زندگی خصوصی چنگیزخان

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

راهنمای مسافران مجانی کهکشان، در سنت طنز بریتانیایی ابزورد نوشته شده است و نویسنده‌اش، داگلاس آدامز را می‌توان یکی از پایتون‌ها در نظر گرفت. آنچه در ادامه می‌خوانید، داستان کوتاهی در جهان این مجموعه‌ی داستان است.

آخرین سوارکاران در حالی که انعکاس صدای سم اسب‌هایشان به آرامی در افق گم می‌شد، در میان پرده‌ای از گرد و خاک محو شدند.

گرد و خاک بالای زمین معلق بود و مقابل خورشید شامگاه که همچون زخمی باز در دل آسمان غرب جا خوش کرده بود، جولان می‌داد.

در سکوت کش‌داری که در پی صحنه‌ی نبرد بر همه‌جا حاکم شده بود، فریادهایی محو و پراکنده از لاشه‌های خونین و مالین روی زمین به گوش می‌رسید.

زنان گریان، با پیکران شبح‌وار و سیمای  وحشت زده، از لابه‌لای درختان بیشه بیرون می‌آمدند و سکندری خوران به این سو و آن سو می‌دویدند. به کمک نور روستای در حال سوختنشان که آن بعد از ظهر رسماً بخشی از امپراتوری مغول شده بود، ابتدا میان آن‌ها که دم مرگ بودند و سپس میان مردگان، به دنبال همراهان، برادران، پدران و عشاقشان می‌گشتند.


مغول‌ها از آن سوی زمین‌های بایر آسیای مرکزی تاخته بودند، قوایی وحشی که جهان اصلاً آمادگی مقابله با آن‌ را نداشت. مثل داسی بزرگ، هر چیزی که سر راهشان بود را تکه تکه می‌کردند و از صحنه‌ی روزگار می‌ز‌دودند. در آخر هم تمام این‌ها را پیروزی می‌خواندند.

در میان سرزمین‌هایی که از آن‌ها می‌ترسیدند و حتی آن‌هایی که در آینده‌ای نه چندان دور مسخر می‌شدند، هیچ اسمی به اندازه‌ی اسم رهبرشان در دل مردم رعب و وحشت نمی‌انداخت. چنگیزخان. برترین جنگ سالار آسیا. یک سر و گردن از همه بالاتر. برای جنگجویان حکم خدا را داشت. برق بی‌احساس چشمان خاکستری سبزش، چین‌ و چروک‌های پیشانی‌اش که خبر از اخلاق گندش می‌داد و این نکته که می‌توانست پدر تک تک‌شان را دربیاورد، او را از دیگران متمایز می‌کرد.

شب که فرا رسید، گروهی کوچک از مردان سواره‌ی مشعل به دست، به کمک نور ماه و بی‌سر‌وصدا از کمپ پراکنده‌‌شان بیرون زدند. اگر مسافری اتفاقی گذرش به آن حوالی می‌افتاد، هیچ چیز قابل توجهی در مردی که در وسط گروه می‌راند، خود را با ردایی زخیم پوشانده بود و انگار که باری بر شانه‌هایش سنگینی کند روی اسبش به جلو خم شده بود، نمی‌دید. شاید چون مسافر قبل از اینکه بتواند چیزی ببیند، خدا بیامرز می‌شد.

مردان چندین مایل زیر نور مهتاب تاختند و راهشان را از میان جاده‌های جنگلی پیدا کردند تا اینکه در آخر به منطقه‌ای عاری از درخت رسیدند، اسب‌ها را نگه داشتند و منتظر رهبرشان شدند.

مرد مغول اسبش را به آرامی جلو راند و نگاهی به کلبه‌های روستایی انداخت که صاحبانشان تمام تلاش خود را کرده بودند تا آن‌ها را متروکه جلوه دهند.

تقریباً هیچ دودی از دودکش‌های بلند قدیمی خارج نمی‌شد. هیچ نوری از پشت پنجره‌ها بیرون نمی‌تابید و هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید مگر زمزمه‌ی کودکی خردسال که می‌گفت: «شششش…»

ناگهان آتشی عجیب و سبزرنگ در چشمان رهبر مغول شعله کشید. دهانش پیچ و تابی خورد و حالتی سرد و بی‌احساس به خود گرفت که حتی نمی‌شد آن را لبخند خواند. اگر کسی آنقدر احمق بود که به او نگاه کند، از همان لبخند عجیب و غریب متوجه می‌شد که یک جنگ سالار مغول، پس از یک روز تکه پاره کردن مردم، هیچ چیزی را بیش‌تر از خوش‌گذرانی شبانه دوست ندارد.

در محکم باز شد. جنگجویی مغول، مثل بادی سهمگین وارد کلبه شد. دو کودک خردسال، با جیغ و فریاد به سوی مادرشان که در کنج اتاق کوچک از ترس در خود جمع شده بود، دویدند. سگی پارس کرد.

جنگجو مشعلش را روی ذغال‌های سرخ آتشدان پرتاب کرد و سپس سگ را را روی آن انداخت. حیوان احمق حالا دیگر یاد می‌گرفت دفعه‌ی بعد مثل یک سگ رفتار کند. آخرین مرد زنده‌ی خانواده که پدربزرگی سالخورده با موهایی خاکستری بود، سینه سپر کرد و جلو آمد. جنگجو هم با ضربه‌ای ناگهانی سرش را از تنش جدا کرد و کله‌ی پیرمرد آنقدر غل خورد تا در نهایت مقابل پایه‌ی میز متوقف شد. بدنش چند لحظه‌ای همان جا ایستاد زیرا اصلاً نمی‌دانست چه باید بکند.  هنگامی که تصمیمش را گرفت و با وقاری در خور پادشاهان سقوط کرد، خان وارد شد و آن را از سر راه خود کنار زد. نگاهی به اجماع دل‌گرم‌کننده و شادی‌آور اعضای خانواده انداخت و لبخندی شوم بر لبانش نقش بست. سپس به سوی صندلی بزرگی رفت، رویش نشست و راحتی‌اش را امتحان کرد. وقتی دید که صندلی به اندازه‌ی کافی راحت است، آهی عمیق کشید و مقابل آتش گرمی که سگ اکنون با خوشحالی در آن می‌سوخت، به عقب تکیه داد.

جنگجو زن وحشت زده را گرفت، کودکانش را با خشونت از سر راه کنار زد و بدن لرزانش را جلوی خان مقتدر برد.

زن زیبا و جوان بود. گیسوانی بلند و سیاه اما در هم گوریده داشت. سینه‌های برجسته‌اش خودنمایی می‌کردند و رنگ صورتش از ترس به سفیدی گچ در آمده بود.

خان نگاهی تحقیرآمیز به او انداخت.

پس از مدتی، با صدایی آهسته و بی‌احساس گفت: «قبلاً توجیه شده که من کی هستم؟»

زن فریاد زد: «شما… چنگیزخان بزرگ هستید.»

نگاه خان روی زن متمرکز شد.

با صدایی مثل هیس هیس مار گفت: «می‌دونه ازش چی می‌خوام؟»

زن من‌ومن کنان پاسخ داد: «من هر کاری بخواید براتون می‌کنم، ای خان بزرگ. فقط لطفاً از جون بچه‌هام بگذرید.»

خان به آهستگی گفت: «پس شروع کن.» نگاهش را برگرفت و با بی‌حوصلگی به آتش خیره شد.

زن که از ترس می‌لرزید، مضطربانه جلو رفت و دست رنگ‌پریده‌اش را با شک و تردید بر روی بازوی خان گذاشت.

سرباز دستش را با خشونت کنار زد.

با عصبانیت غرید:« این کار نه!»

زن از جا پرید. بدنش به رعشه افتاده بود. می‌دانست باید بیش‌تر از این‌ها تلاش کند. در حالی که هنوز هم می‌لرزید، روی زمین زانو زد و به آرامی شروع به بازکردن زانوان خان کرد.

سرباز نعره زد: «بس کن!» و او را با خشونت به عقب هل داد. زن بر زمین افتاد و آمیخته‌ای از سردگمی و وحشت در چشمانش پدیدار شد.

سرباز یکهو از کوره در رفت: «بجنب. ازش بپرس روزش چطور بوده.»

زن نالید: «چی…؟ من… من نمی‌فهمم چی…»

سرباز او را به زور گرفت، فن کفتربندی رویش پیاده کرد و با نوک شمشیرش ضربه‌ای به گلوی باریکش زد.

هیس هیس کنان گفت: «گفتم ازش بپرس روز خوبی داشته یا نه!»

زن هیچ درکی از آنچه بر او می‌گذشت نداشت، درد بیش از حد تحملش شده بود و حالا دیگر به نفس نفس افتاده بود. نوک شمشیر دوباره در گلویش فرو رفت «بگو دیگه!»

او هم با صدای جیغ جیغی و گرفته‌ای گفت: «اِم، روز… روز خوبی داشتی؟»

سرباز بار دیگر مثل مار هیس هیس کرد: «عزیزم. بگو عزیزم!»

زن نگاهی به شمشیر انداخت و ترس چنان بر او چیره شد که چشمانش داشت از حدقه بیرون می‌زد.

گله‌مندانه پرسید: «روز خوبی داشتی… عزیزم؟»

خان با چشمانی خسته به او نگریست.

گفت: «اوه، مثل همیشه. پر از خشونت.»

و دوباره نگاهش را به آتش دوخت.

سرباز به زن گفت: «خوبه. ادامه بده.»

زن کمی آرام شد. به نظر می‌رسید یک‌جور امتحان را پشت سر گذاشته است. شاید از این به بعد همه چیز بی‌پرده پیش می‌رفت و لااقل می‌توانست از شر این مسخره‌بازی‌ها خلاص شود. با ترس و اضطراب جلو رفت و دوباره به ناز و نوازش خان پرداخت.

سرباز او را وحشیانه هل داد، لگدی جانانه نثارش کرد و  سپس از موهایش گرفت و به زور بلند کرد.

مثل گاو نعره کشید: «گفتم تمومش کن!» صورت او را به صورت خودش نزدیک کرد و نفس بدبویش را که بوی پیه ترشیده و قدیمی بز می‌داد، ها کرد. البته این حرکت بر خلاف تصورش اصلاً مایه‌ی خوشحالی زن نشد، بلکه او را به یاد شوهر تازه‌درگذشته‌اش انداخت که هر شب همین بلا را سرش می‌آورد. زن به هق هق افتاد.

مرد مغول یکی از دندان‌های لقش را تف کرد توی صورت زن و بعد دندان‌قروچه‌ای کرد: «باهاش خوب رفتار کن! ازش بپرس کاراش چطور پیش میره!»

زن با دهانی باز به سرباز خیره شد. انگار کابوس هنوز هم ادامه داشت. کشیده‌ای محکم او را به خود آورد.

سرباز دوباره دندان‌قروچه کرد و به جلو هلش داد: «بگو دیگه لعنتی. بپرس کارا چطور پیش میره، عزیزم؟»

زن فریادی از سر بدبختی کشید: «کار… کارا چطور پیش میره… عزیزم؟»

سرباز بیوه‌زن را تکان تکان داد و نعره کشید: «یکم احساس به خرج بده!»

زن دوباره به هق هق افتاد. با بیچارگی فریادی دیگر زد: «کار… کارا چطور پیش میره… عزیزم؟» البته این دفعه لب و لوچه‌اش را هم کمی آویزان کرد.

خان مقتدر آه کشید.

با صدایی که خستگی از آن می‌بارید پاسخ داد: «اوه، بگی نگی خیلی بد پیش نمیره. امروز صبح یه سر رفتیم منچوری و کلی خون حروم زمین کردیم. بعد از ظهر هم بیش‌تر به غارت و چپاول گذشت، البته نزدیکای ساعت چهار یکم خون و خون ریزی راه افتاد. روز خودت چطور بود؟»

حین صحبت تعدادی طومار از پوستینش در آورد و به کمک نوری که هنوز از بدن مشتعل سگ بازتاب می‌شد، با حواس‌پرتی به مطالعه‌ی آن‌ها پرداخت.

جنگجوی مغول سیخ بخاری داغی را از آتش بیرون کشید و تهدیدکنان به سوی زن رفت.

«جوابش رو بده! زود باش!»

زن با جیغ و داد عقب عقب رفت.

«جوابش رو بده!»

«اِم، شوهرم و پدرم کشته شدن!»

خان بدون اینکه سرش را از روی نقشه‌هایش بلند کند گفت:«اوه، جداً عزیزم؟»

«سگمون جزغاله شد!»

«اوه، اِم، واقعاً؟»

«خب، اِم، تقریباً همین بود، واقعاً… آه…»

سرباز دوباره به سمت او حرکت کرد.

زن فریاد کشید: «اوه، یکم هم شکنجه شدم!»

خان به اون نگاه کرد و با حواس پرتی گفت: «ها؟ ببخشید عزیزم، داشتم این رو می‌خوندم!»

سرباز گفت: «آفرین. حالا سرش غر بزن.»

«چی؟»

«فقط بگو، “ببین چنگیز، وقتی باهات حرف می‌زنم اون مرده‌شور‌برده‌ها رو بذار کنار. کل روز رو سر دیگ وایستادم و کلفتیت رو کردم. حالا دو دقیقه اومدم اینجا باهات حرف بزنم و تو… »

«منو می‌کشه!»

«اگه کاری که میگم رو نکنی، خودم می‌کشمت، لعنتی.»

زن خود را روی زمین انداخت و فریاد کشید: «دیگه نمی‌تونم تحمل کنم!» پاهای خان مقتدر را سفت چسبید و ناله کرد: «انقدر عذابم ندید. اگه می‌خواید بهم تجاوز کنید، پس زودتر کارتون رو بکنید، اما عذابم… »

خان بلند مرتبه سریعاً ایستاد و به زن اخم کرد. با عصبانیت زمزمه کرد: «نه. آخر سر فقط بهم می‌خندی… تو هم درست مثل بقیه‌ای.»

چنگیز با چنان خشمی از کلبه خارج شد و در دل شب تاخت، که تقریباً یادش رفت قبل از رفتن روستا را بسوزاند.


پس از یک روز خشونت‌بار دیگر، آخرین سوارکاران در حالی که انعکاس صدای سم اسب‌هایشان به آرامی در افق گم می‌شد، در میان پرده‌ی دود محو شدند.

دود بالای زمین معلق بود و مقابل خورشید شامگاه که همچون زخمی باز در دل آسمان غرب جا خوش کرده بود، جولان می‌داد.

در سکوت کش‌داری که در پی صحنه‌ی نبرد بر همه‌جا حاکم شده بود، فریادهایی بسیار اندک از اجساد خونین و مالین روی زمین به گوش می‌رسید.

زنان گریان، با پیکر شبح‌وار و سیمای وحشت زده، از لابه‌لای درختان بیشه بیرون می‌آمدند و سکندری‌خوران به این سو و آن سو می‌دویدند. به کمک نور روستای در حال سوختنشان که آن بعد از ظهر رسماً بخشی از امپراتوری مغول شده بود، ابتدا میان آن‌ها که دم مرگ بودند و سپس میان مردگان، به دنبال همراهان، برادران، پدران و عشاقشان می‌گشتند.

فرسنگ‌ها دورتر، چندین هزار سوارکار سرانجام به کمپ پراکنده‌شان رسیدند. حین پیاده‌شدن از اسب‌هایشان، فوجی از صدای تلق و تلوق، داد و فریاد و کری‌خوانی‌های همیشگی بر سر بهترین ضربات شمشیر، اردوگاه را فرا گرفت و دیری نگذشت که جنگجویان مغول مشغول نوشیدن شراب ارزان و خوردن پیه ترشیده‌ی بز شدند.

چنگیزخان، غرق در خون و خسته از نبرد، مقابل خیمه‌ی مزین به پارچه‌های پر زرق و برق و شاهانه‌اش پیاده شد.

از پسرش اوگدای که تمام مدت آن روز در کنارش سواری کرده بود، پرسید: «این دقیقاً کدوم جنگ بود؟» اوگدای ژنرالی جوان و جاه‌طلب بود که به انواع و اقسام شرارت‌ها علاقه‌ای عجیب داشت. آرزویش این بود که بتواند رکورد جهانی قبلی خودش را در مسابقه‌ی “چندتا رعیت رو می‌تونی با یه ضربه‌ی شمشیر به سیخ بکشی؟” بشکند و از این ‌رو تصمیم داشت آن شب کمی تمرین کند.

ژنرال به سوی پدرش گام برداشت.

شمشیرش را ماهرانه چرخاند و جار زد: «نبرد سمرقند بود، ای خان!»

خان دست به سینه ایستاد، به اسبش تکیه داد و نگاهی به کثافت‌کاری‌های وحشتناکی که در دره‌ی زیر پایشان به راه انداخته بودند، کرد.

آهی کشید و گفت: «اوه، دیگه حتی نمی‌تونم تفاوتشون رو تشخیص بدم. ببینم، بردیم؟»

اوگدای با غرور فراوان پاسخ داد: «اوه بله! بله! بله! اتفاقاً پیروزی بزرگی هم بود.»

شمشیرش را دوباره چرخاند و اضافه کرد: «پیروزی خیلی بزرگی بود.» با هیجان تعدادی ضربه‌ی تمرینی زد و با خود فکر کرد که آن شب حتماً می‌تواند رکورد شش رعیت را ثبت کند.

خان با نگاه به گرد و غباری که اوگدای به راه انداخته بود، چهره‌اش را در هم کشید.

گفت: «ای خدا… می‌دونی، بعد از بیست سال جنگیدن تو نبردهایی که بیش‌تر از دو ساعت هم طول نکشیدن، به این نتیجه رسیدم که زندگی فقط همین چیزا نیست.» برگشت سمت پسرش، جامه‌ی طلادوزی شده‌اش که اکنون پاره پوره و خونی شده بود را بلند کرد و به شکم پشمالویش خیره شد. گفت: «بیا، دست بزن، به نظرت یکم چاق نشدم؟»

اوگدای نگاهی آمیخته با حیرت و بی‌صبری به شکم خان مقتدر انداخت.

گفت: «اِم، نه. نه. اصلاً.» پیشخدمتی نقشه به دست را با بشکنی فراخواند، شمشیرش را در بدن او فرو کرد و آن هنگام که پیشخدمت نه چندان متحیر بر زمین سقوط می‌کرد، نقشه‌های عملیات‌های اصلی را از لای انگشتان بی‌حسش بیرون کشید.

اوگدای نقشه را بر پشت خدمتکار دیگری که دقیقاً به همین منظور دولا شده بود، پهن کرد و گفت: «ای خان بزرگ. الان باید با تمام قوامون به سرزمین پارس حمله کنیم و بعد شرایط فتح کل دنیا برامون محیا میشه!»

خان که در آن لحظه پوست شکمش را در دست گرفته بود و نیشگون می‌‎گرفت، گفت: «نه، ببین، دست بزن. فکر می‌کنی…»

اوگدای فوراً وسط حرفش پرید: «خان! ما در یک قدمی فتح کل دنیاییم!» چاقویش را در نقشه فرو کرد و ریه‌ی چپ پیشخدمتی که آن زیر دولا شده بود را سوراخ کرد.

خان سگرمه‌هایش را در هم کشید و پرسید: «کِی؟»

اوگدای آنقدر عصبانی شد که دست‌هایش را بی‌اراده بر سرش کوبید: «فردا! فردا کارمون رو شروع می‌کنیم!»

خان گفت: «اوه، خب… فردا خیلی مناسب نیست برای من.» آهی کشید و کمی فکر کرد. پس از چند ثانیه ادامه داد: «جریان اینه که هفته‌ی بعد یه سمیناری تو بخارا دارم درباره‌ی تکنیک‌های قتل عام و خب فکر کردم شاید بد نباشه فردا براش تمرین کنم.»

اوگدای با حیرت به خان خیره شده بود و پیشخدمت هم به آهستگی بر زمین سقوط می‎کرد.

ناگهان از کوره در رفت و فریاد زد: «خب نمی‌تونی بندازیش یه روز دیگه؟»

«آخه تا اینجای کار کلی بهم پول دادن و واسه همین یکم احساس تعهد می‌کنم.»

«چهارشنبه چی؟»

خان طوماری از پوستینش در آورد و نگاهی به آن انداخت. سپس سرش را به آرامی تکان داد: «راجع به چهارشنبه هم مطمئن نیستم…»

«پنچ‌شنبه؟»

«نه. پنج‌شنبه که اصلاً نمیشه. اوگدای و زنش قراره برای شام بیان خونمون. منم قول دادم که… »

«اما آخه من اوگدایم!»

«بفرما، خودتم که اینجایی. تو هم نمی‌تونستی پنج‌شنبه دنیا رو فتح کنی.»

در آن لحظات، چنان سکوت سنگینی برفضا حاکم شده بود که فقط صدای داد‌ و بیداد و جنگ و دعواهای هزاران جنگجوی پشمالوی مغول توانست آن را بشکند.

اوگدای با صدایی بی رمق گفت: «ببین، احیاناً می‌تونی… جمعه دنیا رو فتح کنی؟»

خان آهی کشید: «آخه منشیم جمعه صبحا میاد.»

«جداً؟»

چنگیز با بدخلقی خودش را روی اسب انداخت: «تموم صبح رو باید نامه جواب بدم… اگه می‌دیدی مردم چه توقعایی از وقت آزادم دارن، کپ می‌کردی. می‌تونم فلان عهدنامه رو امضا کنم؟ می‌تونم یه سری به اونجا بزنم؟ می‌تونم برای فلان خیریه اسپانسر یه قتل عام بشم؟ با این اوصاف کارامون تا نزدیکای ساعت سه طول می‌کشه. و خب امیدار بودم زودتر برم تعطیلات آخر هفته. ولی دوشنبه، دوشنبه…»

دوباره به طومارش رجوع کرد.

« متأسفانه دوشنبه هم پره. وقت استراحت و تجدید قوائه و این یه مورد خیلی واسم مهمه. خب، حالا بذار ببینم سه شنبه چی‌کاره‌ام.»

در آن لحظات صدای تیز و عجیبی  از دوردست به گوش می‌رسید که به مثابه شیون‌های زنان و کودکان بر سر بدن‌های پاره پاره‌ی مردان خانواده‌شان بود و از این‌رو خان توجهی به آن صدا نکرد. نوری در افق پدیدار شد.

«سه شنبه… عه، عجبا. نگاه کن، صبحش وقتم خالیه… اوه نه، وایسا. ببین، راستش قراره یه جوونک به شدت جالبی رو ببینم که درک خیلی بالایی از همه چیز داره، چیزی که من توش افتضاحم. حیف، چه بد شد، آخه سه‌شنبه تنها روز خالیم توی هفته‌ی بعد بود. حالا می‌تونیم سه شنبه‌ی بعدش وقت بذاریم… یا نکنه این همون روزیه که باید… »

صدای تیز هنوز هم به گوش می‌رسید، در اصل بلندتر هم شده بود، اما آنقدر با ظرافت با نسیم صبح همراهی می‌کرد که هنوز راهش را به سر خان پیدا نکرده بود. نوری که نزدیک می شد، چنان کم‌سو به نظر می‌رسید که تشخیص دادنش از ماه، مخصوصاً در چنان شبی، امری محال بود.

خان گفت: «… متأسفانه تقریباً کل ماه مارس همینطوری می‌پره.»

اوگدای که خسته شده بود پرسید «آوریل چی؟» با بی‌حوصلگی کلیه‌ی رهگذری را درآورد اما حتی این کار هم دیگر آن شور و شوق سابق را نداشت. کلیه را با بی‌توجهی به درون سایه‌ها پرت کرد و سگی که در طی سال‌ها تنها با پرسه زدن در اطراف اوگدای بسیار چاق شده بود، به سمتش یورش برد. این صحنه هم برخلاف همیشه، اصلا‌ً صحنه‌ی خوشایندی نبود.

خان ادامه داد: «نه، آوریل هم نمیشه. می‌خوام برم آفریقا. قبلاً هم به خودم قولش رو داده بودم.»

نوری که در دل آسمان شب به سمتشان می‌تاخت، اکنون توجه یکی دو نفر از مغول‌های آن اطراف را جلب کرده بود. آنها هم با چهره‌هایی بهت‌زده دست از کشتن یکدیگر و خرد کردن وسایل برداشتند و نزدیک‌تر رفتند.

اوگدای که هنوز از اتفاقاتی که در پیرامونش می‌افتاد خبر نداشت، گفت: «ببین، میشه لطفاً قبول کنی که تو ماه مه دنیا رو فتح کنیم؟»

خان مقتدر با شک و تردید دندان‌هایش را مکید: «خب، دلم نمی‌خواد خودم رو به یه چیزی که حالا حالاها وقتش نمی‌رسه متعهد کنم. اگه برنامه‌ی کل زندگی یکی رو بذاری جلوش اون بدبخت خیلی محدود میشه. محض رضای خدا، باید بیش‌تر کتاب بخونم اما آخه وقتش رو از کدوم گوری بیارم؟ درهرحال…» آهی کشید و در طومارش چیزی نوشت «مه- احتمال فتح دنیا. تازه اینو موقتاً نوشتم پس فکر نکن حتماً انجامش میدم. اما هر از چند گاهی بهم یادآوریش کن تا ببینیم چی میشه. هی، این دیگه چیه؟»

سفینه‌ای به رنگ نقره، باریک و طویل، به آرامی و با ظرافتی به مثابه ظرافتی که دوشیزه‌ای زیبا به هنگام ورود به حمام در حرکاتش دارد، بر زمین نشست. پرتوهای ملایم نور از سطح آن بازتاب شدند. موجودی بلندقامت و زیبا، با پوستی خاکستری آبی و بسیار لطیف، از درب در حال بازشدن سفینه  بیرون آمد و با قدم‌هایی آهسته به سوی آنها حرکت کرد.

در مسیر حرکتش، پیکر مرد روستایی که از وقتی سگ اوگدای کلیه‌اش را خورده بود، بی‌رمق با خودش گریه می‌کرد و می‌دانست که دیگر به هیچ وجه نمی‌تواند کلیه‌اش را پس بگیرد و از آن سو نمی‌دانست زن بیچاره‌اش چطور می‌خواهد با این وضعیت کنار بیاید، افتاده بود. مرد دقیقاً همان لحظه را برگزید تا بالأخره بمیرد.

بیگانه‌ی بلندقامت با آزردگی، و اگر از نزدیک به چهره‌اش دقت می‌کردید، کمی حسادت از کنار مرد روستایی رد شد. برای دو رهبر مغول سری تکان داد و از زیر ردای سنگین و فلزی‌اش تخته‌شاسی کوچکی بیرون کشید.

با صدایی آهسته و فریب کارانه گفت:« عصر به خیر. وَوبَگِر هستم، البته بعضیا بختک روزگار هم صدام میکنن اما قصد ندارم با توضیح دلیلش سرتون رو درد بیارم. درود فراوان.»

ووبگر برگشت و خان توانا که از تعجب خشکش زده بود را خطاب قرار داد.

«شما چنگیزخان هستین؟ چنگیز تموجین خان، پسر یسوگی؟»

طومارهای تقویم/دفترخاطراتی از دستان خان لیز خوردند و بر زمین افتادند. بازتاب نور کم سوی کشتی ووبگر، چهره‌ی وحشی و مضطرب مرد زردپوست را فرا گرفته بود. امپراتور بزرگ، انگار که در رویایی فرو رفته باشد، به سوی او گام برداشت.

فرازمینی تخته‌شاسی را به او نشان داد و پرسید: «با اجازه می‌خواستم تلفظش رو باهاتون چک کنم. خیلی بدم میاد که تو این مرحله از کار اشتباه کنم و مجبور بشم همه چیز رو از اول شروع کنم، واقعاً خیلی بدم میاد.»

خان سرش را با سستی تکان داد.

بیگانه گفت: «پس تعداد “اچ”هاش درسته؟»

امپراطور که چشمانش از شدت تعجب از حدقه بیرون زده‌ بود، بار دیگر سرش را تکان داد.

ووبگر گفت: «خوبه.» بر برگه‌ی متصل به تخته‌شاسی‌اش علامتی زد. نگاهش را به خان دوخت و گفت: «چنگیزخان. تو یه آدم خویش‌مالِ راست‌دست بیش نیستی؛ یه بدبخت دائم الخمر؛ یه تیکه عن معلق. خیلی ممنونم.» سپس سوار کشتی‌اش شد و به سرعت دور شد.

سکوتی ناخوش‌آیند بر فضا حاکم شد.

چندی بعد، چنگیزخان با چنان خشمی به اروپا تاخت که تقریباً یادش رفت قبل از رفتن آسیا را درست بسوزاند.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مترجم: پرنیان راستکار
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر: