انیمه: کابوی بیباپ Cowboy Bebop
تصور کنید روزی یک برنامهی تلویزیونی وجود داشته باشد که خلافکاران تحت تعقیب کل منظومهی شمسی را معرفی کند. و تصور کنید که در این دنیا شغل عدهای جایزهبگیری، آن هم از نوع فضاییاش است. هم میتواند خیلی برایتان جالب باشد هم احتمالا ترسناک. چون شاید شما با دیدن چنین معجونی به ترکیبی بدقواره مثل بعضی فیلمها یا سریالهای دوزاری هالیوودی فکر کنید. نکند که یک سری کابوی بدون جزئیات در کار باشد که مثلا دنبال چند موجود فضایی هولناک میافتند و نبرد خسته کننده ای پر از جلوههای ویژه را کلید میزنند؟؟؟
نه! از این خبرها نیست!
حتی برای آنهایی که انیمه دوست ندارند
« کابوی بیباپ» (به ژاپنی: カウボーイビバップ, Kaubōi Bibappu) ، یعنی همان انیمهی سریالی 26 قسمتی محصول 1996 ژاپن هیچ شباهتی با برداشت اولیهی شما ندارد.
البته مثل همیشه کلیشهها هم هستند. یعنی اول همه چیز با فرمولهای بارها آزموده شده شروع میشود. اصلا بیایید فرض کنیم که خودمان کارگردان این انیمهی وسترن فضایی هستیم و نیاز به چند کاراکتر داریم. خب احتمالا برای شخصیتپردازی قصه چنین گپ و گفتی در ذهنمان شکل بگیرد:
«برای نمونه دو جایزهبگیر ماجراجو در یک سفینهی سرگردان که یکی از قضا جوانی فرز و جسور است و دیگری مردی عضلهای و محکم ولی محافظهکار را در نظر میگیریم. به نظرتان چطور است؟ یک جور تقابل دائمی که میتواند نمکِ کار باشد. از نظر بصری هم ترکیب عضله و مغز خیلی تاثیر خوبی دارد و حس یک تیم کامل را به مخاطب القا میکند» برای کامل کردن کار میتوانیم فرز را همیشه و در هر موقعیت با یک سیگارِ چسبیده به لب نشان بدهیم که یعنی به همه چیز بیتفاوت است و عضلهای را هم در حال هرس درختچههای بنسای (یعنی عضلهای تا این حد به اصلاح اطراف خودش اهمیت میدهد). بدیهیست که فرز یک خلافکار سابق میشود و عضله یک پلیس سابق که مسیر روزگار همراهشان کرده: پس میشوند «اسپایک» (فرز) و «جت» (عضله).
خوب حالا ما دو همکار و رفیق با اخلاقیات متضاد داریم، پس احتمالاً برای جذابیت سریالمان فقط به یک زن هوسانگیز و کنترل نشدنی نیاز داریم. یکی که هم به ماجرا شیطنت بدهد و هم فضا را از مردانگی خارج کند. برای مثال میتواند غیر از خوشاندامی اش (که همیشه با لباسهای کوتاه در چشم بیننده است) یک مقدار بیملاحظه، قمارباز و بیحوصله هم باشد. یک جور چیرلیدر ترکیب شده با فمفتال که در راستای اهداف داستان مهار شده: این طوری «فی» (فِم فِتال) را هم داریم.
خوب، حالا همه چیز به نظر خوب در آمده است؛ فقط داستانمان زیادی جدی شده. در واقع ما یک انیمه نیاز داریم که بخش قابل قبولی از آن مجموعهای از شوخیهای شنگ باشد تا فضای سنگین کلیت کار را قابل تحمل شود. این طوری یک بچهی بامزه (که در واقع هیچ وقت از جنسیتش مطمئن نمیشوید!) که مثلا هکر باشد و بدنش بینهایت انعطافپذیر باشد و خیلی زیاد بامزه صحبت کند، میتواند خوب باشد: میشود «اد» (بانمک).»
تیممان با یک سری کلیشههایی که مخاطب از ما انتظار دارد کامل شده. اما نه!
قبول دارم. همه چیز به نظر کلیشه میآید. یعنی در نگاه اول یک جور اپرای فضایی سر همبندی شدهی دیگر داریم. ولی به شما نشان خواهم داد که اینجا یعنی در این سفینه، یک چیزهایی هست که هیچ جا نیست:
کابویها در مقابل عقربهها
بیاید از لذت اسپویل کردن کل پلات خیلی ساده عبور کنیم و خیلی خلاصه فلسفهی همهی مبارزههای داستان را رو کنیم. ما در این داستان فقط با کابویهایی که در فضا ویراژ میدهند، حرکات کنگفو را روی دزدان پیاده میکنند، به سمت مافیاییها شلیک میکنند و از این سیاره به آن سیاره دنبال جانیاناند، روبرو نیستیم.
لایهی زیرین یک حقیقت پیوستهی خاص دارد که همهی معجون را به خوبی هم میزند. اسپایک، جت، فی و حتی اد، همگی در یک حقیقت مشترکند: گذشتههای گمشده.
هر کدام راهکار خودشان را دارند، ولی در هر صورت چیزی که زندگیشان را پیش میبرد فقط یک جور گلاویزی با گذشته است. گذشتهای که اسپایک دوست دارد فراموش کند، گذشتهای که جت نمیتواند فراموش کند و گذشتهای که فی کلا فراموش کرده. حتی دخترک (شاید پسرک) بامزهی داستان ما هم در اصل فقط دنبال هویت خودش است و مقصد دیگری را دنبال نمیکند.
عجیب است که این برخورد با حوادث گذشته حتی در جزئیات فیزیکی کاراکترها هم لحاظ شده است. یک چشم اسپایک مصنوعی است. حقیقتی که خیلی دیر برملا میشود، ولی مهم این است که حتی وقتی ما نمیدانستیم هم همراهش بوده است. همیشه نیمی از منظرهی روبروی اسپایک گذشتهای است که نمیخواهد ببیند.
اما برای جت اوضاع فرق میکند. دست مصنوعی جت از همان اول داستان قابل تشخیص است. جت خیلی خوب میداند که نمیتواند از شبح گذشته فرار کند. پس از گذشتهاش به مثابه یک ابزار استفاده میکند و به نوعی آن را میپذیرد.
فی هم یک زن جوان است که تمام آن چیزی که از گذشتهاش میداند، یک دستگاه انجماد سریع است که بدن زخم خوردهاش را سالها زنده نگه داشته تا مرهمی مناسب پیدا شود. چیزی که زنده نگهش داشته ولی به هیچ جا وصلش نکرده است. فی هیچ عضو مصنوعیای ندارد، اما به نوعی خودِ زنده بودنش مصنوعی است. تمام نفسهای فی مثل دست مکاترونیکی جت و چشم اسپایک عضوی مصنوعی است که سعی در لاپوشانی حقیقتی در گذشته دارد.
نه این که بخواهیم زیادی عمیق شویم یا بار فلسفی اضافه به ماجرا بدهیم، ولی غیرقابل انکار است که همهی این سفرها در بن ماجرا سفرهایی به درون و دیروز شخصیتهاست. این جنبهی نگاه به گذشته حتی در نوستالژیهای عجیب داستاننویسهای سری هم نمود دارد. نمونهاش همان برخوردی که کاراکترهای سال 2022 ماجرا با یک نوار ویاچاس قدیمی دارند که به نوبهی خود نبوغآمیز و زیباست. نوار ویاچاسی که با تکنولوژی های امروزی خوانده نمیشود و برای درکش باید به عمق یک پاساژ مخروبه در توکیوی نابود شده رفت و یک دستگاه ویدئو پیدا کرد. این طوری باید به یک جا سفر کرد تا گذشتهای حک شده را خواند.
همهی تصاویری که از زمین حالا نابود شده وجود دارد، در عین غمانگیزی قرار است هم ما و هم کاراکترها را یاد یک چیزی بیندازند. زمین سال 2022 به هر دلیل در حال نابودی است و آتش مدام بر سر و صورتش میبارد. سیارهی نکبتی که همه دوست دارند از کنارش بیتفاوت گذر کنند. دلیل نابودی؟ خب واضح است: آینده! دریچههایی که قرار بوده دروازههایی به فضا و به زندگی آینده باشند، در مسیر ساخت دچار حادثه شدهاند و زمین مادر و حتی ماه همسایه را از مدار خارج کردهاند. آیندهای که گذشته را بلعیده. سیارهای که ساکنینش ترکش کردهاند. منظرهای که عوض شده. دینها و دولتهای قدیمیای که رفتهاند و منش و اتحادهای جدیدی که جایشان ساخته شده. بقا باعث شده نسلی بیاید که هیچ خاطرهای از زمین ندارد. اما انگار این راه درست نبوده و نیست. باید کسی این خاطرات مدفون را از عذاب ابدی برهاند. مثلا آن دو دانشمند ظاهراً دیوانهی اپیزودهای آخر که هدف نهاییشان پیدا کردن ریتم بارش شهابسنگهایی است که بیوقفه به زمین میبارند. یک راه برای تحمل گذشته لازم است. یا حداقل یک راه برای درکش.
بله، این کابویها میجنگند. ولی نه با سرخپوستها. نه با موجودات هراسانگیزی که از فلان کهکشان آمدهاند. اینها با گذشتهی خودشان در مبارزهاند.
اینجا هیچ چیز تمیزی وجود ندارد
البته که پلیسها و دولتهای این دنیا بینهایت ناکارآمدند و در تمامی طول داستان هیچ عکسالعمل موثر و مفیدی از ایشان نمیبینیم. همه یا خائنند یا بیمصرف. به راستی این حکومت که حتی حاضر نیست دستمزد وعده داده شده به جایزهبگیرانش را هم بدهد، پتانسیل ایجاد یک همچون تمدن فضایی آشفتهای را دارد. این طوری اختلاف طبقاتی شدیدی که تاکید سازندگان مجموعه است، قابل هضم میشود. تصویری که در مقایسهی سیارههای چون بهشت و سیارههایی که بهزحمت قابل زندگیاند، بارها و بارها مکرر میشود.
در این جامعه با اخلاقیات جدید حالا سفینهها، شهرهای معلق در آسمان، سلاحهای پرزرق و برق و دروازههای فضایی پررفت و آمد وجود دارند و ما مدام میبینیمشان؛ ولی تمام حوادث در میکدههای خلوتی اتفاق میافتد که فقط پاتوق انسانهای چرک و خستهی پژمردهی دلمردهاند. انگار جامعه یک جای دیگر باشد. در کنجهای خلوت است که چیزهای بزرگ اتفاق میافتد. در قبرستانها، در شهربازیهای متروک، در تراکم آشغالهای فضایی و در ماهوارههای رها شده.
باید توصیه کرد که قبل از دیدن این سری خودتان را برای حق دادن به قاتلها، دزدها، بمبگذارها، هکرها و حتی بدترین کارتلها آماده کنید. واقعیت این است که تقریبا همهی کاراکترهای مثبت و منفی داستان به یک اندازه حق دارند و اگر انگیزهای به بزرگی جایزه وجود نداشت، احتمالا بیشتر اوقات هیچ جایزهبگیری زحمت طی طریق به خود نمیداد. در نهایت هیچ داوری و هیچ عدالتی جز مبلغ جایزه وجود ندارد. قانون و خلافکار هر دو به یک اندازه محکومند. خرده آرامشی بعد از پایان هر غائله ایجاد میشود که هم ما و هم کابویها میدانیم چقدر عمرش کوتاه است و چقدر وسعتش ناچیز. عدالتی از نوع جایزهبگیری فقط سرابی از حل مشکل است، نه یک حل واقعی. چون میدانیم انگیزهی این عصیانگری چقدر طبیعی و چقدر درونی است و در واقع همهی مجرمین این بیست و شش قسمت در نهایت در یک جامعهی رو به زوال فقط تلاش کردهاند که فراموش نشوند. همه فقط دست و پا زدهاند و نه بیشتر. تلاشی که هم ما و هم اسپایک نسبت به آن بیتعصب و بیتنفریم.
این جامعه با دستگاههای عریض و طویل به طرز طنزآمیزی مثل همین سفینهی بیباپ مشهور است که با همهی وستعش و آن همه سوختی که برای سفر بین سیارهها دارد، به نظر هیچ وقت مواد غذایی کافی برای سیر کردن سرنشینانش ندارد. این طور که نگاه کنیم منظرهی شام و نهارهای حقیرانه و سر و صدای شکم اسپایک و جت و فی و اد و یخچال همیشه خالی به نحوی پرتکرارترین استعارهی داستان میشود. آن برجهای بلند و تمدنهای سر برآورده از عطارد و زحل که پر از انسانهای گرسنهاند.
جزئیات حیرتانگیز و سازندههای نابغه
این جزئیات در ریزفرهنگهای هر سیاره وجود دارد. مریخ با مراکز خرید خیرهکننده یادآور یک ابرتمدن مدرن غربی است، زحل با ظاهری شرقی و شهرهای افسونگر و معلق در فضا(و حتی تابلوهای راهنمای فارسی) شاید ارجاعی به افسانههای هزار و یک شبی باشد و تمدن زیرزمینی حالای زمین هم بازسازی تصویر یک پساآخرالزمان دیگر. اینجا و آنجا حتی برای شمنهای پیشگو و اسطورههای دیگر هم چادری در شبهای پرستارهی بیابان یک قمر دیگر فراز آمده.
این ریزبینی در کاراکترها و روابط بینشان هم به شدت محسوس است. تغییر روابط که پلهپله و منطقی پیش میروند نکتهی قابل اشارهی دیگری است. تکیه کلام اسپایک در قسمتهای نخستین این است که از بچه، سگ و زن بیزار است و این دقیقا همان چیزی است که در ادامهی راه نصیبش میشود. با همهی انکارها در طول ماجرا خوب میفهمیم که این جماعت چطور به هم وابسته میشوند. جمعی که نخست فقط دغدغهی تقسیم جایزهها را با هم دارند و هر کدام به نحوی منتظر فرصت است، پلهپله به جایی میرسد که خیلی قابل باور اعضایش میخواهند همدیگر را نجات بدهند. یک بار اسپایک فی را از مخمصهای میگریزاند، یک بار جت اسپایک را، یک بار فی اسپایک را. ما درست نمیدانیم از کی، ولی خوب میفهمیم که چطور به اینجا رسیدهایم.
فی را که همهی پسرها عاشقش میشوند، در کنار اسپایکی میبینیم که دیگر عاشق هیچکس نمیشود و همزمان اسپایکی را که مرید هیچ قانونی نیست، همراه مرد قانونی میبینیم که دیگر هیچ قانونی را اعمال نمیکند. این جمعِ به ظاهر خیلی کلیشهای، خیلی مینیاتوری کنار هم قرار گرفتهاند و حالا نقش جزئیات را در به یاد ماندنی کردن اثر میفهمیم.
کلام آخر
همهی بندهای بالا اگر شما را قانع نکرد، موسیقی قوی و بهشدت سینک شدهی «کانو یوکو» قطعاً دلیل محکمی بر تجربهی این فضاست. به همان اندازه که نویسندههای کابوی بیباپ در فضاسازیهای گوناگون ماهرند، آهنگساز هم از پس ساخت انواع حیرتانگیز و دلچسبی از موسیقی برآمده.
توصیه میکنم برای دیدن این سریال کمی صبر کنید و حداقل دو سه قسمت به این دنیا فرصت بدهید که شیفتهتان کند. بگذارید ماجراجوییهای اد را با دلالان مواد مخدر، فی را با سیارهای که زن ندارد، اسپایک را با دزدی که میخواهد شاگردش شود و یک موجود مرموز را که میخواهد یک وحشت کیهانی برایتان بسازد خودتان ببینید، چرا که شنیدن حیرتانگیزیشان از زبان من هیچ لطفی ندارد.
معروف است که واتانابه -کارگردان سری- همیشه در طول ساخت اصرار میکرده که این اثر سالها بعد(چه بسا بیست یا سی سال بعد) به آن چیز خاطرهانگیزی که میخواهند تبدیل خواهد شد. چیزی که شاید در مسیر سه ساله و فرسایشی ساخت مجموعه برای خود سازند.