عشق، مرگ و رباتها: بهشت انیمیشن، برزخ ایدهپردازی، دوزخ قصهگویی (قسمت ۱ از ۲)
همهچیز آمادهست برای اینکه ۱۸ اپیزود را پشتسر هم تماشا کنید و عشق و حال دنیا را بکنید یا که نه…
عشق، مرگ و رباتها به هنگام انتشار سر و صدا کرد. این سر و صدا بهجا بود. صرفاً حرف زدن راجعبه ساختار آن آدم را هیجانزده و کنجکاو میکند:
- ا فصل ۱۸ اپیزودی
- هر اپیزود ۵ الی ۱۵ دقیقه
- هر اپیزود یک داستان متفاوت
- ژانر متفاوت
- سبک انیمیشن متفاوت
اگر کمبود وقت دارید، اپیزودها کوتاهاند. اگر حوصلهیتان نمیکشد، اپیزوها پرتنش و رنگارنگاند. اگر زود از چیزی خسته میشوید، اپیزودها زمین تا آسمان با هم فرق دارند. حتی از دنیای اشتراکی آینهی سیاه که جنبهی «تازگی» و «آنتولوژی بودن» سریال را بهلطف حضور برجستهی کوکیها در فصل ۴ از بین برده بود خبری نیست. دنیاهای هر اپیزود هم با هم فرق دارند. بنابراین اگر نهایتش با اپیزودی حال نکردید، میتوانید با خیال راحت بیخیال تماشای آن شوید.
همهچیز آمادهست برای اینکه ۱۸ اپیزود را پشتسر هم تماشا کنید و عشق و حال دنیا را بکنید. عشق، مرگ و رباتها بهترین هدیه به انسان کمحوصله و تنوعطلب معاصر است.
این کاری بود که من انجام دادم. کل فصل اول را در فاصلهی زمانی کوتاه دیدم، ولی حسی که بعد از تماشای سریال داشتم، حس پوچی بود. انگار که در حال جویدن آدامسی بسیار خوشمزه بودم که مزهاش بعد از چند دقیقه تمام شد و پس از آن صرفاً در حال جویدن بودم. این جویدن سودی به من نمیرساند. حتی فکم را هم خسته کرده بود، ولی بنا بر دلایلی نمیتوانستم از جویدن دست بردارم.
پس از تماشای سریال از خودم ناراحت شدم، چون حس کردم آنقدر آدم مزخرف و گنددماغی شدهام که حتی خفنترین و پرسروصداترین آثار سرگرمی دنیا هم حسی در من ایجاد نمیکنند (این حس محدود به عشق، مرگ و رباتها نیست؛ سریال صرفاً آخرین نمونه است). ولی خوب که فکر کردم، متوجه شدم که مشکل از من نیست. حجم زیادی از آثار سرگرمی تولیدشده مصداق آدامس هستند. جویدنشان سرگرمکننده است، ولی لایق توجه کامل نیستند. صرفاً کاری هستند که آدم باید در پسزمینهی انجام کاری مهمتر و غنیتر انجام دهد. پس از اینکه فکتان خسته شد و آدامس را انداختید دور، نه از مزهاش چیزی یادتان هست، نه از لذت سطحی و بیمایهی جویدن یک جسم پلاستیکمانند. با این وجود، سریال دیدن، برخلاف آدامس جویدن، توجه کامل ما را میطلبد و مشکل از همینجا شروع میشود. این توجه کامل با چیزی که عرضه شده ارضا نمیشود.
درست مثل آدامس، عشق، مرگ و رباتها در ابتدا مزهای بسیار شیرین دارد و همین شیرینی قوی، ولی زودگذر آدم را نشئه و وابسته میکند. خودم هم در اپیزود اول گولش را خوردم. در وهلهی اول سریال با انیمیشن فوقالعاده و زمینههای بکر و ترکیبیای که بهندرت در مدیومهای بصری مشاهده شده شما را غافلگیر میکند. واکنش من با دیدن صحنهی مبارزهی کارنیور و توربورپتور در اولین اپیزود سریال این بود: «واو، چه خفن.» در واقع در طول تماشای سریال عبارت «واو، چه خفن» زیاد در ذهنم تداعی میشد، ولی برای مدت چند ثانیه، چون انیمیشن هرچقدر هم قوی باشد، باید بتواند ایدههای گمانهزن نپخته و زمخت و قصهگویی متوسط و دیالوگنویسی بد را شکست دهد و خب انیمیشن بهتنهایی نمیتواند از پس این همه دشمن سرسخت بربیاید. و این دشمنان در عشق، مرگ و رباتها بسیارند.
با این وجود، من نمیخواهم حکمی کلی برای سریال صادر کنم. ع.م.ر یک سریال آنتولوژی است و از قضا دز آنتولوژی بودنش هم بالاست. یعنی هر اپیزود واقعاً حالوهوا و سبکوسیاق خاص خودش را دارد و بهزحمت میتوان وجه اشتراکی معنادار برای تکتکشان پیدا کرد (جلوتر در بخش عنوان سریال بیشتر به این موضوع خواهم پرداخت). برای همین بهترین نگرش برای بررسی کردن آن بررسی موردی اپیزودهای سریال است. منتها قبل از بررسی موردی اپیزودها، لازم میبینم به دو موضوع کلی بپردازم: کمیک هوی متال و عنوان سری.
عشق، مرگ و رباتها : هوی متال برای نسل هزاره
پیش از اینکه سریال را تماشا کنم، یادم میآید در توضیحات تبلیغاتیاش به عبارت «ادای دین به کمیکهای آنتولوژی دههی هفتاد» برخورد کردم. در آن لحظه توجه خاصی به این عبارت نشان ندادم و فکر کردم هدف از اشاره به کمیکهای دهههفتاد بازارگرمی و وصل کردن سریال به یک جریان قدیمی با منظور کسب اعتبار است، ولی بعد که سریال را دیدم و بیشتر راجع بهش خواندم، متوجه شدم که عشق، مرگ و رباتها در ابتدا قرار بوده ریبوت کمیک و انیمیشنهای هوی متال (Heavy Metal) باشد و از سال ۲۰۰۸ ایدهی ساختنش بین اسپانسرهای مختلف پاسکاری میشده، ولی کسی حاضر نبوده بودجهی ساختش را تامین کند، تا اینکه امپراتوری بزرگ نتفلیکس شلنگ بودجهی سریالسازیاش را (که ظاهراً به مخزنی بیانتها وصل است) به سمت تیم میلر (کارگردان ددپول) و دیوید فینچر گرفت و اکنون این ایدهی قدیمی در قالب یک سریال با اسمی جدید، ولی روحیهای کموبیش یکسان به بار نشسته است.
«ریبوت هویمتال» بهرین عبارت برای توصیف سریال است. عشق، مرگ و رباتها از همه لحاظ ادای دین به مجلهی هوی متال است، طوری که فاز، ساختار، ضعفها و نقاط قوت و حتی شیوهی تاثیرگذاریشان در صنعت سرگرمی یکسان است.
هوی متال مجلهی مصوری بود با قصهگویی و دیالوگنویسی عمدتاً متوسط (و گهگاه بد)، ولی طراحیهای بکر و ایدهپردازیهایی که در دوران اوج مجله (دههی هفتاد و هشتاد، البته چاپ مجله همچنان ادامه دارد) به عقل جن هم نمیرسید. بهعبارت سادهتر، هوی متال بستری بود برای یک سری طراح نابغه تا بیایند بدون محدودیت و خط فکریای که آقابالاسری بهشان تحمیل کرده باشد، هنرشان را به رخ بکشند و تصاویر فانتزی و علمیتخیلیای را که تا به حال به ذهن کسی خطور نکرده بود، به تخیل مردم تزریق کنند. بسیاری از تصاویر گمانهزنی که امروزه به کلیشه تبدیل شدهاند، از دل همین مجله بیرون آمدهاند و بسیاری از اسامی بزرگ دنیای کمیک مثل ژان ژیرو (Jean Giraud) معروف به موبیوس، انکی بیلال (Enki Bilal) و فیلیپ دوریه (Philippe Druillet) پاتوق فکری و هنریشان هوی متال بود (یا به عبارت دقیقتر Metal Hurlant، چون هوی متال معادل آمریکایی مجلهی فرانسویالاصل Metal Hurlant است و محتوای هوی متال، عمدتاً ترجمهی انگلیسی محتوای چاپشده در MH بود).
بیشتر بخوانید: Metal Hurlant – کمیکی فرانسوی، دنیا را تکان داد
جذابیت کمیک هوی متال و آثار آنتولوژی مشابه خاصیت «تخممرغشانسی»گونهیشان است. وقتی شروع به خواندن مجله میکنید، نمیدانید داستان بعدی قرار است چه فاز و سبک و سطح کیفیای داشته باشد، و اعتیاد به غافلگیر شدن شما را ترغیب میکند به خواندن ادامه دهید. متاسفانه این خاصیت تخممرغشانسی گونه باعث شده بود کیفیت داستانها و پیادهسازی ایدهها پایین بیاید، چون نویسندهها احساس میکردند برگ برنده دارند و آن هم عنصر غافلگیری است. این برگ برنده تنبلشان کرده بود. البته همهی مجلات مصور کمابیش از این مشکل رنج میبرند. بهَعنوان مثال، اگر بروید دنبال کمیکهایی که سوپرهیروهای معروف در آنها معرفی شدند (مثلاً اولین شمارهی Action Comics که در آن سوپرمن معرفی شد) میبینید که به جز داستان آن ابرقهرمان بقیهی داستانها را باید زورکی بخوانید و گاهی حتی زورکی خواندن هم جواب نمیدهد. یکی از بدیهای آنتولوژی همین است: تکثر محتوای زائد.
وقتی شما بدانید که کارتان قرار است در یک آنتولوژی با محتوای بسیار متنوع و متفاوت منتشر شود، آگاهانه یا ناآگاهانه میدانید که تمایل خواننده به مصرف محتوای «جدید» و «متنوع» باعث میشود کارتان را سختگیرانه قضاوت نکند و بهعبارتی فرض را بر این میگیرید که متفاوت بودن اثر شما نسبت به آثار دیگر آنتولوژی ضعفهای آن را خواهد پوشاند.
بهعنوان مثال، یکی از داستانهای شمارهی اول هوی متال راجعبه فضانوردی است که یک موجود فضایی غولپیکر که شبیه مورچهخوار به نظر میرسد، آلت تناسلیاش را داخل سفینهی او کرده و دارد یک عالمه از تولههایش را (که احتمالاً اسپرم زنده هستند) داخل سفینهی او میفرستد. فضانورد به بیضههای موجود فضایی شلیک میکند و فراریاش میدهد. سپس تولههایش را میکشد. اما در پنل آخر میبینیم که فضانورد باردار شده، چون احتمالاً یکی از تولهها… در بدن او تخمگذاری کرده… و او حامله شده؟ نمیدانم. من بعد از خواندن داستان واکنشم این بود: «خب که چی؟» این داستان صرفاً به خاطر اینکه محتوای هوی متال بوده همچنان خوانده میشود. آیا به خودی خود ارزش ماندگاری دارد؟ آیا اگر کمیک به صورت مستقل منتشر میشد، آیا کسی دلیلی داشت که بگوید «فلانی، بیا کمیک Rut دوریه رو بخون؟» میدانم این وسط عنصر طنز و شوکه کردن خواننده وجود دارد، ولی خب این عناصر کافی نیستند. حداقل برای رسیدن به ماندگاری کافی نیستند.
اگر بخواهم استدلال «کافی نبودن» را بیشتر بسط دهم، جا دارد به داستان انتقام (Vengeance) در شمارهی سوم مجله اشاره کنم. در این شماره که در دورهی ویکتوریایی میگذرد، یک جوان در حال دل دادن و قلوه گرفتن از معشوقهاش است. استاد جوان آن دو را میبیند و از حسادت (با علم بر اینکه جوان بهزودی او را ترک حواهد کرد) دیواری جادویی را مامور میکند تا همهجا جوان را دنبال کند و او را بکشد. جوان و معشوقهاش سوار بر اسب فرار میکنند، اما به هنگام گذر از پلی، دیوار جادویی مسیر زیر پای جوان را خالی میکند، اسب سقوط میکند و معشوقهی مرد جوان کشته میشود. جوان دلشکسته در صدد انتقام برمیآید و چند ماه بعد، با آغشته کردن گلولهای به جادوی سیاه، دیوار جادویی را پیدا میکند، با تفنگ به آن شلیک میکند و میبینید که پیکری انسانی از دیوار جدا شده و روی زمین میافتد. تمام.
انتقام سبک بصری سیاهسفید چشمنوازی دارد و در چهار صفحه داستانی را با شروع و پایان مشخص تعریف میکند. اما از مشکل کافی نبودن رنج میبرد. اجازه دهید کمبودهای داستان را توضیح دهم:
- زمینهی ویکتوریایی داستان صرفاً جنبهی تزئینی دارد و از پتانسیل آن بهدرستی استفاده نمیشود. این داستان را میشد در هر زمینهی دیگری تعریف کرد. مثلاً میشد با ربط دادن داستان به فولکلور و افسانههای شهری دورهی ویکتوریایی این انتخاب را منطقیتر جلوه داد.
- پیچش آخر داستان نشان میدهد که آن دیوار جادویی خود استاد جادوی سیاه بوده، ولی این پیچش چندان جالب نیست، چون ما از اول داستان میدانستیم که استاد میخواهد شاگردش را بکشد. این پیچش در صورتی موثر جلوه میکرد که مخاطب این قضیه را نمیدانست. در واقع عمق پیچش قضیه این است که استاد جادوهای سیاه خودش را به یک دیوار جادویی تبدیل کرده تا شاگردش را بکشد. همینقدر بیهدف.
- داستان بسیار کلیشهای است. یک داستان انتقام سرراست استاد-شاگردی بدون هیچ عنصر اضافه و برجستهای که آن را خاص جلوه دهد.
اشکالاتی که از داستان انتقام گرفتم، به اشکال مختلف در بسیاری از داستانهای هوی متال مشاهده میشوند. در واقع من طی تجربهی خواندنم از مجله متوجه شدم که از هر ۱۰۰ صفحه، شاید ۲۰-۳۰تا از آن برایم جذاب باشد. به باقیاش حس خاصی ندارم و خواندن بعضی داستانها برای کسی مثل من که وسواس کاملگرایی دارد، مایهی عذاب است.
متاسفانه بین بسیاری از مولفان گمانهزن طرز فکر مخربی وجود دارد و آن هم ارزش شمردن خود امر گمانهزنی است. یعنی تعریف کردن داستان راجعبه یک دیوار زنده و جادوگری که خود را به دیوار تبدیل کرده تا دنبال شاگردش راه بیفتد بهخودی خود ارزشمند است، چون در آن گمانهزنی اتفاق افتاده است و یک ایده و تصویر عجیب دیگر به دنیای انتزاعی ایدههای گمانهزن اضافه کرده است. این گمانهزنی بیمعنی و توخالی که یکی از بزرگترین نقاط ضعف هوی متال بود، بدون بازنگری خاصی به عشق، مرگ و رباتها نیز انتقال پیدا کرده است. پس از مشاهدهی بیشتر اپیزودهای ع.م.ر نیز واکنش من مشابه خواندن داستانهای این مدلی هوی متال بود: « خب که چی؟» هوی متال در زمینهی تعریف کردن قصههای فاقد معنی مثالزدنیست؛ تازه آن هم نه از نوع خودآگاه پستمدرنش؛ قصههایی که واقعاً معنی ندارند و صرفاً یک سری تصویر و اتفاقاند، نمونهاش آرزاک (Arzach) موبیوس که شاهکار تصویرسازی و نقاشی است، ولی یک خط دیالوگ ندارد و بیشتر شبیه طرح چرکنویس صحنهای خاص از یک فیلم است تا تلاشی مستقل برای داستان تعریف کردن (آخر سر هم به طرح چرکنویس فیلم تبدیل شد، چون بخش نهایی فیلم هوی متال (۱۹۸۱) اقتباس بسطیافته و پیرنگدار از طراحی بصری آرزاک است).
عشق، مرگ و رباتها در این زمینهی خاص تا حد امکان به منبع الهامش وفادار بوده و در این دوره و زمانه این میزان وفاداری لایق تحسین است!
پیشتر اشاره کردم شیوهی تاثیرگذاری هوی متال و ع.م.ر یکسان است. فکر کنم این ادعا نیازمند توضیح بیشتری باشد. هوی متال برای طراحهای دههی هفتاد و هشتاد یک جور بستر آزمونوخطا بود. افرادی که بالاتر اسم بردم، جنونآمیزترین آزمایشهایی (اکسپرمینتها) را که به ذهنشان میرسید در کمیک پیاده میکردند و بعداً این آزمایشها دستمایهی ساخت آثار بزرگتر و بهتر میشدند (یا توسط خود آن افراد یا دیگران). احتمالاً یکی از معروفترین آزمایشهای انجامشده در هوی متال کمیک فردای طولانی (The Long Tomorrow) از دن اوبنن (Dan O’Bannon) و موبیوس است. کمیکی که سبک بصری منحصربفرد سایبرپانک از آن الهام گرفته شده است. بلید رانر، نورومنسر و عنصر پنجم (The Fifth Element) همه مستقیم، و آثار بسیاری دیگر، به طور غیرمستقیم، تحتتاثیر این کمیک خاص، و به طور کلی، سبک بصری منحصربفرد هوی متال بودهاند.
حدس من این است که ع.م.ر نیز تا چند سال بعد به بستری برای آزمونوخطای استودیوهای انیمیشنسازی تبدیل خواهد شد. جنونآمیزترین و پیشروترین تلاشها برای ساخت انیمیشن در این سریال پیاده خواهند شد و ده سال دیگر یک انیماتور تازهکار خواهد گفت: «وقتی ۱۴ سالم بود، Beyond the Aquila Rift رو دیدم. بعد از اون تصمیم گرفتم انیماتور بشم.» دقیقاً همان حرفهایی که طراحان کمیک راجعبه موبیوس و هوی متال میزنند.
از این لحاظ ع.م.ر عالیست. اگر سریال ادامه پیدا کند، احتمالاً ساختن یک اپیزود برای آن به نقطهی درخشان رزومهی استودیوهای انیمیشنسازی جوان و جویای نام تبدیل خواهد شد. فقط حیف که این همه استعداد صرف پویانمایی چنین داستانها و ایدههایی شده است. لااقل بچههای هوی متال داستانهای خودشان و رفقایشان را طراحی میکردند. شماهایی که مبنع تقریباً بیانتهای داستان کوتاه گمانهزن دسترسی داشتید، بهترین انتخابهایتان اینها بودند؟
چرا Love, Death + Robots؟ عنوان بهتری نبود؟
من با عنوان سریال مشکل دارم.
اولین بار که به این عنوان برخورد کردم، این تصور بهم دست داد که اپیزودهای سریال با وجود تفاوتهای بنیادینشان قرار است وجهاشتراک داشته باشند و آن هم حضور برجستهی درونمایهی عشق، مرگ و رباتها در همهی آنهاست. اما اینطور نیست. این سه عنصر به صورت پراکنده، موردی و گاهی به صورت بسیار کمرنگ در هر اپیزود ظاهر میشوند. در واقع بیربط بودن عنوان سریال باعث شد که من از خودم بپرسم چرا سازندگان این عنوان را برای سریال انتخاب کردهاند؟ Love, Death & Robots برخلاف Heavy Metal و Metal Hurlant باحال و برندساز نیست. روی زبان خوب نمیچرخد. تنها دلیل موجه برای انتخاب این نام توصیف دقیق محتوای سریال بود، ولی چنین اتفاقی نیفتاده است.
البته در ردیت برخی از کاربران سعی کردند این سه عنصر را در هر اپیزود بیابند، ولی نتیجه بهشدت زورچپانیشده از آب درآمد. مثلاً C4 اپیزود Sucker of Souls یا پیچی که در اپیزود Helping Hand به لباس فضایی شخصیت اصلی برخورد میکند، «ربات» پنداشته شدهاند و حس میهندوستی سربازان سگی در Shape Shifters «عشق» پنداشته شده است.
مشکل اینجاست که «عشق» و «مرگ» مفاهیمی آنچنان جهانشمول هستند که با چنین نگرش بیقید و بندی میتوان ردپایشان را در تمامی آثار داستانی و غیرداستانی پیدا کرد. اگر بخواهیم ربات را هم نماد تکنولوژی در نظر بگیریم، عنوان «عشق، مرگ و رباتها» را میتوان روی تمامی آثار علمیتخیلی گذاشت، از ۱۹۸۴ گرفته تا استار ترک. این عنوان معرف دقیق سریال و محتوایش نیست و یک عبارت کلی، بدقلق و تا حدی بچگانه از آب درآمده است.
در سریالهای آنتولوژی عنوان اثر یا باید باحال و برندساز باشد یا وجه اشتراک اپیزودهای متفاوت را به مخاطب معرفی کند. مثلاً هوی متال نمایندهی محتوای مجله نیست، ولی باحال و برندساز است. منطقهی گرگومیش (The Twilight Zone) و آلفرد هیچکاک تقدیم میکند (Alfred Hitchcock Presents) هم باحال هستند و هم نشاندهندهی وجه اشتراک تمام اپیزودهای آنتولوژی هستند: ورود به ناحیهی گرگومیش، جایی که منطق دنیای عادی در آن شکسته یا به چالش کشیده میشود، وجه اشتراک اپیزودهای The Twilight Zone و معرفی شدن اپیزودها توسط شخص هیچکاک وجه اشتراک اپیزودهای AHP است.
بیشتر بخوانید: بلک میرور – کلید اسرار برای عصر اینترنت
در شرایط فعلی، ع.م.ر هویت مشخصی ندارد و جز ژانری بودن، خط فکری خاصی را دنبال نمیکند. اگر شما بروید انیمیشنهای کوتاه نامزد اسکار را از تورنت دانلود کنید، آنها را در فولدری به نام سریال «احساسات، تمایلات و افکار انسانی» ذخیره کنید و بهترتیب تمایشایشان کنید، تجربهاش با تجربهی تماشای ع.م.ر تفاوت چندانی نخواهد داشت.
البته من قصد ندارم این موضوع را بهعنوان یک نقطهضعف بیان کنم. این صرفاً ماهیت سریال است و اتفاقاً این ماهیت پتانسیل زیادی برای جذب مخاطب دارد (دلیل اصلی جذب خودم به سریال همین بود، چون وقت و حوصلهام برای تماشای سریالهای دنبالهدار روز به روز کمتر میشود)، اما اگر یک خط فکری و بهقولی ویژن قویتر پشت کلیت سریال قرار داشت، شاید این نوسان کیفی شدید بین اپیزودهای سریال کاهش پیدا میکرد. چون با هیچ معیار عقلانیای نمیتوان Zuma Blue و The Dump را در یک مجموعه و برای یک دسته مخاطب طبقهبندی کرد. اگر سریال با همین ذهنیت ساخته شود و تازگیاش را از دست بدهد، به احتمال زیاد در هر فصل برای هر شخص چند اپیزود خاص درخشان خواهد بود و بقیهی اپیزودها دلش را خواهند زد.
***
با تمام این تفاسیر، خوشحالم از اینکه این سریال ساخته شد و امیدوارم ادامه پیدا کند. حداقل حداقلش بهلطف ع.م.ر میتوان از آخرین دستاوردهای صنعت انیمیشن باخبر شد، چون بهعنوان مثال بهشخصه نمیدانستم CGI در حدی پیشرفت کرده که میتوان اپیزودی مثل Beyond the Aquila Rift را درست کرد.
همچنین نقش آزمایشی سریال را هم نمیتوان نادیده گرفت. ادبیات فانتزی و علمیتخیلی پر از زیرگونهها و زمینههای ناشناختهای است که آنطور که باید و شاید بهشان توجه نشده است. از اپیزودی مثل Good Hunting که زمینهی آن سیلکپانک است (استیمپانک واقع در چین) مشخص است که سازندگان سریال تمایل دارند که به رسم هوی متال، به زمینههای بکر بپردازند. بدین ترتیب، شاید سازندگان دیگر، و حتی خود نتفلیکس (البته ترجیحاً خود نتفلیکس نه؛ سریالهایش زیادی «پلاستیکی» و «تنظیمات کارخانهای»طور است) پتانسیل این زمینهها را ببینند و این انیمیشنهای کوتاه دستمایهی ساخت آثار بزرگتر و بهتر شوند.
البته شخصاً از اینکه ع.م.ر در حد یک بستر آزمایشی باقی بماند راضی نیستم. سریال میتواند خیلی بهتر و بزرگتر از اینحرفها باشد. اگر سازندگان در فصلهای بعدی در انتخاب داستان دقت بیشتری به خرج دهند و انسانیت بیشتری به انیمیشنها تزریق کنند، ع.م.ر پتانسیل زیادی دارد تا به یکی از آن سریالهایی تبدیل شود که هر ساله یک عده آدم برای انتشارش لحظهشماری کنند.
بررسی تکی اپیزودها
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود اول
برتری سانی (Sonnie’s Edge)
اقتباس از داستانی کوتاه «Sonnie’s Edge» نوشتهی پیتر اف. همیلتون (Peter F. Hamilton)
سازنده: استودیوی بلر (Blur Studios)
اگر اهل بازیهای ویدئویی باشید، احتمالاً با تیزرهای CGای که شرکتهای بازیسازی برای تبلیغ بازیشان میسازند و در کنفرانسها نمایش میدهند آشنا هستید. این تیزرها عموماً فراموششدنی هستند و نقش ابزاری دارند، اما گاهی آنقدر خوب از آب درمیآیند که هویت مستقل پیدا میکنند. نمونهی بارزش تیزر غمانگیز و قصهگوی بازی جزیرهی مردگان (Dead Island) که کلی سر و صدا کرد و پس از انتشار بازی خیلیها گفتند این تیزر سهچهار دقیقهای از خود بازی بهتر بود.
بسیاری از اپیزودهای ع.م.ر حکم تیزر ویدئوگیم دارند. برتری سانی دقیقاً چنین نوع اپیزودی است.
شباهت برتری سانی به تیزر ویدئوگیم، و بهویژه سری بدنام (Dishonored) بیدلیل نیست. استودیوی بلر قبلاً روی تیزر بازیهای زیادی کار کرده بود که از بینشان میتوان به جنگ ستارگان: جمهوری قدیم (Star Wars: The Old Republic) و سری بتمن آرکام اشاره کرد. حتی دو گلادیاتور بیگانهی اپیزود هم در عین خفن بودن، شبیه به کانسپتآرتهای بیربطی به نظر میرسند که تصویرشان روی جعبهی کارت گرافیکها درج میشود.
برتری سانی بهعنوان اولین اپیزود سریال انتخاب هوشمندانهای است (البته نتفلکیس به قصد آزمایش برای بعضی کاربران ترتیب نمایش متفاوتی در نظر گرفته است، ولی ما طبق ترتیب IMDB پیش میرویم). این اپیزود هم انیمیشن خوبی دارد، هم قصهی خوبی، حداقل با توجه به استانداردهای سریال.
این اپیزود حول محور یک بازی رقابتی خشن میچرخد که میتوان آن را معادل سایفای خروس جنگی در نظر گرفت. در این بازی دو انسان ذهنشان را به موجودی زیستمهندسیشده و جنگجو وصل میکنند و از آن موجود بهعنوان گلادیاتور نیابتی خود استفاده میکنند تا آواتار حریف مقابل را شکست دهند. شخصیت اصلی دختری تامبوی به نام سانی است که قبلاً سرش بلا آمده و حالا میخواهد از مردانی که به او آسیب رساندند انتقام بگیرد (یا حداقل این داستانی است که دوست دارد با آن شناخته شود). او در این بازی شکستناپذیر است.
گذشتهی سانی در آغاز اپیزود از زبان یکی از اعضای تیم سانی به شرور اصلی داستان دیکو (Dicko) ابراز میشود، آن هم وسط پیشنهاد رشوهی دیکو در ازای باخت عمدی سانی در مبارزهی بعدی. نحوهی تشریح سرگذشت سانی بیظرافت و زورچپانیشده است و اصلاً به موقعیت نمیخورد. استفاده از یک عنصر داستانی دیگر (مثل فلشبک) یا حتی بیان سرگذشت او در لفافه و در قالب اشارات شفاهی گذرا و اشارات بصری (مثل زخمهای روی صورتش) انتخاب بهتری میبود.
با این وجود، برگ برندهی این اپیزود دو پیچش غافلگیرکنندهای است که در انتهای اپیزود اتفاق میافتند.
*خطر اسپویلر*
پیچش اول این است که جنیفر، معشوقهی دیکو، دختر نازی که ظاهراً دلباختهی سانی شده، در اصل برای کشتن او به آنجا آمده است. پس از فاش شدن این پیچش، بسیاری از حرفهایی که جنیفر به سانی گفت معنی دوپهلو پیدا میکنند. مثلاً جایی سانی از او میپرسد: «برای چی هنوز پیش دیکو موندی؟» و او در جواب میگوید: «Security» (امنیت). این ظرافتهای دیالوگنویسی در این اپیزود امیدوارکننده بودند، اما متاسفانه در اپیزودهای بعدی دیالوگها عمدتاً سطحی و بیکیفیت هستند.
پیچش دوم این است که آن دختری که کشته شد، اصلاً سانی نبود! صرفاً پیکر سانی بود که از طریق مهندسی بیولوژیکی سرپا نگه داشته شده بود. سانی همان موجودی بود که در میدان مبارزه جنگید و حالا دیکی و جنیفر تنها با او در یک اتاق گیر افتادهاند…
اینجاست که معنی نام اپیزود مشخص میشود: برتری سانی در هر مبارزه حس ترس و اضطرابیست که او را همراهی میکند، چون رقبایش در صورت باختن پول از دست میدهند و او جانش را.
برتری سانی انتخابی هوشمندانه بهعنوان اولین اپیزود سریال است. سبک بصری چشمنواز، صحنهی مبارزهی بینظیر، پیچشهای داستانی غافلگیرکننده (که در طول اپیزود مورد پیشآگاهی قرار میگیرند، مثل ساکن بودن بدن سانی در طول مبارزه و شلوغبازی بیوقفهی رقیبش)، و دنیاسازی غنی لندن دیستوپیایی همه دست در دست هم میدهند تا مخاطب را برای تماشای باقی قسمتها کنجکاو کنند. من پس از تماشای برتری سانی ذوقزده شدم، نه به خاطر چیزی که بهم عرضه شده بود، بلکه چیزی که فکر کردم بهم وعده داده شده، اما متاسفانه اپیزودهای بعدی بدجوری توی ذوقم زدند.
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود دوم
سه ربات (Three Robots)
اقتباس از داستان کوتاه « Three Robots Experience Objects Left Behind from the Era of Humans for the First Time» نوشتهی جان اسکالزی (John Scalzi)
سازنده: استودیوی بلو (Blow Studios)
سه ربات برای شخص من لوس و خنک بود و برخلاف اپیزود قبلی، کیفیت انیمیشنش هم چنگی به دل نمیزد. صرفاً کار میکرد. البته شاید به خاطر این باشد که در اپیزود صحنهای که خوراک پویانمایی باشد وجود ندارد.
ایدهی داستان این است که سه ربات در سه شکل مختلف، ولی به یک میزان کلیشهای، در زمین پساآخرالزمانی و عاری از انسان پرسه میزنند و راجعبه بقایای بهجامانده از انسانها با یکدیگر گفتگو میکنند.
مشکل اصلی سه ربات داستانی است که از آن اقتباس شده است. ایدهی داستان و اجرای آن حتی برای داستان کوتاه علمیتخیلی دورهی عصر طلایی هم زیادی نخنما میبود؛ من اگر این داستان را در کلکسیون داستانهای ری بردبری (که عاشق شعار اخلاقی دادن است) میخواندم، باز هم چشمهایم را در حدقه میچرخاندم. این حد از نخنما بودن برای داستانی که دو سه سال پیش نوشته شده نابخشودنیست.
بهعنوان مثال به این دیالوگ توجه کنید:
«حقیقتاً به خاطر تکبرشون بود که سلطنتشون به پایان رسید، اونها باور داشتن که اشرف مخلوقات هستن و این باور باعث شد آب رو مسموم کنن، زمین رو بکشن و آسمون رو خفه کنن. آخرش لازم نبود زمستون اتمی اتفاق بیفته. پاییز طولانی خودخواهی بیحد و مرزشون کافی بود.»
دیگر از این کلیشهایتر میتوان دیالوگ نوشت؟ آدم احساس میکند وسط یکی از سخنرانیهای ال گور (Al Gore) نشسته است. نویسندهی اپیزود با استفاده از این سه ربات و نادانی ساختگیشان نسبت به انسانها، به طور غیرمستقیم در حال تیکه انداختن به بشریت است. عصارهی حرفها و شوخیهای رباتها این است که «ای انسانهایی که قدر محیط زیست را ندانستید و قدر زندگی را ندانستید و همهجا را آلوده کردید و کلاً موجودات مزخرفی بودید؛ بفرمایید، این هم نتیجهاش.» خبر نداشتم که همچنان میشود با پیامی که حتی پستهای اینترنتی هم از سطح آگاهیبخشیاش فراتر رفتهاند، داستان علمیتخیلی نوشت و عدهای فکر کنند تبدیل کردن آن به انیمیشن ایدهی خوبیست.
شوخیهای اپیزود هم بسیار دمدستی هستند. یک نمونه از این شوخیها بیان جملهای مثل «Stop being a whiny p***y and f*****g bounce it. Please» در اشاره به توپ بستکتبال است. دلیل بامزه بودن این جمله این است که ربات گوینده دارد با صدای کلیشهای Text-to-speech کامپیوتر آن را ادا میکند. این اوج طنازی سه ربات است.
شوخیهای اپیزود با گربهها هم بیمایه است و معلوم است که سازندگان میخواستند سوار واگن گربهدوستی اینترنتی شوند، وگرنه هیچ استفادهی هوشمندانهای از آن نشده است. مثلاً یکی از شوخیها این است که گربهها باعث نابودی بشریت شدند، چون وقتی بهشان انگشت شست داده شد، نیازشان به انسانها برطرف شد و آنها را از سر راهشان کنار گذاشتند. شوخیای که چند برابر هوشمندانهتر در یک میم اینترنتی پیاده شده باشد و به زمینهی داستان هم ربطی نداشته باشد، احتمالاً شوخی خوبی نیست.
مشخص است که اسکالزی سعی دارد از مفاهیم و زمینههای علمیتخیلی برای تولید طنز ابزورد و رندوم استفاده کند، همان کاری که داگلاس آدامز به نحو احسن انجام داد، اما آنطور که از اقتباس داستانهای او برمیآید، در این زمینه بدجوری شکست خورده است، چون حس شوخطبعی اسکالزی ناپخته است. در واقع او معادل عضوی از فامیل است که جوکی تعریف میکند و بعد با سلقمه و چشمک شما را وادار به پوزخند زدن میکند. سه ربات در حدی بد نبود که حتی آن پوزخند ترحمآمیز را هم دریغ کرد، اما فاجعهی اصلی جلوتر اتفاق میافتد، در اپیزود Alternate Histories. آنجاست که حس طنز اسکالزی چهرهی زشت و کریه خود را نمایان میکند. سه ربات در مقایسه با آن مثل بهترین استندآپهای جورج کارلین میماند.
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود سوم
شاهد (The Witness)
داستانی اوریجینال از آلبرتو میگلو
سازنده: پینکمن دات تیوی (Pinkman.TV)
اگر شاهد پیش از انتشار مرد عنکبوتی: سفر به دنیای عنکبوتی (Spider-Man: Into the Spider-verse) منتشر میشد، شاید از لحاظ هنری اثر مهمتری جلوه میکرد، چون سبک پویانمایی آن دقیقاً مشابه انیمیشن جدید مرد عنکبوتی است و کیفیت آن به اندازهی همان انیمیشن فوقالعاده است. ظاهراً آلبرتو میگلو یکی از اعضای تیم پویانمایی مرد عنکبوتی بود و به خاطر یک سری اختلافات از آن تیم جدا شد و تصمیم گرفت پروژهی شخصی خود را با همان تکنیک اجرا کند.
شاهد در یک شهر نامشخص در شرق آسیا واقع شده که در آن زنی در آپارتمان مقابل شاهد کشته شدن بدل خود به دست یک مرد است. این دو چشمشان به چشم هم میافتد و یک تعقیبوگریز طولانی و نفسگیر آغاز میشود.
شاهد همانقدر که چشمنواز و خوشاستیل است، بیسروته و بیمعناست. انیمیشن هیچ سرنخی پیرامون اینکه چرا این مرد و زن در حال تعقیب یکدیگر هستند و شاهد کشته شدن خود به دست دیگری هستند ارائه نمیدهد. آیا این دو رباتاند؟ در دنیای شبیهسازیشده گیر افتادهاند؟ در لوپ زمانی گیر افتادهاند؟ نمایندهی کشمکش و سوءتفاهم بیانتهای زنها و مردها هستند؟ هرکدام از این حدسها میتواند درست یا غلط باشد، چون میگلو تلاشی نکرده تا به سناریوی اپیزود عمق معنایی و داستانی اضافه کند. شاهد یکی از همان اپیزودهایی است که در آن یک سری اتفاق، بدون درونمایهی خاصی، پشت سر هم ردیف شدهاند. او صرفاً میخواست قدرت خود را در پویانمایی به تصویر بکشد و در این زمینه واقعاً گل کاشته است.
تنها ریزهکاری داستانی اپیزود این است که در چند فریم کوتاه و گذرا، مرد تعقیبکننده به شکل هیولایی شیطانی و درندهخوی به تصویر کشیده میشود. این تصویرسازی یک سرنخ تفسیری دیگر به ما میدهد: مرد و زن در برزخ/جهنم هستند. احتمالاً آنها در زندگی واقعیشان شاهد قتلی بودهاند (یا با همدیگر در رابطهای مسموم بوده و همدیگر را کشتهاند) و حالا باید در چرخهای عذابآور دائماً شاهل قتل یکدیگر باشند. در قسمتی که دو شخصیت وارد خانهی فساد میشوند، سرپرست مجموعه کاستومی شیطانی به تن دارد و کارکنان آن نیز انسانیتزداییشده به نظر میرسند. خلوت بودن شهر داستان (که شباهت زیادی به شهر شلوغ هونگکونگ دارد) میتواند نشانهی دیگری مبنی بر این باشد که این دنیا دنیای واقعی نیست.
شاهد تلاشی ناشیانه برای ساختن انیمیشنی قابل تفسیر و «پایانباز» است، اما جزئیات و عمق آن به قدری نیست که این تفاسیر را بهراحتی پذیرا باشد و باید زورکی به داستان تحمیلشان کرد. اما سبک بصری فوقالعادهی انیمیشن مانع از این میشود که به فهرست بدترینهای سریال سقوط کند. بعضی از صحنهها بهقدری طبیعی از آب درآمدهاند که آدم باورش نمیشود این صحنه پویانمایی شده است. نمونهی بارزش صحنهای است که مرد از روی نرده وسط خیابان میپرد و از جلوی اتوبوسی که دارد به سمتش میآید جاخالی میدهد.
شاهد مثال بارز اصطلاح انگلیسی «all flash and no substance» است و تلاش آن برای «بزرگسالانه» بودن نابالغ از آب درآمده است، ولی بهقدری خوشاستیل هست که بتوان یک بار با لذت تماشایش کرد.
پ.ن.: رد رژ لب یکطرفه روی صورت زن جذاب است، ولی نمیدانم چرا.
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود چهارم
زرههای محافظ (Suits)
اقتباس از داستان کوتاه «SUITS» نوشتهی استیون لوییس (Steven Lewis)
سازنده: استودیوی بلر
من با این اپیزود یک مشکل بزرگ دارم و آن هم زمینهی نامتجانسش است. در زرههای محافظ مزرعهداران جنوبی (به اصطلاح ردنکها) سوار بر مکاهای جنگی هستند و باید جلوی سیل موجودات بیگانهی مهاجم ایستادگی کنند. اگر فکر میکنید تلاشی صورت گرفته تا مکاها یا بیگانهها یا ردنکها به هم مربوط به نظر برسند سخت در اشتباهید. هرکدام با پوست و رندهنشده داخل ماهیتابه انداخته شدهاند تا شاید یک چیز خوشمزه ازشان دربیاید، ولی… عوق.
نظر عموم راجعبه این اپیزود این است که باید از روی آن یک بازی تاور دیفنس (Tower Defense) ساخته شود، چون واقعاً چیز دیگری راجعبه آن نمیتوان گفت. زرههای محافظ یک داستان اکشن سوپرکلیشهای است که سعی دارد چیزهای بیربط را به هم ربط دهد و طبعاً شکست میخورد. چون ترکیب کردن چیزهای بیربط خلاقیت نیست، اوهام خلاقیت است. این وسط چند بار تلاشی صورت میگیرد تا لحظهای احساسی/حماسی خلق شود که واقعاً مضحک از آب درآمده است. در عرض چند دقیقه چطور میشود به شخصیتهایی که استریوتایپ خالصاند، وابستگی احساسی پیدا کرد؟ آن لحظه که یکی از مزرعهدارها در حال فدا کردن خودش است و موسیقی غمانگیز پخش میشود و یارانش میگویند: «نه فلانی این کارو نکن…» سازندگان انیمیشن احتمالاً سعی داشتند «لحظهی احساسی» خلق کنند، ولی نه، بدون زمینهسازی قوی نمیتوان لحظهی احساسی خلق کرد، و این زرههای محافظ هم فاقد زمینهسازی قویست. تلاش سازندگان برای خلق لحظههای انسانی (و به قولی Authentic) اعصابخردی هنک از مترسک جلوی خانهاش است. این کافی نیست.
احیاناً اگر خواستید داستان کوتاه پلاستیکی بنویسید/بسازید و در آن کسی را بکشید، مشکلی نیست، ولی دیگر طوری وانمود نکنید که این اتفاق فینفسه غمانگیز است. لحظههای غمانگیز حرمت دارند. لااقل سازندگان Sucker of Souls ،اپیزود پنجم سریال، از این ادا اطفارها درنیاوردند.
بهشخصه با سبک بصری این اپیزود حال نکردم. تلاش برای کارتونی درآوردن ماجرا بهجای اینکه ساختارشکنانه باشد، صرفاً ماجرایی را که پتانسیل حماسی بودن داشت، مضحک و بچگانه جلوه میدهد. به نظرم اپیزود یک صحنهی درخشان داشت و آن هم قسمتی بود که ارتش عظیمی از بیگانگان جلوی سه مزرعهدار جمع شدهاند و آنها هم از بزرگ بودن این لشکر خوف برشان داشته است. اگر اپیزود حالوهوای نظامی گریمدارک مشابه وارهمر ۴۰۰۰۰ یا استارکرفت داشت، این صحنه میتوانست هولناکتر و به یاد ماندنیتر جلوه کند. مارینهای زخموزیلی سیگار به لب صداکلفت باید جلوی این موجودات ایستادگی میکردند، نه آدمهای معمولی که دارند وسط دعوا و ریسک از بین رفتن زندگیشان مثل مرد عنکبوتی نمک میریزند. اینجوری کل ماجرا چیپ به نظر میرسد.
لحن اشتباه و پرت یکی از مشکلاتی است که داستانهای خوبی را در مدیومهای مختلف هدر و لحظههای بهیادماندیشان را خنثیسازی کرده است، ولی زرههای محافظ حتی داستان و شخصیتّای خوبی هم ندارد و صرفاً در حد یک سناریوی فراموششدنی برای یک بازی تاور دیفنس باقی میماند. تازه همین سناریو بودنش هم به لطف پیچش داستانی انتهای اپیزود است که ** خطر اسوپیلر ** باعث میشود دید ما نسبت به ماجرا تغییر کند و بفهمیم جناح مدافع در اصل مهاجم بوده است ** پایان خطر اسپویلر **. اگر به خاطر این پیچش داستانی نبود، این اپیزود در حد یک سری کانسپت آرت خیلی بد باقی میماند.
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود پنجم
ربایندهی ارواح (Sucker of Souls)
اقتباس از داستان کوتاه «Sucker of Souls» نوشتهی کریستن کراس (Kristen Cross)
سازنده: استودیوی لاکشت (Studio La Cachette)
تیم میلر در یکی از مصاحبهّای مطبوعاتی راجعبه ع.م.ر اعلام کرد که ربایندهی ارواح اپیزود موردعلاقهاش است و به کریستن کراس، نویسندهی داستان گفته که اگر احیاناً داستان دیگری در این دنیا و با این شخصیتها نوشت، مایل است در فصلهای بعدی آن را به انیمیشن تبدیل کند.
بعد از شنیدن این بیانیه فهمیدم ریشهی مشکلات سریال کجاست: کجسلیقگی تیم میلر!
ربایندهی ارواح از آن داستانهاست که موقع تماشایش باید مغزتان را خاموش کنید، چون پوچی و بیمزگی و بیهویت بودنش بدجوری توی ذوق میزند.
در این داستان، باستانشناسی پیر به همراه دستیار کرهای جوانش گروهی مزدور تفنگبهدست را استخدام کردهاند تا آنها را به مقبرهای کهن همراهی کنند. در این مقبره گروه یکی از شخصیتهای نامآشنای ادبیات وحشت را ملاقات میکنند و همهچیز به فنا میرود. فکر کنم اشاره به نام طرف اسپویلر باشد.
ربایندهی ارواح نمونهی بارز داستانهای بیرمق فضاپرکنی است که در دنیای کمیک نمونهاش زیاد مشاهده میشود. از آن داستانهایی که جرقهی تولیدشان با این درخواست آغاز میشود: «هی فلانی، ما داریم یه آنتولوژی درست میکنیم و بیست صفحه خالی داریم. میتونی فوری فوریتی یه چیزی بنویسی؟»
در این اپیزود همهچیز در پایهایترین حالت خودش قرار دارد. پیرنگ سرراست و فاقد پیچوخم است، دیالوگها بهشدت پنیری هستند، انیمیشن ۲بعدی صرفاً دارد کار میکند، شخصیتّها استریوتایپ خالص هستند، استفاده از شخصیت ادبی معروف که پیشتر به آن اشاره شد، گیمیکوار و بیمعناست.
بعضی از شوخیهای انیمشین اینقدر سطح پایین و کرینجیاند که اگر یک بچهدبیرستانی آن را به زبان بیاورد، شاید همکلاسیهایش طردش کنند. در قسمتی از انیمیشن، پس از نخستین مواجهه با هیولای اپیزود، سر و کلهی گربهای پیدا میشود و هیولا فرار میکند. باستانشناس به مزدور توضیح میدهد که هیولا بهشدت از گربهها بیزار است، چون اگر گربه بخورد، پوستش میسوزد. پس از آن شخصیت مزدور این جملهی طلایی را ادا میکند:
« Huh. Well, he’s not the first man who got in trouble for eatin’ a little p****y»
بله، داریم از چنین سطحی از طنازی صحبت میکنیم. البته شاید فکر کنید دارم سخت میگیرم، دیگر یک خط دیالوگ که این حرفها را ندارد. ولی این دیالوگهای پنیری فکرنشده از مشکلات عمیقتر سریال خبر میدهند: عدم کنترل کیفی روی داستانها و دیالوگها، که کیفیتشان در سریال بیشتر بد است تا خوب. نباید فراموش کرد که دقیقاً همین بیخیالی و بیتفاوتی نسبت به سطح کیفی تیم نویسندگان بود که انیمیشن معروفی مثل خانوادهی سیمسونها را به قهقرا کشاند.
اگر انیمیشن را ببینید، شاید در بهترین حالت یاد یک اثر قدیمی و معروف بیفتید، مثلاً جانی کوئست، هلبوی یا فیلمهای اکشن دههی ۸۰. در بهترین حالت کل ارزش اپیزود در همین یک مورد نهفته است: بازتولید درجهسوم کلیشههایی که سالها پیش از مد افتادند. واقعاً دست مریزاد.
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود ششم
وقتی ماست قدرت را به دست گرفت (When the Yogurt Took Over)
اقتباس از داستان کوتاه «When the Yogurt Took Over» نوشتهی جان اسکالزی
سازنده: استودیوی بلو
وقتی ماست قدرت را به دست گرفت کوتاهترین اپیزود سریال است و باید از این بابت خدا را شکر کرد، چون حتی پنج دقیقه هم برایش زیاد است.
بگذاریم برویم سر اصل مطلب: پیام اپیزود این است که شاید هوش مصنوعی به بشریت کمک کند، اما روزی این هوش مصنوعی به قدری قدرتمند خواهد شد که انسانها را به فنا خواهد داد/ترک خواهد کرد. صبر کنید ببینم، من این سناریو را قبلاً کجا دیدم؟… هممم… تنها چیزی که این ایدهی بکر و پیام مهم کم داشت تا به درجهی کمال برسد، اضافه شدن ماست هوشمند بهعنوان تمثیلی از هوش مصنوعی بود.
حس طنز اسکالزی من را یاد مجریهای لیتنایت آمریکایی مثل استیون کولبرت و ترور نوآ میاندازد، افرادی که از طنزی تنبل و بعضاً کرینجی برای انتقال ایدهها و پیامهایی که بیس اصلی مخاطبان برنامه ازشان آگاهاند/باهاشان موافقاند استفاده میکنند. یعنی طنزی که واکنش منطقی به آن به تایید سر تکان دادن است، نه خندیدن یا به فکر فرو رفتن. ولی لااقل کولبرت و نوآ بخشی از گفتمان قدرتاند و دارند برای یک عدهای کار مفید انجام میدهند، ولی این اپیزود حتی از همین نقش کوچک هم بیبهرهست. اشارات اپیزود دمدستیترین اشارات ممکناند. مثلاً یکجا راوی میگوید آمریکا درخواست ماستها را برای واگذاری اوهایو رد میکند، ولی وقتی سران چین به ماستها میگویند که حاضرند یکی از استانهای کشور را به آنها بدهند، نظر آمریکاییها عوض میشود و در برابر درخواستشان کوتاه میآیند. آیا اشارهی گذرا به رقابت بین آمریکا و چین قرار است به عمق تماتیک ماجرا بیفزاید؟ آیا این قرار است طعنهی سیاسی باشد؟ شاید فکر کنید دارم گیر میدهم، ولی واقعاً اپیزود چیز دندانگیری ندارد که راجعبه آن حرف زد و این عادی نیست، یا حداقل نباید باشد.
در مقام مقایسه اجازه دهید به انیمیشن کوتاه کرم (Cream) از دیوید فرث (David Firth) اشاره کنم. این انیمیشن راجعبه کرمی است که یک شرکت اختراع کرده و قرار است حلال تمام مشکلات بشر باشد. اگر زشتید و آن را به صورتتان بمالید، زیبا میشوید. اگر خنگ هستید و آن را به مغزتان تزریق کنید باهوش میشوید. ولی این تازه آغاز ماجراست.
کرم هم سناریویی مشابه دارد. در آن یک ایدهی گمانهزن با رویکردی ابزورد در مقیاسی جهانی مورد بررسی قرار گرفته است. اگر فکر میکنید وقتی ماست قدرت را به دست گرفت انیمیشن باحال و بامزه یا پرمغزی است، پیشنهاد میکنم کرم دیوید فرث را تماشا کنید تا بفهمید این اپیزود، چه از لحاظ معنایی و چه از لحاظ پرداخت، چقدر داغان است.
عشق، مرگ و رباتها
اپیزود هفتم: ورای شکاف آکویلا (Beyond the Aquila Rift)
اقتباس از داستان کوتاه « Beyond the Aquila Rift» نوشتهی آلاستر رینالدز (Alastair Reynolds)
سازنده: استودیوی یونیت ایمج (Unit Image)
در سایت IMDB، ورای شکاف آکویلا بیشترین امتیاز را بین اپیزودهای فصل ۱ دارد و در نظر خیلیها بهترین اپیزود سریال است. با اینکه خودم با این نتیجهگیری موافق نیستم، ولی برایم قابلدرک است. ورای شکاف آکویلا از لحاظ انیمیشینی فوقالعاده است. این اپیزود به هرکسی که آن را دید نشان داد انیمیشن CG واقعگرایانه (و نه کارتونی) چقدر پیشرفت کرده و چقدر پتانسیل برای داستان تعریف کردن دارد. اگر پیشرفت CG به همین منوال ادامه پیدا کند و بودجهی ساخت آن کاهش پیدا کند، در آینده در همهی سطوح به رقیبی جدی برای سینما و تلویزیون لایو اکشن تبدیل خواهد شد.
البته ورای شکاف آکویلا انیمیشن خالص نیست و سازندگانش برای پویانمایی شخصیتها از موشن کپچر بهرهی زیادی بردهاند. در چهرهی دو شخصیت اصلی، تام و گرتا، ردپایی از درهی وهمی (Uncanny Valley) مشاهده میشود که با توجه به جو داستان و غافلگیری پایانی آن ممکن است این درهی وهمی عمدی باشد. خیلیها استدلال میکند که CG به خاطر همین مشکل درهی وهمی نمیتواند جای لایو اکشن را بگیرد (یا لایو اکشن را خراب میکند)، چون ذهن انسان به خاطر تلاش CG برای واقعی بودن خواه ناخواه نسبت به آن حس دافعه پیدا میکند. ذهن انسان بنا بر دلایلی از هر چیزی که آن را «مصنوعی» بپندارد بیزار است و گاهی حتی خودمان هم متوجه نیستیم دلیل اینکه چیزی در عین عالی به نظر رسیدن ما را پس میزند، مصنوعی بودنش است، مصنوعی بودنی که ذهنمان ناخودآگاه آن را دریافت کرده است. باید صبر کرد و دید آیا روزی میتوان درهی وهمی را به طور کامل در CG از بین برد یا نه. اما درهی وهمی خفیف در این اپیزود خاص یک مشکل نیست و اتفاقاً جو داستان را تقویت میکند.
با اینکه به نظرم ورای شکاف آکویلا بهترین اپیزود سریال نیست، اما پتانسیلش را داشت که به این جایگاه دست پیدا کند؛ به شرط اینکه بیست سی دقیقه طولانیتر میبود.
*خطر اسپویلر*
شاید به خاطر جو اپرای فضاییطور داستان (که بهنوعی آدم را یاد Mass Effect میاندازد) در نگاه اول اینطور به نظر نرسد، ولی ورای شکاف آکویلا یک داستان لاوکرفتی است. در بسیاری از داستانهای لاوکرفت، شخصیت اصلی با حقیقتی ادراکناپذیر مواجه میشود که عقلش را زایل میکند و او را به مرز جنون میکشاند. این حقیقت ادراکناپذیر اغلب هیولایی وحشتناک و ادراکناپذیر است که بهنوعی تمثیلی برای بزرگی کائنات و دور از دسترس بودن رازهای بیشمار نهفته در آن است. این داستان هم از همین الگو پیروی میکند، اما داستان لاوکرفتی این مدلی برای اینکه تاثیرگذار باشد، نیاز به زمینهسازی قوی دارد. نویسنده اول باید سرابی از واقعیت و حقیقت علمی و قابلمشاهده برای خواننده خلق کند تا وقتی عنصر لاوکرفتی وارد معرکه شد، فرو ریختن آن کاخ منطقی امنی که نویسنده ساخته بود، حسابی خواننده را شوکه کند. ولی در ورای شکاف آکویلا همهچیز خیلی سریع اتفاق میافتد و شما فرصت پیدا نمیکنید تا آن کاخ منطقی امن را در ذهنتان بسازید. این اپیزود به سکوت و سکون بیشتری احتیاج داشت. به مراودات انسانی بیشتری احتیاج داشت. بهعبارتی این اپیزود مشکل آهنگ روایی (Pacing) دارد.
در این اپیزود تلاش شده تا کلیشهی لاوکرفتی «هیولای بدجنس جهانخوار» شکسته شود. آن هیولایی که به شکل عنکبوتی مشمئزکننده است و در معادل فضایی مثلث برمودا زندگی میکند، اصلاً موجود بدی نیست! اتفاقاً او موجودی تنها و با ترحم بالاست که دلش برای کسانی که در تار عنبکوتش گرفتار شدهاند میسوزد و برای همین یک دنیای شبیهسازیشده برایشان میآفریند تا در آنجا امن و امان و در لذتی ساختگی زندگی کنند و مشاهدهی واقعیت وحشتناکی که در آن گرفتار شدهاند از درون خردشان نکند. آن صحنهای که تام واقعیت را میبیند و عنکبوت از لانهاش بیرون میآید، از لحاظ کارگردانی شاهکار بود. فقط ایکاش طراحی عنکبوت آنقدر… چجوری بگویم… ماکسیمالیستی نمیبود. در شکل فعلیاش به نظر میرسد با فلسفهی «عجیب بودن به خاطر عجیب بودن» طراحی شده است. این ایرادیست که به بعضی از هیولاهای لاوکرفت نیز وارد است.
با این وجود، این ساختارشکنی معنای خاصی ندارد. یعنی اینکه این عنکبوت موجود بدی نیست و تام در دنیایی ماتریکسوار زندگی میکند، نکتهی عمیق و خاصی ندارد و صرفاً یک غافلگیریست. ورای شکاف آکویلا میتوانست خیلی بلندپروازانهتر، عمیقتر و هولناکتر باشد، ولی به لطف انیمیشن خیرهکنندهاش در همین حالت فعلیاش هم جزو اپیزودهای بهتر سریال است.
عشق، مرگ و رباتها
اپیزود هشتم : شکار خوب (Good Hunting)
اقتباس از داستان کوتاه « Good Hunting» نوشتهی کن لیو (Ken Liu)
سازنده: خانهی فرهنگی سگ سرخ (Red Dog Culture House)
شکار خوب جزو اپیزودهای خوب سریال است، ولی در این زمینه رقیب سرسختی ندارد. این اپیزود بهلطف زمینهی شرقی و شخصیتهایش، انسانیت و روحی داشت که بیشتر اپیزودهای پیشین و پسین از آن بیبهرهاند و این یک برگ برندهی بزرگ برایش محسوب میشود. همچنین ترکیب زمینههای (ستینگها) متفاوت و نگرش مکانیکی/ماشینی به رابطهی جنسی و زیبایی زنانه آن را به روحیهی داستانهای هوی متال نزدیک کرده است.
مشکل اصلی شکار خوب هم مثل ورای شکاف آکویلا کوتاه بودن آن است، اما برخلاف اپیزود پیشین که کوتاه بودن آهنگ روایی را خراب کرده و شدت تاثیرگذاری پیچش داستانی را کاهش داده است، کوتاه بودن شکار خوب باعث شده تلاش نویسندگان برای پرداختن به درونمایههای عمیق و مفصل سطحی و دمدستی از آب دربیاید و بسیاری از وقایع پیرنگ زورچپانیشده به نظر برسند. بهعبارتی دست نویسنده که باید نامرئی باشد، نامرئی نیست و زنجیرهی حوادث طبیعی جلوه نمیکند.
شکار خوب راجعبه رابطهی یک جوان چینی به نام لیانگ (Liang) و یان (Yan)، یک موجود اسطورهای به نام هولیجینگ (Huli Jing) است. هولیجینگها به خاطر زیباییشان، و تاثیری که روی مردان میگذارند، به اشتباه موجوداتی پلید پنداشته ميشوند. شخصیت اصلی و پدرش از طریق کشتن هولی جینگها پول درمیآورند. پدر لیانگ مادر یان را میکشد، اما وقتی از پسرش میپرسد که هولیجینگ دیگری آن نزدیکی دیده یا نه، او به یان که گوشهای پنهان شده اشاره نمیکند.
پس از این حادثه، شاهد یک جهش زمانی هستیم. چین از دوران سنتی به مدرنیته منتقل میشود (جهتی که داستان به سمتش رفت، برایم غیرمنتظره و جالب بود؛ فکر کردم با یک داستان فانتزی خالص طرفیم). شهرها بهتدریج مدرن میشوند و خط راهآهن کشیده میشود. چین تحت استعمار بریتانیا است.
لیانگ که مردی جوان شده، حرفهی مهندسی را در پیش میگیرد و از این طریق امرار معاش میکند، اما پس از مدتی یان را میبیند که در ظاهر انسان گیر افتاده و برای امرار معاش به شغل فاحشگی روی آورده است. دوستی این دو از سر گرفته میشود…
شکار خوب یکجورهایی سعی دارد استعمار یک کشور را به استعمار بدن زن پیوند بزند. استعمارگران بریتانیایی آدمبدههای داستان هستند و از هیچ فرصتی برای سوءاستفاده از چین و مردمش غافل نمیشوند. در واقع بلایی که شهردار عشق ربات دنیای داستان سر یان میآورد، نقطهی اوج پیوند این دو جنبهی متفاوت از استعمار است.
یکی از انتقادات رایج به این اپیزود ریاکاری سازندگان آن است. از یک طرف آنها سعی دارند از استفادهی جنسی بریتانیاییها از یان انتقاد کنند، ولی خودشان از هیچ فرصتی برای ارائهای تصویری جنسی و فتیشوار از یان نمیگذرند.
به طور کلی عشق، مرگ و رباتها از آن سریالهاییست که ایدهاش از «بزرگسالانه» بودن، نشان دادن برهنگی، خشونت، رابطهی جنسی و و فحاشیست، حتی شده به بیربطترین و رندومترین شکل ممکن. در این اپیزود خاص، این نگرش به ضرر سریال تمام شده است و واقعاً در جواب این انتقادات چیزی نمیتوان گفت. تلاش سازندگان سریال برای انتقال پیام فمینیستی و انگشت وسط نشان دادن به پتریارکی با شکست مواجه میشود. چون در این اپیزود یان: ۱. از اول تا آخر قربانیست ۲. به کمک یک مرد از فلاکت نجات پیدا میکند ۳. آخرش که قدرتش را بازیابی میکند و در صدد انتقام برمیآید، اصلاً دیگر یک زن نیست. یک روباه است. ۴. نقش فنسرویس دارد.
سازندگان انیمیشن کلاً هر کلیشهای را که باعث سردرد فمینیستها میشود، در داستان گنجاندهاند. سازندگان اپیزود احتمالاً نیت خیر داشتهاند، ولی به دلیل دیدگاه سادهانگارانه در رسیدن به هدفشان با شکست مواجه شدند.
یکی از کاربران ردیت به نام DArkingMan این مشکل را بهخوبی آسیبشناسی کرد. او گفت که اگر شخصیت لیانگ به جای مرد زن بود، کلی از مشکلات فمینیستی اثر حل میشد. نظر او را اینجا نقلقول میکنم:
به نظر من مونث بودن شخصیت لیانگ از چند لحاظ به داستان عمق میبخشید. در ادامه بهشان اشاره میکنم:
۱. وقتی پدر لیانگ به شکار هولیجینگ مادر رفت، از لحاظ تاکتیکی منطقی بود که دختری را همراه خودش بیاورد. پیشفرض کلی این است که طلسم هولیجینگها فقط روی مردها جواب میدهد، بنابراین کسی که به این طلسم مصون باشد (یک دختر)، کمک بزرگی به شکارچی میکند.
۲. با توجه به اینکه تنها شخصیتهای مونث داستان هولیجینگ هستند، اضافه کردن یک شخصیت مونث انسان تنوع بیشتری به داستان میبخشید. اگر یک دختر روستایی به شهر میرفت، بر نظام مردسالارانهی بریتانیا غلبه میکرد و به یک مهندس قهار تبدیل میشد، تلاش سازندگان برای انتقال پیام فمینیستی به نتیجهی بهتری میرسید.
۳. به نظر من عشق پروتاگونیست مذکر داستان به هولیجینگ قابلستایش بود، چون ریشه در شهوت نداشت و پیچیدهتر و بالغتر از این حرفها بود. اگر به جای یک شخصیت پسر، یک شخصیت دختر با دیدن هولیجینگ سرخ و سفید میشد، این دینامیک هم به همان میزان میتوانست جذاب باشد.
۴. تغییر جنسیت لیانگ پتانسیلش را داشت تا زیرلایههای معنایی و پیام فمینیستی داستان را تقویت کند. در این سناریوی جدید، یک شخصیت مونث به زور به دنیای صنعتگرایی انسانی وارد میشود، برای زنده ماندن مجبور میشود به دیگران اجازه دهد از او سوءاستفاده کنند و در نهایت از راه خشونت علیه سوءاستفادهگران قیام میکند. اما شخصیت مونث دیگر (لیانگ) تلاش میکند خودش را با جادوی جدید (که جایگزین جادوی بومی و باستانی منطقی شده) وفق دهد (برخلاف پدرش) و با استفاده از آن به رونق میرسد. فکر میکنم داستان موازی این دو دختر میتوانست روی این مساله تاکید کند که در نظامی استبدادی، زن حتماً نباید نقش قربانی داشته باشد. همچنین این دو داستان موازی، بهلطف قدرت مقایسه، به مسیر فردی هر دو شخصیت عمق معنایی بیشتری میبخشد.
۵. این تغییر لزوماً زیرلایههای رمانتیک داستان را از بین نمیبرد.
۶. با توجه به اینکه تمرکز داستان روی سرکوب زنها توسط نظام سنتی و استعماری معطوف شده است، بهتر بود داستان نیز از دیدگاه زنها تعریف شود تا این سرکوب ملموستر جلوه کند.
فکر میکنم نقلقول صحبتهای DArkingMan برای بیان مشکلات تماتیک انیمیشن کافی باشد.
زمینه و سبک بصری اپیزود، که شباهت زیادی به آواتار: آخرین بادافراز دارد، برای شخص من بسیار جذاب بود. سبک داستانی که انیمیشن از آن اقتباس شده سیلکپانک (Silkpunk) است، سبکی که در واقع استیمپانک واقعشده در چین اوایل قرن بیستم است. هنوز آثار زیادی در این سبک تولید نشده و برای همین امید میرود اقتباس شکار خوب به تولید آثار بهتر و بیشتری در این سبک منجر شود.
نقد اپیزود ۹ تا ۱۸ را در قسمت دوم بخوانید
-
خیلی عالی بود
من از سبک و طراحی هنری قسمت مکنده روح خیلی خوشم اومد
قسمت بعدی مقاله کی منتشر میشه ؟-
سبک بصری مکندهی ارواح به خاطر دو بعدی بودن جذابتر از چیزی که هست به نظر میرسه. ولی اون قسمتی که شاگرده کشته میشه و خونش میپاشه رو صورت اون دوتا و بعد دوربین با یه حالت آهسته روی صورت مزدوره میچرخه و اونم میگه What the **** از لحاظ کارگردانی صحنهی کولی بود.
به زودی. مقاله تموم شده و توی پیشنویسه.
-
-
ممنون از نقدت…
ولی به نظرم یکم به سریال سخت گرفتی خود سازنده ها گفتن که فقط میخواستن یه چیز فان بسازن. که به نظرم نه تنها به هدفشون رسیدن بلکه خیلی هم جلوتر رفتن…
و البته خود سازنده ها هم انگار از ضعیف تر بودن بعضی از اپیزود ها خبر داشتن چون شکل چیدن اپیزودا یه جوریه که انگار یه اپیزود خوب گذاشتن بعد یه اپیزود زنگ تفریح طور…
و خیلی هم کنجکاوم بدونم برای اپیزودای بعدی چی میگی چون به نظرم به طرز واضحی از ۸ اپیزود اول سطح پایین تری تو داستانگویی دارن( البته به جز secret war و zima blue) و خیلی از اپیزوداش حتی عنصر غافلگیری اپیزودای نیمه اولم ندارن.-
میدونم خود سازندهها ادعایی راجعبه سریال ندارن و به قول خودت میخواستن یه چیز فان بسازن، ولی خب آدم دلش میسوزه از اینکه این سریال چقدر میتونست بهتر از حالت فعلیش باشه. حیفه که این انیمیشنهای باکیفیت و بعضاً پیشرو صرف ساختن چنین داستانهایی بشه.
اتفاقاً توی قسمت دوم (که به زودی منتشر میشه) راجعبه این قضیه صحبت کردم. اونجا استدلال کردم که واقعاً بهونهای برای کیفیت پایین اپیزودها وجود نداره، چون تنها کاری که سازندهها باید انجام میدادن این بود که داستانهای خوب برای اقتباس انتخاب کنن. اگه کل داستانهای سریال رو تیم نویسندگی سریال مینوشتن میشد نزول کیفیشون رو توجیه کرد. ولی در حالت فعلی طوری به نظر میرسه که انگار میخواستن بعضی اپیزودا عمداً بد و سطحپایین باشن و این اصلاً قابل توجیه نیست.
-
-
ایول آقا خیلی باحال بود … یه چندتا چیز … اپیزود شاهد رو باهات یه کم مخالفم که بیسر و ته …یعنی نه که مخالفم و معتقدم تفسیر مشخصی وجود داره … منتها به نظرم یه اپیزود ویردی در مورد سهگانه ی تنهایی-هایتک-اعتماد که به نظرم اپیزود بیسر و تهی نیست از این بابت … هر چند معتقدم اون توییست پایانبندی از این سندرم میه کاری کنیم خیلی کول بشه» رنج میبره واقعا … در مورد شکار خوب به نظرم از قضا ماجرا «زن» نیست … ماجرا ایدهی بردهگیریه با پسزمینهی هایتک … اصن اپیزود خیلی نیچهایه به نظرم … خیلی روشن و بیپیچیدگیه … ماجرای یه شکارچیایه که حالا شکار شده … یادمه یه جایی دختره برمیگرده میگه دلم برای شکار تنگ شده … کلا ایده به نظرم، کنار هم گذاشتن مناسبات شکارچی بودن به معنای لیترال و قابلدیدنه … همونطوری که یان و مادرش بودن و مناسبات شکار به مثابه استعارهای از بردهگیری که توش این دفعه ولی شکار پلیده بازم … یعنی حرفم اینه که ایده خیلی ضدکپیتالیستیه مثلا … اور سامثینگ … دم شما گرم ولی من هنوز مطمئن نیستم ماست قدرتمند بدتر بود یا شنا در کویر لوت …
-
مرسی ارس. خوشحالم که خوشت اومده.
ایراد اصلی من به شاهد این نیست که داستان تفسیرپذیر نیست و بیمعناست. ایراد من اینه که معناها و تفسیرهای زیادی رو میشه بهش چسبوند و این به خاطر عمق داستان نیست، به خاطر عدم انسجام داستانی و عدم وجود ویژن قویه. بیسروته بودنش هم از همینجا ناشی میشه.
مثلاً من خودمم با این تفسیر تنهایی-اعتماد موافقم (های-تک رو متوجه نشدم. کلاً از داستان بیانیهای راجعبه «تکنولوژی» دریافت نکردم). یعنی تعقیب و گریز منو یاد روابط امروزی و گرگم به هوایی که دخترا و پسرای جوون بازی میکنن، و حس بیاعتمادی توام با جاذبهای که بینشون وجود داره انداخت. ولی خب توی داستان سرنخ کافی وجود نداره تا این تفسیر رو تقویت و تفسیرهای دیگه رو (که تو متن بهشون اشاره کردم) خنثی کنه.نظرت هم راجعبه شکار خوب جالبه. ایکاش تو هم راجعبه چندتا از اپیزودهای سریال مینوشتی.
پ.ن.: شنا در کویر لوت عالی بود. :دی ولی ماست قدرتمند برای من بدتر بود.
-
آقا ارس یزدانپناه
نظر و تفسیر جالبی بود از همین بابت من هم نقد خودم رو نسبت به نقد شما می گم البته بنده خلاصه و
شیوا در چند کلمه می گیم دوست عزیز:
### نگو اخوی -
:))))
حله حله … ردیفه … واقعا شیوا بود …
-
-
راجب به قسمت good hunting یه مطلب اضافه میکنم. من راجب افسانههای چینی خیلی اطلاعی ندارم ولی از اون جایی که چین و ژاپن و کره خیلی به هم نزدیکن، تو افسانههای ژاپنی یه آیاکاشی (spirits یا همون ارواح) وجود داره به اسم کیتسونه. کیتسونه یه روحه که هم به زن زیبایی تبدیل میشه که مردها رو فریب میده هم به روباهی که نه تا دم داره. یان یه کیتسونه بود که با صنعتی شدن دنیای اطرافش کم کم قدرت تبدیل شدنش رو به روباه نه دم از دست داد. و در نهایت لیانگ به همون کیتسونه تبدیلش کرد. یعنی همون دختری شد که میتونست به روباه نه دم تبدیل بشه ولی میکانیکی نه روحی یا همون آیاکاشی طور
-
فوق العاده مطلب خوبی بود درباره این سریال. کمتر جایی دیده بودم که یه همچین بررسی موشکافانه ای از یک سریال داشته باشم البته هرچند که همه موارد گفته شده را به شخصه قبول نداشتم. ممنون و دست مریزاد
-
سریال خیلی خوبیه اما هیچ کدام از قسمت ها هیچ ارتباطی باهم ندارند این منو اذاب میده
-
وای مرسی! بالاخره یه نقد خوندم که بدون جوگیر شدن بخاطر جلوه های بصری و کیفیت انیمیشن ها بیاد درباره داستانا حرف بزنه. اینقد واکنش مثبت ازین سریال دیده بودم که بیشتر برام دافعه ایجاد کرده بود و موقع دیدنش حالم بد میشد. هی میزدم بعدی و میگفتم این یکی قراره منو به نگاه واکنشای مثبت نزدیک کنه. ولی بیحالتر میشدم با هر قسمت. این حسو داشتم که واو، چه باحال. بعد در همین حد میموند. به طرز عجیبی انگار قرار گذاشته بودن یه سری ایدۀ باحال داشته باشن که با کلیشهایترین پرداختها و دیالوگا خرابش کنن. ایدۀ خالی خالیشون جالبه ولی پرداخت باعث میشه بگی کاش نمیدیدم. کاش فکر میکردم داستان فقط همیناست.
و یه چیزی توی کل سریال توی ذوق میزد برای من، اینکه اصرار خاصی داشتن خشونت و مضامین جنسی و شوخیهای سطح پایین توی سریال بچپونن. انگار امضای کارا بودن. و دقیقاً اون قسمتی که گفتین با اسم سریال مشکل داشتین رو خیلی میفهمیدم. خیلی اسم بدیه، به طرز خندهداری بده و بد بودنِ اسم خودش میگه با چی طرفیم.
اینقد درگیر «خب که چی» بودم با دیدن این سریال که الان با گذشت چندماه از دیدنش میگم آخه چطور یه عده راضی میشن همچین چیزی رو حتی محض فان بسازن. آخه فان هم نیست، حرص میخوری سرش. اینقد چیزای بیربط بههم ربط پیدا میکنن بدون هیچ منطقی که فکر میکنی یه سری نوجوونِ خوشفکر اینو ساختن که از کمک هیچ بزرگتری استفاده نکردن. :دی بعد اپیزودهایی که از داستانای جان اسکالزی اقتباس کرده بودن هم جزو ضعیفا بودن بنظرم، طوری که من چیزی ازش نخونده بودم تا حالا ولی خیلی دلم میخواست بخونم، حالا با دیدن این سریال خیلی مردد شدم و هی میگم آیا سریال کیفیت کاراشو آورده پایین یا واقعاً همینقد آدمِ… لوسیه. :))
خلاصه که دستتون درد نکنه واقعاً، بعد از دیدن یه سریال نسبتاً بد یه نقد خوب و جامع و تخصصی حال آدمو جا میاره.
-
به نظرم بیش از حد از قلمت واسه یه سریال کار کشیدی. جوهر بدم خدمتتون؟ من نه منتقد کارهات هستم ( مثل فاجعهی ترجمهی کتاب مترو) نه طرفدار دوآتیشه انیمیشن. ولی میدونم دیوید فینچر هر بار که کاری انجام میده یک بار پوست میندازه و بهتر از قبل میشه. به نظرم نگاهت به سریال ناشیانه بوده پیشنهاد میکنم نقد کوتاه و کامل وب سایت “فیلمم کن” رو راجع به شاهکار عشق، مرگ و رباتها بخونی شاید کمی از فینچر واسه بزرگ شدن یاد بگیری. به امید اعتماد به نفس واقعی.
-
من موافقم که کارهای فینچر رو هرچی بیشتر تماشا کنی بهتر میشن، ولی «عشق، مرگ، رباتها» رو نميشه کار فینچر حساب کرد. غیر از اینکه اپیزودها رو استودیوهای مستقل از هم توی کشورهای مختلف ساختن، وظیفهی رهبری پروژه بر عهدهی تیم میلر بود. ایدهی کلی ساختن یه سریال بر اساس مجلههای هوی متال مال فینچر بود و احتمالاً با کمک اعتبارش باعث شد بودجهی کافی برای ساخت سریال فراهم شه، ولی غیر از این فینچر هیچ مشارکت خلاقانهای در ساخت اپیزودهای سریال نداشت.
من به ضعف ترجمهی مترو (خصوصاً مترو ۲۰۳۳) واقفم و بارها هم بهش تو وبلاگ و سایتم اشاره کردم، ولی به نظرم «فاجعه» خطاب کردنش کملطفیه.
-
-
فربد جان من منتقد نیستم ولی بنظرم نقد خیلی جالبی داشتی طوری که مطلبتو سیو کرده بودم بعد از دیدن هر اپیسود میومد اون قسمت رو میخوندم 🙂 علت دلنشین بودنش برام هم این بود که منم همین مشکل تورو داشتم کلی تعریف شنیدم از این سریال و خب رفتم سراغش بطبع اون چیزی نبود که انتظار داشتم و همون “که چی؟؟!” معروف آخر هر قسمت میومد سراغم بگذریم ولی در رابطه با قسمت سوم که تئوری رابطه ی مسموم و گیر افتادن دختر و پسر توی یه رابطه که چیزی جز هر روز زجر دادن همدیگه نیست، چند مورد رفرنس خوب توی این قسمت هست من خودم یکیش رو دیدم با سرچ راجبش به بقیش هم رسیدم گفتم بگم بد نیست:
**خطر اسپویل**
1- اوایل فیلم تقریبا 1:40 اونجایی که دختره میشینه تا قاتل نبینتش یه مرد رو میبینیم توی تخت خواب دختره خوابیده و بدجور شبیه کاراکتر مرد داستانه 😶
2- 6:38 اونجایی که دختره داره دنبال اسلحه میگرده کنار سلحه یه حلقه ازدواج هستش و فقط همین دوتا آیتم توی کشو هستن و روی دراور هم یه شمایلی از لباس عروس دیده میشه.
در کل بنظرم حرفت درسته خیلی تئوری ها روی این داستان مطرح میشه خیلیاش ناقص بنظر میرسه ینی مواردی مثل شباهت مقتول و شاهد یا نبودن جسد دختره اخر فیلم وقتی دوباره میان تو اتاق رو توجیح نمیکنه و خب نمیدونم راستش این نکته مثبته یا منفی ولی تو این بین منطقی ترین چیزی که راجبش خوندم همین تئوری بود که خودتم مطرح کردی
دمتم گرم بزودی میرم برا خوندن قسمت دوم نوشتت دست مریزاد -
نقد خیلی خوبی بود👍
فقط میخواستم بدونم که برای اینکه فیلم هایی مثل اپیزود (Beyond the Aquila Rift) ببینم باید تو اینترنت چی سرچ کنم چون درباره لاو کرفت چیزی پیدا نکردم؟؟؟؟؟ -
سلام 🙂
خسته نباشید واقعاً عالی بود. کیف کردم از خوندنش :)))