مالازان کتاب کشتگان؛ کلانروایتی از جنس تاریخ
مالازان، مجموعهی فانتزی سحر و شمشیر نوشتهی استیون اریکسون است که اگر از خواندن روایت کلیشهشکن نغمهی آتش و یخ لذت بردهاید، پیشنهاد میکنم سراغش بروید.
سریال بازی تاج و تخت، این روزها بر چشمانداز پایانی ایستاده که بسیاری بیصبرانه انتظارش را میکشند؛ انتظاری که خواه از جنس اشتیاق باشد و یا «شما را جان مادرتان بیشتر قهوهایش نکنید». با این حال خوب یا بد، نمیتوان منکر این شد که بازی تاج و تخت و به تعمیم آن، نغمهی آتش و یخ، شاید حتی تاثیرگذارترین اثر فانتزی سنوات اخیر در جذب مخاطبان رسانهی میناستریم به ادب ژانری بوده است. مخاطبی که حال شاید با فرجام یافتن این سریال، نومیدانه و مضطرب، به دنبال مخزن دیگری برای ارضای نیازهای جسمی و روحی خود بگردد.
خب، البته که منطقیترین دستآویز، همان سورسمتریال سریال است؛ یعنی مجموعهی نغمهی آتش و یخ مارتین. درست است که سریال از کتابها جلوتر رفته و خط داستانیها مفترق شدهاند و شاید بعضیها هم با خود بگویند که تکرار مکرّرات میشود و از این قبیل تفاسیر. با این حال شخصاً اطمینان میدهم که اگر لااقل به خاطر جذابیت پلات و عمق شخصیتها و تار و پود درهمتنیدهی سیاست و آن درونگوییها و دیالوگهای کول، بازی تاج و تخت را نگاه میکنید، و اگر حس میکنید سه سیزن اخیر سریال به شعورتان توهین کردهاند، خواندن نغمهی آتش و یخ از آن تجربیاتی خواهد شد که هرگز فراموشش نخواهید کرد.
با این حال، و در چرخش گواژهآمیزی(با سپاس از تمام کسانی که در پیشنهاد این واژه در مقام “آیرونیک” نقش داشتهاند)، برخلاف سریال که در شرف پایان است، کتابها انگار ذرهای تمایل بر ختم شدن ندارند. اکنون، حدود دو ماه از هشتمین سالگرد انتشار رقصی با اژدهایان میگذرد و در حالیکه تمام شواهد و قرائن و محاسبات اینطور مینمایند که کتاب ششم، میبایستی منتشر شده باشد. و با این وجود، اینطور برمیآید که سر مارتین به لطف این جشنواره و آن دورهمی و آن یکی مسافرت خیریه/آموزشی به سواحل کارائیب، گرمتر از آن است که به خودش زحمت جمع کردن بادهای زمستان را بدهد. اینک در خوشبینانهترین حالت هم، فرض کنیم اوایل 2019، کتاب ششم منتشر شود. باز هم خوشبینانهترین حالت را در نظر بگیریم که کتاب هفتم در یک فاصلهی زمانی 6-7 ساله به اتمام برسد. و در نهایت هم خیلی خوشبینانه به سن مارتین و دورِ کمرش و آمار حملات قلبی-عروقی نگاهی بندازیم… راستش آمارها در خوشبینانهترین حالت هم، آنچنان خوشبینانه نیستند.
خب پس تکلیف عطش این هواداران نوپای ژانر چه میشود؟ و چه کسی در قبال نمایاندن دریا و خوراندن تنها جرعهای آب(شور) به ایشان مسئول است؟ البته که فرد مسئول، کسی جز شخص مارتین نیست؛ اما خب، وی هیچگاه به مسئولیتپذیری شهره نبوده است.
با این حال، تمام این کنایهها و عقدهخالی کردنها به کنار، فانتزی تنها به ارباب حلقهها خلاصه نمیشود و مارتین هم رجعت دوبارهی مسیح پس از تالکین نیست. و در غیاب بازی تاج و تخت و نغمهی آتش و یخ، قرار نیست فانتزی خالی افتد. در مورد این جانشینان و یا شاید بهتر است بگویم جایگزینان عدیده، در مکان و زمانی دیگر صحبت شدهاست. لکن با در نظر آوردن مشابهات عناصر روایت و داستان، شاید بد نباشد از یکیشان به طور خاص و به تفصیلی نسبی صحبت کنم. سری مالازان، کتاب کشتگان.
میگویند برای تالکین، همه چیز از یک «روزی روزگاری، هابیتی زیر تپهای زندگی میکرد» شروع شد. شروعی که به دنبالش نخست یک کتاب و بعد یک تریلوژی به دنبال داشت. تریلوژیای که کم و بیش، به متن مقدس نویسندگان فانتزی تبدیل شد؛ خواه متن مقدسی که به آن اقتدا میکنند و یا با تمام وجود از آن گریزانند. با این حال برای استیون اریکسن، باستانشناس و مردمشناس کانادایی، آغاز و شکلگیری این تاثیرپذیری اندکی متفاوت بود. و البته که مطمئن نیستم؛ اما شاید بیشتر به اینگونه که «جایی در آندِردارک، الفی زندگی میکرد. یک تاس 20تایی بینداز تا بگویم چگونه».
اریکسن از طریق دیاندی(DnD) با فانتزی تالکینی آشنا شد؛ بستری برای نقشآفرینی در ستینگهای ژانری. و از طریق همان دیاندی بود که مثال نقضی شد بر اپروچ دوگانهی فانتزینویسان به تفکرات تالکینی. چه، دیاندی بهترین مکان برای شکستن کلیشههای متداول روایت است؛ همیشه اورکها را دوست داشتهاید و فکر میکنید در حقشان جفا شده است؟ خب، برای نوازندهای اورک شدن و پر کردن جهان با نغمهی عشقتان، چیزی جلویتان را نگرفته است.
برای اریکسن و دوست نویسندهاش، ایان کمرون اسلمونت هم، دیاندی در نقش همین پتک کلیشهشکن درآمد و پلی شد بر قواعد تالکینی. طی آن جلسات، شخصیتهایی خلق شدند مغایر با هر آن هنجاری که بر آثار فانتزی معمول آن دوره حکمفرما بود. شالودهی ستینگهایی ریخته شد که اورکها، اقوام برین بودند. و پلاتهایی روایت شد که تاریکی در انتها به روشنایی چیره شود و اصلاً شاید تاریکی، آنقدر هم که به نظر میرسد تاریک نباشد. در نهایت، دیاندی برای اریکسن و اسلمونت، بستری ساخت تا به دور از دوئالیتهی درود بر تالکین و یا لعنت بر تالکین، از نویسندگان دیگری مانند هاوارد و باروز تاثیر بپذیرند.
این ملغمهی ستینگ و کاراکتر و خردهروایت اما، هنوز برای داستان شدن چیزی کم داشت. تجربهای که اریکسن نه در نقشآفرینیهای فانتزی، بلکه قرار بود در تحصیلات آکادمیک خود با آن برخورد داشته باشد. آن چیزی که این خردهروایتها و شخصیتها را در فرشینهی خود محصور میسازد؛ کلانروایت.
کلانروایت یا گرند نرتیو، در سطح بشری، تمام آن چیزی است که فردیت را به اجتماع مبدل میسازد. به بیان دیگر، شما و هر آنچه در زندگیتان انجام میدهید، یک خردهروایت هستید. و کلانروایت هنگامی شکل میگیرد که خردهروایات شما و اطرافیانتان به هم وصل شوند و بر هم تاثیر بگذارند. کلانروایاتی در سطح یک خانواده، یک شهر، کشور و یا یک جهان. در حقیقت، صرف وسعت و عظمت یک مقیاس نیست که کلانروایت را میسازد؛ تصویر بزرگ، مستلزم اجتماع پیگمانهای رنگ کوچکتر است. بدون خردهروایات، نمیتوان کلانروایت داشت.
نمود کلانروایت در فانتزی و خصوصا فانتزیهایی که له و علیه تالکین هستند، با این حال، آنطور که شاید از الگوی بالا پیروی نمیکند. و علتش هم شاید تا حدی به هدف تالکین از خلق ستینگ برگردد. برای تالکین، دنیاسازی نه برای روایت، بلکه به مثابه یک پژوهش میدانی زبانشناختی بود. و ریزنگاریهای تالکین بر ظرافتهای قواعد حاکم بر این دنیا، نه از ملزومات شکلگیری خردهروایتها، که در جهت شکلگیری خردهشبیهسازی(Microsimulation)های لینگوئیستیک میباشند. ساده بگویم. تالکین بیشتر برای اهداف آکادمیک داستان مینوشت تا ذات داستاننویسی. و از همین رو، شاید برچسب کلانروایت زدن به روایت تالکینی، کاری نابهجا باشد. روایت تالکین در ظاهر و بطن، شرح یک تصویر عظیم از بالاست. آنقدر بالا که خردهروایات به تمامی فراموش شوند. در واقع، رویکرد یک پژوهشگر زبانی مانند تالکین به روایت، رویکردی است کاملاً نظری. به دور از هر گونه تمرکز بر جنبههای فردی که سازندهی خردهروایتها هستند، در عوض، مانند یک متاآنالیز علمی، پارامترهای مربوط به پژوهش از شخصیتها و از جهان استخراج شده و در نهایت از اجتماعشان نه یک کلانروایت، بلکه تزیس و تئورِمی پدید میآید در پاسخ به پرسش و یا شبههی نخستین نویسنده/پژوهشگر.
وجه تمایز نویسندگانی مانند مارتین و اریکسن با تالکین در همین تفاوت رویکرد است. تمرکز یک تاریخدان، مردمشناس و یا باستانشناس، برخلاف محققان زبانی، نه قوانین نظری حاکم بر زندگی تودهها و بلکه دقیقاً بر همان روابط و برخوردهای میانشان است. کنش و واکنشهایی که در نهایت، کلانروایت زندگی را میسازند. اریکسن در جریان تحصیلات آکادمیک خود به عنوان مردمشناس تاریخی بود که اهمیت خردهروایتها در فرمت یک کلانروایت را فرا گرفت؛ آنطور که از مصاحبههایش در این مورد برمیآید.
«از خواص مطالعهی تاریخ، فهم و درک تضادها و برخوردهایی در مقیاسهای خرد و عظیم، در قالب یک امپراتوری، یک عصر و یک زمان است. البته که مطالعهی تاریخ یک تمدن، برای مثال روم، آشور و یا چین، از ابتدا تا انتها کار بسیار مفرحی است؛ با این حال، توهمی نابهجا از تمامیت در خواننده القا میکند. به این صورت که انگار میتوان تمام مردمان و نسلهای آن تمدن را به صورت پیشآمدهایی تصادفی، در تصویر یک کلانروایت به نمایش گذاشت. و مشکلاتی که مفهوم “حماسه” در فانتزی با آنها دست و پنجه نرم میکند هم ریشه در همین دارند. روایت، از صحنهها ساخته میشود. از حوادث و پیشآمدهای آنی. از صورتها و صداهایی که انتخاب میکنیم به جایشان، ولو برای مدتی اندک، زندگی کنیم. فکر نمیکنم هنگام خلق جهان مالازان، “حماسه” به فکر کَم[اسلمونت] یا من خطور کرده باشد؛ کار ما شده بود سیاحت اطراف جهان. از این محل به آن یکی، و از این فرهنگ به فرهنگ دیگر. و در نهایت، نیروی پیشبرندهی اثر، همین تعامل و برخورد میان این فرهنگها بود.» -استیون اریکسن در جلسهی پرسش و پاسخ در ردیت، 2015.
برای اریکسن، دیگر آن کاراکترها و ستینگهای زادهی جلسات دیاندی، ملغمهی بیهدفی از داستانها و پویشهای شخصی نبودند؛ تبدیل به خردهروایتهایی شده بودند که میشد از طریق برهمکنششان، به کلانروایتی بیمانند رسید. تنها کمی آزمون و خطا میطلبید و آزمایش که در نهایت، نتیجهش در سال 1999 به نخستین کتاب در سری مالازان ختم شد؛ بوستانهای ماه.
در مالازان، تمام آن چیزهایی که اریکسن در مطالعات تاریخیاش با آن برخورد داشت، امپراتوریها، مردمان و خردهروایتها، تجرد و تقابلشان با یکدیگر در ظرف زمان، همه به صورت کلانروایتی غیرخطی نمود مییابند. مانند نغمهی آتش و یخ، مالازان از معرفی شخصیتهای جدید ابایی ندارد. و حتی قدمی هم جلو میگذارد و برخلاف نغمه، که هستهای از کاراکترهای اصلی ستون و تکیهگاه روایت را میسازند، ارزشهایی برابر برای قسمت اعظم شخصیتهایش تعبیه میکند. و این در محور قرار گرفتن شخصیتها تا به حدی جلو میرود که شاید بتوان ادعا کرد تمام کاراکترهای مالازان، کاراکترهای اصلی هستند. شخصیتی در کتاب نخست معرفی میشود و در مرکز وقایع قرار میگیرد؛ تا حدی که اینطور به نظر خواننده میرسد که بدون حضورش، پیشبرد داستان ممکن نیست. و بعد کتاب دوم شروع میشود و جلو میرود و هزار و اندی صفحهی بعد، به پایان میرسد و کوچکترین اشارهای به آن شخصیت نمیشود، تا هنگامیکه در کتاب سوم، هنگامی که دوباره آن شخصیت باز میگردد، خواننده لحظهای با خود بگوید «این کیه دیگه اصلاً؟».
و شاید یگانه هدف اریکسن، از خلق این کلانروایت، همین باشد. در تاریخ، فرهنگها همه باارزشند. تکتک برای خود متمایزند و به نوبهای برجسته. و هیچکدام بر دیگری برتری ندارد. و از اینروست که در مالازان هم، تکتک شخصیتها، فرهنگها و خردهروایتها در این اسپاتلایت داستانی قرار میگیرند. شخصیتها، همگی برای روایت مهم هستند. و خطداستانیهای پیدرپی و غیرخطی، به هم برخورد میکنند و بر هم تاثیر میگذارند و از هم تاثیر میپذیرند تا در نهایت، کلانروایتی پدید آید تمامشمول و کامل، در حجم و مقیاسی به مراتب عظیمتر از آنچه که پیشتر در ادبیات فانتزی شاهدش بودهایم. روایتی که از بوستانهای ماه شروع میشود و از پس 10 جلد و بیش از 3 میلیون کلمه، در ایزدِ افلیج خاتمه مییابد.
بنابراین نیازی نیست نگران پایان یافتن بازی تاج و تخت و یا پایان نیافتن نغمهی آتش و یخ باشید. مالازان هست تا کلانروایتی حتی عظیمتر از آثار مارتین، عرضهتان کند. تنها قسمت سخت کار، ورود به اثر است که در نگاه اول شاید چندان دوستانه نباشد. با این حال، نیازی به نگرانی نیست و این یوزر-فرندلی نبودن، تنها به منحصربهفردی این تجربه میافزاید. برای توصیفش، تنها به تشبیه یکی از کاربران ردیت بسنده میکنم.
«چرخ زمان و مالازان، هر دو کم و بیش کمپینهای دیاندی هستند. تفاوت صرفاً در این است که [رابرت]جوردن، از آن گیممسترهاییست که همان ابتدای کار، 60 صفحه ستینگش را پرینت شده به تکتک بازیکنان میدهد و تا کامل نخوانند و قسمتهای مهمش را هایلایت نکنند، بازی را شروع نمیکند. اریکسن از آن سو اما، گیممستری است که در پاسخ به تاس 20 تاریخ بازیکن در مورد یک مجسمهی باستانی، به همین بسنده میکند که “مجسمهای است بسیار باستانی”.»