فیلیپ پولمن: چرا به جادو باور داریم
دنیای جادو در برابر توضیح منطقی ایستادگی میکند، لیکن از باطل انگاشتن آن میپرهیزد. نگارندۀ مجموعۀ «نیروی اهریمنیاش» در این باره مینویسد؛ جادو نیز چون تجربۀ مذهبی و شعر، یکی از ابعاد پراهمیت بشری است.
نمایشگاه تازهای که در موزۀ آشمولین[1]، واقع در آکسفورد برگزار شده، تعداد کثیری از اشیا و آثار خلاقه -نظیر یک «عروسک» یا پیکرهای پارچهای و ژنده که خنجری کوچک در صورتش فرو رفته، یک تعویذ با شکل قلب انسان، مقداری اکتوپلاسم که گویا توسط یک احضارگر در ویلز استخراج شده و موارد زیادی دیگری که از شمار خارج است- را گرد هم آورده که به دنیایی ناشناخته از خرافات و امورات غیرمنطقی تعلق دارند؛ یا دست کم فکر میکنم از دیدگاه منطق چنین باشد. حس میکنم در موضع نامتعارفی از عقلانیت-خِرد قرار دارم چون نام من به عنوان حامی در فهرست «انجمن عقلباوران» درج شده، در عین حال فکر میکنم این نمایشگاه پر از چیزهای روشنیبخش است و دنیای خیالآمیزی که بر آن پرتو میافکند، بخشی مهم، نه! بخشی ضروری از حیاتی است که در آن به سر می بریم. بهتر است آنچه را میگویم به تفصیل شرح دهم.
با ویلیام جیمز[2] آغاز میکنم. جیمز در کتاب با عنوان «گوناگونی تجربهی مذهبی» (۱۹۰۲) رویکرد جالب توجهی به موضوع مورد مطالعهاش نشان میدهد: او نمیکوشد حقیقتِ این یا آن مذهب را به ما تزریق کند یا برخی پیچیدگیهای جزم را برای ما شفاف کند، در پی آن هم نیست که روایات مذهبی را برای سدهی نوین بیستم تفسیر کند. این کتاب دربارۀ چیزی است که از عنوانش برمیآید: تجربۀ مذهبی؛ اینکه تغییر کیش، از دست دادن ایمان، قرار گرفتن در یک خلسۀ رازآمیز یا تردید وجودی چه حسی دارد. نمونههایی که جیمز به دست میدهد برگرفته از شهادتهای باورمندان و ناباورمندان –به یک میزان- است و پرسش از وجود خدا یا اینکه آیا مسیح پسر خداست و مواردی از این دست، در پژوهش اصلی جیمز موضوعیت ندارند. تنها چیزی که اینجا اهمیت دارد، باور کردن است. برای مثال ممکن است در این عقیده که مریم باکره، براستی بر برنادت سوبریو[3] در روستای لورد[4] ظهور جسمانی کرده، شک بیاوریم (اصلاً ممکن است بدواً در اینکه مریم باکره وجود داشته شک کنیم) اما آن منظره، یا هر چیز دیگری بوده، برای برنادت معنایی آشکار و عمیق داشته، دریافت او از این تجربه برای سایرین معنادار بوده و قطعاً تأثیری بر او و حیاتش داشته است.
و البته او تنها نیست. هزاران انسان هوشمند و فکور تجربههایی از نوعی داشتهاند که آن را مذهبی نامیدهاند. جیمز آنها را به خاطر جدی گرفتن این تجربهها مهم دانست و اثری ماندگار با بینشی روانشناختی نگاشت. اما آیا گوناگونی تجربهی جادویی هم میتواند وجود داشته باشد؟ آیا جهان خیالآمیزی که بطریهای جادو و اسطرلاب و طلسمنامه و اساساً کل تصورات جادویی که از دل آن بیرون میآیند، چنان قوتی دارند که از مطالعاتی خاص خود برخوردار شوند؟
دنیای جادو بسیار فراخ است. شامل پدیدههایی با طیفی وسیع، از طلسمهای کوچکِ شگون گرفته تا نظامهای پیچیدهای از باورها و فعالیتهایی که مثلاً در اختربینی یا علم کیمیا صورت میگیرد؛ دنیای جادو از پیشاتاریخ و از همۀ نقاط جهان میآید و هنوز هم دنیای امروزی را شکوفا میکند. گوناگونی تصورات و موضوعات آن حد و مرز نمیشناسد؛ تنها وجه اشتراک امور جادویی در این است که نگاه عقلباور، همهی آنها را به عنوان موهومات پوچ، منسوخ و بیمعنا که ارزش صرف وقت ندارند، به سخره میگیرد.
قلبی به شکل قلب انسان در قالب پوششی از سرب و نقره که در دخمهای زیر کلیسای مسیحی در شهر کورک[۵]، متعلق به سدههای ۱۲ یا ۱۳م، یافت شده، نمایشگاه طلسمها
اما عقلباوری سبب نمیشود دنیای جادویی محو و نابود گردد. شاید به این دلیل که من از راه نگارش داستان ارتزاق میکنم و شاید هم چون معقول است؛ من توجه نشان دادن به هر آنچه را که سر راهم سبز میشود، خصوصاً چیزهایی که غریب و رازآمیز به نظر میرسند، میپسندم. Homo sum, humani nihil a me alienum puto (من انسانم و نسبت به هیچ چیز انسانی احساس بیگانگی نمیکنم).
نگرش من به چیزهای جادویی شباهتی عمده به رویکرد نیلز بور[۶]، فیزیکدان برجسته، دارد. وقتی از او دربارهی نعل اسبی پرسیدند که دائماً بالای در آزمایشگاهش آویخته بود، گفت باور ندارد این نعل اسب فایدهای داشته باشد، اما به او گفتهاند این نعل اسب فایده دارد، خواه به آن باور داشته باشد یا نداشته باشد. وقتی پای باور به طلسمهای شگون یا حلقههای منقوش به نام فرشتگان، یا تعویذهایی با چارگوشهای جادویی به میان میآید غیرممکن است بتوانیم با ابزارهای عقلانی از آنها دفاع کنیم و نیز بیفایده است اگر بخواهیم با عقلانیت به آن حمله کنیم چون از آن دسته موضوعاتی نیستند که عقل در قبال آنها کارآمد باشد. عقل ابزار نابجایی است. تلاش برای درک خرافات با نیروی عقل، شبیه تقلا برای بلند کردن جسمی چوبی با آهنرباست. من بیاندازه خرافاتی هستم؛ خرافههایی که به خود من تعلق دارد و نه هیچ احد دیگری (بعید میدانم یک نفر دیگر صرف اینکه همان خودکار و کاغذی را استفاده میکند که به کار من میآید، در نگارش یک رمان آدم تواناتری باشد) اما یکی از خصایل جذاب نمایشگاه طلسمها، یا همان نمایشگاه آشمولین، این است که بر باورهایی پرتو میافکند که بین مردمان زیادی در بسیاری از سرزمینها و در طول سدههای بیشمار، مشترک بوده است. برای نمونه، باور به جادوگران کمابیش عالمگیر است. این موضوع در کشورهای مسیحی، بین سدههای ۱۵ تا اواخر ۱۸م، زمانی که کشمکش میان قدرتهای پروتستان و کاتولیک به اوج شدت خود رسید، و زمانی که دنیای معتقدات قرون وسطی در مواجهه با اندیشهی نوین روشنگری به چالش کشیده شد، برههای از رعب و وحشتی متشنج به بار آورد. این دوران، در کنار سایر چیزها، آزمونی نظاممند از ستم و وحشت بود؛ مالکولم گاسکیل[۷] در کتابچۀ نمایشگاه نوشته در طول آن دوره «حدود ۱۰۰۰۰ محکمه برای رسیدگی به جادوگری در قارۀ اروپا، جزایر بریتانیا و مستعمرههای آمریکای شمالی برپا شد.»
این مورد، برغم بسیاری از خطاهای انسانی، بطور کامل نتیجۀ حماقت نبود. بسیاری از مردمان فکور به وجود جادوگری باور داشتند و نابودی آن را با کشتار کسانی که به کارش میگرفتند، بحق و شایسته میدانستند. این ذهنیت بصورت تام و تمام در گذشته دفن نشد. تا همین اواخر افرادی که به عنوان متفکر شناخته میشدند براحتی به استدلالهایی میپرداختند نظیر آنچه سی. اس لویس[۸]، در کتاب «مسیحیت ناب» (۱۹۵۲) آورده : «اگر قبول داشته باشیم مردمانی معتقد بودهاند هر کس که روح خود را به شیطان فروخته و در عوض نیروهایی فراطبیعی از او دریافت کرده تا آنها را برای کشتن همسایگان یا دیوانه کردن آنها یا ایجاد اقلیم نامساعد به کار گیرد، در آن صورت آیا همگی به یقین موافق بودیم این خائنین پلید لایق هلاکت هستند؟»
عروسکی پارچه ای با لباس سیاه به سبک ادواردی که خنجر ریزی از داخل صورتش گذشته، متعلق به ۱۹۰۹-۱۹۱۳. موزۀ جادوگری و افسون، بوسکاستل[۹]
خواه جادوگران، «خائنین پلید» بوده باشند یا شفادهندگان بیآزار روستایی، آنها و کسانی که به سحر و جادو باور داشتند در چارچوب ذهنی مشترکی از تأثیرات و معانی نهانی، از دلالتها و مراوداتی فرشتهسان، شیطانی یا طبیعی زندگی میکردند. هر آنچه در نمایشگاه است گواه بر باوری تقریباً جهانشمول دارد؛ باور به وجود دنیای نادیدنی و خیالینی که میتواند حیات انسان را تحت الشعاع قرار دهد و به نوبۀ خود از کسانی که بر آن تسلط داشتهاند، تأثیر بگیرد؛ و آن میلیونها شیء دیگر که از همین قسم هستند و جمعآوری شدهاند، به نمایش درآمدهاند، بررسی شدهاند یا جمعآوری نشدهاند، ناشناخته مانده و گمشدهاند و در سرتاسر جهان و هر برهه از تاریخ یافت میشوند، همگی همین خصیصه را دارند. چنانکه افسانهها، داستانهای ارواح و قصه های عامیانه واجد همین خصلت هستند. اگر بتوان چیزی را به عنوان واقعیت دائمی سرشت بشر به شمار آورد، همین است که سخنش رفت. به نظر من بیاندازه حیرتآور است، من این جهان را «خیالین» مینامم بیاینکه آن را باطل یا خوار بشمارم. تخیل یکی از ارزشمندترین قوای ماست و هرگاه که نمودار میشود گرچه «هنگام تجسم یافتن به شکل چیزهای ناشناخته در میآید» (تسئوس[۱۰] در نمایشنامۀ «رویای شبانۀ نیمۀ تابستان»)، اما میخواهم برایش ارج و منزلت قائل باشم. تخیل نوعی ادراک است چنانکه در انگارۀ مورد نظر ویلیام بلیک[۱۱] از «دیدِ دوگانه» میتوان یافت؛ مقصود بلیک از آن، چیزی بود که «تنها با چشمانمان نمیبینیم» بلکه وقتی نگاه میکنیم، میبینیم: حالتی از ذهن که در آن میتوانیم «جهانی را در یک دانهی ریگ، و بهشتی را در یک غنچۀ وحشی ببینیم». سایر شاعران نیز وصف مشابهی به دست دادهاند: وردزورث[۱۲] در چکامۀ «اشارتی بر جاودانگیِ خاطرات نوباوگی» دورانی را به یاد میآورد که «علفزار، بیشه، بوران/ زمین و هر آنچه عادی است، در نظر من پوشیده به انوار الهی، شکوه و تازگی یک رؤیا میآمد.» دیدگاه توماس تراهرن[۱۳] دربارۀ «گندم لایزال مشرق» که در هر حبهی معمولی نهفته است، حاصل همان بینش است. من برای روشن کردن این مطلب به شعر متمسک میشوم چون فکر میکنم شعر، فینفسه، نوعی افسون است. تأثیری که ابیات و تصاویر شعری به دست میدهند، صرفاً با ترجمه کردن آنها به انگلیسی سادهفهم جدید قابل توضیح نیستند. خود شکل، بخشی از محتواست و صدایی که از شعر برمی آید همان اثر طلسم بر حواس ما -و نه تنها بر ذهن ما- را دارد. اما این صرفاً دربارۀ شعر صادق نیست. هر چیزی که در زندگی انسان حضور داشته باشد ذیل سایه روشنی از تداعیها، خاطرات، طنینها و دلالتهایی قرار میگیرد که تا ناشناختهها امتداد دارند. جهانی که در این شیوهی نگریستن رؤیت میشود، آکنده از رشتههای ظریف معناست و بدترین رویکرد برای دیدن این هستیهای شبحوار، نور افکندن بر آنهاست.
جادوگر و مهرگیاه (۱۸۱۲) اثر هنری فوسلی[۱۴]، موزۀ ریورز[۱۵]، دانشگاه آکسفورد
جهان شبحوار –یا حالتی که کیتس[۱۶] آن را چنین معرفی میکند: «قابلیت معکوس که وقتی حاصل میشود که انسان بتواند در عدم قطعیت، اسرار و تردیدها به سر ببرد، بی اینکه رنجش حاصل از واقعیت عینی-عقل بر او حادث شود»- آغوشی است که برای تخیل، و همچنین ارواح، رویاها، خدایان، اهریمنان و ساحران باز میشود. آنجا دامنهی ممکنها سرحد ندارد و هیچ چیز ممنوع نیست.»
اما باید آگاه باشیم تخیل ما چیست. چون صرفاً راهی خیالانگیز برای بیان قصهای نادرست نیست؛ آرایشی ظریف هم نیست که برای جذابتر کردن، به چیزی میبخشیم، چنین هم نیست که به خودی خود اهمیت حیاتی نداشته باشد. من اعتبار زیادی برای مکتوبات علمی ریچارد داوکینز[۱۷] قائل هستم اما فکر میکنم او گاهی دیدگاهی را دربارۀ تخیل مطرح میکند که اصلاً نمیتوانم بپذیرم. [وی مینویسد]: «ملزم نیستیم داستانهای ناممکن از خودمان دربیاوریم. ما از لذت و هیجان واقعیت، تحقیق علمی و اکتشاف برخورداریم تا تخیلات خود را تحت کنترل درآوریم.» (برگرفته از «جادوی واقعیت» (۲۰۱۱)). اگر مجبوریم تخیلات خود را تحت کنترل درآوریم، برای آن است که مطمئن نیستیم دچار گمراهی نمیشوند. بعلاوه، تنها تحقیق علمی است که میتواند آنچه را واقعی است آشکار کند.
جادوگری گرفتار در بطری، انگلستان، ۱۸۵۰، موزۀ ریورز، دانشگاه آکسفورد
برعکس، مایلم بگویم گاهی لازم است عقل را تحت کنترل درآوریم. به جرأت میگویم در حالت قابلیت معکوس، آنجا که تخیل حکم میراند، در همان جاست که اکتشاف علمی برجستهای محقق میشود. بنا به تعبیری قدیمی؛ عقل، بردهای خوب و اربابی بد است و قوای محدودی دارد: برای مثال، هستی یافتن هیچیک از آثار هنری تاکنون مبنای عقلانی نداشته است. حق با دیوید هیوم[۱۸] بود: عقل بردۀ اشتیاقهاست (نه حکمران آنها) و باید هم چنین باشد. یا به زعم ویلیام جیمز: «در ساحت متافیزیک و مذهب، دلایل منطقی تنها زمانی برای ما قانعکننده هستند که احساسات غیرمنطقی ما دربارۀ واقعیت، همسو با نتیجهگیری منطقی باشند.»
آنچه اهمیت دارد این است که از هر دو آگاه باشیم. تخیل میتواند فهمی همدلانه از عالَم جادو به ما دهد؛ عقل به ما یادآو میشود آن ذهنیتی که جادوگران را مورد آزار و اذیت قرار میداد هنوز زنده است. سیاست وزارت کشور انگلیس مبنی بر «محیط خصمانه[۱۹]» به همین غریزهی شر متمسک میشود. تا جایی که میدانم هنوز لازم است اثری با عنوان «گوناگونی تجربۀ جادویی» نگاشته شود؛ و این اثر در صورتی میتواند با موفقیت خلق شود که نویسندۀ آن، موضوع را هم با عقل و هم با تخیل درآمیزد. نمایشگاه طلسمها میتواند مبدأ بسیار خوبی باشد.
[1]. Ashmolean [2]. William James [3]. Bernadette Soubirous [4]. Lurdes [5]. Cork [6]. Niels Bohr [7]. Malcolm Gaskill [8]. CS Lewis [9]. Boscastle [10]. Theseus [11]. William Blake [12]. Wordsworth [13]. Thomas Traherne [14]. Henry Fuseli [15]. Rivers [16]. Keats [17]. Richard Dawkins [18]. David Hume [19]. hostility environment