ترجمه از تألیف مهم‌تر شده است مترجمان همچنان بی‌اهمیتند

2
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

چند سطری در مورد انقباض زبانی و اهمیت بالقوه‌ای که ترجمه‌ی فکر و ادبیات در زبان و فرهنگ دارد.

 


چرا بعضی زبان‌ها یبس و محافظه‌کارند


عبارتی وجود دارد که همچون آدامسی کهنه توی دهان هرکسی به گردش است: زبان وسیله‌ی انتقال پیام است. باقی‌اش زیبایی عارضی است. اما عبارتی هم وجود دارد که خواهی نخواهی زنگی خوش‌نشین دارد. چون اگر شما به قدر لازم بر هر زبانی مسلط باشید می‌توانید فکرتان را منتقل کنید. مشکل آن‌جاییست که زبانی برای نشان دادن مفهومی پیچیده و انتزاعی دچار دشواری شود. این دشواری حاصل ناآشنایی متکلمان زبان با آن مفهوم یا دوری‌شان از آن است. آن‌جا که زبانی و متکلمانش چنان از جریان تفکر بین‌المللی به دور باشند، چنان دغدغه‌هایشان قدیمی یا شخم‌نخورده و بکر و منجمد باشد که نتوان به آن زبان از مفاهیم و ماهیاتی نو سخن گفت که در لحظه در جهان می‌گذرد. حال این که تقصیر متکلمانش است یا هلاکوخان مغول یا لشکر ابن سعد یا عوارض طبیعی مهم نیست. قصد این نوشتار هم تحلیلی هم‌آفت‌شناسی در مورد مسائل مورد مناقشه‌ی تاریخ‌دانان و مبارزان عقیدتی و مصلحان اجتماعی و نگهبانان و محافظان یک‌پارچگی و بکارت زبان و فرهنگ نیست.

بخشی از مفاهیم به زبان‌های دیگر قابل ترجمه‌اند. خوبی ترجمه این است که لااقل زمانی که به آن مسأله‌ی کذایی می‌رسیم که در زمان حال در زبانمان وجود ندارد، داریم قصد می‌کنیم برای اولین بار بابش را در زبانمان باز کنیم. از این نظر اگر به ترجمه نگاه شود به نظرم از جمله ارزشمندترین کارهاییست که هرکسی می‌تواند انجام دهد. با معرفی مفهومی تازه ما به ترتیبی به ذهن تمامی مخاطبانمان و از پی‌اش تمامی متکلمان این زبان، ظرفیتی تازه اضافه کرده‌ایم. انگار مثلاً به کمربند همه‌کاره‌ی آقای بتمن یک گیره‌ی تازه اضافه شود که وسیله‌ی تازه‌ای به خودش وصل کند و مثلاً بتواند در برابر حمله‌ی سگ‌های هار مجهز به نارنجک خارش‌آور(موقعیتی بسیار به خصوص) مقاومت کند. به همین ترتیب ورود مفهوم تازه به ما این آزادی را می‌دهد به این فکر کنیم که این ابزار زبانی را که نداشته‌ایم کجای مسیر فکری‌مان مشکل داشته و این مفهوم تازه چه قابلیتی در زمان صحبت کردن به ما می‌دهد. چه کار جدیدی با این اضافه‌ی زبانی می‌توانیم انجام دهیم. چطور می‌توانیم احساسات پیچیده‌ی تازه‌ای را به مخاطب منتقل کنیم و در موردشان فکر و بحث کنیم. چطور این مسائل جدید، فرهنگ ما و هویت ما را تغییر می‌دهند و مختصات جامعه‌مان را عوض می‌کنند؟ جامعه‌ی مدنی ما، حقوق ما، قوانین انتظامی ما، انسان‌شناسی ما، چطور متحول می‌شود؟

اگر فرض کنیم زبان‌ها در خلاء مطلق به وجود آمده باشند و حاصل برهم‌کنشی زیست‌شناسانه و تکاملی نباشند، سپس می‌توان احتمالاً چنین گزاره‌ای را هم بیان کرد: «زبان خوب چیست بجز قابلیت انتقال مفاهیم با سرعتی مناسب و با دقتی بالا؟ زبان بد چیست مگر زبانی که انتقال مفهوم در آن به کندی صورت بگیرد و توأم با سوءتفاهم؟» در واقع زبان بد زبانیست که شما نمی‌توانید کلمات را در جایگاه‌های مختلف بازشناسی کنید. چون مثلاً مهم است که شما در متن علمی دچار هیچ سوءتفاهمی نشوید چون هر اتفاق عینی با یک کلمه رمزگذاری می‌شود. وقتی شما می‌گویید انتشار و انتشار‌پذیری غشای سلولی دارید در مورد پدیده‌هایی ویژه و منحصر به فرد صحبت می‌کنید که قابل نشان دادن هستند و معانی عینی دارند. بنابراین انتشار نباید تصویری جز نشر ذرات از یک سوی یک غشا به سوی دیگرش در ذهن ایجاد کند.

سوای از این تعریف زبان خوب و زبان بد که احتمالاً بر سرش مجادله باشد، باید بگویم به نظرم زبان خوب این قدرت را دارد که مفاهیم نو را به آغوش بکشد. یعنی زبانیست که تا حد ممکن جزمی نباشد. در زمان تصورش آدم را یاد پرتقال نیندازد که یک عده‌ای تویش نشسته‌اند و فریاد می‌زنند که آهای پوست را محکم بگیرید نگذارید حتا یک ذره از پوست کنده شود. اگر هم کنده شد بگذارید آب ترشش بپاشد توی چشم یارو. اتفاقی که مشابهش برای سربازان آلمانی توی زیردریایی فیلم Das Boot می‌افتد که اگر بگذارند متفقین وارد شوند دیگر اصلاً جانشان در خطر است. تو گویی هر یک کلمه‌ی دخیلی هم که وارد بعضی زبان‌ها می‌شود، مثل جان شیرینی است که از متصدی-پشت-میز-حراست-زبان-نشسته می‌رود. جزم‌اندیشی تخاصمی و پرتقالی و داس بوتی داشتن یک زبان(و چون زبان‌ها در خلاء مطلق وجود ندارند، متکلمان و متأسفانه متولیانی که معلوم نیست چه کسی انتخابشان کرده) نسبت به مفهومی تازه نمونه‌اش این می‌شود که ما هنوز بعد از سالیان طولانی که از بازآرایی مفاهیم مختلف سیاسی و اجتماعی در جهان می‌گذرد، به قول محمد ماشین‌چیان نمی‌دانیم فرق بین freedom و Liberty و Right و امثالهم چیست. یعنی به زبان خودمان و با کمترین و متناسب‌ترین کلمات هنوز با کمترین فاصله درک نمی‌کنیم آزادی مدنی فرقش با آزادی حقوقی با آزادی شخصی با انواع دیگر آزادی چیست و برایش کلمه نداریم و باید با تکنیک‌های محیرالعقول در مورد مسائل پیچیده‌ی انتزاعی صحبت کنیم. با فرض این که درک هم بکنیم نمی‌توانیم بلافصل(هیچ آدابی و ترتیبی مجو) در موردش صحبت کنیم.

مشت نمونه‌ی خروار این که من اگر بخواهم برای شما در مورد فلان صحبت آقای رولان بارت یا برتراند راسل یا فروید(که صد سال پیش مرده) صحبت کنم که خودشان در یک کلمه شرح می‌دهند، باید جدای از یک پاراگراف توضیح و استفاده از علائم پرچم و دود و حرکات رقص سالسا و ژیمناستیک و علائم هیروگلیف، به شما در زیرنویس یک مشت توضیح اضافه هم بدهم و بعد اضافه کنم که بله متأسفانه چون ما در قرون گذشته مشغول مِی و معشوق و محتسب و اینجور رندی‌ها بوده‌ایم و به نظرمان مسائل عرفانی و استشراقی مهم‌تر از علم و عملگرایی و مسائل انسانی بوده و متعاقباً هم ترجیح داده‌ایم به جای فکر و کار سیستماتیک به نبش قبر کردن خشایارشا و داریوش و کورش بپردازیم تا به این که توی کتیبه‌های تخت جمشید کسی لخت نیست بنازیم، وقت نکرده‌ایم در مورد این چیزها خیلی صحبتی بکنیم. بنابراین زبان و متکلمانش هنوز آن مفهوم را در آغوش نکشیده‌اند و چاره چیست جز این که همان کلمه را عیناً بیاوریم و بگوییم مثلاً این شادن‌فخویدا(کلمه‌ای آلمانی معادل حس شعف از عدم موفقیت کسی که در سلسله‌ی تولید مثلی بالا دست شماست) که الان در این متن می‌بینید را می‌توانید مثل زائده‌ی زگیلی و قلمبه‌ای روح‌خراش وسط متن بپذیرید و با توصیفات من نزدیک‌ترین مفهوم ممکن را ازش بگیرید و پشت سرم هم حرف بزنید که عجب اجنبی زبان‌نفهمی که دارد زبان فارسی را خراب می‌کند و بعد سعی کنید از این به بعد وقتی چنین حسی داشتید به جای این که در پاراگرافی توضیحش دهید، آ‌ن را طی یک کلمه بیان کنید. چون زبان اصولاً برای راحتی کار است.


زبان زنده حفظ کردن نیاز ندارد


شکی نیست که برای برخی زبان بیش از این که وسیله‌ی انتقال پیام باشد، وسیله‌ی نازیدن به تبار هم ممکن است باشد. ممکن است وسیله‌ی ابتیاع امیال ناسیونالیستی و حزبی و گروهی و خرده‌فرهنگی باشد. بعید نیست زبانی را کسی برای فخر فروختن یاد بگیرد. عجیب نیست زبانی ماهیتی سیاسی و انتظاماتی و قبضه‌ای داشته باشد که به ترتیبی مشخص در صدا و سیما و آموزش و پرورش مورد استفاده قرار گیرد که نوعی خاص از تفکر را تبلیغ و توسیع کند و قشری خاص از جامعه‌ی مدنی را محق و قشری دیگر را ملعون و مزدور و متخاصم و وقیح جلوه دهد[ii].

ولی چنانچه موضوع بیان ایده و برخورد با جهان مدرن مفاهیم مطرح باشد، زبان و متکلمانش برای انتقال پیام و وارد شدن توی بازی بده‌بستان ایده‌ها، به صرافت درست کردن وسیله می‌افتند. پاسخ آسان اول بسیاری از اهالی فرهنگ(این اصطلاح را از سر گشادش استفاده کنید) این است که برگردیم به عقب و حفاری رو به عقب زبانی بکنیم که مفاهیم گم‌گشته و توانایی‌های زبانی مخفی پیدا کنیم چون توی کتاب اریک فون‌دانیکن خوانده‌ایم که گذشتگان خیلی از ما آدم‌های مدرن، شگفت‌انگیزتر بوده‌اند. در صورتی که ساسانیان و هخامنشیان و مادها و ایلامی‌ها(یادشان گرامی و آسوده بخوابند ما بیداریم و قس‌علی‌هذا) در مورد نظریه‌های زبان‌شناختی و سیاسی و فرهنگی قرن ۲۱ که صحبت نکرده بودند که شما با حفاری رو به عقب بتوانید قابلیت تازه پیدا کنید. اگر قرار باشد ما متکلم زبان فارسی در سال ۲۰۱۸ و در جهان شگفت‌انگیز نو بتوانیم با زبان خودمان صحبت کنیم و آن هویتی که آدم‌های دلسوز اینقدر نگران از دست رفتنش هستند را حفظ کنیم به نظرم باید در عین تلاش برای نبش قبر کردن گذشته یک نیم‌نگاهی هرچند یرقانی و تب مالت‌گرفته به آفرینش نو داشته باشیم. یعنی حالا که ذاتمان مرده‌رقصانی است، پیش‌کش. شما بزنید و ما برقصیم. ولی شاید بد نباشد به سوی جلو هم چشم‌اندازی را متصور شد هرچند تنگ و مزلف و قرتی و جلف و سیگاری. چون راهش این نیست که دست و پای همه را ببندیم و توی خانه حبس کنیم و کلیدش را بدهیم بخورند و سعی کنیم در برشی از زمان متوقف شویم، شاید که زبان ما حفظ شود.

چون خنده‌دارترین کلمه در مناسبت با زبان همان «حفظ» است. همانطور که فرهنگ را نباید حفظ کرد و ارزش را نباید حفظ کرد چون حفظ خاصیتی جامد است و ارزش و فرهنگ و زبانی که دچار جمود باشد، قبریست که تویش مرده نیست که حالا بخواهید برای حفظ نشدنش گریه کنید. زبان و هویت حفظ کردنی نیست. حفظ کردن برای عتیقه است نه چیزی که زنده است و متغیر و فعال است و هر روز دارد به ترتیبی دیوانه‌وار و خارج‌ از توان محاسبه و همه‌جانبه در رسانه‌های نوشتاری که امروز تعدادشان از تمامی طول تاریخ بشر جمع‌برهم بیشتر است، استفاده می‌شود. امروز بشر بیشتر از همه‌ی بشریتی که هرگز وجود داشته، در یک بیست‌و‌چهار ساعت می‌نویسد. حتا اگر مکانیسم کنترل و حفظی هم بخواهد برای زبان در نظر گرفته شود، زیر حجم کلمات غرق خواهد شد.


فرهنگ نوشتاری، بندیِ بنگاه‌های ادبیات‌چی


بخشی از ابزارسازی برای ورود به بحث و ایده‌پردازی، مثلاً وقتی همه‌ی دنیا درگیر موضوع آزادی و بردگی و صحت سیاسی و انتقال مفاهیم و چیستی واقعیت در گیرودار سربرآوردن فلسفه و شناخت‌شناسی مدرن است، این است که مفاهیم را ترجمه کنیم. یعنی اگر دوست نداریم وقتی همه دارند در مورد مفاهیم عمده و شاکله‌بخش جهان آینده صحبت می‌کنند، همچون فرهنگی جهان‌سومی و عقب‌افتاده گوشه‌ای بنشینیم و تخمه بکشنیم و بعد هم که قواعد بازی چیده شد هوچی‌گری کنیم که شماها حقوق ما را در نظر نگرفته‌اید، بهترین کاری که می‌شود کرد و نقطه‌ی شروع، آشنا شدن با ابزار جدید زبانی است.

ما انتظار داریم زبان همان نوشتن و گفتن و خواندن و شنیدن باشد و نظام آموزش و پرورش و آموزش عالی چنین می‌آموزاند که برای فهمیدن یک زبان و برای برگرداندن یک زبان به هیچ توانایی‌ای جز این‌ها نیاز ندارید. البته تا وقتی متنِ کاملاً علمی و عینی ترجمه می‌کنید مشکلی نیست. می‌شود با چشم‌پوشی‌ای عظیم گفت متن علمی همین‌قدر از توانایی را نیاز دارد ولی در عمل وضعیت وخیم ترجمه‌های علمی توی بازار غیر از همین را هم نشان می‌دهد. یعنی آنجا که مهم‌ترین مفاهیم دارند به زبان ما وارد می‌شوند.

آنچه از محاسبات ما غایب است، عنصر فرهنگی است. منظور آن مهارت پنجم هر زبانیست که نشان می‌دهد شما واقعاً یک زبان را می‌فهمید. به قولی توی جریان هستید یا نه. جزوی از قضیه هستید یا صرفاً به ظاهر قضیه واقفید و همچون آدم‌فضایی‌ای که دقیقاً مشخص نیست چه کسی به مهمانی دعوتش کرده، غریبانه گوشه‌ای ایستاده‌اید و سعی می‌کنید نزدیک‌ترین تظاهر ممکن به قاطبه‌ی اتفاقی که در اطرافتان در جریان است را به نمایشی منقطع و سکته‌زده بگذارید. به معنی دقیق‌تر عنصر پنجم و مهم‌ترین بخش هر زبان آن‌جاست که از ظاهر زبان و گفت‌وشنودش عبور کنید و گراها، مثل‌ها و شوخی‌ها و نبض گفت‌وگو و آنِ مباحثه را وقتی گزاره‌ها به سرعت ماشین‌های مست‌سوار از کنارتان عبور می‌کنند درک کنید. مثل وقتی عده‌ای آدم باسواد نشسته‌اند و در مورد داستان مشخصی از نویسنده‌ای مهجور صحبت می‌کنند و حالا گیرشان این است که این تکه از داستان بیشتر با تحلیل یونگی تناسب دارد یا به سمت تحلیل ویتکن‌اشتاینی می‌رود یا به‌الکل نیچه‌ای است.

این را می‌گویم چون به نظرم مشکل ترجمه‌ی از انگلیسی به فارسی در اینجاست. در مورد همان یک نفر مترجم روسی خوبمان و سه نفر مترجم اسپانیایی که داریم نظری ندارم. حدس هم میل ندارم بزنم ولی اگر روی سرم اسلحه بگذارید و بگویید نظر بده، پول من روی این است که ترجمه‌ها در اغلب موارد وضعیت مشابه ترجمه از انگلیسی دارد مگر یکی دو مورد مترجم کاردرست. اصولاً در وضعیتی هستیم که شرط بستن روی افتضاح بودن هر چیزی امن‌ترین کار ممکن است. همان متن‌های ترجمه‌ی انگلیسی به فارسی را هم از سر مقایسه می‌گویم وضعیتش چطور است و انصافاً اگر در فضای ادبی ایران بوده‌اید و نیم‌نفسی کشیده‌اید نباید حرف من شما را شوکه کند. در مورد اینترنت و فضای ترجمه‌ی اینترنتی نیاز به صحبت نیست.

به‌هیچ‌وجه سر حرفم هم با آن ده دوازده مترجم خوب زبان فارسی نیست(که اگر جزوشان هستید گونه‌ی در حال خطرید و به فکر زاد و ولد باشید) منتها از یک جایی به بعد هرکسی یاد گرفت که چطور بگوید که پنجره و تخته‌سیاه است(مراد I am a window بود)، تصمیم گرفت شکسپیر را به زبان فارسی ترجمه کند. یک عده‌ای هم که اصلاً به خاطر سلبریتی بودن مترجم شدند و با وجود این که نمی‌توانند همانندی خود با پنجره را به انگلیسی متقن ثابت کنند، از نویسنده‌های به‌نامی ترجمه کردند. از فلان بازیگر که آلیس مونرو ترجمه می‌کند تا فلان نویسنده‌ی بی‌سوادِ که به علت اسمش کتابی را ترجمه می‌کند با این که قطعاً انگلیسی بلد نیست، تا آن‌یکی که شوهر خاله‌اش بنگاه تولیدی ادبیات دارد و بهش می‌گوید تو بیا کتاب کودک ترجمه کن چون «تو خودت مادری و برای همین قصه‌گویی بلدی». ما عملاً با مترجمانی طرف هستیم که نمی‌دانند زبان جز اجزاء، بخش ترکیب و فرهنگ هم دارد و کجا متوجه می‌شویم که مترجم هیچ ایده‌ای از فرهنگ و ترکیب زبان مبدأ ندارد؟ آن‌جایی که پس از تاریکی هاروکی موراکامی را بخوانیم که Let’s call it a night و به جای این که حضرت معظمش ترجمه کرده باشد که: «دیگر برویم خانه.» ترجمه‌اش این باشد که: «اسم این را هم می‌شود بگذاریم شب.» و بعد از خودمان بپرسیم که چطور چنین اشتباه فاحشی از زیر دست مترجم و ویراستار و سرویراستار و نمونه‌خوان همگی در رفته.

آوردن ده مثال دیگر مشابه همین خطای فاحشی که آورده شد، فقط بحث را به بیراهه می‌کشاند و چه فایده دارد که به مترجم بگویی چوب نروژی[iii] با عنوان اصلی ژاپنی نمی‌خواند و شما که از انگلیسی ترجمه کردی و نمی‌دانی نویسنده‌ی ژاپنی منظورش چه بوده، کسی زورت نکرده که ترجمه کنی و بعد هم به خاطر اسمت کسی کفش نَکُنَد کارت را ویرایش کند که لااقل بشود اثر هنری‌ات را خواند. اگر تسلط به زبانی تنها منحصر به دانستن معنی تمامی کلمات یک زبان باشد؛ اگر فرض کنیم مترجم همه‌ی کلمات یک زبان را که مثلاً یک میلیون کلمه باشد، بلد است؛ یعنی بر ترکیب کلمات چشم پوشانده‌ایم. یعنی تصور کرده‌ایم زبان بخش ترکیب(سینتکس) ندارد و بخش فرهنگ ندارد و در خلاء مطلق تمیز از انسان تولید شده است و من مترجم هم در واقع تکنیسین زبان هستم و نیازی به فهمیدن معنی چیزی ندارم. این وسط کسی که بهش ظلم شده نویسنده است و بیچاره موراکامی که بین گیتا گرکانی و مهدی غبرایی ریغش هم به خواننده‌ی فارسی نرسیده است چه برسد به ادبیاتش.

اصلاً مگر جز این است که برای ترجمه منطق نیاز است و دیگر هیچ؟ هر جا معنی چیزی را فهمیدی و در هم‌نوایی آن معنی و کلیت معنوی پاراگراف و صفحه خللی نیافتی، ترجمه‌ی تو درست است. هرجا معنی جمله را نفهمیدی و برای رفع تکلیف تف زدی و یک سری کلمه‌ی بی‌ربط را پشت سر هم آوردی که فقط پولت را از یارو بگیری، ترجمه‌ات غلط است. موضوع فقط هم این نیست که شما ندانید ترکیب کلمات با هم چه می‌شوند. اگر شما ترکیب کلمات را هم بدانید؛ اصطلاحات زبان را هم بشناسید؛ نسبت به مثل‌ها و متل‌های یک زبان هم آگاه باشید؛ آن‌جایی که شما متوجه نشوید اهمیت یک نشانه‌ی فرهنگی چیست، در ترجمه خیانت کرده‌اید.

مترجم جدای از آن نیاز مبرم به یادگیری زبان به مثابه کالبد و شاکله، نیاز به فهمیدن روح شارشی و ساری زبان دارد. به این که در ذهن و ضمیر متکلم چه می‌گذرد و رانه‌های اجتماعی و اخلاقی و فرهنگی‌اش چیستند. چیست که خلقش را تنگ می‌کند و چه چیزیست که جامعه‌اش را به پویش واداشته و مهم‌ترین دغدغه‌ی شب‌نشینان پای تلویزیون و برنامه‌ی مشابه نود و مهران مدیری و خندوانه‌اش چیست، یعنی بشناسد فرق بین جیمی کمل و جیمی فالون و استیون کلبر و سامانتا بی چیست و اگر یک جایی از جمله به کلمه‌ی O.J. برخورد کرد فکر نکند با نوعی آب‌پرتقال طرف است. اگر شما می‌خواهید که واقعیت یک شخصیت و فکرش را به مخاطب فارسی نشان دهید، با تصور ممتنع این که قرار است به پیام نویسنده وفادار باشید، در نمایاندن آن به فارسی آن‌جایی شکست می‌خورید که نمی‌دانید تفاوت حقیقی یک متکلم فارسی و انگلیسی چیست. آن‌جا که تقلیلی در تفکر، انگیزه و منطق شخصیت انجام دادید. چون اگر فکر کنید که تنها باید معادل‌سازی کنید پس به پیام نویسنده خیانت کرده‌اید.

در جایی از جهان ادبیاتی شکل گرفته که حاصل همان پیش‌رفتگی مکالمه و کنه وجود آگاهی بشر در لحظه‌ی حال است. یعنی متفکرین و نویسندگان یک زبان به واسطه‌ی این که مفاهیم را درنوردیده‌اند و در فلسفه و علم و کلام و انسان پیشرفت کرده‌اند، حالا حاصل این فهم را به زبانی که از نظر ما مغلق و ثقیل است در آورده‌اند و ما قصد می‌کنیم این پچیدگی را به زبان خود بازگردانیم. آن بخشی از این پیچیدگی که مفهومی است به کنار. منتها بخش ادبی‌اش هم در دسترس نخواهد بود چرا که به اندازه‌ی کافی در زبان خودمان سبک‌های ممکن ادبی را نیازموده‌ایم. یحتمل چون هرکاری خواستیم بکنیم عده‌ای نگران هویت و زبان ما شده‌اند و با بیل توی سرمان زده‌اند که هویت و زبانمان حفظ شود. پس مشکل دو پاره است. پاره‌ای فکری و فرهنگی و پاره‌ای صرفاً زبانی و باعث هرکدام هم نوعی از انقباض و محافظه‌کاری است. پس ترجمه در ضمن وظیفه‌ای در دریدن این انقباض دارد. مگر ایده‌ی ترجمه اصلاً همین نیست که در برابر جمودی که گریبان‌گیر شده و مفاهیم را آنقدر راکد و تنگ کرده که عرصه‌ی تبادل ایده و نظر را بسته، ایستادگی کنیم؟


اول این است که بگذار کلمه به کلمه ترجمه کنیم. این کاریست که هر کسی از کنار کامپیوتر رد شده می‌تواند انجام دهد. حتا مترجم گوگل هم هر روز کارش بهتر از دیروز می‌شود. این مدل ترجمه بیشتر معطوف به آن مترجمانیست که توی نشرهای بازاری و ژانری مشغول کارند. چون مخاطب بی‌اطلاع‌تر و بی‌وسواس‌تر است و استثمار مخاطب و مترجم راحت‌تر. موضع و موضوعشان مشخص است و دلیلشان برای ترجمه هم این نیست که باب تازه‌ای در سبک ادبی فارسی باز کنند یا مفهومی تازه را در اندازند که روشن‌فکران در موردش مناقشه کنند. محصول چنین ترجمه‌‌ای یک سری عبارت است که نه انگلیسی است نه فارسی. ملعونیست که در برزخ میان دو زبان گیر افتاده. در واقع انگلیسی‌ای است که با نشانه‌های فارسی نوشته شده باشد. یعنی شما به جای این که معنی را از مبدا بگیرید و بعد سعی بکنید در زبان مقصد معنی را بازآفرینی کنید، کلمات را می‌گیرید و سعی می‌کنید کلمات را بازآفرینی کنید. در صورتی که معنی از انتقال صد درصدی سری کلمات برنمی‌آید. ای بسا این سری کلمات در زبان مقصد معنی‌ای متفاوت بدهد. بعد اگر به مترجم بگویید چرا چنین کرده می‌گوید خواستم خیانت نکنم. از قضا گذر از سطح تجزیه و ترکیب و رسیدن به این شعور که وظیفه‌ی مترجم انتقال معنی است، نشانه‌ی بلوغ مترجم است. مترجمی که تصور کند وظیفه‌اش انتقال کلمه‌های انگلیسی به فارسی است هنوز درک نکرده که چرا ما کتاب‌ها را ترجمه می‌کنیم.

موضوع دوم ترجمه‌ی آزاد است. که شکل صحیح ترجمه است. شما جز این که این آزادی را داشته باشید که معنی را در زبان خودتان بازآفرینی کنید هیچ رسالتی ندارید. اینطور نیست که شما بین حفظ کردن زبان مبدأ و حفظ کردن زبان مقصد در آمد و شد باشید. ترجمه یک چیز بیشتر نیست و آن بازآفرینی صحیح معنی است. هرقدر دو زبان از هم دورتر باشند، این بازآفرینی در جایی دورتر صورت می‌گیرد و دو زبان اروپایی با ریشه‌ی لاتین حاصل ترجمه‌شان به هم چنان است که متن ترجمه شده خیلی از متن مبدأ لااقل از نظر ظاهری دور نیست. حال آن‌که ترجمه‌ی ژاپنی به انگلیسی فرآیندی طولانی و بعید است و مثلاً ترجمه‌ی واقعی یک هایکو شاید هرگز ممکن نباشد. الن مور کتابی دارد که در آن مقصود شخصیت اصلی داستان براندازی نسل انسان با بی‌اعتبار کردن زبان است. از این رو کتاب به ترتیبی نوشته شده که قرارداد زبانی را بر هم بزند و کلمه‌ها بعد از مدتی همان معنی‌ای را ندهند که در واقع و در حافظه‌ی ما دارند و منطقی را منتقل کنند که براندازی مفهوم زبان است. ترجمه کردن چنین چیزی به هر زبانی غیر ممکن است. پس لزوماً ترجمه‌ی هر چیزی ممکن نیست اما مشخصاً ترجمه برهم‌نهاد برای لغات پیدا کردن نیست.

موضوع سوم به نظرم دانستن این موضوع است که حجم مهمی از خورش ادبی که الان در دسترس است محصول ترجمه است. می‌گویند وضعیت فروش آثار تالیفی در مقابل ترجمه نگران‌کننده نیست، به نظرم اگر محصول تألیف را دست انسانی تصور کنید، باید اعتراف کرد که محصول ترجمه مشابه دست حضرت فیلی شش‌دست، احتمالاً یکی از تجسد‌های آواتار الهه‌ی گانِش در زمین است. یعنی خیلی چشم بستن و اغماض فشاری‌ای می‌خواهد که ما متوجه نشویم مترجم‌ها به سرعتی نجومی دارند مهم‌تر از نویسنده‌ها می‌شوند.

البته که می‌شود نشان داد بیشتر بازار ادبیات غیر رانتی ایران، ترجمه است. چیزی که مخاطب هم بهش وقعی می‌نهد بیشتر ترجمه است تا تألیف. یک سر به کتاب‌فروشی‌های کریمخان و انقلاب هم اگر بزنید(چون ولی‌عصر الان الکتریکی است بیشتر) در غالب قفسه‌ها کتاب ترجمه می‌بینید. ثالث و چشمه و قطره(اگر تیراژ دویست و صد را بشود اسمش را گذاشت انتشارات) و ققنوس و نگاه و هرمس و مروارید(اگر هنوز چیزی ازش باقی مانده) که لااقل اینطورند. قهوه‌ی تلخ آقای نویسنده و خاطرات زیر برج ایفل خانم نویسنده هم وقتی می‌آید، به زور اینفلوئنسرهای اینستاگرامی است که دارد خوانده و تحمل می‌شود که بعد بشود باهاش عکس اینستاگرامی گرفت با هشتگ و کپشن #کتابـآخرـعشقم.

پس عملاً فاجعه این نیست که در سبک‌شناسی عقبیم یا به قدر کافی نویسندگان زبان در کار دست‌ورزی‌اش نیستند. وقتی نویسنده‌ای وجود ندارد که یک داستان درست و حسابی بنویسد و هنوز تتمه‌ی دهه‌ی چهل است که چون از زلزله و بیماری جان سالم به در برده، ادبیات داستانی‌مان را باید برایمان بنویسد که همان هم صرفاً توصیف شالیزار و روستا و گاوداری است و هنوز به شهر و زندگی شهری و تجربه‌ی مدرن نرسیده و در جاده‌ی تهران پشت ترافیک مانده و آن چند نویسنده‌ی خوبمان هم که چون تعهد حزبی نداشتند و دغدغه‌شان داستان گفتن بود جزو آدمیزاد نیستند، پس قطعاً اهمیتی هم ندارد که نویسنده‌ها دارند چه می‌کنند. تا وقتی داستانی دارد تعریف نمی‌شود و کل ادبیات شده یک سری نوشته در خدمت حزب و مافیای چشمکی و رودکی و آبکی و ایده‌ی من چه خفنم، چرا باید ادبیات ما مخاطبی داشته باشد؟

با فرض این که تا اینجای صحبت را موافق بوده‌اید پس اصل فاجعه این است که قشر بالقوه‌ی متکلم و مصرف‌کننده و فرهنگی زبان ما را دارند یک مشت بی‌سواد ادبی که خود را مترجم جا زده‌اند پرورش می‌دهند. یکهو همه‌ی اقبال و تعالی فرهنگی ما دست یک عده دلال و فروشنده افتاده که فارسی را درست بلد نیستند و به زبان آدم فضایی‌ها سخن می‌گویند و نه وجدان کاری دارند و نه وجدان فرهنگی و اصولاً در بیزنس پلن خودشان جایی برای این موضوعات شوالیه‌گری تعبیه ندیده‌اند. تمامش گرته‌برداری است. تمامش ترجمه‌ی لغت به لغت بی‌معنی است. از اول تا آخرش ترجمه‌زدگی و خیانت به همان هویت و زبانیست که ما را با ادعای پاسداری‌اش کلافه کرده‌اند.

از قضا همین‌هایی که ما در محاسباتمان برایشان جایی در نظر نگرفته‌ایم و به حساب این که ارزش ادبی ندارند برایشان خط بطلان صادر می‌کنیم تأثیرشان از آقای نویسنده‌ی قهوه‌ی گرم‌خوری که توی حباب ادبی خودش کتاب در می‌کند بیشتر است. اگر مترجم‌های هری پاتر و دارن شان و ادبیات  به قول شما عامه‌پسند و مغضوب به اهمیت تأثیری که در زبان نسل بعدی ایرانی‌ها داشته‌اند واقف بودند شاید به اندازه‌ی سر سوزنی در ترجمه‌ی خود وسواس به خرج می‌دادند. به نظرم اهمیت و رسالتی که مترجم فارسی‌زبان امروز دارد هزار بار بیشتر از نویسنده‌هایش است که همه به مثابه شوالیه‌ی ناموجود کالوینو یک زره توخالی هستند که به دنبال بازگشت به «دوران طلایی» و «ارزش‌ها» هستند. البته که باعث تأسف است ولی چیزی از واقعیت و اهمیتش کم نمی‌کند.[iv] زبانی که داستانی برای گفتن ندارد و داستان گفتنش هم اینطوری است که یادگرفته‌ایم تب‌پاره و دل‌نوشته بنویسیم و بعد بگوییم: «بله، من پست‌مدرن و سورئال می‌نویسم» که یک موقع نکند رنج کمرشکن داستان نوشتن را تحمل کنیم، مشخصاً مترجم درش از نویسنده مهم‌تر است. چون لااقل داستان یک مردم دیگر و یک فرهنگ و صدای دیگر را دارد به زبان خودش برمی‌گرداند تا تمام جو ادبی کشور یک‌سره تسلیم حوصله‌سررفتگی مطلق و ابدی نشود. آخر سر هم هیچ‌کس به ما نگفت کشوری که ادبیات ژانری ندارد چطوری ادبیات پست‌مدرن دارد.

اگر قرار است با همین روش کج‌دار‌و‌مریز به پیش برویم که شبیه هیولایی کوبیک یک چیز قناس است که بخش ترجمه‌اش قلمبه و عظیم زده بیرون و بخش تألیفش یک زائده‌ی پیزوری ملعون است که هر آینه سیاه می‌شود و نکروز می‌کند و می‌افتد، لااقل بد نیست روی پرورش مترجمانمان یک سرمایه‌گذاری بیشتری بکنیم. چون قبل از این که راحت‌ترین راه حل فاشیستی ممکن را بدهید که بله، بنیاد مترجمین راه بیندازیم و همه‌ی ترجمه‌ها را بررسی کنیم و یک سیستم نظارت اضافه هم بر جمیع سیستم‌های نظارت کنونی اضافه کنیم، بگذارید یادآور شوم که تجربه و خرد جمعی بشری نشان داده آموزش خیلی مهم‌تر از پایش و واپایش است.


این که چرا پیش از این درش به شادن‌فخویدا فکر نشده هم این است که دغدغه‌ی متکلمش نبوده. منتها چون بشر عصر اینترنت و خودانتشاری، درگیر ایده‌ی بوم و مکان عینی نیست و هویت اثیری‌اش مهم‌تر از هویت واقعی‌اش است، خواه‌ناخواه با جریان کلی افکار باید همراه شود و خواه‌ناخواه متوجه ناتوانی زبان مادری‌اش در بیان برخی ایده‌ها خواهد شد. برخی زبان‌ها در برخورد با ایده‌ها یبس هستند و برخی دیگر ایده‌ها و به تبع کلمات را داخل خود راه می‌دهند. انگلیسی نمونه‌ی زبانیست که کلمه‌ها را برای این که باب صحبت در موردشان باز شود به خود راه می‌دهد. این که متعاقباً در فرهنگ آمریکایی پرشده از جهت‌گیری عقیدتی و سیاسی این کلمات چه باری با خود به دوش می‌کشند، بحثی دیگر است. هویزنگا مردم‌شناس هلندی در کتاب هومو لودنز در مورد ترجمه‌ناپذیری کلمه‌ی Fun از انگلیسی به فرانسوی و هلندی می‌گوید و معتقد است دلیلش این است که متکلمین زبان‌های دیگر شاید به اندازه‌ی مردم انگلیسی‌زبان، دغدغه‌ی fun نداشته‌اند. از قضا fun به فارسی نیز واقعاً ترجمه‌پذیر نیست.

[ii]  در مورد زبان دولتی فقط می‌توان یک چیز گفت. زبان موضوعی دموکراتیک است مثل واحد پول. و این قولیست از دوستی عزیز که راحت‌ترین راه دانستن این که مردم به متولیان یک واحد پول چقدر اعتماد دارند این است که ارزش آن واحد پول را نسبت به بازار جهان بسنجند. اگر امروز در خبر می‌خوانید که قیمت لیر ترکیه یک‌پنجم کاهش داشته آن هم در پاسخ به احتمال پیروزی مجدد اردوغان یا حزبش، انعکاس میزان اعتماد مردم به نوع اصلاحات اقتصادی مورد نظر اردوغان را در آینه‌اش می‌بینید. در مورد زبان هم چنین است. وقتی شما می‌بینید که یک محفلی تشکیل می‌شود و یک عده‌ای امکانات زبانی جدید به صورت برنامه و ردیف بودجه‌دار تولید می‌کنند و فقط یک بخش کمی از مردم ازش استفاده می‌کنند، یعنی به این روند واژه‌سازی اعتمادی ندارند. از قضای روزگار من خودم یکی از مصرف‌کنندگان مصر(یعنی اصرارورز) واژگان آن نهاد کذا هستم. آن هم امکانیست که دارد به زبانی بس تنگ و دست‌وپا‌گیر اضافه می‌کند. خدا خیرشان دهد منتها زبان فرآیندی دموکراتیک است و به ضرب و زور نمی‌شود کسی را بدان پایبند کرد. همانطور که به بست و گیر نمی‌شود واحد پولی را عزیز و شریف کرد. در ضمن با «وی در ادامه افزود» و «وی تصریح کرد» و «این یک تله است» که شاهکار اخبارنویسی ایرانی و دوبله‌های مثال‌زدنی جدید است، زبان منبسط نمی‌شود. اگر تصور این است که بودجه‌ی دولتی عظیمی را خرج بهبود زبان کنیم، بگذارید قبلش تجربه‌ی شکست‌خورده‌ی صدا و سیما را یک بررسی اجمالی بکنیم.

[iii] در مثال جنگل نروژی نوشته‌ی موراکامی، بد نیست متذکر شد که هم‌اسم این کتاب، ترانه‌ای از بیتلز وجود دارد که عنوان آن در مورد جنس چوب کف زمین خانه‌ی دختریست که موضوع اصلی ترانه است. پس گمان اول می‌تواند این باشد که عنوان کتاب را باید چوب نروژی ترجمه کرد. توجه موراکامی به بیتلز و موسیقی بر دوست‌دارانش پوشیده نیست. این که اشاره‌ای به فرهنگ موسیقی سایکودیلیک پاپ‌راک دهه‌ی شصت بشود هم عجیب نیست. به هر حال کتاب در مورد جنبش‌های چپ و دانش‌جویی همان دوره‌های زمانی ولی در ژاپن است. منتها با مراجعه به عنوان ژاپنی کتاب که وظیفه‌ی هر مترجم متعهدی هم همین است، می‌شود فهمید که نورویی نو موری به معنی جنگل نروژی است و نه چوب.

[iv]  در مملکتی که کپی‌رایت معنی ندارد و آن‌هایی هم که جدیداً رفته‌اند سراغش بعضاً بیشتر برای رعایت ظواهر این کارها را می‌کنند، البته ساده‌تر این است که ترجمه بیشتر باشد تا تألیف. برای چه باید سرمایه‌گذاری کرد روی نویسنده‌ وقتی می‌شود بدون پرداخت حتا یک قران به صاحب اثر، کارش را ترجمه کرد و سود خالص برد؟ منطق‌های از این دست است که مجبورمان کرده نویسنده‌ی ایرانی را ذیل مدخل هیولاهای خیالی کتب عجایب المخلوقات سراغ بگیریم.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. antarctus

    آفرین

  2. Azin

    ممکنه بگین اسم کتابی که از الن مور تو متن ذکر کردین چیه؟

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر: