زودیاکِ اگزیت

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

یک داستان قصه‌پریانی در مورد بازی و بدهکاری… برداشتی آزاد از Rumpelstiltskin…

به خط‌کش نفرین‌شده‌ی توی دست‌هایش نگاه می‌کرد. احساس گنگی داشت.

به سمت پنجره برگشت. اگزیت با آن راه‌آهن فکستنی مثل یک روستای محاصره‌شده بود. شهری با تونل‌های تشنه‌ چون غارهایی بکر در دل طبیعت، ولی مخوف‌تر، مهیب‌تر، سهمناک‌تر.

اگزیت جایی بود که گرایش هر کسی به غرق شدن و گم شدن را تشدید می‌کرد.

بعد چیزی را در دوردست دید. شاید کسی.

سایه‌ی تیمورخان بود. هیولایی با ظاهری خیرخواه. با دست‌هایی بلند و ران‌هایی بی‌نهایت زشت.

آب دهنش را قورت داد. یک لحظه اگزیت از روی شیشه محو شد و خودش را دید. خشن ولی محکم. چشم‌هایش قرمز بود و گونه‌هایش به غایت استخوانی. از وقتی که باخته بود، مثل ترسوها پلک می‌زد.

بارانی چکش‌مانند جاده را نشخوار می‌کرد. تیمورخان عین جغد به پنجره خیره شده بود.

«دلم… دل من… برات تنگ شده.»

از وقتی پولی وجود نداشت، هر چیزی می‌توانست واحد پول باشد. بعد از «خط‌کش» هر چیزی می‌توانست یکای شرط‌بندی و سرمایه‌گذاری باشد. خاطرات و خیالات هر شخصی می‌توانست افیونی غیرشیمیایی باشد و البته محل معامله و دارایی یک شخصی دیگر. وقتی خالی خالی بودند از ذهنشان مایه می‌گذاشتند. وجودت می‌شد ضمانت‌الوجه معامله. به کمک چیپ‌های کوانتومی خط‌کش هر کسی می‌توانست فاوست باشد و روحش را به مفیستویی بفروشد.

تیمورها Debt Collector  بودند. تحصیل‌دارهای شرکت آذرخش، آفتاب نو، بانیان مشرق، آینده، اداره‌های مالیه، بیمه‌ها… وقتی ضرب‌الاجل کسی می‌گذشت تیمورها در اصل صاحب آن فرد می‌شدند. می‌گرفتندش، خط‌کش به او وصل می‌کردند و از حالا او یک زمین بازی جدید بود که به دارایی‌های شرکت‌ها و شهرداری‌ها اضافه می‌شد. یک جور دستگاه تکان‌دهنده‌ی موزیکال سکه‌ای. اسب مکانیکی برای بچه‌ها. یا یکجور گیم اصیل برای کلکسیونرهای خاطرات. بهشان «میزبان» می‌گفتند. وسیله‌های زنده و امن برای ماجراجویی. برای ارضای انواع تخیل‌ها.

دختر هنوز گیج بود. خط‌کش خودش را در دست گرفته بود و عقب‌عقب می‌رفت. عین کبوتری رمیده. دیگر یادش نمی‌آید کی به تیمور باخته. حتی نمی‌دانست هنوز چقدر بدهکار است. فقط فرار می‌کرد و او نزدیک‌تر می‌شد.

«حالم از دزدا بهم می‌خوره. می‌خوام دهنت رو سرویس کنم. تو بهم بدهکاری. یادت نرفته که.»

صدای تیمور توی راه‌پله‌های آپارتمان متروکه می‌پیچید.

در را باز کرد و در راه‌پله‌ها به سمت بالا دوید. تیمور جلوی راهش سبز شد.  هر دو شوکه بودند.

«گه خوردم. ولم کن. تو رو خدا ولم کن.»

یک‌دفعه تیمور دستش را توی جیب اور‌کت بلندش کرد و واکمن عتیقه Sony را درآورد. Play را که زد، موسیقی جَز پخش شد. جزی صورتی و نوآر. دختر هلش داد، خط کش را به صورت تیمور کوبید و از زیر بازوهایش در رفت. واکمن افتاد ولی هنوز با صدای خش‌دار و پراز نویز به پخش جز ادامه می‌داد.

بدهکاران همیشه مهلت می‌خواهند و طلبکاران همیشه پولشان را، بدهکاران دوست دارند طلبکارها بفهمند که آن‌ها دست‌شان خالی است و طلبکارها نمی‌دانند چرا بدهکاران درک نمی‌کنند که آنها نیز جیب‌شان خالی است. بعضی بدهکاران برای ادای دینشان به آب و آتش می‌زنند. اما بعضی ها به دنبال راهی برای فرارند. خیلی‌هایشان هم دنبال گرفتن حکم اعسارند تا به طلبکارانشان ثابت کنند که آهی در بساط ندارند.

بعضی بدهکاران اما مال و اموال زیادی دارند که از دیگران پنهان می کنند. مثل روحشان. قدرت‌ تخیلشان. کابوس‌ها. رویاها. ترس‌ها. خاطره‌ها.

پله‌ها درهم و برهم می‌شدند. تیمورخان با آرامش می‌آمد. احساس می‌کرد دختر را می‌شناسد. از وقتی که برای چندلحظه کوتاه بهش وصل شده بود می‌توانست همه‌ی کارهایش را پیش‌بینی کند. کاش همان موقع رام شده بود. معنای این همه تقلا را نمی‌فهمید.

چند ثانیه بعد روی پشت بام به هم رسیدند. دختر می‌خواست باز خط‌کش را به صورتش بکوباند که توی هوا از دستش قاپید. روی زمین انداختتش و جمجمه‌‌ی دختر را مثل صحنه‌ای از نمایشی شکسپیری توی دست گرفت. با دست‌های بلندش فشارش می‌داد و با ران‌های زشتش لهش می‌کرد. دختر مضطرب بود و همانند روزنامه‌ای در باد به خود می‌پیچید. تیمورخان نعره‌ای زد و ثانیه‌ای بعد خط‌کش را باز کرد و با دو سر سیم‌های درآمده از خط‌کش، دریچه‌های نخاع‌شان را بهم وصل کرد. دختر یکدفعه تشنه‌اش شده بود.

از آن موقع می‌فهمید که قرار است چند نفر در او جمع شوند. درست در وسط ذهنش. هر چیزی که بود. هر جمله‌ای… هر چیز دیگری… از آن به بعد توسط ذهن آن‌ها تکمیل می‌شد. انگار که خدایی باشد. خدای آسمان‌ها. آبستن می‌شد و جیغ می‌زد که بهم مهلت بده قرضم رو می‌دم. به‌خدا می‌دم. قبول نمی‌کردند.

تحمل یک فشار روانی دیگر را نداشت. مثل یک کامپیوتر کهنه و هنگ کرده، وسط تقلا کردن به اگزیت خیره شده بود. پوسترها داشتند از دیوارها آرام آرام جدا می‌شدند و پرواز می‌کردند. معلوم بود که تیمور داشت واردش می‌شد. داشت تسخیرش می‌کرد.

از زیر هیکل سنگینش جدا شد. زمزمه‌های تیمور را می‌شنید. زمزمه‌های همه را می‌شنید. زمزمه‌هایی درباره‌ی آرزوها. درباره‌ی احساس از دست دادن تعلقات. ثانیه‌ای بعد از ساختمان جدا شده بود و به سمت ایستگاه قطار مرکزی اگزیت می‌دوید. درها ی ایستگاه همه با هم باز می‌شدند. مثل سلولی که آماده‌ی بلعیدن است.

دوباره این ایستگاه. دوباره صحنه‌ی مورد علاقه‌ی تیمور. سیرک مورد علاقه‌ی او از بین همه‌ی خاطرات دختر. خط‌کش به نخاع نفوذ می‌کرد و ایستگاه قطار اگزیت واقعی‌تر می‌شد. ساعت ۱ شب. درندشت و هنوز شلوغ. عین یک تظاهرات شبانه.

بعد صورت‌های همه‌ی مسافران عوض می‌شد. بعد تنظیمات روشنایی و نور. بعد زبان‌ها و لحظه‌ها مدام فشرده می‌شدند. LOADING.

دختر موازی ریل‌ها می‌دوید و گاهی تغییر مسیر می‌داد ولی وسط این تعقیب و گریز، داستان خاصی وجود نداشت. مثل یک فیلم هرزه‌نگاری خوب، نه داستانی در کار بود و نه می‌شد گفت که داستانی در کار نبود.

از اینجا جزئیات اهمیت داشت. تک تک انتخاب‌های تیمور. تک‌تک نقش‌آفرینی‌هایش. می‌توانست به جای هر چیزی باشد. لذت اصلی در شبیه‌سازی بود. در قدرت بودن به جای کسی دیگر. در دریدن و عوض کردن. در بودن در عین نبودن.

همان‌طور که دختر می‌دوید و از اراده‌ی محتوم GAMER فرار می‌کرد، شبح تیمور دنبالش می‌آمد. خط‌کش فرو می‌رفت و تیمور مسلط‌تر می‌شد و دختر برای فرار از قدرت او از گوشه‌های دنج ایستگاه می‌دوید. این تعقیب‌وگریز گاهی خلوت بوسه‌های مخفیانه‌ی کارتن‌خواب‌های شهرستانی را برهم می‌زد. NPCها. آدم‌هایی که در این خاطره مهم نبودند. دزدهای مسیر و رقاصه‌های واگن‌ و فروشنده‌های دوره‌گرد این موقع شب در فشردگی سیاهی‌های تونل‌های اگزیت مخفی می‌شدند.

تجربه‌ی زمان، مثل راه رفتن روی پله‌برقی‌های بین تونل‌ها شده بود.

«خیلی خب. من دیگه اومدم توی تو… چطورم؟…»

«اوکیه… اوکیه… اوکی می‌شه…»

«تو اصلا مجلس گرم‌کن خوبی نیستی… مهمون‌ها دارن می‌آن…»

«دارم می‌میرم. من داغ کردم لعنتی. من دیگه نمی‌کشم این ایستگاه لعنتی رو. من رو برگردون. بذار برگردم.»

«می‌خوام امروز عین عروسیت باشه… تو به گمون خودت داری فرار می‌کنی، ولی بهم نزدیک‌تر می‌شی.»

از حالا به هر جایی که می‌خورد، گیر می‌کرد… پاهایش سنگین می‌شد و لباس‌هایش به شاخه‌هایی که از دیوارهای ایستگاه بیرون می‌زد می‌خورد و تکه تکه کنده می‌شد.

تیمور (یا خیالش یا در واقع آواتار تسلطش) لباس دلقک‌ها را پوشیده بود و تا دخترک سرش بر می‌گرداند ناپدید می‌شد. فقط حضورش ملموس بود.

دختر دنبال خط‌کش می‌گشت. پیدایش نمی‌کرد. از شلوغی پله‌برقی به زحمت بالا می‌رفت. زیادی تن‌هایشان را احساس می‌کرد و این دیوانه‌کننده بود.

«دقت کردی اگزیتِ تو پر از آدم‌های پیر شده… پر از آدم‌هایی که‌ آواز می‌خونن. معنی پیری و آواز رو نمی‌فهمم. توی اگزیتی که من می‌خوام… یعنی من صاحبش شدم… از این خبرا نیست. این‌ها کار خودتن. تویی که این‌جوری می‌بینی. واقعیت یه چیز دیگه‌س. واسه همینه.»

تنفس سخت شده بود. به طرز جنون‌آوری گوش درد داشت. تابلوهای ایستگاه قطار عین کارت‌های تاروت بُر می‌خوردند و بی‌نهایت جهان موازی را به دختر نشان می‌داند. همه‌ی احتمالاتی که تیمور می‌خواست در ذهنش اجرا می‌‌شد. تسخیر شده، مثل شخصیتی در ویدیو گیم. و هنوز صدای جزِ خش‌دار هم ته ذهنش بود.

«می‌دونم که شماها در مورد من چطور فکر می‌کنین…. من فقط رامتون می‌کنم… مثل  یه سوارکار و اسب… من هیولا نیستم…»

دقیقا برعکس بود. دختر تازه داشت می‌فهمید. تازه داشت گوشه‌هایی از شخصیت پیچیده و بغرنج تیمور را می‌دید.

«بذار زودتر تمومش کنیم…این‌قدر عصبانی نباش…»

زندگی تبدیل به اسلایدری دیجیتالی شده بود و رویاهای تیمور در مغز او واقعی می‌شد. هر فریم از هر کابوسی به اندازه‌ی یک عمر طول می‌کشید. و هر ثانیه چند فریم پخش می‌شد؟ باز صدای تیمور می‌آمد.

«همه‌ش دنبال راهی بودم که بشه تا ابد زندگی کنم.»

صدای متوهم تیمورهای قبلی هم می‌آمد. هر سری دلش می‌خواست این‌جا دست دختر را تسخیر کند و با ذغال یک جمله‌ روی دیوارهای ایستگاه قطار بنویسد. اینجوری یادگاری می‌گذاشت. حالا جمله‌ها زیاد شده بودند. عین تابلوی رکوردها، جای جمله‌ها را ارزیابی می‌کرد. این بار تیمور چقدر امتیاز می‌گرفت. ۱۳۵۰۰۰۰۰ تا مرحله ۱۷ یعنی رتبه ۶ در کل جدول. پیش‌رفت خودش را می‌سنجید و به دفعات قبل و بعد فکر می‌کرد.

«عین عروسکی تو… عین اسباب‌بازی… باید ازت مراقبت کنم…»

از در دیگر ایستگاه بیرون زد. صدای تیمور از توی بلندگوها می‌آمد. با لحنی فاشیستی یادش می‌آورد که اینجا چه کسی رئیس است. تیمور بشکن زد و همه‌جای اگزیت زرد شد. زرد زرد زرد. بدن دختر هم از حالا زرد بود. چشم‌هایش زرد. همان‌طوری که تیمور دوست داشت. رنگ‌های مختلف زردی لاتی و سایبرپانک. ته بن‌بست، در خلوتی ایستگاه دختر گیر کرده بود و تیمور مثل طوفانی نزدیک می‌شد.

تیمور هم علت بود و هم معلول. هم متجاوز و هم کسی که به او تجاوز می‌شد. مثل گنجشکی بین سیم‌ها می‌پرید و این قدرتش بود.

«گلوم داره خفه می‌شه از دیدنت… از شنیدن صدات… تو سیر نمی‌شی.»

« از وقتی  اومدم تو مخت یه جورایی احساس مسئولیت می‌کنم. حالا من مثل یه دراگی‌ام که بهت حکم می‌کنه کی بدوی کی بایستی. وقتی که تغییرت می‌دم آروم می‌شم. همه‌ش به ارتباط خودم با تو فکر می‌کنم. می‌خوام بفهمم وقتی بهت وصل می‌شم کجاهای مغزت روشن می‌شه. دائم به وصل شدن به تو فکر می‌کنم. دیگه مطمئن نیستم که تیمورم. یه موقع‌هایی من توئم. من توئم با این بدن زیبات. من توئم که قدم می‌زنم توی اگزیت. و خب قبول ندارم که بگی تو هیچ دخلی به من نداری. نمی‌تونی بگی اصلاً به من وصل نیستی. تو هم اگزیت رو جوری می‌بینی که من می‌خوام.»

«واسه تو یه بازیه…»

«چه بازی‌ای؟»

بعد دنبالش می‌کند.

«تو خیابون محبوب منی… فیلم عاشقونه‌ای که بخوام نخوام، هوس دیدنش رو می‌کنم…تو ملکه‌ای… تو شهرزاد منی… بذار خوش بگذره این بار هم…»

و دختر را در خودش گره می‌زد. یک اوریگامی ساده و زیبا از تن او.

شبی که برای اولین‌بار با خط‌کش بهش وصل شد به کلی آدم دیگری بود. در آن زمان فقط یک دختر کارگر بی‌پناه و ناامید بود. دختری که دست روی دست گذاشته و وسط آن اتاق سرد و تاریک نشسته بود و می‌گذاشت که بهش وصل شوند. دختری که تیزی تیغ را روی گردنش حس می‌کرد.

دختر آن موقع اسمش را نمی‌دانست. از کجا قرار بود بداند. دختر کمترین اهمیتی به این مناسک خط‌کش نمی‌داد. همین که احساس می‌کرد بدهکاری‌اش داشت کم می‌شد، خوشحالش می‌کرد.

شب اول خاطرات بچگی‌اش بود. وقتی که پدرش مرد. توی آمبولانس یکجور خلسه‌ی معنوی خاص که طرفدار زیاد داشت ولی ارزان بود. خاطرات لایه‌های اول. مرحله‌های اول. از آن چیزهای پرسوز و گدازی که بعضی‌ها برایش غش می‌روند. اصیل و خالص مثل واقعیت یک دختر چهارده ساله.  خاطره‌ی بلوغ. اولین عاشقانه‌ها. شناختن بدن. اولین گردش‌ها. دوستی‌ها. برای شروع خوب بود ولی کافی نبود.

تیمور این‌قدر حفاری کرد که به خاطره‌های ممنوعه رسید. مراحل پرهیجان. غول‌های آخر. خاطره‌ی یک نگاه هرزه و تعقیب و گریز در کوچه‌های تنگ همین ایستگاه قطار. چرک و نفرت‌انگیز ولی باارزش و پرطرفدار.

چندبار بعدی مدام سانس‌ها بی‌ارزش‌تر می‌شد و ارزان‌تر. یاد-روها (مشتریان تیمور) می‌آمدند و در روح دختر گردشی می‌کردند و چیزی برمی‌داشتند و می‌‌رفتند. دختر باورش نمی‌شد که دیگر بدهکاری‌ها آن‌چنان کم نمی‌شدند. فرار می‌کرد و مدام تیمور برمی‌گشت. دوباره همان خاطره. دوباره همان ایستگاه. یک بازی سیزیف‌وار. التماس می‌کرد و تیمور باز یپدایش می‌کرد و مدام چیزهای نامفهوم‌تر می‌گفت. معنای بازی برای تیمور عوض شده بود. ربطی به بدهکاری نداشت.

تیمور اسمی بود که خودش روی او گذاشته بود. وگرنه هیچ‌وقت اسمش را نمی‌گفت. همه‌ی حدس‌هایش اشتباه بودند. دلش می‌خواست همان‌طور که مرد آزارش داده بود، آزارش بدهد. برای همین همان‌طور که می‌دوید، زمان می‌خرید.

تیمور راست می‌گفت. اگزیتی که حالا دختر در آن می‌دوید ربط چندانی به آن خاطره نداشت. این کجا بود؟ این خاطره‌ی تیمور بود؟ این دیوارهای زرد به کجا می‌رسیدند. حالا به پچ‌پچ‌های عابران دقیق‌تر گوش می‌کرد. اثری از شرم نبود. بیشتر دقت کرد. بوی سوختگی می‌آمد.

در یک لحظه درکی به او دست داد که قبلاً هرگز دچارش نشده بود. یکجور سفر اکتشافی به اگزیت نو. در یک آن متوجه چیزهایی از تیمور شده بود که قبلا بهشان توجه نمی‌کرد. قبلاً از این سمپاتی، از این لحظه نزدیکی می‌ترسید. از این که تبدیل به تیمور بشود، تصاحب بشود. ولی حالا اهمیتی نداشت. خودش را وسط ریل انداخت و از توی قطاری که می‌آمد گذشت. مثل این که شبحی باشد.

یک‌دفعه ایستاد و تمام کلاه‌گیس‌ها- ماسک‌ها – دماغ‌ها- پاپیون‌ها- لباس‌های رنگارنگ – دلقک‌ها- زردی‌ها و زردی‌ها – دست‌های بلند – ران‌های زشت – تیمورها- خال‌‌های پوستی زشت روی شانه – زخم‌های روی کمر – ردهای تنبیه قدیمی پدرهای دیوانه زیر کف پا –  لخت؛ عریان؛ ناپوشیده؛ ورت؛ تهک؛ لاج؛ غوشت – همه‌ تصاویر تیمور  دور دختر جمع شدند و بعد دختر گفت:

«تو اسمت… اسمت حمیده… اسمت حمیده…»

دیگر هیچکس این اسمش را بلد نبود. همه‌ش تیمور بود یا اسم‌های شبیه به این. حمید نبود اصلاً. عصبانی شده بود و عربده می‌کشید. با شنیدن اسمش کل اگزیتی که از ذهن دختر استریم می‌شد، یکدفعه لرزید. انگار یکدفعه طلسم باطل شد.

«منم دیدمت… منم رفتم توی تو از بس که بلدت شدم… منم حالا می‌بینم.»

حمید/تیمور آن‌قدر محکم خودش را کوبید که توی اگزیت دختر فرو رفت. انگار که سیاه‌چاله‌ای باشد. بازی داشت برعکس می‌شد. جای کسی که نفوذ می‌کرد با کسی که به او نفوذ می‌شد، می‌چرخید. زیر سقف ایستگاه قطار اگزیت، خدایی غروب می‌کرد و خدای دیگری طلوع.
«تو هم ملکه‌ای اگه من ملکه‌م… تو سلطان نیستی… تو هیچ گهی نیستی… »

«خفه‌شو سلیطه… خفه‌شو… تو نمی‌دونی با کی طرفی… کی اینجاس؟ این کار کیه؟ کی اینا رو داره بهش می‌گه.»

حالا حمید/تیمور دنبال خط‌کش می‌گشت. دنبال راهی که به پشت‌بام همان ساختمان برگردد و خط‌کش را پیدا کند. دنبال راهی برای برگشتن به واقعیت. جایی که دوباره او مسلط بود.

ولی دختر بالاخره این‌قدر حدس زده بود تا بتواند به او نفوذ کند. مثل سا‌ل‌ها حدس زدن رمز یک گاوصندوق. PASSWORD = حمید. رمز خط‌کش شکست و بازی هک شد. بعدش دیگر همه‌ی خاطرات حمید/تیمور مثل تجمعی از مسیرها بود. لینک‌ها و خاطره‌ها. چیزهای آشکار و چیزهای پنهان. NEW PATCH UPLOADED. حالا خط‌کش به نخاع حمید/تیمور بیشتر فرو می‌رفت. مرحله‌های تازه به سرعت بارگیری می‌شدند.

انتخاب گذرواژه خوب تأثیر روش محافظت با گذرواژه را بیشتر می‌کند و سامانه را از دسترسی‌های غیرمجاز مصون می‌دارد. (دفترچه راهنمای دیجیتالی دستگاه خط اتصال کوانتومی شبکه‌ای)

همزمان موجوداتی سیاه و گرگ‌مانند از توی تابلوهای نئونی ایستگاه قطار اگزیت می‌جهیدند. موجوداتی که تیمور/حمید هرگز ندیده بود. پرش‌کنان فرار می‌کردند و ایستگاه قطار اگزیت، شبیه خانه‌ی محله زرد می‌شد. محله خودش.

شیب‌ها و پله‌های زرد، خانه‌هایی بتنی با نماهای سیمانی زرد و البته خانه‌ای مخصوص با دری کهربایی که مدام بلندتر و عظیم‌تر می‌شد. پیراهنش سیاه می‌شد و کمربندش پهن. دستگیره‌ی در می‌چرخید و زنی در را باز می‌کرد «گشنشه… خب چیکار کنم که گشنشه… خسته شدم از این… خسته شدم از گریه‌هاش… خسته شدم از تو حمید… خسته شدم از این که چی‌کار کنم این یه روزی شبیه تو نشه… ولی می‌شه… نه گوش کن… من عصبانی نیستم… من خسته‌م… ربطی به دیروز نداره… نه نمی‌خوام صدات رو بشنوم… فقط می‌خوام نباشی… اصلا خودم نباشم… این نباشه… بسه دیگه…» تلفن مدام زنگ می‌خورد و استخوان‌های بلیط‌فروشی ایستگاه قطار اگزیت می‌شکند و تبدیل به یک لیوان سرد چای توی دست‌های تیمور/حمید می‌شود… بعد زنگ تلفن می‌چرخد و صدای دختر از توی گوشی می‌آید که وسط بوق‌های آزاد داد می‌زند:

«تو … تو بچه‌ی خودت رو کشتی حمید… تو خفه‌ش کردی…»

«کی تو رو فرستاده… گم کنین گورتون رو… گمشید… این دختره از کجا اینا رو می‌دونه.»

«تو زخمت اینه… منم حالا دست می‌کنم توی زخم تو… می‌چرخونم انگشتم رو و فشار می‌دم….»

«من می‌دونم کار توئه ویجا… من نمی‌‌ذارم دوباره گند بزنی به همه‌چی دختره‌ی داهاتی… کجایی؟ پیدات می‌کنم. هم خودت هم ننه‌بابای عوضی‌ت…»

«ویجا مرده… تو ویجا رو کشتی… هیچکی اینجا نیست… فقط منم. منم که رفتم توی تو…»

«تو فکر کردی گیرم انداختی؟ دهنت رو سرویس می‌کنم…»

«نمی‌ذارم قایمش کنی. عین کاری که خودت با من کردی… بچه‌کش… بچه‌کش…بچه‌کش…بچه‌کش… هیولا…»

دختر به حرف‌هایش اهمیت نمی‌داد و سریع وادارش می‌کرد که قدم بزند و جلو برود. در را باز کند. بچه را از توی گهواره بردارد. توی حمام برود و کار را تمام کند. داد بزند. فرار کند. و باز دوباره. این‌بار با سرعتی متفاوت. مسیرهای مختلفی از انتخاب. با زنش بیشتر جر و بحث می‌کند. سرش را می‌شکند. بیهوشش می‌کند. همیشه حمید دچار جنونی می‌شود و بچه را می‌کشد. این قسمت از بازی خطی است و همیشه اتفاق می‌افتد. راهی برای اجتناب از این واقعیت نیست که حمید بچه‌ش را کشته. تغییر جزئیات برای عمیق‌تر شدن تجربه است. همیشه آخرش حمید فندکش را روشن می‌کند و خانه را آتش می‌زند.  البته فندک ثابت نیست. می‌توان با روش‌های مختلف آتش را راه انداخت. دستب بازیکن باز است. ولی بدون آتش مرحله تمام نمی‌شود. بدون آتش امتیازی در کار نیست. می‌شود نعره کشید. می‌شود خونسرد بود. این‌ها جزئیاتی‌ست که بازیکن تعیین می‌کند. بر اساس همین جزئیات لحظه‌های دیگری از آینده پررنگ‌تر می‌شوند یا از بین می‌روند.

{چه قشنگ شده… این‌ها برای نوزاد مفیده…ما؟ … ما بچه رو نشستیم… ما نسوزوندیم… ما خفه‌ش نکردیم… اگه اشکالی پیش اومده کار ما نیست.}

گرگ‌ها در روی ایستگاه قطار می‌دوند و زمین‌لرزه می‌آید. ساکنین ایستگاه قطار البته بی‌تفاوتند. چون زلزله ربطی به این خاطره ندارد. مردم اگزیت در خاطره‌ی دختر، کم‌کم صورت هایشان را از دست می‌دهند. از این به بعد به جای صورت آینه روی سرشان هست ولی همچنان با عجله‌ی همیشگی سوار قطار می‌شوند. حالا تنها انعکاسی که در بازی دیده نمی‌شود خود دختر است.

حالا فقط دختر اسم ندارد. PLAYER 2.

این‌قدر داد زد و این‌قدر گره خورد که تیمور/حمید با هر زوری گیر کرده بود وسط نخاله‌های قطارهای زرد اگزیت. ریل‌ها و قطار‌ها معقر می‌شدند و تاب می‌خوردند توی تیمور. خط‌کش واکنش شدیدی نشان می‌دهد، تمام نورون‌ها برانگیخته‌اند، بازیکن‌ها در حال مقابله‌اند.

{عذر می‌خوام که اشتباهی شستمش… اشتباهی سوزوندمش… یک لحظه عصبانی شدم… آره بچه‌ی من بود… قرار بود شبیه من شه… در واقع من خودم رو کشتم… همه‌‌ی این بچه‌ها شبیه همه‌ن… هیچ فرقی نمی‌کنن… بچه‌ن دیگه…}

هوای اگزیت داشت روشن می‌شد. دیگر مهم نبود این واقعیت اگزیت بود یا درخششی در ذهن دختر.

در اگزیت همه اعتقاد دارند که ابلیس با زبان معما حرف می‌زند. هر کسی معمایش را حل کند می‌تواند شیطان را در بازی خودش شکست بدهد. هنوز صدای جز از توی واکمن سونی می‌آمد و دوست‌های تیمور (یعنی یاد-روها – جانکی‌های خط‌کش) بی‌توجه به ناله‌‌ها و رعشه‌های تیمور از پله‌ها می‌گذشتند و به سمت پشت بام می‌آمدند و به دختر نزدیک می‌شدند.

دختر و تیمور افتاده روی زمین، متصل به هم با خط‌کش. آب‌دهن تیمور/حمید بیرون زده بود و چشم‌هایش با هول می‌چرخید. حالا دختر دوباره کلی خاطرات باارزش داشت. تصویر کشتن یک نوزاد، می‌ارزید. چیزهایی تازه از توی ذهن حمید/تیمور که لمس‌شان به کم‌کردن بدهی می‌ارزید. شهربازی‌ای تازه داشت افتتاح می‌شد.

دسته‌جمعی در یک سرگرمی استثمارگر، یک نمایش تلویزیونی بی پروا، بیش از حد خشونت‌آمیز و وحشتناک. همه تلاش می‌کنند تا برنامه‌ای تازه کشف کنند، تلاش می‌کنند تا از کسالت زندگی کم کنند. در حال تحمل توهم، سادومازوخیسم ، قرار گرفتن در معرض توطئه‌های رسانه‌ای، لحظه‌های ایجاد مزاحمت در بدن.
جهان شامل ۷۹۶۲۱۲ تا از این بدهکارهاست. «واحدهای هویتی». تلویزیون‌هایی عادی و دنیوی. دختر یعنی همان کارگر سابق شرکت IKZ، به آرامی از این توطئه شرکتی و دولتی چشمگیر خارج می‌شود. اگزیت…

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر: