من و داستان؟

2
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

در سابقه‌ی نوشتاری -کمابیش- هنری‌ام، تقریبا به یاد ندارم حداقل چند ماهی‌ یکبار عبارت «نثر آشپزخانه‌ای» به گوشم نخورده باشد؛ آن هم نه در آشپزخانه که در توصیف و به‌عنوان تمجید از نوشته‌هایم؛ آن موقع‌ها (چون حالا دیگر همه با لبخندی که حاکی از تبانی دلپذیری است از تکرار مکررات به‌صدای رسا سرباز می‌زنند) سوال همیشگی‌ام این بود که دخترها مگر الفبای بیگانه‌ای دارند که به‌کارگیری آن ادبیات تازه‌ای را می‌آفریند یا معنی هرکلمه‌‌شان را از توی آشپزخانه می‌گذرانند و از روی تخته‌ی هویج‌ها و کرفس‌ها می‌اندازند داخل آش شله‌ قلمکاری که بایست به خورد خواننده برود؟ یا مثلا مردها آنقدر به‌ندرت گذارشان به آشپزخانه می‌افتد که امکان ندارد لحظه‌ای بنشینند و روی میز ناهارخوری شاهکار ادبی‌شان را تکمیل کنند؟
خواسته‌ی قلبی‌ام برای فهمیدن اینکه واقعا توی مغز زنی که «می‌نویسد» چه می‌گذرد، مرا به پرس و جو از اهالی آشپزخانه واداشت و آخر از همه -و مهم‌تر- به بیوپسی (نمونه‌برداری) از مغز خودم به‌عنوان نمونه‌ی زنده‌‌ی به‌غایت در دسترس.

وقتی دست آخر اجازه دادم نورون‌های سراسیمه‌ی چسبیده به پیشانی‌ام جلز و ولزکنان مثل شاگرد دلاکی یا نجات غریقی که با یک حوله‌ی به‌غایت کوچک –به نسبت آنچه ایده‌آل‌گرایانه، بایستی باشد- به کلمه‌ی تازه‌ای که ساحل با خودش آورده است هجمه بیاورند –ساحل، مال افکاری بود که از دستگاه‌های شنوایی، بینایی، لامسه‌ام می‌آمد؛ لامسه از آن جهت که آن کلمه یا عبارت یا چه‌بسا حرف منفرد؛ چه، نمی‌توانستم سواد خواندنش را بیابم، در سیتوپلاسم سلول‌های پیش‌مرگِ پوستم –که اتفاقا هم رو به موت بودند- جرقه‌هایی کم‌رو برمی‌انگیخت که تا می‌آمدم ادراکشان کنم با تهدید مدّ دیگری از موج –یا خود آن- موقتاً فروکش می‌کرد. آن موقع بود که جلز و ولز بالا می‌گرفت –انگار توی ظرفی پر از روغن داغ چند قطره آب چکانده باشم- نورون‌ها به نقش‌پذیریِ معکوس مادری که ناگهان موجودی از گونه‌ی کم‌سن و سال‌تر از خودش دیده باشد و به‌سرعت آن را در مقام «فرزند» قرار دهد، دلهره‌ی هرآن‌چیزی را در سر –جسم سلولی‌-شان می‌پروراندند که باید مرا به خاراندن پوستم، تکان دادن انگشت شست پا یا بی‌مقصد راه‌رفتن وامی‌داشت؛ اما من آگاهانه به آن دغدغه و دلشوره واقف نبودم؛ نورون‌ها می‌دانستند که نباید بگذارند این یکی «فرزند»شان هم از دست برود- نطفه‌ی حساسی بود که هرآن می‌توانست از بندناف عاریه‌ای که تصویرش پشت چشم‌های من سوسو می‌زد جدا شود و دریا آن را ببرد و از توی سوراخ‌های بینی‌ام –به‌شکل عطسه‌ای یا بویی که دیگر دارد می‌پرد- بیرون بیندازد. من، اما دفتریادداشت برمی‌داشتم و خرچنگ‌قورباغه می‌نوشتم: فمنیسم؟ پدرسالاری، تاریخ، حرفی که مامان زده بود، خودم، آدم معروف. این‌ها شبکه‌های توری بودند که ماهی سیاه کوچولوی مرا صید می‌کرد. نورون‌هایم امید داشتند –اگر بتوانیم برنامه‌ی ژنی سلول را به «امید» برای به‌ثمررساندن وظیفه‌ی محول‌شده به آن تعبیر کنیم- که آن یک حرف را به یک کلمه، یک کلمه را به یک جمله و جمله را به سلسله‌ای از سخنرانی‌های نانوشته/ ناگفته تبدیل کنند؛ مثل مادری که فرزندش را از مرحله‌ی طفولیت می‌گذراند. چه‌بسا یک روز برای خودش سیناپسی می‌شد و دم و دستگاهی توی مغز من راه می‌انداخت؛ اما من جایزه‌بگیری بودم که می‌خواستم آن طفل معصوم را به چنگال سفاک «آگاهی» تسلیم کنم. می‌خواستم روی آتش‌بازی بی‌معنی‌اش اسم بگذارم و کلاژی بسازم که کاغذرنگی‌هایش را او بیاورد و من هم کلماتی تزئینی بیاورم که از یورش–کتاب‌خواندن به منزله‌ی کوئستی برای پیداکردن چند سنگ قیمتی خاص، هرچه بیشتر بهتر- به نوشته‌های دیگران به غنیمت گرفته و توی سیاه‌چال‌های گِردی که به‌نحوی عین به عین –چنانکه از زندانی با زندانیانی اغلب اجنبی برمی‌آمد- «ووکبیولاری» ترجمه شده بود، انداخته بودم. رابطه‌ی سوءاستفاده‌گرانه‌ی من با نورون‌هایم محصولش کاردستی یا میان‌وعده‌ای است که قرار می‌گذاشتیم توی مدرسه بخوریم و هر غذایش را یکی می‌آورد. ابوتراب خسروی برایمان نثر آهنگین سخت می‌آورد؛ ویرجینیا وولف افکار پریشانش را می‌آورد و بحث‌ را عوض‌کردن‌های بی‌مقدمه، جان هال هروقت که می‌خواهم حرفی علمی بزنم سروکله‌اش پیدا می‌شود. کامو، وقتی می‌خواهم –و نمی‌توانم- جملات به‌یادماندنی بگویم.

البته من بیشتر از آنچه تصورش را می‌کردم به آن طفل آب‌آورده که طاقت نداشت یک آن وول خوردن‌هایش، تقلایش را کنار بگذارد و اجازه دهد او را تحویل تارهای صوتیِ بسته‌‌ام دهم -که اسمش را پج‌پچ‌کنان صدا می‌زدند- مقروض بودم. این را موقعی فهمیدم که دیدم مارتین لوتر کینگ آمده و سر سفره‌مان نشسته. از شارلوت برونته پرسیدم: دارد چه کار می‌کند؟ گفت مگر نگفتی اعتراض کنیم؟ آمده برایت اعتراض کند و برود. یک لحظه به همه‌شان که روی دو زانو گِرد نشسته بودند نگاه کردم؛ میانشان چهره‌هایی را هم دیدم که چه‌بسا به‌کلی نمی‌شناختم؛ لیکن بی آنکه بدانم حرفی را، لحنی را، سبکی را از آن‌ها به عاریت گرفته بودم. بدی عصر حاضر این است که هرکاری کنی، هرچند مبتذل، بالاخره یک روزی یک نفر بدترش یا بهترش را انجام داده.

هال که کاری بیشتر از توضیح مکانیسم عصبی ایجاد خشم در هیپوتالاموس ازش ساخته نبود. ابوتراب هم شانه بالا انداخت: باری، مخیله در ابراز خودش ناگزیر است به توسل به حربه‌های پرهیاهوتری تا محق‌تر و معقول‌تر انگاشته شود. کامو طبق معمول داشت سیگار می‌کشید و –طبق معمول- به من اعتنایی نداشت. از طرفی نمی‌خواستم در برابر آن‌هایی که محبوبم نبودند یا صرفاً اسمشان را شنیده بودم، عجز نشان دهم. برگشتم طرف ویرجینیا؛ آخرین مأمن پذیرش –همذات‌پنداری با- فکرهایم که از پنجره می‌پریدند توی رودخانه. برگشت و نگاهم کرد؛ ملغمه‌ای از چهره‌ی سنین مختلفش را داشت، به‌علاوه‌ی سایه‌ای از قیافه‌ی نیکول کیدمن که دماغش را گریم کرده‌ باشند؛ خط‌کشی را به یاد آوردم که بغل‌دستی کلاس چهارم دبستانم جلوی چشمم تکان می‌داد و بازی طرح‌های متعددی را که مادر نتوانسته بود زاده‌شدن یکی‌شان را قربانی جلوه‌گر‌ی فرزند دیگر کند؛ ویرجینیا انگار بخواهد صدایش از ته قرن بیستم ذرات هوا را به جنب و جوش درآورد و در همه‌ی هوایی برقصد که از آن موقع تا به‌حال در سینه‌ی این و آن گردش کرده –آن مقداری که بالاخره در یک مأموریت بازدم، موفق به فرار شده بود- و حالا در زمان و مکانی به‌غایت متفاوت جایش را به هوایی داده که سلول‌های مغز من با ولع می‌بلعیدند، لب‌های نازک نیکول کیدمن یا مال خودش را از هم باز کرد.

– پانصد پوند در سال داری؟

این دیگر چه‌جور سؤالی بود. سعی کردم مجموع پول‌توجیبی‌ها و عایدی‌ خودم را به پوند برگردانم. نتیجه‌‌ی محاسباتم تعریفی نداشت. خوشبختانه نگذاشت جواب بدهم: «اتاقی از آن خود» چی؟

_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-

ویرجینیا وولف فمنیست است؛ نه آنکه یک گوشه بایستد و لیچار بار جنس مخالفش کند یا مثل خودمان هزار و یک دلیل بیاورد که چرا و با کدام معادله‌ی ریاضی زنان پست‌تر از مردان نیستند. درباره‌ی واندروومن‌ها (بخوانید –احتمالاً؟- شیرزن‌ها) حرافی نمی‌کند؛ چه، به‌یقین می‌داند که پویش قابلیت‌های خارق‌العاده در زنان همانقدری نادر است که در مردان و –به‌اقتضای عصر متفاوتی که جهان‌‌بینی مشترکی هنوز می‌تواند در آن به کار گرفته شود- سرعت و قدرت گَل گدوت هم شکم خواهرانش را زودتر از مال مردها –که هنوز هم که هنوز است اغلب حقوق بالاتری نسبت‌به زنان دارند- سیر نخواهد کرد. اما صدای معترض منتسب به کینگ‌ از جایی ناخوانده در ناخودآگاه ما که میدان یارکشی‌ دلبخواه و منفعت‌گزین در مواجهات گونه‌گون حسی است، بلند می‌شود. قانون ما را نادیده می‌گیرد، پس بگذارید –به خیال خود- صدایمان را به گوش همه‌ی دنیا برسانیم. به‌مان می‌گویند «ضعیفه»؛ بیایید ثابت کنیم که گزارش تعدد ATPهایمان –که شاید بتواند مصداق «قدرت» کذا در سطح ارگانیسم باشد- کمبود فاحشی را ثبت نمی‌کند؛ یا با تعمیم به برهم‌کنش‌های مشابه، دیگران از سلیقه‌مان/خودمان خوششان نمی‌آید؛ بگذارید پشت سنگری از تقدیس و تنزه پنهان شویم که به لطف آن تکفیر کردن معاندینمان خرجی –چون متهم‌شدن به سکسیزم- به همراه نخواهد داشت.

«البته هیچ آدم عاقلی به او توصیه نمی‌کند که به‌عمد و با منظوری خاص به تمسخر و ریشخند بپردازد –ادبیات، بیهودگی آثاری را که با چنین روحیه‌ای نوشته شده‌اند نشان می‌دهد. می‌گوییم صادق باش و نتیجه‌ی کارت حتماً بی‌نهایت جالب خواهد بود؛ حتماً طنزی قوی به وجود خواهد آمد؛ حتما اطلاعات جدیدی کشف خواهد شد.»

شیطانک (جوکر)ی با شلوار راه راه و دستکش سفید –این دو تنها کاستوم شاخصش بودند؛ انگار همان‌ها را هم به‌زحمت جور کرده تا حداقل به نسخه‌‌ای تقلبی از آنچه بایست باشد شباهت پیدا کند- از کنار کامو بلند شد و اجازه خواست. بعد بی‌آنکه منتظر حرکات باستانی ویرجینیا بماند نخودی خندید.

– یعنی می‌فرمایید خبری از گوشه و کنایه نیست؟ طعنه‌ای؟ سارکزمی، استعاره‌ای، تلمیحی؟ مسخره‌بازی چطور؟ مزه‌پرانی؟

ویرجینیا اول خوب نگاهش کرد؛ بعد دلش سوخت و گفت که: نه، منظورش این است که «اگر بایستی دشنام بدهی، مسابقه را باخته‌ای؛ همین‌طور اگر بایستی تا بخندی. اگر تردید کنی یا دستپاچه شوی، کارت تمام است.»

ظاهراً قرار نبود شیطانک مزدوری از جانب نویسنده باشد که به جانب مردها سنگ پرتاب می‌کند. اتفاقاً نگاهش که می‌کردی باید همانی می‌بود که کولریج Coleridge –برای ذهن نویسنده- درنظر داشت؛ دوجنسیتی. نه مردِ مرد، نه زنِ زن؛ نه محرم مجامع زنان، چه بسیاری اوقات حرف‌های «خاک‌برسری» می‌زد و زنها خجالت می‌کشیدند و نه محبوب در میان مردان سرگرم به کارهای مهم‌تر که «بی‌مزه» می‌خواندندش. با همه‌چیز و همه‌کس سر ناسازگاری داشت و می‌خواست لطف و رنگ و بوی هرقسم مفهومی که به گودیِ تشکیل ژرفا نزدیک می‌شد را از همه‌مان دریغ دارد. وانگهی –ابوالفضل بیهقی یا بیژن مفید بود که آمد برایمان بگوید- همه‌شان با ابوتراب خسروی همدست بودند تا نگذارند ماهی سیاه کوچولو از لابلای دست‌های صمد بهرنگی بجهد، بیاید بیفتد توی سفره‌ی ما. کاروان طفره‌رفتن‌ بودند؛ من ملامتشان نمی‌کنم. کارشان این است که جلویم آینه‌ی محدب کار بگذارند.

ویرجینیا نگاه ترحم‌آمیزی به شارلوت انداخت: طفلکی، آنقدر خودش از اسارت کلافه شده که نثرش را اخته می‌کند؛ به بهانه‌ی اینکه یکایک کلماتش –فرزندان خیانت‌کار پدرسالار- میله‌های زندانی ساخته‌ی دست هیولاهای مذکر بوده‌اند؛ لابد باید کلمات تازه‌ای ابداع کنیم؛ یا اگر نمی‌شود شعارهایی را که یحتمل تا آخر دنیا به زبان هیچ مردی جاری نشود. اما درست همان‌جایی که به نوشتارمان نیشخند زده‌ایم که «آها، همین را می‌خواستم بگویم تا حالشان گرفته شود» به دختربچه‌ی هفت ساله‌ای تنزل پیدا می‌کنیم که دارد جواب پررویی‌های پسر همسایه را می‌دهد. جوابی که نه پسره می‌شنودش و نه به خورد اجسام نسبتاً فناناپذیر میانمان می‌رود که تا ابد باقی بماند. «کوچکترین تأکید بر هر ظلم و جوری برای زن مخرب است؛ حتی نباید از روی انصاف و عدالت از آرمانی دفاع کند؛ یا به هر شکلی آگاهانه به عنوان زن سخن بگوید». رومئو تیره‌روزتر از ژولیت تصویر نمی‌شود؛ چراکه شکسپیر هم «مرد»ی نیست که سهواَ قلم به دست گرفته؛ شاعری است که دست بر قضا مرد است. شاید اگر شکسپیر هم هر روز می‌خواست هشتگ‌های حقوق زنان را از بالای سر بگذراند، خیال برش می‌داشت که وظیفه‌ی الهی است که از آبروی جنسیت خودش با چنگ و دندان دفاع کند. شاید هرگز به ذهن دوجنسیتی که تنها بستر خلق شاهکارهای ادبی است –به‌معنای اثر مانایی که منحصراً بنابر سلیقه‌ای گذرا مخاطبینش را جلب نکند- دست نمی‌یافت. تأثیر مخربی که جریان‌های اجتماعی-سیاسی بر نوشتار به‌معنای خام و عور آن گذاشته است، سازوکاری بدین شکل دارد که جاودانگی اثر قربانی پیامی که علی‌الحساب نویسنده می‌خواهد به مخاطبینش بدهد می‌شود. پیامی که چه‌بسا با گذشت زمان موضوعیت خودش را هم از دست بدهد.

اما زندانی به‌جز از زندان چه حرفی برای گفتن دارد؟ بالا بروی، پایین بیایی، تجربه‌ی زن از دنیا دست دوم است؛ وقتی جنگ، سفر، عشق، فلسفه و علوم و نجوم دلِ مردها را بزند، می‌آیند و برای زنان هم تعریفش می‌کنند. آن هم با ادبیاتی که شارلوت برونته‌مان از آن متنفر است. برای ارضای گناهکارانه‌ی تمایل به بی‌آب و تاب‌بودن، ساده‌بودن، عامیانه‌بودن دوست دارد بالای پشت‌بام برود و از زندان خودش بگوید، تا اینکه خاطرات فاخر دستمالی‌شده‌ی پدرانش را بردارد یا مثل جین آستنِ محبوب وولف «بدون تلخکامی»، «بدون ترس»، «بدون اعتراض» «بدون موعظه‌کردن» قصه بگوید. ویرجینیا می‌گوید: خواندن کتاب‌هایی که مردان نوشته‌اند به‌ زنان نوشتن یاد نمی‌دهد. نمی‌دانم دید که دارم با سوءظن به مردهای سر سفره نگاه می‌کنم یا نه؟

جوکر پیشنهاد داد: «بخونیم مسخره کنیم خب». محلش نگذاشتیم. شبیه آن وقت‌هایی بود که می‌زد پشت دست‌هایمان روی کیبورد و دستکش‌های خودش را روی «ت» و «ب» جاگیر می‌کرد و جمله‌ی معترضه می‌نوشت؛ بعد بقیه‌مان بک‌اسپیس می‌زدیم تا حرفش را پاک کنیم؛ یا نکنیم، اگر زیاد کولی‌بازی درمی‌آورد و جیغ و فریاد راه می‌انداخت کامو کلافه می‌شد و به‌مان اشاره می‌کرد تا به دلش راه بیاییم.

فکر ترسناکی توی ابری که با وکتور نقاشی شده بود بالای سرم آمد، یعنی دیگران هم دورهمی کوچک من را می‌دیدند؟ از عقده‌ها (آبسشن) و مرادطلبی‌هایم سر درمی‌آوردند؟ یا می‌توانستند خاطرات پراکنده‌ی بچگی‌های خودم را از میانسالی‌ مردهای کچل سبیلو که فرمت زندگی‌هایشان را با کمک همینگوی حدس زده بودیم تمیز دهند؟ ویرجینیا، داشتی پته‌ام را روی آب می‌ریختی؛ یک وقتی باید بروم و توی گوگل سرچ کنم که نحوه‌ی تشخیص خاطرات –و آدم‌های حتی‌الامکان- واقعی از ملغمه‌‌ی فلانی توی فلان فیلم به‌علاوه‌ی شوهرخاله‌ام به‌علاوه‌ی فروشنده‌ی مغازه‌ی کالباس‌فروشی پنج‌سالگی‌ام چه‌شکلی است. یا تو باید در صفحه‌های بعدی کتابت دوباره یک چیزی بگویی که خیالم راحت بشود و کاسه و کوزه –ی توی سفره- را نشکنم. احترامت واجب، ولی اگر بگویی تمام این مدت داشتم راه را عوضی می‌رفتم هیچ بعید نیست واکنش ساده‌تر را انتخاب کنم [جوکر موذیگرانه‌ ابرو بالا انداخت که یعنی: ببین طعنه‌ام را هم به اینجور آدم‌ها زدم] و بگویم که این‌ها را از خودت درآورده‌ای تا روشنفکر و بی‌حب و بغض به نظر بیایی.

گفت پانصد پوند در سال کاربری‌اش همین است که  به‌خاطرش نخواهی سر خواننده را شیره بمالی که جان خودت حال زنی که شوهرش به‌ش خیانت می‌کند را می‌دانی. برای این است که دنیا را بگردی، با آدم‌های واقعی –و نه پروتوتایپ‌های روباتیک خودت- حرف بزنی؛ برای این است که مهلت تجربه‌کردن احساسات انسانی را پیدا کنی. گفتم: «نمی‌خوام شوهرم به‌م خیانت کنه، یعنی خب شوهر که ندارم ولی به‌ هر حال». جوکر کِل کشید و ویرجینیا آه از نهادش برآمد. اعتقاد خانم وولف -که خودش اتفاقا اولین کسی است که به نظرش رسید زنان به غیر از «رمان» خشک و خالی و ساده در فرمت‌های دیگر هم می‌توانند بنویسند- این است که زندگی کسل‌کننده‌ی زنان کوچکی که بافتنی می‌بافند و پشت سر این و آن غیبت می‌کنند هم به‌اندازه‌ی شرح تهور سربازان فرانسوی در جنگ جهانی دوم منحصر به فرد است و ارزش شنیده شدن دارد. اما مردان از پس نوشتن این‌یکی (چنانکه حق مطلب است) برنمی‌آیند و اینجاست که ما باید دست به کار شویم؛ دست‌کم تا زمانی که کسی برایمان ارثی کلان باقی نگذاشته یا از توی اتاق نشیمن بیرون نیامده‌ایم. «با این حال، من عقیده دارم که اگر به خاطر او [خواهر موهوم شکسپیر] کار و تلاش کنیم، خواهد آمد، و این کار و تلاش، حتی در فقر و گمنامی، به زحمتش می‌ارزد.»؛ مرحله‌ی بعدی این است که سکه‌ی یک‌شیلینگی پشت سر مردها را توصیف کنیم؛ جایی پشت‌گوششان که خود قادر به دیدنش نیستند. «تا زمانی که زنی آن نقطه‌ی هم‌اندازه‌ی سکه‌ی یک‌شیلینگی را توصیف نکرده است، هرگز نمی‌توان تصویری واقعی از مرد ترسیم کرد.»

درست همان موقع مهمان دیگری کنار مارتین لوتر –که با اخم و تخم ما را که هیچ‌کداممان نمی‌خواستیم دیگری را کتک بزنیم، نگاه می‌کرد- ظاهر شد تا کج‌فهمی دیگری را به روی ویرجینیا بکوبد. ریش پرپشت سفید داشت و کلاه لبه‌دار سیاه. اسمش هم بلافاصله روی برچسبی روی سینه‌اش ظاهر شد؛ بیشتر به آن دلیل که مغزم خوش داشت دائماً اسم خوش‌آهنگش را با حرکاتش تطبیق بدهد. زبانش را دور دهانش –تری پرچت- چرخاند و یک آن ترسیدم که بیاید –تری پرچت- و همه‌مان را یک –تری پرچت- لقمه‌ی چپش کند؛ تقریباً از حیرت –یعنی خوشحال‌شدن از اینکه تری پرچت افتخار داده و سر سفره‌ی درویشانه‌مان نشسته- داشتم جوکر را اول صف می‌گذاشتم که بدهم بخورد که شروع کرد به حرف زدن:

– تکلیف دنیای غیر«واقعی» چی می‌شه؟ [دو تا انگشت دو دستش را توی هوا به نشانه‌ی گیومه تکان داد] اونجا که دیگه لازم نیست راجع به خیانت شوهر و مسائل خاله‌زنکی بنویسیم.

زحمت ویرجینیا را کم کردم، خودم برایش توضیح دادم: قبول داری که دنیات باید قابل باور باشه تری پرچت؟ خودت راجع به دیسک‌ورلد می‌نویسی تری پرچت، اما اینو قاطی نکن؛ این بحثش جداست تری پرچت. قابل باور بودن یعنی بتونیم آدمی با مختصات فرضاً بروتا رو با مجموعه‌ی خصوصیاتش –به‌استثنای حافظه‌ی فراانسانی‌اش- به رسمیت بشناسیم؛ نه مثل هیولای فرانکنشتاین پاره‌پوره و ملفمه؛ آغشته به عقده‌ها و دلنوشته‌های خودمون، تری پرچت. فرقی نمی‌کنه ژانرش چی باشه تری پرچت.‌

تری پرچت ساده‌لوح سفره‌ی من کاری از دستش برنمی‌آمد که برای قانع‌کردنمان بکند. حتی نگفت که «ژانرتون بخوره تو سرتون» یا اینکه برای زندگی خاله‌زنکی قهرمانان شاهکارهای ادبیات زنان رو ترش نکرد. دیگر ندیدمش. تری پرچت.

مجلسمان داشت حوصله‌سربر می‌شد؛ دیگر ویرجینیا بدعادت شده، خودش جواب نمی‌داد و مثل معلمی پرافاده نشسته بود و ما را به جان هم می‌انداخت. یکی دوبار با ابوتراب حرفم شد، چون به‌نحوی محال –و هم دلپذیر- فکر می‌کرد دارم ازش سرقت ادبی می‌کنم و ویرجینیا هم ساکت نشسته بود و گوش می‌داد. حالا قیافه‌ی پیری‌هاش را برایم گرفته بود؛ فکر کردم الآن است که کتابی که نوشته را دربیاورد و بگوید اگر می‌خواهید کاملش را بخوانید کتابم را بخرید. مثل همیشه به‌م نارو زده بود؛ گفته بود که می‌آید و معلم‌بازی می‌کنیم؛ اما وسط راه حواسش را داده بود به پنجره. حالا می‌خواست تبلیغ فانوس دریایی‌اش را بکند و جریان سیال ذهن را برایمان بگوید؛ بعد زویا پیرزاد را بیاورد جلوی کلاس و بگوید: البته منظورم این شکلی نیست‌ها. اما عنصر کمیابی که بالاخره پیدایش کرده بودم همان غریقی بود که بالاخره به هر طریقی که شد وسط سفره برایش جا باز کردیم؛ حوله‌پیچ و لرزان؛ هنوز حتی سیناپس نشده بود. اما چون پیدایش کردم؛ چون نگذاشتم با ذرات عطسه‌ام تبانی کنند و بگریزند، مهلت پیدا کرد که اتاقِ شخصی ویرجینیا را برایمان جور کند. حواسم را از خودم پرت می‌کرد و جنسیت دومم می‌شد؛ به دختربچه‌ی هفت‌ساله خروس‌قندی تعارف می‌کرد تا کینه به دل نگیرد و خاصیتی که از همیشه ارزشمندترش می‌کرد این بود که بقیه –حتی کامو- را به‌ حرف‌شنوی از خودش وامی‌داشت. قاضی‌مان شده بود و فقط او می‌توانست -گهگاهی- جوکر را سر جایش بنشاند. باید غریق‌های بیشتری پیدا می‌کردم؛ باید مثله‌شان می‌کردم و در ازای آن اجازه می‌دادم جایگاه وسط سفره را برای خودشان بردارند. چه، از شما چه‌پنهان، خود عیناً همان غذایی بودند که باید سِرو می‌کردیم.

«اولین درس بزرگ را خوب فراگرفته بود؛ مثل یک زن نوشته بود، اما زنی که زن‌بودن خود را فراموش کرده است، و درنتیجه صفحات کتابش مملو از آن کیفیت جنسیتی عجیب بود که تنها زمانی پدید می‌آید که جنسیت از خود غافل است».

‌   ‌

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. mansoore.sdgh

    با این که قبلا اون اصطلاح رو نشنیده بودم، خوبه که باهاش آشنا شدم و متن حرف جالبی برای گفتن داشت. به خصوص این نکته که وقتی از سر لجبازی شروع به جواب دادن می کنیم همون بچه یی هستیم که داره جواب همسایه ی پررو رو میده.
    البته بماند که کارهای جوکری هم گاهی اوقات لذت خاص و خطرناکش رو داره!

  2. علی

    متن رو نخوندم اما این برام سواله
    چه اتفاقی ممکنه تو مغز یه ادم بیوفته که بتونه اینطوری بنویسه؟
    من نوشتنو دوس دارم اما نوشته های این سایت یه جور معجزس انگار …
    اینهمه کلمه و رابطه بین جملات چطور شکل گرفته اخه…
    در کل خیلی خوبید

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر: