پیوستار گرنزبک

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

 پیوستار گرنزبک داستان کوتاهی است که ویلیام گیبسون در سال ۱۹۸۱ نوشته است. این عنوان به همان اندازه که خصیصه‌ی داستانی دارد، می‌تواند یک مقاله تلقی شود مشابه آنچه که گیبسون درباره‌ی سنگاپور نوشته بود (دیزنی لند با حکم اعدام). در این داستان مواجهه‌ی یک عکاس آمریکایی را می‌بینم که از طرف یک ناشر لندنی مامور شده تا از معماری فیوچریستیک آمریکای ۱۹۳۰ مستندنگاری کند و در این بین می‌بینم که به تدریج الهاماتی از یک آینده‌ی سینمایی‌طور به ذهن او خطور می‌کند.

خوشبختانه همه چیز در حال محو‌ شدن است؛ تنها خاطرات دوری ازش باقی مانده. وقتی گه‌گاه نگاهی گذرا به چیزها می‌اندازم، تنها پرهیبی از آن‌ها به چشم می‌آید؛ پراشه‌های به‌-جا-مانده از دکتر کروم دیوانه که در گوشه‌ی چشمم برق می‌زنند. کانتریل بال‌دیسی که هفته‌ی پیش بر فراز سان‌فرانسیسکو معلق بود، هم تقریبا در حال محو شدن است. دیگر خبری از رودسترها با باله‌های کوسه بیرون‌زده از کمرشان نیست و بزرگراه‌ها محتاطانه مراقب‌اند خودشان را به شکل هیولاهای هشت‌لاینِ درخشان آشکار نکنند. بزرگراه‌هایی که در یک ماه گذشته مجبور بودم با تویوتای اجاره‌ای در آنها رانندگی کنم. و می‌دانم که هیچ‌کدام از این‌ها را با خودم به نیویورک نخواهم برد؛ حالا میدان دیدم به بازه‌ی باریکی از احتمالات محدود شده. به خاطرش سخت کار کردم. البته تلویزیون هم کم کمک نکرد.

فکر می‌کنم همه چیز در لندن شروع شد، در آن بارِ مثلا یونانی که در بَترسی‌پارک‌رود قرار داشت، و من، نهار را مهمان شرکتی بودم که کوهن در آن کار می‌کرد. میز سلف‌سرویس به هیچ‌وجه اشتها را تحریک نمی‌کرد، و وقتی برای رستینایم، ظرف یخی خواستم، سی‌ دقیقه طول کشید تا برایم بیاورندش. کوهن در بریس‌ـ‌واتفُرد کار می‌کرد که کارشان چاپ کمیک‌بوک‌های روز روی کاغذ ارزان بود: تاریخ‌های مصوری از تابلوهای نئون، ماشین پین‌بال، اسباب‌بازی‌های بداَسیِ ژاپن مستعمره. ‌برای عکاسیِ یک پروژه‌ی تبیلغاتی کفش آنجا رفته بودم؛ داف‌های پا-برنزه با کفش‌های ورزشی با رنگ‌های جیغ، پایین پله‌های برقی سنت‌-جان-وود، کنار سکوهای ایستگاه توتینگ‌بک برایم بپر-بپر می‌کردند. یک آژانس تبلیغاتی طماع جوان، به این نتیجه رسیده بود که سیستم حمل‌ونقل مرموز لندن به فروش کفش‌های ورزشی نایلونی با لِژهای شبیه به وافل کمک خواهد کرد. ایده از‌ آن‌ها، عکس از من. کوهن که از آن نیویورکِ سال‌ها پیش به سختی می‌شناختمش، یک روز قبل از اینکه هیترو را ترک کنم برای نهار دعوتم کرد. زن جوان خوش‌لباسی را همراه خودش آورده بود که اسمش دیالتا دونز بود. دختره مشخصا از آن دسته آدم‌هایی بجوش و فرصت‌طلب بود و از قرار معلوم از پاپ-آرت هم خیلی سر در می‌آورد . الان که بهش فکر می‌کنم، در این میزانسن رترو به خاطرش می‌آورم که شانه‌به‌شانه‌ی کوهن از در تو می‌آید با شبحی از یک تابلوی نئون معلق بالای سرش که رویش “این راه آخر و عاقبت نداره” با حروف بزرگ و فونت Sans-Serif نوشته شده، چشمک می‌زند.

کوهن معرفی‌مان کرد و توضیح داد که دیالتا، “آدم اصلی” پروژه‌ی اخیر بریس‌ـ‌واتفرد است، پروژه‌ی تاریخ مصوری که دیالتا «استریم‌لاین مدرن آمریکایی» صدایش می‌زد، کوهن به آن «گوتیک ری‌گانی» می‌گفت، عنوان اصلی‌اش هم بود: آینده‌شهر ایراستریم: فردایی که هرگز نبود.

بریتانیایی‌‌ها مجهز به یک جور وسواس شکوه‌مند به عناصر باروکی‌تر فرهنگ پاپ آمریکایی هستند؛ همان‌طور که یاروهای غربی فتیش «کابوی‌ها و سرخ‌پوست‌ها» را با خود این‌طرف و آن‌طرف می‌برند یا مثلا عطش غیرعادی فرانسوی‌ها به فیلم‌های قدیمی جری لوئیس. در دیالتا دونز این فتیش به شکل مانیایی به فرم‌ معماری منحصرا آمریکایی که اکثر آمریکایی‌ها هم به ندرت آن را می‌شناسند، تجلی کرده بود. اولش متوجه قضیه نمی‌شدم، بعد آرام آرام دوزاری‌ام افتاد. حرف‌هایش مرا یاد برنامه‌های صبح یکشنبه‌‌ی تلویزیون دهه‌ی پنجاه می‌انداخت.

گاهی وقت‌ها برای وقت‌پُرکُنی، تلویزیون محلی، فیلم‌های خبری تکه‌پاره و تاریخ‌مصرف گذشته‌ پخش می‌کرد. با ساندویج کره‌ی بادام زمینی و لیوان شیرت جلوی تلویزیون می‌نشستی و به صدای یکنواخت هالیوودی‌ای گوش می‌دادی که برایت از ماشین پرنده‌ای می‌گفت که قرار بود در آینده‌‌ات باشد. و سه مهندس دیترویتی اطراف یک نش‌بالدار عظیم‌الجثه‌ی قدیمی این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند و بعد می‌دیدی که این نش‌بالدار‌ در اتوبان متروکه‌ای در میشیگان با سرعت می‌غرد و پیش می‌رود. هیچ‌وقت پروازش را نمی‌دیدی اما نش‌بالدار به‌سوی نا‌ـ‌ناکجا‌آباد دیالتا دونز، خانه‌ی نسلی تکنوفیل‌های دیوانه پرواز می‌کرد. دیالتا درباره‌ی آن آت‌وآشغال‌های «آینده‌نگرانه‌ی» معماری دهه‌های سی و چهل آمریکا صحبت می‌کرد که احتمالا هر روز در هر شهر آمریکایی بدون ذره‌ای توجه از کنارشان می‌گذشتی: خیمه‌های باشکوه حالا-پاره‌پوره که انرژی اسرارآمیزی ساطع می‌کردند، حجره‌های دوزاری با دهنه‌هایی از آلومینیوم چرب، صندلی‌های کرومی پوشیده از گردوخاک در لابی‌ هتل‌ ترانزیت‌ها. این چیزها را تکه‌هایی از «جهان رویایی» می‌پنداشت که در زمان حال، بی‌که توجهی بهشان بشود، متروکه رها شده‌اند … از من می‌خواست ازشان عکس بگیرم.

اولین نسل از طراحان صنعتی آمریکایی در دهه‌ی سی ظهور کردند؛ تا دهه‌ی سی همه‌ی مدادتراش‌ها شبیه به مدادتراش‌ بود، با احتمالا حاشیه‌های تزئینی ویکتوریایی. بعد از این که سروکله‌ی طراح‌ها پیدا شد، مدادتراش‌ها طوری بودند که انگار در تونل‌های باد سرهم شده‌اند. تغییرات بیشتر بَزَک بودند، عمدتا چیزها پوست می‌انداختند؛ ‌می‌توانستید زیر این پوسته‌ی کرومی استریم‌لاین، همان مکانیسم ویکتوریایی را ببینید. منطقی هم بود؛ آن روزها، طراحان موفق‌تر آمریکایی از میان طراحان صحنه‌ی برادوی دست‌چین می‌شدند. همه‌اش دود و آینه بود، صحنه‌پردازیِ نمایشی از زندگی در آینده.

قهوه می‌خوردیم که کوهن یک پاکت کاهی پر از پرینت‌های گلاسه بهم داد. عکس بودند. عکس‌هایی از مجسمه‌های بالداری که از سد هوور محافظت می‌کنند، فیگورهای بتنی چهل فوتی که بی‌تزلزل، در طوفانی خیالی خم می‌شدند، یک دوجین عکس از ساختمان جانسون وکسِ فرانک لوید رایت، کولاژشده با جلدهای مجله‌ی «داستان‌های شگفت‌انگیز برای عامه» که فرانک. آر. پائول‌-نامی، دیزاین کرده بود؛ کارمندان کولاژ ساختمان جانسون وکس باید متوجه تغییراتی شده باشند. حتما حس کرده‌اند ساکن یکی از اتوپیاهای عامه‌پسندی که پائول با اسپری نقاشی کرده‌اند، هستند. ساختمان رایت هم توی کولاژها یک جورهایی به نظر می‌رسید برای یاروهایی طراحی شده که ردای بی‌آستین سفید و صندل‌های پلاستیکی می‌پوشند. طرحی از یک هواپیمای باشکوه بی‌سرنشین، توجهم را جلب کرد. پوشیده بود از بال‌ها، گله به گله، عین بومرنگی متقارن با پنجره‌هایی در زوایای غریب، تابلوهای مکان‌نما با آدرس سالن اصلی رقص روی‌شان و دو زمین اسکواش. روی اسکچ هواپیما تاریخ ۱۹۳۶ خورده بود.

به دیالتا دونیس نگاه کردم «این “چیز”، پرواز که نکرده، کرده …؟»

«اوه نه. تقریبا غیرممکنه، حتی با اون دوازده پره‌ی عظیمش؛ اما ایده‌ش واقعا به نظرشون درخشان بوده، متوجه‌اید که؟

از نیویورک تا لندن تو کمتر از دو روز، سالن‌های نهارخوری درجه یک، اتاقک‌های خصوصی، سکوهای آفتاب‌گیر، برنامه‌های رقص دم غروب با جز. . . طراحاش پوپولیست بودن؛ می‌دونی سعی می‌کردن به مردم همون چیزهایی رو بدن که دلشون می‌خواسته و خب آینده همون چیزی بود که مردم می‌خواستن.»

وقتی بسته‌ی کوهن به دستم رسید، سه روز می‌شد که در بوربنک بودم، تمام مدت تلاش می‌کردم شات باابهتی از صندلی گهواره‌ای بسیار احمقانه‌ای بگیرم. می‌شود از چیزی که وجود ندارد عکس گرفت؛ البته کار سخت و مزخرفی است، و متعاقبا مهارتی است خوراک بازار. من توی این کار بد نیستم، اما بهترین هم نیستم. این صندلی گهواره‌ای بی‌همه چیز هم دمار از روزگار نیکونم درآورده بود. سرآخر کشیدم بیرون. حسابی مایوس شده بودم. دوست داشتم کار، خوب از آب دربیاید اما اینطور هم نبود که در ازایش حاضر باشم همه جوره به فاک بروم. چک کار را از قبل گرفته بودم و می‌خواستم آویزان از شکوه هنری بریس‌ـواتفرد خودم را بالا بکشم. توی بسته‌ای که کوهن فرستاده بود، کتاب‌هایی از مدل‌های دهه‌ی سی، عکس‌های دیگری از ساختمان‌های استریم‌لاین و لیستی پنجاه‌تایی از استایل‌های استریم‌لاین مورد علاقه ی دیالتا پیدا کردم.

عکاسی معماری یک عالمه صبر می‌خواهد؛ کل بنا تبدیل به یک جور ساعت خورشیدی می‌شود تا یک سایه از روی جزئیات مورد نظرتان کنار برود، یا برای اینکه حجم یا تعادل یک سازه خودش را به شیوه‌ا‌ی مشخص آشکار کند. همینطور که منتظر جزئیات بودم تا به کامم بشوند، خودم را در آمریکای دیالتا دونز تصور می‌کردم. چند سازه‌ی کارخانه‌ای که با لنز هسل‌بلاد رویشان فوکوس کرده بودم، یک جور شکوه توتالیتر بدشگونی قی می‌کردند. شبیه به استادیومی که آلبرت اسپیر برای هیتلر ساخته بود. باقی ساختمان‌ها اما به شکل بی‌رحمانه‌ای رنگ‌-و-رو-رفته‌ بودند: چیزهای کم‌تاریخ‌مصرفی که ناخودآگاه جمعیِ آمریکای دهه‌ی سی احضار کرده بود: در تلاش مداوم برای بقا لای ردیف‌های برهنگی فرسوده‌ی متل‌های متروکه، حجره‌های محقر عمده‌فروشی و خرده‌گاراژهای ماشین‌های منقضی.

با اشتیاق زیاد سراغ پمپ‌‌بنزین‌ها‌‌ رفتم.

در اوج شکوفایی “عصر دونز”، مینگ بی‌رحم را مسئول طراحی پمپ‌بنزین‌های کالیفرنیا کرده بودند و یارو هم با پر کردن تمام خط ساحلی از یک جور پلت‌فرم سفید-گچی ریگانی، به معماری فولک موطنش مغولستان، ادای دین کرده بود. بیشتر پلت‌فرم‌ها، حلقه‌هایی از تزیینات رادیاتوری بودند که یک جور سازه‌ی الکی-خفن برج‌طور را احاطه می‌کردند: انگار اگر روشن‌شان می‌کردی، از نعوظ‌های مقدس‌شان، ماگمای تِک سوزانی، می‌جوشید. در سن‌خوزه از یکی‌شان عکس گرفتم. درست یک ساعت پیش از آن که بولدوزری، برساخته‌ی گچی/رادیاتوری/بتن ارزان را با خاک یکی کند.

دیالتا دونز گفته بود «فکر کن یه جور آمریکای آلتِرنِیته. یه 1980 ی که هیچ وقت اتفاق نیفتاده. تو بگو معماری یه سری رویای منقضی»

و من همان طور که فریم‌های ذهنی‌ام روی کانالی از تصاویر مبهمِ (“آمریکای هرگز-نبوده”، از کالبد خط‌های تولید کوکاکولا که مثل زیردریایی‌های جنگی در کران ساحلی رها شده‌ بودند و از سالن‌های پنج‌سانسه‌ی سینما که همچو معبدهای فرقه‌ی ذاله‌ای که آینه‌های لاجوردی و لایه‌های رسوبی زمین را می‌پرستیدند)، روی کانال دیالتا دونز، فیکس شده بودند، با تویوتای قرمزم از کنار ایستگاه‌های غامضِ معماریِ اجتماعیِ دیالتا می‌گذشتم و در خلال این خرابه‌رانی‌ اسرارآمیز به این فکر می‌کردم که ساکنان آینده، دنیای مرا چگونه خواهند دید؟ ساکنان دهه‌ی سی، مرمر سفید و کروم اسلیپ‌استریم‌، کریستال جاودان و برنز مجلا را خواب می‌دیدند، اما این راکت‌های روی جلد گرنزبک بودند که نیمه‌های شب، صفیرکشان بر لندن می‌باریدند.

بعد از جنگ همه ماشین داشتند: ماشین‌های بی‌بال و اَبَر-بزرگ‌راه‌های زمینی برای راندن: آسمان رو به تاریکی می‌گذاشت، دود اگزوز مرمر را می‌بلعید و آبله به جان معجزه‌ی کریستال می‌انداخت.

یک روز در دامنه‌های بولیناز، وقتی دوربینم را سر هم می‌کردم تا ‌از شکوه افراطی یکی از نمونه کارهای مینگ مغول، عکس بگیرم، ‌یک‌هو متوجه حضور چیزی شدم. انگار که غشایی موهومی را سوراخ کرده باشم و تو رفته باشم: غشای احتمال. و بعد همینطور که به عوالم خودم فرو می‌رفتم، چیز دوازده موتوره‌ای را به اندازه‌ی تمام آسمان بالای سرم دیدم که شبیه بومرنگ متورمی، پوشیده از بال‌ها، در هیبت فیلی با این صدای کرکننده‌ی مکانیکی، به سمت شرق می‌رفت. در ارتفاعی چنان کم که می‌توانستم پرچ‌های بدنه‌ی چیپ نقره‌ایش را بشمارم و سایه‌ای از صدای چیزی، شاید جَز را ازش بشنوم.

عکس را برای کین بردم.

مِرو کین، ژورنالیست مستقل، با ارتباطات گسترده میان پتروداکتیل‌های تگزاس،عمله‌های نظرکرده‌ی آدم فضایی‌ها، پشم‌علی‌های مومن به هیولای لاک‌نس و ده تئوری توطئه‌‌ی برتر کشف‌شده طی چیزخُلانه‌ترین کاوش‌های خرد جمعی آمریکای بزرگ.

کین در حالی‌که عینک تیراندازی پولاروید زرد‌رنگ‌اش را با لبه‌ی پیراهن هاوایی‌اش پاک می‌کرد، گفت «خوبه، ولی خیلی معمولیه. جنونش کمه»

«اما مروین من دیدمش.» کنار استخر، زیر آفتاب درخشان آریزونا نشسته بودیم. ‌منتظر گروهی از کارمندان بازنشسته‌ی دولت که مایکرویو خانه‌‌ی فرمانده‌شان پیام‌های روشنگرانه‌ی “آن‌ها” را مخابره می‌کرد. تمام شب رانندگی کرده بودم و پوستم داشت کنده می‌شد.

«معلومه که دیدی. منکرش نیستم اصلا. تو که مقاله‌هامو خوندی خودت. فکر کنم تا حالا باید نظر کلی‌مو راجع به قضیه‌ی “چیزایی که آدما می‌بینن”، فهمیده باشی. ساده و در دهاتیش این می‌شه که کل قضیه آدمان، نه چیزا.» ‌عینکش را با دقت بر روی دماغ عقابی‌اش گذاشت و با شیطانی‌ترین نگاهش به من خیره شد «متوجهی؟ آدما همیشه یه سری چیزایی می‌بینن. چیز خاصی وجود نداره ها. ولی بازم آدما می‌بیننشون. احتمالا به خاطر این که نیاز دارن ببینن. تو که یونگ خوندی دیگه باید بفهمی. . . . در مورد اتفاقی که برای تو افتاده هم مسئله واضحه: خودت گفتی که داشتی به این سازه‌ی جنون‌آمیز فکر می‌کردی، درباره‌ش تخیل می‌کردی . . . احتمالا یه چیزاییم زده بودی نه؟ اصلا چند نفرن که دهه شصتو از سر گذرونده باشن و توهمای این‌شکلی عجیب ندیده باشن؟ همه‌ی اون شبایی که یهو انگار بهت وحی می‌شه که یه ارتش کامل از تکنسین‌های دیزنی استخدام شدن که بیان هولوگرام‌های متحکری از هیروگلیف‌های مصری رو بدوزن لای تار و پودِ شلوار جین‌ت، یا وقتایی که…

«این شکلی ولی نبود اصلا»

«البته که نبوده. اصلا و ابدا این شکلی نبوده؛ همه چی خیلی خفن‌تر و واقعی‌تر بود! همه چی طبیعی بود بعد یهو هیولا/ماندالای سایکودلیک/سیگار نئونی یا برای تو همین هواپیمای عظیم تام سوییفت یهو از غیب ظاهر شد. از این اتفاقا زیاد میفته. تو که حتی در و دیوونه هم نیستی. می‌دونی که نیستی، ها؟ » بطری آبجویی از یخدان فومی زهواردررفته‌ی کنار صندلی‌ تاشویش، برداشت.

هفته‌ی پیش ویرجینیا بودم، گریسون کانتی. با یه دختری مصاحبه می‌کردم که یه سَرَخرس بهش حمله کرده بود.

چی بهش حمله کرده بود؟

«سر خرس . سر جداشده‌ی خرس، خرس که حیوونه. انگار اینجوری بوده که سَرَخرس بالای یه جور پیشدستی شناوری، خودش شناور بوده یه جورایی مثل قالپاقای کادیلاک پسر عمو وین. خود سر قرمز بوده، چشماش مثل ته‌سیگار برق می‌زدن و یه سری آنتن‌های کرومی‌ آکاردئونی هم از پشت گوشاش بیرون زده بوده که مدام کوتاه و بلند می‌شدن».  آروغ زد.

«بعد به دختره حمله کرده بود؟ چطوری؟»

«پسر بذار نگم برات؛ دل‌نازکی، حالت بد می‌شه».

به جنوبی‌ مسخره‌ای گفت «سرد و فلزی بوده انگار … و یه صدای ممتد الکترونویز می‌داده. الان دیگه سَرَخرس یه چیز واقعی شده: یه پیچ محکمی شده توی پاپ کالچر گریسون کانتی رفیق؛ ‌دختره هم الان دیگه جادوگره. جایی توی جامعه‌هه نداره. ولی من می‌دونم که اگه با «مرد بایونیکی» و همه‌ی اون هزارتا نسخه‌ی «استارترک» بزرگ نشده بود، وضع از اینم بدتر بود. اگه قصه‌ی سای‌فای‌شو نمی‌تونست سر هم کنه، حتما به فاک می‌رفت. بهش تجاوز کرده بودن. خودشم می‌دونست قضیه چیه. فقط خودش می دونست و من. می‌فهمید چه اتفاقی براش افتاده. من ده دیقه قبل از اینکه اکیپ هاردکور یو-اف-او بازا با دستگاه دروغ‌سنجشون سر برسن،زدم بیرون.»

حتما خیلی ناراحت به نظر می‌رسیدم، چون مِرو بیخیال، یک‌هو شق و رق شد و آبجویش را با دقت کنار یخدان گذاشت.

«خب بذار یه جور باکلاس‌تری کل قضیه رو برات بگم، تو یه جور روح نمادین دیدی. همه‌ی این داستان‌های ارتباط با بیگانه‌ها، از یه جور خیال سای‌فای بیرون اومدن، بعد رفتن یه جایی از فرهنگه شبیه یه الگوی منقشی روی دیوارش جسم گرفتن انگار. ایلینا رو می‌شه خرید، اما نه ایلینایی که از کمیک‌بوکای دهه‌ی پنجاه بیرون زدن. اونا ارواح نمادینن. براده‌های زنده‌ای‌اَن که یه جایی انگار از این تصور عمیق فرهنگی کنده شدن و زندگی خودشونو ادامه می‌دن. مثل کشتی هوایی ژول‌ورن که کشاورزای پیر-پاتال کانزاسی همیشه می‌دیدنش. اما قضیه‌ی تو فرق می‌کنه. هواپیماهه یه حیاتی تو ناخودآگاه جمعیِ یه گذشته‌ای داشته. تو انگار یه جوری از بین یه عالمه لایه‌ی آتشفشانی دوباره پیداش کردی.‌ منتها مسئله‌ی مهم اینه که نگرانش نباشی. چیز نگران‌کننده‌ای وجود نداره واقعا»

اما من نگرانش بودم.

کین موهای کم‌پشت بلوندش را شانه کشید‌ و  رفت که رادار بیگانه‌گیر را چک کند و من پرده‌های اتاق را کشیدم تا در تاریکی مطبوع اتاق، خودم را با نگرانی تازه‌ام مشغول نگه دارم. وقتی از خواب بیدار شدم همچنان نگران بودم. کین یادداشتی گذاشته بود که می‌گفت با پرواز چارتر به شمال رفته تا نگاهی به شایعه‌ی ناقص شدن گاو و گوسفندهایی که او «قناص‌ها» می‌نامیدشان(یکی دیگر از تخصصات روزنامه نگاری‌اش) بیندازد.

غذایی خوردم، دوش گرفتم، قرص لاغری فاسدی که از سه سال پیش در کیت اصلاحم مانده بود را بالا انداختم و راه افتادم که برگردم لس‌آنجلس.

سرعت نمی‌گذاشت چیزی بیرون دالان نور چراغ‌های جلوی تویوتا را ببینم. به خودم می‌گفتم: بدنت حواسش به جاده هست.مغزتو استراحت بده: دور از صورت‌های بیگانه‌ی آمفتامین و ملال که بی‌هوا نقش می‌گرفتند، دور از رویندگان شب اتوبان که با برقی اثیری‌ به گوشه‌های چشم ذهن ریشه می‌بستند. اما مغزم نمی‌خواست استراحت کند و ایده‌ی کین درباره‌ی آنچه خودم اسمش را «ویژن» می‌گذاشتم، روی یک اوربیت خراب، مثل چرخ عصاره‌ای روی یک محور کهنه، لق‌لق می‌چرخید و ذهنم را می‌فرسود.

ارواح‌ نمادین. توموری از رویایی جمعی، گذشته‌‌ی گم‌شده‌ای که با بادی ناگهانی انگار به من می‌وزید. یک جور فیدبک-لوپ کشنده که تاثیر قرص لاغری را تشدید می‌کرد: رویندگان اثیری خط جاده، رنگ‌های تصاویر ماهواره‌ای مادون‌قرمز به خود می‌گرفتند و پاره‌های درخشان‌شان که توی نور چراغ‌های عقب، انگار منفجر می‌شدند.

زدم کنار. بعد توی انعکاس نور چراغ‌ها وقتی خاموش می‌شدند، نیم‌دوجین قوطی‌ آبجوی پیر کنار جاده‌ای چشمک‌زنان بهم شب‌به‌خیر گفتند. فکر کردم الان در لندن ساعت چند است و بعد تلاش کردم دیالتا دونز را در حال صبحانه خوردن توی فلتش در همپستید تصور کنم: نشسته در محاصره‌ی خرت‌و‌پرت‌های کرومی آئرودینامیک و کتاب‌های فرهنگ آمریکا.

شب‌های بیابانِ جنوب، مهیب‌اند؛ ماه نزدیک‌تر از همیشه و هر جای دیگری‌ست. یکی دو ساعتی همانطور به ماه خیره ماندم و به این نتیجه رسیدم که حق با کین بوده. مهم‌ترین مسئله این بود که نگرانش نباشم. هر روز، همه جای این قاره، یاروهایی که خیلی عادی‌تر از آن چیزی بودند که من در دورترین خیال‌هایم هم آرزوی بودنش را داشته باشم، پرنده‌های بزرگ، پاگنده و پالایشگاه‌های پرنده می‌دیدند و سر کین را شلوغ و روزی‌اش را نقد می‌کردند. چرا یک لحظه دیدن این فیگور تخیل پاپ ۱۹۳۰ که بالای بولیانز رها شده باید اینطور حال من را بگیرد؟

تصمیم گرفتم بخوابم بی‌که نگران چیزهایی بدتر از مارهای زنگی و هیپی‌های آدم‌خوار باشم؛ امن و امان وسط کپه‌ی آشغال دل‌انگیز کنار جاده‌ای. آشغال‌هایی که مال همین‌جا و همین‌ دهه بودند! فردا صبح می‌رفتم نوگالس و از فاحشه‌خانه‌های قدیمی عکس می‌گرفتم، کاری که سال‌هاست می‌خواهم انجام بدهم. اثر قرص لاغری هم دیگر از بین رفته بود.

اول نور بیدارم کرد و بعد صداها آمدند. نور از جایی پشت سرم می‌زد و سایه‌های لرزانی را توی ماشین می‌انداخت. صداها اما برخلاف سایه‌ها آرام بودند. ناشمرده؛ صدای مرد و زنی که مشغول یک جور مکالمه بودند. گردنم خشک شده بود و تخم‌ چشم‌هایم درد می‌کرد انگار توی کاسه‌ی‌ چشمم شن ریخته باشند. پایم خواب رفته بود و با فرمان ماشین یکی شده بود. کورمال کورمال عینکم را از جیب پیراهنم بیرون می‌کشیدم تا بالاخره موفق شدم به چشمم بزنمش.

بعد پشت‌سرم را نگاه کردم و شهر را دیدیم.

توی صندوق عقب پر بود از کتاب‌های دیزاین دهه‌ی سی؛ توی یکی‌شان اسکچ‌هایی از شهری ایده‌آل را پیدا می‌کردی که آدم را یاد “متروپولیس” و “چیزهای آینده” می‌انداخت؛ با جزئیاتی وسواسانه از اسکله‌های زپلین‌ها و برج‌های نئون دیوانه که سرهاشان از نقش بی‌نقص ابرها بیرون بود. اسکیس شهر ایده‌ال کتاب، ماکت کوچکی بود از شهری که حالا پشت سرم سربرآورده بود.

پلکانی پوشیده در قارچ پوستی مناره‌ها بر روی مناره‌ها که از زیگورات رخشانی بالا می‌رفتند تا به برج مرکزی معبد زرین می‌رسیدند: محاط با جنون سازه‌های رادیاتوری پمپ‌بنزین‌های مغولی. می‌توانستی ساختمان امپایر استیت را در کوچک‌ترین مناره‌ها جا کنی. مناره‌ها که آبرفت جاده‌های بلورین، احاطه‌شان کرده بود و آبرفت در مسیل‌هایش اشکال غلتان نقره(نقلیه) را می‌شد دید، صف پیمایندگان جیوه که همواره در حرکت بودند. هوا از انبوه کشتی‌های شناور، آماس کرده بود: بال‌داران غول‌پیکر، ملخ‌های فرز نقره‌فام(بعضی وقت‌ها یکی از آن اشکال غلتان نقره‌، شکوه‌مندانه از پل‌های آسمانی بالا می‌رفت تا به رقص کشتی‌ها بپیوندد)، زپلین‌های هزارپا، جیروکوپترها در هیبت سنجاقک‌های سرگشته …

چشمانم را محکم بستم و توی صندلی چرخیدم. وقتی چشم‌هایم را باز کردم، دوست داشتم کیلومترشمار ماشین، رد رنگ‌ پریده‌ی گردوخاک روی پلاستیک سیاه داشبورد و جا سیگاری پر از سیگار را ببینم.

به خودم گفتم: سایکوز آمفتامینه. بعد چشم‌هایم را باز کردم. داشبورد سر جایش بود. گردوخاک و ‌فیلتر سیگارهای خاموش‌شده هم همینطور. بدون اینکه سرم را بیخودی بچرخانم، با دقت چراغ‌های جلو را روشن کردم.

و آن‌ها را دیدم.

بلوند بودند. کنار ماشین‌‌شان ایستاده بودند که شبیه یک جور آووکادوی آلومینیومی بود با باله‌ی کوسه‌ای که نعوظ درنده‌اش، از فقرات ماشین بیرون زده بود، با لاستیک‌های صاف سیاه؛ عین اسباب‌بازی بچه‌ها. پسره دست‌ش را دور کمر دختره انداخته بود و به شهر اشاره می‌کرد. هر دوشان سفید پوشیده بودند: بالاتنه‌های گشاد، پاهای لخت، صندل‌های یک‌دست سفید . هیچ‌کدامشان انگار متوجه‌ نور چراغ‌های جلوی تویوتا نبودند. پسره داشت چیز مثلا خفنی به دختره می‌گفت، و او هم در تایید سر تکان می‌داد. و من … حسابی وحشت کرده بودم. مسئله دیگر سلامت روانی نبود، می‌دانستم شهر پشت سرم توسان است. توسانی رویایی که اشتیاقی تاریخی عق زده بودش، که واقعی بود، کاملا واقعی. مسئله اما این بود که این بار فقط شهر را نمی‌دیدم. ماجرا ارواح نمادین و سایکوز آمفتامین نبود. ماجرا این بود که پسره و دختره توی این شهر زندگی می‌کردند. آدم‌های زنده بودند و دیدنشان تخم‌هایم را می‌چسباند زیر گلویم.

آن‌ها فرزندان خلف دیالتا دونز بود: ساکن «دهه‌ی هشتادی که هرگز رخ نداد»؛ ورثه‌ی رویایش. سفید و بلوند با احتمالا چشمانی آبی: آمریکاییِ آمریکایی. دیالتا همیشه می‌گفت آینده قبل از هر جای دیگری به آمریکا آمده اما نتوانسته ماندگار بشود و سرآخر هم از کشور رفته. اما اینجا نه: در قلب رویایی که آدم‌هایش انگار نه چیزی از آلودگی هوا می‌دانستند، نه از بابت سوخت‌های فسیلی نگران بودند و نه خبری از جنگ‌های راه دور رو-به-شکست بود.‌ آدم‌های این آمریکا، باد توی غب‌غب‌شان بود، خوشحال بودند و حسابی به خودشان و دنیای‌شان می‌بالیدند. رویا/دنیایی که وارثانش فرزندان دونز بودند.

پشت سرم،‌ در شهر غرق نور: نورافکن‌های تفتیش، آسمان را تنها برای لذتش می‌کاویدند. رویا-آمریکانشنین‌ها را تصور می‌کردم، زیادی اتوکشیده و بُراق که در میدان‌های مرمری سفید جمع شده بودند و چشم‌های مشتاق‌شان با تصویر خیابان‌های معلق‌ و ماشین‌های نقره‌‌، برق می‌زد: شبیه تصویر شومی از پروپگاندای “جوانان هیتلری”.

ماشین را توی دنده زدم و آرام جلو راندم تا جایی که سپر ماشین به یک‌متری‌شان رسید. هنوز انگار مرا نمی‌دیدند. شیشه‌ را پایین کشیدم و به پسره گوش دادم که جمله‌های مجلل و مطلقا پوکش یاد پیچ‌های تبلیغاتی دورهمی‌های استارتاپی می‌انداختم و می‌دانستم که او، دربست بهشان معتقد است.

شنیدم که دختره گفت «جان، یادمون رفت قرصای غذامونو بخوریم» بعد دوتا ویفر درخشان از جایی توی کمربندش بیرون کشید و یکی‌ش را به جان داد.

برگشتم به اتوبان و راه افتادم سمت لس‌آنجلس. دائم سرم را تکان می‌دادم شاید این زنگ عجیب تویش خاموش شود.

از یکی از آن پمپ‌بنزنی‌هایی که به اسپانیایی مدرن بد دیزاین شده بود، به کین زنگ زدم. از “سفر مطالعاتی‌اش” برگشته بود و به نظر نمی‌رسید تماسم اذیتش کرده باشد.

آره، این یکی واقعا عجیب بوده. ازش عکس نگرفتی؟ نه که تو عکس می‌افتادن ها ولی خب همین تو عکس نیفتادنشونم می‌تونست قضیه رو بامزه‌تر کنه …

چیکار باید کنم حالا؟

یه عالمه تلویزیون نگاه کن، مسابقه و سوپ‌اپرا هم از همه‌ش بهتره، یا حتی بشین پورن ببین. Nazi Love Motel رو دیدی؟ شبکه کابلیای اینجا زیاد می‌ذارنش. افتضاحه. دقیقا به درد حال الان خودت می‌خوره.

چرا مزخرف می‌گفت؟

داد نزن یه دیقه به من گوش کن. اینی که دارم بهت می‌گم امتحان‌شده‌س: چیزمیز تلویزیونی افتضاح قشنگ می‌تونه روح نمادین-گیریت کنه.‌اگه می‌تونه کاری کنه آدم‌فضایی‌بازا از من بکشن بیرون، به نظرم حتما این “آرت دکوهایی از آینده”ی تو رو هم می‌تونه بشوره ببره. یه امتحانی بکن. سنگ مفت گنجیشک مفته دیگه، ها؟

بعد عذرخواهی کرد و گفت که باید برود چون فردا صبح زود با‌ اِلِکت دیت دارد.

با کی؟

همین پیر-پاتال وگاسیا، همونایی که با مایکرویواشون درگیر بودن.

فکر کردم زنگ بزنم لندن: باریس واتفرد و به کوهن بگویم که این عکاس دیگه برات عکاس نمی‌شه؛ پاش توی یه سیزن طولانی از توایلایت زون حسابی گیره . بعد اما قهوه‌ی تلخ ناجوری از یکی از قهوه‌سازهای بین‌راهی گرفتم و سوار تویوتا راه افتادم به سمت لس‌آنجلس.

رفتن به لس‌آنجلس ایده‌ی بدی بود و من دو هفته‌ی تمام توی ایده‌ی بدم گیر افتاده بودم: توی آلتیمیت ولایت دونز با آن غلظت عجیب غریب رویای آمریکایی‌اش که پراشه‌هایش همه‌جای شهر، انگار مترصد فرصتی بودند تا مرا فروببلعند. اول ماشین را روی یکی از روگذرهای دیزنی‌لند، تقریبا به فاک دادم: روی خط ممتد، تویوتا می‌راندم که یک‌هو آسفالت جاده انگار که تا پیش از این اوریگامی خاموش پیچیده‌ای بوده باشد، مفصل‌هایش/تاهایش را باز کرد و من خودم را وسط این آبرفت عظیم از جاده‌های رخشان پیدا کردم که لای ماشین‌های رویای دونز، کپسول‌های کروم قطره‌اشکی با باله‌های کوسه‌ای‌ که از فقراتشان بیرون زده بود، ویراژ می‌دادم. بعد چیزهای بدتر آمدند. هالیوود انگار پر شده بود از آدم‌هایی که با زوج آریزونایی کابوس استریم‌لاینم، مو نمی‌زدند.

کارگردان ایتالیایی مفلسی را استخدام کردم که توی کار چاپ عکس و نصب خرت‌و‌پرت‌های چوبی کنار استخر مردم بود: منتظر آن روزی که زندگی بالاخره روی خوشش را بهش نشان بدهد. یارو همه‌ی نگاتیوهایی که برای دونز جمع کرده بودم را چاپ کرد. خودم نمی‌خواستم به هیچ وجه چشمم به نگاتیوها بیفتد ولی به نظر نمی‌رسید لئوناردو مشکلی باهاشان داشته باشد. کار را که تمام کرد، پرینت‌ها را سرسری چک کردم، بعد بسته‌بندی‌شان کردم و بارِ هواپیما به لندن فرستادم. تمام راه برگشت توی تاکسی، چشم‌هایم را بسته بودم و فقط می‌خواستم بی‌دردسر به سینما برسم و Nazi Love Motel ببینم.

یک هفته بعد، تبریک کوهن در سانفرانسیسکو به دستم رسید. دیالتا عاشق عکس‌ها شده بود؛ به خاطر «نحوه‌ی درگیرشدنم با پروژه» ستایشم می‌کرد و امیدوار بود که در آینده در پروژه‌ی دیگری با من همکاری کند.

بعدازظهر همان روز، بال‌دیسی درست بالای خیابان کاسترو توجهم را جلب کرد. موقع دیدنش حسی شبیه حس دیدن یک جور فیگور انتزاعی ناقص داشتم: انگار خودش هم کاملا به بدن اختیار کردن در این لحظه، بالای خیابان دهه هشتادی، خوشبین نبود. با عجله خودم را به نزدیک‌ترین دکه‌ی روزنامه‌فروشی رساندم و همه‌ی عنوان‌هایی که تیترهای مرتبط با بحران نفت و خطرات انرژی هسته‌ای داشتند را برداشتم. همان موقع تصمیم گرفته بودم یک بلیط پرواز به نیویورک هم بخرم.

«توی دنیای ریدمانی زندگی می‌کنیم، نه؟» صاحب مغازه مرد سیاه لاغری بود با دندان‌های خراب و کلاه‌گیس تابلو. همان‌طور که توی جیبم دنبال پول خرد می‌گشتم و نَسَخ نیمکت پارکی بودم تا رویش خودم را در واقعیت ملموس دیستوپیای انسانی‌ای که احاطه‌ام کرده بود، غرق کنم، سر تکان دادم.

«ولی بدتر از اینم می‌تونست باشه، قبول داری؟»

گفتم «اوهوم … می‌تونست “بی‌نقص” باشه.»

کپه‌ی چگال فاجعه که ازش خریده بودم را زیر بغل زدم، راهم را گرفتم و در حالی که یارو رفتنم را تماشا می‌کرد، از دکه دور شدم.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مترجم: آرکانا پانگ
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر: