ایوان مخوف و غائله‌ی «جشن‌ خون»

3
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

این داستان با تأسی از یک مقدار تاریخ‌نگار روس نوشته شده است.

شهرهای نوگورود و پسکف در ۱۴۷۸ و ۱۵۱۰ به دست روس‌ها افتاده بود. این دو شهر در گذشته آزادانه با لیتوانی و سوئد رابطه‌ی بازرگانی داشتند. جنگ‌های دیوانه‌وار تزار این جایگاه را سست کرد و سپس انگلیسی‌ها بطور گسترده با آن شهرها به بازرگانی پرداختند. آنگاه اوپریچنیکی‌ها ترس و هراس را در دل مردم دو شهر کاشتند و به این ترتیب ناخرسندی در میان آنها پراکنده شد. اوپریچنیکی‌ها طبقه‌ای نوین از اشراف بودند که از مزدبگیران به شمار می‌رفتند و نوکر ایوان مخوف بودند. ما در این برگ خونین تاریخ یاد می‌گیریم عموماً هرکس اسم و لقب سخت‌تری دارد مشکلات روحی روانی بیشتری هم نسبت به بقیه دارد:

ایوان که از ناخرسندی در آن بخش از امپراطوری آگاه بود در بهار سال ۱۵۶۹ پانصد خانواده را از پسکف و ۱۵۰ خانواده را از نوگرود به زور به مسکو برد تا دور از بستگان خود در بدبختی دست و پا بزنند. این وسط مخلوقی بواقع مزخرف بنام پیتر از اهالی شهر ولهینا که طبق شهادت تاریخ مزخرف‌ترین بشری بود که تابه‌‌آن‌روز قدم بر روی کره خاکی نهاده بود، نامه‌ای به ایوان نوشت و گفت که مردم نوگرود از رفتار بد و ناشایست تزار به تنگ آمده‌اند و در صدد هستند به لهستان بپیوندند. پیتر نامه را با نام‌های اسقف بزرگ و سایر اشراف به دروغ امضا کرد و برای ایوان فرستاد.

ایوان نامه را خواند و اصلاً خوشش نیامد که یک عده از او ناراضی هستند، بنابراین تصمیم گرفت به‌جای نوشتن جواب نامه، لشگری به فرماندهی تزار و همراه اوپریچنیکی‌ها به نوگرود بفرستد و در دسامبر سال ۱۵۶۹ جواب نامه‌اش را به همین صورت ارسال کرد. تزار که آدم اهل خانه و خانواده‌ای بود پسر بزرگش که بر حسب اتفاق، نیز ایوان نام داشت و ۱۵ سال سن داشت را همراه خود کرد تا ضمن اردویی تفریحی، از محل کار پدر بازدید کند.

ارتش تزار بر سر راه خود به نوگرود با کشتن مردم کلین به شادی پرداختند -دوران قدیم دوران خیلی سختی بود و به علت کمبود امکانات، مردم با این قبیل کارها خوشحالی می‌کردند- این بیچاره‌ها خود را به شاه لهستان نفروخته بودند، اصلاً خبر نداشتند جریان چیست و قبل از اینکه مطلع بشوند هم مرده بودند و زیاد برایشان مهم نبود که بدانند جریان چه بوده. در تور، اوپریچنیکی‌ها به خانه‌ها می‌رفتند و هرکس را که دلشان می‌خواست شکنجه ‌می‌کردند. تزار چون مرد بسیار باایمانی بود ابداً دست به اینجور کارهای زشت و ناپسندیده نزد و در عوض پنج روز پشت سرهم در دیری به نیایش پرداخت.

ایوان مخوف

ارتش تزار که آدم‌هایی کم‌حوصله بودند و خیلی زود از سفرشان خسته می‌شدند هرکجا که می‌رسیدند برای سرگرمی و ذلک بجای اینکه روی درخت یادگاری بنویسند یا روی دیوارها، از هر شهری که عبور می‌کردند چیزی جز دیوارهای سوخته، تلی از اجساد، اندام‌های آویخته از شاخه‌های درختان و احشامی که شکم‌هایشان دریده شده بود برجای باقی نمی‌گذاشتند (آدمی به تفریح زنده‌ است دیگر).

در ۲ ژانویه ۱۵۷۰ ارتش تزار وارد نوگرود شد. سربازان دیواری چوبی پیرامون شهر ساختند تا هیچکس نتواند فرار کند و کلیساها را بستند تا کسی هم به آنجا پناه نبرد و بزرگان و مردم سرشناس را در خانه‌هایشان بازداشتند کردند و روحانیون را به جای سرپوشیده‌ای بردند و از آنها خواستند نفری بیست روبل در ازای آزادی پرداخت کنند و هرکس توان پرداخت چنین هزینه‌ای را نداشت او را هر روز به فلک می‌بستند تا بدین طریق پولدار شده و پول خونش را بدهد.

در ۶ ژانویه تزار فرمان داد همه روحانیونی که برای آزادی خود پولی پرداخت نکرده بودند را بکشند – شاید چون از پولدار شدنشان ناامید شده بود؟ – و چماق بدستان تزار هم هرکس را که پولدار نشده بود به طریق اولی کشتند. سپس تزار که همچنان مرد با ایمانی بود در کلیسای سن‌سوفیا به نیایش پرداخت و در ادامه قبول کرد برای شام به خدمت اسقف اعظم برسد و به کاخ او رفت.

آداب مهمانی بخصوص در حضور افراد بزرگی چون اسقف عموماً اینطور است که آرام سرجایتان بنشینید، غذایتان را مودبانه بخورید و بموقع هم بیرون بزنید تا اسقف بتواند بخوابد؛ اما آیا تزار آدم مودبی بود؟ آیا غذایی که خدمتکاران اسقف جلویش گذاشته بودند خوشمزه بود؟ آیا از مصاحبت با کشیش‌ها و سایر بزرگان لذت می‌برد؟ جواب سئوال‌های کذا به ترتیب نه، نه و نه است. تزار وسط مهمانی روی صندلی‌اش ایستاد، نعره کشید و اوپریچنیکی‌ها که منتظر دستور این مرد باایمان بودند حمله کردند و هرکسی را که پیدا کردند دست بسته و کشان کشان به زندان بردند. مهمانی تازه داشت مهیج می‌شد.

از روزهای بعد پسر تزار یعنی ایوان شانس دیدن پدر در محل کارش را داشت و به چشم خودش دید که پدر بیچاره‌اش چقدر زحمت می‌کشد.

دسته دسته مردم را به حضورشان می‌آوردند، مردمان عادی، بازرگانان، افراد سرشناس و اشراف و هرکسی که دو پا برای دویدن و دهانی برای فریاد کشیدن داشت، گرفتند و به حضور تزار آوردند. نه کسی به حرفشان گوش می‌کرد و نه کسی آنقدر منطق داشت که الان دقیقاً برای چه باید کل مردم شهر را به خاک سیاه بنشانیم. مردم نوگرود در شهری نفرین‌شده زندگی می‌کردند، همین جرمشان بود و مجازات چنین جرم بزرگی مرگ به روش تزار بود.

مردم نوگرود البته اصلاً مرگ کسل‌کننده‌ای نداشتند. مردان جلوی همسرانشان شکنجه شدند و مادران جلوی فرزندانشان. مردم را با تازیانه می‌زدند، سپس گوشت بدن‌هایشان را می‌بریدند، بینی‌هایشان را پاره می‌کردند و در نهایت طبق دستورالعمل تزار با آتش ملایم کبابشان می‌کردند و اگر کسی در میان متوجه منظور تزار نمی‌شد و زنده می‌ماند او را به سورتمه می‌بستند و تا شهر بدی یعنی ولخف روی برف می‌کشیدند. خوشبختانه عموم مردم همان ابتدای کار متوجه منظور تزار شدند و مردند اما برای عده‌ی قلیلی تا ولخف طول کشید تا هدف از این مراسم نشاط‌اور را متوجه شوند و یک مقداری مرگشان طول کشید.

ایوان مخوف

تزار آدم اهل خانواده‌ای بود – قبلاً به این مهم اشاره کرده بودم – بنابراین کل اعضای خانواده را یکجا بداخل رودخانه یخزده ریخت و یک عده را هم با قایق مأمور کرد تا اگر کسانی از پذیرش مسئولیت خانواده شانه خالی کردند ولو شده به ضرب و زور تبر و چنگک و لنگر به آغوش خانواده بازگردانده شوند و اینجور بود که ایوان پنج هفته شاهد تلاش پدر شامخش برای توجیه کردن مردم شهر به ارزش‌های خانواده‌داری بود.

مردم زیر شکنجه‌های تزار فریاد می‌کشیدند، از درد به خود می‌پیچیدند، بدن‌ها و صورتهایشان بخاطر عذابی که تحمل می‌کردند شکل‌های عجیبی به خود می‌گرفت و تزار با هیجان این مراسم را تماشا می‌کرد. فرقی نداشت طرف بی‌گناه بود یا گناهکار، سرنوشت همه یکی بود و تزار از دیدن امعا و احشا و این کارگاه رایگان آموزش آناتومی بدن انسان جدا بر سر ذوق آورده بود.

۱۲ فوریه تزار دستور داد در خیابان‌ها بگردند و از هر خیابان یک نفر را که هنوز زنده است به نزدش ببرند. بیچاره‌های ژنده‌پوش وحشتزده‌ای که جز پوست و استخوان به تن نداشتند با تنی لرزان جلوی تزار باایمان ظاهر شدند و او طی نطق غرایی اعلام کرد:

ساکنان نوگورود که زنده مانده‌اید، دعا کنید سلسله‌ی ما قرین پیروزی باشد. برای ارتش مسیح دعا کنید تا بر دشمنان آشکار و نادیدنی خود پیروز آیند. خداوند بر کردار اسقف اعظم پیمن و شریک جرم او داوری خواهد کرد چه آنان مسئول این حمام خون در شهر شما بودند. اکنون وقت آن رسیده که از گریه و ضجه دست بشوئید.

چه دلرحم و چه با ملاحظه بود تزار. از آنجایی که این کارگاه آناتومی خیلی به مذاقش خوش آمده بود، تصمیم گرفت مشابه همین حرکت را در مسکو و برای کسانی که هنوز به نوگرودی‌ها وفادار بودند اجرا کند. بنابراین به محض رسیدن افراد زیادی من‌جمله نزدیکان خود را قتل‌عام کرد – برای دستگرمی بیشتر – و در میدان بزرگ کرملین هفده چوبه‌دار درست حسابی، پاتیل عظیمی از آب جوش و ماهیتابه‌‌ی بزرگی به اندازه آدم و طناب‌هایی عظیم که برای نصف کردن استفاده ‌می‌شد برپا کرد اما بگذارید صادق باشیم؛ هرکسی که ماهیتابه‌ی سایز انسان تولید کرده بود، آن روز مژدگانی خوبی از تزار دریافت کرد و همه‌ی کسانی که مسخره‌اش کرده بودند که چرا چنین ماهیتابه‌ای ساخته را، حسابی کنف کرد.

۲۵ ژوئیه سال ۱۵۷۰ قرار بود جشن بزرگ خون برگزار شود. مردم مسکو به صورت جدا جدا با دو واژه‌ی جشن و خون آشنایی کامل داشتند. ولی وقتی در میدان حاضر شدند و لوازم جشن را دیدند دقیقاً متوجه منظور تزار از «جشن خون» شدند و ترجیح دادند کنج خانه‌هایشان مخفی شوند. مردم ماجرای نوگرود را شنیده بودند، لوازم جشن تزار را هم دیده بودند و لهذا اصلاً معقول نبود تمایل به شرکت در چنین جشنی را داشته باشند.

تزار با شکوه و جلال به همراه سیصد نفر از اعضای کارگاه وارد میدان شد و دید میدان خالیست. تصور کنید کلی برای جشن تولدت تدارک می‌بینید و بعد رفقایتان صرفاً بخاطر اینکه شک دارند در غذایشان سم ریخته‌ای یا نریخته‌اید، در مراسم حاضر نمی‌شوند. شما جای تزار باشید عصبانی نمی‌شوید؟

تزار دستور داد مردم را به زور دگنک از خانه بیرون بکشند تا در جشن شرکت کنند. وقتی میدان پر از مردم شد تزار با هیجان از مردم پرسید که آیا این سیصد نفر را می‌بینند؟ مردم کور که نبودند، بنابراین گفتند بله و تزار گفت اینها خائنین به من و مملکت هستند. خائنین مورد بحث که از شدت شکنجه جانی در بدن‌هایشان نمانده بود و حوصله‌ی سخنرانی را هم نداشتند تنها به طناب‌های اعدام خیره شده بودند که قرار بود این رنج بی‌پایانشان را تمامی بخشند و مردم گفتند بله چقدر هم قیافه‌ی این‌ها اتفاقاً به خائن شباهت دارد و بعد تزار پرسید که آیا این خائنین نباید مجازات شوند و آیا تزار مرد عادلی نیست؟ در تاریخ نیامده که آنروز بخصوص و پس از این سخنرانی آیا مرغ‌های پخته خندیدند یا نه اما می‌توانم با اطمینان بگویم حسابی خندیدند، اما مردم نخندیدند و همه یک‌صدا گفتند تزار تو خوبی که عدالت خوب است و تزار خوشحال شد و فرمان داد جشن شروع شود.

جشن عموماً با موسیقی و رقص شروع می‌شود. جشن تزار مقداری با جشن‌های عادی تفاوت داشت یعنی به‌جای موسیقی یک نفر روی یکی از قربانیان پرید، گریبانش را جرید ابتدا وی را خفه کرد، سپس آویزانش کرد و سپس از او بیف استراگانف درست کرد و همه می‌دانند این غذای روسی چقدر به گوشت تازه نیازمند است، آنهم بصورت رشته رشته. در ادامه خزانه‌دار خائن را جلو آوردند، ابتدا روی بدنش آب جوش ریختند و بعدهم آب یخ تا پوستش غلفتی در بیاید –برای تخم‌مرغ آب‌پز و سیب‌زمینی آب‌پز هم این دستور غذایی جواب می‌دهد، زنده‌باد تزار!– و بقیه‌ی زندانیان هم حدوداً سرنوشت مشابهی داشتند.

ایوان مخوف

همه در نهایت مردند اما به روش‌های مختلف: برخی تکه‌تکه شدند؛ برخی اعدام؛ برخی سربریده شدند؛ برخی سرخ و برخی آب‌پز شدند؛ و یکی هم این وسط توسط ایوان جونیور جگرش دریده شد – ایوان با الگو گرفتن از پدر و همانطور که روی اسب نشسته بود جگر پیرمردی را بیرون کشید، بچه‌های خود را همراه خود به محل کارتان ببرید تا در زندگی دنباله‌رو مسیر شما باشند به همین صورت – و در عرض دو ساعت دویست نفر از زندانیان با روش‌های نوین و غیر تکراری قتل‌عام شدند. جشن باشکوهی بود و مردم به خانه‌هایشان رفتند و تا هفته‌ها کسی غذا از گلویش پائین نرفت.

سه روز بعد تزار که مرد بسیار جشن‌دوستی بود تصمیم گرفت هشتاد نفر از همسران زندانیان را در رودخانه مسکوا غرق کند –به هرحال بیوه‌ی تنها صورت خوشی ندارد و بهتر همان بود که به همسرانشان بپیوندند– و جسدهای تکه‌تکه‌شده‌ی شوهرانشان را به مثابه لواشکی که جلوی آفتاب پهن می‌کنند، جلوی آفتاب داغ ماه ژوئیه پهن کند. جسدها فاسد شدند و بوی گندی گرفتند و تزار چون فرمانروایی معقول و منطقی و فکوری بود دستور داد جسدها را کوچک‌تر ببرند تا حمل کردن و جمع کردنشان ساده‌تر شود.

نزدیک به یک هفته سگ‌های ولگرد مسکو با گوشت قربانیان جشن گرفته بودند. این بود غائله‌ی «جشن خون».


تزار البته رزومه‌ی خیلی پرباری از این قبیل رفتارها داشت. یک بار یکی از قربانیان را روی دهانه توپ بست و بعد هم توپ را آتش کرد. قربانی به قطعات خیلی کوچکتری (غبار) تقسیم شد که عملاً نیازی به جمع کردنش هم نبود. یکبار هم که از ریشخند کردن شاهزاده گوژدف رنجیده بود ظرفی از آب جوشان بر سر شاهزاده مورد بحث ریخت و شاهزاده جزغاله در حالی که سعی می‌کرد از دستش فرار کند در نهایت به چاقویی برخورد کرد که در دست تزار بود و ناخودآگاه مرد.

دکتر بومل پزشک ویژه‌ی تزار بود که برای کشتن درباریان سم آماده می‌کرد. این پزشک مهربان دشمنانی داشت که شایعه کردند با لهستان رابطه‌ی پنهانی دارد. پزشک فداکار را روی میله دندانه‌داری دراز کردند، دست و پاهایش را شکستند و بدنش را با سیم کابل حسابی زخمی کردند، سپس به فرمان تزار او را به سیخ کشیده و بریانش کردند. او که از پشتش آتش زبانه می‌کشید و می‌سوخت در نهایت به حد کمال پخت و وقتی از روی آتش برش داشتند هنوز جان داشت پس او را به سلولش برگردادند و آنجا او نیز مرد و البته کارما چیز بسیار مزخرفی است.

تزار البته طرفدار حیات وحش نیز بود، برای مثال یک بار یکی از قربانیان را داخل چهاردیواری بزرگی رها کردند و خرس‌های درنده را از قفس آزاد کردند تا دلی از عزا در بیاورند، خرس‌ها هم قربانی را مقدار زیادی خوردند.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
مشاهده نظرات
  1. امیر

    خیلی باحال بود این همه درباره ایوان چهارم خوندم این چیز دیگه ای بود

  2. اطلس

    بسیار جالب بود. طنزتون عالیه

  3. ali

    جالب بود ولی باید بدونید که در دوره صفویه مخصوصا شاه صفی و بعد هم قاجاریه ما روش های خلاقانه تری برای کشتن ابداع کرده بودیم. از جمله همین جلوی توپ بستن.
    راستی رهبر کره شمالی یکی از ژنرال ها رو بخاطر چرت زدن موقع سخنرانیش گذاشت جلوی توپ ضد هوایی ZSU-23mm .

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • مجله سفید ۲: ارتش اشباح

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • ماورا: سلسله جنایت‌های بین کهکشانی

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید