عشق، مرگ و رباتها : بهشت انیمیشن، برزخ ایدهپردازی، دوزخ قصهگویی (قسمت ۲ از ۲)
در ادامه بررسی تکی باقی اپیزودهای عشق، مرگ، رباتها را (از نه تا هجده) میتوانید مطالعه کنید.
در قسمت قبلی این یادداشت هشت قسمت اول عشق، مرگ و رباتها را تحلیل کرده بودیم. در صورتی که آن مقاله را هنوز نخواندهاید. پیشنهاد میکنیم همین ابتدای کار به سراغ آن مقاله بروید.
لازم به ذکر است که در انتهای این مقاله رتبهبندی اپیزودها از بدترین تا بهترین (به زعم من) آورده شده است.
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود نهم
آشغالدونی (The Dump)
اقتباس از داستان کوتاه « The Dump» نوشتهی جو لنزدیل (Joe Lansdale)
سازنده: ایبل و بیکر (Able & Baker)
آشغالدونی عموماً بهعنوان بدترین اپیزود فصل شناخته میشود. البته بدترین اپیزود سریال برای شخص من Alternate Histories است، ولی مقام پایین اپیزود برایم کاملاً قابلدرک است. آشغالدونی واقعاً چیزی برای ارائه ندارد. اینکه چرا این داستان برای تبدیل شدن به انیمیشن انتخاب شده برایم یک علامت سوال بزرگ است.
آشغالدونی داستان سادهای دارد: یکی از ماموران دولت سراغ پیرمردی به نام دورچک (Dvorchack) میآید و از او درخواست میکند آشغالدونیای را که در آن زندگی میکند، ترک کند، چون دولت به آن نیاز دارد. دورچک به زور مامور دولت را مجبور میکند به داستانی گوش دهد، داستانی که نتیجهای فاجعهبار برای مامور دولت در پی دارد…
نکتهی جالب آشغالدونی برای شخص من، سردرگم بودنش است. اصلاً معلوم نیست که فاز داستان چیست، حرف حسابش چیست، قرار است طرف چه کسی را بگیریم. آیا این داستان انتقاد از ماموران دولت است؟ انتقاد از خود دولت است؟ اگر قرار است از بلایی که سر مامور دولت میآید دلمان خنک شود؟ آیا تلاش دولت برای مصادرهی یک آشغالدونی بوگندو بهترین راه برای برانگیختن حس همذاتپنداری مخاطب بود؟
آیا این اپیزود انتقاد از کسانی است که به حیوان خانگیشان بیش از حد علاقه میورزند؟ یا دارد چنین افرادی را تشویق میکند؟ آیا هیولای اپیزود قرار بود ترسناک و مورمورکننده باشد یا بامزه و بانمک؟
اه، بیخیال. دارم با پرسیدن این سوالها وقت خودم و شما را تلف میکنم. آشغالدونی تهی از معنا و مفهوم است و من هم نمیخواهم طور دیگری وانمود کنم. اگر هم معنا و مفهومی در کار باشد، کوچکترین تلاشی برای ارائهی هنرمندانهی آن صورت نگرفته است. آشغالدونی اسپم محتواست. برویم سراغ اپیزود بعدی.
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود دهم
گرگینهها (Shape-Shifters)
اقتباس از داستان کوتاه «On the Use of Shape-Shifters In Warfare» نوشتهی مارکو کلوس (Marko Kloos)
سازنده: استودیوی بلر
یک نگرش خاص در قصهگویی گمانهزن وجود دارد که به نظرم بد نیست اسمی برایش انتخاب کنیم. اسمش را میگذاریم داستان گمانهزن گردونهای (اشاره به گردونهی قرعهکشی). فرمول آن بدین صورت است:
چی میشد اگه
*گردونه را میچرخاند*
توی جنگ داخلی آمریکا
*گردونه را میچرخاند*
خونآشام وجود داشت؟
چی میشد اگه
*گردونه را میچرخاند*
هنری هشتم
*گردونه را میچرخاند*
یه گرگینه بود؟
چیزی که داستان گمانهزن گردونهای را از باقی داستانهای گمانهزن سوا میکند، بیتوجهی افراطیاش به زمینه (context) است. یعنی گمانهزنی نویسنده بیریشه است و صرفاً در ترکیب متغیرهای بیربط و بررسی نحوهی تعاملشان با یکدیگر خلاصه میشود، بررسیای که دردی از آدم دوا نمیکند و چیز معناداری به آدم نمیگوید.
گرگینهها نیز چنین نوع داستانی است. عنصر گمانهزن داستان حضور گرگینهها در بین سپاه مارینهای آمریکا (US Marine Corps) در جنگ افغانستان است. دو گرگینهای که داستان رویشان متمرکز است، دکر (Decker) و سوبیسکی (Sobieski) هستند. بنا بر دلایلی نامعلوم، همهی مارینها از گرگینهها متنفرند و صرفاً به خاطر کارآمد بودنشان آنها را در بین خود تحمل میکنند.
اینجاست که عدم وجود زمینه در داستان توی ذوق میزند. تعصب مارینها نسبت به گرگینهها (که آنها را با لفظ توهینآمیز «سرباز سگصفت» (Dog Soldier) خطاب میکنند) هیچگاه در داستان توضیح داده نمیشود و از هیچ لحاظ منطقی به نظر نمیرسد. احتمالاً هدف نویسنده این بوده که از راه تمثیل نژادپرستی را در ساختار نظامی آمریکا به تصویر بکشد، ولی این تلاش بیثمر است، چون در محیط نظامی عملگرایی حرف اول و آخر را میزند. در واقعیت اگر سربازهایی وجود داشتند که میتوانستند با سرعتی فرانسانی بدوند، خودشان را هدف گلوله قرار دهند و دشمن را از فاصلهی چند کیلومتری تشخیص دهند، همرزمانش آنها را ستایش میکردند، نه اینکه دائماً بهشان توهین کنند. شاید در نهایت چند نفر به خاطر تعصب مذهبی یا از روی حسادت با آنها خصمانه برخورد میکردند، ولی تعصب همهجانبه و سیستماتیک؟ نه. درست است که تعصب و نژادپرستی احساساتی غیرمنطقی هستند، اما همیشه ریشه در اتفاق و باوری تاریخی دارند و در حباب به وجود نمیآیند. آدمها صرفاً به خاطر ظاهر متفاوت از یکدیگر متنفر نمیشوند. نازیها روسها را هم در عین سفید بودن مادون انسان میدانستند. سرخپوستها و اروپاییها پیش از درگیر جنگ شدن برای تصاحب قاره، با هم رابطهی حسنه داشتند. روز شکرگزاری و تاریخچهی آن در آمریکا که معرف حضورتان هست؟
اگر جایی در داستان به صورت واضح یا زیرپوستی به واقعهای مثل نبردی خونین بین انسانها و گرگینهها اشاره میشد که کدورت بین دو گونه را توضیح دهد، این مشکل کمتر توی ذوق میزد (میگویم کمتر توی ذوق میزد، چون به نظرم این مشکل به این راحتیها حل نمیشود. هر اتفاقی هم که افتاده باشد، رفتار مارینها نسبت به گرگینهها را توجیه نمیکند، چون آنها نهتنها از لحاظ نظامی بسیار مفید بودند، بلکه هیچ آزاری به کسی نمیرساندند و حتی ظاهرشان هم مثل آدم بود و زشت و بدترکیب نبودند)، اما با توجه به اینکه به جنبهی تاریخی/فرهنگی تنفر از گرگینهها اشاره نمیشود، باید گفت که داستان در زمینهی پرداختن به این سوژه شکست خورده است. بهعبارت دیگر، این داستان واضحاً میخواهد پیامی منتقل کند، ولی حوصله نداشته تا این پیام را توسعه دهد. پایانبندی غیرمنطقی داستان هم کمکی نمیکند. دم دکر گرم که مسیر خود را از مارینهای نمکنشناس سوا کرد، ولی قرار است تکوتنها در افغانستان چه غلطی بکند؟
انیمیشن CG این قسمت بهخوبی ورای شکاف آکویلا نیست و درهی وهمی آن مشخصتر (و توجیهناپذیرتر) است، ولی باید اعتراف کنم که صحنهی نبرد بین دکر و پیرمرد و جوان افغانستانی و البته صحنهی تبدیل شدن دکر به گرگینه برایم جذاب بود و کد اخلاقی ناگفتهای که بین گرگینهها وجود داشت و باعث ایجاد نبرد شد، آن را حماسیتر جلوه میداد.
درکل، درسی که میتوان از این اپیزود یاد گرفت این است که اگر میخواهید داستان گمانهزنتان گردونهای جلوه نکند، بهتر است یک زمینهی قوی و قابلباور برای آن ایجاد کنید. تزریق بدون فکر یک سری ایدهی گمانهزن مثل زامبی و گرگینه و خونآشام به زمانها و مکانهای مختلف راه خلق داستان ماندگار و تاثیرگذار نیست، خصوصاً برای داستانی که قرار است تا این حد خودش را جدی بگیرد.
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود یازدهم
دست یاری (Helping Hand)
اقتباس از داستان کوتاه «Helping Hands» نوشتهی کلادین گریگس (Claudine Griggs)
سازنده: استودیوی اکسیس (Axis Studios)
دست یاری راجعبه زنی فضانورد به نام الکس است که خارج از جو زمین مشغول کار کردن است، اما ناگهان به دلیل برخورد جسمی معلق، لباس فضانوردیاش سوراخ میشود و حال، با اکسیژنی که رو به اتمام است، باید تکوتنها راهی برای بازگشت به سفینهاش پیدا کند یا اینکه بر اثر خفگی بمیرد.
اگر حدس میزنید این سناریو از بخش ابتدایی فیلم جاذبه (Gravity) «الهام» گرفته شده باشد، حدستان به احتمال زیاد درست است. چون داستان کوتاهی که اپیزود از آن اقتباس شده در سال ۲۰۱۵ منتشر شد و انیماتورها هم تمام تلاششان را کردهاند تا اپیزود را طراحی کنند که از لحاظ بصری و کارگردانی یادآور آن فیلم باشد.
تنها تفاوت معنادار دست یاری با جاذبه این است که جاذبه با لنزی PG-13 به این سناریو نگاه میکرد و دست یاری با لنز R-rated. منتها لنز R-ratedای که آنقدر غیرمنطقی و غیرمحتمل است که کلیت داستان را از معنی و مفهوم خالی میکند.
در عالم قصه ما دو نوع اتفاق داریم که برای پذیرفتنشان به تعلیق ناباوری (Suspension of Disbelief) احتیاج است: ۱. اتفاق غیرممکن ۲. اتفاق غیرمحتمل
در کمال تعجب اتفاق غیرممکن پذیرفتنش راحتتر از اتفاق غیرمحتمل است. برای ما پذیرفتن وجود خونآشام در دنیای واقعی راحتتر از پذیرفتن سکتهی قلبی شخصیت اصلی به خاطر استرس نبرد نهایی است. چون وجود خونآشام چیزی از معنای داستان کم نمیکند، ولی سکتهی قلبی شخصیت اصلی در نبرد نهایی داستان را از معنا تهی میکند. مشکل دست یاری این است که برخلاف اپیزودهای دیگر ع.م.ر بر پایهی مفاهیم غیرممکن و «فانتزی» بنا نشده، ولی یک سری اتفاق بسیار بسیار غیرمحتمل در آن میافتد و این حجم زیاد غیرمحتمل بودن، در بطن یک داستان واقعگرایانه، تلاش نویسنده برای تعریف یک داستان و انتقال یک پیام معنادار را بیفایده جلوه میدهد.
*خطر اسپویلر*
این داستان بر پایهی پیشفرضهای زیادی بنا شده است که همهیشان غیرمحتمل هستند:
۱. چرا شخصیت اصلی با ریسمان اتصال (Tether) به جایی متصل نیست؟ کدام فضانورد عاقلی بدون اینکه خودش را به جایی متصل نگه دارد کار انجام میدهد؟ لااقل در جاذبه پاره شدن ریسمان اتصال به تصویر کشیده شد.
۲. چرا شخصیت اصلی دارد تنها کار میکند؟ تا جایی که میدانم، فضانوردها به صورت تیمی به فضا ارسال میشوند. اگر کسی را وادار کنید تنهایی در فضا کار کند، عملاً حکم قتلش را امضا کردهاید.
۳. چطور ممکن است دست آدم در فضا آنقدر سریع منجمد شود؟ درست است که فضا بسیار سرد است، اما در عین حال خلاء عایق حرارتی است. یعنی تا موقعی که شخص زنده باشد، حرارت بدنش داخل بدنش باقی میماند و به مرور زمان، به شکل پرتوی رادیواکتیو خارج میشود. به عبارت دیگر، امکان ندارد دست آدم در عرض دو سه دقیقه منجمد شود، طوری که بتوان با زور آدمی که اکسیژنش رو به اتمام است، آن را از آرنج شکاند و جدا کرد.
۴. چطور ممکن است با پرتاب کردن یک دست نیروی کافی برای تغییر مسیر حرکت پیکر آدمیزاد و لباس فضاییای را که تنش است فراهم کرد؟ این داستان بر پایهی قانون سوم نیوتن بیان شده است (در داستان اصلی گریگس اشاره میکند که الکس با یاد نیوتن دست را پرتاب کرد)، ولی مساله اینجاست که آن دست بهتنهایی نمیتوانست مسیر حرکت زن را تغییر دهد. اگر در واقعیت الکس این ترفند را پیاده میکرد، فقط سرعت دور شدنش از سفینه کاهش پیدا میکرد. آن دست نمیتوانست به اینرسیاش غلبه کند.
شاید این نکات را بخوانید و فکر کنید دارم سخت میگیرم، ولی مساله اینجاست که کل ارزش و اهمیتی که این داستان قرار است داشته باشد، در نمایش تلاش تسلیمناپذیر یک زن برای بقاست، بقا به هر قیمتی، ولی وقتی تمام اتفاقاتی که بقایش را به خطر میاندازند، و تمام تلاشهایش برای زنده ماندن، بر پایهی اتفاقاتی بنا شدهاند که به طور واضحی غیرمحتمل و غیرعلمی هستند، چطور میتوان داستان را جدی گرفت یا ارزشی از آن استخراج کرد؟ دلیل موثر بودن فیلم جاذبه وفاداری قابلقبولش به مفاهیم و اصول علمی فضانوردی بود. البته در جاذبه هم یک سری جزئیات غیرعلمی و غیرمحتمل وجود دارد، ولی این جزئیات هستهی پیرنگ و درونمایهی فیلم را تشکیل نمیدهند.
معمولاً رسم بر این است که یک اثر کوتاه الهامبخش یک اثر بلند بهتر، بزرگتر و هوشمندانهتر شود، ولی اینجا برعکسش اتفاق افتاده است. پیش از دست یاری فیلمهایی مثل ۱۲۷ ساعت و جاذبه ایده و پیامش را ده برابر موثرتر پیاده کردند و حالا ماحصل این فیلمها یک انیمیشن دهدقیقهای است که از همه لحاظ از آثار بلندتری که الهامبخشش بودهاند (حتی از لحاظ بصری) بدتر است.
دست یاری حتی در سبک خودش هم داستان خوبی نیست. علمیتخیلی فضانوردمحور فقط در صورتی میتواند تاثیرگذار باشد که در آن وفاداری به مفاهیم و اصول فیزیکی و فضانوردی رعایت شده باشد یا حداقل اگر نمیخواهد به چنین مفاهیم و اصولی وفادار بماند، خودش را جدی نگیرد. دست یاری هیچکدام از این ویژگیها را ندارد. در نهایت یک تلاش شکستخورده و فراموششدنی است.
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود دوازدهم
شب ماهیها (Fish Night)
اقتباس از داستان کوتاه «Fish Night» نوشتهی جو لنزدیل
سازنده: استودیوی اکسیس (Axis Studios)
*خطر اسپویلر*
در این اپیزود دو شخصیت (که با نامهای «جوان» و «پیرمرد» شناخته میشوند) وسط جادهای در بیابان آریزونا گرفتار میشوند. در این هیریویری پیرمرد میگوید که در زمانی بسیار قدیم، بیابانی که در آن ایستادهاند کف اقیانوس بود و موجودات آبزی ماقبل تاریخ در آنجا زندگی میکردند. شب که میشود، بیابان به همان چیزی تبدیل میشود که پیرمرد توصیفش کرده بود: اقیانوسی پر از موجودات آبزی که به شکل اشباحی رنگارنگ در محیط شناورند. پسر جوان که از زیبایی خیرهکنندهی موجودات آبزی اختیارش را از دست داده، لباسهایش را درمیآورد و به اقیانوس شبحوار میپیوندند و در آن مشغول شنا کردن میشود. اما از پشت سر کوسهای غولپیکر پدیدار میشود و پسر جوان را میبلعد و پیرمرد هم بهتزده صحنه را تماشا میکند. تمام.
از این سناریو میشد یک داستان احساسی شگفتانگیز و پرمعنا درآورد، ولی سریال باز هم طعمهی بیتوجهی سازندگانش به معنا و مفهوم و درونمایه شده و حاصل کار یک داستان سورئال شخمیست که معلوم نیست تکلیفش با خودش چیست.
تفسیر رایجی که از داستان میشود، بازگویی افسانهی ایکاروس است، ولی بهشخصه شباهت این دو داستان را به یکدیگر درک نمیکنم. ایکاروس داستان جوانی بود که حد و حدود خود را نشناخت و به خاطر اوج گرفتن به سمت خورشید و سوختن بالهای مومیاش، سقوط کرد و جانش را از دست داد. پیام داستان این است که بلندپروازی بیش از حد کار دست آدم میدهد. اما در شب ماهیها، جوان وارد اقیانوس اشباح آبزی شد، چون مبهوت زیباییشان شده بود. تصمیم او ارتباطی با غرور و تکبر و بلندپروازی نداشت. اگر به این داستان به چشم تمثیل نگاه کنیم، بیشتر به داستان سایرنها در اودیسه شباهت دارد تا داستان ایکاروس.
در این داستان دو شخصیت اصلی اسم ندارند و همانطور که اشاره شد، با نامهای «جوان» و «پیرمرد» شناخته میشوند. این شیوهی نامگذاری این تصور را به ما میدهد که این دو شخصیت نقش سمبولیک دارند و داستان میخواهد پیامی راجعبه جوانی و پیری منتقل کند. نکتهای که این حدس را تقریباً به یقین تبدیل میکند، این است که در داستان اصلی پیرمرد است که طعمهی کوسه میشود، نه جوان. دلیل عوض شدن جای این دو با یکدیگر فقط یک چیز میتواند باشد: اقتباسکنندهی انیمیشن میخواهد چیزی راجعبه جوانی بگوید، چیزی که با طعمه شدن پیرمرد توسط کوسه به بار نمینشست.
از این داستان چند برداشت مختلف میتوان کرد: ۱. جوانها دوست دارند بیگدار به آب بزنند و پیرها محافظهکارترند. ۲. جوانها احمقاند و پیرها دانا. ۳. جوانها رابطهی نزدیکتری با عالم ماوراء دارند و پیرها مادیترند. ۴. جوان و پیرمرد به خاطر گرمای بیابان آریزونا تلف شدند و اقیانوس اشباح آبزی برزخشان بود. ۵. مرد جوان در اصل نماد جوانیهای پیرمرد است، جوانیای که به دنبال زیبایی و لذت زندگی رفت و کوسهی زندگی او را بلعید و حالا او به یک فروشندهی دورهگرد تبدیل شده که از کارش ناراضی است.
اگر حس میکنید این تفاسیر بیمعنی و بیریشه و باری به هر جهت هستند، حستان درست است. شب ماهیها بهنوعی نیمهتمام است. انگار که قرار بود مثل اپیزود SUITS، صحنهای در انتهای اپیزود نمایش داده شود که به ما ایدهای از ماهیت پدیدهای که شاهدش بودیم بدهد، ولی این صحنه از اثر نهایی حذف شده است. تنها نقطهی قوت انیمیشن صحنهای است که اقیانوس اشباح آبزی جلوی چشم دو شخصیت پدید میآید. این صحنه طراحی هنری و رنگآمیزی قابلقبولی داشت و برای چند ثانیه من هم مثل آن دو مرد در بهت و حیرت به سر میبردم. صحنهی حملهي کوسه به جوان و بلعیدن او نیز بد نیست، ولی با توجه به اینکه معنا و حتی منطق قدرتمندی پشتش نیست، پتانسیلش هدر رفته است.
در کل این اپیزود مثال بارز پتانسیل هدر رفته است و از این لحاظ یکی از «عشقمرگرباتیترین» اپیزودهای سریال است. شاید دلیل کشته شدن مرد جوان هم انتقال همین پیام باشد: او جوانی بااستعداد و پرانگیزه بود که به خاطر سادگیاش پتانسیلش را هدر داد، مثل کارکنان استودیوی اکسیس.
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود سیزدهم
لاکی ترتین (Lucky 13)
اقتباس از داستان کوتاه «Lucky Thirteen» نوشتهی مارکو کلوس
سازنده: سونی پیکچرز ایمجورکس (Sony Pictures Imageworks)
سربازان گذشته عاشق گرز و شمشیرشان بودند، سربازان مدرن عاشق تفنگشان و سربازان آینده عاشق سفینهی فضاییشان. این داستان راجعبه عشق بین سربازان آینده و سفینهیشان است.
در این اپیزود، که در قرن بیستودوم میگذرد، رابطهی احساسی کاتر (Cutter)، یک زن خلبان با سفینهی فضاییاش به تصویر کشیده شده است. رقم شناسایی سفینهی قدیمی و دربوداغانی که دست کاتر میافتد 13-02313 است. این رقم نهتنها با ۱۳ شروع میشود و به پایان میرسد، بلکه جمع ارقامش هم ۱۳ است. با وجود فرسودگی سفینه، کاتر موفق میشود نبردهای خطرناک بسیاری را با آن با موفقیت پشت سر بگذارد و بنابراین سفینه لاکی ترتین (سیزده خوشاقبال) لقب میگیرد. لاکی ترتین آنقدر عملکرد خوبی دارد که کاتر حاضر نیست آن را با سفینههای جدیدتر و پیشرفتهتر عوض کند. سوالی که پیش میآید این است که آیا لاکی ترتین واقعاً سفینهی جادویی است، یا روزی کاتر بابت ایمان آوردن به چنین خرافاتی تاوان سنگینی پس خواهد داد؟ جواب این سوال در بخش نهایی اپیزود مشخص خواهد شد.
بهشخصه از لاکی ترتین خوشم آمد. البته این خوش آمدن بیشتر از کیفیت پایین و بیسروته بودن اپیزودهای پیشین ناشی شده است تا عالی بودن ذاتی خود اپیزود. لاکی ترتین داستانی بیسروته نیست، پایانی مشخص و کامل دارد و لحظهی احساسیاش هم، با وجود اینکه شاید در خیلیها حسی ایجاد نکند، چیپ به نظر نمیرسد. حداقل میتوان ادعا کرد که کل اپیزود زمینهسازی برای رسیدن به این لحظهی خاص بود و مثل لحظههای احساسی SUITS زورچپانیشده و خام نبود.
انیمیشین CG فوتورئالیستیک انیمیشن هم شاید در نظر خیلیها زیادی خشک و کارخانهای باشد، چون فاقد سبک بصری (Style) و رنگبندی منحصربفرد است. ولی برای یک داستان علمیتخیلی نظامی کار میکند. شاید اگر پیش از این اپیزود فرای شکاف آکویلا را ندیده بودیم، انیمیشن CG اپیزود خیرهکنندهتر جلوه میکرد.
ویژگی دیگری که دوست داشتم، دنیاسازی زیرپوستی اپیزود بود. در اپیزود به دنیا و پیشزمینههای مربوط به آن پرداخت نمیشود، چون کل اپیزود راجعبه رابطهی کاتر و لاکی ترتین است، اما به هنگام تماشای آن، این حس را داشتم که این دنیا بسیار بزرگ و پرداختشده و جنگی که در جریان است، بسیار حماسی و جدی است. از یک سری جزئیات ریز هم میتوان راجعبه ماهیت جنگ حدسهایی زد. مثلاً در صحنهای، چند سرباز میگویند که میخواهند بروند جلو تا از یک دستگاه زمینیسازی (Terraforming Device) دفاع کنند. از همین اشارهی کوچک میتوان پی برد که جنگ بین دو جناح بر سر تصاحب نقاط قابل زمینیسازی در سیارههای تصاحبنشده است.
با این وجود، این حرفهایی که میزنم، واقعاً نقاط برجسته نیستند. صرفاً کارهایی هستند که لاکی ترتین بهعنوان یک داستان دارد درست انجام میدهد. کلیت سریال آنقدر سطح انتظار من را پایین آورده است که دارم یکی از اپیزودهایش را صرفاً به خاطر اینکه یک داستان استاندارد را درست تعریف کرده و چندتا تکنیک داستانگویی رایج و دمدستی در آن استفاده شده تحسین میکنم. اگر کمی سختگیرتر باشیم، لاکی ترتین یک داستان و انیمیشن معمولی است و بار احساسی آن شاید فقط برای کسانی قابلدرک باشد که تجربهی خدمت در ارتش را داشتهاند و به ابزار جنگیشان وابستگی احساسی پیدا کردهاند، چون برای کسانی که چنین تجربهای نداشتهاند، شاید داستان دور از دسترس جلوه کند. وابستگی احساسی کاتر و سفینه به طور واضح برای ما به تصویر کشیده میشود و اتفاق رئالیسم جادویی آخر داستان نیز آن را تقویت میکند، ولی ما خودمان این وابستگی را «حس» نمیکنیم. شاید چون حس همذاتپنداری با کاتر سخت است.
در حالت فعلیاش، لاکی ترتین میتوانست یک تیزر تبلیغاتی خوب برای سری بازیهای هیلو (Halo) باشد (از لحاظ شباهت اتمسفر)، ولی نقطهی درخشانی ندارد تا به اپیزود کمک کند بهعنوان یک داستان مستقل روی پای خودش بایستد.
با تمام این حرفها، لاکی ترتین احتمالاً توجه کسانی را که به علمیتخیلی نظامی و مشاهدهی مبارزات فضایی علاقهمندند جلب خواهد کرد.
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود چهاردهم
زیما بلو (Zima Blue)
اقتباس از داستان کوتاه «Zima Blue» نوشتهی آلاستر رینالدز
سازنده: استودیوی پشن انیمیشن (Passion Animation Studios)
از صمیم قلب از حضور زیما بلو در فصل ۱ سریال خوشحالم، چون در غیر اینصورت این تصور ایجاد میشد که من با سازندگان سریال خصومت شخصی دارم که اینقدر به انیمیشنهای دهدقیقهای ایراد میگیرم. زیما بلو نشان میدهد اپیزودهای دیگر چه چیزی کم دارند: پیامی عمیق، انسانی و تفکربرانگیز که با شیوهای هنرمندانه منتقل شود. زیما بلو از آن داستانهاست که میتوان در گفتگوهای عمیق به آن اشاره کرد و با توسل به آن استدلال فلسفی توسعه داد. زیما بلو در این حد خوب است.
نقطهی قوت زیما بلو یکی بلندپروازی موضوعی و دیگری شیوهی تاثیرگذار آن برای شاخوبرگ دادن به این موضوع است. این اپیزود راجعبه پیچیدهترین چیزیست که میتوان راجع بهش حرف زد: معنای زندگی. پیامی که در این زمینه منتقل میکند بسیار تکاندهنده است: اگر بزرگی و پیچیدگی دنیا برایتان زیادی سنگین است، شاید وقتش رسیده که دنیا را در ذهن خودتان کوچک کنید. خیلی خیلی کوچک، در حد کاشی آبی دیوارهی استخر.
یکی از درونمایههای رایج در فیلمهای معناگرا اهمیت بخشیدن به لذتهای سادهی زندگی است. مثلاً در فیلم توتفرنگیهای وحشی برگمان (The Wild Strawberries)، پروفسور بورگ، شخصیت اصلی در اوج پیری یاد لذتهای سادهی کودکی میافتد، یاد دورانی که با سارای دلبندش کنار ساحل توتفرنگی میچیدند. در دوران پیری و با وجود تمام اتفاقاتی که بورگ پستسر گذاشته، دلش به همین خاطرهی ساده و در ظاهر بیاهمیت خوش است. در فیلم طعم گیلاس کیارستمی، یک تاکسیدرمیست آذری به شخصیت اصلی میگوید که یک زمانی قصد خودکشی داشته، ولی با چشیدن طعم گیلاس از خودکشی پشیمان شده است. نقش این لذتهای ساده در داستان آنقدر محوریست که اسم داستان بهشان اختصاص داده شده است. Rosebud همشهری کین هم احتمالاً معرف حضورتان هست.
زیما بلو هم در بطن علمیتخیلی پیام فیلمهای مذکور را منتقل میکند، اما به نظرم شیوهی بیانش تاثیرگذارتر است، چون زیما بلو موجودیست که واقعاً پیچیدگی کائنات را از نزدیک لمس کرده تا به آن لذت سادهی نهایی برسد. عنصر گمانهزن داستان صرفاً یک اشانتیون تزئینی نیست، بلکه پیام انسانی نهفته در داستان را تقویت می کند.
زیما بلو هنرمندیست که شهرت خود را مدیون نقاشیهای شگفتانگیزش از پدیدههای فضاییست. اما روزی وسط نقاشیهای او یک مربع آبی پیدا میشود که هیچ ربطی به خود نقاشی ندارد. کسی نمیداند معنی این مربع آبی چیست. اما مربع آبی بهتدریج بزرگتر و بزرگتر میشود تا اینکه کل تولیدات هنریاش را تسخیر میکند. او حتی به رنگآمیزی اجرام آسمانی به رنگ آبی روی میآورد. این معماییست که در ادامه جوابی تکاندهنده به آن داده خواهد شد.
*خطر اسپویلر*
ما متوجه میشویم که زیما بلو واقعاً انسان نیست، بلکه رباتی بسیار پیشرفته است. او در ابتدا دستگاهی ساده بود و تنها کارش تمیز کردن استخر. اما صاحبش تصمیم میگیرد او را ارتقا دهد. به مروز زمان ایمپلنتهای بیشتری به پیکر و مغز او اضافه میشود و در نهایت او به یک ترابشر تبدیل میشود. زیما بلو به اوج ادراک و شهرت میرسد، ولی پس از رسیدن به چنین جایگاه بالایی، پس از درک کائنات و به تصویر کشیدن زیباییهای آن، پی میبرد که بیشتر از هر چیزی، دوست دارد برگردد به همان ربات استخرتمیزکنی که از اول بود.
در صحنهای تاثیرگذار در انتهای اپیزود، او پس از مدتها گوشهگیری، مردم را به استخر بازسازیشده دعوت میکند، جلوی چشم همه به داخل آن شیرجه میزند، تمام تجهیزاتش از هم جدا میشوند و از درون پیکر زیما بلوی متلاشیشده، رباتی کوچک بیرون میآید و مشغول تمیز کردن کاشیهای آبی استخر میشود. برای زیما بلو، خاطرهی تمیز کردن استخر، مصداق خاطرات انسان از دوران کودکی و نوجوانی است، دورانی که همهچیز سادهتر و معصومانهتر بود و همین سادگی است که در شرایط سخت و پیچیده، انسان را غرق در نوستالژی دوران کودکی میکند.
این داستان را میتوان به شکل دیگری هم تفسیر کرد. زیما نمیتوانست از مکاشفه در اسرار کائنات رضایت کسب کند، چون ذاتش چیز دیگری بود. آن موجود نیمهخدایی که زیما به آن تبدیل شد، قالبی بود که بقیه او را در آن ریخته بودند. اگر او ذاتاً موجودی خداگونه بود، شاید میتوانست از درک کائنات رضایت کسب کند، ولی زیما یک ربات استخرتمیزکن بود، همین و بس. او از ذات خود دور شده بود و در آخر به ذات خود برگشت. بهعبارت دیگر، پیام داستان این نیست که پیشرفت بیفایده است، بلکه پیامش این است که فتیش پیشرفت راه خوشحالی و کسب رضایت از زندگی نیست. اگر آدمی ذاتاً خوشگذران را زورکی به آدمی خوددار و پاکدامن تبدیل کنید، شاید در این نقش باقی بماند، ولی پس ذهنش راجعبه خوش گذراندن رویاپردازی میکند و در آخر هم تنها چیزی که به زندگیاش معنا میبخشد و او را از حس پوچی رها میکند، همان خوش گذرانی سطحی و بیمغز است.
زیما بلو را به شکلهای دیگری هم میتوان تفسیر کرد، مثلاً میتوان آن را تمثیلی برای فرگشت در نظر گرفت یا از راه آن رابطهی بین اثر هنری، هنرمند و مردم را تحلیل کرد یا آن را استدلالی ضد ترابشریت در نظر گرفت. پرداختن به این تفسیرها از حوصلهی این مطلب خارج است، ولی همهیشان حاکی از عمق داستان و نحوهی پرداخت آن هستند.
در دنیای علمیتخیلی یک تیپ شخصیتی هست که بهشخصه خیلی به آن علاقهمندم. میتوان اسم این تیپ شخصیتی را «کهکشانگرد اندیشمند» گذاشت. شخصیتهایی مثل دکتر منهتن (واچمن) و موجسوار نقرهای (Silver Surfer) کسانی هستند که با بزرگی کائنات در سطحی نزدیکتر و عمقیتر درگیر شدهاند و برای همین ابزار خوبی برای پرداختن به بحران وجودی (Existential Crisis) انسانها هستند. برای شخص من زیما بلو هم در عرض ده دقیقه به جرگهی کهکشانگردان اندیشمند پیوست و مطمئنم حالا حالاها در حافظهام ذخیره خواهد ماند.
معمولاً داستان کوتاه به خاطر کوتاه بودنش جدی گرفته نمیشود و انتظار مردم از آن پایینتر است. قریب به اکثریت اپیزودهای ع.م.ر و خام بودن و بعضاً بد بودنشان حاکی از این طرز فکر هستند. اما زیما بلو خط بطلانی بر چنین طرز تفکری میکشد و نشان میدهد کوتاه بودن یک داستان دلیلی بر الکی بودنش نیست. سازندگان سریال باید از این اپیزود درس بگیرند و در فصلهای بعدی اپیزودهای بیشتری با چنین سطح کیفی و عمق معنایی بسازند.
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود پانزدهم
نقطهی کور (Blindspot)
داستانی اوریجینال از ویتالی شوشکو
سازنده: النا ولک (Elena Volk)
در یکی از سخنرانیهای GDC در سال ۲۰۱۵ تحت عنوان «کانسپتآرت مرده است»، سخنران استدلال کرد که صنعت تولید کانسپتآرت از آثار کلیشهای و بیهویت اشباع شده است. واقعاً به چندتا عکس خفن دیگر از یک دختر پانک اسلحهبهدست یا شوالیهی شمشیر به دستی که روبروی اژدهایی ایستاده نیاز داریم؟ حرف حساب سخنران این بود که ما دیگر به کانسپتآرتیستها احتیاج نداریم، بلکه به کانسپت دیزاینرهایی احتیاج داریم که با قصهگویی، طراحی شکل و نورپردازی سینمایی آشنایند؛ بهعبارت دیگر، اشخاصی که بتوانند از راه تصویر یک داستان منحصربفرد تعریف کنند، نه اینکه یک صحنهی کلیشهای فانتزی/ع.ت. را صرفاً به خاطر کول بودن بازتولید کنند. کول بودن دیگر بهتنهایی یک ارزش نیست. طبق این تعریف، نقطهی کور نمونهی بارز یک کانسپتآرت پویانمایی شده است.
نقطهی کور یکی از دو اپیزودیست که از داستانی اقتباس نشده و نویسنده و کارگردانش یک نفر است. کیفیت دیالوگنویسی افتضاح و سناریوی بیمایهی آن از ماستمالی کردن ویتالی شوشکو خبر میدهد. نقطهی کور راجعبه یک گروه سارق سایبورگ است که باید محمولهای را از وسیلهی نقلیهای در حال حرکت بدزدند. در آخر اپیزود یک پیچش خیلی ساده گنجانده شده ، ولی از آن مدل پیچشهای بیمعنی و الکی که انگار مشق شب یکی از کارآموزان کارگاه نویسندگیست که تازه در جلسهی چهارم با Plot Twist آشنا شده است.
نقطهی کور مثل Sucker of Souls و The Dump جزو اپیزودهای ذاتاً سطحی سریال است. بهزحمت میتوان چیزی راجعبه صحبت کردن دربارهی آن پیدا کرد. حتی سبک انیشمین آن هم زشت و تودلنروست، گرچه که بهشدت یادآور انیمیشنهای دههی ۸۰ و انیمههای اکشن بزرگسالانه است و اگر هدف تجلیلخاطر بوده، شاید یک موفقیت خیلی ناچیز را در این زمینهی خاص برایش در نظر گرفت.
تیم میلر در یک مصاحبه گفته بود که چینش اپیزودها طوری بوده که تنوع رعایت شود، یعنی بعد از یک اپیزود سنگین یک اپیزود سبک گنجانده شود. ولی تماشای نقطهی کور پس از زیما بلو یک کملطفی بزرگ در حق اپیزود است. چون بیمغز بودن و بیهدف بودنش در مقایسه با زیما بلو بدجوری توی ذوق میزند.
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود شانزدهم
عصر یخبندان (Ice Age)
اقتباس از داستان کوتاه «Ice Age» اثر مایکل سوانویک (Michael Swanwick)
سازنده: دیجیک پیکچرز/استودیوی بلر/اتومیک فیکشن (Digic Pictures / Blur Studio / Atomic Fiction)
عصر یخبندان ارزش نهفته در انیمیشنهای CG فوتورئالیستیک سریال را به من ثابت کرد، چون به هنگام تماشای این اپیزود چند ثانیه طول کشید تا بفهمم در حال تماشای بازیگران واقعی هستم و نه انیمیشن CG.
عصر یخبندان تنها اپیزود سریال است که در آن انیمیشن و لایو اکشن با هم ترکیب شدهاند. در بخش لایو اکشن، مری الیزابت وینستد (Mary Elizabeth Winstead) و توفر گریس (Topher Grace) نقش زوج جوانی را بازی میکنند که بهتازگی وارد خانهی جدیدشان شدهاند و متوجه میشوند که در یخچال خانهیشان تمدنی جدید با سرعتی سرسامآور در حال پیشرفت کردن است. در بخش انیمیشن این تمدن از دورهی پارینهسنگی تا آیندهی دور را پشتسر میگذارد و این زوج جوان نیز شاهد پیشرفتشان هستند.
ایدهی اپیزود به خودی خود جالب است، اما مشکل اینجاست که این ایده قبلاً در ناحیهی گرگومیش (The Twilight Zone) معرفی شد و در خانوادهی سیمسونها (The Simpsons) هجو شد و بنابراین اکنون تنها بهانهی موجه برای بازتولید آن پرورش ایده و نمایش جنبههای جدید از آن است. این اپیزود هیچکدام از این کارها را انجام نمیدهد و صرفاً آن را با بستهبندی جدید به مخاطب عرضه میکند، تازه آن هم بدون نتیجهگیری درست.
این اپیزود هم از مشکل Fish Night رنج میبرد: به جای اینکه به پایان برسد، صرفاً متوقف میشود. از پایان اپیزود میتوان این پیام را برداشت کرد: همه چیز یک چرخه است. روزی بشریت آنقدر پیشرفت خواهد کرد که به سطح بالاتری از زندگی صعود خواهد کرد و از این دنیای مادی غیب خواهد شد و بعد دوباره تمدن جدیدی از صفر ظهور خواهد کرد. این دیدگاه چرخهای نسبت به هستی به شکلی نمادین در داستان معروف آخرین سوال (The Last Question) آسیموف پیاده شده بود و متاسفانه جنبهی غافلگیری و نو بودنش را از دست داده است. بنابراین بهعنوان یک پیچش خشک و خالی رضایتبخش نیست.
مشکل دیگرم با اپیزود طنز دمدستی آن است. در این اپیزود هرگونه تلاشی برای بامزه بودن و نکتهسنج بودن آدم را پس میزند. درواقع نگرش طنزآمیز به ماجرا از بیخ اشتباه است و واکنش کژوال زوج جوان به وجود یک تمدن در یخچالشان آن را شبیه به تیزر تبلیغاتی برای بازی جدید سری تمدن (Civilization) شبیه کرده تا یک داستان جدی. بازی بیرمق وینستند و گوفر هم مزید بر علت شده است. مثلاً آنجا که شخصیت گوفر میگوید که از آمدن به خانهی جدید بسیار خرسند است و نمیتواند منتظر بماند تا آنجا کلی با هم همآغوشی کنند و بعد شخصیت وینستد حرفش را «نشنیده» میگیرد… من فکر میکردم اینجور شاهبیتها (Punchline) چند دهه پیش منسوخ شدند.
در کل، عصر یخبندان سعی دارد حرفی راجعبه ماهیت تمدن و شیوهی پیشرفتش بزند، ولی متاسفانه حرفی که میزند بسیار سطحی و پیشپاافتاده است: تمدنها پیشرفت میکنند. همین و بس. ایدهی پرورش تمدن داخل یخچال یک زوج جوان و ارتباط دادن «عصر یخبندان» با یخچالی که تمدن در آن پرورش مییابد، شاید تنها ایدهی بامزهی آن باشد.
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود هفدهم
تاریخ بدیل (Alternate Histories)
اقتباس از داستان کوتاه «Missives from Possible Futures #1: Alternate History Search Results» اثر جان اسکالزی
سازنده: استودیوی سان کریچر (Sun Creature Studios)
تاریخ بدیل بد است. خیلی بد. یکی از بدترین چیزهایی که در عمرم دیدهام. در واقع پس از پایان اپیزود متوجه شدم که از شدت انزجار اجزای صورتم در هم رفتهاند.
احتمالاً اصطلاح «ایدهی خوب، اجرای بد» را شنیدهاید. تاریخ بدیل سمبل این اصطلاح است. این اپیزود راجعبه اپی (App) به نام مولتیورسیتی (Multiversity) است که به شما نشان میدهد با عوض کردن متغیرهای گوناگون، تاریخ چگونه تغییر خواهد کرد. این ایده فوقالعاده است. در چند ثانیهی اول که متوجه شدم اپیزود قرار است حول محور چنین ایدهای بچرخد ذوقزده شدم. هم به خاطر اینکه ایدهی چنین اپی عالی به نظرم رسید (و امیدوارم روزی در واقعیت ساخته شود) و هم به خاطر اینکه کنجکاو بودم ببینم این اپ چگونه تاریخهای بدیل را به تصویر خواهد کشید. چنین سناریویی پتانسیل زیادی برای جوکها/تحلیلهای تاریخی/سیاسی هوشمندانه دارد.
ولی آخرش چه شد؟ ایده به فجیعترین شکل ممکن به قهقرا رفت.
تاریخهای بدیل راجعبه یکی از رایجترین سوالاتیست که در حوزهی تاریخ بدیل مطرح میشود: اگر هیتلر هیچگاه به قدرت نمیرسید، چه تغییری در تاریخ ایجاد میشد؟ در این اپ شش روش کشته شدن هیتلر و تاثیرات درازمدت آن به تصویر کشیده میشود. همهی سناریوها در سال ۱۹۰۸ و جلوی دانشگاه هنری که هیتلر از آن رد شد اتفاق میافتند.
این اپیزود هم مثل اپیزود ماستها طنز «ابزورد» است، منتها طنز ابزوردی که صرفاً در رندوم بودن خلاصه میشود. هر سناریو از سناریوی قبلی احمقانهتر و بیمزهتر است. انگار جوکهای این اپیزود توسط کامپیوتری نوشته شدهاند که هیچ ایدهای از طنز نداشته و فقط یک سری المان ابزورد را بدون زمینه و به صورت تصادفی با هم ترکیب کرده است (شاید هم واقعاً هدف همین بوده؟). مثلاً در یکی از سناریوها، هیتلر روی صندلی پارک روبروی دانشگاه مینشیند، بعد یک ژلهی غولپیکر روی او میافتد و راوی توضیح میدهد هیتلر به علت خفگی بر اثر فرو رفتن در ژله کشته شد، چون ارتش تزار روسیه سلاحی برای پرتاب ژله تدارک دیده و با کمک این سلاح تمام مخالفان خود را (منجمله لنین و تروتسکی) میکشد. در جنگ جهانی اول روسیه سنگرها را پر از ژله میکند و بدین وسیله بهسرعت پیروز جنگ میشود. بهوسیلهی این سلاح ژلهپرتابکن، روسیه به یکی از ابرقدرتهای دنیا تبدیل میشود و در سال ۱۹۸۸ ولادیمیر پوتین، در حالیکه دارد موسیقی فولک و معروف «کالینکا» را میخواند، بهعنوان اولین مردی که روی ماه قدم گذاشت معرفی میشود.
این اتفاق بامزه یا بانمک نیست. احمقانه است. سناریوهای دیگر نیز به همین اندازه رندوم هستند. در این اپیزود عناصر تاریخی معروف مثل جنگ جهانی اول و دوم، هیتلر، قدم گذاشتن روی ماه همه دستمایهی تعریف کردن یک سری جوک بیمزه و بچگانه شدهاند، در حالیکه با ایدهی این اپیزود میشد خیلی کارها کرد. انیمیشن این اپیزود و صداگذاری اعصابخردکن آن (خصوصاً برای شخص هیتلر) هم همهچیز را بدتر کرده است. کلاً همهی عناصر اپیزود دست به دست هم دادهاند تا آدم را پس بزنند.
من همیشه سعی میکنم از نظرات مطلقگرایانه راجعبه آثار هنری پرهیز کنم و حتی در بدترین و چیپترینشان هم یک نقطهی مثبتی پیدا کنم. تنها نقطهی مثبتی که برای این اپیزود میتوانم پیدا کنم، هجو زیرپوستی کلیت مفهوم تاریخ بدیل است. این اپیزود دارد به ما میگوید که پرسیدن این سوال که «اگر فلان اتفاق نمیافتاد، مسیر تاریخ از چه لحاظ تغییر میکرد؟» اشتباه است. چون متغیرها و مهرههای بازی آنقدر زیاد هستند که هیچ پیشبینی معناداری نمیتوان در این زمینه انجام داد و تنها نتیجهی منطقی ابزوردیتی خالص است. در واقع بد بودن و لوث بودن اپیزود بهخودی خود یک پیام به نظر میرسد، پیامی علیه ژانر تاریخ بدیل. ولی متاسفانه این بد بودن بهقدری شدید و طاقتفرساست که حتی با دیدگاهی همذاتپندارانه و توجیهگرایانه نیز نمیتوان آن را هضم کرد.
کارگردانهای این اپیزود در مصاحبهای مطبوعاتی گفتند حدس میزدند این اپیزود خاطر عدهای را مکدر کند، ولی برایشان مهم نیست و این کاری بود که باید انجام میشد. احتمالاً منظورشان این بوده که شاید عدهای به خاطر تصویر فوقالعاده کاریکاتوری هیتلر یا به مضحکه گرفتن وقایع تاریخی ناراحت شوند، ولی تنها نکتهای که خاطر بنده را مکدر کرد، طنز افتضاح اپیزود بود. اگر کسی میخواهد با هیتلر شوخی کند، لطفاً به مل بروکس (Mel Brooks) رجوع کند.
جداً جان اسکالزی باید در حس طنزش یک تجدیدنظر اساسی انجام دهد.
عشق، مرگ و رباتها – اپیزود هجدهم
نبرد پنهان (Secret War)
اقتباس از داستان کوتاه «Secret War» اثر جف براون
سازنده: استودیوی دیجیک پیکچرز
نبرد پنهان هم مثل Shape-shifters داستان گمانهزن گردونهای است و فرمول آن به شرح زیر است:
چی میشد اگه
*گردونه را میچرخاند*
توی نبرد استالینگراد
*گردونه را میچرخاند*
موجودات جهنمی وجود داشتن؟
البته برخلاف حضور گرگینهها در Shape-Shifters برای وجود موجودات جهنمی در داستان نیمچه توضیحی درنظر گرفته شده است که به علوم غریبه (Occult) مربوط است، ولی خب اگر بخواهیم در بستر جنگ جهانی دوم راجعبه علوم غریبه داستان تعریف کنیم، شاید تعریف کردن داستانها از دید نازیها زمینه و بستر مناسبتری میبود، چون در فرهنگ عامه معمولاً نازیها هستند که دنبال علوم غریبهاند. ولی میشود انتخاب نویسنده را تلاشی در راستای شکستن کلیشهها و پرهیز از اتهام همذاتپنداری با نازیها در نظر گرفت و سختگیری اضافه نکرد.
با توجه به اینکه داستان این اپیزود ممکن است کمی گیجکننده باشد، به نظرم بد نباشد مروری بر اتفاقات آن داشته باشیم (با تشکر از کاربر fasda در ردیت برای ارائهی این خلاصه):
در سال ۱۹۱۹، پلیس مخفی ارتش سرخ با اتکا بر علوم غریبه به احضار موجودات جهنمی روی آورد تا پوز دشمنانش را به خاک بمالد، اما این موجودات از کنترل خارج و در سرزمین روسیه پراکنده شدند. در سال ۱۹۴۲، وسط نبرد استالینگراد، گروهی از سربازان ارتش سرخ مامور از بین بردن لانهی بزرگ این موجودات شدند. ارتباط این سربازان با نیروی هوایی قطع شد، چون نیروی هوایی باید از انتقال محمولههای هوایی به نازیها جلوگیری میکرد. این قسمت از داستان صحت تاریخی دارد و به لطف تلاش نیروی هوایی ارتش سرخ، شوروری به پیروزی بزرگی در این نبرد دست پیدا کرد. فرماندهی سربازان برای کنترل راحتترشان آنها را به دو گروه تقسیم کرد، ولی آن گروهی که در داستان نشان داده نمیشود، به سرنوشتی شوم دچار شد. سربازان دفترچهای را که در آن اطلاعات مربوط به احضار موجودات جهنمی درج شده پیدا کردند، ولی تصمیم گرفتند راجعبه آن به کسی چیزی نگویند، چون پلیس مخفی ارتش سرخ دمار از روزگارشان درخواهد آورد. آنها تلاش کردند به لانه بروند و آنجا را منفجر کنند تا از شر موجودات جهنمی خلاص شوند، اما نقشهیشان نقش بر آب شد و شرایط بدتر شد، چون خیل عظیمی از این موجودات از لانهیشان بیرون آمدند. پسر ستوان و جوانترین عضو گروه مامور شد تا به اطلاع فرماندهی ارتش برساند هرطور شده، از نیروی هوایی کمک بگیرد. باقی سربازان در نبردی نهایی و قهرمانانه در مقابل موجودات جهنمی ایستادگی کردند تا برای سرباز جوان زمان کافی بخرند تا به فرمانده هشدار را اعلام کند. در آخر نیروی هوایی سر میرسد و لانهی موجودات جهنمی را بمباران میکند. تمام.
از لحاظ داستانی جنگ پنهان بد نیست، منتها نقطهی درخشانی ندارد. ترکیب زمینهی نبرد استالینگراد با موجودات جهنمی فاقد زمینهسازی درستحسابی است و با توجه به کوتاه بودن اپیزود و سردرگم بودن کلاف روایی آن، حس همذاتپنداری با شخصیتها برقرار نمیشود و فداکاری نهاییشان تاثیر خاصی روی آدم نمیگذارد. من به هنگام تماشای اپیزود حس کردم زمان آن از ۱۵ دقیقه بیشتر است. نمیدانم این حس طولانی بودن به خاطر کسلکننده بودن داستان بود یا بزرگ بودن و جدی بودن آن (خصوصاً در مقایسه با اپیزودهای دیگر). با این وجود، نیازی به یک اپیزود طولانیتر را حس نمیکردم، چون احساس کردم داستان پتانسیل بیشتری ندارد و درست یا اشتباه، حق مطلب در همین ۱۵ دقیقه ادا شده است.
جنگ پنهان نیز مانند ورای شکاف آکویلا و لاکی ترتین ویترینیست که پشت آن خفنترین تکنیکهای انیمیشنسازی CG به نمایش گذاشته میشود. صحنههای نبرد اپیزود کارگردانی قابلقبولی دارند و از لحاظ تکنیکی حماسی به نظر میرسند، ولی حماسی از نوع پلاستیکی و ریختوپاشگرایانهی هالیوودیاش، نه حماسی از لحاظ بار احساسی.
یکی از نقاط قوت اپیزود که نباید آن را نادیده گرفت، وفاداریاش در به تصویر کشیدن فرهنگ شوروی و روسیه است. در بیشتر آثار غربی به این نکته توجه نمیشود که روسیه هم مثل آمریکا کشوری چندملیتی و چندفرهنگیست و همهی روسها سفیدپوست نیستند. در این اپیزود، یکی از سربازان با ظاهر مردم آسیای شرقی یادآور مردم یاقوت (Yakuts) است و از ظاهر پسر جوان هم اینطور برمیآید که رگوریشهای گرجستانی دارد. همچنین دیالوگهای اپیزود و صداگذاری شخصیتها هم حالوهوایی بهشدت روسی دارد. البته تیم سازندهی انیمیشن روس بوده است و بنابراین این وفاداری فرهنگی به جای اینکه نقطهی قوت باشد، یک پروسهی طبیعیست، ولی همینکه یک شرکت آمریکایی ساختن انیمیشن راجعبه تاریخ روسیه را به خود روسها واگذار کرده است، امیدوارکننده است. معمولاً در صنعت سرگرمی آمریکا به قدر کافی به به فرهنگهای غیرغربی توجه نمیشود.
در کل نبرد پنهان هم مثل تعدادی از اپیزودهای دیگر سریال بیشتر شبیه به میانپردهی ویدئوگیم به نظر میرسد تا داستان مستقل، ولی خب میانپردهای باکیفیت و کلان، مثل میانپردههایی که بلیزارد برای بازیهایش میسازد. از این لحاظ این اپیزود اختتامیهی امنی برای فصل ۱ سریال به حساب میآید، ولی با توجه به سطح کیفی فصل ۱ بعید میدانم این یک تعریف باشد.
جمعبندی
عشق،مرگ، رباتها برای من یک ضدحال اساسی بود. این سریال میتوانست خیلی بهتر از چیزی که هست باشد. نوسان کیفی شدید بین اپیزودها واقعاً قابلتوجیه نیست. تیم میلر گفته بود که در انتخاب داستانها، اولویت با انتخاب داستانی بود که با بقیهی اپیزودها تفاوت داشته باشد. از این لحاظ تصمیم او موفقیتآمیز بوده؛ اپیزودها واقعاً نسبت به هم متفاوتاند، طوری که بهزحمت میتوان آنها را بخشی از یک مجموعه در نظر گرفت. ولی تمایل به سمت متفاوت بودن باعث شده داستانهای سوالبرانگیزی برای اقتباس انتخاب شوند. این سریال برای رستگار شدن در فصلهای بعدی به فلسفهای احتیاج دارد که جان لستر (John Lasseter) راجعبه ساخت انیمیشن در پیکسار (حداقل در دوران طلایی پیکسار) مطرح کرده بود:
«برای شمایی که در مینیون نشستهاید و در صندلی عقب برای کودکانتان کارتون گذاشتهاید، آیا پویانمایی کارتون است که موقع رانندگی و گوش کردن به صدای کارتون توجهتان را جلب میکند؟ نه، برای شما داستان جالب است. برای همین است که ما برای داستان اهمیت زیادی قائلیم. انیمیشن هرچقدر فوقالعاده باشد، نمیتواند داستانی بد را نجات دهد.»
اپیزودهای عشق، مرگ، رباتها عمدتاً از همین مشکل رنج میبرند: انیمیشن خوب در خدمت داستان بد. در ساختن چنین آنتولوژیهایی، تصمیم عاقلانهتر این است که تعداد اپیزودها را کمتر کرد و روی این اپیزودها سرمایهی فکری بیشتری گذاشت.
ولی اگر منطقی نگاه کنیم، حتی تعداد زیاد اپیزودها هم نمیتواند بهانهی خوبی برای کیفیت پایینشان باشد، چون اولاً مسئولیت ساخت هر اپیزود به استودیویی جداگانه محول شده و مشکلاتی از قبیل فشار زیاد یا دلزدگی که گریبانگیر داستانهای دنبالهدار طولانی میشوند برای این سریال خارج از تصور بودند. دوماً انتخاب داستان خوب منابع انسانی خاصی نیاز ندارد. کافیست کسی که مسئول این کار است، سلیقهی خوب و قضاوت صحیح داشته باشد. حالا شاید بگویید سلیقه امری شخصیست، ولی بیایید قبول کنیم Helping Hand، حداقل به خاطر شباهت بیش از حدش به جاذبه، بهترین داستانی نبود که میشد راجعبه کشمکش یک فضانورد اقتباس کرد. واقعاً برایم سوال است که چرا سازندگان سریال اصرار داشتد که حتماً داستانهای چند سال اخیر را اقتباس کنند؟ مشکل اینجاست که این داستان کوتاههای جدید هیچکدام راجعبه چیزی که دارد در لحظه اتفاق میافتد حرف نمیزنند و همهیشان بهشدت کلینگر هستند. پرداختن به دغدغههای لحظهای مردم یکی از نقاط قوت آینهی سیاه بود و عشق،مرگ، رباتها از این نقطهی قوت بیبهره است.
چرا از گنجینهی بینهایت داستان کوتاههای گمانهزن کلاسیک استفاده نکردند؟ چرا از داستان کوتاههایی که برندهی جوایز معتبر مثل هوگو شدهاند استفاده نکردند؟ بهعنوان مثال، «دهانی ندارم و باید جیغ بکشم» هارلن الیسون خوراک چنین آنتولوژیای است و پتناسیل آن برای تبدیل شدن به انیمیشن CG بسیار زیاد است. این داستان علاقهی وافر سازندگان سریال به خشونت و مسائل جنسی را هم تامین میکند. با توجه به بودجهای که برای ساخت این سریال مصرف شده، میشد از آن برای جاودانه کردن داستان کوتاههای کلاسیک گمانهزن استفاده کرد، ولی به جایش این بودجه صرف پویانمایی داستان کوتاههایی شده که حتی بهترین داستان کوتاه نویسندهیشان هم نیست. به نظرم تنها نویسندهای که به طور شایستهای در سریال معرفی شد، آلاستر رینولدز بود.
با تمام این حرفها، از ساخته شدن عشق،مرگ، رباتها خوشحالم. فصل ۱، با وجود تمام کمبودهایش، به طور غیرمستقیم و معکوس باعث شد چیزهای زیادی راجعبه قصهگویی کشف کنم (بیشتر راجعبه اینکه چگونه قصه تعریف نکرد) و امیدوارم فصلهای بیشتری از آن ساخته شود. لااقل اگر در هر فصل یک اپیزود مثل زیما بلو پیدا شود، شاید تماشای باقی اپیزودها را هم توجیه کند.
پ.ن.: در ادامه ردهبندی اپیزودهای عشق، مرگ، رباتها را از بدترین به بهترین مشاهده میکنید. لازم است تاکید کنم که این ردهبندی نظر شخصی من است.
18. Alternate Histories (با فاصلهی زیاد بدترین اپیزود)
17. When the Yogurt Took Over
16. SUITS
15. Blindspot
14. The Dump
13. Sucker of Souls
12. Fish Night
11. Helping Hand
10. Ice Age
9. Three Robots
8. Shape-Shifters
7. Secret War
6. The Witness
5. Lucky Thriteen
4. Beyond the Aquila Rift
3. Sonnie’s Edge
2. Good Hunting
1. Zima Blue (با فاصلهی زیاد بهترین اپیزود)
-
چه عجب :)))))
آقا این جان اسکالزی تو جنگ پیرمرد این قدر بی نمک نیست شاید جوکاش تو داستان کوتاه نمیگیره
درباره داستان های اقتباس شده هم حقیقتش من دنبال بعضی هاشون خیلی گشتم…اصن یه تعدادشون هیچ نتیجه منطقی براشون تو گوگل نمیاد….ولی این نویسنده secret war تو وبلاگش نوشته بود که اصن داستانو چند سال پیش به نت فلیکس فروخته…شاید بقیه داستان ها هم همینطوری ان مثلا حق اقتباسشون از قبل دست نت فلیکس بوده بعد نت فلیکس واسه اینکه هزینه ها رو بیاره پایین گفته از رو اینا اقتباس کنین -
نقد خیلی خوبی بود
-
به نظر من اپیزود آشغالدونی یه معنی داشت.
اونم این که سلیقه و نظر هر کسی برای خودش بسیار عزیزه و کسی حق نداره اونو زیر سوال ببره.
اون آشغالدونی کثیف و بوگندو ، برای صاحبش یه خونه ی دوست داشتنیه و کسی حق نداره بگه چرا اینجارو دوست داری.
اون هیولا هم نماد تعصب افرادی هست که سلیقشون رو زیر سوال میبریم. اون هیولا (تعصب) اجازه نمیده که هیچکس نظر صاحب آشغالدونی رو نسبت به محل زندگیش عوض کنه. چه دوستش باشه چه مامور دولت. -
داستان Zima Blue داستان جدیدی از آلاستر رینولدز نیست. در اصل بر اساس داستان کوتاهی از ری بردبری. بنام. مسافر زمان هست. داستان رو که بخونید متوجه میشید که این ایپیزود در اصل اقتباسی است از داستان نامبرده.
-
دقت بفرمایید که خود اپیزود هم اسمش Zima Blue هست و در نتیجه از همین داستان رینولدز اقتباس شده.
این که زیما بلو خودش از اون داستان ری بردبری اومده یا نه… دیگه به نظرم بین رینولدز و بردبریه.
-
-
از نظرمن قسمتی که ماست همه کاره میشه برای من خیلی آشناست که دولت مردان ما از یه ماست کمتر میفهمند و منظور این قسمت اینه که در بعضی از کشورها حکومتی دارند که حتی تو سرشون ماست هم نیست و بخاطر همین مملکت رو به فنا میدن از نظر من قسمت خیلی باحالی بود
-
من سریالو دیدم و بعد از هر اپیزود تحلیلهای شمارو خوندم و فهمیدم که سریالهارو نباید صرفا به خاطر امتیاز بالاشون دوست داشت.. اگر این صفحهی شما رو پیدا نمیکردم بعد از هر اپیزود با خودم فکر میکردم که لابد مشکل از منه که این ایپزود رو نفهمیدم وگرنه امتیازش نشون میده واقعا سریال خاصیه.. و من ممنونم از شما که باعث میشین بیشتر به مفهوم فیلمها و به وقت خودم اهمیت بدم و فیلمها رو صرفا برای وقت گذرونی نبینم.. تبریک میگم به شما و بیان شیوایی که تحت تاثیر امتیاز اپیزودها قرار نگرفت و تمام عیب و قوتهارو گفت
-
ممنون از مطالب شما بعد دیدن هر اپیزود به این صفحه سر زدم سپاس
-
زيما بلو رو يك مكاشفه ي ده دقيقه اي است. ما بقي اپيزودها به راحتي قابل صرفه نظر كردن هستند.