سیمسونها و فمیلی گای و ریکاندمورتی و ساوث پارک و بعدش چه؟
اگر بینندهی حرفهای سریالهای طنز کارتونی هستید یا سریال کارتونیای دیدهاید و خوشتان آمده و حالا دستتان خالی است، قدم بعدی چیست؟
وقتی بچه بودم متوجه شدم تنها راهی که ممکن است واقعاً خوابم ببرد، خوابیدن جلوی تلویزیون است. فرق خوابیدن با صدای مهربان و پذیرای کارتونی که هزار بار دیده بودمش با خوابیدن حین ساییدن مغز مشغول به وحشتهای «حالا اگه گناه کنم برم جهنم چی میشه؟» و شکنجههای اینچنینی زمین تا آسمان بود. یکی عملاً نیست در جهان شدن بود و آن دیگری به تماشای سگ رفتن. حالا بعد از بیست سال هم عادت کنار بغل لپتاپ خوابیدن از سرم نپریده و ترجیح میدهم صدایش صدای مغزم را خفه کند. شبیه صدای برفک همهگیری که روی صداهای شارپ و خارج چنته میزند و یکسانگری که همه چیز را میساید و مهربان میکند. هر شب یکی از این سریال کمدیهای کارتونی را قبل از خواب میگذارم که بتوانم چند ساعت بخوابم و برگردم سر کار. ولی بعد نگاه میکنم میبینم یک سری از همین سریالها که برای من نوید خوابیدن هستند، طرفداران پروپاقرص(کالت) و فنفیکشن(داستانهای هواداری) دارند و برای بعضی از بینندههای رائفیمسلک، حکم مکاشفههای آنچنانی برای بیرون کشیدن معانی عمیق و تئوری توطئه. و برای بعضیها هم دقیقاً پرکنندهی زمان و سکوت هستند. فارغ از این که این سریالها را برای پیدا کردن دست توطئهی آمریکا میبینید یا فقط میخواهید وقتی آفلاین هستید و دسترسی به یوتوب و صدای شیوا و دلربای پیودیپای ندارید، یک محتوای الکی مصرف کنید. وقتش است سری به سایتهای دانلود مجانی بزنید و از این گیگپکها هم بخرید چون قول میدهم لااقل راغب میشوید یکی از این سریالها را ببینید.
به قول خارجیها: پس شما سیمسونها و ریکاندمورتی و فمیلی گای(یا به قول طرفداران قند پارسی، مرد خانواده) و ساوث پارک(یا به قول اهل دل، پارک جنوبی) را دیدهاید. حالا بعدش چه؟ یعنی چه سریالهای مشابهی وجود دارند که میتوانید ببینید و در ضمن تجربهی متفاوتی هم داشته باشید؟
اگر عاشق ریکاندمورتی هستید
ریکاندمورتی برای آدمهای باشعور است. یا لااقل خودشان اینطوری میگویند. منظورم آدمهای باشعور است. بیشتر طرفداران این سریال معتقدند که این سریال برای آدمهای باشعور است. به نظرم این سریال بیشتر از هرچیزی برای نویسندههای سریال است و برای همین هم جواب داده است. دن هارمون و جاستین رویلند هیچجایی از سریال به خاطر این که نظر تهیهکنندههای شبکهی تلویزیونی چیست، کاری نکردهاند و به نظرم این باعث شده اثری که بیرون آمده، در نهایت اینطور ما را روی صندلیهایمان خشک کند.
اگر بخواهم در مورد تم کلی ریکاندمورتی بگویم و در نتیجه تقریباً لو بدهم که چه سریالهایی را قرار است پیشنهاد دهم، به نظرم باید بگویم ریکاندمورتی اولاً هوشمندانه است. دوماً پلاتی دارد که هرچند به تدریج جلو میرود، ولی اتفاقات و کنشها در پایان هر اپیزود به پایان نمیرسند و اثرشان به اپیزودهای بعدی هم کشیده میشود. سوم این که ریکاندمورتی سریالی افسرده است که در نهایت در مورد عمق دردناکی تجربهی بشری است و خیلی از اپیزودهایش در مورد خانوادهای خراب(دیسفانکشنال، ناکارآمد، دچار مشکلات عمیق و در عذاب و انتظار برآشوب) است که برای خیلی از بینندهها پژواک زندگی شخصی است. همین موضوع هم باعث میشود که طرفداران ریکاندمورتی مثل مرگ و زندگی دنبالش کنند. این که تجربهی شخصیشان با این جزئیات و با این درد توی یک سریال انیمیشنی بازتابانده شود. حالا بیایید قبل از این که شکمم را همینجا پاره کنم و دل و رودهام را به نشان اعتراض از خانوادههای خراب بیرون بکشم برویم سراغ پیشنهادها.
پینوشت: قبول دارم که سریالهای خیلی افسردهتر و جدیتری هم وجود دارند که به فضای ریکاندمورتی هم نزدیکند. ولی نوشتن در مورد رن و استیمپی یا بیوس و باتهد که به نظرم تا حدودی مشمول زمان شدهاند را به نفع سریالهای جدیدتر کنار گذاشتم.
Adventure Time
این سریال از ۸ سال پیش شروع شده ولی خود من خیلی وقت نیست که با آن آشنا شدهام. بیشتر از همه صدای دیماجیو (صدا پیشهی جیک د داگ و بندر در فیوچراما) بود که نظرم را جلب کرد. هر اپیزود ادونچر تایم ده دقیقه است و به خاطر صدای دیماجیو و شوخیهای کلامی وافرش، برای گوش سپردن در پسزمینه و موقع کار بینظیر است. البته بعد از سه فصل تصمیم گرفتم کل سریال را از اول و با دقت موقع غذا خوردن تماشا کنم. در مرحلهی سوم دیگر نهایت احترامی که ممکن بود به یک سریال بگذارم را برای ادونچر تایم به جا آوردم و نشستم در موقع بیکاری سریال را یک بار از اول تا آخر(ی که آمده) دیدم.
فین د هیومن یک پسر ده یازده ساله انسان است(آخرین انسان ظاهراً) که در جهانی پساآخرالزمانی زندگی میکند. چهار عنصر سازندهی این جهان، شکر، لجن، آتش و یخ هستند و این چهار عنصر در تعادل دنیای را شکل دادهاند و موجودات عجیبی از قِبَل این تعادل به وجود آمدهاند. از جمله پستانداران ریزهمیزهی هوشمند، ومپایرها، اسبهای شاخدار پرنده(که ویراستار نیستند) جادوگران و مردم کاغذی که همان صفحههای سفید اول و آخر کتابها هستند که تصور غالب بر این است که بلااستفادهاند. حاشا و کلا. اینها محافظان کتابها در برابر فساد و کرمهای کاغذند و قرنهاست که بین این دو نژاد(کاغذا و کرما) جنگ است. هر یک از این چهار عنصر یک نمایندهی اصلی دارد. نمایندهی عنصر شکر، شاهزادهخانم بابلگام و نمایندهی یخ، آیسکینگ است. بیشتر سه فصل اول سریال روی تعامل خندهدار این دو شخصیت با هم میچرخد. بابلگام از این آدمهای کنترل فریک(عشق کنترل کردن و نظارت بر دیگران) است که سعی میکند همه چیز را ریزمدیریت کند. آیسکینگ یک یاروی خرفت دچار دمانس مغزی شدید است که یادش نمیآید دیروز ناهار چی خورده ولی عاشق بابلگام است و باید علاً با او ازدواج کند.
فین و جیک هم دو برادر هستند(این که یک سگ با قابلیت کشآمدن (شبیه الستا گرل(مادر خانواده) در شگفتانگیزان) و یک پسر انسان چطوری با هم برادرند، سر درازی دارد. ولی علی ای حال میتوانید به کتاب جنگل رادیارد کیپلینگ یا به قول قدیمیهای تهاجمفرهنگی عشق فرانسه: رودیار کیپلینگ سری بزنید) که در خدمت شاهزادهخانم بابلگام هستند. در واقع دو شوالیهاند که شمشیرشان را وقف بابلگام و مملکت شکر(شکرستان اگر خیلی امروز حس بانمکی دارید) کردهاند. فصلهای اول درست مثل فصل اول ریکاندمورتی، اپیزودهای پراکنده دارد ولی از فصل چهارم به بعد، پلات اصلی تقریباً مسجل میشود. از این فصل به بعد نویسندههای سریال به گذشتهی غامض جهان اووو(Ooo) میپردازند و به خصوص شخصیتهای آرکیتایپی مثل بابلگام، آیسکینگ و مارسلین ملکهی ومپایرها، گذشتهشان مشخص میشود.
شاید قیاس معالفارغی به نظر برسد ولی ادونچر تایم شبیه داستانهای جی جی بالارد مثل «جزیرهی سیمانی» است. جهانی تماماً ایستا که انگار از محور گردش زمان بیرون افتاده (به قول آقای هملت Time is out of joint) و جایی بیرون از کرهی زمانی مشمول ایستایی شده و در این کوری و سیاهی یک سری شخصیت هم هستند که بیشتر از این که شخصیت باشند، الههی مفاهیم انتزاعیاند و از موم ساخته شدهاند. به خصوص وقتی متوجه بازهی زمانی عجیب و غریب سریال میشوید این قیاس معنادارتر هم میشود.
احتمالاً میپرسید که بالاخره این سریال احمقانه است یا سریالی عمیق پر از اشارههای زیرپوستی و پرمعنی؟ راستش هم اولی و هم دومی. احتمالاً همهی ما خواهناخواه درگیر تشخیص الگو هستیم و سعی میکنیم روندهای بزرگتری را از میان آشفتگی گراهای بصری تشخیص دهیم ولی بعد از مدتی هم ممکن است اطمینانمان را از دست بدهیم که الان این لحظهای که دیدم واقعاً مهم بود یا صرفاً به ترتیب خارقالعادهای احمقانه و خارج از حدود تعبیر بود؟
لازم به ذکر است که اگر همینطور که دارید ادونچر تایم میبینید، زلدا هم بازی کنید، به جای خوبی خواهید رفت. دارک سولز هم پیشنهاد میشود. کلاً بازیهای ادونچر که دانجن دارند هم به مود ادونچر تایم میخورند.
Regular Show
رگولار شو یا برنامهی عادی، پشتبهپشت ادونچر تایم پخش میشد. همانطور که از اسمش پیداست هیچ چیز این سریال عادی نیست و به هیچوجه هم روند سریال به سمت عادیتر شدن نمیرود بلکه فصل به فصل ستینگ غیر عادیتر میشود تا این که در فصل آخر به نهایت غیر عادی بودنش میرسد.
شخصیتهای داستان مردخای و ریگبی، در یک پارک کار میکنند و در خانهی ویلایی واقع در پارک، ساکن هستند. مردخای یک لکلک است و ریگبی یک راکون. مدیرشان یک ماشین آدامسبادکنکی است و یکی از همکارانشان یک روح است که بالای سرش یک دست برای هایفایو دادن قرار گرفته. هیچ محدودیتی در جنسیت، نژاد یا هرچیز دیگری برای شخصیتها نیست. شخصیتها میتوانند انسان، حیوان یا هر شیئ باشند. یکی از شخصیتهای داستان به طور مثال یک ابر کومولوس است. یکی دیگر چهارتا بچه اردک است که به هم وصل شده و تبدیل به یک سوپرربات ژاپنی به شکل عقاب تاس میشود.
از این نظر سریال شبیه ریکاندمورتی است. ولی تم کلی سریال آنقدر عمیق نیست که ریکاندمورتی. خلاصه از سریال انتظار نداشته باشید که چند لایه باشد و پر از پیامهای مخفی در سکانسهای گذرا. این سریال دقیقاً برای وقت خواب طراحی شده یا وقتی لااقل یکی دو کام ساندویچ HIMYM مصرف کردهاید. میتوانید سریال را در پسزمینه گوش کنید و داستانتان را بنویسید یا چرت بزنید یا اصلاً مستقیم نگاهش کنید و بخندید. این سریال بهترین سریال آشغالی ممکن برای مصرف روزانه است. سازندهاش جِی. جی. کوینتل خودش را به خصوص مدیون انیمیشنهای دههی نود و طنز بریتانیایی میداند و هر اپیزود ده دقیقهای رگولار شو واقعاً شبیه اسکچهای پیرهندریدهی بریتانیایی است. نقطههای لذت و اتفاقات مهم و سرعت رویهمتلمبار شدن فجایع یک جاهایی آدم را یاد ادگار رایت هم میاندازد. راستش نمیخوام به زور اسم ادگار رایت را در مقاله بچپانم ولی از من میشنوید و اگر طرفدار مثلاً اسکات پیلگریم یا هات فاز هستید، رگولار شو از همان سیاق شوخطبعی پیروی میکند. دقیقاً جایی که تصور میکنید همه چیز سادهاست، یکدفعه همهچیز اسکات پیلگریمی میشود.
من آدم رمانتیک بدبختی هستم. هم توی زندگی واقعی و هم توی سریالها همیشه دنبال عشق و عاشقی و این بساطها. به خصوص به نظرم چیزی که یک سریال و هر داستان دیگری را لذتبخش میکند یک سری کنش پایهای انسانی است. هر قدر کنش انسانی واقعیتر باشد بهتر. هر قدر ملموستر و غیر نمایشیتر بهتر. و هر قدر بتوانم خودم را در موقعیتش تصور کنم بهتر. داستان رگولار شو به خصوص آنجایی برایم جالب بود که مردخای تمام مدت سعی میکرد به مارگارت برسد و مارگارت هم همیشه یا دوستپسر دیگری داشت یا در ریباند رابطهی قبلی بود یا در آمادگی رابطهی بعدی. به واقع آخرین سرحداتی که رسانه هرگز فتحش نمیکند(و باید برای همین شاکر باشد) موضوع عشق و رابطههای انسانی است. رگولار شو از این موقعیتهای خارشآور پر است.
دوستی میگفت ما از سریالهای کمدی بیشتر از پدر و مادرهایمان در مورد روابط انسانی چیزی یاد گرفتهایم. و البته در کشوری که پدر و مادرها اصولاً در مورد این مدل چیزها سکوت کردهاند، سریالها جای خوبی برای یاد گرفتن هستند. چون حداقل میتوانید مطمئن باشید که به دست آدمها ساخته میشوند. راستی اگر هم ادونچر تایم را دوست داشتید و هم رگولار شو را، در جریان باشید که کمیکی وجود دارد که کراس اور شخصیتهای این دو سریال است و راستش از ظاهرش میشود حدس زد که کمیک خیلی خوبی هم هست. لینکش را گیر آوردید خبرم کنید.
Gravity Falls
این سریال دو فصل بیشتر ندارد ولی به خاطر نزدیکی قلبهای سازندگانش با سازندگان ریکاندمورتی، کلی رفرنس و ایستر اگ هست که در این سریال کار گذاشته شده و اگر به تئوریهای هواداری علاقه دارید و احتمالاً عاشق ریکاندمورتی هستید، مجبورید این سریال را هم ببینید.
گرویتی فالز از دیزنی چنل پخش میشد و همانطور که اگر سریالبین حرفهای هستید میدانید، سریالهای کارتونی دیزنی زمین تا آسمان با سریالهای فیلمیاش فرق دارند و اکثراً تمهای سنگینی دارند که آدم تعجب میکند چطور برای بچهها مناسب است. گرویتی فالز داستان برادر و خواهری به اسمهای دیپر و میبل است. این دو قرار است تابستان را کنار عموی بزرگشان استن بگذرانند. استن یک شارلاتان است که یک کلبهی اسرار وسط جنگل دارد که در آن موزهای از زپرتیترین و چاخانترین و قلابیترین عجایب جهان درست کرده و سر بازدیدکنندهها را بدجوری کلاه میگذارد. با وجود کلاشی استن، گرویتی فالز واقعاً شهری جادویی و اسرارآمیز است و میبل و دیپر خیلی زود وارد یک سری ماجرای جادویی میشوند. از زامبی بگیر تا لپرکان و سفر در زمان و ماجرای رئیسجمهور گمشدهای که نامش از تاریخ آمریکا حذف شده و دنبالههای پروژههای دولت فدرال. به نظرم گرویتی فالز برای آدمهایی است که دقیقاً متوجه مزخرف بودن یک تکههایی از سریال میشوند و با این وجود به پیش میروند فقط چون قسمتهای خوبش به قسمتهای شخمی و نمایشیاش میچربد. قسمتهای بینظیر سریال کم نیستند، به خصوص آن اپیزودهایی که خود جاستین رویلند صداپیشهاش است و در مورد تصحیح خطوط زمانی است. گرویتی فالز صداپیشهی خفن کم ندارد و یکی از خوشالحانترین سریالهای دیزنی است. نیل دگرس تایسن، تی جی میلر، ویل فورته، جان دیماجیو، استفن روت، دی بردلی بیکر، کریستن شال، نیثان فیلیون و جی. کی. سیمونز فقط بخشی از صوت این سریال هستند.
گرویتی فالز شاید به اندازهی ریکاندمورتی بزرگسالانه و نیهیلیستیک و طاعن نباشد، شاید همانقدر با لحن سارکستیک جامعه را به سخره نکشد و در مضمون و معنا ابسوردیته را در سیاهترین و منحرفترین لحظهها پیدا نکند(که گاه میکند اگر خوب دقیق شوید) ولی به نظرم همانقدر نکتهسنج است. سراغ یک چیزهایی نمیرود ولی چیزهایی که به تصویر کشیده میشوند، پلاستیکی و پروستتیک نیستند. حالا همهی این لفاظیها به کنار، هیچ میدانستید یکی از چهار نفر باند خلاف ریک، برادر دوقلوی استن، یعنی عموی بزرگ دیپر و میبل است؟ دو نفر دیگر را هم که یادتان هست؟ اسکوآنچی و بردمن.
Bojack Horsman
این سریال با پلاتی فشرده و فضایی سنگین، نزدیکترین سریال به زیرصدای تاریک ریکاندمورتی است. زیرصدا منظورم همان Undertone است. یعنی همان صدای افسرده و دربوداغانی که ته سریال هست که طنز دیوانهوارش را کنار میزند و آدم را تا مدتها توی یک چالهی عمیق میکشد. از همان چالههای عمیق که تویش از مسائل هستیشناختی و اگزیستانسیالیستی(وجودی) پر شده و باعث میشود آدم گوتیک و ایمو شود و بلک سبث(یا هرچیزی شما جوانها گوش میدهید-*صدای شکستن کمر) گوش کند.
بوجک هورسمن در مورد بازیگریست که در دههی نود شهرت زیادی داشته و حالا، ۲۰ سال بعد، دچار افسردگی شدید است. خانهاش در هالیوو همیشه پارتیبازار است و قند و شکر مثل نقل و نبات بین بینی مدعوین میرود و میآید. حالا توی این محیط اکستریم، بوجک هورسمن عاشق زن یکی از رفقایش میشود. بوجک اسب است و شخصیتها هم میتوانند هر حیوانی از نهنگ تا گربه باشند فقط این که همه در حد و اندازهی انسانریختیاند.
سریال اعماق تاریکی دارد. موقع دیدن سریال عجیب نیست توی وجودتان یک چالهی خیلی عمیق کشف کنید که پر از درد و غصه است و شکهای وجودی. یک خاصیت عجیب در به نمایش گذاشتن تجربهی شکست همهجانبه و فرو رفتن در عمق تاریکی وجود دارد. به خصوص وقتی مثلاً دارید سریالی میبینید که روی قهرمانش سرمایهگذاری کردهاید. مثلاً واکینگ دد را در نظر بگیرید. دیدن این که چطور شخصیتهای داستان به عمق ناامیدی و ناتوانی سقوط میکنند فقط برای این که تهش برگردند و پیروز شوند و دهن نیگن را سرویس کنند، ارزشش را دارد(البته واکینگ دد که خستهکننده شده). ولی در بوجک هورسمن، بیرون آمدنی در کار نیست. فقط یک سقوط ممتد است. چون واقعیت زندگیای که دراماتیزه نشده و از الگوهای طبیعی نمایشهای ارسطویی(افلاطونی) پیروی نمیکند همین نیست؟ چه لزومی دارد سقوط مقدمهی بیرون خزیدن از این چاه ویل باشد؟ و از قضا سازندگان سریال هم روی این قضیه بصیرت دارند و تا جای ممکن نمیگذارند سرمایهگذاری احساسی من بیننده روی بوجک و نیاز شرطیشدهام به بیرون آمدن او از لجن، روی روند روایت داستان تأثیری بگذارد.
بوجک هورسمن تا لحظهی آخر به واقعیت فاکدآپ زندگی بوجک پایبند است و از قضا از همین طنز سیاهش موقعیتهای تر و تمیزی در میآورد که ریکاندمورتی در مقام مقایسه عادی و شنگول به نظر میرسد. این سریال شاید آنقدرها اسمارت نباشد(که هست چون هوش احساسی را هم کمتر کسی دور و بر ما دارد و قدرت همدردی و درک بدبختی دیگران دارد شبیه گوجهفرنگی نایاب میشود) اما عوضش بلد است کجایتان را گاز بگیرد که بیخیالش نشوید و تا آخرش را ببینید. به جد و خارج از شوخی میگویم که دیدن این سریال به هیچوجه به آدمهایی افسرده پیشنهاد نمیشود.
اگر عاشق ساوث پارک هستید
احتمالاً دلیلش اریک کارتمن است. و در وهلهی بعدی شاید دلیلش همهی بیادبیهای بدون فیلتر ساوث پارک است و این که هیچ چیز از نظرش تقدس ندارد و با هر چیزی شوخی میکند. ساوث پارک صدای نسل است و حتا اگر به لذت لحظهی انعقادش نباشد، میشود همچنان از دیدنش لذت برد. به خصوص اگر در جریان امور روزمرهی جهان باشید. اکثر قسمتهای جدید هم بیشتر در جریان سیاسی و فرهنگی آمریکا معنی پیدا میکنند. مثل وقتی مدیر مدرسه پیسی میشود و اریک را بد میزند. یا وقتی باترز بالاخره به یکی از شخصیتهای اصلی سریال تبدیل میشود و حالا دم به دقیقه از مسائل پیچیدهی روز برداشتهای سطح رویی میکند. خلاصه که شنیدن فحشهای آنچنانی از زبان یک بچهی چاق کلاس چهارمی تنها جذابیت سریال نیست. ولی اگر دنبال سریالهای مشابهش هستید صبر کنید چند ویژگیاش را برای هم یادآوری کنیم.
اولاً ساوث پارک برای شوخیهایش نه از کسی خجالت میکشد نه کم میآورد نه خط قرمز خاصی قائل است. دوماً ساوث پارک شوخی زبانی زیادی دارد. برای لذت بردن واقعی از آن باید زبان را در لایهی فرهنگی و سیاسیاش فهمید. یعنی فقط این نیست که انگلیسیتان خوب باشد. باید در جریان فرهنگی که پشت زبان خوابیده باشید. سوم این که سریال به هیچوجه فارغ از زمان رخ نمیدهد و به شدت درگیر لحظهی حال سیاسی و اجتماعی جامعهی مبدأش یعنی آمریکاست. پس نیاز است که در کنار دیدنش مثلاً بدانید الان در توییتر چه چیزهایی ترند است و وضعیت کلی اجتماعات آنلاین چیست؟ الان رئیسجمهور کیست و سیاستهایی که اتخاذ کرده چیست و مثلاً دیروز در کنگره چه اتفاقی افتاد. حتا خیلی وقتها مهم است که از آخرین وقایع سریالهای تلویزیونی محبوب و سینما و ادبیات و موسیقی خبر داشته باشید.
با داشتن همهی اینها در ذهن:
Brickleberry
سریالهایی هم هستند که زودتر از موعد به پایان میرسند و آدم را در غم پایان نافرجامشان رها میکنند. مثل فایرفلای که میم اینترنتیاش شده: ۱۷ ساعت عشق و حال و یک عمر دهنسرویسی ترک اعتیاد. بریکل بری جزو این سریالها نیست. این سریال دو فصل بیشتر ندارد. خدایا شکرت!
گفتم که ساوث پارک هیچ محدودیتی برای شوخیهایش قائل نیست؟ و این که هیچ مرزی نیست که رد نکند؟ بریکل بری همهی مرزها را رد میکند. آنقدر از مرز دور میشود که به قول مت لبلانک مرز برایش به یک نقطه تبدیل میشود. سریال در مورد کارمندان یک پارک جنگلی است. و همین. تمام توضیحی که میتوانم به شما بدهم همین است. بقیهاش فقط این است که توصیه میکنم با پدرتان این سریال را نبینید مگر این که از معذب کردن والدینتان لذت میبرید که در این صورت فبها.
سریال بریکل بری به دانش زبانی و تسلط بر فرهنگ عامهی آمریکایی هم نیاز دارد وگرنه بیشتر شوخیهایش از کنار گوشتان رد میشود. ولی اگر دریدگی ساوث پارک را دوست داشتهاید، این سریال قدم بعدی است. به خصوص که در این سریال هم یک بچهخرس لوس و ننر هست که فحش خاروخاشاک را تیرباری میدهد.
ولی یک جایی بالاخره این ایده که من بدترین شوخی و توهینآمیزترین را بکنم فقط برای این که ببینم تا کجا میتوانم به پیش بروم، وسایط نابودی سریال را فراهم میآورد و این سریال بعد از پخش دو فصل از کمدی سنترال، کنسل میشود. بله، حتا وقیحترین شبکهی تلویزیونی هم نتوانست در برابر وزن کمرشکن شوخیهای توالتی بریکل بری کمر راست نگه دارد.
Archer
عجیبترین کار دنیاست نوشتن و توصیه کردن سریال. چون قرار است در فرمتی کلامی، چیزی که بصری است را توضیح دهید. منتها در مورد آرچر به نظرم این کار آسانتر است. خود سریال بیشتر از این که یک سریال بصری باشد، یکجور نامهی عاشقانهی پر از طعنه به سینمای دههی هفتاد و هشتاد است و البته تنها به همان دوره ختم نمیشود و گسترهی سینما را آماج بوسههای ملیح خود کرده است. از شهروند کین تا بیگانهی ۲ تا فرهنگ اوتاکو.
مهمترین عنصر هر سریال طنزی به نظرم آن آدمی است که مشخصاً اعصابخردکن، نژادپرست، عقبافتاده از دورهوزمانه، بیفرهنگ و با باورهای وقیحانه است. مثلاً اگر سریال کامیونیتی دن هارمون را دیده باشید، میدانید که این شخصیت پیرس هاثورن است که همهی شوخیهای توهینآمیز سریال از زبان او بیان میشود. با تقریب خوبی، نه این که نظرات هر کدام از شخصیتها برای یک عدهای توهینآمیز نباشد. اصولاً سریال طنز همین است. یک مرز ظریف بین جایی که یک شوخی توهینآمیز است و جایی که خندهدار است قائل میشویم. برای بعضیها این مرز خیلی متعین نیست و این آدمهای باظرفیت همیشه حواسشان هست که چیزی که میشنوند شوخی است و آدمهای بیظرفیت هم هستند که هر شوخیای که میشنوند بهشان برمیخورد. این که واقعاً چنین مرزی وجود دارد و چند و چون رد شدن از آن چیست و احتمالاً چند درصد به قصد و قرض گویندهاش برمیگردد، فرمولیست که احتمالاً لویی سی. کی یا ریکی جرویس یا ارواح جورج کارلین بهتر میدانند. ولی خیلی ساده احتمالاً فرمولش این است که چقدر شنونده و مخاطب آدم ذهنیگراییست(سابجکتیو) و همه چیز را در مورد خودش میبیند و در نتیجه همه چیز را توهین مستقیم به خودش تصور میکند. و این نسبت مستقیمی خواهد داشت با ظرفیتش برای شنیدن یک شوخی وقیحانه.
ولی شوخیهای وقیحانه که روی مرز تحقیر و توهین و خندهداری میرقصند، ستون فقرات طنز هستند و طنزی که توهین ازش کشیده شده باشد، احتمالاً نباید خیلی خندهدار باشد. در شوخی و طنز به هرحال داریم به یک عده توهین میکنیم، منتها میزان این توهین میتواند متفاوت باشد. خلاصه یکی از راه حلهای سریالهای طنز این است که توهینآمیزترین شوخیها از زبان کسی بیرون میآید که مشخصاً شخصیت نفرتانگیزی است. این شخصیت نمیتواند شخصیت اول باشد، درست؟ یعنی شخصیت اول که قرار است باهاش همدلی کنیم و همراه شویم.
استرلینگ ملوری آرچر، با صداپیشگی اچ جونز بنجامین، شخصیت اصلی سریال آرچر، توهینآمیزترین آدم ممکن است. حالا شاید چون اوتیسم خفیف دارد یا شاید چون کلاً آدم عن و دستنشور و ننری است که از کمبود توجه هم رنج میبرد. در طول سریال هم شخصیتش بهتر نمیشود. ۵ فصل اول سریال به طور خاص در مورد یک شرکت جاسوسی خصوصی است که در واقع پیمانکار دولت فدرال است. منتها سازندگان سریال خیلی راحت ستینگ را در طول فصلهای بعدی عوض میکنند. آرچر از یک جاسوس(به قول دشمنانش که کم هم نیستند، بهترین جاسوس دنیا) به یک ماجراجوی هریسون فوردی تبدیل میشود یا کارآگاه خصوصی همفری بوگارتی. یا یک شخصیت سایفای. بههرحال یادتان نرود که سازندگان سریال عشق سینما هستند. ولی چیزی که عوض نمیشود، توهینهای بینظیر چندلایهی پر از رفرنس کلامی است. همهی شخصیتهای سریال هم همانقدر که آرچر، آدمهای توهینآمیزی هستند.
یک موضوع مهم در مورد رفرنسهای بیامانی که سریال در دیالوگها دارد. اگر احیاناً دوست دارید به دایرهالمعارفی از اطلاعات بیربط و خندهدار و آشغالی تبدیل شوید حتماً همهی رفرنسهای آرچر را چک کنید. یعنی هرچیزی را که متوجهش نشدید شک کنید که باید رفنرس باشد و چکش کنید. من این کار را کردم و الان وزنم لااقل ۵ کیلو اضافه شده.
به نظرم بهترین سریال ممکن برای دیدن و باز دیدن است. یا حتا یک بار دیدن و دهها بار شنیدن. راستش تعداد دفعاتی که سریال را شنیدهام از دستم در رفته است. مثل این است که Arrested Development را به همهی ستینگهای ممکن ببرید و از جنگلهای لائوس تا سفینهای فضایی، همهجا همانقدر دریدگی به خرج بدهید که در پروژهی ساختمانی شکستخوردهای در مرز جنوبی آمریکا.
اگر عاشق سیمسونها/فمیلی گای هستید
مهمترین چیزی که این سریالها دارند به نظرم silly بودن یا همان احمقانه بودن است. احمقانه نه به این معنی که خنگ هستند یا شعور مورد نیاز برای دیدنشان کم باشد یا بد باشند. این silly بودن بیشتر چیزی در مایههای شوخ و شنگ بودن در کنار منطق معوج است و در ضمن طعنهآمیز بودن. سریالهای شبیه سیمسونها اکثراً اینطوری هستند که در پایان هر اپیزود، تبعاتی متوجه قسمت بعدی نخواهد بود. سالهاست که لیسا سیمسون کلاس دوم و بارت کلاس سوم است. سالهاست که استویی گریفین هنوز یک بچهی نوزاد است و مگی سیمسون هنوز حرف نمیزند. تا به حال سی کریسمس را با سیمسونها دیدهایم و اینطور نیست که سی سال بر سیمسونها هم گذشته باشد. گاهی اتفاقات نادری میافتد که فرمت سریالها را برای دوران جدید مناسبتر میکند ولی در کل همه چیز ثابت میماند و بارت سیمسون و استویی گریفین همچنان پسرهای بد آمریکا هستند و هومر و پیتر، نماد تنبلی و بلاهت و یک سری از پایهایترین رفتارها و احساسات انسانی.
ولی اگر بخواهید سریالهایی مشابه سیمسونها و فمیلی گای ببینید، به وفور میشود چیزهایی پیدا کرد. اما بگذارید من هم دو سریال به شما معرفی کنم که فکر میکنم در ایران کمتر دیده شدهاند.
Futurama
فیوچراما ساختهی مت گرونین سازندهی سیمسونهاست. فیوچراما در واقع یکجورهایی آیندهی جهانیست که در سیمسونها منعقد میشود. فقط شخصیتها زرد نیستند و برای سال ۳۰۰۰ است که زمین هم به سایر سیارات کهکشان پیوسته است و دنیا ستینگ علمیتخیلیتری دارد.
فرای یک آدم الاف و خنگ هومرطوری است که براثر اتفاقاتی ناخواسته به خواب کایروجنیک میرود و ۱۰۰۰ سال بعد بیدار میشود. حالا بهترین رفقایش لیلا(یک سایکلوپس) و بِندِر(یک ربات اسهول) هستند و هر سه در یک شرکت پیک ارسال بسته کار میکنند که متعلق به پروفسور فارنزورث است. یکی از نوادههای فرای در سال ۳۰۰۰. مشخصاً نوادهای که از شاخهی ژنتیکی فرای جدا نشده است.
فیوچراما همهی خوشمزگیهای سیمسونها را دارد و خیلی بیشتر از آن چون ستینگ داستان خیلی بازتر و عمومیتر است و فرصت برای سفرهای فضایی به جایجای کهکشان هست. سریال همهی تروپها و استریوتایپها و کلیشههای ممکن داستانهای علمیتخیلی را دارد و همانقدر آسیموفی است که مثلاً فیلیپ کی دیکی و همانقدر هم شوخیهایش میتواند عمیق یا ابلهانه باشد.
به نظرم اگر سیمسونها را دوست داشتهاید ممکن نیست عاشق فیوچراما نشوید. ولی در ضمن خبر خوش این که این سریال تنها ۷ سیزن و ۳ فیلم دارد. راستی نگاهی هم به آنونس سریال جدید مت گرونین بیندازید. این یکی قرار است در گذشته اتفاق بیفتد!
Bob’s Burgers
این یکی سریال مورد علاقهی خودم است. نه این که بقیه را دوست نداشته باشم ولی صداپیشگی این یکی بینظیر است و به خصوص صدای اچ جونز بنجامین و کریستن شال دو شخصیت بینظیر در سریال به وجود میآورد. همهی صداپیشهها عالی عمل میکنند و شخصیتها همگی لذتبخشند.
داستان بابز برگرز در مورد خانوادهی بلچر است. باب و لیندا، زن و شوهر و بچههایشان، تینا، جین و لوییس که همگی در سنین مدرسهی ابتدایی تا راهنمایی هستند. نکتهی جالبش این که صدای همهی شخصیتهای خانوادهی بلچر جز لوییس را صداپیشههای مرد در میآورند. صدای تینا، دختر ۱۲سالهی استرسی تازه بالغ شاهکار دن مینتز است و صدای مادرِ خوانده، لیندا، برای جان رابرتس است. داستان از نظر ظاهری شبیه سیمسونهاست با این تفاوت که خیلی بیشتر روی دنیای پیچیدهی بچههای ظاهراً دبستانی تمرکز میکند. هر قسمت سریال، یک جنگ تمام عیار است که از مشکلی ظاهراً ساده شروع شده. به خصوص با وجود لوییس اصلاً فکرش را هم نکنید همه چیز به جنگ تمام عیار تبدیل نشود. خود من به خصوص عاشق وقتهایی هستم که ستینگ سر و سادهی داستان، با تمهای انیمهای و رفرنسهای کوچک به مثلاً نمایشنامهی شکسپیر یا فلان فیلم معروف قاطی میشود. ولی رفرنس به نظرم نقطهقوت سریال نیست. موضوع این است که بلچرها به شدت آدمهای عادیای هستند. میگوزند. بد اسهال میشوند. بوی بد میدهند و اصلاً هم خوشقیافه نیستند لزوماً. از هر نظری که فکرش را بکنید عادیترین موجودات هستند و همین عادی بودن و متوسط بودن و شکم بشکهای داشتن است که همهی اتفاقات را جذاب میکند. خود من شکم دارم و همیشه حس میکنم که بزرگترین شرم زندگیام این است که شکم دارم. نمیدانم چند صد نفر دیگر باید بهم بگویند که شکم داشتن مهم نیست که متوجهم شوم واقعاً اهمیتی ندارد شکم داشتن. ولی با دیدن باب که شکم یکجانشینی دارد، حس خوبی بهم دست میدهد.
به نظرم بابز برگرز دیگر نهایت بازی فرمی با فرمول سادهی سیمسونی است. با این تفاوت که رشتهی اتفاقات به همان اندازهی سیمسونها به سمت سورئال شدن نمیرود. منطق داستان ممکن است ابلهانه باشد و جمع بلاهت شخصیتها نه جمعی جبری که اتفاقی تصاعدی است ولی در نهایت پلات مستحکم است و شما واقعاً میتوانید داستان را دنبال کنید و بعد از پایانش دقیق تعریفش کنید. نه این که از خوشمزگیهای روایی خالی باشد ولی این کار را کلاسیکتر از فمیلی گای انجام میدهد و اینطور نیست که یک روز باب به خانه برگردد و یک اسب مسابقه همراهش باشد. یعنی ممکن است اینطور بشود ولی برخلاف ماجراهای دیوانهوار پیتر گریفین، همهی قضایا یک شرح منطقی دارد. همین باعث میشود دیدن سریال بارها قابل تحملتر از فمیلی گای باشد. یعنی موضوع صرفاً کمدی به منظور کمدی نیست. درامی در سبک و سیاق داستانهای کلاسیک/درام مارک تواین در جریان است.
اچ جونز بنجامین نهایت بیحوصلگی را در صدای باب به نمایش میگذارد و شخصیتی خلق میکند که در تمام لایههای ممکنش بیحوصلگی نشت کرده. جالب این که به خاطر صداپیشگی بنجامین، یکی از اپیزودهای آرچر در ستینگ بابز برگرز است. از آن طرف ولی جان رابرتس (صدای لیندا) و یوجین میرمن (صدای جین پسر خانواده) همهی این بیحوصلگی محض را میشکنند و انرژی میدهند و داستان توی همین شیمی بینظیر صداها پیش میرود. یک جاهایی میتوانید صدای خندهی صداپیشهها را هم بشنوید چون بابز برگرز با حضور همهی صداپیشهها ضبط میشود و یکجاهایی هم فیالبداهه صداپیشهها چیزهایی اضافه میکنند و انیماتورها در نهایت انیمیشن را میکشند.
به نظرم دیدن این سریال در بدترین لحظههای زندگی هم آدم را میخنداند. آره رفیق، زندگی خیلی نابود است ولی حتا در بدترین حالتهای ممکن، در نهایت همه چیز خوب تمام میشود. اگر همه چیز خوب نیست یعنی هنوز تمام نشده(نفر آخری که این حرف را زد البته تیری در کمر نوش جان کرد). تازه بهتر از آن این که هیچ کدام از این مشکلات قرار نیست به مرحلهی بعد بروند و تلمبار شوند. همه چیز تمام میشود.
-
اول خسته نباشید میگم بابت مقاله خیلی خوبتون و به شما و باقی خواننده ها پیشنهاد میکنم اگه ندیدید The Venture Bros رو حتما ببینید انیمیشن خیلی خوب و خلاقانه ای هست و میشه گفت ارچر یه جورایی ازش الهام گرفته
-
Rocko’s modern life و aqua teen hunger force هم خیلی چیزای خفنی هستن به نظرم. دمت گرم که میخونی رفیق.
-
-
ریک اند مورتی خیلی عالی و وحشی است. به حدی که رقابت کردن با آن واقعا مرد میخواهد! تأکید مکرر داستان بر جهانهای موازی بیننده را به این نتیجه میرساند که کلا چیزی را خیلی جدی نگیرد!
بوجاک هورسمن هم از آن پیشنهادهای فوقالعاده است. دیدن روایت سرگشتی این اسب، کار سختی است البته.
پیشنهادهای جایگزین قابل تأمل بودند و احتمالا یک تابستان داغ را به خودشان اختصاص دهند. -
یکی از بهترین مقاله هایی که خوندم.
به عنوان فن دیوانه وار سریال های کارتونی از خوندن مقاله لذت بردم
سپاس آقای سوری
سریال over the garden wall هم دیدید ؟-
سلام. بهع 🙂 البته که دیدم. به نظرم واقعاً یکی از خوبهاست.
میتونم بگم از همه چیزش راضی بودم. از فرمت داستانیش. از طول سریال. از اون روایتهای ریزهمیزهای که در کنار داستان اصلی در جریان بود. خیلی دوستش داشتم :دی -
سریال Trollhunters رو چه طور ارزیابی میکنید ؟
-
دروغ چرا. اونقدری دوستش نداشتم. هرچند ظاهرش مثل همهی کارای گیرمو دلتورو قشنگ بود.
-
-
خیلی ممنون بابت مقاله جامع و عالی تون. الان یه حس و حال شاد دیوانه واری دارم که چنتا سریال کارتونی دیگه هم واسه دیدن دارم. خیلی خیلی ممنون.
-
جا داشت فیوچراما و بوجک هورسمن رو اول لیست میاوردی، به نظرم یه پله بالاتر از بقیه لیست هستن، بریک لبری و آرچر رو تو این چندتایی که معرفی کردی قبلاً دیدم، برای کسی که دنبال شوخیهای هوشمندانه و بیرحم مثل ساوث پارک و فمیلیگای و ریک اند مورتیه، دیدن این دو تا سریال رو پیشنهاد نمیکنم، مثل سریالای وطنی بیشتر میخوان با لودگی بخندونن
-
تصور میکنم متن رو درست مطالعه نکردید. براساس اولویت نوشته نشده که اول یا آخر قرار بگیرن 🙂
-
-
من یه رازی کشف کردم تو فصل اول قسمت دو روی مجله ای که دیپر داشت می خوند عکس گیدن بود دومین راز وقتی رفتم کنیم ابشار جاذبه رو نصب کنم عکس یه هیولا بود فکر کنم همون پاگنده ای بود که توی شروع ابشار جاذبه تند رد می شد
-
یکی از بهترین مقاله هایی بود که خوندم!
فکر نمیکردم بتونم یه مقاله فارسی زبان راجع به سریال های کمدی پیدا کنم
به من خیلی کمک کرد 🙂-
*سریال کارتونی 😉
-
-
وووویییییییی لاو یو لنتی
-
سلام رفیق پستتو خوندم ، خوشحالم یه دیوونه انیمیشین رو میبینم ، و همچنین که عالی بود ❤
-
ینی وایییی😍
چه مقاله خفنی
دستتون طلا آقای سوری❤️
ممنون که تابستون امسالم رو مهیا کردید😁 -
لطفا نظر قبلیمو پاک کنید