جِرم بهمثابهی مُجرم: وقتی تئوری توطئه از تئوری غیر توطئه جذابتر است
هشدار:
نوشتار پیش رو از آن دست اخبار علمی دلپذیر –و اصولاً راستش را بخواهید از هیچ دستهای از اخبار علمی- حاکی از روایح بهبود اوضاع جهان و تسهیل شرایط حیات کممایهی آدمیزاد بر روی سیارهی –نهچندان تافتهی جدابافتهی- زمین نیست؛ بلکه درآمدی است بر یکی از بیشمار تئوریهای توطئهی بازار و ازقضا تئوری استخوانداری که بیش از آنکه سند و مدرک و بعضاً دلداری –که مثلاً نخیر، مگر فضاییها کار و زندگی ندارند که بیافتند دنبال تو- بر ضد خود داشته باشد، واجد تمثیلهایی است که هراس توطئه را تغذیه میکنند.
یکی –و تنها یکی- از کیفیاتی که آدمیزاد بیبروبرگرد به خودش نسبت میدهد و چهبسا حاضر است صدقش را –اگر به روش معمول و متمدانه نشد- با زور و کتک بهتان اثبات کند، برخورداری از ارادهی آزاد و «اختیارداشتن» در بهفعلرساندن نیاتش –ازجمله همان مشتهایی که به شما میزند- است؛ البته به تعداد آدمهای روی زمین -و خصوصاً دکارت و کانتخوانانشان- راه برای نقض تئوری ارادهی آزاد –اگر بگردیم- پیدا میشود؛ اما بهزعم نگارنده علم با چاشنی تئوری توطئه اسباب نیرومندتری از اظهارات پیرمردها و «فکرکردن؛ پس، بودن»شان در این مقال خواهد بود.
با نقض تئوری ارادهی آزاد میتوان هرجور خباثت و ددمنشی که فکرش را بکنید را به مسامحه از بالای سر گذراند و گرچه «ترحم بر پلنگ تیزدندان/ ستمکاری بود بر گوسفندان»، با یک هیولای مستأصل که در افسون مهرهی بوروکراتیک –از قضا- بیولوژیک دیگری هیولاگری میکند هم –اگر متحجر صم و بکمی نباشیم- میتوانیم همدردی و همذاتپنداری کنیم؛ مثل سمهآگول تالکین که بهجز هیکل نزار رقتانگیز –و Preciousگفتنهایش- از حیث ولع غیرارادیاش در برابر حلقهی یگانه، شایستهی افتراق از دیگر شرورانِ بهغایت بدقیافهی موردور است و نگارنده حق را بر این میداند که مخاطب، گولوم را هم حداقل به اندازهی فرودوی ننر که سرِ به انجامرساندن مأموریتش –خصوصاً در کتاب- جانمان را بالا آورد، دوست داشتهباشد. از طرف دیگر، فضایل هم بهفرم پاستوریزهی اجباری –مثل بعضی قهرمانان کمیکبوکها که کار دیگری به جز قهرمانبودن بلد نیستند که بکنند- توی ذوق مخاطب و هم در و همسایه و بخصوص بچههایِ –مقایسهشوندهی- مردم میزند و دانستن این حقیقت که آنها صرفاً عروسکهای خیمهشببازی، تحت کنترل یک عروسکگردانِ بااخلاق بودهاند، آنچنان به محبوبیت برخاسته از شکل و ریخت و لباسشان –ترجیحاً برای پسربچههای زیر ده سال- نمیافزاید. در یک کلام، هنر آن است که بتوانی خبیث باشی و یا تا دهانهی مغاک شرارت پیش بروی، لیکن درنهایت «همّت عالی» و اینقبیل خزعبلات قوزک پایت را بگیرد و از هبوط نجاتت بدهد.
باری تئوری توطئهی ما از این قرار است که حالا که بهاستناد مثالهای عینی مشابه در اطراف و اکناف جهان، میکروارگانیسمها بهطور بالقوه میتوانند افسار –اگر دلتان نمیخواهد، کنترل- ارگانیسمهای بالادست خود را در دست بگیرند، چرا در عمل ارباب و ملهم نهایی اعمال آدمیزادِ «مختار!» ندانیمشان؛ چه، بهعنوان واقعیت مسلم علمی، هر ارگانیسمی که بتواند خودش را به مغزمان برساند، آنجا کنگر خورده لنگر بیندازد، قابلیت دستکاریکردن فرمانهای ذهنیمان را اکتساب میکند و میتواند بشود راهبر سیستم اعصاب جانداری بهغایت پیشرفتهتر از خودش؛ ترفیع رتبهای که ممکن است یک کلنی (بخوانید: خانواده) باکتری را ذوقمرگ بکند.
باری، در مثالهای غیرانسانیِ این سرسپردگی، ناظمانِ درشتتر و پروارتری مثل کرمهای تنیا(Taenia) یا انگل توکسوپلاسما(Toxoplasma gondii) در رأس امورند؛ مثلاً توکسوپلاسما میتواند موشها را یکراست به داخل دهان شیر (بخوانید: گربه؛ چه، خوردن موش به هیچکجای هیکل شیر نمیرسد) براند و یک مأموریت خودکشی غیرقابل توقف را راه بیندازد؛ گرچه موش کذا مطمئناً دلش به این خودکشی رضا نمیدهد، لیکن دست (بخوانید پنجه) خودش نیست و از دیدگاه رهبران تکیاخته هم برای تکمیل چرخهی توکسوپلاسما در بدن گربه، چنین فداکاری از جانب موش، ضروری و از مصادیق رشادتِ ممدوح در جوندگان به شمار میرود. دیگر، ملخِ افسردهای است که خودش را توی آّب غرق میکند؛ چون صدای کرم نماتومرفی(Nematomorpha) که اخیراً تناول کرده، ملخ را به خودکشی برای هدف بزرگتر (که صدالبته پیداکردن میزبان جدید برای کرم است؛ چه هدفی از این والاتر؟) فرامیخواند.
حتی در آدمیزاد هم نیگلریا فولری(Naegleria fowleri) که آمیبی با اشتهای فزاینده به بافت مغز است –مغز تازه و معمولاً نه ساندویچهای اطراف و اکناف بازار- و تریپانوزومای افریقایی که درنهایت امر باعث میشود خواب به خواب بروید، هردو تغییرات رفتاریِ تدریجی و نامعمولی را –پیش از زدن ضربهی مهلک آخر- در قربانیانشان پدید میآورند. یا چرا راه دور برویم، همان توکسوپلاسمای معهود در آدمِ آدمش هم علائم اسکیزوفرنی را ظاهر میکند؛ خبر ناگواری برای گربهبازان و عاشقان سینهچاک دمهای آویزان پشمالو ازجمله شخص نگارنده و یا کسانی که بالغ بر یک تریلوژی را در برابر فضاییهای تخمگذار در رودهی انسانها دوام آوردهاند؛ لیکن از بد/خوبِ روزگار حیوان خانگیشان گربهی حناییِ ملوث به باعث و بانیِ قسمی از بیماریهای روانی است.
اما ویروس چون ریزهمیزهتر و هم موذیتر است و پریونها که مثلاً میتوانند شما را به کورو(Kuru) (مرض آدمخواری؛ بهطور عینی و نه اینکه خدای ناکرده خشن و گندهدماغ باشید و بخواهید دیگران را درسته قورت بدهید) دچار کنند، ملقن طیف وسیعتری از الهامات غیبی به مغز آدمیزاد است که حتماً هم فجایع نهایی مرگآوری را –مثل جویدهشدن یک پاره از مغزتان- با خود به یدک نمیکشد.
البته بار اولی هم نیست که انگلها در راستایِ نیل به هدفی ویژه – بهغیر از زادولد و صلهی رحم- دست به تبانی زدهاند و تقریباً هیچکسی بهجز پروفسور کُری فینچر و رندی تورنهیل[1] همچنان تحویلشان نگرفته است؛ باری یکی از دلایلی که درباب افتراق فرهنگ و هم زبان مورد استعمال دستهها و جمعیتها میتوان متصور شد –سوای از موانع فیزیکی ازجمله کوه و دریا و دشت و صحرا- محافظهکاری هرکدامِ گروههای مجزا در جایجای کرهی زمین، در تعامل با دستهی دیگر بوده است؛ از ترس اینکه «مبادا مریض و علیل بشویم» یا «جرم و جرثومِ دیگران –که حتما دارند و ما نداریم- بهمان سرایت کند». بدینترتیب آدمها بیمناک از همسایه، فاصلهشان را از یکدیگر حفظ کردهاند و صدالبته که آنموقع ارتباط جمعیِ از راه دور بهجز اینکه خردهریزهای کربنِ اکسیدشده به خوردتان بدهد، مزیت دیگری نداشته است. پس هر جمعیت با فلورای اندمیک انگلیِ دوستداشتنیاش و ایزوله از مالِ همسایه خردهتمدن و فرهنگی منحصربهفرد را بنیانگذاری کرده است. مثلاً یکی از دلایلی هم که برای ارادت فزایندهی مصریان به باستِت (الههی خورشید که بهدلایل نامعلومی بهشمایل گربه است) برمیشمارند، در وهلهی اول علاقهی وافر به نگهداری گربه و ابتلا به مرض توکسوپلاسموز بوده است.
حالا که حرف از فرهنگ شد، بگذارید برویم سراغ کوی و برزن و نَقلِ خرافات محبوب دو سه قرن اخیر. در اکثریت قریب به اتفاق افسانههای فولکلور، هستهای از یک واقعیت محتمل بیمزه –اگر بگردیم- پیدا میشود؛ مثلاً تابلوی دگردیسی به شبیهانسانهای ازگوربرخاسته (سوای از ویروسهای مندرآوردی هالیوود) و یا خونآشامان –ترجیحاً- لردبایرونی و دراکولای استوکر هم، همه با الگوی عفونت با ویروس هاری مطابقت دارند؛ همان هاری که ناقلینش سگ و شغال و نه دژخیمانی –احیاناً- خوشقیافه است که دختربچههای سیزده،چهارده ساله برایشان غش و ضعف میروند. اما فلسفهی این ارتباطیابی بهجز طریقهی انتقال بهغایت غیربهداشتی آن، برپایهی تأثیراتی است که لایزاویروس Lyssavirus بر میزبانش میگذارد و آنهم بهسادگی در اظهارات «فلانی هار شده» یا –گلاب به رویتان- «اخلاقش مثل سگ است» قابل ردیابی است. چنانکه از قدیمالایام بیماری کذا، مظهر بروز رفتارهای سبعانه در سگسانان و چهبسا انسانهای بختبرگشتهای بوده است که سهواً با وحوش بُرخوردهاند و البته از علائم بامزهی دیگرش –یا علائم دیگر بامزهاش- القای ترس از آب (هیدروفوبیا) است. باری، Lyssa الههی یونانی غضب و شوریدگی است و معنای لغوی همترازی با خُلقیات صاحب نامش هم دارد. جالب آنکه هومر در کتاب ایلیاد، در شرح احساس نفرت «هکتور» به یونانیان آن را بهجای خشم و دیوانگی و خل و چل شدن، با صفت لایزا تعریف میکند.
حالا مگر زامبیها و هم خود جناب لرد دراکول به استناد تعداد معتنابهی از همان اساطیر یکمقداری صفرامزاج و کمطاقت و لایزا –در تحمل آدمیزادی که صحیح و سالم است-تشریف ندارند؟ وانگهی، هاری میتواند کیفیات دیگر ددهای تشنه به خون –و مایع مغزی نخاعی برای زامبیها- را هم برای آدمهای صاف و سادهی -غیرخوشقیافه و نادژخیم- تدارک ببیند؛ ازجمله همان بیخوابی که صحبتش رفت اینجا بهحد عالیِ منسوب به خفاشها –که بازتابی و هم سرمنشأیی بر شمایل خونآشامان کلاسیک و نه تازه به دورانرسیدههایشان است- تظاهر مییابد؛ یعنی بهصورت تئوریک ویروس میتواند میزبان را از خواب و خوراک و هم کار و زندگی و سعهی صدر بیاندازد، بیآنکه تقصیری را متوجه جوهر و جنس و چهبسا وضعیت سایکولوژیک پایهی نامبرده بکند. القصه همزیستی انگلیِ یک ارگانیسم با آدمیزاد – که استثنائاً در اینجا انسان نقش انگل را ندارد- آنچنان موضوع خطیر و منحصربهفردی است که دستمایهی آفرینش اقسام اساطیر اغراقآمیز که برخوردار از مزایای –غالباً- مرگآور عفونتاند، شده است؛ چنانکه هرکسی میداند هم: تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها.
البته ویروسها که –احتمالاً- پدرکشتگی با میزبانانشان ندارند و از آنجایی که بیولوژی «انگلِ اجباری» بودنشان اقتضا میکند که جیرهخواری دستگاه سلولی «شکار»شان را بکنند- پس «من نه آنم که توانم که از او برشکنم»- این شبهه به وجود میآید که مگر خودشان –زبانم لال، اگر مقدور است- کرم دارند که بخواهند در یک چرخهی لیتیک دیوانهوار، سلولهای میزبانشان را قتل عام بکنند؟ اقدام معقولتر همان است که آنها بشوند عروسکگردان و خدایان و الهههایی نوکلئوپروتئینی که جهان را بر وفق مراد خودشان بر روی صفحهی شطرنج –یا هر بازی مجاز دیگری که دلتان میخواهد- بگردانند. لیکن، انگار که این تئوری توطئه بهاندازهی کافی موحش نباشد (و خیلی خب، بالفرض که دانستیم پسرعموهای ویروس سرماخوردگی صفحات تاریخ بشریت را آنطور که دی ان ای یا آر ان ایشان هوس کرده مینگارند، چه مفری از این سرنوشت محتومِ بهغایت خفتآور میتوانیم متصور بشویم؟) چهبسا نفوذ ارگانیسمهای پست – پست به معنای حقیقی و هم هجوآمیزش- سلاح بیولوژیکی است برای کنترل آگاهانه و سازمانیافتهی توده؛ برای ایجاد کیلگرِیوها و –خدا را چه دیدید- اوبی وان کنوبیهایی که بی آنکه شست هیچکسی –چهبسا خودشان- خبردار شود، دیگران را به تندادن به خواستههای خود وامیدارند، آن هم تنها با یک سرفه/عطسهی ناقابل توی صورت قربانی که محتوی مقادیر معتنابهی از ملاتِ «اطلاعت» باشد. شاید هم ما همهمان به یاری مرضهایی که –بهمعنای واقعیِ کلمه- داریم، احیاناً قادر هستیم طرف مقابلمان را متقاعد کنیم. باری، چیزی هم که عوض دارد، گله ندارد.
باری مگر اینکه با میکروابزاری به جان نوار واقعیتمان بیفتیم یا به آنارشیسم متوسل شویم و هرکه را که انگار دارد چیزی را بهمان تحمیل میکند از لب تیغ بگذرانیم– که آن هم ممکن است دقیقاً همان رفتاری باشد که ویروسهایمان از ما انتظار دارند- نمیتوان درمان و مرهمی برای میلیونها ویرمی و باکتریمی و پارازیتمی همزمان و خوشخیم یافت -وانگهی مغزمان هم دیگر امروز روز آنطور که سابقاً متصور میشدند منزه از میکروارگانیسمها نیست-. خودمان را توی یک محفظهی استریل بیندازیم و درها را پشت سرمان قفل کنیم؟ یا مشتمشت آنتیبیوتیک و داروی آنتیوایرال توی شکممان بریزیم که بدتر، بلایای جانمان را جان تازه ببخشد و اگر آنها را نمیکشد، قویترشان بکند؟ گرچه چاره باز در این مورد هم –مثل خیلی از موارد دیگر- این است که «بینشینم و صبر پیش گیرم/ دنبالهی کار خویش گیرم»، با علم به اینکه خطر بالقوهای در کمین نشسته و اگر ضربهاش را بزند، روحمان هم خبردار نمیشود که از کجا خوردهایم، اخطار و انذار روشنگرانهای که از بسیاری از محدودیتها و «دستبسته»بودنهای آشنا خبر بدهد شاید همان نقطهی عطفی باشد که هربار خواستیم تصمیمی بگیریم –یا نگیریم-، بهمان تلنگر بزند که «خودت تنهایی این تصمیم را گرفتی –یا نگرفتی- یا بهمعیت پِتریدیش محتوی هزاران، چهبسا میلیونها گونهی صاحبنظر و مُلهمت؟»
[1] Corey Fincher & Randy Thornhill,University of Mexico
-
با تشکر . خانم رحمانی اگه زحمت نیست اسم انگلیسی این میکرو ارگانیزم ها رو هم پانویس کنید . ممنون