به بهانه فیلم Ad Astra: چهار فیلم فضایی که ربطی به فضا ندارند!

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

یک «علمی تخیلی»، یک «سای فای» خوب یعنی چه؛ یک فیلم خوب، یک داستان خوب. اصلا فرقی هست بین ژانرهای مختلف؟

مدتی است که از خودم می‌پرسم آیا تعریف‌های مختلفی از «فیلم خوب» وجود دارد که برای علمی‌تخیلی‌ها یکم معنی باشد و برای فیلم‌های معمولی یک چیز دیگر؟ مثلا هر چقدر از نظر علمی دقیق‌تر باشند بهترند؟ یا که هر چقدر به تروپ‌ها و کلیشه‌های ژانر اهمیت بدهند، ماجرا درخشان‌تر می‌شود؟ یا که هر کسی بتواند آینده را بهتر  پیش‌بینی کند برنده است؟

برای جواب دادن به این سوال و به بهانه فیلم جدید ad Astra با بازی برد پیت، سراغ ۴ فیلم فضایی ای رفتم که به نظرم اتفاقا هرگز در مورد فضا نیستند و تمام وجه علمی‌شان در رویه داستان است و عمق داستان در جایی انسانی می‌گذارد.


جاذبه Gravity: یک فیلم فضایی در مورد گذر از عزا و افسردگی

عکس فیلم جاذبه Gravity

جاذبه با بازی ساندرا بولاک و جرج کلونی داستان خیلی ساده‌ای دارد. در ظاهر ما شاهد یک کابوس سه‌بعدی در یک شاتل فضایی هستیم، ولی داستان به شکل بسیار عیانی در مورد عزا و بقا است.

اگر از لایه‌ی فیلمِ اکشن‌طورِ جاذبه بگذریم، متوجه می‌شویم که این فیلم در تمام مدت سقوط رایان استون (ساندرا بولاک) را به ما نشان می‌دهد. جاذبه به شکل یک اراده‌ی جزمی مدام در حال مکیدن این فضانورد است. اویی که از زمین و در واقع از ثبات جدا شده و بدون جاذبه در فضا در حال معلق زدن است.

در میانه‌ی این داستان بقا، حادثه‌ها، از وسط بزنگاه‌دررفتن‌ها، کم‌کم متوجه تنهایی رایان می‌شویم. دختر رایان وسط بازی‌ای کودکانه در مدرسه دچار حادثه شده و مرده و مشخصاً دیگر برای او هیچ تکیه‌گاه و زمینی وجود ندارد.

ساندرا بولاک در جاذبه Gravity فیلم فضایی

مادر عزادار این فیلم، به شدت در حال مقاومت علیه جاذبه و نپذیرفتن اراده‌ی حتمی طبیعت است. شاید کلید ماجرا را کوالسکی (جرج کلونی) می‌زند که به شکل تراپیست در خلوت بولاک حضور دارد. به جز او همه‌چیز خلاء است. خلاء سرد و مرگبار، بی‌اکسیژن و مطلقاً ساکت.

در میانه‌ی این مبارزه‌ها، استون کم‌کم یاد می‌گیرد که چطور و چه موقعی، از چیزهای مختلف جدا شود و سکوهای مختلف را رها کند. اگر جاذبه را دیده باشید حتما صحنه‌ی پایانی فیلم را به یاد دارید که رایان به شکل جنینی دوباره از آب متولد می‌شود. رایانی که در تمام فیلم برگشتن به زندگی را محال تصور می‌کرد حالا به سختی و سنگینی پا به ساحل می‌گذارد.

پس با همه‌ی این تفاسیر اصلا فکر نکنید این یک فیلم فضایی متعارف است و گول سفینه و جلوه‌های ویژه‌ی سه بعدی‌اش را نخورید. جاذبه واضحاً یک فیلم امیدبخش در مورد مسیر عبور از افسردگی و غم است و در هر صورت به بازی فوق‌العاده ساندرا بولاک می‌ارزد.


میان‌ستاره‌ای Interstellar: یک فیلم فضایی درباره‌ی پدر بودن

متیو مک‌کانهی در میان‌ستاره‌ای Interstellar

میان‌ستاره‌ای داستان خلبان بازنشسته‌ای به اسم کوپر (باز مک‌کانهی) را نشان می‌دهد. زمین پر از آلودگی شده و در حال مرگ است و کوپر مجبور شده است تا به ماموریتی برود که جانشین کره زمین را در جستجویی بین‌ستاره‌ای پیدا کند.

در دنیایی که حالا رفتن به ماه تبدیل به افسانه شده و تمام تکنولوژی‌های فضایی توی گنجه رفته‌اند، کوپر شجاعانه داوطلب گذر از سیاه‌چاله برای نجات زمین می‌شود.  منتهی هر سالی که کوپر از فرزندانش دور باشد، به قدر پنج‌سال در منظومه‌ی شمسی می‌گذرد و عملاً در تمام این مدت، کوپر باید ۵ برابر بیشتر تلاش کند تا فرصت دیدن و داشتن فرزندانش دوباره نصیبش بشود.

عکس فیلم میان‌ستاره‌ای Interstellar - فیلم فضایی

هر چه فیلم جلوتر می‌رود تم آخرالزمانی فیلم کم‌رنگ‌تر می‌شود و کاملاً‌ عیان می‌شود که مساله‌ی بقا آن‌طوری که کوپر (پدر) متصور بوده، پیچیده و غیرممکن نبوده. تلاش مورفی ،دختر کوپر، برای پیدا کردن خودش در رابطه با پدر و رمزشکنی پیغام‌های او، بدنه‌ی اصلی فیلم است. در واقع علم در اینتراستلار تنها زبان مشترکی‌ست که بین کوپر و دخترش وجود دارد.

کوپر را مدام در حال گزینش مسیرهای مختلف می‌بینیم ولی در واقع سخت‌ترین ماموریت او، تلاش برای ارتباط با دخترش است. تلاش برای نگه‌داشتن قولش. تلاش برای تصور لحظه‌های زندگی او وقتی که از هم دورند. کوپر مدام به روش‌های مختلف برای دخترش نامه‌هایی می‌فرسند و در واقع بیگانه‌ی اصلی فیلم خود او است که زندگی با او کاری کرده که فقط با پیغام‌های تلگرافی و صفر و یکی می‌تواند به دخترش مسیر آینده را نشان بدهد.

خیلی‌ها ممکن است به نظرشان برسد این فیلم نولان یک فیلم فضایی دیگر درباره‌ی سفینه‌ها و یا بیگانگان و سیاهچاله و نسبیت و کوانتوم و بعد چهارم است. در حالی‌که تمرکز اصلی فیلم بر روی پدر بودن و تلاش برای از دست ندادن فرصت‌هاست.


سولاریس Solaris: یک فیلم فضایی درباره‌ی عشق واقعی

تصویر فیلم سولاریس Solaris از تارکوفسکی

چند سال پیش درباره‌ی همه‌چیزهایی که از خواندن رمان سولاریس به ذهنم می‌رسید برایتان نوشتم. آن موقع کم‌تر فرصت شد که در مورد فیلم تارکوفسکی یا حتی سولاریس ۲۰۰۲ سودربرگ صحبت کنم. معروف است که  ۲۰۰۱: ادیسه‌ی فضایی کوبریک، اصلا به دل تارکوفسکی ننشست و بعد از دیدن آن مصمم شد که فیلم فضایی را بسازد که باب طبع خودش باشد.

سولاریس داستان روان‌پزشکی به نام کریس کلوین است که در ماموریتی به ایستگاه فضایی در مدار سیاره سولاریس می‌رود. تمام افراد قبلی این ایستگاه دچار فروپاشی ذهنی شده‌اند و قرار است که کلوین این مشکل را حل کند.

هر چقدر در رمان استانیسلاو لم، به نظر می‌رسد سیاره‌ی سولاریس کانون داستان باشد، وجه عاطفی داستان در فیلم تارکوفسکی پررنگ‌تر است. سوال اصلی این فیلم این است که عشق واقعی یعنی چه؟

فیلم سولاریس Solaris - فیلم فضایی

در ادامه پدیده‌های ماورالطبیعه‌ای که ناشی از نزدیکی به سیاره‌ی سولاریس است، کریس یکدفعه در ایستگاه با زن درگذشته‌اش «هری» روبرو می‌شود. کریس متوجه است که این هری واقعی نیست و صرفا کپی عین به عین اوست که انگار از حافظه‌ی او فراخوانی شده. در ابتدا برای کریس این هری یک «هیولا» و یک «بیگانه» است و صرفا موجب وحشت می‌شود.

کریس وحشت‌زده اولین بار که با تصویر هری روبرو می‌شود، جسم او را به سمت فضا شلیک می‌کند ولی باز هری بر می‌گردد. در ابتدا کریس در حال تحلیل علمی ماجرا و شناخت صحیح این پدیده‌ی ناشناخته است. آیا این یک روش ارتباطی برای سیاره سولاریس است؟ آیا این یک واکنش دفاعی است تا انسان‌ها نتوانند پا به سولاریس بگذارند؟

اما هر چه باشد شکی نیست که این معشوق ایده‌الی‌ست که برای کریس ساخته شده. هر بار که بین او و هری دری بسته باشد، کابوس جدایی هری را از پا می‌اندازد و به شکل فیزیکی باعث رنجش می‌شود. کریس هر چقدر تلاش می‌کند که به هری از نظر عاطفی وابسته نشود، نمی‌تواند. هرچند که این هری، هری واقعی نیست بلکه تصویری ایده‌آل و اثیری از اوست که حتی یک لحظه هم نمی‌تواند از کریس جدا شود (برخلاف هری اصلی که خودکشی کرده و بدون اجازه کریس از او جدا شده). این هری جدید نمی‌تواند بیش از حد واقعی باشد، نمی‌تواند بیش از حد مستقل باشد. هر تلاشی برای جداسازی او از کریس باعث درد و عذاب او می‌شود.

انگار سولاریس به کریس فرصتی دوباره داده که فرصت عشق‌بازی با خاطره‌ی ایده‌آلش را داشته باشد. در وسط همین عشق اثیری است که بالاخره کریس قبول می‌کند که هری شخصی به جز اوست و در بیرونِ او وجود دارد. سیاره‌ی اصلی‌ای که باید کشف شود، نه سولاریس که همان هری است.

فضانوردان دنیای سولاریس در تلاش بی‌انتها برای پیدا کردن زمینی دیگر سردرگم شده‌اند در حالی که شاید راه‌حل واقعی تحمل درک یک نوع دیگری از زندگی بود که مشابه زمین نیست. همان‌طور که کریس هری را کشف می‌کند، می‌تواند به او اجازه بدهد که «بیگانه» باشد.

منتقدی به نام جان راک‌ول درباره‌ی سولاریس گفته که «این داستان کسی‌ست که عاشق شبحی می‌شود». شاید گذاشتن سولاریس کنار «اوگتسو» میزوگوچی بهترین راه حل برای درک فیلم تارکوفسکی باشد.


و به سوی ستارگان Ad astra

تصویر فیلم به سوی ستارگان Ad astra

فضانوردی به نام روی مک براید (برد پیت) باید برای روشن شدن سرنوشت پدرش (کلیفورد مک براید)  راهی ماموریتی ویژه شود. کلیفورد مک براید (با بازی تامی لی جونز) فرمانده یک کشتی فضایی عازم به نپتون بوده که در جستجوی حیات فرازمینی، سال‌ها پیش به همراه سفینه‌اش ناپدید شده.

در همان ابتدای فیلم متوجه می‌شویم که تقریباً‌ همه‌ی زندگی روی تحت تاثیر پدرش است.  روی هر جا که می‌رود او را به اسم پسر کلیفورد می‌شناسند و تحویل می‌گیرند. پدری که در میان عامه به شکل قهرمانی شجاع تصویر شده ولی در واقع آن‌چنان خالی از سیاهی نیست و ممکن است شخصیتی هیولایی‌ باشد که فقط به پیشبرد اهداف شخصی‌اش فکر می‌کند.

کل فیلم سفری ادیپ‌وار است که در آن به صورت ایستگاه به ایستگاه، قدم‌گذاشتن روی در مسیر پدر را مرور می‌کنیم. از زمین به ماه، از ماه به مریخ، از مریخ به نپتون. هر چه از خورشید دورتر می‌شویم ظاهراً‌ بهتر می‌شود روی را رصد کرد. روی در زمین در روابط احساسی‌اش به بن‌بست خورده و بسیار تنهاست. در میانه‌ی این ماموریت هر چه به سفینه‌ی پدر نزدیک‌تر می‌شود، بیشتر متوجه اثر فقدان پدر می‌شویم و در واقع حضور بیش از حد مفهوم پدر در زندگی‌اش مشخص می‌شود.

به سوی ستارگان Ad astra - فیلم فضایی

هر چقدر که پدر در نپتون مجنون‌وار به دنبال ال‌دورادوی خودش رفته، روی هم بی‌آنکه بپذیرد، میلی عجیب به دور شدن از زمین و پیدا کردنِ پدر خداگونه‌اش را دارد. هر دو برای رسیدن به مقصد فرضی بیش از حد تلاش می‌کنند و هر دو به نحوی جدا شده و از زمین منزوی‌اند.

همزمان هر چه روی نسبت به وجه تاریک‌ پدر خودآگاه می‌شود، رد همین هیولا را در خودش هم می‌بیند. به همین خاطر می‌شود گفت اد استرا در واقع سفر روی در جستجوی تاریکی پدرش است.

نقطه‌ی اوج فیلم دقیقا جایی‌ست که اصرار بیش از حد روی برای حل کردن مساله‌ی پدر در زندگی‌اش، باعث می‌شود دقیقا به تکراری از پدرش مبدل شود. از اینجا به بعد «اد استرا» بیشتر از این که سفری به نپتون باشد، سفری کابوس‌وار به درون روی است.  ظاهراً روی دچار فروپاشی ذهنی می‌شود و وقایع بعدی ممکن است در بیرون از ذهن او اتفاق نیفتاده باشند.

معلوم نیست در واقعیت یا در خیال اما بالاخره روی به پدر می‌رسد. پدری که بلافاصله در ملاقات با او، تحت تاثیر شباهت فرزند به خود قرار می‌گیرد. پدر (یا در واقع تصویر ذهنی او) پسر را به شکل شریکی ایده‌آل می‌بیند که زندگی از او دریغش کرده. در واقع پدر فقط وقتی پسرش را می‌پذیرد که مطمئن می‌شود، تکثیر دل‌به‌خواهی از خود اوست. مهم این است که روی برای این که بتواند به زمین برگردد بفهمد لازم نیست که پدرش را شکست بدهد، برای رهایی از این عقده‌ی ادیپ صرفاً باید یاد بگیرد که بالاخره پدر را رها کند.

به سوی ستارگان هم بیشتر از این که یک فیلم فضایی درباره‌ی فضا باشد، درباره‌ی روابط انسانی است. درباره‌ی نام خانوادگی، درباره‌ی گناهی که از جانب پدر برای فرزند به ارث می‌ماند. فیلم وقتی تمام می‌شود که دیگر پدر روی برای همه یک انسان عادی است، وجود یا عدم وجود حیات فرازمینی اهمیتی ندارد، دیگر نپتون بهشت نیست و بالاخره همه‌ی این وزنه‌های سنگین از روی دوش او برداشته می‌شود.

البته چون اد استرا جدیدترین فیلم این لیست است و به راحتی می‌شود اثر جاذبه، اینتراستلار، سولاریس و ایونت هورایزن را بر روی این فیلم دید. دیدن این فیلم حداقل به خاطر مشاهده‌ی این ارجاعات فراوان می‌تواند می‌تواند جذاب باشد.

***

اگر وسواس‌های تکنیکی را کنار بگذارم، می‌توانم به جواب سوالی برسم که همان اول پرسیدم. علمی تخیلی خوب یعنی چه؟

به نظرم علمی‌تخیلی در جای دیگری زندگی می‌کند؛ جدا از استارترک‌ها، کارل سیگن‌ها و فیلم‌های فاخری که استاد دقت علمی و پیش‌بینی صحیح آینده هستند.

به نظر من تمام چیزهای خوب دنیا فقط وقتی خوب می‌شوند که بتوانند به عنوان یک انسان با من ارتباط برقرار کنند. تمام داستان‌های خوبی که از روبات‌ها، سفینه‌ها، فضایی‌ها، شیوع‌ها، اکتشاف‌ها به یاد دارم همگی درباره‌ی درونی‌ترین احساسات انسانی هستند.

به علاقه‌مندی‌های خودم که نگاه می‌کنم از فرانکنشتین تا پلیس‌ آهنی و فیلم‌ فضایی های همین لیست، در همه‌ی داستان‌ها و فیلم‌های تخیلی‌ای که دوست‌شان داشتم و دارم، مساله‌ی اصلی و مرکزی همان انگیزه‌های قدیمی و همیشگی انسان بوده که این بار به شکل ظریفی مخصوصِ من، بسته‌بندی شده است.

به نظر من علمی تخیلی یک سوتفاهم بزرگ است. چون علمی‌تخیلی‌های خوب هم مثل تمام داستان‌های خوب در مورد انسانند. این شاید مهم‌ترین راهنمایی من به هر کسی باشد که دلش می‌خواهد داستان بنویسد. به ژانر داستانت اهمیت چندانی نده. در عوض در قلب داستانت همیشه یک موضوع اصلی در مورد انسان‌ها و روابط‌شان بگذار. داستان پدر، داستان فرزند، داستان مادر، داستان عشق و همسر، بقیه‌ی چیزها اهمیت محوری ندارند. اصلاً هر چقدر بتوانی شخصی‌ترش کنی احتمالا بهتر باشد. از فرمول‌های ریاضی و کتاب‌های فیزیک و شیمی پایه هیچ داستان خوبی در نیامده.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • ماورا: سلسله جنایت‌های بین کهکشانی

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • شومنامه‌ی تبر نقره‌ای

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن