آه غذا ای غذای بینظیر!
غذا خوردن برای ما حالتی آیینی دارد و بیش از تنها تأمین مواد اولیهی لازم برای ادامهی حیات اهمیت دارد. غذا با فرهنگ و اسطوره و روایتهای ما پیوند خورده.
« …ای استخوان پدر که ناخواسته تقدیم میشوی …ای گوشت خادم که با میل و رغبت تقدیم میشوی …ای خون دشمن که با اجبار تقدیم میشوی …تو دشمن خونی ات را احیا میکنی! مرد لاغر اندام از پاتیل بیرون آمد و به هری خیره شد هری نیز به چهرهی مردی که سه سال تمام در تمام کابوسهایش ظاهر شده بود نگاه کرد صورتش مثل ارواح رنگ پریده بود. چشمهای درشتش قرمز روشن بود. بینی پختش مثل بینی مارها به جای سوراخ دو شکاف داشت.
لرد ولدمورت بازگشته بود.»
هشت، نه سالهام، شبانه توی تختم از ترس میلرزم. طوفان وحشیانه پنجره های اتاق را میلرزاند و نور صاعقه قلبم را به تپش میاندازد. تصور ولدمورتی که دوباره زنده شده و توی تاریکی شب دنبالم میکند رهایم نمیکند. هر سایهای که توی اتاق روی دیوارها میرقصد مرا از جایم میپراند. خودم را سفت گرفتهام و منتظرم در تاریکی صورت هیولایی از پشت شیشهی پنجره یا زیر تختم دربیاید و …کارم را تمام کند. انقدر ترسیدهام که حتی نمیتوانم پایم را بگذارم پایین تخت و بروم داخل هال.
از لای در باریکهی نوری معلوم است. دری که به آشپزخانه ختم میشود، جایی که مادرم ایستاده و دارد برای چند روزی که قرار است برود مأموریت آشپزی میکند. صدای هم زدن خورش و هود آشپزخانه و قل قل غذا و ترکیب جادویی حبوبات و سبزیجات را توی آن فضای وحشت انگیز طوفانی میشنوم و کم کم با عطر غذا که داخل اتاقم را پرکرده احساس امنیت میکنم. بیرون، پشت پنجرهی شیشهایم سرما و طوفان پنجه میکشند و داخل از گرمایی مطبوع پر شده. مادرم جادو میکند و سیاهی را بیرون میراند.
بیایید به مفهومی که غذا در ذهنمان تداعی میکند فکر کنیم. غذاها اغلب ما را به دوران کودکیمان برمیگردانند؛ جایی که شاید حرفهای مادرتان را گوش دادهاید و بچهی خوبی بودهاید و مادرتان هم در عوض یک کیک شکلاتی برایتان پخته، یا مثلاً قرار بوده یک ظهر جمعهای به کوه و صحرا بزنید و یک غذای خوشمزه همراه با یک سری معاشرت خیلی مطلوب و بازی و آزادی منتظرتان بوده حتی همین الان هم احتمالاً هر وقت قرار باشد از جایی به جای دیگر بروید(مثلاً با دوستانتان از خانه بزنید بیرون و بروید سینما و پارک و یا مثلاً حتی وقتی برای یک ملاقات کاری به جایی میروید یا وقتی که برمیگردید خانه) خیلی وقتها انتظار یک خوردنی مطلوب را میکشید. به علاوه اینکه چشایی و بویایی با هم نقش بهترین تداعیگرهای ممکن را در ذهنمان بازی میکنند که آقایان و خانمهای زیستشناس دلیلش را این میدانند که قسمت بویایی و چشایی مغزمان بسیار به قسمت حافظهمان نزدیک است.
یکی از مفاهیمی که غذا ما را به یادش میاندازد معاشرت و باهم بودن است. این موضوع آنقدر مهم است که مثلاً در زبان کرهای کلمهی خانواده به معنای جاییست که آدمها با هم غذا میخورند. رابطهی تنگاتنگ غذا با معاشرت اجتماعی همیشه چنان برای ما آدمها مهم بوده که در اغلب ملاقاتهایمان همیشه یک برنامهی خوردن داریم و این خوردن دیگر فقط به منظور رفع نیاز بدنمان به مواد غذایی نیست و پیمانی ناگسستنی با آن آدمهاست که ملاقاتشان میکنیم.
مفهوم بعدی همان امنیتی است که به واسطهی پختن غذا در خانههامان حس میکنیم. برای مثال؛ شاید شنیده باشید که میگویند خانهای روشن است که چراغ خوراک پزیاش روشن باشد. این موضوع تا حد زیادی مربوط به حس تعلق و وجود داشتن ماست. مثلاً کودکیتان را به خاطر بیاورید، زمانی که برای اولین بار به خانهی هم کلاسیتان میرفتید تا با هم بازی کنید و مادرش برایتان غذا میآورد. میتوانم بگویم اکثرمان در این جور مواقع حس عجیبی داشتیم، طعمها برایمان غریبه بودند همهی طعمهایی که به محدودهی خانهی ما و دستپخت مادرمان تعلق نداشتند، به نظر میآمد خارج از طبقهبندی ذهنمان ما را در محیط اطراف تبدیل به غریبه میکردند.
همینطوریاست که بعد از این همه سال دنبال ایدههای داستانهای علمیتخیلی یا آرمانشهری نرفتیم و به جای غذا از قرص و وعدههای فشرده شده و ملکولی غذایی استفاده نکردهایم. زیرا غذا برایمان فراتر از یک نیاز است. آنقدر مهم و اساسی که مثلاً امکان ندارد بعد از هر کار خوبی که انجام میدهیم دلمان نخواهد به خودمان یک چیز خوردنی هدیه بدهیم و خب نمیشود با لذتهای دیگر مقایسهاش کرد، چون با اینکه ۳۶۵ روز سال روزی حداقل سه بار تکرارش میکنید، امکان ندارد از دیدنش خسته شده باشید. (اگر باور نمیکنید یک نگاهی به هانسل و گرتل بیندازید و ببینید که جادوگر چطور سعی دارد هنوز هم با این که هانسل کاملاً سیر شده با غذا گولش بزند و یک لقمهی چپش کند.)
آشپزی کردن جذاب و پر از آیتمهای کوچک و بزرگ رنگی است و حس چشایی یکی از حواس خوش ذوق ماست ولی به نظرم شباهت بصری آشپزی با معجونسازی و کیمیاگری خیلی اهمیت بالایی دارد. با توصیفی که Midori Snyder در این مقاله میکند، آشپزها احتمالاً کیمیاگر، ساحره یا شمن هستند که میتوانند از سیر و پیاز و سبزیجات نامربوط با گوشت و غیره یک موجود کاملاً جدید و مطلوب در بیاورند. چون فقط آنهایند که میتوانند ماهیت همه چیز را تبدیل به چیز دیگری بکنند وتغییرشان بدهند. حتی خود غذا خوردن هم چنان جذاب و خوشحال کننده است که تقریباً به هر لذتی که فکر بکنید اولین چیزی که به ذهنتان میآید احتمالاً خوردنیهای رنگ و وارنگ است و البته نقشش در فرهنگ ملتها را نمیتوان نادیده گرفت.
در همین راستا مایلم پنج فکر مرتبط با غذا را با شما در میان بگذارم.
۱. حقیقتاً مهم ترین ضرورت غذا خوردن نیاز حیاتی ما به آن است. خیلی ساده، همهی ما میدانیم اگر چیزی برای خوردن نداشته باشیم میمیریم پس چون این را میدانیم و ترسمان با جهانبینی دوراندیشانهامان تکمیل میشود دست میزنیم به جنگیدن برای به دست آوردن منابع غذایی بیشتر، زمینهای بیشتر و کلاً هر چیزی که ما را به سمت خلاص شدن از مسئلهی بغرنج گرسنگی رهبری کند چون گرسنگی موجود ترسناکیاست که اگر رشد کند میتواند همهی ما را با هم ببلعد و از زمین محومان کند. و مخاطبانش هم فقط کسانی که از فقر غذایی رنج میبرند نیستند بلکه همهی ما را از بین خواهد برد چرا که ما حاضریم برای غذای بیشتر آدم بکشیم، چون غذای بهتر حکم جایگاه اجتماعی بهتر دارد و چون هرکس منابع غذایی بهتری دارد قدرتمندتر است. پس غذا به منزلهی خون در رگهای جامعه جاری است و شاید تا حدی آرامش فعلیمان را مدیون آن باشیم.
۲. ما همان چیزی هستیم که میخوریم؛ شاید به خاطر همین است که در آیین مختلف تابوهایی برای غذا خوردن وجود دارد. ما در طول تاریخ به طور معمول به سمت خوردنیهایی رفتهایم که بیشتر در دسترسمان بودهاند. در واقع غذاهایی که میخوریم و مکانهایی که در آن غذا میخوریم، نشان میدهند چه هستیم و چه اقلیمی بر فرهنگمان حاکم بوده.
معمولاً چیزی را میخوریم که با ذاتمان، فرهنگمان و خصوصیات فیزیکیمان متناسب باشد. مثلاً افرادی که در شمالگان کرهی زمین زندگی میکنند، به سبب این که نور آفتاب زیادی در دسترشان نیست معمولاً در ساخت ویتامین D دچار مشکلاند و برای همین از جگر خرس تغذیه میکنند که مملو از ویتامین D است. یا تا همین چند وقت پیش میشد به وضوح دید که آدمهایی که اهل اقلیمهای قارهای و بیابانی و خشک هستند در برابر بسیاری از غذاهای دریا به دلیل ناشناخته بودنشان مقاومت میکنند. هنوز که هنوز است خوردن ماهی خام برای خیلی از ماها وحشتناک است و حتا از تصورش دچار حالت تهوع میشویم. ولی برای ژاپنیها و سایر جزیرهنشینهای دنیا این قضیه طبیعی است.
همینطور میشود گفت که نوع غذا خوردن ما، ما را از فرهنگهای دیگر و آدمهای دیگر متمایز میکند و در خاطرات و طرحوارههای فکریامان تأثیر شدیدی دارد. مثلاً حتا فکر به خوردن حشرات برای ما نفرتانگیز است در صورتی که در اقلیمهایی که منبع پروتیینی کم است(آفریقا) یا متناسب با جمعیت نیست(جنوبشرقی آسیا)، آدمها بجز خوردن حشرات چارهای برای تأمین پروتیین ندارند. ولی همین قضیهی حشره خوردن به نظر ما آن آدمها را بدذات میکند و میتواند ریشهی بسیاری تصورات منفی و بیاساس نژادپرستانه باشد.
۳. در تاریخ افسانهای ایران آمده است که پختن خوردنی از دوران پادشاهی ضحاک آغاز شد. پیش از آن دیوها به این هنر آشنایی داشتند و انواع آشها و اباهای خوش و خوردنیهای لذیذ را میپختند. اگر داستان ضحاک را دیده یا خوانده باشید حتماً میدانید که غذا نقش بزرگی را در آن ایفا کرده، چون ضحاک همان پادشاه عاصی است که اهریمن در لباس مردی خردمند به آشپزخانهی دربار او میرود و او را با خورشهای خوش رنگ و لعاب میفریبد و بعد مارهایی روی دوش ضحاک در میآیند و مغز انسان میخورند تا آرام بگیرند و در آخر طباخان دربار که با جایگزین کردن مغز حیوانات و ادویه باعث مرگ مارها میشوند و ضحاک به دست فریدون و کاوه شکست میخورد. همینطور که میبینید از همان قدیمها آشپزی و غذا تأثیر بزرگی بر جنبشهای مختلف داشتهاست.
مثلاً جنگهای جهانی را در نظر بگیرید، از سوزاندن و نابود کردن مزرعهها و انبارهای مواد غذایی برای ایجاد گرسنگی و تحمیل فشار و ایجاد قحطی تا جایگزینی عادات غذایی جدید و غریبه در کشورهای تحت استثمار میشود دید که همواره از غذا به عنوان اسلحهای در برابر فرهنگها و جوامع مختلف استفاده شده. یا مثلاً وقتی که در جنبش حقوق مدنی سیاه پوستان چندین تن از جوانان آفریقایی به کافهها رفتند و در حالی که پیش از آن حقی برای سرویس دهی به سیاهپوستان وجود نداشت قهوه و بیسکوییت سفارش دادند. غذا حتی این روزها باعث ایجاد خرده فرهنگهای مختلف در اعتراض به چیزهای گوناگون است. از کمپین گیاهخوارانی که در اعتراض به کشتار بیرویهی حیوانات از خوردن گوشت صرف نظر میکنند گرفته تا کسانی که به عنوان اعتراض به شرایط مختلف دست به اعتصاب غذا میزنند.
۴. غذا در مذهبها و اساطیر هم نقش مؤثر دارد اگر آن نقش امر و نهی به خوردن یا نخوردن بعضی غذاها را نادیده بگیریم که البته خیلی زیاد هم در فرهنگ غذایی پیروان مذاهب تأثیر گذاشته و به سراغ داستانها برویم روایات گوناگونی از نگاه اسطورهای به غذا داریم. از مذمت شکم پرستی و داستان باغ عدن و آن سیب معروف یا داستان مشابهی در آیین هندو که مرگ را از خوراندن انبه به مردم میآفرینند گرفته تا نقش آن در ماجراجویی و کاوش ما در دنیای مردگان که مثلاً میشود به ایزاناگی و ایزانامی اشاره کرد که طی آن ایزاناگی در سوگ ایزانامی به یومی (سرزمین تاریک مردگان) سفر میکند تا او را از سرزمین مردگان نجات داده و به زندگی برگرداند اما زمانی که از او درخواست میکند، ایزانامی میگوید که دیگر برای او دیر است زیرا او همسفرهی مردگان شده و از غذای آنها خوردهاست و حالا دیگر نمیتواند بازگردد.
به نظرتان چقدر میشود دربارهی یک چیز خیالپردازی کرد و از ترفند آشناپنداری و اسطورهسازی بهره نگرفت؟ جواب من هیچی است! تقریباً هرچیزی که ساخته و پرداختهی ذهن ما باشد زمانی مفهوم پیدا میکند که شما یک سری نشانههای آشنا بهش بدهید و مثلاً با دنیای واقعی اطرافتان همسانسازیاش بکنید یا ذهن مخاطبش را ببرید سمت یکی از الگوهای اسطورهای/روایی آشنا. بنابراین طبیعیاست که وقتی میآییم و از مرگ صحبت میکنیم نشانههای آشکاری از حقایق آشنا و همیشگی را تویخانههای خالیاش بگذاریم تا بتوانیم توصیف و الگویی قابل لمس برای چیزی که از اصل نمیدانیم اصلاً چه هست ارائه دهیم. همهمان از لحاظ منطقی میدانیم که مردهها غذا نمیخورند یا شاید حتی فوقش قبول داشته باشیم که مردهها غذاهای وحشتناکی میخورند(آقای دراکولا با آن اشتهای عجیبش برای خون مثلاً) حتی میشود گفت که در پستوهای ذهن ما این باور وجود دارد که چیزی زندهاست که غذا مصرف میکند و توی داستانها وقتی مشخص میشود فلانی غذا نمیخورد کلی باعث اضطراب و ترس همه میشود.
همینطور به نظرم مهم است که غذا در تصویر کردن بهشت موعود نقش مهمی داشته. از جویهای شراب روان و میوههای تازه و غذاهای دلخواه یا مثلاً به میز پر و پیمان آقای اودین نگاه بکنید که مدام غذاهای متنوع در اختیار جنگاوران میگذارد.
اگر غذای نامردهها (Undead) همچون دراکولا خون و مواد تهوعآور است، غذای خدایان و موجودات مقدس هم خاصیتی از تقدس و برین بودن دارد. آمبروسیا و نکتار و مشابهاتش موادی غذایی از سوی خدایان هستند که هرکس از آنها میخورد نامیرا و رویین تن میشد و تا همیشه جوان باقی میماند.
۵. آن بالاتر گفتم که غذا خیلی روی محدودهی شناختی ما اثر دارد. غذا باعث تعامل فرهنگهای مختلف است و به وسیلهی آن میتوانیم غریبهها و آشناها را از هم تشخیص بدهیم، اکثر ما از زمان کودکیمان از بازگشت به مکانهای آشنا و موقعیتهای گذشتهمان احساس آرامش میکنیم و همواره سعی میکنیم به سمت فرهنگ و افرادی برویم که درکنارشان حس غریبگی نکنیم به خصوص که از تجربهی چیزهایی که دربارهشان ایدهای نداریم سرباز میزنیم. مثلاً شاید اگر همین حالا یک نفر از شرق آسیا تشریف بیاورد و به شما چشم ماهی تن تعارف کند شما خیلی استقبال نکنید همانطور که مثلاً اگر شما به او خورش فسنجان تعارف کنید ممکن است با دیدنش کمی وحشتزده شود. اما اگر هردو از غذای یکدیگر بخورید و به عبارتی با هم همسفره شوید احتمالاً دوستان خوبی برای هم خواهید شد چون تا حدی توانستهاید ماهیت یکدیگر را بپذیرید و درک کنید. حتا اگر تفاوتتان در حد مرده و زنده بیگانهطوری باشد.
۶. با وجود شبکههای اجتماعی و رسانههای جهانی دنیای ما مدام در حال کوچکتر و کوچکتر شدن است و از سویی با شکلگیری جوامع چندملیتی فاصلهی بین آدمها کمتر هم میشود. چه از نظر فرهنگی و چه از نظر تصوری که ما از بیگانهها داریم. در همین حال انگار اتاق غذاخوری در حال کشآمدن است و ما شاهد تواتر دنیاهای کوچک و مواجههی فرهنگهایمان با یکدیگر هستیم و میبینیم که دنیای امروز آهستهآهسته به سوی یکپارچه شدن میرود. حالا کم کم سلایق غذاییمان بیشتر به سویی میروند که جوامع چندملیتی به سمتش سوق میکند. یکهو میبینیم آقایی اهل گینه در حال خوردن سوپ میسو و نودل چینی است. یا یک خانم آمریکایی میگوید اگر هر یکشنبه میرزاقاسمی نخورد اصلاً جانش در میرود. یا همهی دنیا فلافل لبنانی و هاتداگ و اسپاگتی و اسپرینگرول را میشناسند و میخورند و اصلاً برایشان همینها شده آن غذا/فرهنگی که آشناست و بهشان حس باطلالطلسم و محافظت در برابر ولدمورت و تاریکی میدهد.
اجتماع چندملیتی محل جدال تبلیغاتی است. فرهنگ و محصولی در نهایت پیروز است که ذائقهی کلی را درک کند و نه خیلی ازش فاصله بگیرد و نه خیلی باپبندی متعصبانهای به اصولش داشته باشد. از این رو مثلاً غذای چینی در آمریکا پرطرفدارترین غذاست. چون هم سریع آماده میشود و مناسب زندگی شهری است و هم مزهاش زمین تا آسمان با غذای چینیای که در خود چین بخورید فرق دارد. آنچه در نهایت در آمریکا به عنوان غذای چینی تناول میشود، توسط نسلهای متمادی انسانهای مهاجر از سراسر جهان، سوهان خورده و حالا برای فرهنگی ایزوله و مدیون اقلیم طبیعی نیست. شهر چندملیتی اقلیمی متفاوت از کوه و دشت و صحراست و برای خودش ذائقهای منحصر به فرد میسازد که شاید پس ذهنمان کارآگاههای فیلمنوآر و مهدود آخر شب نشسته روی خیابانهای تاریک روشن را تداعی کند و آدمهایی که با بارانیهای یقهبالازده به سرعت از برمان عبور میکنند و نه مثلاً نوع پوشش گیاهی صحرا را و پراکنش چهارپایان وحشی و اهلی را.
-
سلام.
قبل از هر حرف دیگه ای، اولین مقاله ات روی سفید رو تبریک میگم سروین؛ به امید اینکه تو آینده مقاله های بیشتری ازت بخونیم.
در مورد خود مقاله، لذت بردم واقعا. با اینکه من آدم تنبلیَم اصولا، ولی تونستم یه ضرب تا آخر مقاله ات رو بخونم. جدا از اینکه ممکنه به خاطر علاقه ذاتیم به مسئله شکم و اینا هم باشه (:دی)، به نظر من مقاله ات جدا ساختار خوبی داشت و هم شروع خوبی داشتی، هم مطالب و نکاتی که میگفتی تنوع کافی بینشون داشت (که باعث خستگی نمیشد)، هم جدا جالب بودن. و خب مشخصا برای نوشتن این مقاله خوب تحقیق کردی و بهت خسته نباشید میگم در کل :دی
به امید اینکه بازم مقاله های بیشتر و خفن تر ازت رو سفید ببینیم :)) -
ممنون.
جالب و آموزنده بود. غذا یقیناً بعد مهمی از زندگی بشرهِ. -
خیلی مقاله ی خوب و شسته رفته ای بود. از خوندنش لذت بردم.
من هم اولین مقاله ات رو تبریک می گم سروین. -
مقاله بسیار خوبی بود . باخوندنش تصمیم گرفتم تا وقتی که هیچ غذایی رو امتحان نکردم قضاوتش نکنم