یادداشتی دربارهی جنون به ضمیمهی پرترههایی از جانیان
دیوانه و مجنون سامانههایی هستند که «همیشه ورودی صحیح گرفتهاند ولی پاسخ ناصواب دادهاند».
در لغتنامه جنون را نه فقط به دیوانگی که به شیدایی هم مترادف کردهاند فیالمثل در «تاجالمصادر» جنون همان درآمدن شب شده و در «منتهیالاربفیلغة العرب» هم لفظ جنون به معنای پوشیدگی است ولی در همان حین که دفنکردنمرده را برایش معادل کردهاند، شکوفه درآوردن و بالیدن گیاه را هم روبرویش آوردهاند.
اما گذشته از معناهایی مخفی در کوچه پس کوچههای تحولات استعارات زبانی، در دنیای واقعی دیوانه کسی بوده که دیو میدیده و مجنون هم کسیکه به ملاقات اجنه رفته و شاید که «سایکوز بودن» روی کاغذ همزمان «دفن کردن مرده» و «بالیدن گیاه» معنی میداده، ولی این ارتباط در دنیای واقعی به کلی مردود تلقی شده و اصلا خود روانپریش بودن یعنی «قطع ارتباط با چیزی که اکثریت بر واقعی بودنش توافق دارند» و دیوانه و مجنون سامانههایی هستند که «همیشه ورودی صحیح گرفتهاند ولی پاسخ ناصواب دادهاند».
اگر به همین معنا بسنده کنیم دیگر جای تاسفی نخواهد بود و چه بسا بین جنایت و جنون و جانی و مجنون اختلاف چندانی نبینیم. چون که جنایت هم در لغت چیزی نیست مگر «چیدن میوهی ممنوعه» و در اصطلاحات حقوق جزا هم رای بر این شده که جنایت یعنی «هر فعلی که آن را منع کرده باشند». اما خودمان خوب میدانیم که تعریف جنون پر از ناهمسازی و سردرگمی است و به هیچ معنا نمیتوان فقط «چیزی که متضاد عقل هست» تلقیاش کرد.
تو گویی که جنون نوعی اقیانوس بی منتها باشد که همه در لحظه لحظههای زدگیمان تن به آبش دادهایم که خودمان را ابراز کنیم و طبیعت درونیمان را در یک رفتار آیینی فریاد بزنیم. ما در درون میدانیم که دیوانگی نه آن نجاست مکتوب در کتابهاست و نه یک نوع گستاخی که فقط معدودی دامنگیرش شده باشند، که یک مخدر است و حتی یک جریان نیرو که باعث شده در پس امواجش تحرک بیابیم و غرق شویم تا مثلا از تودهای از اتمهای نادان جدا شویم که سلولی صاحب حیات باشیم یا میمونی باشیم که اول بار ابزاری در دست بگیریم و یا آدمی که نخستین واژهها را ابداع بکنیم و یا که پیغمبری چون مانی باشیم و ادعای ارتباط با عوالم دیگر را کنیم و یا مصلح اجتماعیای چون مزدک که دنبال بازساماندهی نظم عالم بیفتیم و یا حتی که پیکاسو و میکل آنژ و جویس و کافکا و همین طور تمام خالقها و تمام خلق کردنها و تکاملها که همه از رستهی دیوانگیاند ولی کسی به رسمیت نمیشناسدشان. که اگر یک تفاوت بزرگ بین ما و تختهای سنگ باشد همین جنون است و اگر یک چیز در ما نسبت به تک سلولیها واقعا تکامل یافته باشد ابعاد و حجم دیوانگیهایی است که میتوانیم انجام بدهیم و یا که متصور بشویم.
پس دیوانگی در اکثر اوقات اصلیترین موتور محرکهی زندگیهای ما و اجدادمان بوده و هر هنر خلاقهای هم در معناهای پسینش چیزی بیشتر از دریافتی شخصی در راستای تجسم جنون نیست، چون هرگز در یک دنیای سراسر عقلی شما نه به نقاشی نیازی داری و نه به نمایش و نه به داستان و نه حتی به هر عنصر معماری یا که هر تلاشی تزئینی که اینها همه ملاقات با اجنه و دیدار با دیوانند. بر همگان آشکار است که دیوانگی احساسی ویژه است که تو را میگیرد و ترکت نمیکند و باز جنایت چیزی نیست جز شکوفه در آوردن و بالیدن و فقط آن هنگام به تعبیر جزاییاش نزدیک میشوی که مغرضانه قصد بریدن و شکافتن و کوبیدن و به دار آویختن و خبه کردن و سوزاندن خودت یا کس دیگری را داشته باشی وگرنه همین که خود شما مشغول خواندن این نوشتهاید جانیاید و همین فعل من که در حال نوشتنم چیزی نیست مگر نوعی جنایت و بازچیدن انواعی از میوههای ممنوعه. نه این که من طرفدار قتل خودم یا کشندهی دیگران باشم ولی در حال معترفم که جانیان نیز به همان مصیبتی گرفتارند که من و شما نیز.
Sean Lewis هنرمند کانادایی هم شاید دریافتی شبیه به این از معنای جنون و دیوانگی داشته که مجموعهای خلق کرده از نقاشیهای الهام گرفته از درونیترین چهرههای جانیان و تصاویر ضمنی خشونتهایشان.
از سوژهای مثلAndrea Yates که پنج طفل را در وان حمام خفه کرده بود تا Black Bart که در سرقتها اسلحه میکشیده ولی هرگز به کسی آسیب نرسانده و به بزرگواری و جتلمنمآبی در خشونتهایش شهره بوده که فقط از Wells Fargo که میخواسته معدنش را بخرد انتقام گرفته و چون Wells Fargo آب را به معدنش بسته، Black Bart هم به دلیجان او زده و پولهایش را متمدنانه دزدیده. و همین طور چهرههایی نقاشی شده از Pablo Escobar (قاچاقچی کوکایین و یکی از مخوفترین جنایتکاران جهان) و George Gordon (موسس فرقهی کوکلاکسکلان) و Phil Spector (آهنگساز و ترانهسرایی که به جرم قتل یک بازیگر به نوزده سال حبس محکوم شد).