ری بردبری: کتابسوزی مسئلهای بسیار جدی است
آنچه به پیوست میرسد، مصاحبهای است با ری بردبری که در سال 2010 انجام شده و در شمارهی دویست و سوم پاریس ریویو به چاپ رسیده است.
پاریس ریویو: چرا علمیتخیلی مینویسید؟
ری بردبری: علمیتخیلی، ایدههای تخیلی است. ایدهها من را ذوقزده میکنند و همین که این اتفاق میافتد، آدرنالین در بدنم جریان پیدا میکند و قبل از این که متوجه شوم چه شده، دارم از ایدهها انرژی میگیرم. علمیتخیلی در واقع مجموعه ایدههایی است که در سر آدم وجود دارد و هنوز در دنیای خارج ایجاد نشده، ولی به زودی اتفاق خواهند افتاد و زندگی ما را برای همیشه عوض خواهند کرد. به محض این که ایدهای به ذهن شما برسد، آن ایده بخشی از جهانی را که در آن در حال علمیتخیلی نوشتن هستید، عوض میکند. علمیتخیلی فن امکان و موقعیت است. علمیتخیلی حرف از غیر ممکنها نیست.
اگر شصت سال پیش در آغاز کار نویسندگیام، داستانی مینوشتم که در آن زنی یک کپسول میخورد و کلیسای کاتولیک را منفجر میکند و جنبش آزادیبخش زنان را راه میاندازد، مردم به من میخندیدند. ولی این ماجرا در درون دایرهی امور ممکن قرار میگرفت و علمیتخیلی خوبی هم میشد. حالا فرض کنید من نویسندهای در اوایل قرن نوزدهم بودم. آن موقع احتمالاً داستانی مینوشتم که در آن ماشینهای عجیب و غریب ایالات متحده را در مینوردند و در عرض هفتاد سال، بیست میلیون نفر را میکشند. علمیتخیلی تنها فن نوشتن از ممکنها نیست. فن نوشتن بدیهیات نیز هست. وقتی اتومبیلها به وجود آمدند، پیشبینی این که باعث قتلعام بسیاری خواهند شد خیلی سخت نبود.
پاریس ریویو: آیا نوشتن علمیتخیلی، نیازی را ارضا میکند که جریان اصلی نمیتواند؟
ری بردبری: قطعاً. چون به نظر من جریان اصلی به تغییراتی که طی پنجاه سال گذشته در فرهنگ ما رخ داده، بیتوجه بوده. پیشرفتهای پزشکی و اهمیت اکتشاف فضا برای بقای گونهی انسان از جمله ایدههای اصلیای هستند که مورد بیتوجهی واقع شدهاند. منتقدان هم یا همیشه اشتباه میکنند یا پنجاه سال از دنیا عقب هستند. خجالتآور است. خیلی چیزها اصلاً به چشمشان نمیآید. این که چرا علمیتخیلی و ایدههای تخیلی باید چنین مورد کملطفی قرار بگیرند، معمایی است که به نظر من پاسخ آن به فخرفروشی و خودبزرگبینی ادبی منتقدان بازمیگردد.
پاریس ریویو: البته اگر اشتباه نکنم، یک زمانی خود شما هم تمایل داشتید توجه منتقدان و روشنفکرها را جلب کنید.
ری بردبری: بله، البته. اما دیگر این طور نیست. اگر یک روز بفهمم نورمن مایلر [1] از نوشتههای من خوشاش میآید، خودم را میکشم. عقایدش زیادی باستانی بود. مدام در حال درجا زدن بود. در ضمن خیلی هم خوشحالم که کورت ونهگوت [2] هم از نوشتههای من خوشاش نمیآمد. ونهگوت مشکل داشت. مشکلات وحشتناکی هم داشت. دنیا را مثل من نمیدید. اگر من پولیانا [3] باشم، او کاساندرا [4] بود. راستش ترجیح میدهم ژانوس [5] باشم. خدای دو چهره. نیمی پولیانا و نیمی کاساندرا. نسبت به آینده هشدار میدهم و در عین حال زیادی در گذشته زندگی کردهام. درست است که منفیباف نیستم، ولی خوشبینی غیرمعقول هم ندارم.
پاریس ریویو: مدتها ونهگوت را به عنوان علمیتخیلینویس میشناختند. اما بعداً گفته شد که هیچ کدام از آثارش علمیتخیلی نبوده و به عنوان نویسندهی جریان اصلی شناخته شد. ونهگوت «ادبیات» شد و شما هنوز در حاشیه هستید. به نظرتان دلیل موفقیت ونهگوت همین بدبینیاش بوده؟
ری بردبری: بله، این هم بخشی از موضوع است. همین منفیبافی خلاقانهاش بود که مورد توجه منتقدان نیویورکی قرار گرفت و باعث شهرتش شد. نیویورکیها از گول زدن خودشان لذت میبرند. از نابود کردن خودشان هم همینطور. ولی من بچهی کالیفرنیا هستم. تجربهی زندگی در محیطهای افسردهی شهری مثل نیویورک را ندارم. من برای کسی تعیین تکلیف نمیکنم که نویسندگی چیست. کسی هم به من نمیگوید چطوری بنویسم.
پاریس ریویو: و با این وجود شما برندهی مدال نویسندهی تاثیرگذار در ادبیات آمریکا شدهاید. برنده شدن مدال چقدر برایتان اهمیت داشت؟
ری بردبری: شب فوقالعادهای بود. ولی برگشتن به هتلم برایم دردسر شد. مراسم را در هتلی در نیویورک برگزار کرده بودند و هتل به قدری بزرگ بود که من دچار ناامیدی شدم. بعد از سکتهام سعی میکنم خیلی آرام حرکت کنم. آن شب تابلویی دیدم که رویش نوشته بود: «اتاق بعدی دویست و هشتاد مایل جلوتر». میز پذیرش طبقهی هشتم بود. ده دقیقه باید منتظر آسانسور میماندید تا سر برسد که فقط بروید اتاق بگیرید. شب چند نفر از خانمها داشتند مرا به اتاقم مشایعت می کردند و من پرسیدم: «محض رضای خدا دستشویی مردانه را به من نشان بدهید.» ولی نتوانستیم پیدایش کنیم. یکی از دخترها گفت میتوانم از گلدان نخلی که همان اطراف بود استفاده کنم. من هم همین کار را کردم. کسی هم مرا ندید. البته فکر کنم.
پاریس ریویو: مدال نماد این نبود که علمیتخیلی بالاخره در جوامع ادبی مورد احترام قرار گرفته؟
ری بردبری: تا حدودی. خیلی طول کشید تا مردم به ما اجازه دادند در مکانهای عمومی تردد کنیم و مسخرهمان نکنند. جوان که بودم اگر به یک مهمانی میرفتم و میگفتم نویسندهی علمیتخیلی هستم، مردم مسخرهام میکردند. تمام شب صدایم میکردند فلش گوردون [6] یا باک راجرز [7]. البته حرفی نیست که شصت سال پیش اصلاً کتابی در این ژانر چاپ نمیشد. سال 1946 تا جایی که در خاطرم مانده، فقط دو ماهنامهی علمیتخیلی چاپ میشد. تازه ما که نمیتوانستیم بخریمشان. فقیر بودیم. وضعیت ما اینطوری بود. وضعیت ژانر افتضاح بود. علمیتخیلی شصت سال پیش در این حد بیاهمیت بود. وقتی هم که اولین کتابها بالاخره در دههی پنجاه چاپ شدند، مجلههای سطح پایین تبلیغشان را میکردند. ما همه نویسندههای داخل کمد بودیم.
پاریس ریویو: آیا علمیتخیلی به نویسندهاش این امکان را میدهد که یک مسالهی فرضی و ادراکی را راحتتر مورد بررسی قرار دهد؟
ری بردبری: فارنهایت 451 [8] را در نظر بگیرید. کتابسوزی موضوعی بسیار جدی است. باید حواستان باشد که برای مردم سخنرانی بیخود نکنید. برای همین هم داستان در آینده رخ میدهد و آتشنشانی در آن وجود دارد که به جای خاموش کردن آتش، کتاب میسوزاند (که برای خودش ایدهی درخشانی است). بعد کمکم آتشنشان وارد مسیری میشود که طی آن کشف میکند که شاید سوزاندن کتابها فکر خوبی نیست. عاشق میشود. و بعد زندگیاش را تغییر میدهد. داستان تعلیقی جالبی است و در درون داستان حقیقتی عظیم نهفته، بدون این که در دام زیادگویی و نصیحت بیجا دادن بیفتیم.
هر وقت از علمیتخیلی صحبت میشود، من از استعارهی پرسئوس [9] و سر بریدهی مدوسا [10] استفاده میکنم. به جای نگاه کردن در چشمان حقیقت، به بازتابش در سپر برنزی نگاه میکنیم. بعد باید از پشت سر شمشیر را بچرخانیم و سر مدوسا را قطع کنیم. علمیتخیلی هم تنها ادای نگاه کردن به آینده را در میآورد و در واقع دارد به بازتاب آن چه همین حالا در برابرمان است، نگاه میکند. پس در این جا با دیدی کمانهای سر و کار داریم. یک جور بینش قوسدار که به شما اجازه میدهد خوش بگذرانید. به جای این که دچار عذاب وجدان و فراروشنفکری آزاردهنده باشید.
پاریس ریویو: داستانهای نویسندههای علمیتخیلی دیگر را میخوانید؟
ری بردبری: من همیشه معتقد بودم که وقتی وارد کاری میشوید، باید خواندن در آن زمینه را به حداقل برسانید. ولی در شروع کار بد نیست ببینید که بقیه چه کار میکنند. وقتی هفده سالم بود تمام آثار هاینلاین [11] و کلارک [12] را میخواندم. نوشتههای اولیهی تئودور استورجن [13] را هم خواندم. و نوشتههای ونوت [14] را. یعنی همهی کسانی که در «استاندینگ ساینسفیکشن» [15] مینوشتند. ولی کسانی که بیش از دیگران روی من تاثیر گذاشتند، ژول ورن [16] و اچ. جی. ولز [17] بودند. فکر میکنم بیشتر شبیه ژول ورن هستم. ورن نویسندهای اخلاقگرا و راهنمای بشریت بود. معتقد بود که انسانها در موقعیتی عجیب و غریب و در جهانی عجیب و غریب به سر میبرند و تنها راه پیروزی در این دنیا، عمل بر اساس معیارهای اخلاقی است. قهرمانش کاپیتان نمو [18] که در واقع متضاد ناخدا ایهاب [19]، دیوانهی ملویل [20] است، دور دنیا میچرخد و انسانها را خلع سلاح میکند و راه صحیح زندگی را نشانشان میدهد.
پاریس ریویو: نویسندههای جوانتر از خودتان چطور؟ کار آنها را میخوانید؟
ری بردبری: ترجیح میدهم کار جوانترها را نخوانم. خیلی وقتها ممکن است بین ایدههایشان به ایدهای برخورد کنم که خودم دارم رویش کار میکنم. ترجیح میدهم کار خودم را بکنم.
پاریس ریویو: چه زمانی نوشتن را شروع کردید؟
ری بردبری: کار من از ادگار آلن پو [21] آغاز شد. از دوازده سالگی تا هجده سالگی از روشش تقلید میکردم. عاشق نوشتههای پرزرق و برقش شدم. به نظر من پو یک جواهرساز بینظیر است. ادگار رایس باروز [22] و داستانهای جان کارتر [23] هم همینطور. من با داستانهای وحشت سنتی شروع کردم. در واقع هر کسی که وارد نویسندگی ژانری میشود از همینجا شروع میکند. ماجرای آدمهایی که توی مقبرهها گیر میکنند و هزارتوهای مصری…
همه چیز از آن تابستان 1932 شروع شد که دوازده سالم بود. چیزهایی که در اختیار داشتم کتابهای پو و باروز بود و کلی هم کمیک. به برنامههای تخیلی رادیو هم زیاد گوش میدادم. مخصوصاً برنامهی «شاندوی جادوگر» [24]. احتمالاً برنامهی مزخرفی بوده. ولی من خیلی دوستش داشتم. هر شب بعد از پخش برنامه مینشستم و کل داستانش را از حفظ مینوشتم. نمیتوانستم در برابر وسوسهاش مقاومت کنم. شاندو علیه تمام ضدقهرمانهای دنیا بود. من هم همینطور. شاندو به پیامهای فرافیزیکی پاسخ میداد و من هم همینطور.
از طراحی کارتون هم خوشم میآمد. کاریکاتوریست هم بودم. همیشه دوست داشتم کمیک استریپ خودم را بنویسم. خلاصه فقط نویسندهی دستدوم نبودم. طراح کمیک خودم هم بودم. معمولاً ماجراهایی را مینوشتم که در آمریکای جنوبی و بین آزتکها یا در آفریقا اتفاق میافتادند. همیشه ماجرای یک دختر زیبا و قربانی کردن هم در کار بود. پس مطمئن بودم که وارد یک حرفهی هنری میشوم. چون هم مینوشتم و هم طراحی میکردم و هم بازیگر بودم.
پاریس ریویو: برایمان بیشتر از بازیگری بگویید.
ری بردبری: یک روز در تاسکن آریزونا، وقتی دوازده سالم بود، به دوستانم گفتم میخواهم به ایستگاه رادیو بروم و صداپیشگی کنم که یک جور بازیگری بود. دوستانم پوزخند زدند و پرسیدند: «کسی را هم توی رادیو میشناسی؟» من هم گفتم نه. همانجا چرخ میزنم تا استعداد عظیمام را کشف کنند. همین کار را هم کردم. دو هفتهی تمام توی رادیو پادویی کردم. آشغالها را خالی کردم، روزنامه خریدم. بعد از دو هفته برنامهی خودم را داشتم. هر شنبه شب برای بچهها کمیک میخواندم. «تامی خله» و «باگ راجرز».
پاریس ریویو: باید بگویم تجربههای رنگینی داشتهاید.
ری بردبری: راستش من یک کپه آت و آشغال نامتجانسم. ولی کپهی آشغالی که با شعلههایی بلند و درخشان میسوزد. خیلی وقتها دوست دارم تصور کنم سوار یک قطار سریعالسیر نیمهشب هستم که دور آمریکا میچرخد. و من توی قطار با نویسندههای مورد علاقهام همصحبت هستم. نویسندههایی مثل جرج برنارد شاو [25]، که شنیدهام هوادار ایدههای تخیلی بوده. خود شاو گاهی چیزهایی مینوشت که میشود گفت علمیتخیلی بودند. بیدار میمانیم و تا نیمهشب ایدههایمان را رد و بدل میکنیم. مثلاً میگوییم اگر زنهای 1900 اینجوری هستند، پس زنهای 2050 چه طوری هستند؟
پاریس ریویو: دیگر چه کسی سوار این قطار است؟
ری بردبری: یک عالم شاعر. هاپکینز [26]، فراست [27]، شکسپیر [28]. و نویسندههایی مثل اشتاینبک [29] و هاکسلی [30] و تامس وولف [31].
پاریس ریویو: وولف چه تاثیری روی شما داشته؟
ری بردبری: او یک رومانتیک واقعی بود. وقتی نوزده سالم بود، او درهای جهان دیگری را بر من گشود. بعضی نویسندهها مربوط به دورهای خاصی از زندگی ما هستند. هرچند شاید در آینده هرگز از آنها تاثیر نگیریم. وولف برای نوزده سالگی مناسب است. ولی اگر در سی سالگی عاشق شاو شوید، دیگر تا آخر عمر عاشقش میمانید. و فکر میکنم این موضوع دربارهی بعضی از کتابهای تامس مان [32] هم صدق میکند. وقتی بیست سالم بود، «مرگ در ونیز» را خواندم. از آن موقع تا به حال هر بار میخوانمش، بهتر میشود. سبک نویسندگی حقیقت غایی است. وقتی تصمیم نهایی دربارهی آنچه را میخواهید دربارهی خودتان و ترسها و زندگیتان بگویید گرفتید، آن موقع است که سبک شما ایجاد شده است و حالا وقتش است سراغ آن دسته نویسندههایی بروید که میتوانند به شما یاد بدهند چطوری این واقعیت را در قالب کلمات بریزید. از اشتاینبک یاد گرفتم چطور برونگرایانه بنویسم و نظرات خودم را هم وارد کنم، بدون این که زیادی در روند داستان مداخله کنم. از ژان کویه [33] و جرالد هیرد [34] هم خیلی چیزها یاد گرفت. حتی دیوانهوار عاشق چند تا از نویسندههای زن شدم. به خصوص ادورا ولتی [35] و کاترین آن پورتر [36]. هنوز هم گاهی داستانهای ادیت وارتون [37] و جسمین وست [38] را میخوانم. «وسوسههای دوستانه» یکی از مجموعه داستان کوتاههای مورد علاقهی من است.
پاریس ریویو: حکایتهای مریخ [39] را که اولین موفقیت بزرگ شما است، خیلیها رمان قلمداد میکنند. در صورتی که در واقع مجموعهی داستان کوتاه است که خیلی از داستانهایش هم در دههی چهل در مجلههای علمیتخیلی عامهپسند چاپ شده بودند. چطور شد که تصمیم گرفتید به صورت رمان جمعآوریشان کنید؟
ری بردبری: سال 1947 وقتی اولین رمانم، کارناوال ظلمت [40] چاپ شده بود، با منشی نورمن کروین [41] آشنا شدم. نورمن برای خودش در رادیو کسی بود. نویسنده و کارگردان و تهیه کننده بود. توسط منشیاش یک نسخه از کارناوال ظلمت را فرستادم به همراه یک نامه. برایش نوشتم که اگر او هم به اندازهی من کتاب را دوست دارد، دوست دارم یک نوشیدنی مهمانش کنم. یک هفته بعد نورمن تماس گرفت و گفت نوشیدنی را بیخیال! شام مهمان من! خلاصه حسابی با هم رفیق شدیم. یک رفاقت طولانی مدت. آن شب سر شام بحث حکایتهای مریخ شد. او گفت که به نظرش خیلی جالب هستند و از من خواست بیشتر بنویسم. من هم همین کار را کردم. یک جورهایی این موضوع آغاز حکایتهای مریخ بود.
البته دلایل دیگر هم وجود داشتند. سال 1949 همسرم مگی، دختر اولمان سوزان را باردار بود. تا قبل از این موضوع من خانهنشین بودم و داستان کوتاه مینوشتم و همسرم شاغل بود. اما حالا که همسرم باردار بود، به پول بیشتری نیاز داشتیم. باید یک قرارداد کتاب مینوشتم. نورمن پیشنهاد کرد به نیویورک بروم و با چندتا ناشر و ویراستار نشست و برخاست کنم. من هم سوار اتوبوسهای گریهوند شدم و توی هتل YMCA اتاق گرفتم. شبی پنجاه سنت. داستانهایم را پیش ده دوازده ناشر بردم. هیچکس نوشتههایم را نپسندید. بهم میگفتند ما داستان چاپ نمیکنیم. چون کسی داستان نمیخواند. بعد میپرسیدند رمان نداری؟ من هم جواب میدادم من دوندهی سرعتم. دوندهی ماراتون نیستم. داشتم آماده میشدم که برگردم که یک شب شام مهمان ناشری شدم به نام والتر بردبری [42] (نسبتی با هم نداشتیم). از من پرسید، اگر همهی داستانهای مریخی را یک جا جمع کنی، میشود اسمش را گذاشت رمان. بعد عنوانش را هم میگذاریم حکایتهای مریخ. من گفتم اتفاقاً سال 1944 کتاب اوهایوی واینزبرگ [43] را خوانده بودم. خیلی هم از کتاب خوشم آمده بود. و با خودم گفته بودم من هم یک روز یک کتاب به همین سیاق خواهم نوشت. ولی محلش در مریخ خواهد بود. حتی سال 44 یک یاداشت هم در این باره نوشته بودم. ولی کاملاً فراموش کرده بودم.
آن شب را در اتاق هتلم بیدار ماندم و یک پلات کلی برای رمانم نوشتم. فردا نوشتههایم را برایش بردم. به من گفت یک چک در وجه هفتصد و پنجاه دلار برایم مینویسد. برگشتم لسآنجلس و همهی داستانها را جمع کردم و این طوری حکایتهای مریخ شکل گرفت. اسمش را گذاشتهاند رمان، ولی حق با شما است. در واقع مجموعهی داستانهای کوتاهی است که ارتباط خیلی کمی با هم دارند.
پاریس ریویو: یکی از محبوبترین داستانهای مجموعه، داستان «باران نمنم خواهد بارید» [44] است. داستانی دربارهی یک خانهی مکانیکی که بعد از جنگ اتمی همچنان به کارش ادامه میدهد. هیچ شخصیت انسانیای در داستان وجود ندارد. ایدهی این داستان از کجا به ذهنتان رسید؟
ری بردبری: بعد از بمباران هیروشیما، عکسیهایی دیدم از خانههایی که نقش آدمهایی که در آنها زندگی میکردند به خاطر شدت بمب، رویشان ثبت شده بود. آدمها مرده بودند، ولی سایهشان باقی مانده بود. این موضوع به حدی تاثیرگذار بود که این داستان را نوشتم.
پاریس ریویو: بعضی از داستانهای حکایتهای مریخ و بعضی از کارهای دیگرتان، متنهای شاعرانه و نظمگونهای دارند. این حالت شعرگونه در آثارتان از کجا نشات میگیرد؟
ری بردبری: تاثیر خواندن شعر است. من تمام عمرم هر روز شعر خواندهام. نویسندههای مورد علاقهام نیز در نوشتن زبردست بودهاند. نوشتههای ادورا ولتی را مطالعه میکردم. او در یک سطر هم فضا و هم شخصیت و حرکت را به راحتی القا میکند. تنها در یک سطر! برای نویسندهی خوب بودن باید این نوع نوشتهها را مطالعه کرد. مثلاً اگر بخواهد دربارهی زنی بنویسد که وارد اتاق میشود و اطراف را نگاه میکند، در یک جمله برای شما فضای اتاق و احساس زن و عملی را که انجام میدهد، توصیف میکند. ممکن است بپرسید چطور این کار را میکند؟ از چه قیدها و توصیفها و فعلهایی استفاده میکند. چطور آنها را انتخاب میکند و کنار هم قرار میدهد. من دانشآموز مشتاق و سختکوشی بودم. بعضی وقتها یک نسخهی قدیمی از وولف به دستم میرسید و من پاراگرافهای کتاب را میبریدم و میگذاشتمشان وسط نوشتههای خودم. گاهی هم یک بخش از نوشتههای دیگران را بازنویسی میکردم. دوست داشتم نوع نوشتن آنها را احساس کنم. ریتمشان را یاد بگیرم.
پاریس ریویو: پس پروست [45] و جویس [46] و فلوبر [47] و ناباکوف [48] چه؟ منظورم نویسندههایی است که به ادبیات در قالب فرم و سبک (استایل) نگاه میکنند. هرگز علاقهای به آنها داشتهاید؟
ری بردبری: نه. چون زیادی خوابآورند. من بارها سعی کردم پروست بخوانم و متوجه سبک زیبایش هم شدهام. ولی واقعاً خوابآور است. جویس هم همینطور است. در نوشتههای جویس ایدههای زیادی به چشم نمیخورد. من خیلی به ایده اهمیت میدهم. برای همین به بعضی از شکل روایتهای انگلیسی و فرانسوی بیشتر علاقمندم. حقیقتاً نمیتوانم تصور کنم در جهانی زندگی کنم که ایدهها من را حیرتزده نکنند.
پاریس ریویو: شما تحصیلات آکادمیک ندارد. درست است؟
ری بردبری: بله. تمام تحصیلات من در کتابخانهها اتفاق افتاده. هرگز دانشگاه نرفتم. وقتی راهنمایی و دبیرستان بودم، تمام روزهای تابستان را در کتابخانه به سر میبردم. از یک مغازه در خیابان جنیز مجله میدزدیدم و میخواندم. بعد دوباره یواشکی برشان میگرداندم. دوست نداشتم دزد باقی بمانم. همیشه قبل از خواندن مجله هم دستانم را میشستم. کتابخانه اما آنقدر بزرگ است که حتا اگر بارها تمام کتابخانه را بگردی، باز هم چیزهای تازهای پیدا میشود. از مدرسه رفتن جذابتر است، چون نیازی نیست چیزی را که دوست نداری بخوانی. نیازی هم نیست مدام گوشت به معلم باشد. بعضی وقتها بچههای خودم کتابهایی به خانه میآوردند که قرار بود از آنها امتحان گرفته شود… خوب اگر بعضی از این کتابها را دوست نداشته باشید چه؟
زندگی من با کتابخانه عجین شده. من خودم را در کتابخانه پیدا کردم. در واقع میرفتم که خودم را در کتابخانه پیدا کنم. وقتی عاشق کتابخانه شدم، شش سالم بود. کتابخانه تمام کنجکاویهای من را سیراب میکرد. از دایناسورها گرفته تا مصر باستان. وقتی سال 1938 از دبیرستان فارغالتحصیل شدم، هفتهای سه شب را در کتابخانه به سر میبردم. این کار را تا سال 47 که ازدواج کردم ادامه دادم. همان سال بود که فهمیدم دیگر کارم با کتابخانه تمام شده. پس من سال 47 وقتی 27 سالم بود از کتابخانه فارغالتحصیل شدم. کتابخانه مدرسهی واقعی من بود.
پاریس ریویو: قبلاً گفتهاید که برای آموختن نویسندگی نیازی به دانشگاه رفتن نیست. چرا؟
ری بردبری: نویسندگی را نمیشود در دانشگاه یاد گرفت. برای نویسندهها جای خیلی بدی است، چون استادها همیشه فکر میکنند بیشتر از تو میفهمند. در صورتی که اینطور نیست. استادها متعصباند. مثلاً آنها هنری جیمز [49] را دوست دارند، ولی اگر شما هنری جیمز دوست نداشته باشید چه؟ یا مثلاً جان ایروینگ [50] را دوست داشته باشند. که خستهکنندهترین نویسندهی تمام دوران است. در این سی سال کتابهای زیادی تدریس شده که من اصلاً دلیل تدریس شدنشان را درک نمیکنم. در کتابخانه ولی هیچ ترتیب و قاعدهای وجود ندارد. اطلاعات حاضر و آماده هستند. کسی به شما نمیگوید فلان چیز را کشف کن. خودتان هر چیزی که بخواهید کشف میکنید.
پاریس ریویو: ولی کتابهای خود شما هم در مدرسه تدریس میشوند.
ری بردبری: میدانید چرا معلمها از نوشتههای من استفاده میکنند؟ چون من از استعارات و صنایع ادبی استفاده میکنم. همهی داستانهای من استعارههایی هستند که به راحتی میشود به خاطر سپرد. ادیان بزرگ هم همگی زبانی استعاری دارند. ما همه از چیزهایی مثل دانیال و لانهی شیر و برج بابل لذت میبریم. مردم این استعارهها را به خاطر میسپارند چون بسیار زنده و جذاباند. بچه مدرسهایها هم از همین چیزها لذت میبرند. از برخورد با موجودات بیگانه و سفر با موشک و دایناسورها. در تمام عمرم در این حوزهی ادبی جستوجو کردم و درخشانترین موضوعات را جمعآوری کردم. بعد داستانی برای این ایدهها نوشتم. بچهها هم از همین چیزها لذت میبرند. امروز داستانهای من در هزاران گلچین ادبی جمعآوری شدهاند و در کنار نویسندههای خیلی خوبی هم جمعآوری شدهاند. البته بیشترشان مردهاند. اکثراً نویسندههای استعارینویس بودهاند. ادگار آلن پو، هرمان ملویل، واشنگتون ایروینگ [51]، ناتانیل هاثورن [52]. همهی اینها برای بچهها مینوشتند. حتا اگر خودشان قبول نداشته باشند.
پاریس ریویو: چقدر برایتان مهم است که از غرایز نویسندگی خودتان پیروی کنید؟
ری بردبری: البته! من کاملاً به این موضوع معتقدم. چندین سال پیش به من پیشنهاد شد که چند قسمت از مجموعهی تلویزیونی جنگ و صلح را بنویسم. نسخهی آمریکاییاش به کارگردانی کینگ ویدور [53]. قبول نکردم. همه گفتند چرا چنین کاری کردی؟ کتاب خیلی فوقالعادهای است. من گفتم به درد من نمیخورد. چون حتا یک بار هم نخواندمش. معنیاش این نیست که کتاب بدی است. فقط من هنوز برای چنین کاری آماده نیستم. یک عالم اسم دارد. زنم ولی دوستش دارد. هر سه سال یک بار میخواندش. برای نوشتن فیلمنامه صد هزار دلار میدادند. ولی من قبول نکردم. چون توی این دنیا هیچ کاری را نباید به خاطر پول انجام داد. مهم نیست چقدر پیشنهاد میدهند یا چقدر فقیر هستید. فقط یک دلیل درست و حسابی برای قبول چنین چیزی وجود دارد. فقط اگر یکی از اعضای خانوادهتان مریض است و قبضهای بیمارستان سر به فلک کشیده. در این صورت من میگویم به جهنم. بعداً هم میشود از کار افتضاحی که انجام دادهاید پشیمان بود.
پاریس ریویو: فیلمنامهی موبیدیک [54] را چرا نوشتید؟
ری بردبری: وقتی بیست سالم بود عاشق کار جان هوستون [55] شدم. فیلم «شاهین مالتی» [56] را بیشتر از بیست بار دیدم. و ساختههای دیگرش را هم. وقتی بیست و نه سالم بود برای تماشای فیلمی رفتم و جان هوستون دقیقاً پشت سرم نشسته بود. دوست داشتم برگردم و به او بگویم که از کارهایش خیلی لذت میبرم و دوست دارم با او کار کنم. ولی صبر کردم تا سه کار از من منتشر شد. تا برای علاقهام مدرکی داشته باشم. به مدیرم تلفن زدم و گفتم میخواهم با هوستون ملاقات کنم. ما شب ولنتاین سال 51 همدیگر را ملاقات کردیم. کتابهایم را نشانش دادم و گفتم اگر از آنها خوشاش آمد، حتماً باید یک روز با هم کار مشترکی انجام دهیم. چند سال بعد خیلی اتفاقی با من تماس گرفت و پرسید وقت دارم به اروپا بروم و فیلمنامهی موبیدیک را بنویسم؟ من هم گفتم که مطمئن نیستم، چون هیچوقت نتوانستم کتاب لعنتی را تا آخر بخوانم. اینجا بود که سر یک دو راهی بزرگ قرار گرفته بودم. از یک طرف این فرصتی بود برای کار کردن با مردی که دوستش داشتم و از کارش لذت میبرم. هر کسی جای من بود با چشمان بسته قبول میکرد. من گفتم که امشب تا جایی که بتوانم کتاب را میخوانم و فردا برای ناهار ملاقاتش میکنم. تا آن موقع دیگر میتوانستم تصمیمم را بگیرم. چون چندین نسخه از موبیدیک در خانه زیر درست و پا افتاده بود. برگشتم خانه و شروع کردم به خواندن کتاب. جالب اینجا بود که یک ماه پیش از این ماجرا از زنم پرسیده بودم یعنی کی میشود من این کتاب را بخوانم.
به جای این که از اول کتاب شروع کنم از وسطش خواندم. به نکات شاعرانهی زیادی برخورد کردم. از سفیدی وال و رنگ کابوسها و فوران ارواح عظیم. و تقریباً اواخر کتاب به جایی رسیدم که ایهاب روی نردههای کشتی ایستاده است و میگوید: «بادی بسیار ملایم میوزد و آسمان صاف است. و هوا چنان بویی میدهد که انگار از کشتزاری میوزد در دامنهی آند، که در آن مشغول درو کردن جو بوده اند…» و بعد برگشتم و از اول خواندمش. «مرا اسماعیل بخوانید…» [57] و عاشق کتاب شدم. چون من عاشق شاعرانگی هستم. و عاشق شکسپیر. وقتی چهارده سالم بود، عاشق شکسپیر شدم. و این کتاب جوری بود که انگار شکسپیر نوشته بودش. البته با نام مستعار ملویل.
روزی که به دیدن هوستون رفتم از او پرسیدم، آیا باید نظریات فرویدیها و یونگیها را دربارهی نهنگ سفید بخوانم؟ گفت البته که نه! من دارم ری بردبری را استخدام میکنم! این طوری هر گلی زدی به سر خودت زدی.
برای همین هم کتاب را بارها خواندم و در راه اروپا توی هواپیما قسمت اول را نوشتم. البته بقیهی قسمتها سخت بودند. چون کتاب ساختار یک فیلمنامه را نداشت و باید قسمتهایی از آخر را به اول اضافه میکردم. کاملاً مثل یک نمایشنامهی تئاتر شده. کل سریال پر از برداشتهای شاعرانه و ادبی است.
یک روز در هتلم در لندن از خواب بیدار شدم و روبهروی آینه ایستادم و به خودم گفتم: «من هرمان ملویل هستم.» روح ملویل آن روز با من صحبت کرد و من سی صفحهی آخر فیلمنامه را نوشتم. همهاش مثل یک انفجار احساسی از قلمم تراوش کرد. بعد نصف لندن را دویدم و خودم را به هوستون رساندم. خودش که میگفت فوقالعاده شده.
پاریس ریویو: ولی پایان سریال از خودتان است. نه از ملویل.
ری بردبری: بله، ولی به نظرم مناسب است. چون من دچار یک جور مکاشفه شدم. برای نوشتن فیلمنامهی یک کتاب باید تصمیم بگیرید که چه قسمتهایی را حذف کنید. شخصیت مسخرهی فدلا [58] را دوست نداشتم. چون کل ماجرا را به یک کمدی تبدیل کرده بود. شخصیت او یک پاریسی مرموز است که کمر رمان موبیدیک را میشکند. در یک تراژدی اگر دقت به خرج ندهید، یک قتل اضافی، یک تجاوز اضافی یا یک زنا با محارم اضافی میتواند همه چیز را به یک کمدی تبدیل کند. برای همین من از شر فدلا خلاص شدم. این طوری شد که در پایان هیچ کس دیگری همراه نهنگ راهی اعماق نشد. برای همین هم ایهاب با نهنگ زیر آب میرود و آن جملهها دربارهی نیزههای شکار نهنگ را میگوید و مردانی که همراهش شدهاند، همه میمیرند. اینها در کتاب نیستند، ولی باید بگویم که شخصاً از پایان سریال خیلی راضی هستم.
پاریس ریویو: نوشتن داستان کوتاه و رمان بلند مشکلات متفاوتی دارند؟
ری بردبری: بله. مشکل رمان بلند این است که باید در طول زمان نسبت به جوهر اصلی داستان پایبند بمانی. در عوض وقتی ایده به اندازهی کافی داشته باشی، داستان کوتاه را میتوان در چند ساعت نوشت. من به دوستانم و دانشآموزانم و دوستان نویسندهام پیشنهاد میکنم که داستان کوتاه را در یک روز بنویسند. بدین ترتیب داستان برای خودش هویت و حیات شخصی دارد. اصلاً این که ایده در آن ساعت خاص به ذهنتان رسیده یک دلیلی دارد! باید همان موقع سر و تهش را هم آورد. نوشتن دو سه هزار کلمه در یک روز هم کار سختی نیست. نگذارید مردم مانع کارتان شوند. برای چند ساعت هم که شده، تلفنتان را خاموش کنید و یک جا قایم شوید و داستان را بنویسید. اگر یک داستان کوتاه را نصفه رها کنید، ممکن است وقت خواب شروع کنید به روشنفکرانهتر کردنش. یا جوری تغییرش بدهید که کسی را تحت تاثیر قرار دهید.
ولی رمان خیلی سختتر است. چون مدام در کنار آدمهای دیگر هستی و خیلی طول میکشد و هر آن ممکن است تحت تاثیر قرار بگیری. چون خیلی طولانیتر است. نوشتن رمان در ضمن از این نظر که ممکن است علاقهتان را از دست بدهید هم سخت است. این که دویست روز تمام به یک چیز عشق بورزید تقریباً غیرممکن است. پس بهتر است ایدهی اصلی را زودتر پیاده کنید و بگذارید ایدههای کوچکتر مثل آهنربا به طرفش کشیده شوند و به آن بچسبند.
پاریس ریویو: آیا تا به حال با یکی از رمانهایتان مشکل خاصی داشتهاید؟
ری بردبری: در فارنهایت 451، مونتاگ [59] به سراغم آمد و گفت دارم دیوانه میشوم. من پرسیدم مشکل چیست؟ گفت دیگر از کتاب سوزاندن خسته شده. من هم گفتم برود هر کاری که دوست دارد بکند. او هم رفت و در نه روز کتاب را برایم تمام کرد.
پاریس ریویو: آیا برای نوشتن برنامهی دقیقی دارید؟
ری بردبری: علاقهام مرا هر روز به سمت ماشینتحریر میکشاند. از وقتی دوازده ساله بودم تا حالا. برای همین هیچوقت نگران برنامه ریختن نبودم. مغز من پر از ایدههای انفجاری است. ایدهها خودشان مرا پای ماشینتحریر میکشانند و دستور میدهند که تایپ کنم.
پاریس ریویو: برای نوشتن به کجا میروید؟
ری بردبری: تقریباً همه جا میتوانم بنویسم. وقتی خانهی پدر و مادرم بودم و وقتی با برادرم در لسآنجلس زندگی میکردم، در اتاق خواب و اتاق پذیرایی مینوشتم. توی اتاق پذیرایی مینوشتم و رادیو روشن بود و پدر و مادر و پردارم هم مشغول حرف زدن بودند. وقتی مشغول نوشتن فارنهایت 451 بودم، به UCLA رفتم و در یکی از زیرزمینهایش ماشینتحریری پیدا کردم که با انداختن ده سنت میتوانستی نیم ساعت با آن تایپ کنی.
پاریس ریویو: تا به حال از کامپیوتر هم استفاده کردهاید؟
ری بردبری: تا قبل از سکتهام از ماشینتحریر استفاده میکردم. یک ماشینتحریر مدل IBM سلکتریک. از کامپیوتر استفاده نمیکردم. کامپیوتر هم نوعی ماشینتحریر است دیگر. من که یک ماشینتحریر دارم.
پاریس ریویو: خیلیها معتقد هستند که کامپیوتر کار را چندین برابر آسانتر می کند. تازه املای نوشتهها را هم تصحیح میکند.
ری بردبری: هفتاد سال است که دارم مینویسم. اگر املای درست کلمات را بلد نباشم که…
پاریس ریویو: دفترچهی یادداشت دارید؟
ری بردبری: نه. به محضی این که ایدهای به ذهنم میرسد، آن را تبدیل به یک داستان کوتاه یا رمان یا شعر میکنم. برای همین به دفترچه یادداشت نیازی ندارم. ولی کشویی دارم که ایدههایی را که یک سال قبل یا پنج سال قبل یا ده سال قبل به دردم نخوردند، داخلش نگه میدارم. بعضی وقتها نگاهی به عناوینشان میاندازم. مثل پرندهای که با یک کرم در دهانش پیش بچههایش برگردد. به آن منقارهای گرسنه نگاه میکنم، به همهی داستانهایی که منتظرند نوشته شوند، و میپرسم خوب، کدامتان دوست دارید تمام شوید؟ و آن داستانی که بلندتر از بقیه نعره بکشد و ایدهای که منقارش را بیشتر از بقیه باز کند، پیروز میشود. از داخل کشو بیرونش میکشم و در عرض چند ساعت تمامش میکنم.
پاریس ریویو: در کتاب «ذن در هنر نویسندگی» [60] که در دوران جوانیتان نوشتهاید، فهرستی از اسامیای قرار داده بودید که از نظر شما ایدهساز هستند. گلدان، آبانبار، دریاچه، اسکلت. هنوز هم این کار را انجام میدهید؟
ری بردبری: نه به همان اندازهی قبل. چون الان دیگر به صورت خودکار ایده تولید میکنم. ولی در آن زمان میدانستم که نیاز دارم ناخودآگاهم را ترغیب کنم. و کلمات هستند که این کار را انجام میدهند. خیلی وقت پیش یاد گرفتم که سه چیز همیشه در سر آدمها موج میزند. اول تمامی تجربیاتی که از زمان به دنیا آمدن داشتهاید. هر ثانیه از آن. هر دقیقه و ساعتش. هر روزش. و دوم واکنش شما است به این اتفاقات. حالا این اتفاقات ممکن است خوشحال کننده باشند یا ناراحت کننده. این دو چیز همیشه با شما هستند. سومی تمامی تجربیاتی است که از آثار هنری و همهی نویسندهها و هنرمندها و تهیهکنندهها و کارگردانها و نوازندهها در ذهن دارید. پس همهی اینها مثل یک توده کودگیاهی فوقالعاده و پر پیمان توی ذهن شما هستند و شما باید از اینها استفاده کنید. چطور؟ با تهیهی فهرست اسامی و پرسیدن این سوال که اینها چه معنایی دارند؟ همین حالا میتوانید فهرستتان را بنویسید و ببینید که چقدر با فهرست من متفاوت است. شب. جیرجیرک. سوت قطار. زیرزمین. اتاق زیرشیروانی. کفشهای تنیس. آتش بازی. همهی این کلمات خیلی شخصی هستند. و وقتی فهرستتان را تهیه کردید، دور و بر این اسمها، اسمهای جدید جمع میشوند. از خودتان میپرسید چرا این اسم را نوشتم؟ معنیاش چیست؟ چرا به جای این اسم یک اسم دیگر ننوشتم؟ این کار را انجام دهید و قول میدهم نویسندهی خوبی خواهید شد. نمیشود برای دیگران نوشت. نمیشود برای جناح چپ یا جناح راست، فلان مذهب یا بهمان اعتقاد نوشت. آدم باید برای خودش و همانطور که دنیا را میبیند بنویسد. فهرستی از ده چیزی که از آن متنفرید تهیه کنید و همه را وارد یک شعر یا داستان کوتاه کنید. فهرستی از ده چیزی که عاشقشان هستید تهیه کنید. ماجرای فارنهایت 451 هم همین است. من از کتابسوزی متنفرم و عاشق کتابخانهها هستم.
پاریس ریویو: بعد از تهیهی فهرست اسمها باید چکار کرد؟
ری بردبری: من خودم در مرحلهی بعد عباراتی مسجع دربارهی هر اسم مینویسم. یک چیزی مثل وزن شعری برایشان میسازم. اشتیاقآور است و خیلی وقتها به استعارههای کلامی ختم میشود. سنت جان پرس [61] چندین مجلد بزرگ شعر به همین ترتیب با کاغذهای خیلی زیبا و چاپ قشنگ منتشر کرده. اسم کتابهایش هم معمولاً چیزهایی بود مثل بارانها، برفها، بادها، دریاها. هیچوقت نتوانستم هیچ کدام از کتابهایش را بخرم. چون هر کدام بیست سی دلار بودند. آن هم پنجاه سال پیش! ولی نوشتههایش خیلی بر من تاثیر گذاشت. چون توی کتابفروشیها نگاهی به آثارش میانداختم. خیلی زود شروع کردم به نوشتن پاراگرافهای دویست کلمهای توضیحی دربارهی اسمهایم. بعد شخصیتهایی را وارد نوشته میکردم تا دربارهی آن اسم با هم صحبت کنند. خیلی زود داستان تازهای شروع میشد. با عکسهایی که از مجلهها هم میکندم همین کار را میکردم. برای هر کدام یک پاراگراف مینوشتم.
بعضی از عکسها، چیزهایی از گذشتهام را در من زنده میکردند. وقتی به نقاشیهای ادوارد هاپر [62] نگاه میکنم، خیلی وقتها همین اتفاق میافتد. او خیلی وقتها از مناظر شهری مثل کافهها و تئاترهای خالی در نیمهشب، که فقط یکی دو نفر در آنها نشسته اند، نقاشی میکشید. حس تنهایی و انزوایی که در نقاشیها به تصویر میکشید بینظیر بود. من به نقاشیها نگاه میکردم و در ذهنم پرشان میکردم. هنوز هم آن پاراگرافهای توضیحی را دارم. آنها بودند که ری بردبری را ساختند.
پاریس ریویو: میشود یک مثال در یکی از آثارتان بزنید؟
ری بردبری: پاراگرافی که دربارهی بوق هشدار مه گرفتگی در کتاب «مه گرفتگی» [63] توضیح میدهد یا پاراگرافی که دایناسور را در «آوای تندر» [64] توضیح میدهد، مثال خوبی است.
پاریس ریویو: چرا داستان کوتاه را به رمان ترجیح میدهید؟ به خاطر بیصبری بیش از حد نیست؟ این روزها اسمش را گذاشته اند بیشفعالی.
ری بردبری: راستش تا حدی حق با شما است. تمرکز من خیلی مستحکم نیست. برای همین تا جایی که بتوانم سریع عمل میکنم. یعنی داستان کوتاه مینویسم.
پاریس ریویو: اگر نسخهی اولیهی یک داستان به قول خودتان، ناخودآگاه شما است که با کاغذ حرف میزند، آیا در بازنویسی داستان آن را از نظر ادبی و فکری تصحیح میکنید؟
ری بردبری: البته. خیلی وقتها داستانها را کوتاه میکنم. چون بیشتر داستان کوتاهها زیادی بلند میشوند. اولین نسخهی داستان «چیز شومی این سو میآید» [65] صد و پنجاه هزار کلمه بود. من هم دست به کار شدم و پنجاه هزار کلمه از آن کم کردم. خیلی مهم است که از سر راه نوشتن خودت کنار بروی. باید نوشته را تمیز و صاف و ساده کرد.
پاریس ریویو: شما نویسندهی سریعی هستید. آیا ویراستار سریعی هم هستید؟
ری بردبری: نه. من نسخهی اول را خیلی خیلی سریع تایپ میکنم. تقریباً به شکل غریزی. چند روز بعد کل نوشته را یک بار دیگر تایپ میکنم و ناخودآگاهم به من کلمات تازهای ارائه میکند. ممکن است بارها یک چیز را دوباره تایپ کنم. ولی خیلی وقتها تنها یک بار کافی است.
پاریس ریویو: معمولاً چه موقعی از روز را برای نوشتن ترجیح میدهید؟
ری بردبری: ترجیح خاصی ندارم. مدام در حال نوشتن هستم. هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم مطمئن نیستم قرار است چکار کنم. معمولاً اول صبح توی تختم و توی ذهنم تئاتری از رنگها و اتفاقات و صداهاست. وقتی به یک استعارهی خوب رسیدم، از توی تختم بیرون میپرم و قبل از این که از ذهنم بپرند، گیرشان میاندازم. رمزش همین است. باید کاری را بکنید که هیجانزدهتان بکند. در ضمن هیچوقت خواب بعدازظهر را فراموش نمیکنم. چون اینطوری دو تا صبح برای تصویرسازی در ذهنم دارم!
پاریس ریویو: طرح کلی برای نوشتههایتان مینویسید یا یک راست میروید سراغ اصل مطلب؟
ری بردبری: نه هرگز این کار را نمیکنم. اصلاً برایم ممکن نیست. توصیهاش هم نمیکنم. همانطور که نمیشود فردا یا یک سال دیگر یا ده سال دیگر را برنامهریزی کرد. چون تمام انرژی و حیاتش از آن گرفته میشود. همین اتفاق برای نوشتهها هم میافتد. سرزندگیاش از بین میرود. باید بگذارید داستان خودش پر و بار بگیرد و شخصیتها داستان را جلو ببرند.
پاریس ریویو: هرگز آثارتان را دوباره میخوانید؟
ری بردبری: هر چند شب یک بار از پلههای اتاق خوابم پایین میآيم و یکی از کتابهایم را باز میکنم و یک پاراگراف باز میکنم. بعد شروع میکنم به گریه کردن. چون میبینم که هیچ کدام اینها کار من نیستند. همهی اینها کار خدا هستند. و من خیلی از او ممنونم. خیلی زیاد. بهترین تعریفی که از کار خودم میتوانم عنوان کنم این است که در حال دویدن در دشتهای خداوندگار هستم. خیلی لذتبخش بوده. و نمیدانم این نوشتهها از کجا وارد ذهنم میشوند. فقط میتوانم بگویم که خوش اشانس بودهام. خیلی خوش شانس.
پاریس ریویو: به نظرم سوال احمقانهای است اگر بپرسم از نوشتن لذت میبرید یا نه.
ری بردبری: مشخصاً خیلی از نوشتن لذت میبرم. لذتبخشترین و دیوانهوارترین بخش زندگی من نوشتن است و اصلاً درک نمیکنم چرا دیگر نویسندهها به آن به چشم شغل نگاه میکنند. برای من مثل بازی کردن است. دوست دارم ایدهها را بالا و پایین کنم و مثل توپ پرتشان کنم بالا و زیرشان بایستم. اگر قرار بود رویشان کار کنم که خیلی وقت پیش نویسندگی را کنار گذاشته بود. چون از کار کردن متنفرم.
پاریس ریویو: از تجربهی سکتهی قلبی 1999تان چیزی به خاطر دارید؟
ری بردبری: در خانهام در پالم اسپرینگز بودم و داشتم روی یک داستان کوتاه کار میکردم. در خانه این طرف و آن طرف میرفتم که ناگهان حس کردم حالم خوش نیست. نمیتوانستم به خوبی راه بروم یا حرف بزنم. به زنم تلفن زدم که در خانهی دیگرمان در لسآنجلس بود و او هم یک راننده دنبالم فرستاد تا من را به خانه برگرداند. وقتی راننده رسید به او گفتم من را به خانه ببرد. او گفت مستقیماً میبردم بیمارستان. با این کارش جانم را نجات داد. به بیمارستان آیزنهاور رفتیم و آنها چند آزمایش انجام دادند و معلوم شد وضعیتم وخیم است. دست و پایم فلج شده بود و نمیتوانستم صحبت کنم.
میدانستم که اوضاع خراب است، چون فلج شده بودم. توی تختم خوابیده بودم به پایم میگفتم حرکت کن ولی حرکت نمیکرد. مثل یک سگ مرده بود که بیخاصیت سر جایش افتاده بود. دستم هم همینطور. بعد از چند هفته آرامآرام موفق شدم یک انگشت دستم را حرکت دهم. بعد یک انگشت پایم را. مطمئن بودم که یک ماه هم دوام نخواهم آورد. ولی دوام آوردم. پایم به حرکت در آمد. لطف خدا بوده. من که ژنهای خوبی نداشتم. ولی کل این ماجرا باعث شد کلی وزن کم کنم. قند خونم نرمال شده و دیگر نیازی نیست برایش قرص مصرف کنم. فشار خونم هم بعد از این همه سال طبیعی شده. همهی اینها تقصیر خودم بوده. خودم این بلاها را سر خودم آوردم. یک عالم مشروب و الکل، هفتاد پوند اضافه وزن. دیگر وقتش بود یک تکانی به خودم بدهم.
پاریس ریویو: ولی توانایی تایپ سریعتان را از دست دادید. آیا هنوز هم برای تایپ کردن مشکل دارید؟
ری بردبری: چند روز بعد از سکتهام به دخترم آلکساندرا که دستیارم هم هست تلفن زدم. به او گفتم به بیمارستان بیاید. به او گفتم که نمایشنامهای که داشتم رویش کار میکردم را با خودش بیاورد. «بیایید کنستانس را بکشیم» [66] بود. من داستان را به او تقدیم کردم او هم موافقت کرد که تایپش کند. و از آن موقع به بعد اینطوری داستانهایم را نوشتم. با او تماس میگیرم و داستان را به او تقدیم میکنم و او هم داستان را تایپ میکند و برایم با فکس میفرستد. بعد من با مداد داستان را ویرایش میکنم. روش ایدهآلی نیست، ولی چه میشود کرد؟
پاریس ریویو: این تغییر در امر نوشتن باعث تغییر سبک نگارشی شما نشده؟
ری بردبری: نه چندان. اگر به مجموعهی داستان کوتاهی که الان در حال کار کردن رویش هستم نگاهی بیندازید، متوجه میشوید که داستانهای خیلی خوبی هستند. اسم مجموعه «جگرنات» [67] است. خیلی دلم برای استفاده از ماشینتحریرم تنگ شده. ولی چاره چیست؟
پاریس ریویو: حس خوشبینیتان چه تاثیری روی شغلتان به عنوان یک نویسنده گذاشته است؟
ری بردبری: من اصلاً به خوشبینی اعتقادی ندارم. من به تلاش حداکثر معتقدم. کلاً یک موضوع دیگر است. اگر هر روز تا آخرین درجهی توانتان تلاش کنید، چه میشود؟ یک بار هم که شده امتحان کنید. باید تا آخرین حد توان هر روز را زندگی کرد. باید با نهایت قدرت فریاد زد و به انعکاساش گوش سپرد. خیلی وقت پیش سر میز ناهار درس ارزشمندی یاد گرفتم. با مادر و پدر و برادرم سر میز نشسته بودیم و کوفتهی سوئدی میخوردیم. وقتی غذایم را تمام کردم صندلیام را عقب کشیدم و گفتم: «خدای من! عجب غذایی بود!» از آن طرف میز برادرم گفت: «هی، بد نبود.» فرقش را متوجه میشوید؟
اعمال با امید عجین شدهاند. وقتی روز تمام میشود شما کارهای روزانهتان را، خوب یا بد، پیش چشم میآورید. با خودتان میگویید عجب روزی بود. آخر هفته که باید کارهای بیشتری را ارزیابی کنید هم میگویید عجب هفتهای بود. آخر یک سال هم با خودتان خواهید گفت عجب سالی بود. اما مهم این است که همهی این کارها را با نهایت توانتان انجام داده باشید.
پاریس ریویو: نظرتان دربارهی کتابهای الکترونیکی و کیندلهای آمازون چیست؟
ری بردبری: کتاب الکترونیکی که کتاب نیست. نمیشود کامپیوتر را مثل کتاب در دست گرفت. کامپیوتر هیچ عطر خاصی ندارد. کتابها دو جور رایحه دارند. وقتی کتاب تازه است بوی فوقالعادهای میدهد. وقتی هم قدیمی است بویش چندین برابر بهتر است. بوی مصر باستان را میدهد. کتاب باید بو بدهد. باید بتوانی کتاب را در دست بگیری و با خودت جابهجایش کنی. این طوری تا ابد با تو میماند. ولی کامپیوتر این طور نیست. متأسفم.
پاریس ریویو: با نوشتن کتاب فارنهایت 451 شما به عنوان یک آیندهنگر شناخته شدهاید. چه توصیهی دربارهی عصر حاضر دارید؟
ری بردبری: سیستم آموزش ما دارد نابود میشود. نظر من این است که از همین الان آموزش بچههای شانزده سال به بالا را متوقف کنیم و همهی پول خرج شده در این قسمت را صرف آموزش در کودکستان کنیم. بچههای کوچک باید یاد بگیرند که بخوانند و بنویسند. اگر بچهها قبل از آمدن به مدرسه خواندن و نوشتن بلد باشند، آیندهی ما تضمین خواهد شد. نباید بگذاریم بدون توانایی خواندن و نوشتن به کلاسهای بالاتر بروند. باید از کتابهای آموزشی عکسدار و حتا کتابهای کمیک برای آموزششان استفاده کنیم. وقتی پنج سالم بود عمهام مجموعهای از داستانهای پریان به من داد به نام روزی روزگاری. داستان اول کتاب، زیبا و هیولا بود. آن داستان به من کمک کرد خواندن و نوشتن یاد بگیرم. چون من تصاویر زیبا و هیولا را دوست داشتم. اما به شدت مشتاق بودم نوشتههایش را هم بخوانم. وقتی به سن شش سالگی رسیدم خواندن و نوشتن بلد بودم.
اصلاً چرا باید به بچهها ریاضیات آموزش دهیم؟ آنها که هرگز قرار نیست از ریاضیات استفاده کنند. ریاضیات ساده برایشان کافی است. جمع و تفریق و تقسیم. ولی ریاضیات پیشرفته چه مصرفی دارد؟ آنها که هرگز قرار نیست از ریاضیات استفادهی عملی ببرند. مگر این که بخواهند وارد علوم تجربی شوند. در این صورت بعداً هم میتوانند ریاضیات یاد بگیرند. برادر خود من وقتی مدرسه میرفت نمراتش خوب نبود. ولی وقتی بیست و خردهای ساله بود، مجبور شد برای پول درآوردن در ادارهی برق استخدام شود. یک کتاب ریاضیات و الکتریسیته دست گرفت و هر چیزی را که نیاز بود یاد گرفت و استخدام شد. اگر باهوش باشید میتوانید راهی برای آموختن ریاضیات پیدا کنید. ولی یک بچهی عادی هرگز نمیتواند ریاضیات را آن طور که باید یاد بگیرد. باید روی خواندن و نوشتن تمرکز کرد. بدین ترتیب وقتی بچه شش سالش شد میتواند خودش خودش را آموزش دهد. آن وقت کتابخانه مدرسهی واقعیشان میشود.
پاریس ریویو: شما تجربهی پنجاه و شش سال زندگی مشترک با همسر فقیدتان را داشتهاید. راز دوام این زندگی مشترک چه بوده؟
ری بردبری: اگر مزاج طنازی نداشته باشید، زندگی مشترک خوبی هم نخواهید داشت. در فیلم «داستان عشق» [68] یک دیالوگ هست که به نظرم احمقانهترین دیالوگ دنیاست: «عشق یعنی هرگز مجبور نباشی که بگویی متأسفم.» عشق یعنی هر روز زندگیات مجبور باشی برای فلان چیز کوچک معذرتخواهی کنی. چون زندگی مشترک پر از اشتباهات است. لامپها را فراموش کردم! آن چیزی را که گفته بودی از مغازه نخریدم. متأسفم! متوجه هستید؟ عشق یعنی قبول کردن یک مسئولیت بزرگ و در کنارش داشتن شوخطبعی تا از همهی ماجراهای کوچکی که اتفاق میافتند، لذت ببرید.
پاریس ریویو: یک هفته بعد از مرگ همسرتان شما نوشتن را از سر گرفتید. اما چطور؟
ری بردبری: نوشتن حلال مشکلات است. من در زندگیام سه قانون دارم. اولاً نوشتن را هرگز رها نمیکنم. دوماً اگر نتوانستم چیزی بنویسم، مینوشم. سوم این که اگر هیچ کدام از دو مورد قبلی جواب نداد، مثل دیوانهها شروع میکنم به دویدن!
پاریس ریویو: از کدام یک از داستانهای تازهتان بیشتر لذت میبرید؟
ری بردبری: یکی از داستانهایی که بهش افتخار میکنم داستان «پیامبر دروغین» [69] است. داستان مردی است که مردم را قانع میکند که ماشین زمان را اختراع کرده و آینده را دیده و میگوید اگر به همین ترتیب ادامه بدهیم همه چیز نابود خواهد شد. البته مشخصاً یک شارلاتان به تمام معنا است. ولی مردم حرفش را باور میکنند. از جهات بسیاری شخصیت اصلی داستان خود من هستم که دوست دارم مردم را قانع کنم که روشهایشان را عوض کنند.
پاریس ریویو: وقتی به گذشته نگاه میکنید، آیا لحظهی خاصی وجود دارد که برای شما بیش از بقیه شادیآور باشد؟
ری بردبری: راستش یکی از اولین لحظات فوقالعادهی زندگیام وقتی اتفاق افتاد که بیست سالم بود. یک داستان کوتاه برای مجلهی راب واگنر [70] فرستادم. یک روز در آگوست بود که نامهی از راب واگنر دریافت کردم که نوشته بود داستان را خیلی دوست داشته و در این شماره چاپش میکنند. من فریاد کشیدم و مادرم دوید داخل حیاط و من نامه را نشانش دادم. من بیست سالم بود و ما داخل حیاط کلی رقصیدیم. البته برای داستان پولی دریافت نکردم. ولی چندین نسخه از مجله را برایم فرستادند تا به دوستانم نشان دهم و بهشان ثابت کنم که نویسنده هستم. اولین داستانی که میفروشی، تاثیر عمیق روانی دارد. شاید حتا تا یک سال بعد هم داستانی نفروشی. ولی اولین داستانی که میفروشی یک چیز دیگر است.
پاریس ریویو: آیا برای مخاطب خاصی مینویسید یا برای مخاطبان عام؟
ری بردبری: هر وقت برای هر کسی و به هر دلیلی بنویسید، حتا اگر به دلیلتان اعتقاد کامل داشته باشید، دروغ نوشتهاید. اشتاینبک یکی از معدود نویسندههای دههی سی است که کتابهایش هنوز فروش میرود. چون داستانهایش صرفاً تجربیات انسانیای هستند که به صورت غیرمستقیم به وقایع خارجی ربط پیدا میکنند. «خوشههای خشم» [71] و دیگر آثار او به هیچ وجه بیانیههای سیاسی نیستند. فارنهایت 451 شاید یک جور بیانیهی سیاسی باشد. ولی واقعاً این طور نیست. چون یک پیام احساسی صاف و ساده دارد: دست از سر هم بردارید! بگذارید هر کسی زندگی خودش را بکند.
پاریس ریویو: بالاخره ادبیات هیچ مسئولیتی نسبت به جامعه دارد یا نه؟
ری بردبری: مسئولیت مستقیم خیر. اگر مسئولیتی وجود دارد به صورت غیرمستقیم است. نیکوس کازانتاکیس [72] این طور مسئولیت اجتماعیاش را بیان میکند: «تا ابد پایدار بمان.» کتاب «ناجیان خداوندگار» [73] در واقع در ستایش زندگی در این جهان است. هر کتاب بزرگی پیامش همین است. دیکنز میگوید زندگی را با تمام انرژیات زندگی کن. ادگار رایس باروز هرگز به خودش به چشم یک مصلح اجتماعی یا رهبر جنبش نگاه نکرد. ولی آن طور که من میبینم (و خیلیها حالشان گرفته میشود وقتی من این حرف را میزنم) او موثرترین نویسندهی کل تاریخ بشر است.
پاریس ریویو: چطور باروز چنین جایگاه بالایی دارد؟
ری بردبری: با شناساندن رومانس و ماجراجویی به یک نسل از پسرهای جوان، باعث شد همگی با آرزوی خاص بودن وارد جامعه شوند. همه میخواستند برای خودشان کسی شوند. این مسئولیت واقعی یک نویسنده است. این که با کتابهایمان به مردم زندگی را هدیه دهیم. فرض کنید که به یک بچهی ده ساله بگویید: «هی! زندگی خیلی لذتبخش است! زودتر بزرگ شو!» من با بیوشیمیستها و فضانوردها و مهندسهای زیادی صحبت کردم که میگفتند وقتی بچه بودند کتابهای جان کارتر و تارزان [74] را خواندهاند و تصمیم گرفتهاند شغل هیجانانگیز و رمانتیکی داشته باشند. باروز است که انسان را به ماه برده است. یک بار در کلتک کنار جمعی از دانشمندان و مهندسین نشسته بودم و همه به این موضوع معترف بودند که باروزخوان هستند. دو تا از فضانوردها حتا گفتند که به خاطر این که مریخ را از نزدیکتر ببینند فضانورد شدهاند.
من این را بین خیلی از تکنولوژیستهای رشتههای مختلف دیدهام. از آن طرف روشنفکرها مثل همیشه شروع میکنند به تخریب باروز. و این طوری است که کودکان ما بیانگیزه بزرگ میشوند. برای دوست داشتن یک شغل باید آن را با حس ماجراجویی و رومانس همراه کرد. دقیقاً مثل دوست عزیز من آقای الکتریکو [75]!
پاریس ریویو: منظورتان همان شخصیتی است که یک حضور کوتاه هم در داستان «چیز شومی این سو میآید» دارد. شما گفتهاید که وجود خارجی دارد. ولی هنوز کسی موفق نشده وجودش را ثابت کند. رئیس مرکز مطالعات ری بردبری میگوید جستوجو برای یافتن آقای الکتریکو مثل جستوجو برای جام مقدس شده.
ری بردبری: شاید. ولی او یک انسان واقعی بود. اسمش هم همین بود. سیرکها و کارناوالها همیشه از ایلینوی میگذشتند و من عاشق آن هالهی اسرارآمیز دورشان بودم. یک بار وقتی دوازده سالم بود، سیرک برادران دیل به شهر ما آمد. یکی از نمایشها مربوط به آقای الکتریکو بود. او روی یک صندلی برقی مینشست و یک نفر هم یک دسته را میکشید و پنجاه هزار ولت برق از صندلی عبور میکرد. برق از چشمانش بیرون میجهید و موهایش سیخ میشد.
روز بعد من باید به مراسم خاکسپاری عموی محبوبم میرفتم. وقتی با خانوادهام از مراسم بر میگشتیم، در سواحل دریاچهی میشیگان خیمههای سیرک را دیدم و به پدرم گفتم ماشین را نگه دارد. پدر پرسید آخر برای چه؟ من هم گفتم ماشین را نگه دارد چون باید پیاده شوم. پدرم حسابی از دستم عصبانی شده بود. چون انتظار داشت برای عزاداری کنار خانواده بمانم. ولی من از ماشین دور شدم و از تپه پایین دویدم و به سمت کارناوال رفتم.
آن موقع متوجه این موضوع نشدم. ولی واقعیتش این بود که داشتم از مرگ فرار میکردم. و به سمت زندگی میدویدم. وقتی به کارناوال رسیدم، آقای الکتریکو روی صحنهی نمایش نشسته بود. نمیدانستم باید چه بگویم. میترسیدم احمق به نظر برسم. وسیلهی شعبدهبازی کوچکی توی جیبم داشتم. یک حقهی سادهی گلدان و توپ بود که میشد با آن توپ را غیب و ظاهر کرد. وسیله را بیرون کشیدم و از او پرسیدم: «میشود کار با این را به من یاد بدهید؟» کار درستی بود. باعث شد چیزی بین ما به جریان بیفتد. او متوجه شد که دارد با یک شعبدهباز جوان صحبت میکند. او وسیله را گرفت و طرز کارش را به من آموزش و وسیله را به من پس داد. بعد نگاهی به صورت من کرد و گفت: «میخواهی آن آدمهایی را که داخل آن خیمه هستند، ببینی؟» عجیبالخلقهها را میگفت. من هم گفتم بله آقا. بعد من را به سمت خیمه راهنمایی کرد و با عصایش به خیمه زد و به آنهایی که داخل خیمه بودند گفت حواسشان به حرف زدنشان باشد. بعد من را به داخل خیمه برد و اولین کسی که دیدم «مرد مصور» [76] بود. تصورش را بکنید! مرد مصور! خودش اسم خودش را گذاشته بود مرد خالکوبیشده. ولی من بعداً اسمش را در کتابم تغییر دادم. همانجا با مرد قوی و زن چاق و کوتوله و اسکلت هم اشنا شدم. همگی شخصیتهای کتاب شدند.
آقای الکتریکو مرد خوبی بود. چون میدانست کنارش دوازده سالهای ایستاده که زیادی عجیب و غریب است و آرزوهای دور و درازی دارد. با هم در ساحل دریاچهی میشیگان قدم زدیم و او با من مثل آدم بزرگها رفتار کرد. من از فلسفهبافیهای بزرگم برایش گفتم و او از فلسفهبافیهای کوچکش. بعد با هم روی شنها نشستیم و او خیلی غیرمنتظره به من گفت که خوشحالم به زندگی من برگشتی. من پرسیدم منظورت چیست؛ من که تو را نمیشناسم. او گفت تو بهترین دوست من در پاریس بودی. سال 1918. در آردنز زخمی شده بودی و توی بغل خودم مردی. شاید صورتات و اسمت عوض شده باشد، ولی روحی که از چشمانت بیرون میتراود همان روح آشنا است. برگشتنت به دنیا را تبریک میگویم.
آخر چرا آن حرف را زد؟ شما برای من بگویید چرا؟ شاید پسرش مرده بود. شاید اصلاً پسری نداشت. شاید فقط خیلی تنها بود. شاید هم داشت شوخی مسخرهای با من میکرد. کی میداند. شاید متوجه رنجی که میبرم شده بود. هر چند وقت یک بار در صفهای امضای کتاب، من هم بچههایی را میبینم که شور و اشتیاق از چهرهشان میبارد. من هم مثل دوستم به این موضوع توجه میکنم.
وقتی از کارناوال برگشتم، روی محوطهی اسبها خم شدم و اسبها را نگاه کردم که با ریتم موسیقی «اوهایوی زیبا» که از رادیو پخش میشد، دور محوطه میچرخیدند و میچرخیدند. من هم شروع کردم به اشک ریختن. اشک تمام صورتم را پر کرده بود. به خاطر صحبتهایم با آقای الکتریکو، فهمیده بودم که آن روز اتفاق مهمی برایم افتاده است. او من را تغییر داده بود. به من حسی جادویی از بزرگی و جاودانگی القا کرده بود. زندگیام را از این رو به ان رو کرده بود. باید اعتراف کنم که موقع گفتن این کلمات مو به تنم سیخ میشود، ولی وقتی آن روز به خانه برگشتم، شروع کردم به نوشتن و تا امروز از نوشتن دست برنداشتم.
هفتاد و هفت سال گذشته، ولی خاطرهاش برایم مثل روز روشن است. آن شب باز به دیدنش رفتم. با شمشیرش روی صندلیاش نشسته بود و یک نفر دستهی برق را کشید و موهای او سیخ شد. او با شمشیرش همهی کسانی که در ردیف اول نشسته بودند را لمس کرد. دختر و پسر و مرد و زن. و وقتی به من رسید، چانه و ابرو و پیشانیام را با شمشیرش لمس کرد و بعد توی گوشم زمزمه کرد: «تا ابد زندگی کن.» و من هم دقیقاً همان کار را کردم.
پانویسها:
- Norman Mailer نویسندهی «آوای جلاد» و یکی از پایهگذاران نئوژورنالیسم
- Kurt Vonnegut نویسندهی «افسونگران تایتان» و «سلاخخانهی شمارهی پنج»
- Pollyanna شخصیت اصلی کتابی به همین نام نوشتهی «النور اچ. پورتر» که بسیار خوشبین و مثبتنگر است
- Cassandra یکی از شخصیتهای کتاب ایلیاد که نابودی تروا را پیشگویی میکند
- Janus خدای دو چهرهی دروازهها که در یک زمان آینده و گذشته را میبیند
- Flash Gordon شخصیت اصلی کمیک استریپ علمیتخیلی به طراحی «الکس ریموند» که اولین بار در 1934 به چاپ رسید
- Buck Rogers شخصیت کمیک استریپ که اولین بار در آرماگدون 2419 «فیلیپ فرانسیس نولان» ظاهر میشود
- Fahrenheit 451 معروفترین رمان ری بردبری
- Perseus قهرمان کشندهی مدوسا
- Medusa هیولایی که با موهای مارمانندش موجودات زنده را به سنگ تبدیل میکند
- Robert Heinlein
- Arthur C. Clarke
- Theodore Sturgeon
- Van Vogt
- Astounding Science Fiction مجلهی علمیتخیلی عامهپسندی به سردبیری «جان دبلیو. کمپبل» که نویسندگانی چون آسیموف، هاینلاین، لستر دل ری، استورژن، ای. ای اسمیت ، اورسون اسکات کارد و ال. ران هابارد در آن قلم زدهاند
- Jules Verneنویسندهی بیست هزار فرسنگ زیر دریا
- H. G. Wellsنویسندهی مرد نامرئی، ماشین زمان و جنگ دنیاها
- Nemo قهرمان کتاب بیست هزار فرسنگ زیر دریا
- Ahab شخصیت ناخدا در کتاب موبیدیک
- Herman Melville نویسندهی موبیدیک
- Edgar Allan Poe نویسندهی «قلب رازگو»، «مورلا»، «گربه سیاه» و «نقاب مرگ سرخ»
- Edgar Rice Burroughs نویسندهی معروف علمیتخیلی آمریکایی و پدر گونهی اپرای فضایی به علت نگارش مجموعهی «بارزوم»
- John Carter قهرمان مجموعهی بارزوم نوشتهی باروز که در مریخ میگذرد
- Chandu the Magician
- George Bernard Shawنمایشنامهنویس ایرلندی و بنیانگذار مکتب اقتصادی لندن
- Hopkins
- Frost
- Shakespeare
- John Steinbeck نویسندهی «خوشههای خشم» و «موشها و آدمها»
- Aldus Huxley نویسندهی «دنیای شگفتانگیز نو»
- Thomas Wolfe یکی از بزرگترین و تاثیرگذارترین نوسیندگان ادبیات آمریکا در اوایل قرن بیستم. وی نوشتههای شاعرانه و امپرسیونیستی را به ادبیات آمریکا معرفی کرد.
- Thomas Mann نویسندهی «مرگ در ونیز» و «کوه جادو»
- John Collier
- Gerald Heard
- Eudora Welty
- Katherine Anne Porter
- Edith Wharton
- Jessamyn West
- The Martian Chronicles مجموعهای از داستانهای کوتاه که در ایران با نام «حکایتهای مریخ» با ترجمهی مهدی بنواری از نشر پریان در دست چاپ است
- Dark Carnival
- Norman Corwin
- Walter Bradbury
- Winesburg
- There Will Come Soft Rains
- Marcel Proust نویسندهی «در جستوجوی زمان از دست رفته»
- James Joyce نویسندهی «اولیس» و «چهرهی مرد هنرمند در جوانی»
- Gustave Flaubert نویسندهی «مادام بواری»
- Vladimir Nabokov نویسندهی «لولیتا» و «دعوت به مراسم گردنزنی»
- Henry James
- John Irving
- Washington Irving
- Nathaniel Hawthorne
- King Vidor
- Moby-Dick
- John Huston
- The Maltese Falcon
- Call me Ishmael جملهی آغازین کتاب موبیدیک
- Fedallah
- Montag
- Zen in the Art of Writing
- Saint-John Perse
- Edward Hopper
- The Fog Horn
- A Sound of Thunder
- Something Wicked This Way Comes
- Let’s All Kill Constance
- Juggernaut
- Love Story
- Toynbee Convector
- Rob Wagner
- Grapes of Wrath
- Nikos Kazantzakis نویسندهی «مسیح بازمصلوب» و «زوربای یونانی»
- The Saviors of God
- Tarzan معروفترین شخصیت پرداختهی دست ادگار رایس باروز بعد از جان کارتر
- Mr. Electrico
- The Illustrated Man یکی از رمانهای ری بردبری