دربارۀ سربریدگی

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

«وقتی به سر گم‌شده‌ام فکر می‌کنم» اثر آدولف کوف، نویسنده‌ی کلاسیک شیلیایی است. در این کتاب او سعی می‌کند از زاویه‌ی دید آدمی که سر ندارد داستانی را روایت کند.

وضعیت پدیدارشناختی سربریدگی -به معنی محرومیت از سر یا رأس- سابقه­‌ای بسیار طویل و سنگین­‌پا در ادبیات و فلسفۀ غرب دارد. نظریه‌پردازان سیاسی از پل قدیس[1] تا تامس هابز[2] و کارل اشمیت[3] از نظرگاهی اجتماعی به این موضوع پرداخته‌اند: آنها با انگاشتن جامعۀ انسانی به مثابه پیکری اندام‌وار همراه یک فرمانروا در رأس آن، به طرح این ادعا پرداخته‌­اند که هر نهادی بدون چنین رأسی به هرج و مرج کشیده خواهد شد؛ لذا به رغم اظهارات آنارکوسوسیالیست‌­هایی نظیر فوریه[4]، سن سیمون[5]، پرودون[6] و صنف گرایان متأخر انگلیسی مثل بارکر[7]، لاسکی[8] و کول[9] که از امکان بقای دولت بدون رأس جانب‌داری می‌­کنند، در صورت فنای رأس جامعه، آنچه می­‌ماند سرتاسر تباهی است. درواقع ناکامی­‌های یک جامعۀ بدون رأس به آشکارترین شیوه‌ها ترسیم شده است.

اما دربارۀ یک پیکر بدون سر چه می‌­توان گفت؟ منظرۀ خیالین شخص بدون سر چگونه است؟ می‌­توان از ایدۀ قطع کردن سر، بریدن سر به منظور مجازات یاد کرد؛ نمونۀ آن قطع سر با گیوتین به عنوان روشی پالوده و علمی برای دو پاره کردن بدن است که به مرگ می‌­انجامد؛ این روش که به صورتی علمی طراحی شده دست کم از سایر شیوه­‌های منسوخ کشتار، وجهۀ کمتر ظالمانه­‌ای دارد؛ برای مثال می‌­توان از چاک دادن بدن یاد کرد که با کشیدن آن در دو جهت مختلف و به کمک دو اسب تازان صورت می­‌گرفت. علاوه بر سلسله عملیات مشهور گردن زدن در زمان انقلاب فرانسه، که ماری آنتوانت[10] و مادام دوباری[11] را دامن‌گیر کرد، قطع سر ژان باپتیست[12] نمونه­‌ای دیگر است که هرود[13] برای تأمین خواستۀ سالومه[14] مرتکب آن شد؛ رویدادی که در نقاشی گوستاو مورو[15] موسوم به «سالومه و ظهور سر باپتیست» (1876) با رنگ‌­های درخشان و زرین جاودانه شده است؛ در این تصویر، سر باپتیست حامل حیات است و نگاه حزن­‌آلود و ملامت‌گر خود را حوالۀ زنی می‌­کند که دستور جدا کردن آن را از بدنش داده است. در تفکر سنتی، سر پایگاه ذهن و آگاهی قلمداد می‌شد طوری که قطع کردن آن معادل ازالۀ اندیشه، معرفت عقلانی و سنجشگری به شمار می‌آمد.

سربریدگی

اما توصیفات بیرونی، که احتمالاً انحطاط را به تصویر می‌کشند، تجربۀ زندۀ محروم بودن از سر را بازنمایی نمی‌کنند. توصیفات درونی بی­‌سر بودن، از منظر کسی که بخشی از بدنش تباه می­‌شود به چه صورت است؟ البته در اینجا یک تناقض وجود دارد؛ یک نفر اگر بدون سر باشد، چطور می‌­تواند به تشریح آن بپردازد؟ اما آنجا که یک نفر غیرممکن را می­‌بیند، دیگران شاهد ممکن‌ها هستند.

آدولفو کوف[16]، نویسندۀ شیلیایی، در آخرین کتاب خود به طور دقیق به این مسئلۀ فلسفی پرداخته است. کتاب او مسائلی را طرح می­‌کند و تجسم می‌بخشد که در طول چندین سده، در سنت غربی طنین‌انداز بوده است و حول محور سر به منزلۀ جایگاه مغز -که کانون آگاهی به شمار می‌آید- می‌گردد. آخرین اثر کوف با عنوان «وقتی به سر گم‌شده‌ام فکر می‌کنم» دغدغه­‌های نویسنده در آخرین ایام حیات او را بازتاب می‌دهد و شامل تناقضی است که از عنوان خود کتاب برمی‌آید: چگونه می‌توان بدون سر فکر کرد؟ اما همین تناقض بینش چندپاره و خواب‌ناک کوف را که در پی معنای حیات فردی بی­‌سر و فاقد اندیشۀ عقلانی منسجم است، برملا می‌کند. خواننده‌­ای که بی­‌محابا در این کتاب شیرجه می‌زند خود را آوارۀ وادی وهم‌­آلودی می‌یابد که در آن خبری از ادراکات شفاف نیست. این رمان کوتاه به موجب سبک غیر خطی کوف در روایت‌گری، صورتی متلاطم و چندپاره از اندیشیدن را بازنمایی می‌کند و بنابراین نسبت به کتابی کلاسیک با همان میزان حجم، توجه و تعمق بیشتری را اقتضا می­‌کند.

منتقدین شیلیایی غالباً کوف را نویسنده‌ای با سبک کلاسیک توصیف می‌کنند؛ خود او تعلق خاطرش به سنت واقع‌گرای فرانسوی را که نام افرادی چون بالزاک، استاندال، فلوبر، موپاسان، مریمه، میشله و رنان در سیاهه‌اش به چشم می‌خورد، علناً اظهار داشته است. شاید این ادعا را بتوان به نوعی دربارۀ نخستین کتاب‌های او صادق دانست؛ حتی اگر یک خوانندۀ انگلیسی یا آمریکایی این آثار «تجربی» را کماکان مشابه رمان‌های کشور خودش بیابد. اما در «وقتی به سر گمشده‌ام فکر می‌کنم» ساختار رمان به هیچ وجه سرراست نیست. برخی منتقدین خواندن این رمان کوتاه را به بازی پازل تشبیه کرده‌­اند که خواننده در آن می‌­تواند پاره‌های مختلف را با هم جفت و جور کند. این استعاره مفید است اما کافی نیست؛ اگر این کتاب به پازل می‌ماند، در عین حال قطعات آن دارای شکاف‌ها و همپوشانی‌هایی هم هستند و استعارۀ پازل که از منطقی موجه پیروی می‌کند، نمی‌تواند هم‌ارز فضای به مراتب شاعرانۀ این کتاب باشد.

هر آنچه در «وقتی به سر گم‌شده‌ام فکر می‌کنم» می‌خوانیم در سطح و تراز جمله و پاراگراف کاملاً گویاست. کوف حکایاتش را با بیانی شفاف عرضه می‌کند. پیچیدگی آنجا آغاز می‌شود که خواننده توقف می‌کند و می‌پرسد صفحه­‌ا‌ی از کتاب چگونه به موضوعات چند صفحه قبل مرتبط می‌شود، آن وقت است که خواننده کم ­کم مشغول خاراندن سرش می‌شود. هر حکایت پس از حکایت دیگر می‌آید اما بیشتر از طرح داستانی، درونمایه است که این بخش‌ها را به هم وصل می‌کند؛ درونمایۀ سربریدگی. لحن طناز و بازیگوشانه‌ای که در سرتاسر کتاب جاری است، بر موضوعی ناخوشایند و تلخ پرتو می‌افکند؛ بخش‌های نخست و سوم به زبان اول شخص بیان می‌شوند و این به هر یک از ماجراهای مختلف، که از قلمروهای غیر مادی، خوابناک و واقع‌گرایانه عبور می‌کنند، وجهی پیکارسک می‌بخشد.

اگر یک گام به عقب برداریم، می‌بینیم کتاب از ساختاری برخوردار است که آن را به صورتِ پیش گفته می‌توان جمع بندی‌کرد. سه بخش کتاب شامل این موارد می‌شوند: «وقتی به سر گمشده‌ام فکر می‌کنم»، «کوارتت کوچک» و «در راه سانتیاگو».

در نخستین قسمت، “راوی” کاموندو[17]ی نقاش است که نسخۀ دیگری از خود کوف است؛ کاموندو در کارگاهش، در حالی  از خواب بیدار می‌شود که سر ندارد چون شب قبل، ماریتا[18]، مدل کاموندو، سر او را با خشم از تنش کنده است. معلوم می‌شود این پادافره دیگری از جانب ایزدان است که او را سابقاً از استعداد هنری­‌اش محروم کرده‌اند. اینک کاموندو که بطور رازآلودی حیات دوباره یافته، بی‌اینکه همان آدم قبلی باشد در شهر ساحلی‌اش پرسه می‌زند، موقعیت خود را سبک سنگین می‌کند، در جست و جوی وضعیتی عادی بر می‌آید؛ خود را در ردایی مسروقه از کلیسا می‌پیچد تا تصوری از یک سر به وجود آورد و ایزدان را که به وقوع چنین پیشامدی مجال داده‌اند، به باد ملامت می‌گیرد.

حالا کوماندو به عنوان یک بیگانه زندگی در شهر را با حس غریبگیِ از خودگسیخته‌ای تجربه می‌کند. این وضعیت او را به خاطرات سفر با مادربزرگش می‌کشاند. به یاد پیکرۀ بدون سرِ دل­آزاری در فلورانس می‌افتد که او را واداشت تا بگوید: «آنچه مادربزرگم نمی‌داند این است که من خودم را در شب ۱۷ نوامبر ۱۴۹۴ در فلورانس یافتم.» در اینجا منظره‌ای کارناوالی را توصیف می‌کند -تصورات محض، خواب و خیال یا چه؟- که به نوبۀ خود به خاطرات زندگی قلندرمآب در سانتیاگو راه می‌برد؛ به آن زمانی که او و رفقایش ضیافت‌هایی به راه می‌انداختند و در آن کلیسا را به سخره می‌گرفتند. شاید یکی از دلایل خشم خدایان در همین نکته نهفته است.

کوف به تشبیهات می‌اندیشد نه استعاره‌ها؛ خاطرات، منظره‌ها و بازگشت زندگی قلندرمآب برای او به منزلۀ نمایش واقعیت نیستند، بلکه خود واقعیت هستند. پرش‌های پوشیده در ابهام از یک منظره به دیگری در زبان توصیفی کج مدار، نفس‌گیر است و هرگز به تمامی معلوم نمی‌شود چه چیز براستی رخ می‌دهد و چه چیز رنگ خواب و خیال دارد. کوماندو واقعاً مرده بوده؟ «سر مومی» او براستی از جسمش کنده شده بوده؟ یا صرفاً این طور احساس می‌کرده؟ شاید ذهن استدلال­‌جو است که «واقعیت» را از سایر حالات منفک می‌کند، حال آنکه در وضعیت سربریدگی، واقعیت و خیال در ملغمه‌ای از احتمالات همزیستی دارند. انگارۀ «محروم شدن از سر» هم جنبۀ استعاری دارد و هم جنبۀ عینی؛ چنانکه در عقیدۀ کاتولیک که قائل به تجسد است، امر مجرد به واقعیت تبدیل می‌شود؛ نان متبرک به گوشت مسیح تبدیل می‌شود. در اینجا فقدان انتزاعی عقلانیت، در پی «فقدان سر شخص» به صورت محرومیتی عینی -به صورت تصویری قدرتمند- بازنمایی می‌شود؛ هر کس به یاد می‌آورد کوف یک نقاش است. همۀ اینها همزمان با قطعه قطعه شدن طرح داستانی، بر سطحی فرمیک در کتاب منعکس می‌شوند.

در «کوارتت کوچک» یعنی بخش دوم، از کوماندو به جانب سایر شخصیت‌ها منتقل می‌شویم. «کوارتت» شامل چهار داستان می‌شود که هر یک دو بخش دارند و در مجموع هشت قسمت را تشکیل می‌دهند. داستان «سرِ بد» ماجرای جنون ماریتا، مدل کوماندو، را نقل می‌کند؛ داستان «نابودی سر کسی» ماجرای فسق یک دلقک به اسم تونی بامبیلین[19] را بازمی‌گوید، داستان «سر یک دختر» ماجرای پریش‌احوالی پیرزنی را حکایت می‌کند که با خاطرات پدر نقاشش روزگار می‌گذراند؛ داستان «خرد شدن سر کسی» ماجرای تدارکات یک آشپز برای چاشنی زدن به گوشت خوکی را روایت می‌کند که از یک دولاب سر درآورده است. این قطعه‌ها به طرقی کم و بیش آشکار با هم پیوند می‌خورند؛ به همان ترتیبی که به بخش‌های کوماندو مربوط می‌شوند؛ همچنین هر حکایت از چنان جزئیات پرباری برخوردار است که می‌توان آن را به صورتی مستقل از سایر بخش‌ها خواند.

در بخش سوم، «در راه سانتیاگو»، به کوماندو برمی‌گردیم که پیش از بازگشت به سانتیاگو عازم کانکومن[20] است. رنگ‌مایۀ روایت در این بخش‌ها بیشتر از سایر قسمت‌ها خصلت نمادین دارد. کوماندو با یک مجموعه دار عتیقه‌­جات و اجناس نفیس آشنا می‌شود که سر او را پیدا کرده؛ مرد دلال بطور توضیح‌ناپذیری به موجودی اهریمنی تبدیل می‌شود و با حفره‌های خالی چشم، دهانی لجن‌آلود و متعفن و دستانی کریه و وارونه، کوماندو را تعقیب می‌کند؛ سرانجام پای کوماندو به کلیسا کشیده می‌شود و سرش را می‌یابد که به عنوان سر تارکیسیوس قدیس[21] به نمایش در آمده است. از اینجا به بخشی منتقل می‌شویم که از نظرگاه مرشد تارکیسیوس روایت می‌گردد؛ تصویری که از مرشد به دست داده می‌شود، او را مرد بزدلی نشان می‌دهد که قربانی شدن قدیس به دست حاضران سیرک را تماشا می‌کند بی‌اینکه هیچ قدمی بردارد. (در اینجا سیرک همچون هر جای دیگر به منزلۀ محلی آرام برای تفریح و سرگرمی تلقی نمی‌شود بلکه عرصۀ هوس و خطر است.)

سربریدگی

بخش بعدی رویایی را روایت می‌کند که در آن کوماندو زن جوان زیبارویی را می‌بیند؛ زن با التماس از کوماندو درخواست می‌کند چهرۀ او را نقاشی کند، رخت‌هایش را درمی‌آورد و دوباره و دوباره به کوماندو التماس می‌کند، لیکن کوماندو بر حسب معاهده‌ای که ضمن آن پیمان بسته دیگر دست به نقاشی نبرد، التماس‌های زن را بی‌پاسخ می‌گذارد.

بخش آخر او را در خانۀ پدرِ زن جوان، که مردی ثروتمند در شهر است، نشان می‌دهد؛ کوماندو مخفیانه به یک ضیافت می‌رود، اما به حضورش پی می‌برند و او رسوا می‌شود. کتاب با صحنۀ حضور ایزدی سوار بر ماشین خدایان به پایان می‌رسد؛ حضوری که این بار نیک‌خواهانه است و در قالب سرکنسول شیلی در نیویورک نمودار می‌شود. این دیپلمات، کماندو را از زمانی که هنرمندی برجسته بود می‌شناخت و نخستین هوادار او بود؛ سرکنسول به راننده‌اش امر می‌کند او را سوار بر لیموزین به سانتیاگو برگرداند و کتاب در آرامشی که به آسودگی پیش از خواب می‌ماند، به آخر می‌رسد. در این قسمت‌های پایانی، فقدان سر به آزمون‌های وحشت، اشتیاق، حقارت، لامکانی و آسودگی راه می‌برد و چنان موجودیت ثقیلی پیدا می‌کند که شاید تصور شود عمق آن را فقط خود کوف درک کرده است.

«وقتی به سر گمشده‌ام فکر می‌کنم» اثری خوفناک با رنگمایه‌های تار و تیره است -کوف به سال ۱۹۸۸، در خانه‌اش واقع در کارتاگنا[22] که رو به دریا داشت، به زندگی خود پایان داد- اما در عین حال این اثر آکنده از مسخرگی است و بیش از هر چیز، دربارۀ یک دوران حرفه‌ای در نقاشی است. گرچه این کتاب اثری مستقل است، اما می‌توان آن را در ارتباطی زاینده با رمان قبلی کوف به نام «کمدی هنر» خواند که نه تنها همزاد کوف یعنی کوماندو -به عنوان راوی- و سایر شخصیت‌های فرعی در «کوارتت کوچک» متعلق به «وقتی به سر گمشده‌ام فکر می‌کنم» را در بر می‌گیرد، بلکه واجد همان طرح داستانی دربارۀ خدایان انتقامجو در یک شهر کوچک ساحلی است. جمیع درونمایه‌هایی درخشان از مذهب، فلسفه و هنر که همگی به خدمت زندگی یک نقاش ملال‌زده در شهری ملال‌آور درآمده‌اند، تأثیری تراژی­کمیک دارد.

چنانکه ایگناسیو والنتی[23] اذعان داشته، «کمدی هنر» نقطه عطف آثار کوف از رئالیسم به «یک شیوۀ روایی سیال‌تر و گسیخته‌تر است که به گروتسک، به پندارهای آشوبناک، به سردخانۀ اجساد و پساسردخانه، به عالم شبح‌ناکی در آستانۀ دوزخ راه می‌برد… بی‌اینکه ابعاد باورپذیر و کمابیش پیکارسک را وانهد».

سبک سیال در «وقتی به سر گمشده‌ام فکر می‌کنم» با نثری شاعرانه که به زعم رزا ماریا وردیو[24] بیانگر «جست‌و‌جویی هولناک و دردآور، و مغبون اراده‌ای برای حفظ تجربه‌های خاص حیات از خلال نمادها و تصاویر است، همچون یک بازی که در آن گذشته و آینده در فضاهای چندگانه‌اش به هم می‌آمیزند» استمرار می‌یابد. ژوزه آلبرتو دو لا فونته[25] این نکته را شفاف‌تر بیان می‌کند، وی می‌نویسد «فقدان سر» عبارت است از «روشی برای احضار جنون و مرگ، دور راندن نومیدی، و خودکشی برای یافتن یک حیات فناپذیر دیگر».

فارغ از تأثیراتی که به سبب حال و هوای خود کوف بر این اثر سایه انداخته، می‌توان این رمان را بصورتی مستقل و فارغ از حیات مؤلف آن قرائت کرد. سایر منتقدین دربارۀ وجه گروتسک این اثر اظهاراتی داشته‌اند؛ آدریانا والدس[26]، که پیش درآمدی بر نخستین چاپ این کتاب نگاشته، می‌نویسد به نظر می‌رسد وجه گروتسکِ «وقتی به سر گمشده‌ام فکر می‌کنم» در حال دوئل با امر متعالی است. فلیپ تورو[27] عنوان کرده پاره‌های کتاب مثل طبیعت بی‌جان، اشیای غنوده، (اندوخته‌های کوچک زندگی روزمره) هستند که در معرض نگاه خیرۀ خواننده قرار می‌گیرند. او همچنین پیوندی برقرار می‌کند میان سر مومی کاموندو که بدون درد از سرش کنده می‌شود، و «سر افسون‌شده»ای که در دن کیشون، اثر مشهور سروانتس، نمود می‌یابد.

موضوع جالب توجه دیگر، تأثیرات کوف به انضمام آنانی است که از او اثر گرفته‌اند. لئونیداس مورالس[28] بین کوف و جوزه دونوسو[29]، نویسندۀ شیلیایی، ارتباطی می‌بیند؛ دونوسو عناصر بن‌مایه‌ای مشابهی نظیر فضاهای بسته، خانه‌های بزرگ، شخصیت‌های سالخورده و منظره‌های رو به زوالی که همچون کنایه عمل می‌کنند را به کار می‌برد.

رابطه میان اثر هنری کوف و ادبیات او به زمینی حاصل‌خیز می‌ماند. کلودیا کمپانا[30]، شاگرد کوف، که حالا استاد برجستۀ تاریخ هنر است، در سال ۲۰۰۲ فهرستی از نقاشی‌های او را همراه حاشیه‌­نوشت­ه‌ایی، در موزۀ هنرهای زیبای سانتیاگو به نمایش گذاشت؛ این مجموعه شامل چند اثر از این نویسنده می‌شد که سابقاً در معرض دید قرار نگرفته بود. کامپانا از آن زمان متن‌های دیگری دربارۀ نقاشی‌های این نویسنده نگاشته و آنها را به رمان‌های وی ربط داده است.

«وقتی به سر گمشده‌ام فکر می‌کنم» یک پاورقی پیچیدۀ بدون سر و رأس، و قطعه‌­موسیقی وجدآمیز پایانی برای حیات کوف است. قابلیت آن را دارد که مورد خوانش‌های متعدد، از خوانش شخصی گرفته تا اسطوره‌ای، قرار گیرد. به عنوان مترجم کوشیده‌ام تا ظرافت و چندگانگی متن را -که در آن هیچ جمله‌ای گوی سبقت نمی‌رباید اما هر جمله رنگ رقیقی است که تدریجاً جان می‌گیرد و یک اثر، یک زندگی و یک سنت را به تصویر می‌کشد- در برگردان آن حفظ کنم.


[1]. Saint Paul

[2]. Thomas Hobbes

[3]. Carl Schmitt

[4]. Fourier

[5]. Saint-Simon

[6]. Proudhon

[7]. Barker

[8]. Laski

[9]. Cole

[10]. Marie Antoinette

[11]. Madame du Barry

[12]. John the Baptist

[13]. Herod

[14]. Salome

[15]. Gustave Moreau

[16]. Adolfo Couve

[17]. Camondo

[18]. Marieta

[19]. Tony Bombillín

[20]. Cuncumén

[21]. Saint Tarcisius

[22]. Cartagena

[23]. Ignacio Valente

[24]. Rosa María Verdejo

[25]. José Alberto de la Fuente

[26]. Adriana Valdés

[27]. Felipe Toro

[28]. Leonidas Morales

[29]. José Donoso

[30]. Claudia Campaña

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مترجم: زهره قلی‌پور
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • ماورا: سلسله جنایت‌های بین کهکشانی

    نویسنده: م.ر. ایدرم