من، ادبیات و دی‌دریم‌های چند طفل در رادیواکتیویته‌ی سراسیمگی

1
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

می‌گویند یکی از فراعنه‌ی مصر(پسامتیکوس) دو نوزاد را به یک چوپان لال سپرد تا به قوت شیر بز بزرگ شوند بدون اینکه یک لحظه در معرض زبان قرار گرفته باشند. بنا بر افسانه این کودکان که هرگز آموزش زبان ندیده بودند، اولین واژه‌ای که به کار بردند(بکوس) بود که بعدها فرعون کشف کرد در زبان فریگی یعنی نان.

در شرایطی که از وجود برق در این مال مجلل متعجبم، من آمده‌ام که به یک سری بچه‌ی بین ۹ ساله تا ۱۵ ساله داستان‌نویسی یاد بدهم. این که چرا آمده‌ام این کار را بکنم خودش قصه‌ی مفصلی می‌شود. خلاصه‌ی این قصه این است که در زندگی تقریبا به‌ندرت یادم می‌آید که به چیزی نه گفته باشم. اصطلاح روانی‌اش نمی‌دانم چه می‌شود ولی مطمئنم سوءاستفاده از من کار چندان سختی نیست. من آن لحظه که قرار است بگویم که برای برگزاری یک کارگاه برای بچه‌ها موافقم یا نه، به خیلی چیزها فکر می‌کنم، به اینکه مثلا نکند سلف برندینگ لعنتی‌ام خراب شود و همه فکر کنند برای نی‌نی کوچولوها می‌نویسم یا از این می‌ترسم که نکند برای بچه‌ها خسته‌کننده باشم(خیلی وقت است حوصله‌ ندارم به‌خاطر این که یک نفر بچه است الکی وانمود کنم خیلی باحال است و من به خاطر بچه بودنش حاضرم تا ابد تحملش کنم).

قدم زدن در یک مال-کتابفروشی ایرانی حس عجیبی دارد، مخصوصاً که به‌عنوان یک ایرانی مطمئنی که قرار نیست دنیا با کتاب‌های فارسی پر شود. قرار نیست پراید به همه‌ی جهان صادر شود، قرار نیست موبایل‌های ارزان‌قیمت ایرانی بازار آفریقا را دست بگیرد. قرار نیست چند کاشف ایرانی توی آمریکا خرابه‌های باستان‌شناسی سرخپوست‌ها را بکاوند. ما در خاورمیانه احساس می‌کنیم که پارازیت‌هایی متصل به واقعیت جهانیم. با ناف نفت به دنیا متصلیم و هر لحظه تبدیل به جنینی رنجورتر می‌شویم. دست‌مزدهای کم‌تر، ارزش‌ پول پایین‌تر، آسایش‌کمتر. به نظر می‌رسد از دید بقیه‌ی مردم جهان همه‌ی کارهای ما کم‌ارزش باشد. همین واقعیت این مال-کتابفروشی و منی که در آن قدم می‌زنم.

من، نوروسیس‌ های(روان‌رنجوری‌ها؟) خودم را با دقت با خودم به همه جا می‌برم. من در شدیدترین حملات عصبی‌ام در این‌ سال‌ها، در لحظات وحشت و در نهایت احساس ایزولگی، در لحظاتی که به قطعی بودن لحظه‌ی مرگ فکر می‌کردم، یا به رفتن بقیه، یا به نحسی محتوم سرنوشت، لحظاتی با ترس هجوم غریبگان در زندگی‌ام، گاهی از اینکه همه‌ی حواسم را به کار بیندازم ترسیده‌ام. شرطی شدن و اضطراب من از مرگ، گاهی من را از خود زندگی= تماما زندگی محروم کرده ولی همیشه اعتقاد دارم که می‌ارزد.

به‌عنوان یک نویسنده حدوداً فهمیده‌ام که آدم‌ها در شکل نوروسیس‌ هایشان(سراسیمگی‌ها؟) تبدیل به کاراکتر می‌شوند. نوروسیس‌ ها ابعادی از شخصیت هستند که تفاوت‌های فردی را در تمایل به تجربه افکار و احساسات منفی نشان می‌دهند. همان‌طور که نقاش‌ها با خط و رنگ جهان فیزیکی را بر روی تابلو می‌آورند، نویسنده‌ها هم دنبال اضطراب، ترس، بدخلقی، نگرانی، حسادت، یأس، غیرت و احساس تنهایی می‌گردند تا مرزهای وجود را بر روی کاغذ بیاورند.

هیچوقت برایتان پیش آمده که دنبال چیزی بگردید که دقیقا جلوی چشم‌تان بوده ولی متوجه‌شان نبوده‌اید؟ ما وقتی دور و برمان را نگاه می‌کنیم همه‌چیز به نظر یکپارچه می‌رسد. ما هیچ نقطه‌ی خالی‌ای را نمی‌بینیم. انتخاب طبیعی یاد گرفته همین‌طوری با هرچیزی که دم دستش بوده حفره‌ها را برایمان پر کند. در نظر بگیرید چشم ما نقطه‌ی کور دارد که قسمتی از شبکیه‌ی چشم است که عصب بینایی(و همچنین مویرگ‌های خونی) از آن خارج می‌شود و به سمت لوب پس‌سری مغز هدایت می‌شود. این نقطه فاقد سلول گیرنده‌ی نور است، و به همین دلیل بینایی ندارد ولی ما اصلا متوجه نیستیم. برای من جالب است که ببینم هر شخصی به چه چیزی نامطمئن است. شاید توانایی ما در دیدن نقطه‌های کور مختلف، ما را تبدیل به انسان‌های متفاوت می‌کند.

شاید علت تمایل ما برای نشاندن نوروسیس‌ هایمان در اتاقک کنترل این بوده که تا یکبار دیگر با حواس نامطمئن‌مان بیگانه شویم.  گروهی از روانشناسان به رهبری آدام پرکینز، مدرس علوم نوروبیولوژی در کالج کینگ لندن، در مقاله‌ای با عنوان «Thinking Too Much: Self-Generated Thought as the Engine of Neuroticism» این بحث را مطرح کردند که افراد مبتلا به نوروسیسم ممکن است «ژنراتور تهدید» فعال تری داشته باشند. یعنی علاوه بر ترس از تهدیدهای فوری در محیط زیست پیرامون‌شان، شاید خودشان نیز به طور مداوم با کمک تخیل‌شان نگرانی‌هایی خیالی به اطراف‌شان اضافه می‌کنند. حتی مقاله این شک را وارد می‌کند که ممکن است بین  میزان خلاقیت هر فرد و مقدار نوروسیس‌ هایش رابطه‌ای برقرار باشد.

من موافقت کردم برای یک کارگاه کوچک با این بچه‌ها، ولی به‌نظرم واقعا کنجکاو بودم و این کنجکاوی شاید مهم‌ترین محرکه‌ی من بود. می‌خواستم ببینم اصلاً کارگاه داستان وحشت‌نویسی برای بچه‌ها چطوری می‌تواند باشد. این هم یک جور ماجراجویی‌ست و ممکن است امروزم را بهتر کنند. یک لحظه بی‌خیال دنیا  که بچه‌ها دور یک میز گرد تقریبا بزرگ نشسته‌اند و ما همگی در یک گوشه‌ی خلوت از یکجور مال بزرگ کتابفروشی هستیم. یکی یکی اضافه می‌شوند و به من طراحی‌هایی که دیروز کشیده بودند را نشان می‌دهند. یعنی دیروز یکی به این‌ها داشته طراحی کاراکتر ترسناک  یاد می‌داده که امروز قرار شده با همان کاراکترها داستان بنویسند. راستش را بگویم توقع داشتم همه‌شان یک مشت آشغال کشیده باشند ولی این طور نبود. اصلا نمی‌شد تشخیص داد که این‌ها کار یکسری بچه باشد. بهشان گفتم که بعید است بتوانم اسمشان را حفظ کنم ولی وقتی شروع کردند به نوشتن، یک لحظه‌اش را هم نمی‌توانستم از دست بدهم. کم‌کم آدم‌های توی مال هم دور ما جمع شده بودند. ازشان خواستم یکی از هیولاهایی که کشیدند را انتخاب کنند و بعد درباره‌ی ترس‌های او بنویسند.

داستان‌هایی که در همان یکی دو ساعت کارگاه پیش‌ رفتند، به طرز زنده‌ای درباره‌ی سراسیمگی‌های لحظه‌ی فعلی خاورمیانه‌ بود. در ذهن من داستان‌های بچه‌ها مدام ترجمه می‌شود به داستان‌هایی درباره‌ی سقوط پول، درباره‌ی نیاز به فرار، درباره‌ی حسادت و جنگ.

مگسی غول پیکر که قدرت اصلی‌اش نصف‌کردن، بلیعدن و نیش زدن است. این مگس هیولا تقریبا هیچ نقطه‌ی ضعفی ندارد مگر بال‌هایش که اگر کنده شود دیگر هیبتش از بین خواهد رفت. وسیله‌ی نقلیه‌ای که این هیولا استفاده می‌کند یکجور ماشین عجیب است که کله‌ی هیولا باید در اگزوزش قرار بگیرد و در آن فوت کند تا به حرکت بیفتد. همین فوت کردن زیاد در آن وسیله‌ی نقلیه، به طرز عجیبی این هیولاها را دفرمه کرده. این مگس‌هیولاها یک مگس‌کش دست می‌گیرند و به خودشان می‌زنند برای اینکه محکم و قوی بار بیایند.

یا مثلا داستان یک هیولای بامزه‌ی دیگری که توی سرزمین‌شان یک مدل رقابت المپیکی برای پیچ خوردن است و این هیولا چون در میدان مبارزه نفر آخر می‌شود، همه‌ی رقیبانش که از قضا همگی فامیل هم بودند را می‌کشد و فرار می‌کند. یکجای به‌خصوص از داستان این هیولا به یادم مانده که مدام از سرزمینی به سرزمین دیگر می‌رود و در هر سرزمین اسمش و قدرتش عوض می‌شود و عجیب‌تر این جا که این هیولای ده پا به سرزمینی آرام می‌رسد و تا می‌خواهد قدری استراحت کند متوجه می‌شود  واحد پول‌ این دوستان «پا» است و اینقدر از شنیدن این واقعیت تعجب می‌کند که تن خودش تبدیل به مبنای اقتصاد یک سرزمین شده، که با دلهره‌ی فراوان درجا می‌گریزد.

بچه‌ی دیگری کاراکتری کشیده بود که بدون هیچ پیچیدگی‌ای فقط یک چشم بود. چشمی که زیاد حرف می‌زد! می‌شود حدس زد که زیاد حرف زدن برای یک‌چشم خیلی محبوبیت به بار نمی‌آورد. برادر این چشم طبق قاعده‌ یک دهن بود و نکته‌ی جالب ماجرا اینجاست که این چشم و این دهن در واقع شاهزاده‌های سرزمین چشم‌ها! بودند. و خب عجیب‌تر اینکه پدر و مادر بدون توجه به اینکه کدام بچه‌شان چشم‌تر است، همان بچه‌ دهنه را وارث حکومت کرده بودند، فقط به خاطر اینکه یک ذره بزرگ‌تر بود.

بدیهی است که بلافاصله بعد از درگیر شدن با دی‌دریم‌های این بچه‌ها به یک نوع حالت بی‌حسی زبانی فرو رفتم. در یکی‌شان واحد پول یک سیاره «مشت توی‌ دماغ» بود، در یکی بالای سر یک بچه‌ی فضایی مطرود و رها شده یک نوع چراغ بود که احساساتش را نشان می‌داد ولی باعث تمسخرش هم می‌شد، یا در یکی دیگر علت جنگ بین دو تمدن این بود که بعد از سال‌ها سنگ کاغذ قیچی یک قبیله متوجه شده بود قبیله‌ی رقیب همیشه دو انگشت بیشتر از خودشان داشته. داشتند رویدادهایی که ظاهر پدر و مادرها ازشان پنهان کرده بودند را توضیح می‌دادند؟ یا فقط دی‌دریم‌های شاد؟ دی‌دریم کسانی که هنوز از تجربیات شخصی‌شان لذت می‌برند و برای آن ارزش قائلند و با کمک دی‌دریم‌هایشان می‌توانند در ملال‌آورترین شرایط و در وسط یکنواخت‌ترین وظایف، باز تنهایی تفریح کنند. ادبیات غیر از این است؟

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. ارس یزدان‌پناه

    تجربه‌هه خیلی تجربه‌ی باحالی بوده به نظرم. منتها جوری که تعریفش می‌کنی، قصه‌ی یه “آدم بزرگ” اکسپوزد توی یه مال عجیبی که چسبیده ه موزه‌ی جنگیه و بعد تجربه‌ی اینطور نزدیک و نارکوتیک به نظرم واقعا خفنه. خیلی من حال کردم. ایول.

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • ماورا: سلسله جنایت‌های بین کهکشانی

    نویسنده: م.ر. ایدرم