رضا نگارستانی: جدال غیرانسان (بخش نخست: انسان)
رضا نگارستانی فیلسوف ایرانی، متولد شیراز ، ساکن نیویورک است که با انتشار کتاب سایکلونوپدیا در سال ۲۰۰۸ میلادی به عنوان مبتکر سبک «تئوری-خیالی» شهرت پیدا کرد. در جستار پیش رو یادداشت رضا نگارستانی برای مجلهی e-flux را از نظر خواهید گذراند. او در این یادداشت بنا دارد درک ما از انسانگرایی و غیرانسانگرایی را یک گام به جلو ببرد.
غیرانسانگرایی[1]، بسط عملی انسانگرایی[2] است؛ زادهی تعهد سرسختانه به انسانگرایی آگاهانه است. غیرانسانگرایی همچون موج فراگیری که خودنگارهی انسان بر ریگها را محو میکند، بُردار بازنگری[3] است. غیرانسانگرایی با انکار خصایلی که آشکارا انسانی قلمداد میشود و با حفظ نامتغیرهای انسان، بیرحمانه معنای انسان را تغییر میدهد، همزمان جای پای خودش را به منزلهی نیاز به ساخت و تعریف انسان محکم میکند، بدین طریق که انسان را فرضیهای قابل ساخت و فضایی قابل تجسس و مداخله معرفی میکند.
غیرانسانگرایی با هر گونه پارادایمی که در پی تنزل انسانیت است -خواه بخاطر فناپذیری انسان یا بخاطر وضعیت او در برابر طبیعت شگرف- تعارض جدی دارد. بخشی از جدال غیرانسانگرایی سلب معنای انسان از هر گونه جایگاه متقن یا دستگاه معنابخش نظیر الهیات است؛ بدین ترتیب انسان از کانون تقدیس ساختگی، که نتیجهی توجه به ساحات الهیاتی (خدا، ملکوت وصفناشدنی، اصل موضوعهی بنیادین و …) است، عدول میکند.
همین که معنای چندلایه و بلندبالای انسان جای خود را به محتوای قلیل و عملاً وابسته اما واقعی بدهد، عقاید خوارکنندهی پادانسانگرایی[4] که از پیوند اهمیت و تقدیس الهیاتی تغذیه میکند، از حرکت تنازلی خود باز میایستد. پادانسانگرایی -که بدون وام گرفتن مفهومی غلطانداز از الهیات، قادر به حفظ موضع خود نیست و با برچیدن پیوند غیرطبیعی بین معنای واقعی و تجلیل و تکریم، از خوارانگاشتن انسان ناتوان است- بر همان قایقِ اولوهیاتی سوار است که بناست به آتش سپرده شود.
پادانسانگرایی، که در مشخص کردن مقام انسانی–همسو با علم فیزیک که آن را تنزل میدهد در مقابل متافیزیک که به آن تعالی میبخشد- ناکام میماند، برای فائق آمدن بر بحران معنا تنها یک راه حل دارد و آن پذیرفتن ناهمگونی فرهنگیِ آلترناتیوهای کاذب است (این آلترناتیوها با انواع پُست[5]-… رو به فزونی دارند؛ نظیر انواع پسرویهای مرامِ اشتراکی[6] که به عنوان آلترناتیوهایی برای تمامیت[7] شناخته میشوند). این آلترناتیوها در وحدتی بنیادین و ناگسیخته ریشه دارند؛ همچون آلترناتیوهایی که تا ابد میان دو منتهیالیه افراط و تفریط، فریب و افشا در نوسان هستند و فضای مبهمی ایجاد میکنند که اشتیاق جهانشمولگرایان[8] را خاموش میکند و در برابر همسویی روششناختی -که لازمهی تعیین و اجرای وظیفهی همگانی برای رهایی از مرداب فراگیر کنونیست- میایستد.
بطور خلاصه، تورم شبکهی آلترناتیوهای کاذب که ذیل نام آزادی لیبرال شدت گرفته، تقلیل آلترناتیوهای واقعی را در پی دارد و در سطوح نظری و عملی این اصل را اعلام میدارد که هیچ آلترناتیو واقعیای در کار نیست. ادعای مقالهی حاضر این است که جهانشمولیت[9] و جمعگرایی[10] از خلال توافق عام یا اختلاف عقیده بین دستههای فرهنگی قابل اندیشیدن نیست -چه رسد به اینکه قابل اجرا باشد- مگر با منع و حذف چیزی که به انبوه انتخابهای غلط دامن میزند، و یا با فعال کردن و بسط ممتد چیزی که اهمیت واقعی انسان در آن است. چون همانطور که خواهیم دید، حقیقت اهمیت انسان -نه در معنایی متقن یا فطری بلکه در پرتو جدال برای بسط معنای انسان از رهگذر عملکردهای قابل ارتقاء خاص- به شدت غیرانسانی است.
نیروی غیرانسانگرایی با فهم تاریخی انسانی، در گستردهترین معنای روانشناختی-زیستشناختی و اجتماعی-اقتصادی تاریخ، همچون مانعی معطوف به گذشته، و به عنوان مسیری که لاجرم به سوی خود بازمیگردد، در برابر پادانسانگرایی قد علم میکند.
اما انسانگرایی چیست؟ «انسان بودن» چه تعهدی را منعکس میکند و بسط عملی این تعهد چگونه به غیرانسانگرایی تعبیر میشود؟ به عبارت دیگر در انسان چه چیزی است که به محض دامن زدن به خصیصهها و عواقب آن، «غیرانسانی» شکل میگیرد؟ برای پاسخ به این پرسشها قبل از هر چیز باید تعیین کنیم انسان بودن به چه معناست و «انسان بودن» بر چه تعهدی دلالت دارد. سپس باید ساختار این تعهد را واکاوی کنیم تا دریابیم قبول چنان تعهدی –یعنی عمل به آن- چگونه غیرانسانگرایی را در پی دارد.
۱- تعهد به منزلهی بسط ممتد و چندوجهی
تعهد، تنها به موجب محتوای عملی آن (معنا از خلال کاربرد) و تمایلش به اتخاذ موضعی مداخلهگر اهمیت دارد. هدف این موضع، شاخ و برگ دادن به محتوای تعهد و سپس ارتقای آن براساس انشعاباتش یا تعهدات همارزی است که در حین بسط دادن، نمودار میشوند.
کوتاه سخن آنکه یک تعهد –که مورد ادعا، استنتاجی، عملی یا مربوط به شناخت باشد- نه قابل بررسی است و نه بدون فرایند ارتقای تعهد و تمییز نتایج آن از خلال طیف کامل اعمال چندوجهی، قابل پذیرش است. بدین معنا انسان گرایی، تعهدی است در قبال انسانیت اما تنها به موجب ترکیب چیزی که تعهد است و چیزی که انسان است.
واکاوی ساختمان و قوانین تعهدسازی و معنای انسان در وجه عملی (و نه بر اساس مفهومی ذاتی و نهادینه در طبیعت یا تصوری جزم دربارۀ انسان) گام مقدماتی لازمی است که باید پیش از ورود به عرصۀ تجویز (خواه اجتماعی، سیاسی یا اخلاقی) برداشته شود. پیش از همه باید تصریح شود یک امر تجویزی بر چه اساسی شکل می گیرد و برای تجویز یک امر ضروری یا یک وظیفه، برای تلفیق وظایف یا تغییر آنها چه باید کرد. همچنین یک تجویز باید با دستگاه دانش مدرن به عنوان چیزی که توصیفات را به بار می آورد و مورد بازنگری قرار می دهد همارز باشد.
مختصر آنکه: توصیف بدون تجویز، تسلیم است و تجویز بدون توصیف تحمیل است. به همین ترتیب متن حاضر تلاشی است برای فهم ساختار تجویز یا آنچه تجویز را منطبق بر مقتضیات انسان یا در خدمت آن در می آورد. بدون چنین شناختی، معیارهای تجویز نمی توانند به درستی از معیارهای توصیف متمایز شوند (یعنی نمیتوانیم دست به تجویز بزنیم) از طرفی تجویزهای قابلقبول هم بدون تنزل به فضای خالی تجویزهای فاقد توصیفات، ایجاد نمیشوند.
توصیف معنای انسان بدون بسط معنا به جنبه های کاربردی و عملی ناممکن است، از سویی خود بسط و تفصیل بدون دنبال کردن قوانین تجویزی حداقلی در ایجاد تعهد، استنباط و پیشداوری، امکانپذیر نیست. وصف انسان بدون روی آوردن به توصیفات بنیادین یا دسترسی پیشینی[11] به منابع توصیفی، یک طرح حداقلی اما عملاً سلطه یافتهی تجویزی است که با «بایدها»ی تعیینکننده و بسط معنای انسان از خلال ویژگیها و مقتضیات کاربرد آن پیوند دارد. انسانگرایی که (به زعم ویلفرد سلارز[12]) انباشته از «بایدها» است، نمیتواند به منزلهی یک ادعا دربارهی انسان تلقی شود؛ ادعایی که تنها یک بار اظهار میشود و متعاقباً به یک شالوده یا اصل موضوعه و نتیجهی قابل ملاحظه رو میکند. غیرانسانگرایی نامی است که بر ناممکن بودن این اظهار قطعی صحه میگذارد. شمایلی است که بر امکانناپذیری تعیین تکلیف یک مبحث در یک نوبت و برای همیشه دلالت دارد.
انسان بودن نشانهای است بر تمایز بین رابطهی ذهنی داشتن و رفتار از خلال مداخلهی قصدیتِ گفتمانی[13] از یک سو، و رابطهی هوش ادراکی و رفتار در غیاب چنان واسطهای از سوی دیگر. این تمایزی است که بین حساسیت جسمی[14] به منزلهی مقولهی مهم زیستشناختی-طبیعی، و حکمت[15] در معنای سوژهی عقلانی (با منطقی اشتباه گرفته نشود) برقرار است. دومی، نامگذاری هنجارینی است که براساس استحقاقها و مسئولیتهایی که به آن اختصاص دارد مشخص میشود. لازم به ذکر است تمایز میان حکمت و حساسیت جسمی با تعریفی کارکردی و نه ساختاری مشخص میشود. بنابراین امری کاملاً تاریخی و مستعد طبیعیسازی[16] است، در عین حال به موجب ساختار کارکردی خاصش، مجموعهی قابلیتها و مسئولیتهای قابل ارتقایش، و مطالبات شناختی و عملی آن منحصربهفرد است. رابطه بین حکمت و حساسیت جسمی را میتوان به عنوان تسلسلی که در هر جایی قابل تشخیص نیست، قلمداد کرد. درحالیکه چنین تسلسل پیچیدهای، به طبیعیسازی الزامات هنجارین در سطح حکمت –تبیین آنها در پرتو علل طبیعی- مجال میدهد اما به گسترش منابع مفهومی و توصیفی خاص حکمت (نظیر درجهای از فکور بودن، مسئولیتپذیری و متعاقباً تخصیص هنجارین)، حساسیت جسمی و ورای آن مجال بروز نمیدهد. مرزگذاری عقلانی در تفاوت بین توانایی درک یک قاعده و صرفاً مقید بودن به آن قاعده، بین فاهمه و حساسیت قابل اعتماد برای محرکها جای دارد. در تمایز میان روابط تثبیت شدهی بین مفاهیم (چنانکه با فضای اشتراکی زبان و صورتهای نمادین میسر شده) و انواع واکنشها یا ارتباطات ناپایدار و گذرا (نظیر واکنشهای پیچیدهای که صرفاً از حالات زیستشناختی و مقتضیات ارگانیک یا تحریکها و هشدارهای گروهی در میان حیوانات اجتماعی ناشی میشود) جای دارد. بدون تثبیت روابط میان مفاهیم و قابلیت استنباطی که در مفاهیم نهادینه شده، هر گونه تکامل فرهنگی و همچنین تورم و تصفیۀ مفهومی که برای تکامل دانش و سرمایهی مشترک الزامی است، ناممکن خواهد بود.
دست آخر آنکه محتوای ضروری و امکانپذیری واقعی انسان بر توانایی حکمت –که از حیث کارکرد، متمایز از حساسیت جسمی است- در استنباط و نزدیک شدن به حقیقت غیررسمی، با سرگرم شدن به بازی اخلاقی عرضه و تقاضای استدلال استوار است؛ بازی به این معنی که خطاپذیر است، عملکردهای قانون-محوری دارد که در غیاب داور پیش میرود، و ضمن آن، حقیقیانگاشتن به میانجی تفکر (مشخصهی یک باورمند) و حقیقیساختن به میانجی عمل کردن (مشخصهی عامل) دائماً در تضاد با هم، سنجیده و درجهبندی می شوند. درواقع یک حلقهی ارتجاعی دینامیکی است که بسط یکی از مرزهای آن، حلقهی دیگری ایجاد میکند که از آلترناتیوها و فرصتهایی تازه برای تغییر فضا و عقب راندن مرزها بر اساس خصوصیاتش، برخوردار است.
۲- یک «ما»ی گفتمانی و ساختپذیر
آنچه توانایی استنباط و امکان نزدیکی به حقیقت را (حقیقت به معنی حقیقیانگاشتن و حقیقیساختن به صورت متمایز و تلفیقی) بههم میآمیزد، ظرفیت پیوند دادن عملکردهای گفتمانی به روشی است که پراگماتیسم وصف میکند: به عنوان توانایی برای ۱) گسترش دادن یک فرهنگ لغات و ۲) کاربرد فرهنگ لغات برای مشخص کردن مجموعهای از تواناییها یا عملکردها، ۳) بسط مجموعهای از تواناییها-یا-عملکردها و ۴) استفاده از یک فرهنگ لغات برای تعریف دیگری.
عملکردهای گفتمانی، برسازندهی بازی عرضه و تقاضای استدلال و ترسیمکنندهی فضای عقل به منزلهی چشماندازی برای جستوجو، و نه دسترسی پیشینی به هنجارهای بدیهی هستند. ظرفیت تلفیق عملکردهای گفتمانی، میان حکمت و حساسیت جسمی تمایز کارکردی ایجاد میکند. انسان بدون چنین قابلیتی تنها یک واقعیت زیستشناختی است که به خودی هیچ محتوای گزارهای[17] به معنی وجه خاصی از رفتار که نسبت ارزشی و ارزیابی را اقتضا میکند، به دست نمیدهد. بدون این بُعد محوری، سخن گفتن دربارهی تاریخ انسان، خطر تقلیل ساختار اجتماعی به رویداد غیرمنتظرهی زیستشناختی، و خطر نادیده گرفتن ظرفیتهای تاریخ در دستاندازی و تغییر مسیر [در ساختار اجتماعی] را در پی خواهد داشت.
به بیان دیگر، انسانی که فاقد قابلیت ورود به فضای عقل از خلال عملکردهای گفتمانی است، از معنا کردن هر چیزی در پرتو عملِ مرتبط با محتوا محروم میماند. در این صورت عمل کردن به «انجام صرف چیزی» تنزل مییابد، هرگز نمیتواند مورد شناخت جمعیِ روشمند قرار گیرد یا به معنای ترکیبی از تواناییهای متفاوت متجلی شود تا عملی مشترک را رقم بزند، ازاین رو ایجاد تعهد از خلال پیوند عمل و فاهمه ناممکن میشود. لذا ممکن است انسان را با هر چیز دلخواهی جایگزین کنیم تا فلسفهای اباطیلمحور[18] و اخلاقی ناانسانی[19] -که طبق آن «چیزی بودن» متضمن خوب بودن با یکدیگر یا هر چیز پیش پا افتاده است- برپا کنیم.
وقتی عملکردهای گفتمانی که ترسیم کنندهی فضای عقل هستند، اهمیت خود را از دست میدهند یا از نظر میافتند، آنگاه همهچیز یا به سمت فرد معطوف میشود یا به سوی غیریت معنوی[20] که در آن، کثرتی بیمحتوا بدون هیچ الزام یا تکلیفی میتواند به به همان صورت که هست باقی بماند. عملکردهای گفتمانی، آن طور که در استعمال زبان و کاربرد ابزار ریشه دارد، فضایی غیرشخصی و در عین حال تثبیتکننده و زمینهساز ایجاد میکند که از خلال آن فرایندهای اشتراکی شکل میگیرند. همین فضای عقل است که هستهی کارکردی اشتراک واقعی، طرح همگانی آزادی عملی موسوم به «ما» را در خود حفظ میکند؛ «ما»یی که حد و حدودش نه تنها جای بحث دارد بلکه ساختپذیر و انضمامی است.
لازم به یادآوری است که «ما» وجهی از بودن است، و یک وجه از بودن، امری هستی شناختی یا قلمروی منحصر به مجموعهای از مقولات کاربردی یا توصیفات تثبیتیافته نیست. بلکه یک مسلک، یک شیوهی اجرای خاص است که هنگام نمودار شدن برای دیگران، شکل می گیرد. با انسداد «ما»ی آشکار و پویای گفتمانی، از مفهوم «انسان» دیگر «تعهد در قبال انسان یا انسانیت» مستفاد نمیشود. عملکردهای گفتمانی با تقویت «ما»، به تعهدات -بعنوان مسیرهای چندشاخه بین گفتار و عمل اجتماعی- انسجام می بخشند؛ در مقابل، تعهدات هم فضایی را به جریان میاندازند که ضمن آن بنا کردن خویش یا بسط عملی انسانیت، پروژهای همگانی است.
ایجاد تعهد به چیزی عبارت است از نوسان بین عمل به چیزی به منظور گفتن آن، و گفتن چیزی خاص به منظور بیان و تعیین عمل به آن.
و این جابهجایی به عقب و جلو، حلقهای بازخوردی بین دو عرصهی ادعا و اجراست که حکمت را به عنوان امری متمایز از حساسیت جسمی تعریف میکند. ایجاد تعهد، بدین معنی است که «چه چیز دیگر»، «چه تعهدات دیگری» از پی میآیند و این تعهدات بعدی، چگونه وجوه تازهی عمل و فاهمه، قابلیت های جدید و اجراهای خاصی را اقتضا می کنند که نمی توان آنها را به سادگی با قابلیتهای سابق جایگزین کرد چون بر اساس مجموعههای تغییریافته یا پیچیدهتر خواستهها و استحقاقها تعیین شده اند. تعهد، بدون آن «چه چیز دیگر» که نتیجهی بسط و تفصیل است، بدون جستوجوی آنچه رابرت براندوم[21] نظام عقلانی تعهدات مینامید، نه از محتوای کافی برخوردار است و نه به طور واقعی قابل ارزیابی یا گسترش است. درست مثل یک نطق تهی است؛ نطقی تهی از محتوا یا معنا، ولو اشتیاق زیادی برای متعهد شدن برانگیزد.
۳- مداخله به مثابه ساخت و بازنگری
اینک میتوانیم بحث را با در نظر گرفتن ضرورتهای ایجاد تعهد، به بحث دربارهی ضرورتهای انسانبودن برگردانیم مادامیکه انسانگرایی نظامی از تعهدات شناختی[22] به مفهوم انسان باشد. بحث به این صورت دنبال می شود: برای تحقق انسانیت، لازم است محتوای انسانیت مورد مداقه قرار گیرد. برای مداقه در این محتوا لازم است تعهدات ضمنی آن مورد تفصیل قرار گیرند. اما این کار ناشدنی است مگر اینکه با آشکار کردن تعهدات دیگر و انشعابات آن بپرسیم انسان چه مقتضیات دیگری دارد، و بنابراین انسانیت را به منزلهی تعهدی به نتیجهی غایی خودش در نظر آوریم.
اما از آنجا که محتوای انسانیت به موجب قابلیتش برای پیوند با هنجارهای عقلانی بجای قواعد عقلانی («باید» بجای «هست») منحصربهفرد است، مفهوم تابعیت منطقی[23] برای انسان-به-عنوان-تعهد، نایکنواخت است. بدین معنی تابعیت منطقی دیگر بر علت و معلول–چنانکه در قوانین فیزیکی طبیعی یا نتیجۀ منطقی استنتاج سراغ داریم- اطلاق نمی شود بلکه بیانگر توانمندسازی[24] است و نایکنواختیِ قیاسی معادل قالبِ انعطافپذیر، تجربی و ترکیبی از استنباطی است که نتایجش صرفاً از فرضیات یا شروط مقدماتی حاصل نشده اند.
از آنجا که غیریکنواخت بودن، جنبه ای از اکتشافات پیچیده است،
تعریف انسان از رهگذر بسط عملی، به این معناست که محصول بسط، با انتظارات انسان یا با تصوری که از خودش دارد منطبق نیست. به بیان دیگر نتیجهی استنباط قیاسی که متغیرها را به صورت ترکیبی به کار میگیرد –نتیجهی عمل به عنوان رویهای غیریکنواخت- در قبال فرضیات و انتظاراتمان دربارهی چیستی «ما» و آنچه به تبع آن میآید، به غایت بازنگرانه است.
ویژگی های غیریکنواخت و قیاسی عملکردهای چشمگیر اجتماعی که به فضای عقل شکل میدهد و آن را تقویت میکند، رویۀ استدلال و مداخلهگر ناشی از آن را به فرایندهای بیوقفه برمیگرداند. استدلال که در عملکردهای اجتماعی ریشه دارد، لزوماً به سوی یک نتیجهی منطقی جهت ندارد، هدفش هم برقراری سازش از طریق عقل مادی و شِبه-ابزارانگارانهای نیست که یورگن هابرماس[25] عنوان میکند. هدف اصلی استدلال آن است که خودش را حفظ کند و بسط دهد. همین خودبالندگیِ عقل است که با حقیقت غیرانسان انطباق دارد.
تجزیهی محتوای تعهد به انسانیت، بررسی هر چیز که به موجب انسانیت به آن ملزم میشویم، بدون بسط رویهی مداخله که همزمان شامل ارزیابی (یا استعمال) و ساخت (یا تولید)ِ هنجارها میشود غیرممکن است. تنها همین رویهی مداخله در مفهوم انسانیت است که میتواند تعهدات ضمنی انسان را آشکار کند و از هم بازگشاید. و همین رویهی مداخله است که همچون یک بُردار توانمندساز، تواناییهای خاصی را ممکن میکند که در غیراین صورت پوشیده می ماندند یا ناممکن انگاشته میشدند.
با استعمال و تولید هنجارهاست که محتوای تعهد به انسانیت به چنگ میآید؛ هم بدین معنی که قابل ارزیابی می شود و هم اینکه تعهدات پوشیده ای که انسانیت بر ما محول می کند، آشکار میشود. لذا برای فهم تعهد به انسانیت و پرتو افکندن بر آن به منزلهی تعهد، باید موضعی ساختاری و بازنگرانه برای انسان در نظر بگیریم. این همان رویهی مداخلهگری است که بالاتر ذکر آن رفت.
بازنگری و ساخت انسان تعریف دقیق تعهد به انسانیت است. بدون این بازنگری و ساخت دائمی، تعهد به انسانیت هیچ معنایی نخواهد داشت. اما تا وقتی هم که انسانیت بدون قرار دادن آن در فضای عقل (استدلال عقلانی) تعریف نشود، تعهد به انسانیت برابر است با تابعیت از بُردار بازنگری استدلال و ساخت انسانیت بر اساس خودمختاری عقل.
انسانیت صرفاً واقعیتی ورای ما نیست. تعهدی است که در آن گرایش های بازسنجی و ساختاری برای ایجاد تعهد و سازگاری با عقل به هم می آمیزند. انسان بودن در پوست فندق یک پیکار است. هدف این پیکار واکنش به نیازهای ساختن و بازنگری در انسان از رهگذر فضای استدلال است.
این پیکار به عنوان بسط رویهای خاص یا روند خطاپذیری مطابق با خودمختاری کارکردی عقل -رویهی مداخله که هدفش فتح باب تواناییهای گفتن و عمل کردن است- تعریف میشود؛ به بیان دیگر عبارت است از گشودن مرزهای تازهی عمل و فاهمه از رهگذر حالات متفاوت ساخت و اعمال (اجتماعی، تکنولوژیکی و …)
۴ – کیچ مارکسیسم [26]
اگر تعهد به انسان پیکاری برای ساخت و بازنگری است، انسانگرایی امروزی، کالبد بیجانی است که نه به آنچه می گوید عمل میکند و نه از چیزی حرف میزند که به آن عمل میکند. فلسفههای اجتماعی-سیاسی در پی صیانت از شأن انسانیت در برابر حملهی بیامان لویاتانهای سیاسی-اقتصادی از سوی دیگر به همان مهاجمان ملحق میشوند.
مارکسیسم معاصر به موجب انکار خودمختاری عقل و سرمایهگذاری نظاممند در رویهی مداخلهگر –که هم بازنگرانه است و هم سازنده- در قبال انسان و هنجارهای نهفته در عملکردهای اجتماعی، و در تولید هنجار برای عمل و فاهمه به شدت ناکام مانده است. در نتیجه خودش را از آیندهی انسانیت کنار میکشد.
هنجارهای تعهد به انسانیت تنها از رهگذر ساختن آنچه به معنی انسان است، تولید میشود. تنها با بازنگری در هنجارهای موجود از خلال هنجارهایی که تولید شده اند می توان هنجارها را تعیین کرد، و بالاتر از همه آنچه را که به معنی انسان است، ارزیابی نمود.
بعلاوه این هنجارها باید از قراردادهای اجتماعی متمایز شوند. همچنین این هنجارها نباید با قوانین طبیعی اشتباه شوند (آنها قانون نیستند، مفهوم قانون هستند، از این رو خطاپذیر و قابل بازنگری هستند). تولید یا ساخت هنجارها محرک استعمال یا دستیابی به هنجارهاست که به نوبهی خود نیاز به تولید تواناییهای جدیدتر و رویههای هنجارین پیچیدهتر را در پی دارد. نمیتوان بدون تولید هنجارها به آن ها دست یافت. همین ادعا را میتوان دربارهی دستیابی به موقعیت انسانی، و نیل به تعهد در برابر انسان اظهار کرد: انسانیت نمیتواند در هیچ بستر یا موقعیتی ارزیابی شود مگر اینکه رویهی مداخلهگر و سازنده به سوی آن بسط یافته باشد. اما بسط این رویهی سازنده به سوی انسان به معنای دگرگونی شورمندانه چیزی است که از انسان بودن مستفاد میشود.
اینک تعصب برای مخالفت سرسختانه و کنار زدن اشتیاق به بسط رویهای مداخلهگر و سازنده در قبال انسان از خلال عملکردهای گوناگون اجتماعی و تکنولوژیکی، خصیصهی برجستهي کیچ مارکسیسم است. گرچه نباید کیچ مارکسیسم را به کل مارکسیسم تسری داد، خصوصاً به این دلیل که کشمکش طبقاتی به عنوان مرام محوری مارکسیسم پروژهی تاریخی گریزناپذیری است، اما در این مرحله ادعای مارکسیست بودن کلیگویی است. مثل اینکه یک نفر بگوید: «من حیوان هستم.» این ادعا هیچ هدف نظری یا عملیای را دنبال نمیکند.
اظهارنظر دربارهی هر یک از آموزههای مارکسیستی باید با پاسخگویی به این پرسشها صورت گیرد که آیا [آن آموزه] قدرت بسط دادن به تعهداتش را دارد، آیا سازوکارهای نهفته در ایجاد تعهد را درک میکند، و بالاتر از همه آیا برای ارتقای تعهداتش در سطحی جهانی برنامه ای دارد. وقتی مخالفت عملی ارزش پیدا میکند و رویهی مداخله یا گرایش سازنده منتفی میشود، ارزیابی انسانیت و موقعیت های او در سطوحی که پایینتر ذکر میشود، مشکلساز خواهد شد.
بدون بردار ساختی[27]، پروژهی ارزیابی -نقد- به یک رویهی صرفاً مصرفی در قبال هنجارها تبدیل میشود. مصرف هنجارها بدون تولید هیچ هنجاری، واقعیت عینی نظریهی مارکسیست انتقادی در زمانهی حاضر است. برای هر ادعا مجموعهی حاضر و آماده ای از «واکنش های انتقادی» وجود دارد.
یک نفر با استدلال قویتر ادعایی میکند. کیچ مارکسیست میگوید چه کسی به این نتیجه رسیده؟ طرف مقابل پاسخ میدهد، پیکربندی از خلال سلسله مراتبهای ساختاری و کارکردی. کیچ مارکسیست با اشاره به «کنترل» واکنش نشان میدهد. دیگری اصلاح میکند و میگوید «کنترل هنجارین». کیچ مارکسیست اقتدارگرایی را به ما یادآوری میکند. می گوییم «ما». کیچ مارکسیست با حاضرجوابی میگوید: «ما» کیست؟ واکنش تقابلی کیچ مارکسیست نمیتواند حتی به منزلهی یک رویهی بدبینانه تعریف شود چون از سرسختی بدبینی بهدور است. کیچ مارکسیست به صورت خودجوش، سازوکاری واکنشگرایانه دارد که میتوان آن را تجلی واقعی مصرفگرایی هنجارین، بدون تعهد واقعی به تولید هنجار تلقی کرد. مصرف هنجار نام دیگری برای بردگی شناختی[28] و تنبلی ذهنی است.
واکنش کیچ مارکسیسم به انسانیت در سطح بازنگری نیز مسئلهدار است. توقف تولید هنجارها با ایستادگی در برابر پذیرش یک رویۀ ساختی در قبال انسان -به معنای رفتاری که تحت امر خودمختاری کارکردی عقل قرار دارد- معادل توقف بازنگری در چیزی است که از انسان بودن برداشت میشود. چرا؟ چون هنجارها با هنجارهای تازهتری ارزیابی یا بازنگری میشوند که از خلال حالات متنوع ساخت، عملکردهای پیچیدهی اجتماعی و گشودن تواناییهای تازه برای رفتوبازگشت بین گفتن و عمل کردن، تولید میشوند. از آنجا که انسان با توان خود برای ورود به بازی عرضه و تقاضای استدلال تمایز مییابد، ساختن انسان باید در مسیر برجستهسازی پسین فضای عقل صورت گیرد که از خلال آن، انسان خودش را از ناانسان، متمایز میکند؛ و این معادل تمایز حکمت از حساسیت جسمی است.
کیچ مارکسیسم با تغییر روندهای ساخت براساس نیازهای عقل، به اشتیاق برای مخالفت، نه تنها نقطهی پایانی بر پروژهی بازنگری میگذارد بلکه خارج از فضای عقل، مفهومی از انسانیت را رقم میزند؛ گرچه نیروی بازنگرانهی استدلال تنها نیروی مقتدر برای مذاکرهی مجدد و تعریف انسانیت است.
همین که بازنگری به پایان برسد، فهم انسانیت و عمل کردن بر اساس موقعیت های آن اهمیت خود را از دست می دهند چون آنچه انسان انگاشته می شد، دیگر از هیچ شأن و مقامی برخوردار نیست. به همین ترتیب همین که جستوجو برای تصور انسانیت از دایرهی عقل و استدلال خارج شود، به مرور تمایز هستی شناختی بین حکمت و حساسیت جسمی متلاشی می شود و نشانه های گرایش به عقل گریزی –بی معنایی، خودشیفتگی، موهومپرستی، اشتیاق برای گمانهزنی، اسلافگرایی اجتماعی و در نهایت خودکامگی- را رخ مینماید.
بنابراین نخستین پرسشی که باید از یک انسانگرا یا مارکسیست پرسید از این قرار است: آیا تعهدات شما بهروز هستند؟ اگر بله، پس باید مورد آزمون اخلاقی قرار گیرند؛ خواه از نوع حفظ امتیاز اخلاقی رابرت براندوم یا آزمون سرسختانهی ژان ایو گرار[29] که ضمن آن میتوان تعهدات را بر اساس پیوند آنها، گریز از دورهای باطل و تعارضات درونی، و سلب مسئولیت به جای تکذیب، مورد بازبینی قرار داد.
اگر تعهد به انسانیت با بازنگری و ساخت فعال تعریف شود، متوقف کردن بازنگری و ساخت، بر عقلگریزی دلالت دارد که بر آن است هر آنچه را که از انسان بودن مستفاد میشود، باطل کند. ازاین رو کیچ مارکسیسم صرفاً یک نارسایی نظری نیست. بلکه از دیدگاه تاریخی و شناختی نیز تکانهای برای پس رفتن از حکمت و عقبگرد به حساسیت جسمی است.
تا حدی که بدون اغراق میتوان گفت درون هر جریان کیچ مارکسیستی، شبحی از خصم به انسانیت و پروژهی انسانی خوابیده است. مخالفت عملی از تسامح میپرهیزد و از مشارکت در نظام و بسط رویهای نظاممند در قبال موضع «ضمنی» موافق در ساخت نظام نیز سر میپیچد.
انسانگرایی به واسطهی رویهی تلویحاً موافقِ ساخت امری منحصربهفرد است. مادامی که کنارهگیری کیچ مارکسیسم متضمن دست کشیدن از پروژهی انسانگرایی و تنزل تا حد انفعال پسرونده است، می توانیم بگوییم مقاومت کیچ مارکسیسم در برابر کنارهگیری و ساخت، معادل موضعی است که نه منفعل است و نه انسانگرایانه. درواقع رویکرد «نه این/ نه آن» بر هیچی دلالت ندارد مگر بر گامی به سوی پادانسانگرایی فعال که کیچ مارکسیسم –به رغم تظاهرش به تعهد در قبال انسان- عملاً سرسپردهی آن است. در پی همین پادانسانگرایی یا خصم نسبت به انشعابات تعهد به انسان است که تشابه اولویتهای کیچ مارکسیست با انسانگرایی در بهترین حالت به شکلی مضحک و در بدترین حالت برای انسانگرایان سرسپرده، به صورت یک ترفند پانزی[30] از نوع انتقادی نمودار میشود.
غیرانسانگرایی در وظیفهاش برای پیوند تعهد در قبال انسانگرایی به تواناییها و تعهدات پیچیده، به عنوان نیروی فشاری ظاهر میشود که در برابر موضع امروزی کیچ مارکسیسم یعنی خونسردی حاصل از کنارهگیری و پادانسانگرایی فعال و نهفته در مخالفت عملی میایستد. غیرانسانگرایی هم بسطِ انشعابات ایجاد تعهد به انسانیت است و هم بسط عملی محتوای انسان به آن صورت که با عقل و قابلیتهای حکمت گسترش یافته تا خود را بر اساس کارکردهایش متمایز کند و به عملکردهای اجتماعی گفتمانی بپیوندد.
[1] . inhumanism
[2]. humanism
[3]. a vector of revision
[4]. antihumanism
[5]. post-…
[6]. communitarian
[7]. totality
[8]. universalists
[9]. universality
[10]. collectivism
[11]. a priory
[12]. Wilfrid Sellars
[13]. discursive intentionality
[14]. sentience
[15]. sapience
[16]. naturalization
[17]. propositional
[18]. stuff-oriented
[19]. nonhuman ethics
[20]. noumenal alterity
[21]. Robert Brandom
[22]. cognitive commitment
[23]. entailment
[24]. enablement
[25]. Jürgen Habermas
[26]. Kitsch Marxism
[27]. constructive vector
[28]. cognitive servitude
[29]. Jean-Yves Girard
[30]. Ponzi scheme
-
درود
بسیار عالی بود. ممنون از شما. ترجمه حرف نداشت. امکان ترجمه مقالات بیشتری ازیشان هم هست؟