کورمک مککارتی: مسألهی ککوله و ناخودآگاه
یادداشتی در باب مسئلهی پیچیدهی زبان و ناخودآگاه از کورمک مککارتی، نویسندهی «جایی برای پیرمردها نیست» و «جاده».
من اسمش را میگذارم مسالهی ککوله، چرا که از میان بیشمار لحظاتِ حل شدن مسائل علمی در خواب، این یکی محتملاً معروفترین آنهاست. ککوله در جستوجویش برای رسیدن به صورتبندی مولکول بنزن توفیقی نیافت تا وقتی جلوی شومینه و آتش به خواب رفت و رویای معروف چنبرهی ماری را دید که حلقهطور، دم خود را به دهان گرفته(اوربروس یا دمبخوار) بیدارشد و به خود گفت: «یه حلقهاس، فرم ملکول(بنزن) شکل یه حلقهاس». مساله اینجا برای ما (و نه ککوله) این است که اگر ناخودآگاه، زبان را به خوبی میفهمد، که اگر جز این بود صورت مساله را ابتدا به ساکن درک نمیکرد، چرا جواب ککوله را به سادگی نداد که «بابا جوابت یه حلقهس» تا دانشمند ما هم شاید در جوابش بگوید: «حله ،گرفتم، دمت گرم!»
چرا مار؟ منظورم این است که چرا ناخودآگاه ما تا به این حد از صحبت مستقیم با ما بیزار است؟ چرا به جای این که منظورش را مشخصاً بیان کند، از استعارهها و تصاویر استفاده میکند؟ چرا از خواب استفاده میکند؟
به نظرم منطقیتر این است که بحث را با ارائهی تعریفی از ناخودآگاه شروع کنیم. انجام چنین کاری در گروِ کنار گذاشتن دایره لغات روانشناسی مدرن است. به جایش بگذارید از کلمات تخصصی علم زیستشناسی استفاده کنیم. ناخودآگاه، پیش از هر چیز یک نظام زیستشناختی است. به سادهترین(و دقیقترین) کلام ناخودآگاه ماشینیست برای کنترل سازوکار یک حیوان.
همهی حیوانات ناخودآگاه دارند. که اگر نداشتند گیاه میبودند. بعضی وقتها ما اعمالی را به ناخودآگاه خود نسبت میدهیم که به عهدهاش نیست. وقتی سیستمها به میزان مشخصی از پیچیدگی میرسند، به بخشهایی نیاز دارند که بر فعالیت سایر بخشها نظارت کنند. مثلاً تنفس را ناخودآگاه کنترل نمیکند. ساقهی مغز و پیاز مغز(هر دو واقع در ساقهی مغز) تنفس را کنترل میکنند. پستانداران آبزی(آببازسازان) در این مورد استثنا هستند. این راسته از حیوانات هر بار به سطح آب میرسند به صورت آگاهانه تنفس میکنند. یک سیستم خودکار در این حالت بیفایده است. اولین دلفینی که روی تخت جراحی گذاشتند و بهش مواد بیهوشی تزریق کردند، بلافاصله بر اثر خفگی مرد. چطور میخوابند؟ در هر برهه نیمی از مغز به خواب میرود و نیمهی دیگر هوشیار است. اما کارکردهای ناخودآگاه بیشمار است. از خاراندن جایی که میخارد تا حل کردن یک مسئلهی ریاضی.
مسألهها و مشکلات را معمولاً به زبان میتوان مطرح کرد و زبان همچنان ابزار قدرتمندی برای بیان و توضیحشان است. اما خود موضوع فکر کردن فرآیندیست که جملگی در ناخودآگاه آدم رخ میدهد. زبان را در نهایت برای نشان دادن نتیجهای که در هر برهه از فرآیند بهش میرسیم استفاده میکنیم تا به واسطهاش به نقطهی بعدی برسیم. ولی اگر تصور شما این است که خود حل مسئله را به صورت زبانی انجام میدهید خیلی مایلم برایم بنویسید که چطور این کار را انجام میدهید.
به دوستان ریاضیدانم هم گفتهام که به نظرم ناخودآگاه، ریاضیاش از شما بهتر است. دوست من جورج زویگ اسم این موضوع را «شیفت شب» گذاشته. در ذهن داشته باشید که ناخودآگاه نه مداد دارد نه دفترچه یادداشت و نه پاککن. این که ناخودآگاه مسائل ریاضی را حل میکند جای بحث ندارد. ولی چطور این کار را میکند؟ به نظر من بدون استفاده از ارقام. خیلی از دوستانم(بعد از مدتی) این ادعا را قبول کردند. چطور؟ نمیدانیم. دقیقاً همانطور که نمیدانیم چطور حرف میزنیم. وقتی دارم حرف میزنم زمانی برای ساختن جملاتی که به واسطهاش قرار است با شما حرف بزنم ندارم. همهجوره درگیر حرف زدن با شما هستم. اینطوری نیست که همینطور که من دارم با شما صحبت میکنم، یک بخشی از مغزم درگیر ساختن جملهها باشد و بعد توی گوش من بگوید تا من این جملهها را رو به شما تکرار کنم. این توجیه زنجیرهی باطلی را درست میکند. لابد یک بخش دیگری در مغز هم هست که آن جمله را میسازد و میدهد دست آن بخش دیگر و یک بخشی هم قبلتر بخشهای جزئیتری را میسازد و میدهد به بخش بعدی و الخ. واقعیتش این است که در اینجا فرآیندی دستاندرکار است که ما بهش هیچ دسترسیای نداریم. فرآیندی رازآلوده و فرورفته در تاریکیای نفوذناپذیر.
افراد سرشناسی وارد این بحث هستند که معتقدند کل زبان یک فرآیند تکاملی است. که یک شکل ابتداییاش در مغز موجودی اولیه به دست آمده و با گذر زمان به خاطر فایدهاش، تکامل پیدا کرده. تقریباً شبیه فرآیندی که برای بینایی و چشم اتفاق افتاده. ولی همانطور که امروزه به خوبی میدانیم، بینایی لااقل یک دوجین مسیر تکاملی مختلف و مستقل از هم را در موجودات زنده طی کرده. برای خداشناسها مبحث جذابیست. شروع ماجرا به یک عضو ساده برمیگردد که صرفاً وجود و عدم وجود نور را تشخیص میداده. عدم وجود نور به عنوان سایهی دشمن تلقی میشده. چنین سناریویی را خیلی راحت میشود به روند داروینی تکامل چسباند. شاید خیلی از آدمهای بانفوذ این بحث تکامل زبان هم منتظرند زبان بقیهی پستانداران به زودی باز شود. اما همهی نشانهها مبنی بر این است که زبان تنها یک بار و در یک گونهی واحد ظهور یافته است و میانشان به سرعتی خیرهکننده انتقال یافته است.
چندین نمونهی علامتدهی(Signaling) در حیوانات وجود دارد که میتوان به عنوان پیشزبان درنظرشان گرفت. به طور مثال موشخرماها برای شکارچیهای پرنده یک مدل جیغ هشدار دارند و برای شکارچیهای زمینی یک مدل دیگر. اینطور شاهین را از گربه و روباه تشخیص میدهند. خیلی هم کاربردی. منتها آنچه این وسط غایب است، ایدهی مرکزی زبان است. این که یک چیزی میتواند چیز دیگری باشد. مثل ماجرایی که هلن کلر سر چاه متوجهش میشود. این که علامت آب صرفاً برای ابتیاع لیوان آب نیست و خود آب است. خود آب درون لیوان. توی تئاترش که این صحنه حمام اشک به راه میاندازد.
اختراع زبان خیلی زود مشخص شد که چقدر سودمند است. پخش شدنش در بین گونهی انسان تقریباً بلافاصله رخ داد. مشکلی که متعاقباً رخ نمود این بود که در جهان چیزهای بسیاری بودند و صداهایی که برای اسمگذاری استفاده میشدند محدود. میگویند زبان در جنوب غرب آفریقا ظهور کرده است و همین موضوع میتواند توجیهکنندهی تلاشی باستانی در زبانهای خویسیان(سنداوه و هدزا) برای رفع این نیاز باشد، اضافه کردن یک سری صوت که در خیلی زبانهای دیگر صوت معنیدار تلقی نمیشود. این مشکلات آوایی در نهایت به صورت تکاملی برطرف شدند(در مدت زمانی که به ترتیب قابل توجهی کوتاه است). ظاهراً به خاطر استفادهی مداوم ما از حنجره به منظور تولید صدا. این قضیه هزینهی سنگینی هم برای ما داشته. حنجره در بشر به ترتیبی در گلو پایین رفته که ما در خطر مداوم خفگی بر اثر پریدن لقمه در دهان هستیم. خیلی هم علت مرگ نادری نیست. ما تنها پستاندارانی هستیم که نمیتوانند همزمان غذایشان را ببلعند و از خودشان صدا تولید کنند.
آن جداافتادگی که در گونهی ما باعث ایجاد رنگ پوستهای مختلف و اندازهی جثهی متفاوت شد، در تکامل زبان بیاثر بود. کوهها و اقیانوسها را چنان پشت سر نهاد که انگار هرگز وجود خارجی نداشتهاند. آیا زبان پاسخی به یک نیاز است؟ نه. پنج هزار پستاندار دیگر در جهان وجود دارند که بدون زبان هم کارشان راه میافتد. اما زبان بهدردبخور هم است؟ البته که هست. بد نیست اشاره کنم که وقتی زبان آمد، جایگاه خاصی توی بدن ما از پیش برایش در نظر گرفته نشده بود. مغز برای زبان آمادگی لازم را نداشت و به وجود آمدنش را هم پیشبینی نمیکرد. آن بخشهایی از مغز را تصرف کرد که کمتر از همه کارکرد اختصاصی داشتند. یک بار طی مکالمهای که در انستیتو سانتا فه با مدیرمان دیوید کراکور داشتم گفتم که به نظرم زبان از این نظر مثل یک هجوم انگلی عمل کرده و کراکور هم گفت که قبلاً چنین چیزی به ذهن او هم خطور کرده است. که خیلی هم باعث خوشحالی من شد چون کراکور آدم خیلی باهوشی است. منظور البته این نیست که مغز انسان به گونهای سازماندهی نشده بود که پذیرای زبان باشد. جز مغز میخواست کجا برود؟ برای این موضوع ما شواهد تاریخی هم داریم. تنها تفاوت میان تاریخ ویروسها و تاریخ زبان این است که ویروسها به واسطهی تکامل داروینی آمدهاند و زبان نه. ویروس خوشدست است. کافی است بگذاریدش جلوی سلول. یک کمی بچرخانیدش. خودش میرود تو. قشنگ و پاکیزه. ولی کوهی از ویروسها هم هستند که درست نتوانستند خودشان را وفق بدهند و الان نابود شدهاند. هزینهی تکامل. ولی هیچ روند انتخابیای برای تکامل زبان نمیشود در نظر گرفت چون زبان سیستم زیستی نیست و چون تنها یک زبان وجود دارد نه گونههای مختلفی از آن. Ur-language یا همان سرمنشأ که همهی زبانها ازش نشأت گرفتهاند.
آدمهای باسواد میان شما در این لحظه دارند لبخند میزنند و به اشتباه لامارکیای که این وسط صورت گرفته میخندند. ممکن است سعی کنیم به مدد تغییر تعریفمان از مسئله توی این تله نیفتیم ولی اجتنابناپذیر است. داروین به طور مثال موضوع به ارث رسیدن قطع عضو را قبول نداشت. مثلاً این که اگر دم سگها را در هر نسل قطع کنیم، باز هم همهی زادههای سگها با دم به دنیا خواهند آمد. اما به ارث رسیدن ایدهها موضوع پیچیدهایست. ایدهها ارثی نیستند. به دست میآیند. این که ناخودآگاه ما به چه ترتیب عمل میکند به هیچوجه مشخص نیست. این که ناخودآگاه چطور کار میکند حتا در طراحی هوش مصنوعی هم مطرح نیست. بیشتر مطالعات هوش مصنوعی معطوف به ظرفیت تحلیلی مغز است و این پرسش که آیا مغز یک جور کامپیوتر است یا نه. فرض گرفتهاند که نیست. ولی این پاسخ کاملاً هم درست نیست.
از میان مشخصات ناخودآگاه، سمج بودنش از همه تویچشمتر است. تقریباً همهی ما با خوابهایی که مدام به یک صورت تکرار میشوند آشنا هستیم. اینجا میشود فرض کرد که ناخودآگاه دارد با خودش به دو صدای مختلف مکالمه میکند: «این یارو چقدر احمقه. چند بار باید بهش توضیح بدم. حالا میخواهی چکار کنی؟ بذار از مادرش استفاده کنم. مادرش مرده. حالا خیلی هم فرقی نمیکنه.»
چه اتفاقی دارد میافتد و چطور است که ناخودآگاه متوجه میشود که ما موضوع را نگرفتهایم؟ ناخودآگاه چه چیزی میداند که ما نمیدانیم؟ انگار ناخودآگاه زیر فشار اخلاقی است که حتماً ما را به راه خیر هدایت کند. (فشار اخلاقی؟ این بابا یه چیزیش میشه ها.)
تکامل زبان با اسمگذاری روی چیزها آغاز میشود. بعد توصیف چیزها و توصیف این که چیزها چهکار میکنند پشتبندش آغاز میشود. بلوغ زبان به ترتیبی که به شکل امروزیاش برسد(از نظر صرفی و نحوی) چنان جهانشمول است که گویی نظر به قانونی یکتا صورت گرفته. قانونه این است که زبانها نیازهای خود را دنبال کردهاند. توصیف دنیا زبانها را تغییر داده است. چون چیزی جز جهان برای توصیف نیست.
فرمهای زبانی خیلی سریع تکامل پیدا کردند و زبانی نیست که الان فرمش در حال تکوین باشد. و برای همهی زبانها فرم تقریباً یکی است.
ما نمیدانیم ناخودآگاه چیست یا کجاست یا چطور وارد ما شده یا اصلاً وجود دارد یا نه. اسکنهای مغزی که جدیداً از حیوانات هوشمندتر با مخچههای بزرگتر گرفته شدهاند گراهایی به ما میدهند. این که واقعیتهای دنیا در شکل دادن مغز موثرند دارد به باوری همهگیر تبدیل میشود. ناخودآگاه این حقایق در مورد جهان را از مغز میگیرد یا او هم مثل ما به حواس ما دسترسی دارد؟ با «ما» و «مان» و امثالهم میتوانید هر کاری میخواهید بکنید. من کردم. یک جایی از قضیه باید ذهن خودش حقایق دنیا را گرامری کند و به روایت تبدیلش کند. حقایق دنیا غالباً به صورت روایت به دست ما نمیرسند. خودمان باید به روایت تبدیلشان کنیم.
منظورمان از همهی این حرفها چیست؟ که یک یاروی غارنشین یک بار توی غارش نشسته بود که گفت: «چه خفن! یک چیزی میتواند که یک چیز دیگری باشد.» بله. دقیقاً همین را دارم میگویم. جز این که او اینها را «نگفته» چون زبانی وجود نداشته که باهاش این چیزها را بگوید. مجبور بوده به فکر کردنشان بسنده کند. حالا این قضیه کی اتفاق افتاده؟ آدم باسوادهایمان که ادعا میکنند نمیدانند دقیقاً چه موقع. البته که روی اتفاق افتادنش توافق دارند. ولی صدهزار سال پیش؟ پنجاههزار سال پیش؟ نیممیلیون سال پیش؟ بیشتر؟ از قضا صدهزار سال پیش حدس بدی نیست. اولین نقاشیهای بدست آمده از انسانها در غار بلومبوس در آفریقای جنوبی هم برای همین تاریخ است. نقاشیها یحتمل مال همان وقتیست که یاروی قصهی ما از خواب غفلت بیدار میشود. چون درست است که بعضی میگویند هنر پیش از زبان وجود داشته، اما فاصلهشان نباید زیاد بوده باشد. از آدم باسوادها هستند کسانی که ادعا میکنند زبان لااقل یکمیلیون سال قدمت دارد. البته اینها توضیحی نمیدهند که این همه مدت ما داشتهایم با زبان چه میکردهایم. آنچه که متقن میدانیم این است که زبان که آمد، همهی چیزهای دیگر به سرعت پشت سرش میآیند. فهمیدن این که یک چیز میتواند چیز دیگری باشد، خودش اساس همهی چیزهاییست که بشر میکند. از دادوستد بز با سنگهای رنگآمیزیشده بگیر تا استفاده از رنگ برای وانمایی جهان روی کاغذ.
صدهزار سال یک چشمبرهمزدن بیشتر نیست. ولی دو میلیون سال کم نیست. دو میلیون سال طول زمانیست که ناخودآگاه وارد مغز ما شده و سکان زندگی ما را به دست گرفته. آن هم بدون زبان. بیشترش را تا آن چشمبرهمزدن بدون زبان. چطور پس به ما میگوید که کی و کجا را بخارانیم؟ نمیدانیم. فقط میدانیم که این کار را خیلی خوب انجام میدهد. اما این که ناخودآگاه از دادن فرامین زبانی تمرد میجوید و تا جای ممکن ازشان استفاده نمیکند، با این که فرامین زبانی خیلی هم مفید به نظر میرسند، نشان میدهد که ناخودآگاه خیلی از زبان خوشش نمیآید و حتا بهش اطمینانی هم ندارد. چرا؟ شاید چون دومیلیون سال است که بدون نیاز به زبان هم از پس کنترل اوضاع برآمده؟
جدای از اصالت باستانیای که دارد، این روش قصهگویی با تصاویر که ناخودآگاه استفاده میکند، به خاطر سادگیاش هم موثر است. یک تصویر را میتوان در تمامیتش به یاد آورد و همین کار را با یک مقاله نمیشود کرد. مگر این که آدم به سندروم اسپرگرز دچار باشد. در این صورت یادآوریها هرچند به درستی صورت بگیرند، از مشکل عینیبودن هم رنج خواهند برد. میزان دانش و اطلاعاتی که در ذهن یک شهروند عادی است، عظیم است. ولی این که به چه صورت توی مغز دارد نگهداری میشود، غالباً بر ما پوشیده است. میشود که شما هزار کتاب خوانده باشید و در مورد همهشان هم با کسی بحث بکنید بدون این که یک کلمه ازشان در ذهنتان باقی مانده باشد.
وقتی مکث میکنید و میگویید: «یک دقیقه صبر کن ببینم چطوری برایت این چیزه را توضیح بدهم.» در واقع دارید تلاش میکنید اطلاعات را از این تودهی نامتعین بیرون بکشید و بهش ساختاری زبانشناختی بدهید که قابل بیان باشد. این چیزه که میخواهید توضیحش بدهید ولی دقیقاً نمیدانید چطور، همان لحظهایست که آن نامتعین نافرم توی مغز را میتوانیم لمس کنیم. وقتی چیزه را در نهایت برای طرفتان توضیح دهید و او بگوید که متوجه منظورتان نشده، چانهتان را توی مشت میگیرید و کمی بیشتر فکر میکنید و راه دیگری پیدا میکنید که همان چیز را بگویید. یا شاید هم این کار را نکنید. وقتی دیرکِ فیزیکدان مورد انتقاد دانشآموزانش قرار میگرفت که حرفش را درست نمیفهمند، دیرک مجدداً همان حرف را به همان شکل جزء به جزء تکرار میکرد.
تصویر-داستان مثل امثالالحکم میماند. داستانی که معنیاش آدم را به فکر میدارد. ناخودآگاه درگیر قواعد است و این قواعد به همکاری شما محتاجند. ناخودآگاه میخواهد شما را در زندگیتان هدایت کند منتها برایش مهم نیست چه برند خمیردندانی استفاده میکنید. درست است که راهی که پیش پای شما میگذارد گل و گشاد است، ولی به دره ختم نمیشود. توی خوابهایمان میتوانیم این قضیه را متوجه شویم. آن خوابهای غریبی که باعث میشوند از جا بپریم، تماماً تصویری هستند. هیچکس حرفی نمیزند. خوابهای قدیمیای که خیلی هم آزاردهنده هستند. بعضی وقتها دوستانمان بهتر از خودمان میتوانند معنیشان را درک کنند. ناخودآگاه از قصد کار را سخت میکند که ما مجبور باشیم در مورد چیزی که میخواهد بگوید فکر کنیم. به یادشان بسپاریم. در ضمن کسی نگفته که نمیتوانیم برای تعبیرش از دیگران کمک بگیریم. امثالالحکم اصولاً جوری بیان میشوند که آدم خودش دوست دارد تصویریشان کند. مثلاً حکایت غار افلاطون را کیست که برای خودش تصویری نکرده باشد.
تکرار میکنم که ناخودآگاه یک سیستم زیستی است و زبان اینطور نیست. یا درست است بگوییم که هنوز اینطور نیست. دکارت را اگر بخواهید وارد ماجرا کنید باید مراقب باشید. سوای موضوع وراثت، بهترین روش برای تشخیص این که یک چیز ساختهی دست خود ماست این است که از خودمان بپرسیم آیا در دیگر موجودات زنده وجود دارد یا نه. در مورد زبان این قضیه خیلی واضح است. در این که کودکان چقدر ساده و و سریع قوانین پیچیده و سخت زبانی را میآموزند میتوانیم شاهد رخنمایی اکتساب باشیم.
به مسئلهی ککوله چند سال است که جسته گریخته فکر میکنم و خیلی پیشرفتی هم برایم حاصل نشده. یک روز صبح بعد از یکی از ناهارهای دهساعتهای که با جورج زویگ داشتم، از اتاق خوابم بیرون میآمدم و سطل آشغالم را توی سطل آشپزخانه خالی میکردم که یکدفعه به جواب رسیدم. یا در واقع میدانستم که جواب را دارم. چند دقیقهای طول کشید که جواب را سر هم کنم. یادم آمد با این که من و جورج دو ساعت اول صحبتمان را به بحث در مورد شناخت و نوروساینس گذرانده بودیم، در مورد مسئلهی ککوله صحبتی نکرده بودیم. ولی یک چیزی در صحبتمان قطعاً باعث شده بود که توجه من و شیفت شب[ناخودآگاه] به این قضیه جلب شود. وقتی جوابش را بدانید البته همه چیز ساده میشود. ناخودآگاه از دادن پیامهای زبانی سر باز میزند و از این کار خوشش نمیآید. دو میلیون سال عادت را سخت است که ترک کرد. وقتی برای جورج جوابی که پیدا کرده بودم را گفتم، کمی قضیه را سبک و سنگین کرد و دست آخر گفت: «خودشه رفیق.» که خیلی هم باعث خوشحالیام شد. چون جورج از آن باهوشهای روزگار است.
ناخودآگاه به نظر میرسد که خیلی چیزها میداند. ولی چه چیزی در مورد خودش میداند؟ میداند که قرار است بمیرد؟ در مورد مردن چه فکری میکند؟ ناخودآگاه بخشهای مختلفی دارد. اینطور به نظر میرسد. بعید است که بخش خاراندن جایی که میخارد و بخش حل مسائل ریاضی یکی باشند. قادر است به صورت همزمان روی چند چیز کار کند؟ میتواند چیزهایی که بهش میگوییم را درک کند؟ یا مستقیماً به جهان بیرون دسترسی دارد؟(احتمال این یکی کمی بیشتر است.) بعضی از خوابهایی که با هزار زحمت و مشقت برای ما سر هم میکند، سرشار از معانی عمیق هستند ولی خیلیهاشان هم کاملاً بیخود و بیخاصیت هستند و این که خیلی وقتها برایش مهم نیست که ما همهی خوابها را به یاد بیاوریم، میتواند گویای این مسئله باشد که ناخودآگاه یک وقتهایی هم دارد روی خودش کار میکند. واقعاً اینقدر قدرت حل مسئلهاش بالاست یا صرفاً موقعی که میداند قرار است شکست بخوریم دهانش را میبندد؟ این قابلیت رشکبرانگیز را چطوری کسب کرده؟ و چطور میتوانیم باهاش ارتباط بگیریم و از زبان خودش بیشتر در موردش بدانیم؟ کسی چه میداند.
-
به نظرم این که ناخودآگاه رو بخشی مجزا از خود و صاحب شخصیت جداگانه در نظر بگیریم چندان با نگاه زیست شناسی یا حتی روان شناسی سازگار نیست.
در واقع حتی نمیشه گفت ناخودآکاه در همه موجودات حضور یکسانی داره و در موجوداتی که ظهورشون متاخر از بقیه بوده بخش های متفاوتی داره برای مثال شاید بخش مربوط به گرسنگی در تمام موجودات وجود ذاتی باشه ولی برای مثال حفظ تعادل در حالت ایستاده جزء ناخودآگاه در هیچ موجودی غیر از انسان نیست و در ضمن توجه کنین که انسان رو نمیشه به همین راحتی از طریق تعمیم موجودات دیگه دید علی رغم همه تنوع ظاهری ما انسان ها از نظر ژنی تنوع خیلی خیلی کمی داریم و این که بین به وجود اومدن گونه هوموساپینس (۴۰۰٫۰۰۰ سال پیش) تا اولین نشانه های جدی تمدن (بین۱۰٫۰۰۰ تا ۱۲٫۰۰۰ سال پیش) یه فاصله عمیق و خالی هست که توش بشر از نظر ژنی یا ظاهری تغییر چندانی نداشته ولی صرفا هیچ نشانه ای از وجود تمدن از خودش به جا نگذاشته
در مورد گونه ما سوال های زیادی هست که باید بهش جواب بدیم قبل از این که بخوایم مساله تفکر آگاهانه و اونچه که ما رو متفاوت از حیوانات میکنه رو به صورت قابل اطمینانی حل کنیم قبل از اون تمام فرضیه ها فقط در حد حدس و گمانه نه بیشتر-
در طول تاریخ همواره افرادی بودند، هستند و خواهند بود که پس از مطرح شدن هر ایده تازهای از جا برخاستند و با صدای رسا اعلام کردند که این فکر غلطه چون با چیزی که تا این لحظه بر اون باور داریم مغایرت داره. منشا نگاه زیستشناسی و روانشناسی کجاست؟ پایههای همین علوم هم توسط افرادی شکل گرفتند که شاید زمانی از دید عامه نظریه های عجیب و به قول شما ناسازگار داشتند. اما همونطور که ملاحظه میکنید افکارشون رو منظم کردند و به اشتراک گذاشتند و به جای فکر کردن به بیش و کم بودنش، به اثر الهام بخشیش بر بخشی از جامعه فکر کردند.
-
•در ضمن اثبات ادعا همیشه به عهده مدعی بوده و خواهد بود من هم توهینی به اعلام کننده نکردم بلکه توضیحش رو ناقص دونستم
•این کسی بیاد و بگه که من نوعی در بدنم دو نفر وجود داره که یکیش ناخودآگاه منه و یکیش منم چیز جدیدی نیست فقط بحث اینه که غلطه ناخودآگاه یه فرد بخشی از خودشه
•اگر کسی میخواد یه موضوع رو توضیح بده باید به خودش زحمت استفاده از واژه های اون الم بنابر تعریفش رو به خودش هموار کنه یا این که اون واژه ها رو از نو تعریف کنه
•علم ربطی به الهام بخش بودن نداره علم مجموعه واقعیاته و دیدگاهی درست برای تفسیر این واقعیات الهام بخش بودن در هنر و ادبیات جا داره با این نگاه کسانی که شبه علم رو رواج میدن افراد بهترین از کسایی که شک میکنن مخالفت میکنن و باعث پیشرفت «علم» میشن -
بله، درسته؛ در تعریف شما از علم الهام بخشی جایی نداره، چون همه جوابهای شما و احیانا اونهایی که به دنبالشون هستید ساده و مستقیم هستند. در تعریف کلی اما الهام بخشی درهای تازهای رو به روی انسانها باز میکنه و باعث میشه از تجربیات عادی و محدودیتهامون فراتر بریم (دیدگاه درست) و در نهایت از مرحله بیتفاوتی به مرحله شک که واژه خودتونه برسیم. خیلی از ما تلاش میکنیم همه اونچه که هست رو در یک چارچوب تعریفشده و تحت کنترل واژهها بگنجانیم، اما متاسفانه “حقیقت به ندرت سره است و هرگز ساده نیست.”
-
اگر کسی سررشته ای از فیزیولوژی اعصاب داشته باشه راحت متوجه اشتباهات این فرضیه میشه
در ضمن همون طور که گفتم علم ربطی به الهام بخش بودن نداره و الهام بخش بودن تو هنر و ادبیات و سخنرانی اهمیت داره نه الم
-
-
البته یه بحث دیگری هم که اینجا مطرحه اینه که ایشون تعریف دقیق از خودآگاه و ناخودآگاه تحویل نمیدن و خب این کار رو سخت میکنه تعریف تایی که از ناخودآگاه داریم کم نیست و تا حد زیادی متفاوت از همند باید دید منظور ایشون کدوم تعریفه
و در ادامه این که حل مسائل به صورت شهودی(در مقابل روش تجربی که به زبان وابستگی شدید تری داره) چیز تازه ای نیست و احتمالا به اینجا برمیگرده که ما با زبان فکر نمیکنیم فقط وقتی که می خواهیم با خودمان یا پیش خودمان صحبت کنیم افکارمان را در قالب زبان میریزیم.
البته برخی معتقدند که فرق بین خودآگاه و ناخودآگاه همین استفاده از زبان است وگرنه حتی حل مسائل ریاضی نسبتا ساده را می توان در بعضی از گونه مثل کلاغ یا دلفین یا شامپانزه یا… دید به شرطی که اول بتوان مسئله را حالیشان کرد در مورد احساسات و تفکر منطقی که اصلا کسی شکی در توانایی هایشان ندارد [هرچند در هیچ کدام از این موارد به پای ما نمی رسند].(از دست دادن دوستانشان باعث بدخلقیشان میشود-عدم تکرار اشتباهات واضح) -
در ضمن در مورد این مساله چرا به دیدگاه فروید یا یانگ نگاه نکنیم
در واقع نتیجه ای که زیر سطح خودآگاه ککوله شنا میکرده یه حلقه ساده بوده نه چیزی غیر از این ولی این خودآگاه ایشون بوده که این حلقه رو به این شکل سانسور کرده برای این که با سادگی جواب بهش توهین نشده باشه -
راستش من تو سام اکستند با حرفای اتکست موافقم. به نظرم اون بخشی که در باره تعاریف و مفهوم واژه اشکال می کنه، اشکال واردی هست و راه برطرف شدن این اشکال هم همونطور که بارها من به بچه های سفید گفته ام، استفاده از رفرنسه. چون واژه هایی که مثلا در این مقاله استفاده شده اند در واقع فرم چگالیده ی یه مفهوم غامض هستند که برای درکش لازمه اون مقاله ی اصلی ئه خونده بشه… اینجاس که اگه مثلا رفرنس لازم داده می شد برای بعضی از لغت ها کار رو راحت می کرد.
درباره الهام بخشی و این حرف ها هم، به نظرم نقد کردن یه تئوری منجر به زایایی اون می شه. به خصوص اگه نقد با حس انصاف توام باشه.
مقاله ای که اینجا جناب سوری ترجمه کردن، به نظرم بیشتر گمانه زنی درباره ی یه ایده ی جذاب بود تا توضیح و شرح اون ایده. و صد البته که خیلی جذاب و تخیل برانگیز بود.
بیشتر به عبارتی هایپوتسیسی رو مطرح کرده بود بدون اینکه بخواد خیلی وارد جزئیاتش بشه. که شاید هم اصلا از مقاله های سفید انتظار نره که در این حد علمی وارد جزئیات بخوان بشن… اینجاشو نمی دونم دیگه.
-
ریپلای به outcast:
یه نکتهای اینجا وجود داره که اتفاقاً پایهی پابلیششدن این هایپوتز و خیلی خیلی فرضیات و نظریات دیگه هم بوده بهنظر بنده، وگرنه هر قدم روبهجلویی در علم (یا الم) رو هم میشه تحت عنوان «این کفره، این شبهعلمه، این رو راجعبهش توی کتاب فیزیولوژی گایتون چیزی پیدا نمیکنیم» در نطفه خفه کرد. نکته دقیقاً -همونطور که جناب قدیمی اشاره کردن- زایایی یک تئوری (و چهبسا یک ایدهی خام)ه، درصورتیکه بیغرض و بدون قصد ترولکردن و بدون نگاه فاشیستی باهاش برخورد بشه. دیگه الآن -انشاءالله- دورهی «آب در دمای ۱۰۰ درجه به جوش میاد» و «هر عملی را عکسالعملی است» بهعنوان افشرهی یگانهی علم که «همین است ولاغیر» گذشته و فکر میکنم مصداق الهامبخشی در علم همین فراتر رفتن از مرز نامنظم آگاهی محرزمون از یک پدیده باشه؛ نه اینکه هرجایی که تئوری و کتاب و فروید و یونگ جواب قابل قبولی برامون نیاوردن، چشم و گوشمون رو روی هر هایپوتز دیگهای هم ببندیم. من راستش دقیق متوجه نشدم که آیا «این فرضیه به دلیل x و y (که ما دوست داریم راجعبهشون صحبت کنیم!) غلطه» و یا «چون فکتهایی که براساسشون این فرضیه پدید اومده از قبل تعریف نشدن -باوجود اینکه میشه تاحدودی این فکتها رو هم از نتایج حاصل ازش استخراج کرد- مقاله صحت و سلامتی آنچنان که باید و شاید نداره». هایپوتز اسمش گویای معنیاش هست و مشکلی هم نداره که مخالف داشتهباشه، اما باتوجه به اینکه من و بقیه دوستان با سررشتهی کمابیشی که از «فیزیولوژی» و «روانشناسی» داریم -و صدالبته بهدست اوردن سررشته و خوندن مقالات و نظریات و فرضیات در این قرنی که ما زندگی میکنیم، کار حضرت فیل و شاخ غول شکستن و بهمعنای تعلقداشتن به دستهی اشرافیانِ کتابخانهدار! نیست- نتونستیم تناقض و اشتباه فاحشی که شما سربسته ازش صحبت میکنید رو پیدا کنیم، بهنظرم بهتره بهجای بحث روی واژهها و عددها و فکتها، مستقیم بریم سراغ هایپوتز معاند مککارتی و ببینیم که تا چهاندازه میتونه قانعمون کنه که مککارتی «اشتباه» گفته.
یه نکتهای هم در مورد خود مسئله ککوله که من بهسختی از مخالفتهای شما استخراج کردم اینه که بهنظر شما (و کتابهای روانشناسی و فیزیولوژی) ککوله از یک طریقهی ثانی (که ما نمیدونیم) در خودآگاه ذهنش به شکل حلقه برای مولکول بنزن رسیده و اون خواب صرفاً رفلکشنی از خودآگاه خفتهی ککوله بوده و نه یک نتیجهگیری که از «ناخودآگاه» نهچندان سازمانیافته به صورت خواب برای اون تجسم پیدا کرده و اصطلاحاً سوزنی توی انبار کام بوده که پیدا شده. در اینصورت باید پرسید که خودآگاه رو چهکسی واداشته به فکر کردن به حلقه و ممکنه درجواب دادن به این سوال دوباره برسیم به «ناخودآگاه»ی که چهبسا چند قدم از خودآگاه جلوتره و میتونه محاسباتی رو سریعتر از درک خودآگاه انجام بده و بعد به فرم زبانی و قابل ترجمه تبدیلش کنه.-
خب اگر قرار باشه هر نظری از راه رسید همه مثل شما برایش دست بزنند و هورا بکشند فرق بین علم و داستان علمی از بین میره
ما در علم با حقایق قطعی و اثبات شده سر و کار داریم و فرضیاتی که بر پایه برخی شواهد و همین طور دانشی که از قبل وجود داشته مطرح میشه اگر من نوعی امروز ادعا کنم که کل هستی روی نوک شاخ یک اسب تک شاخ صورتی نامریی قرار داره به خاطر این که یه فرضیه است ایرادی نداره تا این که ما از جهان هستی بزنیم بیرون تا متوجه درستی یا نادرستی این بحث بشیم؟
کسانی که شک می کنن علم رو جلو میبرن نه کسانی هر چیزی رو تایی می کنن
به هر حال اگر از نظر شما این نظریه هیچ مشکلی نداره خب چه خوب ولی به هر حال هر کسی حق داره نظرش رو بگه -
اشتباه فاحش کم نیست مثلا : «همهی حیوانات ناخودآگاه دارند. که اگر نداشتند گیاه میبودند»
یا این که «منظورمان از همهی این حرفها چیست؟ که یک یاروی غارنشین یک بار توی غارش نشسته بود که گفت: «چه خفن! یک چیزی میتواند که یک چیز دیگری باشد»ً(خیلی قبل تر از این حرف ها این قابلیت در موجدات وجود داشته و لموری که جیغ مخصوص شکارچی زمینی را میکشد هم منظورش خود ان جیغ نیست بلکه از این جیغ معنایی را درنظر دارد) -
-
بحث سر این که ناخودآگاه دارن یا ندارن بحث بر سر اینه آیا این چیزیه که فرق بین گیاه ها و حیوانات رو میسازه یا این از دو درخت تکاملی کاملا متفاوتند یا هزاران تفاوت دیگه
آیا مطمئنین که گیاهان ناخودآگاه ندارن؟ -
ببینید، شما اصلا تعریفتون از علم تعریف قرن 17ه! گفتید : علم ربطی به الهام بخش بودن نداره علم مجموعه واقعیاته و دیدگاهی درست برای تفسیر این واقعیات/ ما در علم با حقایق قطعی و اثبات شده سر و کار داریم و فرضیاتی که بر پایه برخی شواهد و همین طور دانشی که از قبل وجود داشته مطرح میشه. بر این اساس، در قرن 17 دانشمندان علم رو به صورت “قوانین طبیعت” فرموله میکردند. امروز روز که من دارم این رو مینویسم، علم رو در قالب روش علمی تعریف میکنند شامل مراحل 1-مشاهدات (دقت کنید: این مشاهدات میتونه تجربیات و استدلال شخصی یا حاصل مطالعه باشه) 2-طرح پرسشهای جذاب در اون مورد 3-ساختن هایپوتسیس، که تا همینجا برای این مقاله کافیه. اگه قصدتون از مطرح کردن موضوع اسب تک شاخ صورتی نامرئی صرفا مغلطه نبوده باید بگم بله؛ ایرادی نداره و من همین حالا شما رو به چالش ساختن هایپوتسیس در اینباره دعوت میکنم (یا مثلا در مورد “آیا مطمئنین که گیاهان ناخودآگاه ندارند؟”) در کل از نظر من این موضعگیری شما در مقابل داستان علمی بیمعنیه.
-
خب هنوز هم تعریف علم همینه
https://en.m.wikipedia.org/wiki/Science
-
-