ما با داستانفارسی قهر کردهایم یا داستانفارسی با ما؟
سراغ ادبیات فارسی میرفتند چون لازم بود که سراغش بروند. چون یکسری تجربههای بدیعی از طرز فکر یک انسان مثلا قرن دهمی الی هجدهمی وجود داشت که فقط در فارسی بیان شده بود و فقط به همان فارسی میتوانست که بیان بشود …
حقیقتاً فارسی زبانِ دوستداشتنیای است. غیر از این که خوشآواست و زنگِ بیانِ واژههایش، به نظر دلبرانه میآید، در واقع دانستنش کلیدیست به کتابخانهای عظیم از ادبیات کلاسیک که حداقلِ حداقل قدمتی تا قرن هفتم میلادی و حتی پیش از آن دارد و بنا به بعضی روایات هنوز هم زنده است و همچنان هم ادامه خواهد داشت.
فارسی ، زبان اول دنیا بوده؟!
کمتر به این قضیه اعتراف میشود ولی باید گفت که احتمالا در دوران صفویه و همزمان با حکمرانی مغولها در هند، فارسی در عمل زبان دوفاکتو De facto بخش بزرگی از جهان بوده و از حیث متکلمین زبان دوم (L2)، یکی از زندهترین زبانهای دنیا محسوب میشده و البته برای اثبات این قضیه لازم نیست که اشاره کنیم سلاطین عثمانی(که اروپا را در مشت خود داشتند) در خلوتهای خودشان فقط به فارسی شعر میگفتند، و نیازی نیست تاکید کنیم که قلمروی فرهنگی ایران گسترهی عظیمتری داشته که غیر از تاجیکستان، افغانستان، آذربایجان و گرجستان و پاکستان و ترکمنستان هم همه در حوزهی نفوذ سیاسی-اداری مستقیمش بودند و در آن دوره هنوز هم مفاخرشان به فارسی به عنوان یک زبان فرانژادی نگاه میکردند؛ باز حتی لازم نیست که یادآور بشویم که حتی تا همین قرن گذشته در مکتبخانههای عراق طفلان همزمان با یادگیری قرآن، گلستان سعدی را هم به فارسی یاد میگرفتند و هرگز خودشان را از فارسیای که شکر بود، محروم نمیکردند.
گفتم لازم نیست چون که همهی اینها به یک سو و همین حقیقت که آن وقت فارسی زبان اول هندوستان بوده به سوی دیگر. در نظر بگیرید که هندوستان(به معنای کشوری حتی بزرگتر از هند امروز و شامل اکثر بخشهای پاکستان امروزی) چیزی در حدود یک ششم دنیاست و کم و بیش هم بوده و ما غیر از اینکه برایشان تاج محل ساختیم، با زور ارتش مغولان، فارسی را هم بهشان هدیه کرده بودیم و به نحوی در این شبهقارهی عریض و طویل سالهای سال عصایی دست مردمانش داده بودیم. البته عصایی که شکستند و تقریباً دور انداختند.
یعنی ما زبانی داشتهایم که در دورانی ما قبل لوکوموتیو و صنعت چاپ و تلویزیون و سینما، یک زبان بینالمللی بوده و ادبیاتش فقط یک سلبریتیِ از رونقافتاده و دوراناوجراردکرده محسوب نمیشده برخلاف حالا. گویا که فارسی در ازمنهی قدیم زبانی پویا بوده که مردم دنیا فقط برای سحرآمیزیاش یا علاقهمندیشان به صوفیسم به سراغش نمیرفتند. گویا که فارسی به جز زورِ پادشاهانی که دوستش داشتند(یا به آن عادت داشتند)، امتیازهای دیگری هم داشته. یعنی فارسی یَلی بوده و یکروزهایی خوبمحتواهایی هم داشته و از پس نقل اندیشههای یک دورانی بر میآمده و حتی چیزهای اصیل و اریجینالی هم میگفته و معانی جدیدی خلق میکرده، چه در دانش، چه فلسفه و چه ادبیات. که شاید سراغش میرفتند چون لازم بود که سراغش بروند. چون یکسری تجربههای بدیعی از طرزِ فکرِ یک انسانِ مثلا قرن دهمی الی هجدهمی وجود داشت که فقط در فارسی بیان شده بود و فقط به همان فارسی میتوانست که بیان بشود…
حالا هم دنیا به زبان فارسی نیاز دارد ؟
پس سوال اینست که آیا اگر صادقانه و بدون هیچ جانبداریای پیرامونمان را بنگریم، دنیای امروز به زبان فارسی نیاز دارد(از لحاظ فکری)؟ در واقع مسئله این است که آیا یک انسان دردمند یا حتی خوشحال معاصر، خودش را توی محصولات زبان ما پیدا میکند یا خیر؟ وگرنه قصد کفرورزی به کلاسیکها را نداریم معاذالله که به پر قبای کسی بر بخورد. حالا که خیلی دعوایمان نشده میپرسم: آیا واقعاً ارزشش را دارد که کسی مثلا به نیت خواندن محصولات فکری تولید شده توسط کسی مثل هدایت(یا هر فارسینویسی که میشناسید) دنبال فارسی بگردد؟ آیا بر فرض هدایت اینقدر اریجینال هست که بعد از خواندن ادبیات اروپای قرن بیست باز فقدانش را حس کنیم؟ اگر نه چه کسی و چه کاری و چه موجی ارزشش را دارد؟ جمال زاده دارد؟ آلاحمد؟ دانشور؟ یا بزرگ علوی؟ دولت آبادی؟
باز اینجا سوتفاهم نشود. منظور این نیست که مثلاً حالا حتماً عدهای فقط به خاطر «جویس» انگلیسی یاد میگیرند و همانها قبلا به خاطر «باباطاهر» فارسی یاد میگرفتند. نه! چون من و شما معمولا به خاطر شغلمان، مهاجرتمان و هزار و یک درد دیگر تن به یادگیری یک زبانی میدهیم، نه احتمالاً به سبب دغدغههای ادبیاتیمان. پس سوال به طرزی دقیقتر اینطور مطرح میشود که: به نظر شما به طور فرضی میارزد که به خاطر محتویات ادبیات فارسی این روزها(مثل قدیم) به سراغ فارسی بروی؟ آیا هنوز اندیشههای بیانشده به زبان فارسی غیرقایل جایگزینند و این فرش دستبافت را فقط ما میبافیم؟ یا حتی اینطور هم میتوان این مساله را بیان کرد که آیا زبان فارسیِ امروزمان چیزی تولید میکند که مختص به خودش باشد و در غیر او پیدا نشود؟ یعنی اگر از حالا ادبیات معاصر ایران را حذف کنیم بخش محسوسی از درک ما نسبت به انسان معاصر یا انسان ایرانی از دست خواهد رفت؟
خب چرا نمی خوانیم؟
باید از خودتان/مان بپرسیم اینها اگر اینقدر خوب بودند چرا خودتان/مان سراغش نمی روید/ویم؟ آیا خودمان را بین این داستانها پیدا نمیکنیم؟
جواب هرچه باشد، به نظر میرسد که بازار کتاب خودش به زبان آمده: محتویات فارسی عصر جدید کاملاً قابلجایگزینشدنند و یک انسان معاصر هرگز نیازی به ایشان ندارد. چون هرطور که حساب و کتاب کنیم قابل درک نیست که چطور جمعیت فارسیزبانهای دنیا بالای صد میلیون شمرده میشود(تازه خیلیها هم مثل کردها هنوز فارسی را به عنوان زبان دومشان به یاد دارند) و باز تیراژ چیزهایی که به قول ما کتابهای نویسندگان مطرح مایند در حد کتابهای شکستخوردهی بعضی زبانها و ملتها هم نیست.
ماجرا اینست که اکثر ما با این موضوع کنار آمدهایم بدون این که خیلیهایمان حتی میان یکی از رمانهای فارسی را باز کرده باشیم.
کالوینو در پرولوگ کتابِ فوقالعادهاش یعنی «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» میگوید:
« هکتارها هکتار کتاب نوشتهشده هستند که راحت میشود از خیر خواندنشان گذشت. کتابهایی که احتمالاً برای همه کاری ساخته شدهاند به جز اینکه یک کس بخواندشان. همان کتابهایی که بینیاز از بازکردنشان آنها را خواندهای چون خیلی ساده این کتابها از آن دسته کتابهایی هستند که حتی قبل از نوشتنشان خوانده شدهاند. بعد به یک قفسهی دیگر میرسی که مثل یک لشکرِ پیادهنظام قبراق ایستادهاند. این ها همانهایی هستند که اگر مثلا به جای همین یکی عمر، چند عمر دیگر هم میداشتی با کمال میل میخواندیشان. اما افسوس که ایامی که مانده، همین است که هست… و همان حال که با مهارت از هجوم به آنها طفره میروی، خودت را روبروی برج و باروی آبادی دیگری میبینی که حاوی همان کتاب هاییست که همیشه دنبالشان بودهای و پیدایشان نمیکردی. کتابهایی که به طرز حیرتانگیزی ناقل همان واژگانیاند که همین حالا میخواهیشان. همانها که دوست داری همیشه و همه جا کنار دستت باشند. که دوست داری یک جای دنج نگهشان داری تا خود تعطیلات که بخوانیشان. کتابهایی که شایستهی قفسههای تویند و از برایشان در تو آزمندیِ غیرقابل توجیهی برانگیخته میشود»
پس حالا آن کتابهای غیر قابلِ صرفنظر کردن فارسی ما کجایند؟ چندتایند؟ مال چه زمانیاند؟
شاید بهتر باشد که علت نبودن و کمبودنشان را در سخنرانی نویسندهی فقیدمان هوشنگ گلشیری جستجو کنیم که در «ده شب شعر کانون نویسندگان ایران» به میزبانی انجمن فرهنگی ایران و آلمان گفته بود:
«ما هنور در دورهی فترت ترجمه بهسر میبریم، صد و بیست سالی است که هنوز مصرفکنندهی فرهنگیم و عزیزترین آدمهایی که داریم (جز چند شاعر و نویسنده و یکی دو محقق) همان مترجمانند که همهی سازمانهای فرهنگی و انتشاراتی، بولتنها، سوگوارهها و جشنوارهها، مجلات دولتی و نیمهدولتی را میچرخانند.
مختصهی مترجم صرف (استثناء به کتاب) غیرمتخصصبودن است، یعنی کسی که هیچ نمیداند، در هیچ موردی صاحبنظر نیست، تنها به ازای دانستن دو زبان یا سه تا و استفاده از این دایرهالمعارف و آن یکی، غارت این قسمت و آن قسمت و برگرداندنش مطرح میشود. مختصهی دیگرش این است که ریشهاش اینجا نیست، در مقابل وضع جهتگیر نیست، دست به دامان دیگران دارد، پایی اینجا پایی آنجا، و همین که اسمش را کنار کامو، داستایوفسکی، همینگوی و دیگران و به همان درشتی چاپ کردند، خودش را کامو میداند، خودش را…استغفرالله. درست شبیه مونتاژچی اقتصاد است یا بورژوازی وابسته، واردکنندگان محترم یخچال، اودکلن، مارچوبه و نه کاغذ و چاپخانه و صحافی. خوب، کاریش نمیشود کرد. ما هنوز باید ترجمه کنیم و ترجمه کنیم و آنچه ترجمه شده است یک از هزار است، کتابهای اصلی را هنوز نخواندهاند، چه برسد این که ترجمه کنند. آقای مومنی از سارتر گفت، انگار بگوید بقال سر محل. تازه به اعتبار کدام کتابش؟ کتابهای اصلی او جز یک سخنرانی و یک مصاحبه و ادبیات چیست؟ هنوز در نیامده است .
… حال اگر همهی شعرهای جهان را هم ترجمه کنیم کردهایم و نیز تا کسی به زبان فارسی نیاندیشد، ننویسد، فلسفهای وجود ندارد. پس دورهی فترت ترجمه هنوز هم ادامه خواهد داشت و حاصل آن آدمهایی خواهند بود التقاطی، خوشهچین، آدمهای دایرهالمعارفی، فرهنگستاننشین، لغت و معنی دربیار، و نه متفکر و اندیشمند… خلاصه کنم: تا اینگونه است و این گونهایم، تا در این مرحله درجا میزنیم که صرف جمعکردن کتابی به آن ارزش میدهد و این که انسانی والا باشد، شهید باشد، داستاننویسش میدانیم، تا معیار ارزشهامان همانها باشد که ممیزان (ببخشید ، قاتلان فرهنگ و ادب ) تعیین میکنند، تا مرتب و دور تسلسل باشد، جلاد و قربانی باشد، زندانبان و زندانی باشد، الاکلنگ باشد، پسرفت و پیشرفت، کار از همین قرار خواهد بود، یعنی آدمهایی خواهیم داشت نیممرده اما بهظاهر زنده، ترسخورده، یا همهچیز اما نه شاعر، همهکاره اما نه داستاننویس، و این دیگر بر عهدهی نویسنده نیست. برای گذار از این برزخی که صد سال است در آنیم…
حرف آخر
در نهایت شاید هم ما و هم کتابهایمان، دید زدن در پیرامونمان و اندیشیدن به جهانمان را فراموش کردهایم. شاید حین این ترجمهها بر نقاط لذتِ اصلی مخاطبین خودمان چشم بستهایم که این طور قابلِصرفنظرکردن شدهایم. شاید این جریان حاضر تولیدات زبانیمان، فقط با همین تعاریف کلاسیکی که حالا دنبالشیم پاسخ اصلی را ندهد. شاید اشکال از مخاطب نباشد که داستانهایمان شگفتزده کردن شرقی را فراموش کردهاند و ادبیات ما همان «شتر گمکردهای شده که به جای شتر دنبال پالانش راه افتاده». شاید باید راههای دیگری را هم امتحان میکردیم. شاید اگر فُرمتِ فکریِ شرقی قرار بود باز تکامل ارگانیک پیدا کند، محصولش دقیقاً چیزهایی با همین نظم هندسیای که انتظار داریم نمیشد.
-
دوست عزیز من، هرچند انکارش میکنیم ولی جامعه ما مدتهاست که یکی از ماتریالیست ترین جوامع دنیاست و این موضوع به طبع ادبیات را میکشد، کسی که استعدادی دارد به علم یا صنعت رو میآورد و در دوره کنونی بازار کتاب مسافرکشی از یک نویسنده موفق بودن در ایران پردرآمدتر و به صرفهتر است.
تا آن زمان که فقر اقتصادی و تفکر ماتریالیستی چنگال سنگین خود را از گلوی ادبیات دور نکنند اوضاع ادبیات و هنر روایی در ایران تغییری نمیکند