دربارهی لوئی سی.کی: دکتر جکیل کمدین بهتریست یا مستر هاید؟
چطور میشود باور کرد که Netfelix و هالیوود و فلان هم مثل ما غافلگیر شده باشند و یکدفعه با آن یکی روی واینستاین و اسپیسی و سیکی روبرو شده باشند.
ادگار آلن پو داستان معروفی به اسم ویلیام ویلسون نوشته که من به شکل یک اتوبیوگرافی یا اعتراف هنری میبینمش. “ویلیام ویلسون” در قولِ روایت یک اسمِ حقیقی نیست و راوی برای مخفی کردن هویت واقعیاش مجبور شده از این اسم جعلی برای معرفی استفاده کند. در ابتدای روایت ویلسون را در مقام طفلی قلدر میشناسیم که در یک مدرسهی شبانهروزی خشک و سنگی تحصیل میکرده و در همان مناسبات همه را مجبور به پیروی از خودش کرده بوده و با شرارت احترام میخریده و با خشونت در مرکز توجه میمانده است.
ماجرا از آنجا شروع میشود که دانشآموزی جدید به مدرسه میآید که از قضا همنام اوست. ویلسونی با خصوصیات اخلاقی مشابه، همقد و چهرهای بینهایت شبیه. “به همین خاطر مجبورم او را نیز ویلیام ویلسون خطاب کنم”. تنها تفاوت بین این دو فرد، این است که ویلسون واقعی ظاهرا میل به شرارت داشته و ویلسون جدید برعکس همیشه در پی او میآمده تا شرارتهایش را بیاثر کند. سرانجام ویلسون دومی از هر نظر مقبولتر و محبوبتر میشود و جای ویلسون اول را در مدرسه میگیرد که بعد از این شکست نوبت فرار میرسد. اما سالها بعد از این نیز تعقیب و گریزِ دو ویلسون ادامه دارد و راه خلاصی از همزادِ دخالتجو یافت نمیشود، چراکه همیشه در بزنگاه، همزادِ خیر از در غیب وارد میشود و اجازهی هر شرارت و کلاهبرداری یا شاید اجازهی وجود داشتن را از ویلسون اصلی سلب میکند.
در پایان روایت، ویلسون اصلی را در یک مهمانی به دنبال شهوترانی با زن صاحبخانه میبینیم که در شلوغی مهمانی، درست لحظهای که میخواهند خلوت کنند، ویلسون دوم باز سر میرسد:
من و او داخل اتاق بودیم. سریعاً او را با شمشیر بلندی کشتم. کسی که مرا در همهی عمر آزار میداد. پس از این اتفاق بدن خونآلود و بیجان وی ناپدید شد و به جای آن آینهای پدید آمد. صورت خود را در آینه میدیدم؛ ولی غرق در خون و شمشیرخورده. ویلسون جعلی (دوم) در آینه بود! او شروع به صحبت کرد و من احساس کردم که دارم کلماتش را از دهان خودم میشنوم. وی گفت:
“به صورت خونآلود من نگاه کن؛ که متعلق به خود توست؛ و این را درک کن که چگونه خودت را از پای درآوردی.
شاید پایانبندی داستان کنایهای باشد به زندگی آلن پو که از افراط در قمار و مستی مرد، هر چند که خودِ بهترش بارها تلاش کرده بود تا آن تقدسِ قهرمانگونهای که لایقش بود را در تمامِ جمعهای ادبی به او هدیه کند. انگار کل زندگی آلن پو همین روایت فرویدی درگیری این دو ویلسون با هم بود. درگیری آلنپویی موجه و مردمدار که در مهمانیهای ادبی شعرهایش را میخوانند و میخواهد یک شخصیت ادبی باشد و آلنپویی که صرفا یک آدم عادی است و فقط در لحظهی خودتخریبگر ولی کاملا عادیِ قمار و مستی و خیانت، احساس وجود میکند. من وقتی به این داستان فکر میکنم میبینم که علت وجود دو ویلسون یک نیروی جادویی نبوده، بلکه انتظار جامعه از شخصیتی که بر رویش سرمایهگذاری کرده، در شمایل یک همزاد یا در واقع یک وکیل (ایجنت) تولد یافته تا اسم ویلسون را برای خودش مناسبسازی کند و محصولی قابل تحمل و مناسب برای مهمانیها بسازد. ویلسون شخصیتیست که از درون دوپاره نشده، بلکه از بیرون دوپاره گشته. مدرسه و مهمانی و اجتماع جنین شده و ویلسون دوم را به دنیا آورده است. حال باید پرسید چرا لغزش صادقانهی ویلسون به نظر ترسناک میرسیده که به یک همزاد/همنام قدسی نیاز بوده؟
هاروی واینستین بنیانگذار میراماکس، حامی بلندپایهی نامزدهای دموکرات، تهیهکنندهی مالنا، دارودستهی نیویورکیها، سگهای انباری، پالپ فیکشن، بیمار انگلیسی، جیغ، ارباب حلقهها، کوهستان سرد، اعترافات یک ذهن خطرناک، سین سیتی، بیل را بکش، فارنهایت ۹/۱۱، سخنرانی پادشاه، کتابخوان، هشت نفرت انگیز و … و برندهی اسکار به خاطر شکسپیر عاشق، یعنی مشخصا قهرمانی که جامعه بر روی اسمش سرمایهگذاری اخلاقی، اقتصادی و حتی سیاسی کرده آخرین نمونه از ویلسونهاییست که هیچ همزاد قدسی دست و پایش را نبسته ولی در عوض یک دستگاه عریض و طویل وکالتی تلاش میکرده تا منزهش کند. انگار که جامعه تا وقتی پذیرای سرمایهگذاریهای او بر روی هنر است که بتواند همزاد/همنامی موجه و قابل تحمل از او بسازد (حتی شده در روایتی تخیلی و مشکوک) . در اکتبر ۲۰۱۷، نیویورک تایمز و نیویورکر، گزارش کردند که هاروی واینستین توسط چندین زن به آزار جنسی و تجاوز جنسی متهم شدهاست. مدتی پس از انتشار اولین اتهامات، واینستین از شرکت خودش یعنی واینستین کمپانی، اخراج شد و از آکادمی علوم و هنرهای سینما و انجمنهای حرفهای دیگر هم بیرونش انداختند. اگر واینستین یک سیاستمدار یا یک فوتبالیست یا سرمایهگذار نفتی بود شاید اوضاع طوری نمیشد که قبل از برگزاری هیچ دادگاهی محرومیتها شروع شوند و ما برای اولینبار صدای زن قربانی ( و بعد زنانی) را بدون پشتیبانی قانون بشنویم و در یک جابهجایی اسطورهای، حکایت زلیخا را بدون هیچ شک و شبههای باور کنیم. چه اتفاق حساسی در کار بوده که صدای قربانیان را با کمترین اتهامزنی و عذر و تقصیربافی (حتی بدون نیاز به محکمه و محضر) باور کردیم؟
712
ماجرا وقتی جالبتر میشود که با حادثهی افشاگری مرتبط با کوین اسپیسی هم روبرو میشویم. بعد از قضیهی واینستین، آنتونی رپ ادعا کرد کوین اسپیسی در سال ۱۹۸۶ (هنگامی که رپ ۱۴ سال داشت) در حالت مستی قصد نزدیکی جنسی به او را داشته است. این بار بحث حذف شدن یک شکمگندهی پولپرست هرزه از تیتراژها نیست، بلکه سوژهی اخبار یکی از بااستعدادترین بازیگران تاریخ برادوِی است. تصویر کوین اسپیسی به طرز وحشیانهای! از فیلم All the Money in the World که هنوز اکران نشده حذف میشود و سریال پربینندهاش House of Cards آیندهی نامعلومی میگیرد. انگار تماشای هنرمندیِ اسپیسی فقط تا زمانی قابل تحمل بوده که میتوانسته مستر هاید خودش را مخفی نگه دارد و شبیه بابای خوب خانوادههای آمریکایی به نظر برسد. اینجا ما به یک سوال اخلاقی اساسی مواجه میشویم: آیا دیدن هنرنمایی شخصیت هرزهای مثل اسپیسیِ حالا، و لذت بردن از نقشآفرینی او، عملی غیر اخلاقی است؟
بله هنرمندها هم میتوانند مجازات شوند، یه زندان بروند و جریمه بشوند و فلان. ولی اساسا ما از کی از دستاندرکاران سینما انتظار داریم که برای عرضهی هنرشان حتما آدم حسابی باشند. مثلا چه اشکالی دارد اسپیسی مثلا یک متهم به قتل باشد که قبل از رفتن بر روی صندلی برق بهترین فیلمسینمایی دنیا را بازی کند. چرا این دوگانهی شخصیت یک چهرهی هالیوودی اینقدر باید از هم بعید باشند که برای اعلام گرایش جنسی و … نیاز به یک اتفاق عظیم و یک افشاگری مهیب باشد تا خدای نکرده کسی دلش نشکند و مردم بر ایشان رحم آورند؟ موزهها پر است از مجسمهی سیاستمدارهای جنایتکار و جنگطلب و ظاهرا تاریخ علیالراس مشکلی در روایتکردن حاصل زحمات جاسوسها، تروریستها و اسلحهسازها ندارد، ولی از کجا احساس شده که برای باقیماندن یک هنرمند در حافظهی تاریخی او حتما باید همرنگ جماعت باشد. آیا این نهایت ریاکاری نیست که هنرمندها نیز برای پذیرش عامه باید از استقلال تیپ شخصیتی منع شوند وگرنه هنرشان ممنوع باشد؟
هنوز دلیلی نمیشود یافت که چرا شخصیت حقوقی رومن پولانسکی که احتمالا متهم به آزار جنسی کودکان است، تاثیری روی تماشای محلهی چینیها، یا بچهی رزماری بگذارد. از کی آن وجه شخصیت وودی آلن که به رابطه با دخترخواندهش متهم است اهمیت پیدا کرده و نه کمدیهای نبوغآمیزش؟ دی. دبلیو. گریفیث را به عنوان کاملکنندهی گرامر سینما میشناسیم هرچند که شاهکارش “تولد یک ملت” در واقع محصول پروپاگاندای کوکلاس کلن باشد و دانستن این نکته که ایشان به زنی بیهوش تجاوز کرده و باعث خودکشیاش شده، نباید باعث لالی یا خجالتزدگی ما در موقع مواجهت با وجه هنری آثارش شود. چه اهمیتی دارد که واگنر یا والت دیزنی از یهودیها متنفر بودهاند یا نه. چطور میشود دودوتا چارتا کرد و به علت زنستیزی چشم بر هنر پیکاسو بست. در یک مهمانی در مکزیکوسیتی ویلیام باروز روی سر همسرش یک لیوانی میگذارد و برای اولین بار در زندگیاش هوس ویلیام تل بودن میکند و در شلیکی جنونآمیز همسرش را میکشد ولی آیا قاتل بودن باروز باعث تغییر کیفیتی در کیفیات Naked Lunch میشود یا مثلا از لذت خواندن داستانهایش میکاهد؟ فیلیپ سیمور هافمن به نظر من بااستعدادترین بود و اصلا نمیتوانم وقتی این جمله را میگویم به این فکر کنم که بله! خیلی هم هروئینی بود و به این خاطر مثلا نپسنمدش. چرا وقتی راجع به هنر حرف میزنم بخواهم به این فکر کنم کدام یکی چپ بوده، کدام بچههایش را خوب تربیت کرده و غیره. اصلا چطور میشود نقشآفرینی یک بازیگر یا در واقع هنر او را به بهانههای مارکتینگی ولی با برچسب اخلاقی از یک اثر حذف کرد و راجع به هنر حرف زد؟ از کی تصفیه کردن هنر یک مساله قابل بحث شده؟
بعد از بیان اتهامات پنج زن علیه لوئی سی.کی. (یا در واقع Louis Szekely) در نیویورک تایمز، ایشان در کمتر از ۴۸ ساعت ناشر و منیجرشان را از دست دادند و HBO و Netflix و FX هم متحدا اعلام کردند که دیگر هیچ نوع همکاریای با سوگلی سابق دنیای کمدی نخواهند داشت. اکران آغازین فیلم جدید سی کی I Love You, Daddy کنسل شد. HBO سیکی را از برنامهی مشترکش با جان استوارت بیرون گذاشت و تمام استندآپهایش را نیز از فروشگاه حذف کرد ولی FX تولید هیچکدام از پروژههای مشترکش را متوقف نکرد و صرفا اسم لوئی سی.کی. را از تیتراژها درآورد و Netflix گرچه قید برنامهی اختصاصیاش را زد ولی همچنان به استریم استندآپهای قدیمی ادامه داد.
چطور میشود باور کرد که Netfelix و هالیوود و فلان هم مثل ما غافلگیر شده باشند و یکدفعه با آن یکی روی واینستاین و اسپیسی و سیکی روبرو شده باشند. کمپانیهایی که خودشان باپنهانکاری و ریاکاری برای ما همزادی قابلفروشتر از اسپیسی و سیکی ساختهاند و سالها با وکیل و معرکه و تهدید صدای شاهدانی که همزاد دیگر را دیده بودند، خاموش میکردند. ماجرا شبیه رسمی قرونوسطاییست که یکی از قلهای دوقلوهای همزاد را نماد مرگ و شرارت در نظر میگرفتند و یکی را نماد نامیرایی و خیر و در جاهلیتی محض موقعِ ساختن یک ساختمان نوساز، قلِ شردانستهشده را در زیر پی دفن میکردند تا بقای نیمهی خیر تضمین شود و ساختمان نو هم تبرک شود. والدینی فراموشکار که خودشان دوقلوها را به دنیا میآوردند ولی چون نمیتوانستند وجود هر دو قل را به صورت همزمان توضیح بدهند،مسالهی اخلاقیشان را با قربانی کردنِ یکی به نفع دیگری از بین میبردند. سی کی شر کشته میشود و این به نفع سی کی خیر خواهد بود که پس از این الیالابد فروش خواهد داشت.
فارنهایت ۴۵۱ یا چرا قضاوت ما راجع به زندگی یک هنرمند مهم است؟
به طور معمول ما خیلی ساده متوجه میشویم که اگر بازیگری نقش یک مافیایی را بازی کند الزاما آدم بدی نیست و همینقدری میفهمیم که آن یارویی که نقش آدم بده را بازی کرده احتمالا وقتی فیلم تمام بشود همچنان مشغول قاچاقفروشی و اسلحهکشی نیست. شاید اصلا یکجایی آرامشبخش باشد که بعد از اینکه فیلم تمام میشود واقعا خونآشامی توی خیابان راه نمیرود و زامبیها کل دنیا را فتح نکردهاند. در حالت عادی وقتی لوئی سی.کی. یا هر هنرمند دیگری در مورد خشونت، تجاوز و بچهبازی و چیزهای چندشآور دیگر برای ما صحبت میکند (و با تاریکترین قسمتهای وجود ما دیالوگ برقرار میکند)، ما یک لحظه از این بیشرمی و برهنگی در انظار عموم شوکه میشویم ولی در نهایت اگر عاشق این موضوعات هم نباشیم همچنان به تماشا کردن ادامه میدهیم. شاید چون بعضی از ماها یاد گرفتهایم که توی هنر قضاوت شخصی نکنیم و از تماشاگری لذت ببریم. مثل موقعی که در حال تماشای یک صحنهی تئاتر هستیم و علنا میبینیم که یکسری آدم دارند همدیگر را میکشند و خفه میکنند ولی خودمان را کنترل میکنیم و یکهو وسط صحنه نمیپریم تا بازیگر قربانی را نجات بدهیم.
به نظر میرسد که هنر محفظهای امن است که به قول ارسطو به ما فرصت میدهد، احساسات قدرتمند را نیز تجربه کنیم. در اکثر مواقع موضوع هنر آموزش اخلاق یا نشاندادن سودمندی تعقل نیست. در واقع شاید در نهایت هنر چیزی جز تجربهی لحظاتی از احساس جذبه و خلسه نباشد. ما در لحظهی تماشای هنر خلع سلاح میشویم و برای لحظهای سعی میکنیم که به رهایی برسیم. به همین خاطر به صورتی خودخواهانه ترجیح میدهیم هنرمند هم به ما کمک کند تا حس بیقضاوتیمان بهش ثابت بماند. اگر تصویر ایدهال خودش را برای ما خراب کند احساس خیانت میکنیم. اتو رانک (روانشناس فرویدی قرن بیستمی) در کتاب معروفش “هنر و هنرمند” وضعیت روانی ستایشگر هنر را به وضعیت روانی فرد مومن مربوط دانسته بود. یعنی ستایشگر هنر هم مثل یک فرد مذهبی مادامی میتواند از اثر هنری/مذهب خودش نگهداری کند که علیرغم تمام شائبهها، تصویر هنرمند/شخصیت مذهبی مورد علاقهش در حالت ایدهآل حفظ شود.
پس آیا ما هنر را صرفا باید بر اساس هنر قضاوت کنیم؟ ظاهرا جواب بله است ولی پیچیدگیهایی نیز وجود دارد. علاوه بر ایزدگونسازی هنرمند توسط مخاطبانش، به آن صورتی که اتو رانک در ذهنش داشت، شبیهسازیهای دیگری نیز در رابطهی بین هنر و هنرمند وجود دارد. رونالد فيربيرن (روانشناس اسکاتلندی) به مکانیزم دو پاره سازی (به انگلیسی: Splitting) (به بیان دیگر تفکر سیاه و سفید یا تفکر همه یا هیچ) اعتقاد داشت. در این سازوکار دفاعی فرد اطرافیان خود را به دو گروه عمده خیلی خوب و خیلی بد تقسیم بندی میکند؛ و همه چیز را سیاه و سفید میبیند. مثل کودکی که هرگز نمیتواند پدرومادر خودش را به صورت دو آدم معمولی که نقصهایی هم دارند، ببیند. یا از دیدن عیبها صرف نظر میکند یا که اصولا فقط خود عیب را میبیند. طرفدار هنر هم ممکن است در یک شرایط مریضی چنین موضعی بگیرد. چون از محصول هنری بدش آمده دیگر شخصیت آفرینندهی هنر را هم به شکل جرثومهی فساد ببیند یا که چون با هنرش ارتباط گرفته، شخصیت انسانیاش را نیز ایدهآلیزه ببیند. در واقع کسی که مغزش هنوز برای ارتباط با مقولهی هنر جوان باشد، توانایی تفکیک هنرمند و نقشش را نخواهد داشت. شاید اینطوری بشود لوییس سی کی و اسپیسی و بقیه را خائن دانست و حذفشان را از تیتراژها و فروشگاهها درک کرد. شاید اینطوری حافظهی به شدت معیوب کمپانیهای فروشندهی هنر قابل فهمیدن شود. یا شاید دیگر عصر ستارهها به سر رسیده باشد. پایانی بر عصر ایزدگونها.