ترانهی جیمز «لوگان» هاولت آخرین هفتتیرکش غرب وحشی وحشی
نمیتوان با قطعیت درباره آیندهی سینمای ابرقهرمانی صحبت کرد. از طرفی نشانههای فراوانی هست که این امید را بدهد که به زودی یک قهرمان وسترن اسپاگتی که میتواند به پتانسیلش دست پیدا کند وارد خواهد شد و کالبد سینمای ابرقهرمانی را تکان خواهد داد؛ اما از طرفی دیگر سینمای ابرقهرمانی برخلاف سینمای وسترن هنوز وابسته شدید به استودیوها است و تک افرادی که بتوانند با دیدگاه شخصی خودشان آن را شکل بدهند بسیار محدود و گاهاً بدونتاثیر هستند. اما با نگاه به آیندهی نزدیک میتوان گفت که سینمای ابرقهرمانی تا سالها (چه بسا یک یا دو دهه آینده) در کنار مخاطبان سینما است، و هنوز میتوان امید داشت که شخصی مانند سرجیو لئونه در آن یافت بشود.
ماجرای آخرین هفتتیرکش غرب وحشی وحشی[1]
سینمای ابرقهرمانی، از نظر جایگاه در سینمای بدنه، میتواند در جایی قرار بگیرد که پیش از این سینمای حماسی (روایی)[2] قرار گرفته بود؛ فیلمهای مملو از تصاویر خیره کننده، با بازیگران معروف سینما، با هدف نمایش در کل جهان و تلاش بیش از هرچیزی برای خلق یک تجربهی فراموشنشدنی لذتبخش. کارکردی که اکنون فیلمی مانند «نگهبانان کهکشان[3]» در سینما دارد با کارکردی که فیلمی مانند «لارنس عربستان[4]» در دههی 60 میلادی داشت تقریباً یکسان است، بنابراین میتوان این ادعا را کرد که سینمای ابرقهرمانی زاده شده از فرهنگ و سینمای حماسی است. حتی فیلمهای اولیهی سینمای ابرقهرمانی مانند «سوپرمن[5]» یا «بتمن[6]» مانند فیلمهای حماسی تبلیغ میشدند و مخاطب را به امید تصاویر خیرهکننده و شخصیتهای ساده ولی دوستداشتنی به سینما میکشاندند. اما از نظر داستانی، سینمای ابرقهرمانی از راهی که سینمای حماسی میرفت تبعیت نکرد. فیلمهای حماسی معمولاً برای شخصیتهای فراوانی که خلق میکردند عمق یا چیزی فراتر از ظاهر نمیساختند و بیشتر سعی داشتند روی اتفاقات و باشکوه بودن این اتفاقات تمرکز کنند، اما سینمای ابرقهرمانی به تقلید از منبع اقتباسش مجبور بود که روی یک یا چند شخصیت اصلی تمرکز کند و اتفاقات را بر اساس این شخصیتها جلو ببرد؛ بنابراین رویکرد عاری از عمق فیلمهای حماسی در این سینما نمیتوانست زیاد تاثیرگذار باشد.
اما همین دوری از داستانگویی سینمای حماسی باعث شد به طور ناخواسته سینمای ابرقهرمانی روندی را دنبال کند که یک سینمای دیگر وابسته به قهرمان دنبال کرده بود: سینمای وسترن. ژانر وسترن یکی از قدیمیترین و در عینحال سختجانترین ژانرهای سینمایی است، از اولین تلاشهایی که برای مونتاژ و خلق داستان از طریق تدوین انجام شده میتوان ردپاهای این ژانر را دید (فیلم «سرقت بزرگ قطار[7]» اثر ادوین اس. پورتر[8]) و هر زمانی که بنظر میرسید ژانر وسترن به بنبست خورده است موج جدیدی در آن به وجود آمده (از وسترن اسپاگتی[9] تا وسترن مدرن[10]) که به آن جانی دوباره داده است؛ و از آنجایی که ژانر وسترن بر اساس شخصیت کابوی و یک قهرمان (یا چند قهرمان اصلی) شکل گرفته میتوان دید که چگونه نگاه فیلمسازان و خود ژانر نسبت به این قهرمانان تغییر کرده، و سپس دید که سینمای ابرقهرمانی تا چه حد با این روند همخوان بوده است.
در اینجا لازم است به یک نکتهی تاریخی اشاره شود. ژانر وسترن برخلاف بعضی از ژانرهای سینمایی مانند تریلر یا وحشت که بر اساس کمپانیها و تفکرات یک کمپانی ساخته میشدند، بیشتر بر روی شانههای افراد ایستاده است. کارگردانانی مانند جان فورد[11]، سرجیو لئونه[12]، سم پکینپا[13]، هاوارد هاکس[14] یا سرجیو کوربوچی[15] بیشتر از هر کمپانی بر روی این ژانر تاثیر گذاشتند؛ و بنابراین همین نکته باعث شده که موقع بررسی تاریخی ژانر به ناچار بحث استایل شخصی کارگردان و نام کارگردان نیز بررسی شود. سینمای ابرقهرمانی از این نظر شباهتی با سینمای وسترن ندارد. با وجود آنکه نامهایی در این سینما وجود دارند که تاثیر فراوانی بر روی روند فیلمها گذاشتهاند، مانند تیم برتون[16] یا برایان سینگر[17]، اما سینمای ابرقهرمانی بیشتر وابسته به استودیو است تا به کارگردان.
اولین نامی که در بحث وسترن باید به آن اشاره کرد، جان فورد است؛ و شاید مهمترین فیلمی که در اوایل شکلگیری ژانر وسترن ساخته شد فیلم «دلیجان[18]» او بود. با نگاه به این فیلم و بررسی قهرمان میتوان تا حدی دید که دید ژانر وسترن در ابتدا به قهرمان چگونه بوده است. قهرمانان اولیه وسترن، مردانی بودند که بدون دلیل در راستای اخلاقیات انسانی فعالیت میکردند، حتی اگر یک گذشتهی نامشخص داشتند باز هم در انتها آنها بدون شک یک شخصیت مثبت از دید اخلاقیات بودند. شخصیتهایی که برای آنها طراحی میشد نیز معمولاً فراتر از این نمیرفت. معمولاً افرادی که در این فیلمها نقش اصلی را بر عهده داشتند تلاش میکردند انسانهای خوبی باشند و در این راه به افراد دیگر نیز کمک کنند؛ و بیش از هرچیزی بر روی یک وجه این اشخاص تمرکز میشد: جذابیت. این افراد شاید از نظر عمق قابل بررسی نبودند، اما این قابلیت را داشتند که تنها با یک صحنه جای خود را در دل مخاطب باز کنند. به این دلیل بازیگرانی مانند جان وین[19] در این دوران به شهرت میرسند، بازیگرانی که شاید از نظر قدرت بازیگری نمیتوانستند خود را ثابت کنند اما دارای جذابیتی ذاتی بودند که باعث میشد مخاطب از تماشای آنها لذت ببرد.
این قالبی که جان فورد پایه گذاشت تبدیل به زیربنای ژانر وسترن و علیالخصوص وسترن کلاسیک شد. در طول تاریخ تغییراتی در این فرمول و دیدگاه ایجاد شد و خود جان فورد در انتهای دوران شغلیاش فیلمهایی ساخت که این دیدگاه را تا حدی به چالش بکشد، اما همچنان حتی تا این روز زمانی که یک فیلم وسترن میخواهد بعنوان یک فیلم وسترن کلاسیک خود را عرضه کند به طور خودکار باید با این دیدگاه شروع کند و زاویهی خود را با این دیدگاه بسنجد. قهرمانانی که به طور ذاتی خوب هستند، و شخصیتهای جذابی دارند اما الزاماً دارای عمق بالایی نیستند. همین اتفاق در سینمای ابرقهرمانی نیز میافتد. فیلم سوپرمن ریچارد دانر[20] شخصیتی را خلق میکند که نمیتوان از نظر عمق شخصیتی آن را مورد بررسی قرار داد، اما این شخصیت به طور ذاتی یک شخصیت مثبت است. به دنبال کمک به بقیهی انسانها است و حتی شاید بدون یک انگیزهی شخصی هدف خود را نجات انسانیت قرار داده است. از طرفی نیز بشدت جذابیتی ذاتی دارد و کریستوفر ریو[21] به خوبی مخاطب را با خود همراه میکند. دیدگاه سوپرمن به قهرمانان بعنوان زیربنای سینمای ابرقهرمانی قرار گرفت. حتی در دورهی کنونی اگر فیلمی بخواهد به سادهترین بخشهای سینمای ابرقهرمانی برسد از این دیدگاه تبعیت میکند. فیلمهایی مانند «لاکپشتهای نینجا[22]»، «فانتوم[23]»، «شدو[24]» و «موشکزن[25]» در قرن قبل و فیلمهایی مانند «تور: دنیای سیاه[26]» و «تور: رگناروک[27]» در قرن کنونی از جمله فیلمهایی هستند که از این دیدگاه پیروی میکنند و داستان خود را بر اساس این دیدگاه بنا میکنند.
البته در اینجا باید به یک نکته اشاره کرد. هیچکدام از فیلمهایی که پس از سوپرمن دانر ساخته شدند، حتی قسمت بعدی یعنی «سوپرمن 2[28]»، از یک خط داستانی یا شخصیتپردازی ساده مانند آن فیلم استفاده نکردند و تلاش کردند شخصیت خود را عمیقتر نمایش بدهند؛ اما باز دیدی که این فیلمها به قهرمان داشتند همان دیدی است که سوپرمن دارد. قهرمان در فیلم تور: رگناروک شاید به سادگی قهرمان ریچارد دانر نباشد، اما فیلم همچنان به این شخصیت بعنوان یک شخصیت ذاتاً مثبت مینگرد که بدون خودخواهی به اطرافیان کمک میکند و پشت اعمال قهرمانانهاش هیچ انگیزهی شخصی پنهان نشده است.
با اینحال، آنچه که باعث حفظ ژانر وسترن شد تغییر دیدگاه اولیه و به چالش کشیده شدن این دیدگاه بود. در دهههای جلوتر فیلمهایی مانند «ریو براوو[29]» هاوارد هاکس[30] و «ورا کروز[31]» رابرت آلدریچ[32] جزو مهمترین نمونههایی بودند که دیدگاه قهرمان ذاتاً مثبت را به چالش کشیدند. خود جان فورد نیز با فیلمی مانند «جویندگان[33]» دیدگاهی که در دلیجان داشت را به چالش کشید. در این دوره، قهرمان به صورت ذاتی یک شخصیت مثبت نبود، بلکه انتخاب شخصی قهرمان باعث شده بود که او تبدیل به یک شخصیت مثبت بشود. حال شخصیت قهرمان برای کمک به دنیای اطراف یک انگیزهی شخصی داشت، هرچند هنوز یک قانون نانوشته وجود داشت. با وجود انگیزهی ناشناختهی قهرمان او هیچگاه نباید خودخواه میبود. اگر قرار بود قهرمان بین جان خودش و جان شخصی که قرار است از او محافظت کند یکی را انتخاب کند، قطعاً جان شخص تحت محافظت قهرمان مهمتر بود. اما همین نکته که حال قهرمان با یک انتخاب شخصی تبدیل به یک شخصیت مثبت شده باعث شد که یک عمق جدید به شخصیت او داده شود. این دید همچنان با دید وسترن کلاسیک همخوان بود، زیرا شخصیت در انتها یک شخصیت مثبت و یک قهرمان بود؛ اما حال انگیزه شخصی قهرمان نیز دارای اهمیت شده بود.
شاید بتوان گفت که اکثر فیلمهای سینمای ابرقهرمانی وفادار به این دیدگاه هستند. از فیلمهایی مانند «آیرونمن[34]» و «بتمن آغاز میکند[35]» تا فیلمهایی مانند «انتمن[36]» و «واندروومن[37]»، همگی وامدار این دید هستند. دیدی که به قهرمان بعنوان یک شخصیت مثبت، اما با یک انگیزهی شخصی، نگاه میکند. شخصیتی که برای تونی استارک[38] در آیرونمن خلق شده است در انتها یک شخصیت مثبت است، اما مشکلاتی که تونی در طول فیلم تحمل کرده است و تحولی که شخصیت او پس از پشت سر گذاشتن این مشکلات تجربه کرده باعث میشود که این شخصیت در انتها انتخاب کند که به جای ادامه دادن راهی که اوبادایاه استاین[39] (شخصیت منفی فیلم) طی کرده یک راه بشردوستانهتر و در راه اخلاقیات را انتخاب کند. در انتها در ذات قهرمانی تونی تغییر بزرگی دیده نمیشود، اما اضافه شدن همین جزئیات کوچک به شخصیت او باعث میشود که در مقایسه با شخصیتی مانند تور[40] در فیلم تور: دنیای سیاه که تنها به دلیل ذات خوبش یک قهرمان است دارای عمق بیشتری شود و بیشتر بتوان شخصیت او را مورد بررسی قرار داد.
در این مرحله، در تاریخ سینمای وسترن دو اتفاق بسیار مهم رخ داد. یکی اکران فیلم «جانی گیتار[41]» اثر نیکلاس ری[42] بود که در آن بحث گذشتهی قهرمان و انگیزههای مشخص او برای قرار گرفتن در این جایگاه پیچیدهتر شده بود و مخاطب باید قبول میکرد که همهچیز را درباره قهرمان نخواهد دانست. دیگری اکران فیلم «هفت دلاور[43]» اثر جان استورجس[44] بود که ایدهی تیم قهرمانی به جای تک قهرمان را پررنگتر کرد. با وجود آنکه پیش از این فیلم نیز فیلمهایی با محوریت چند نفر بعنوان شخصیت قهرمان وجود داشتند، اما در هیچکدام از این فیلمها به اندازه هفت دلاور این ایده اثبات نشده بود. ناگهان لازم نبود که مخاطب الزاماً به یک شخصیت قهرمان دل ببندد یا تنها انگیزهی او را دنبال کند، حال میشد از میان چند قهرمان مختلف با انگیزههای مختلف انتخاب کرد؛ حتی اگر این انگیزهها به سبک قهرمانان وسترن کلاسیک الزاماً خوشبینانه یا معصومانه نبودند. این دو فیلم دو دانهای بودند که به خلق یکی از مهمترین جریانهای سینمای وسترن انجامیدند: وسترن اسپاگتی.
در دههی 60 میلادی، با معرفی کارگردانان ایتالیاییتبار سرجیو لئونه و سرجیو کوربوچی، شخصیت قهرمان در سینمای وسترن دچار یک تحول عظیم شد. فیلمهایی مانند «خوب، بد و زشت[45]» و «روزی روزگاری در غرب[46]» از سرجیو لئونه به همراه «جانگو[47]» و «سایلنس بزرگ[48]» از سرجیو کوربوچی یک نکتهی مهم را به شخصیت قهرمان اضافه کردند؛ شخصیت قهرمان الزاماً یک شخصیت خوب نبود. ناگهان قهرمان میتوانست خودخواه، ترسو، مکار، عاری از هرگونه اخلاقیات انسانی و خونخوار باشد. این موج از فیلمها، که وسترن اسپاگتی لقب گرفتند[49]، ناگهان قهرمان وسترن کلاسیک را که بر روی کوهی از اخلاقیات مثبت انسانی ایستاده بود را پایین کشیدند و انگیزههای خودخواهانه خود را مطرح کردند. حال قهرمان میتوانست تنها برای یافتن هدف خودش تلاش کند و در این راه هر کسی را که خواست قربانی کند. آنچه که در انتها برای این قهرمان مهم بود یک هدف والای انسانی نبود بلکه یک هدف بسیار شخصی بود. اگر قهرمان به دنبال پول بود در انتها همهی اعمالش به سمت یافتن پول سوق داشت، و انگیزهی شخصی او الزاماً او را به سمت خوب بودن سوق نمیداد. شاید بهترین نمونهای که برای این قهرمان بتوان یافت، مرد بدوننام[50] باشد که توسط سرجیو لئونه خلق شد و توسط کلینت ایستوود[51] بر روی پردهی نقرهای جان گرفت. زمانی که مرد بدوننام در فیلم خوب، بد و زشت وارد روند داستان و یافتن پول میشود، در این راه بسیاری را نابود میکند و بسیاری از اخلاقیاتی که قهرمانانی مانند جان وین در فیلم جویندگان ارزشمند قلمداد میکردند را زیرپا میگذارد؛ اما در انتها این شخصیت قهرمان فیلم است زیرا فیلم او را بعنوان قهرمان معرفی کرده است و تصمیم گرفته است که داستان او را در روایت فیلم جلو ببرد.
در اینجا تطبیق با سینمای ابرقهرمانی قدری دچار مشکل میشود. در سینمای ابرقهرمانی به بسیاری از دلایل (از جمله دموگرافیک بسیاری از فیلمها و خواست استودیوها) قهرمان حتی اگر خودخواه باشد در انتها (حتی به صورت ناخواسته) باعث یک نتیجهی مثبت میشود که در انتها تنها خود او را نجات نمیدهد بلکه بسیاری از اطرافیانش را نیز از خطر میرهاند؛ اما با اینحال شخصیتهایی در سینمای ابرقهرمانی خلق شدهاند که از الگوی مرد بدوننام تبعیت میکنند. فیلمهایی مانند نگهبانان کهکشان، «ایکسمن[52]» و شاید بارزترین نمونه یعنی «ددپول[53]» همگی قهرمانانی دارند که تنها و تنها به دنبال خواست شخصی خود هستند. شخصیتی مانند لوگان[54] در طول فیلم ایکسمن تنها به دنبال یافتن گذشته خود و سپس، پس از خلق یک رابطهی عاطفی، به دنبال محافظت از دختری است که به او احساس نزدیکی میکند؛ و اگر اتفاقی خارج از این دو محدوده رخ بدهد برای جلوگیری از آن عملی انجام نمیدهد، بنابراین لوگان در این فیلم یک قهرمان وسترن اسپاگتی است. اما در عوض فیلم طوری طراحی شده است که این دو خواست لوگان با نقشهی شخصیت منفی برخورد داشته باشند بنابراین در انتها لوگان اگر بخواهد به خواستهاش برسد باید به ناچار دست به انجام اعمال مثبت بزند. این قهرمان خودخواه در انتها بعنوان یک قهرمان وسترن کلاسیک ارزشگذاری میشود، اما همچنان میتوان دید که چگونه دیدگاه وسترن اسپاگتی در خلق این شخصیت تاثیرگذار بوده است.
با وجود آنکه وسترنهای اسپاگتی قهرمان را از یک شخصیت مثبت به یک شخصیت خاکستری تغییر دادند، اما همچنان قهرمان در این فیلمها یک قهرمان بود. اعمال او به نظر حماسی میرسیدند و مهارتهایی داشت که هیچکس پیش از این نداشت و اگر یک خواست خودخواهانه داشت میتوانست به این خواست خودخواهانه خود برسد. در اینجا دو اتفاق و یک روند بسیار کند راه را برای آخرین تحول عظیم در سینمای وسترن و نگاهش به قهرمان باز میکنند. اولین اتفاق اکران فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید[55]» اثر جورج روی هیل[56] بود. در این فیلم دو قهرمان فیلم نه تنها در کل فیلم در حال فرار از دست قانون هستند و بنابراین جایگاهی حماسی ندارند، بلکه در انتها به هدف اصلی خود نیز نمیرسند و با وجود مهارت بالایی که در تیراندازی دارند نمیتوانند با نیروهای متخاصم مقابله کنند، با وجود آنکه این ایده در فیلم سایلنس بزرگ کوربوچی نیز پرداخته شده بود اما در این فیلم این ایده تبدیل به یک تم اصلی و یک خط داستانی مستقیم میشود. در اینجا دانهای کاشته شد که در آن نمایش میداد قهرمان الزاماً به هدف خود نمیرسد و میتواند در این راه شکست بخورد. این دانه دههها بعد خود را بعنوان یکی از ستونهای وسترن مدرن جا داد.
دومین اتفاق روندی بود که در دههی 70 میلادی و 80 میلادی طی شد. با اکران فیلم «این گروه خشن[57]» سم پکینپا که در آن تصویر فیزیکی زیبای قهرمان کاملاً خدشهدار شد و با اکران فیلم «سرتو بدزد، احمق![58]» سرجیو لئونه که در آن شرافت، خوشزبانی و ایستادگی قهرمان کاملاً از بین رفت، یک روند به آرامی آغاز شد که قهرمان را از جایگاه حماسی خودش کنار بزند و او را به روشهایی ساده از داستان حذف کند، یا او را در وضعیتی قرار بدهد که از شرافت گذشتهاش خبری نیست، یا زندگی این قهرمان پس از نبردهای مهم زندگیاش را به نمایش بکشد. در اینجا فیلمهایی مانند «سوار رنگپریده[59]» و «جوزی ولز قانونشکن[60]» از کلینت ایستوود، «پیروزیهای مردی که اسب صدایش میزدند[61]» از جان هیو[62] و «پت گرت و بیلی دِ کید[63]» از سم پکینپا، هرکدام به آرامی ضربههای کوچکی به تصویر قهرمان وارد کردند تا آنکه سرانجام تصویر قهرمان به طور کامل از شکوه گذشته خود فاصله گرفت.
آخرین تحول مهم در سینمای وسترن در رابطه با نگاه به قهرمان، ورود به دوران مدرن بود. درباره اینکه دوران مدرن در وسترن دقیقاً از چه زمانی آغاز شد بسیار بحث وجود دارد، اما اکثریت توافق دارند که اوج این دوره در فیلم «نابخشوده[64]» اثر کلینت ایستوود بود. دیدگاهی که در این فیلم وجود داشت برای قهرمان هیچ ارزشی قائل نبود. قهرمان مانند یک قهرمان کلاسیک ارزشهایی داشت که به آن پایدار بود، و مانند قهرمان اسپاگتی یک فرد خودخواه بود که تنها به دنبال یافتن اهداف خودش سفر میکرد، اما در انتها هردوی این دیدگاهها از ارزش ساقط شده بودند زیرا قهرمان از جایگاهی که داشت سقوط کرده بود. قهرمان در طول فیلم هیچ عمل مهمی انجام نمیداد، و زمانی که تصمیم میگرفت عمل مهمی انجام دهد و مهارت خودش را به نمایش بگذارد این عمل او باعث میشد که در خوارترین وضعیت ممکن تنها به فکر نجات جان خودش باشد و در هفتتیرکشی او هیچ ظرافتی دیده نشود (البته این نکته که کلینت ایستوود که زمانی نمادی برای قهرمانان وسترن اسپاگتی بود در نقش قهرمان فیلم ظاهر شده بود نیز یک نکتهی جذاب تصویری بود که این تصویر قهرمانی با شرافت از دست رفته را پررنگتر میکرد). در اینجا آخرین دیدگاه مهم در سینمای وسترن شکل گرفت. فیلمهایی مانند «قتل جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل[65]» اثر اندرو دامینیک[66]، «جایی برای پیرمردها نیست[67]» اثر برادران کوئن[68] و «تومباستون[69]» اثر جورج پی. کوسماتوس[70] و کوین جار[71] نیز جایگاه این دیدگاه را بعنوان یک دیدگاه قابل بحث و قابل توجه تثبیت کردند.
این دیدگاه در سینمای ابرقهرمانی، معمولاً دچار مشکلاتی میشود. یک فیلم ابرقهرمانی برای آنکه بتواند وابسته به این دیدگاه باشد باید بتواند بسیاری از تصاویر جذاب قهرمان را نابود کند. فیلمهایی مانند «شوالیه تاریکی برمیخیزد[72]» و «واچمن[73]» با این دید آغاز میکنند و اولین تصاویری که از قهرمانانشان نشان میدهند وابسته به این دید است ولی هرچه که داستان جلوتر میرود قهرمان دوباره به جایگاه رویایی خود بازمیگردد. شاید بتوان گفت تنها فیلمی که به این دیدگاه به طور کامل وفادار مانده فیلم «لوگان[74]» بوده است. در این فیلم شخصیت قهرمان نه تنها از ارج سقوط کرده است، بلکه حتی در انتها نیز با وجود آنکه شکست او باعث امید بخشیدن به گروهی دیگر میشود اما همچنان جایگاه او یا نحوهی شکست خوردن او منطبق با دیدگاه وسترن مدرن است. قهرمان در این فیلم جایگاه قدرت خود را از دست داده و هر چه که داستان جلوتر میرود هم از نظر فیزیکی و هم از نظر روانی تحلیل میرود تا زمانی که وقتی حتی تلاش میکند به نجات نزدیکانش برود نمیتواند از پس این مسئولیت بربیاید. بنابراین میتوان گفت که از نظر دید به قهرمان لوگان توانسته به نابخشوده نزدیک شود.
بنابراین میتوان دید که چگونه سینمای ابرقهرمانی جای خود را بعنوان دنبالهروی سینمای وسترن در نگاه به قهرمان اثبات کرده است. با گذر زمان قهرمانان وسترن پیچیدهتر شدند و با گذر زمان قهرمانان سینمای ابرقهرمانی نیز پیچیدهتر شدند. اما هنوز میان جایگاهی که سینمای وسترن در نگاه به قهرمان دارد و سینمای ابرقهرمانی در نگاه به قهرمان دارد بسیار فاصله است، و این فاصله فراتر از به تصویر کشیدن قهرمان است. از نظر به تصویر کشیدن و دیدگاه شخصیتپردازی سینمای ابرقهرمانی همتای سینمای وسترن در حال پیش رفتن است، با اینحال آنچه که دوباره باعث تداوم ژانر وسترن شده است یک زیرلایه در کنار این دیدگاه است. زیرلایهای که در فیلمهای وسترن متفاوتی مطرح شده و گاهاً موازی با یکدیگر پیش میروند، و در اینجا است که سینمای ابرقهرمانی از سینمای وسترن بسیار فاصله گرفته است.
اولین موج مهم را میتوان دوباره در دیدگاه جان فورد یافت. از نظر جان فورد در ابتدای دوران کاریاش «قهرمان شریف است اما در جامعه جایی ندارد، زیرا جامعه برای شرافت او ارزشی قائل نیست». طبق گفته جان فورد قهرمان حتی اگر بخواهد وارد جامعهای که برای نجات آن تلاش کرده شود، این جامعه به راحتی او را پس میزند و پشت نقابهایی مانند «تمدنداری» و «مدرنیته» پنهان میشود تا قهرمان را که نمادی از وحشیگری و تبع حیوانی بشریت است را سرکوب کند یا از خود دور کند. این موج در سینمای ابرقهرمانی نیز قابل مشاهده است. قهرمانان بتمن اثر تیم برتون یا سوپرمن اثر ریچارد دانر مجبور هستند که هویت خود را مخفی نگه دارند زیرا جامعه برای این شخصیتها جای امنی نیست و میتواند به نزدیکانشان صدمه بزند. بنابراین قهرمان شریف است، اما در جامعه جایی ندارد. این دیدگاه در «اسپایدرمن[75]» و دوباره در «اسپایدرمن: هومکامینگ[76]» نیز خود را مشخص میکند، بنابراین موجی که قهرمان را جدای از جامعه میبیند همچنان به قوت خودش باقی است.
دومین موج مهم را در بهترین حالت خودش میتوان در دیدگاه هاوارد هاکس دید. از نظر هاوارد هاکس «قهرمان میتواند در جامعه جا داشته باشد، اما تصمیم میگیرد که از آن فاصله بگیرد». مهمترین تفاوتی که در اینجا وجود دارد، مانند تفاوت میان دو دیدگاه اولیه نسبت به قهرمان در سینمای وسترن کلاسیک، ایجاد یک حق انتخاب است. این حق انتخاب همیشه اجازه میدهد که شخصیتها عمق بیشتری پیدا کرده و جذابتر نیز تصویر شوند. موج دوم را در شخصیتهایی مانند تور و کاپیتان آمریکا[77] به بهترین نحو میتوان مشاهده کرد. این دو قهرمان در جامعههایی که در آن مشغول به کار هستند بسیار قابل احترامند و میتواند هر لحظهای که اراده کنند در آن زندگی راحتی داشته باشند، اما به دلایل شخصی از این کار امتناع میورزند. این موج آنان را جدای از جامعه میبیند، اما این جدایی از جامعه یک الزام نیست، بلکه یک انتخاب است. انتخابی که در نهایت به جداافتادگی قهرمان میانجامد، ولی به او همیشه راه بازگشت میدهد.
سومین موج مهم با فیلمهایی مانند «تی بلند[78]» و «گنج سیرا مادره[79]» آغاز شد اما بهترین نمونهی آن در فیلم هفت دلاور مشخص شد. طبق دیدگاه هفت دلاور «قهرمان یک شخصیت وابسته به دیگران است. زمانی که یک قهرمان وارد یک تیم میشود میتواند به اوج تواناییهای خودش برسد». طبق گفته این دیدگاه یک قهرمان زمانی قهرمان است که بتواند با افرادی که مشکل دارد و افرادی که با آنها ملاقات نداشته وارد تعامل شده و به آنان اعتماد کند. حاصل این اعتماد در نهایت از نظر این دیدگاه یک نتیجهی بسیار مثبت میشود. این دیدگاه در سینمای ابرقهرمانی به فیلمهایی مانند ایکسمن و «اونجرز[80]» ختم شده است. در این فیلمها قهرمانان زمانی به اوج میرسند که تصمیم میگیرند عضوی از یک تیم متمرکز باشند و با یکدیگر همکاری کنند، و زمانی که یکی از آنان از این تیم جدا میشود یا این تیم یکی از اعضایش را از دست میدهد ضربههای جبرانناپذیری به آن وارد میشود.
چهارمین موج مهم که سردمدار آن فیلم «ماجرای نیمروز[81]» اثر فرد زینهمان[82] بود، اما یک دید نسبتاً تاریکتر به این موضوع داشت. در این فیلم قهرمان در مقابل چهار قانونشکن میایستد، قهرمان یک قهرمان کلاسیک است که به دلیل انگیزههای شخصی میخواهد یک عمل مثبت را انجام دهد، اما مهمترین زیرلایهی این فیلم در این عبارت نهفته است که «قهرمان همیشه در انتها تنها است». این عبارت و این موج پایان موجهای مهم برای سینمای کلاسیک بود، و یک دید کاملاً بدبینانه نسبت به اطرافیان قهرمان دارد و او را یک فرد تنها معرفی میکند که در انتها فقط میتواند به خودش اتکا کند. در اینجا تمامی موجهایی که قهرمان را با جامعه اطرافش بررسی میکردند نیز به پایان میرسند، و پس از آن رابطهی قهرمان با شخصیت منفی دارای اهمیت میشود. همچنین در اینجا، شباهتهای سینمای ابرقهرمانی و وسترن تا حد زیادی به پایان میرسد. «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی[83]» تا حد زیادی این موج را وارد میکند، اما اوج آن در لوگان است. لوگان در انتها یک قهرمان تنها را معرفی میکند. قهرمانی که جامعه به او خیانت کرده است و زمانی که او نیاز به کمک داشته به او پشت کرده است. در لوگان که شاید پیشروترین فیلم ابرقهرمانی تا این تاریخ باشد، دید سینمای ابرقهرمانی تا موج چهارم دیدگاههای وسترن پیش رفته است.
بنابراین، در اینجا یک سوال مطرح میشود. آیا میتوان با بررسی سینمای وسترن و موجهای آن به آیندهی سینمای ابرقهرمانی رسید؟ پس از موج چهارم، سه موج اصلی دیگر وارد سینمای وسترن شدند. اولین موج مهم، دیدگاهی بود که سرجیو لئونه و سرجیو کوربوچی وارد کردند، طبق گفتهی آنها «تفاوتی میان قهرمان و شخصیت منفی وجود ندارد و هردوی آنها دو روی یک سکه هستند». پس از آن، دیدگاهی که با کلینت ایستوود وارد شد تصمیم گرفت این دیدگاه را پیش ببرد. طبق نظر او «قهرمان میتواند حتی از شخصیت منفی بدتر باشد، اما با اینکار قهرمان از جامعه نیز دورتر میشود». پس از آن نیز دوباره با ورود سینمای وسترن به دوره وسترن مدرن یک دیدگاه وارد شد که طبق نظر آن «قهرمان باید برای مقابله با شخصیت منفی روی ارزشهای خودش پا بگذارد، زمانی که این اتفاق بیافتد قهرمان تنها خواهد شد». این موج بسیار آرامتر و با فیلمهای کمتری وارد شد و همچنان نیز در اکثریت قرار نگرفته است، اما جایی برای پیرمردها نیست و نابخشوده این موج را وارد کردهاند.
در اینجاست که میتوان متوجه شد چرا قهرمانانی که از وسترن اسپاگتی نشئت گرفتهاند نمیتوانند به پتانسیل خود برسند، زیرا در انتها سینمای ابرقهرمانی در بهترین حالت تا جایی پیش رفته است که تنهایی قهرمان را نمایش بدهد در حالیکه قهرمان وسترن اسپاگتی همزمان نیازمند این دیدگاه است که تفاوتی میان قهرمان و شخصیت منفی وجود ندارد. با وجود آنکه فیلم «اونجرز: جنگ ابدیت[84]» تلاش کرده است که با نزدیک کردن شخصیت منفی به قهرمانها و عمق بخشیدن به او به این موج نزدیکتر شود، اما در انتها هنوز فاصلهی زیادی با ورود این موج به سینمای ابرقهرمانی دارد؛ زیرا همچنان فیلم یک جبهه علیه شخصیت منفی میگیرد و به قهرمانهایش اجازه نمیدهد که خطهای قرمز مشخصی را رد کنند. این در حالیست که شخصیت منفی این خطهای قرمز را به راحتی زیر پا میگذارد. شاید نزدیکترین فیلمی که به این موج از سینمای ابرقهرمانی اکران شده است فیلم «کلاغ[85]» از الکس پرویاس[86] باشد. در این فیلم قهرمان به نزدیکی خشونت و وحشیگری شخصیت منفی میرود، اما همچنان در انتهای داستان فیلم آخرین قدمها را برای ورود این موج برنمیدارد و قهرمان دوباره در یک جایگاه بالاتر از شخصیت منفی قرار میگیرد.
ولی سوالی که باقی میماند این است که آیا سینمای ابرقهرمانی به این سمت خواهد رفت که این سه موج را نیز وارد کند؟ جواب به این سوال بسیار وابسته به آینده است. از طرفی با اکران لوگان و قدم برداشتن سینمای ابرقهرمانی به سمتی که تنهایی قهرمان و خیانت جامعه به او را نمایش بدهد این امید را میدهد که به زودی قهرمانانی در سینمای ابرقهرمانی وارد خواهند شد که تفاوتی با شخصیت منفی ندارند و میتوانند به اندازه او اخلاقیات و خطوط قرمز را به چالش بکشند، شاید حتی شخصیت پانیشر[87] را بتوان نویدی بر این موضوع خواند؛ اما از طرفی دیگر اگر این اتفاقات در سینمای وسترن رخ داد بخاطر اشخاص بود. کارگردانان و داستاننویسانی که وارد شدند و این ژانر را دچار تحول کردند. در ابتدا با مشکلات زیادی روبهرو شدند اما در انتها توانستند این ژانر را تغییر بدهند. افرادی مانند سرجیو لئونه یا کلینت ایستوود که بخاطر علاقه شخصی به این ژانر و تلاش برای زنده نگه داشتن آن با ابداعات خودشان خواستند که آن را تغییر بدهند؛ و این اتفاق برای سینمای ابرقهرمانی نیافتاده است. زمانی که تیم برتون بعنوان کارگردان بتمن انتخاب شد و توانست دیدگاه خودش را وارد کند یک قدم بزرگ بود، زمانی که برایان سینگر مسئولیت ایکسمن را بر عهده گرفت و یک دنیای تاریک اما احساسی را خلق کرد یک قدم بزرگ بود و زمانی که جاس ویدون[88] با اونجرز یک تیم بزرگ ابرقهرمانی را در کنار یکدیگر جمع کرد و به هرکدام از آنها زمان و توجه کافی نشان داد یک قدم بزرگ بود. اما این افراد همگی کنار زده شدند و اکران فیلمهایی مانند شوالیه تاریکی برمیخیزد یا «ایکسمن: آپوکالیپس[89]» یا «جاستیس لیگ[90]» نشان میدهد که روندی که توسط آنها آغاز شده نیز به یک نتیجهی مستحکم نرسیده است و نتوانسته تاثیری که برای مثال ماجرای نیمروز بر روی ژانر وسترن گذاشته را بگذارد.
بنابراین نمیتوان با قطعیت درباره آیندهی سینمای ابرقهرمانی صحبت کرد. از طرفی نشانههای فراوانی هست که این امید را بدهد که به زودی یک قهرمان وسترن اسپاگتی که میتواند به پتانسیلش دست پیدا کند وارد خواهد شد و کالبد سینمای ابرقهرمانی را تکان خواهد داد؛ اما از طرفی دیگر سینمای ابرقهرمانی برخلاف سینمای وسترن هنوز وابسته شدید به استودیوها است و تک افرادی که بتوانند با دیدگاه شخصی خودشان آن را شکل بدهند بسیار محدود و گاهاً بدونتاثیر هستند. اما با نگاه به آیندهی نزدیک میتوان گفت که سینمای ابرقهرمانی تا سالها (چه بسا یک یا دو دهه آینده) در کنار مخاطبان سینما است، و هنوز میتوان امید داشت که شخصی مانند سرجیو لئونه در آن یافت بشود. آیا این شخص جیمز منگولد[91]، کارگردان لوگان، است که موج جدید را وارد کرده؟ آیا این شخص یکی از سردمداران موفقیت سینمای ابرقهرمانی است که یک بازگشت باشکوه خواهد داشت؟ آیا شخصی از محلی که هیچکس انتظارش را ندارد وارد میشود و این سینما را دچار تغییر میکند؟ تنها زمان مشخص خواهد کرد. اما با قطعیت میتوان گفت که اگر سینمای ابرقهرمانی میخواهد به دوام سینمای وسترن بماند و بتواند خودش را در تاریخ سینما بعنوان یک روند مشخص قابل ادامه تثبیت کند، بدونشک در جایی باید تغییرات بزرگی در آن رخ دهد.
[1] The Ballad of James “Logan” Howlett, the Last Gunman of the Wild Wild West
[2] Epic
[3] Guardians of the Galaxy (2014)
[4] Lawrence of Arabia (1962)
[5] Superman (1978)
[6] Batman (1966)
[7] The Great Train Robbery (1903)
[8] Edwin S. Porter
[9] Spaghetti Western
[10] Modernism Western
[11] John Ford
[12] Sergio Leone
[13] Sam Peckinpah
[14] Howard Hawks
[15] Sergio Corbucci
[16] Tim Burton
[17] Bryan Singer
[18] Stagecoach (1939)
[19] John Wayne
[20] Richard Donner
[21] Christopher Reeve
[22] Teenage Mutant Ninja Turtles (1990)
[23] The Phantom (1996)
[24] The Shadow (1994)
[25] The Rocketeer (1991)
[26] Thor: The Dark World (2013)
[27] Thor: Ragnarok (2017)
[28] Superman II (1980)
[29] Rio Bravo (1959)
[30] Howard Hawks
[31] Vera Cruz (1954)
[32] Robert Aldrich
[33] The Searchers (1956)
[34] Iron Man (2008)
[35] Batman Begins (2005)
[36] Ant-Man (2015)
[37] Wonder Woman (2017)
[38] Tony Stark
[39] Obadiah Stane
[40] Thor
[41] Johnny Guitar (1954)
[42] Nicholas Ray
[43] The Magnificent Seven (1960)
[44] John Sturges
[45] The Good, the Bad and the Ugly (1966)
[46] Once Upon a Time in the West (1969)
[47] Django (1966)
[48] The Great Silence (1968)
[49] بسیاری از فیلمسازان و منتقدان آمریکایی همدوره با این فیلمها، از دید وحشیتر وسترنهای ساخته شده توسط لئونه و کوربوچی به غرب وحشی که پیش از این توسط تصاویر جان فورد و هاوارد هاکس احاطه شده بود نفرت داشتند و ادعا میکردند که این نوع وسترن به دلیل کیفیت ساخت پایین و عدم وجود یک پیام اخلاقی درست از ارزش پایینتری برخوردار است؛ و به این دلیل و همچنین ملیت ایتالیایی اکثر کارگردانهایی که در این سبک مشغول به کار بودند به آنها لقب اسپاگتی (که یک غذای بسیار ارزانقیمت در ایتالیا بود) را دادند. با گذر زمان ارزش هنری این فیلمها بیشتر کشف شد اما نام وسترن اسپاگتی همچنان بعنوان یک سبک از وسترن بر روی آنها باقی ماند.
[50] The Man With No Name
[51] Clint Eastwood
[52] X-Men (2000)
[53] Deadpool (2016)
[54] Logan (Wolverine)
[55] Butch Cassidy and the Sundance Kid (1969)
[56] George Roy Hill
[57] The Wild Bunch (1969)
[58] Duck, You Sucker! (1971)
[59] Pale Rider (1985)
[60] The Outlaw Josey Wales (1976)
[61] Triumphs of a Man Called Horse (1983)
[62] John Hough
[63] Pat Garret and Billy the Kid (1973)
[64] Unforgiven (1992)
[65] The Assassination of Jesse James by the Coward Robert Ford (2007)
[66] Andrew Dominik
[67] No Country For Old Men (2005)
[68] The Coen Brothers (Joel and Ethan)
[69] Tombstone (1993)
[70] George P. Cosmatos
[71] Kevin Jarre
[72] The Dark Knight Rises (2012)
[73] Watchmen (2009)
[74] Logan (2017)
[75] Spider-Man (2002)
[76] Spider-Man: Homecoming (2017)
[77] Captain America
[78] The Tall T (1957)
[79] The Treasure of Sierra Madre (1948)
[80] The Avengers (2012)
[81] High Noon (1952)
[82] Fred Zinnemann
[83] Captain America: Civil War (2016)
[84] Avengers: Infinity War (2018)
[85] The Crow (1994)
[86] Alex Proyas
[87] The Punisher
[88] Joss Whedon
[89] X-Men: Apocalypse (2016)
[90] Justice League (2018)
[91] James Manglod