مقدمه‌ی پرونده: به پیش جانی، به پیش!

3
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

میل ما برای جدا شدن از زمین و برای اکتشاف جهان‌های اگر، ما را نسبت به تمامی بشریتی که پیش از ما آمده، در موقعیتی ویژه قرار می‌دهد.

فکر می‌کنم وقتی صحبت از فضا می‌شود آدم‌ها دو دسته هستند.

دسته‌ی اول آدم‌هایی که فضا را مثل کریس هَدفیلد می‌بینند. همان فضانورد اهل کانادا که آهنگ Space Oddity دیوید بویی را از ISS برای جهانیان سرود. آهنگی در ستایش پنجره‌های شگرفی که با واسطه‌یشان جهان زیر ذره‌بین می‌رود. چشم‌ها و مغز محلل بشری. این که تا جایی که به ما مربوط است، در این جایی از زمان که قرار گرفته‌ ایم، تنها ما هستیم که ناظر جهانیم. تا میلیاردها میلیارد سال نوری از هر سمت که برویم، تا جایی که ما می‌دانیم، ما تنها موجود هوشمند جهانیم. ماییم که می‌توانیم جهان را نظاره کنیم و از دیدنش دچار شعف بشویم. تازه اگر به فرض هم آدم‌های فضایی وجود داشته باشند. از کجا معلوم در صفت کنجکاوی و لذت از ناشناخته با ما شریک باشند؟

بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم شاید تنها دلیل میل آدم به بلند شدن از زمین و پرواز کردن، میل به دیدن دنیا از زاویه‌های دیگر بوده است. زاویه‌هایی که دیدن جهان از خلالشان مثل قدم زدن توی یک گالری هنر مدرن است. شگرف است و در ضمن به معنی واقعی کلمه اتفاقی. و مهم‌تر از همه این که هرگز بجز به طریق برخاستن از سطح زمین ممکن نیست به ترتیب دیگری نظاره‌گرش بود. و بعد از دیدن عکس‌ها از آن زاویه‌ها، لابد آدمه از خودش پرسید: «اگر بالاتر بروم چه؟». به این تصاویر حیرت‌انگیز نگاه کنید. تا صد سال پیش دیدن این‌ها برای بشر ناممکن بود. حتی به ذهن خطور نمی‌کرد که از آن بالا جهان چه شکلی است.

nature-copper-aerial-alaska-delta-river-background-art-vector-landscape-139015

1

1457108823911

البته این پرسش مسلماً به ارتفاع ختم نمی‌شود و همین سوال را لابد می‌شود در مورد دریا پرسید. در مورد جاهای مفقود جهان و در مورد همه‌ی زاویه‌های شگرفی که به طور عادی نمی‌شود ازشان جهان را نظاره کرد. اما وقتی همه‌ی زوایای پنهان زمین بر ما مسخر شد، فضا آخرین سرحدات مرزی است.

بزرگ‌ترین تأسف چنین آدمی باید این باشد که نسلی سوخته است. با بهترین و خوشبینانه‌ترین تخمین‌ها هم صد سال با اولین سفر فضایی به خارج از منظومه‌مان فاصله داریم. از اینجایی که هستیم حتی قابل تصور نیست که زمانی کهکشانمان را فارغانه بکاویم. همه‌ی گوشه‌هایش را نظاره کنیم. آن کادر‌های بی‌نظیر از دو خورشید در حال غروب را بر سطح سیاره‌ای یخ‌بسته تماشا کنیم در حالی که افشانه‌های بخار متان به آسمان می‌روند و در دم به یخی نرم تبدیل می‌شوند و همچون گرد الماس روی نقاب لباس فضایی‌مان می‌ریزند. شاید قرن‌ها از اولین: «سلام! من زمینی هستم!» عقبیم. ما توی این لحظه از تاریخ گیر کرده‌ایم و با تمام وجود مایلیم در لحظه‌ی برخورد نزدیک با تمدنی دیگر یا سیاره‌ی مسکونی دیگری بودیم.

حتی برای این تمایل به ارتباط با جهان‌های ناشناخته یک سفینه ساخته‌ایم و تویش صفحه‌های موسیقی و عکس آناتومی بشر گذاشته‌ایم و رهایش کرده ایم در جهان بی‌انتها به این امید که یک روز برسد به دست گیرنده‌ای. فارغ از نیتش. کارل سیگن که در زمان فرستاده شدن سفینه‌ی وویجر (حامل صداها و موسیقی‌ها و تصاویر بشر به فضا) ناظر ماجرا بوده، در نامه‌ای به چاک بری می‌نویسد:

معمولاً وقتی به شما می‌گویند موسیقی‌ات جاودانه خواهد بود دارند غلو می‌کنند. ولی جانی بی. گود الان جزو صفحه موسیقی‌هاییست که در سفینه‌ی وویجر ناسا قرار گرفته. سفینه‌ای که در حال حاضر دو میلیارد مایل از زمین دور شده و مقصدش ستارگان است. این صفحه‌‌های موسیقی میلیاردها سال برجا خواهند ماند.

شصتمین سالگرد تولدت مبارک. به پاس موسیقی‌ای که به این جهان عرضه کردی.

به پیش جانی، به پیش. (Go Johnny, Go)

در بحبوحه‌ی جنگ سرد و در تب و تاب پیشرفت‌های علوم پیشرانه‌های موشکی و مهندسی‌های مختلف، اطمینان و امیدی در بشر بود که تا پنجاه سال آینده تمامی منظومه‌ی شمسی مسخر ماست. به خصوص این امید و خوش‌بینی را می‌شود از خلال داستان‌های علمی‌تخیلی عصر طلایی دید. جدا شدن از زمین درست است که وحشت‌آور است. سر خوردن توی فضای بی‌انتهایی که هرگز به پایان نمی‌رسد و اکثریتش فضای خالیست. ولی به امید پیدا کردن آن کادرهای منحصربه‌فرد و آن زاویه‌های نادر ما حاضریم از زمین هم جدا شویم. این تعبیر رویای آسیموف و کلارک و هاین‌لاین در برخورد با جهان است. جهانی که به قول کلارک از آن‌چه در ذهنمان می‌آید عظیم‌تر نیست و به واقع از آن‌چه در ذهنمان نمی‌آید عظیم‌تر است. اما با این وجود انگار عزمی بین‌المللی وجود داشت برای برخاستن از زمین و رفتن به سوی ستارگان و مأمن پیدا کردن در میانشان. چنین آینده‌ای باوری پذیرفته‌شده بود. بچه‌مدرسه‌ای‌های دهه‌ی هزارونهصد و پنجاه و شصت اصلاً تصوری جز این نداشتند. اگر بهشان می‌گفتی تا سال ۲۰۱۷ هیچ آدمی اصلاً هنوز رنگ مریخ را هم از نزدیک ندیده، به ریش پدرتان می‌خندیدند.

باور به تسخیر ماه و مریخ شبیه یک جور توهم جمعی بود. البته بعدش این تب فروکش کرد. با واقع‌گرایی برخورد داشت. ما آینده را حالا از مسیر رایانه‌ها و فضای مجازی می‌دیدیم. پنجره‌ای تازه گشوده شده بود. به زودی جنگ سرد به پایان رسید، مسابقه‌ی تسلیحاتی تمام شد، اسپاتنیک و سویوز و چلنجر و آپولو، از سر زبان‌ها افتادند. فضای خوب و نازنین، آن آخرین سرحدات مرزی، از گفتمان روزمره‌ی آدم‌ها بیرون رفت. به نظرم جایش را ماتریکس گرفت و دیس‌توپیا. شاید واقع‌گرایانه‌تر بود از آن تصور که یک روز همه‌ی کهکشان در تسخیر ما خواهد بود. تسخیر منظومه‌ی شمسی حتی بیشتر یک رویای کودکانه بود. اسلنگ‌های روزمره‌ی هوا-فضا جایشان را به اصطلاحات تکنیکی اینترنتی و کامپیوتری دادند. ما دیگر تمایلی به رفتن به فضا نداریم. برویم چکار؟ اصلاً مگر توجیه اقتصادی دارد؟ همینجا دورهمی یک کاریش می‌کنیم دیگر.

اما دسته‌ی دوم آدم‌ها به همه‌ی چیزهایی فکر می‌کنند که می‌تواند ما را در این جهان نابود کند. می‌دانم بعد از آن تعریف شاعرانه‌ای که از آدم‌های شجاع و کشاف دسته‌ی اول داده‌ ام، همدلی کمتری با این دسته خواهید داشت. دسته‌ی اول خیلی آدم‌های بهتری هستند شاید. ولی وحشت از ناشناخته چیز عجیبی نیست. ما همیشه از چیزهایی که نمی‌شناسیم می‌ترسیم. از بیگانه‌های خبیث. از سیاهچاله‌هایی که به سمت ما رهسپارند و در عرض یک ثانیه می‌توانند دنیای ما را ببلعند. از شهاب‌سنگ‌هایی که همین الان در حال نزدیک شدن به ما هستند تا به وقت مناسبش به ما بخورند و درست قبل از این که معاهده‌ی صلح جهانی را امضا کنیم و همه‌ی انسان‌ها با هم دوست و برادر شوند، طومار زندگی بشر بیچاره‌ی تنهای ملعون را بپچیند.

فضا به واقع متخاصم است. حتی اگر به نظرتان تصور برخورد سیاهچاله‌ها و شهاب‌سنگ‌ها کودکانه باشد. تنها تصور تمامی پهنه‌اش، بی‌انتهایی‌اش، بی‌تفاوتی‌اش نسبت به حیات نحیفی که در این سیاره‌ی کوچک آبی شکل گرفته و مجدانه ۴ میلیارد سال است که دارد کش می‌آید، رعشه‌آور است. این حقیقت که ما در این پهنه‌ی تا همیشه مداوم تنها هستیم. وحشتی که از رها شدگی توی آب اقیانوس ممکن است به ما دست بدهد. چقدر کوچکیم و همه چیز چقدر ادامه دارد.

Independence Day (1996) Directed by Roland Emmerich Shown: White House exploding

این به کنار، شاید وحشت‌انگیزترین چیز فضا، آن بیگانه‌هاییست که به ترتیبی هیولاوار منتظرند که یک روز ما سر و کله‌مان پیدا بشود، به سان عنکبوتی تار تنیده اند و مترصد سر رسیدن ما هستند. یا این که با همه‌ی ایل و تبارشان سوار سفینه‌های فوق‌پیشرفته‌شان شده‌ اند و دیگر چیزی نمانده که بالای سر کاخ سفید پیدایشان بشود و تمدن بشری را برده‌ی تکنولوژی پیشرفته‌شان کنند. چطور می‌شود از مرز سرخوردگی ارتباطی با این هیولاها گذشت و بهشان فهماند که نیازی نیست ما را نابود کنند؟

و حالا که حرف از بیگانه‌ها شد، چرا تصور ما از بیگانه‌ها به آنتروپومورفیسم، انسان‌گونگی، ختم می‌شد یک زمانی؟ مثلاً داستان‌های فضایی قدیمی‌تر همیشه به ترتیبی چیده می‌شدند که ما با آدم‌فضایی‌های داستان بحث‌های طولانی می‌کردیم. شاید خیرخواه بودند و شاید بدطینت. ولی همیشه راهی برای ارتباط برقرار کردن بود. اگر در جنگ بودیم یا اگر در همزیستی مسالمت‌آمیز سودبخش برای هر دو طرف، همیشه حرف یکدیگر را می‌فهمیدیم و نهایتش این بود که نظرمان با هم در تناقض بود. اما با گذشت زمان دلهره‌ی دیگری هم برایمان ایجاد شد. چه می‌شود اگر با این بیگانه برخورد کنیم و اصلاً راهی برای ارتباط با هم نداشته باشیم؟ زبانش را نفهمیم؟ او زبان ما را نفهمد؟ در این صورت جنگ لاجرم خواهد بود؟ آن‌قدر باید بجنگیم که یا نابود شویم و یا نابودشان کنیم؟ و اصلاً چه کسی گفته که آدم‌فضایی‌ها قد و قامت انسانی دارند؟ اگر حشره‌های سرد و بوگندو و لزج باشند چه؟ اگر یک مشت بافت قلمبه‌ی تهوع‌آور باشند که راه بروند و به مثابه حلزون‌های عظیم‌الجثه با دهان‌های اره‌ای ما را در خود بمکند و در شیره‌ی هاضمه‌شان کم کم محو شویم چه؟

فضا پهنه‌ی ناشناخته و دنباله‌دار از بودن است که جزایری از هستی در دریایی بیکران از نیستی است. یک فرم از وجود داشتن است که ما هنوز نتوانسته‌ایم باهاش کنار بیاییم. شاید خنده‌دار باشد ولی تا به امروز تنها ۵۵۸ نفر زمین را ترک کرده اند. و گوش سپردن به تجربه‌ی نبودن روی زمین، بی‌نظیر است. مثل گوش سپردن به داستان رفتن به جهانی دیگر است. و واقعیت تلخ این است که این‌ها همه‌اش غیرطبیعی است. بدن‌های ما برای سفر در میان ستارگان ساخته نشده. سرعت‌های نزدیک به نور برای بدن‌های ما به معنی مرگ قطعی است. هیچ تمهیدی برای این که زمانی آغوش مادر آبی‌رنگمان را ترک کنیم در تکامل ما نیست(چطور می‌توانسته که باشد. ما همیشه همینجا بوده ایم). ولی بد هم نیست به یاد داشته باشیم که یک زمانی عمر بیش از چهل سال هم طبیعی نبود و آنتی‌بیوتیک هم وجود نداشت و محاسبات مراتب بالاتر ریاضیاتی از تصور ما خارج بود.

شاید بدن‌های ما آماده‌ی رفتن از زمین نباشند. ولی چنین به نظر می‌رسد که مغزها و خواهش و امیدمان بی‌قرار و آماده‌ی کنده شدن از زمین است. پس بعید نیست یکی از همین قرن‌هایی که خواهد آمد، بالاخره همه‌ی دعواها را کنار بگذاریم و به سان ذهن و دستی منسجم از زمین بلند شویم و بین ستاره‌ها دنبال خانه‌های جدید برای بشر بگردیم و درست است که این وسط ممکن است دشمن‌هایی پیدا کنیم، ولی شاید رفیق‌های شفیق هم پیدا کردیم. کسی چه می‌داند.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. amir

    نوشته ای مفید بود
    حالا نمیشه از طریق جهان های موازی سفر کنیم؟
    ما که توهم میزنیم چرا این مدلی نزنیم.

  2. امیر

    سلام

    مطلب قابل تعملی بود .به هر حال علاوه بر همه تعریف های خیر خواهانه ای که بشر از نحقیق در فضا داشته، باید به این نکته هم اشاره کرد که در ابتدای امر بحث استفاده نظامی و نوعی به رخ کشیدن قدرت وجود داشته و الان هم وجود داره . معمولا بشر اون هم از نوع سیاست مدارش اهداف با اولویت بالا و ساده تر رو همیشه پشت یک سری مطالب قانع کننده برای عموم مردم پنهان می کنن !
    مرسی ازت فرزین جان

  3. Mahdi

    خیلی مقاله خوبی بود مدت ها میخواستم بخونمش و
    وقت نمیشد ولی امروز دل رو به دریا طدم یک روز
    کامل با سفید بودم و سفید شدم .قلمت خیلی زیبا بود
    مرسی

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • دختری که صورتش را جا گذاشت

    نویسنده: علیرضا برازنده‌نژاد
  • سرد

    نویسنده: النا رهبری
  • شومنامه‌ی تبر نقره‌ای

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید