دنیای بیرحم سلام: ماجرای فرد راجرز و اقتباسهایش
فرد راجرز یا آنطور که در فرهنگ عامه میشناسندش، آقای راجرز، برنامهساز و مجریای بود که برای بچهها برنامه میساخت. اما او واقعاً که بود و اقتباسهایی که از زندگی او شده چه میتوانند به ما بگویند.
It’s a beautiful day in this neighborhood
A beautiful day for a neighbor
Would you be mine?
Could you be mine?
آقایی احتمالاً کارمند به خانه بازمیگردد و همزمان با تعویض کفش و کتش سرخوشانه ترانهای را زمزمه میکند. سپس با یک واگن برقی ما را به محلهی رویایی میبرد. اتوپیایی کودکانه. جایی که عروسکهای دستی سادهای (که اکثراً با صدای خودش جان میگیرند) در حال انجام فعالیتهای سخت و آسان روزمره هستند و در کنار هم زندگی و مصاحبت میکنند. از یادگیری رقص تا بیان احساسات. و بعضی مواقع در روزهای سخت، اگر واقعهی بزرگ یا هولناکی مثل حادثه فضاپیمای چلنجر رخ داده باشد درباره آن صحبت میکنند. چون بچهها به خوبی میدانند چیزی که بزرگترها دربارهاش توضیح کافی نمیدهند واقعاً ترسناک است. و «او» معتقد بود کودکان باهوشند و به یادگیری حقیقت و لمسِ احساسات نیاز دارند. بعد قطار به خانه بازمیگردد و اینبار در حین غذا دادن به ماهیها چیزهایی که در آن روز یادگرفتهایم را مرور کرده و با سر دادن آوازی دیگر، برنامه تمام میشود.
It’s such a good feeling
To know you’re alive
It’s such a happy feeling
You’re growing inside
«محله ی آقای راجرز» نام برنامه کودکی است که توسط فرد راجرز(Fred Rogers) ساخته و اجرا میشد. کسی که به مدت 33 سال تمام با ژاکتِ بافتنی و عروسکهایش نه فقط بچهها بلکه همهی مخاطبین را پشت تلویزیونهای آمریکا مسحور خود ساخته بود. با صدای آهنگین و رفتار امید بخشش برای بیشتر طرفداران حکم یک قدیس را داشت. کسی که مستقیماً با مخاطب صحبت میکرد و کودکان را بیش از هر بزرگسالی جدی میگرفت. گاهی دقایقی را در سکوت میگذراند و به دوربین چشم میدوخت فقط برای آنکه به بینندگان نشان دهد چقدر برایش باارزش هستند. در عمق ظاهر آرام و سادهاش، پیامبری بود با نوآوریهایی در روانشناسی کودکان که تنها با تلنگرهای کوچکی درباره ترسها و ناامنیهایشان پیامش را میرساند. در حالی که دنیای بیرون -و خانوادهها- زیر ضربات نزاع و تغییرات اجتماعی منکوب میشدند، محلهی آقای راجرز پناهگاه امنی بود برای همهی کودکان، که شاید بتوانند چند دقیقهای هم که شده حس خوبی از تماشایش بگیرند.
اواخر دههی شصت، سالهای ابتدایی پخش برنامه، دورانی بود که اکثر آمریکاییهای سفید پوست تمایلی به شناکردن سیاه پوستان در استخرهای مشترکِ آنها نداشتند. پس آقای راجرز اپیزودی ساخت که در طی ماجرایی با هممحلی آفریقایی تبارش افسر کلمونس(Officer Clemmons) برای رفع خستگی، پاهایشان را در استخری کوچک کنار هم قرار دادند. یا در یکی از به یادماندنیترین قسمتها پسری ده ساله که مبتلا به پاراپلژی (فلج کامل پاها و تنه) بود با خوشحالی به سوالاتی درباره ویلچر برقی و دلیل نیازش به آن توضیح میدهد. پس از قتل جان اف کندی درباره ترور صحبت کرد و در اولین سالروز حملات یازده سپتامبر با انتشار پیامی تصویری یادآور چیزی شد که وقتی مخاطبینش جوانتر بودند اغلب بهشان گوشزد میکرد:
I like you just the way you are.
چندی پیش فیلم ?Won’t You Be My Neighbor به کارگردانی مورگان نویل اکران شد و با فروش بالای 22میلیون دلاری جایگاه پرفروشترین مستند بیوگرافی در تمام دورانها را به دست آورد؛ و البته ثابت کرد که آقای راجرز و محلهاش هنوز طرفداران خودشان را دارند. فیلم با استفاده از آرشیو شبکه و مصاحبههای پخش نشده از خود راجرز و اطرافیانش، بیشتر بر فرآیند تولید برنامهی راجرز و اهداف آن میپردازد تا اینکه صرفاً مستندی در ستایش شخص باشد. شخصِ راجرز را در هیبت سربازی میبینیم که در برابر اقدامات ریچارد نیکسون برای کاهش بودجه تلویزیونِ عمومی شجاعانه میجنگد و به پیروزی میرسد. و به همین شکل شاهد روایتی از فرانسوا کلمونس هستیم که راجرز متوجه همجنسگرا بودنش میشود و ازش میخواهد موضوع را علنی نکند چون با توجه به دید عموم، ممکن است ادامهی همکاریشان با مشکل رو به رو شود.
نویل در مصاحبهای گفت زمانی که مستند را شروع کردم، مردم از من خواستند که تصویر قهرمان دوران کودکیشان را خراب نکنم، اما شایعاتی برای خدشهدار کردن هویت او از سالها پیش وجود داشته است. اینکه راجرز در جنگ ویتنام تکتیرانداز بوده و برای مخفی کردن تتوهای بدنش ژاکت میپوشد. در حقیقت او فقط فردی اندیشمند بود و تلویزیون را به عنوان رسانهای دید که با آن میشود به کودکان کمک کرد تا چگونگی پردازش احساسات و همچنین برقراری ارتباط و همدردی را یاد بگیرند. در برابر منتقدان سختگیر باید بگویم که بله، جهانبینی راجرز محدود بود اما نویل هم تلاش او را برای ساخت دنیایی بهتر انکار نمیکند، بلکه از ما میخواهد با دانستن تمام ماجرا درک بهتری از هویتش داشته باشیم.
در طول مستند قسمتهای زیادی از شوهای کمدیای مثل the tonight show هم پخش می شود که مستقیم و غیرمستقیم با راجرز شوخی میکنند در حالیکه او هیچوقت راهی برای مقابله به مثل نداشت. مستند استدلال میکند که او در عوض بیشتر احساساتش نسبت به ناسازگاریها و ناراحتیها را به شخصیتهایش، مخصوصاً دنیل ببر راهراه(Daniel Striped Tiger)، منتقل میکرده است. ترانه I wonder if I’m a mistake بهترین نمونهی این انتقالات است. جایی که میتوانیم بگوییم آقای راجرز را واقعاً فهمیدهایم و شاید تازه متوجه قسمتهای خاکستری وجودش بشویم.
افرادی مثل فرد راجرز به هر دلیلی ناراحتیشان را به شکل عادی بروز نمیدهند و خشم را زیر لایههای عمیق احساسات دفن میکنند. چیزی که روانشناسان اسمش را «خشم سرکوب شده» گذاشتهاند. یکی از خطرناکترین احساساتی که ممکن است به سادگی بهش دچار شویم، چون معمولاً از حضور و مهمتر از آن دلیل وجودش بیخبریم. نوعی برافروختگی که خودش را در ناخودآگاه ذهن پنهان میکند و وقتی به سطح میرسد به شکل خستگی، افسردگی و طعنه زدن ظاهر میشود. همین موضوع دستمایهای شد برای دیو هولشتاین Dave Holstein تا شخصیت مستر پیکلز را در سریال Kidding پیریزی کند.
کیدینگ ماجرای مجری برنامه کودکی است معروف به آقای پیکلز (با بازی جیم کری) و آشفتگیهایی که در زندگی شخصی و محیط کارش دارد. یک سال قبل از رویدادهای سریال، یکی از پسران دوقلویش را در تصادف از دست داده و در این بین همسرش هم ترکش کرده است. اما او هنوز بین مردم محبوبیت دارد. وقتی ماشین جف به سرقت میرود، دزدها هنگام جدا کردن قطعات خودرو متوجه اسم صاحب ماشین میشوند و آن را به مکان اصلیاش برمیگردانند. کلیت سریال یک تصویر تاریک و گروتسک است دربارهی مرد مشهوری که هیچ راهی برای خارج کردن احساسات منفی و درونیاتش ندارد. بعد از نشان دادن جف به عنوان شخصیتی مهربان اما بیاثر (پسرش ترسو خطابش میکند و حرف راست را از بچهها بشنوید)، سریال شروع میکند به آشکار کردن تَرکهای باریکی که او در اعماق ذهنش دارد –مثل نشان دادن اشیای شکسته شده- در حالی که خودش با دیدن آنها وحشت زده میشود. به این ترتیب متوجه میشویم که آیندهی خوبی در انتظار جف پیکلز نیست و قرار است سقوط او به سمت جنون موضوع اصلی سریال باشد. جف اپیزودی دربارهی مرگ میسازد و با مخالفت تهیهکننده (که پدرش است) مواجه میشود. چون او بر این عقیده است که «یک برند معتبر هستند» و درست است که اسم او آقای پیکلز است اما برای کودکان چیزی فراتر از یک انسان معمولی به حساب میآید. به این صورت جف مثل آونگی میماند بین غم و شادی که هر ثانیه درحال نزدیکتر شدن به غم است.
جف پیکلز فقط میخواهد خوب باشد. با اینکه شخصیت او طوری طراحی شده است تا برای مخاطب نمایانگر بخش تاریک زندگی فرد راجرز باشد (بخشی که زیاد درباره آن صحبتی نمیشود). آنها هر دو با برنامهشان به کودکان آرامش میدهند و از نظر مردم نمادی از خیر هستند ولی میان او و فرد راجرز یک تفاوت اصلی وجود دارد، و این تفاوت بخاطر ایدئولوژیهای مختلف یا شخصیتپردازی نادرست جف پیکلز نیست، بلکه حاصل اشتباهات سازندگان سریال و روندی است که در پیش میگیرند. تفاوت اصلی میان فرد راجرز و جف پیکلز در همان کلمه «میخواهد» خلاصه میشود. فرد راجرز، خوشبختانه یا متاسفانه، به تمامی ارزشهایی که تبلیغ میکرد باور داشت. برای او نژاد واقعاً مسئلهی مهمی نبود و به همین دلیل زمانی که قرار بود درباره نژاد صحبت کند از دیدی که بیشتر تلویزیون را در دهههای 60 و 70 میلادی پر کرده بود کناره گرفت. اما جف پیکلزی که ما میبینیم به این شکل نیست، یا بهتر بگویم، به نظر نمیرسد سریال بخواهد که جف پیکلز اینطور رفتار کند.
شباهتهای جف پیکلز و فرد راجرز بیشتر از چند شباهت در فرمت برنامه و طرز سخنرانی است. پیکلز هم مانند راجرز احساساتش را درون عروسکهایی که وقتش را با آنها میگذراند میبیند و تبدیل به یک فرشتهی نجاتِ عجیبی شده است برای مردمی که با او بزرگ شدهاند. اما با اینحال دید خوشبینانهی جف پیکلز در سریال نه تنها بارها به سخره گرفته شده و تلاش میشود که شخصیت او زیر سوال برود، بلکه هر زمانی که به نظر میرسد دنیای ساخته شده اطرافش در حال تاثیر گرفتن از این دید مثبت است، در انتها توسط یک پلاتدیوایس که از ناکجا ظاهر میشود این تاثیر از بین میرود.
در داستانها و درامهای یونان باستان زمانی که همهچیز ناامیدکننده و بدون راه فرار بنظر میرسید، مجسمهی یکی از خدایان به درون داستان میآمد و همه مسائل را حل میکرد. مشکلاتی که خود شخصیتها نمیتوانستند از پس آن بربیایند را این خدایان با قدرتهایی که پیش از این به آنها اشارهای نشده بود حل میکردند و این سنت که تا حدی به نویسنده اجازه میداد از زیر بسیاری از مسئولیتهایش شانه خالی کند تا چند هزار سال بعد در دوران کنونی نیز قابل مشاهده است. به این باگِ داستانگویی دئوس اکس ماکینا گفته میشود: خدایی از ماشین. در بسیاری از فیلمها، سریالها یا درامهای روی صحنهی تئاتر میتوان دید که چگونه نویسندههای ناشی (یا تنبل) با استفاده از یک عنصری که پیش از این در داستان معرفی نشده بود در صحنههای پایانی به کمک قهرمان میآیند و او را نجات میدهند. اما با پیشرفت ایدئولوژیها و تکنیکها، کارکرد دئوساکسماکینا نیز تا حد زیادی تغییر کرد. حال دیگر هدف تنها نجات دادن قهرمان نبود، بلکه میشود از یک عنصرِ پیش از این معرفی نشده برای شعار دادن یا بیان تفکرات نویسنده استفاده کرد، و کمتر جایی را میتوان یافت که مانند کیدینگ از این عنصر استفاده کند. سریال خود را زیر تپهای از دستاوردهای تکنیکی پنهان میکند و تلاش دارد تا تصاویر نمایش داده شده را باشکوهتر از آنچه که هستند نمایش بدهد، و استفاده از میشل گوندری (کارگردان فیلم درخشش ابدی یک ذهن بیآلایش) به عنوان کارگردان نیز کمک کرده است که سریال حداقل بتواند به یک استایل قابل توجه دست پیدا کند. وقتی داستان سریال را هم بررسی میکنیم، نمیتوان از استفادهی افراطی آن از دئوساکسماکینا چشمپوشی کرد. اما اینبار نه به شکل امداد غیبی بلکه فقط وسیلهای است برای نابود کردن دنیای اطراف جف پیکلز. سریال میخواهد که تمام جهان برای پیکلز زجرآور شود، و مهم نیست اگر همین دنیا اثبات کرده باشد که اعمال جف پیکلز او را به جهت بهتری هدایت کردهاند.
نشان دادن ماجراهای فرعی و شناساندن شخصیتها در شاتهای کوتاه و در مواردی غیر مرتبط به موضوع اصلی اپیزود (مثل ماجرای رانندهای که باعث تصادف شد) تاثیر زیادی بر درک بهتر دنیای اطراف جف پیکلز دارد. با اینکه اطرافیان جف هم مصائب خودشان را دارند اما سازندگان سریال مدام در تلاشاند تا دلیل مشکلات او را «خوب بودن» و یا «دید مثبت داشتن به دنیا» بدانند. بهترین نمونهی آنها دیِردری(Deirdre)، خواهر جف است. زندگی او شامل یک مجموعهی کامل از درگیریهای ریز و درشت است و تلاش دارد با ساخت عروسک از دیدی که به درون افراد دارد احساساتش را کنترل کند. هیچ امید و نگاه مثبتی هم به دنیا و زندگیاش ندارد. همانطور که میبینیم مشکلات دیردری مطلقاً به جف و جهانبینی او ربطی ندارند و سازندگان سریال به این شکل به نوعی منطقی را که خودشان ساختهاند نادیده میگیرند.
کیدینگ سریال دلنشین و جذابی است در صورتی که از هدف سازندگانش باخبر نباشیم. جف پیکلزی که درون این سریال ساخته شده است نمیتواند نیمه تاریک فرد راجرز باشد، چون دنیای سریال رسماً ترومن شوئی است که بیشتر از اینکه اعمال جف پیکلز برایش اهمیت داشته باشد، دوست دارد به هر ترتیبی که شده این اعمال و دیدگاه را زیر سوال ببرد و تا جای ممکن نمایش بدهد که این دیدگاه در جایگاه غلطی ایستاده است. در صورتی که ما فرد راجرز را در دنیای واقعی داشتیم و ثابت کرد با وجود تمام مشکلات باز هم میشود «خوب» بود و اگر در حال حاضر چنین فردی در رسانه وجود داشت مطمئناً شاهد تفاوتهای زیبایی در اطرافمان میبودیم.