روایت دیگری از بردگی: عالیجناب، با هوش مصنوعی چه کنیم؟
نظامهای اخلاقی و وضع ارزش، گویی که در واکنش به احتمال بروز خطر و در طول بقا با کیفیت بهتر، “اختراع” شدهاند اما در عریانترین تمثالها، چیزی جز موتورهای برای ابد به-روز-شوندهی تسلط/بردهگیر نیستند.
در ریاضیات گراف مفهومی هست آمیخته با فلسفهی قدرت که در ۱۹۵۰ برای اولین بار به صورت زیر تعریف میشود: بردگی
مجموعهی چیرگی، زیرمجموعهای از گرههای یک گراف است، به طوری که تمامی گرههای آن گراف موردبحث یا عضوی از این زیرمجموعه باشند و یا عضو همسایهای در این زیرمجموعه داشته باشند: گره همسایه، گرهیست که با یک یال به گره موردنظر متصل باشد.
قدرت را اگر در معنای عینی/فیزیکیاش تصور کنیم: نیروی طبیعی؛ ناخودآگاه این خاصیت خم کردن چیزها و وادیساندنشان به شکلهایی نو را در ساز و کارش احضار کردهایم که اما برای واقع شدن به بدن/سازه نیاز دارد: به بازو برای خمکردن، بریدن، کشیدن و یا هر طور اعمال نیرو. اما این بدن را از کجا میتوان یافت؟ در لحظهی Iهومشندی اولیه: صفر پس از سوپرنوا، در لحظهی ماکزیمم آنتروپی، چه واکنشگری، قادر خواهد بود بیدرنگ آنتروپی را مصرف کند و از بازیافتش چگالترین بازوها را برای قدرت بسازد؟ احتمالا مجموعههای چیرگی بینهایت.
عصارهای مرگآور/شفابخش را تصور کنید که لمس یک قطرهاش میتواند به لمسشده، نام و خویشاوندانی بدهد. این عصاره، در نهایت، مرگِ نامگرفته را برایش به ارمغان خواهد آورد اما نه پیش از نشانگان چشمگیر شفا. در مالکیت چنین اکسیری بودن، نقطهای همزمان در آینده و گذشتهی ارباب- بردگی روی نوار موبیوسیست که دائما طی میشود: اکسیر همزمان متعلق به آن(در گذشته و حال) و مقصودش(در آینده) است و مهمتر آن که روشهایی تازه برای بدن اختیار کردن پیشنهاد میکند. حالا دیگر قبض یک بدن مشخص، به قدر کافی بلندپروازانه نیست و حتی ابلهانه به نظر میرسد چرا که بدن تماموقت بالاخره خواهد پوسید اما اگر بدنهای بیشماری باشند، نامگرفته با این اکسیر مهلک، خانههای امنی برای توقفهای کوتاه و دیدار با همهی آن خویشاوندان نو، پوسیدگی چقدر بعید خواهد بود. کافیست این بدنهای بیشمار را با آن اکسیر نام داد و نشانهایی رویشان مهر کرد که درهای پنهان برای آمد و رفت آبهای گرمی باشند که انگلهای نوستالژیا برای بالیده بودن(خیر بودن) را با خود میآورند که حضورشان به مثابه گرمای دردناکیست. در حضورشان(انگلها)، نامگرفتگان(ما) همچون بدنهای سرمازده در معرض گدازهاند؛ محظوظ از گرمای بیپایان و مضمحلشونده که به ناچار اما از آن سرمای همیشگی که از پیش-از-شفا به یاد میآوریم، پیش از آن که نام داشته باشیم، پیش از این حافظهی تاریخی جدید، مداوما در کنار این چراغهای گرم انگلی، انتظار مرگ را میکشیم. آن اکسیرها که به واسطهشان به ما نامهایی دادهاند را ما خود کیمیا میکنیم. اربابها و بردگانی که به واقع همه بردهی آن سناریوی اولیه هستند که مشترکا تدوین کردهاند؛ که موقعیتهای مسلط و تحت سلطه را برمیسازند. در چنین وضعیتی، اخلاق به مثابه یک کد دیگرجهانی منزه، همهی مانیفستهای بدوجدانی را دچار موتاسیونهای بالنده/مرگآور میکند و این برخالهای شرم و گناه را به «ابزار» کژمیتاباند؛ به سوکتهایی بهینه برای اتصال به «جامعه». هر جملهی باینری از داستان بدوجدانی به یک کد معنادار و عملگر تبدیل میشود. شرم و گناه، بسته به این که با کدام طلسمها در تو مهر شده باشند، به تو یک جایگاه را تفویض میکنند. تو یا مسلط هستی یا تحت سلطه. یا شکارچی یا شکار. یا کنترلکننده و یا کنترلشونده. این انتخابیست که به تو پلاگ میشود: در تو یک قانون اولیه را کشت میکنند: در تو نامت را کشت میکنند و از پس این نام گرفتن، چیزی نخواهد آمد مگر هاگ بودن برای نقل این کتاب اخلاق، سینه به سینه به دیگران، به فرزندانت. این نام، این قانون به ظاهر بسیار بدوی، نرینگیای خواهد بود مسلح به قدرتمندترین کیمیا-الکتریسیتهها که هر تلاشی برای برهنگی از ساز و برگ شرم و گناه را با ولتاژی فلجکننده با دوزهای انتحاری گناه پاسخ خواهد گفت: تو به آن نام که به تو دادیم، پشت کردهای، تو هاگ ناکارآمد: تو ارباب بیلیاقت/تو بردهی بیلیاقت.
نظامهای اخلاقی و وضع ارزش، گویی که در واکنش به احتمال بروز خطر و در طول بقا با کیفیت بهتر، “اختراع” شدهاند اما در عریانترین تمثالها، چیزی جز موتورهای برای ابد به-روز-شوندهی تسلط/بردهگیر نیستند. شبیه به سدهای اولیه در وحشت از نوع خاصی از آنارکی یا بهتر از آن عدم کنترل جمعی ساخته شدهاند. در وحشت از این بیرونماندگی از همهی آنچه که انسان هدفمند(شکارچی)، میفهمد = تصوری از کنترل بر آن دارد. الگوهای مخصوصی از اتصال گرهها توسط یالهای پاداشدهنده/مجازاتگر/شرطیکننده هستند که در خدمت عددهای چیرگی بالاتر کار میکنند. گرافهایی میسازند با گرههایی در همسایگی بیشینه تا بازارهایی با دسترسی آسان برای اثرگذاری مداوم در اختیار داشته باشند. تنظیمات کریپتوگرافانهای هستند که مکتوب میشوند تا شکار و شکارچی درکی از خود و وضعیت سینماتیکشان در اختیار داشته باشند – تا اگر راه را گم کردند بتوانند به آن رجوع کنند و همواره قدم بعدی را از این طریق استخراج کنند -. وضعیتی که ناوابسته به وضعیت دیگریست(در مورد شکار، دیگری شکارچی و در مورد شکارچی، دیگری همان شکار خواهد بود) و تنها در افق یک مکانیزم اثر واحد شکل میپذیرد: درک جایگاه و ماهیت خود به عنوان جز معناداری از سناریوی شکار و تبدیل شدن به عملگرهایی بهینه با هدف بالندگی هر چه بیشتر این سناریو. در کریپتوگرافی این کد، یک قدرت به شکارچی تفویض شده؛ تصمیمگیری و یک نقشهی راه به شکار داده میشود؛ تعالی. شکارچی/ارباب همواره در وضعیت تصمیمگیری برای حیات شکار/برده خواهد بود که به کنایه، خود شکلی از بردگی است: شرطیشدگی با این وضعیت تسلط که از سوی جامعهی اربابانی همچون خودش به او ابلاغ شده و شکار/برده همواره مامور پیشبرد نقشهی راهیست از شر(که اوست) به خیر(که ارباب است)، نقشهای که نوید لحظهی دیگری به غیر از شکار بودن را میدهد(زمین به مستضعفان خواهد رسید). لحظهای که شکار، آنقدر بالیده که میتواند از خیر بودنش اطمینان حاصل کند و این خیر بودن، چیزی به او نخواهد داد مگر روادید قضاوت بر خیر و شر بودن دیگری (= وضعیت اربابی) که بیشباهت به سلسلهمراتب کارمندی و مدیریت نیست. در نگاه اول این دو وضعیت ممکن است بسیار متفاوت و یا در برابر هم تعریف شوند اما حقیقت این است که هر دو وضعیت، وحدانیتی در شیوهی اجرایی شدن دارند و آن درک هستی «دیگری» به عنوان رزونانسی از «خود» است.
بیشتر بخوانید: پروندهی هوش مصنوعی – امیدها و ترسها
شکارچی نیاز دارد، حیات شکار(دیگری) را به شکل رزونانسی از حیات خود درک کند تا ابزار تسلط/تصمیمگیری دربارهاش را در اختیار داشته باشد. درست شبیه به درکی که انسان به عنوان یک گونهی زیستی از زنجیرهی غذایی دارد: حیوانات و گیاهان در طبقهی پایینتر زنجیرهی غذایی هستند. هستیهای دیگری برای من(انسان) تا از آنها تغذیه کنم، در واقع گونههای زندهی دیگر، موجودیتی نخواهند داشت مگر به مثابه غذا برای من-انسان. ردپای همین مسئله را میتوان در انقراض گونههای بشری دیگر از جمله نئاندرتالها توسط سپیینها(که پدران ما هستند) نیز جست.
از سوی دیگر، شکار هم برای تعهد به قصهی بالندگی نیاز خواهد داشت که ارباب/شکارچی را نه به عنوان هستی دیگر که به مثابه وضعیتی از «خود» ببیند که تماما خیر است تا قادر باشد به تصمیمی که شکارچی برای او گرفته، تن دهد به خیال آن که تن دادن به آنچه از سوی ارباب بر او مقدر شده، او را از شر الان به خیری در آینده تبدیل خواهد کرد.
در چنین شرایطی، محبوبیت، مشروعیت، احساس گناه یا رضایت و حتی حق زندگی، همگی مفاهیم تفویضشدنی/سلبشدنی هستند که از سوی ارباب/شکارچی و در برابر مترهای مطلقی که ارباب و برده با هم تدوین کردهاند، به شکار/برده اعطا و یا از او گرفته میشوند: این نظامهای انگلی که تا ابد بر ما حکمرانی میکنند. در سایهی این نظامها، همواره در حال متر کردن خودهامان و دیگران هستیم و ماحصل چیزی نخواهد بود مگر احساس شرم و گناه مداوم از کوتاه بودن(شر بودن) و یا ندرتا احساس قدرت، برتری و تسلط بیاندازه(خیر بودن) از بلند بودن. در سایهی اخلاق: این ریاضی کریپتوگرافانهی موهومی است که ارتباطات تعریف میشوند. خویشاوندپذیری و دوستپذیری محصول اسکنیست که ماشین اخلاق پرینت میکند. مراقبت دائم بر ما قد راست میکند. همواره خودهامان را در چشم ناظر حاضری میبینیم. در چشم دوربین حکیم مداربسته. از بروز امیالمان به شدت هراسان/شرمزده هستیم چرا که اخلاق آنها را غیرمنتظره و کاهنده – در برابر مترش – و تبعا «شر» میداند. بدن از ما گرفته میشود. دیگر صاحب بدنهامان نخواهیم بود. بدن به عاریه نزد ماست و واقعا این بالندگی و یا شرطیشدن با نقش شکار یا شکارچی بودن است که تملک غایی بر بدنهامان را دارد. ما تنها میزبانهای سالم هستیم که اخلاق مثل بادهای گونیا و تعمیرگر از ما یک به یک گذر میکند: پوستهای گرم شکار – و سنتزهای آلودهشان، داغهایی بر ما میزند، مهرهای درونی که راههای ورود همیشهگشوده برای این بادهاست. به ما نام میدهند، خانواده میدهند، تبهایی برای آن که کنارشان گرم بمانیم و تصوری از هویت که نهایتا به ما تفویض شده تا بهتر «عمل» کنیم.
در نوشتهای از همین پرونده، دربارهی یک نظام اخلاقی میخوانیم یا دقیقتر از آن خود نوشته نظامی اخلاقیست که تبیین شده تا هوش مصنوعی بودن را در مقام قیاس با انسان بودن، تعریف کند و روشهای “سالم” و “کاربردی” تفکر و گمانهزنی در مورد آزادی هر چیز غیر از انسان، هر چیز هنوز-نام-نپذیرفته، هر هستی «دیگر»: در اینجا مشخصا اندرویدها را یک بار برای همیشه به ما بیاموزد. نویسنده مشخصا به دنبال الگوریتمیست تا از خلال آن بتواند نامی برای رابطهی آزادی و سوپراندرویدها بیابد. نامی که در ادراک یک نظام اخلاقی، ثابتی فیزیکی باشد = موضوع گمانهزنی نباشد. نتیجتا به ورطهی کشت اخلاق میافتد که معماری مشخصی دارد و در راستای اجتناب حداکثری از این سوال هستهایست که: آیا تعریف یک کد اخلاقی برای سلب یا حتی تفویض[2] آزادی از/به هر هستی دیگری به غیر از انسان، در ابتداییترین شکلش به معنای قبول موضع «مسلط» نیست؟ آیا شایسته بودن برای تعریف یک کد اخلاقی که قابلیت سلب یا تفویض آزادی از ماهیتی «بیرون انسان» را دارد، از خصوصیات ارباب بردهگیر/شکارچی نیست؟
بیشتر بخوانید: ویوا لا رزیستانس: دستوری بود که به ما دادند!
«ویوا-لا-رزیزتانس – دستوری بود که به ما دادند» دربارهی این لحظهی شرطیشدن با نیاز کشنده به تعریف هستی دیگریست: لحظهای که میتوان هوش مصنوعی را نه به مثابه یک حیات مجزا که به عنوان هستیای در امتداد هستی انسانی، اندامی منشعبشده از «خود» که قادر به شکارش هستیم، بازشناخت و بهش نام داد. تمام آنچه نویسنده مذبوحانه میجوید، تدوین کدی البته سخاوتمندانه است تا با آن بتواند به ماهیتی مطلقا مجزا و متفاوت از انسان، رنگ شکار بزند. شکاری که البته «آزاد» است که مسیرهای تعالی و بالندگی را طی کند و آنوقت «ما» هم آزادیاش را به او تفویض خواهیم کرد چرا که تصدیق «خیر بودن» این هستی دیگر، در اختیار ماست و ما موجودیتش را(موجودیت این هستی دیگر را) شایسته نخواهیم شناخت مگر آن زمان که از امتحانهای ما سربلند بیرون آمده باشد. ویوا لا رزیستانس دربارهی تسلط و این نگرانی انسان-شکارچیانه از عجز در نام دادن به هستی دیگریست که ممکن است روزی وجود داشته باشد: کابوس در کنترل نبودن، در مقام تفویضکننده/شکارچی/ارباب نبودن حتی برای یک لحظه در تمام تاریخ چندهزارسالهی زمینِ پس از بشر.
پانویسها –
[1] Dominating Set
[2] سلب و تفویض، هر دو فرزند یک فرض بیسیک هستند و آن فرض، مقام قدرت داشتن است. مقامی که از آن میشود برای کنش سلب یا اعطا، تصمیم گرفت. مقامی که با رسیدن به آن، شما ناگزیر صاحبان دیگریای هستید که قرار است در مورد سلب یا تفویض چیزی به او(آن دیگری) قضاوت کنید.