی مذکور که سیستمِ تبعیض‌آمیزِ جدیدی را به ضربِ «فشارهای بیرونی» در درونشان بازتولید می‌کنند هشیار و گوش‌به‌زنگ باشند. از آنجاکه هنوز هم در جامعه‌ای نژادپرست زندگی می‌کنیم، تنها راه مبارزه با آن به شیوه‌ای سیستماتیک، برپایی -و بهسازی مداوم- نهادها و سنت‌های ضدنژادپرستی است. این یعنی ترغیبِ فعالانه‌ی حضورِ خوانندگان و نویسندگانِ غیرسفیدپوست در همایش‌ها. این یعنی، ارائه‌ی فعالانه‌ی نویسندگان غیرسفیدپوست از طریقِ هم‌اندیشی، برای به بحث‌گذاشتنِ دقیق این مسائل در برنامه‌ریزی مشترک. (عبث به نظر می‌رسد اشاره به اینکه مسأله‌ی نژادپرستی به هیچ وجه صرفا با تفاوت‌های سیاه/سفید تمام نمی‌شود: در واقع، می‌توان استدلال کرد که در چنان نقطه‌ای صرفا ملموس می‌شود.) و این یعنی ترغیب به گفتگو و هم‌آمیزی در میان انواع مختلف نویسندگانی که جمعیت سای‌فای را می‌سازند.

این یعنی حمایت از سنت‌هایی که از این گفتگو و امتزاج دفاع می‌کنند.

پیشتر، صحبت در این باره را با اریک [به عنوان مسئول برگزاری همایش] آغاز کرده‌ام. با برنامه‌ریزهای سال بعد همایش هم در این باره صحبت خواهم کرد.

همایشِ Readercon یقیناً چون هر نشست دیگر محل مناسبی است نه صرفا برای آغاز یک نژادپرستی جدید بل برای ادامه‌دادن سنت‌هایی جدید و ضدنژادپرستانه.


[1] M. P. Shiel

[2] Martin Delany

[3] Sutton E. Griggs

[4] Edward Bellamy

[5] Edward Johnson

[6] Remmington C. Scotts

[7] Frank P. Joneses

[8] W. E. B. Du Bois

[9] Heinlein

[10] John Birch

[11] Octavia Butler

[12] Steven Barnes

[13] Larry Niven

[14] Charles Saunders

[15] Tannanarive Due

[16] Nalo Hopkinson

[17] Nebula

[18] John W. Campbell

[19] Dean Koontz

[20] Roger Zelazny

[21] Algis Budrys

[22] Eric Van

[23] Jonathan Lethem

[24] Bill Gibson

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مترجم: کوهستان بهزادی
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر: