استراتژی‌های جنگ در وستروس

2
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

داستان نغمه‌ی آتش و یخ به اعتبار گفته‌های خود نویسنده، به نبرد رزها و جنگ صدساله پیوند خورده است. اما خود نبردها تا چه حد از واقعیت نبرد قرون وسطایی الهام می‌گیرند؟

به نظر می‌رسد که داستانِ وستروس اثر جورج ر.ر. مارتین در قیاس با آنچه واقعا در قرون وسطا رخ داد، نبردهای بیشتر و پربسامدتری را در خود جای داده است. در نبرد پادشاهان در مدتِ پیکار یکساله‌ی راب استارک در جنوب پنج عملیات میدانی وجود دارد (چنگال سبز، درختستانِ نجواگر، نبرد خیمه‌ها، آکس‌کراس(گذرگاه گاو)، پرتگاه). هرچند، در دنیای واقعیِ ما، این قبیل درگیری‌ها بسیار نادر هستند: ادوارد، شاهزاده‌ی سیاه، احتمالاً دلاورترین فرمانده انگلستان در قرن چهاردهم محسوب می‌شد، اما نبردهای یکساله‌ی سرنوشت‌سازِ راب در قیاس با تنها سه نبردی که در سرتاسر حیات واقعیِ ادوارد رخ داد واقعاً زیاد و شدید بودند.

یقیناً، به راه انداختنِ تمام این پیکارها در خدمت درام داستان است ــ کسی دلش نمی‌خواهد قصه‌‌های هیجان‌انگیز میگسازی و قماربازیِ ماجراجویانه‌ی اهالی یک خیمه‌گاه نظامی که ماه‌ها حول دیوار قلعه‌ای اردو زده‌اند را بخواند، یا قصه‌ای درباره‌ی تکاپوی قهرمانانه‌ی یک فرمانده نظامی بی‌باک بخواند که نایل به  کشف روش‌های جدید و هیجان‌انگیزی می‌شود که مانع مرگ سربازانش به خاطر اسهال خونی می‌شود و در ضمن در وقت‌های اضافه جلوی قمه‌کشی و هم‌قطارکشی‌هایشان را هم می‌گیرد. هرچه باشد مارتین نویسنده‌ای کارکشته و ماهر است، و به همین دلیل هم تمام آن محاصره‌ها در مجموعه‌ی یخ و آتش رخ می‌دهند؛ چه تمایل داشته باشیم آنها را در زمان گذشته به شمار آوریم و چه فوراً نظرگاهی را که شخصیت اصلی نشان می‌دهد اختیار کنیم. جیمی را به عنوان شاهدی در نظر بگیرید که به محاصره‌ی ریورران ــ که به طرز بدی ترتیب داده شده ــ و نیز به جنگِ فرسایشیِ براکن/بلک‌وود در مجموعه‌ی ضیافتی برای کلاغ‌ها خاتمه می‌دهد، و شیوه‌ای را در نظر بگیرید که از خلالش دنی در طوفان شمشیرها به منزله‌ی کسی توصیف می‌شود که با زیرکی میرین را تصاحب می‌کند. اما همه اینها به چه ترتیب به واقعیت گره می‌خورد؟

در نظر نخست به نظر می‌رسد که انگار مارتین در مقام نویسنده سندیت یا اعتبارِ وقایع را فدای تعریف‌کردنِ یک داستان اکشن و پروبال‌دادن به شخصیت‌هایش کرده است. بیایید از دوره‌ی شاهزاده‌ی سیاه که اولین بخش جنگ صدساله را دربرمی‌گیرد به عنوان نقطه‌ی مقابلِ دوران راب استارک استفاده کنیم. در جریان این جنگ صد ساله ــ که اگر بخواهیم داستان بس پیچیده‌اش را به زبان ساده بگوییم، یک نبردِ چندنسلی بود بر سر اینکه آیا شاه انگلستان شاه فرانسه هم باشد یا نه ــ اولین جنگی که ادوارد در آن شرکت کرد، کریچی، در 1346 رنگ رزم را به خود دید، یعنی وقتی ادوارد تنها 16 بهار از عمرش را سپری کرده بود (همان سنی که راب استارک در مجموعه‌ی ازدواج سرخ دارد)؛ جنگ دوم، پواتیه، ده سال پس از 1356 به مصاف انجامید؛ سومین و واپسین جنگ، ناژرا، یازده سال بعد از آن در 1367 رخ داد.

وستروس

تصویری از ادوارد شاهزاده‌ی ولز، شاهزاده‌ی سیاه، مردی که احتمالاً مهم‌ترین شخصیت جنگ‌های صدساله‌ی بریتانیا-فرانسه بود.

این به معنای آن نیست که ادوارد باقی وقتش را مشغول کریکت بازی کردن و خوردنِ ساندویچ‌های کوچکِ تره‌تیزک بوده. خیر، زندگی او هم مثل اکثر هم‌پالکی‌هایش بود و غالب اوقاتِ این دوره‌ از زندگیِ یک انسان ارتشیِ زبردستِ قرن چهاردهمی، مصروفِ محاصره‌ی شهرها می‌شد (در یک مورد، محاصره‌ی کاله در سال 1346-47 یک سال طول کشید) و تمام آن شهر نیز کاملاً ویران. نه زدوخورد یا نبرد، بلکه محاصره و تاخت‌و‌تاز مسلحانه (احاطه‌ی هدف با دسته‌ی سواره‌نظام) حالاتِ متعارفِ رزم‌آراییِ قرون وسطایی بودند. تقدیرِ سلطنت‌ها در سده‌های میانه با زدوخوردِ شوالیه‌های جوشن‌پوش و زره‌دار، و تکاپوی دو خصمِ همتراز رقم نمی‌خورد، بل در عوض، به روش‌هایی بی‌شرفانه و شرم‌آور، از طریق حفر چال‌ها یا خندق‌ها، سوزاندنِ اجساد، تجاوز به دهاقین و کشتار اهالی میسر می‌شد.

چرا این کار ساده بود: به خاطر وجودِ قلعه‌ها.

در این مقاله، ما به قلاع یا کلات‌ها یا دژهای قرون وسطایی نگاهی می‌اندازیم، و می‌پرسیم این استحکامات به چه نحوی بر اقتصادها و بر واقعیات جنگ تأثیر گذاشتند، چطور و چرا در انتهای قرون میانه تغییر کردند، و چه اثراتی بر جامعه داشتند. سپس، بین آنچه در دنیای واقعی اتفاق افتاد و آنچه در تاریخِ وستروسی رخ می‌دهد مقایسه‌ای صورت می‌دهیم تا نهایتا ببینیم که آیا مارتین جزئیات تطبیقی مذکور را به نادرستی درک و اقتباس کرد یا نه.


بفرمایید به قلعه‌‌ام


نزد یک فرمانده‌ی تازنده‌ی قرون وسطایی، یک قلعه یا شهری دژسازی‌شده در بهترین حالت به عنوان یک ظرفِ سنگی به تصور درمی‌آید، ظرفی که چیزهای ناگوار مختلفی را دربرمی‌گیرد که می‌توانند به شما گزند و صدمه برسانند. اولین و محرزترین چیزهایی که این ظرف دربرمی‌گیرد افزاری چون تیروکمان [زوبین و خدنگ]، روغن داغ، و سنگ‌هایی است با قابلیت نشانه‌گرفتن و پرتاب‌کردن، فروانداختن، یا به هوا پرت‌کردن. این ابزارآلات قلعه را به چیزی چون یک خارپشت بدل می‌کنند: اگر از جلو هجوم ببرید احتمالاً حتا آسیب بیشتری هم می‌بینید.

اما اگر هم از خیر قلعه بگذرید، دومین چیزی که این ظرف سنگی در خود جای داده سربازان هستند. قلعه‌ای که هنوز به تصرف درنیامده باشد می‌تواند مایه‌ی دردسرِ عظیمی برای عقبه‌ی جبهه‌ به شمار آید، خصوصاً وقتی پادگانِ قلعه به قلب صفوف حریف شبیخون بزند تا خط تدارکاتی‌اش [شاملِ تأمین ملزومات و آذوقه] را دربنوردد و قطع کند. شخصیتی چون استانیس در مجموعه‌ی نبرد شاهان هم از لحاظ روشمندی و هم از لحاظ واقع‌گرایی، همچون یک فرمانده‌ی قرون وسطایی واقعی رفتار می‌کند، خصوصاً وقتی درمی‌یابد که نمی‌تواند بدون چیرگی استورم اِند را ترک کند، و تا کینگز لندینگ [پایتختِ هفت اقلیمِ شاهی، واقع بر ساحل شرقیِ قاره‌ی وستروس] پیش می‌تازد. از بخت خوش او، ملیساندرِ آشایی آنجاست تا فوراً به محاصره پایان دهد و طرح داستانی را پیش برد. (یقیناً، در قرون وسطا، کاهنه‌های کمتری در خدمت خدایگان روشنایی [یا ریلور] بودند تا با احظارِ آدمکشانِ سایه، آن فرماندهانِ گردن‌فرازِ پادگان را به زیر بکشند.‌)

سومین چیزی که یک قلعه دارد حیثیت یا اعتبارش است ــ سلاحی بسیار انتزاعی‌تر از یک تخته سنگ واقعی که صرفاً یکبار از منجنیقی پرتاب می‌شود، اما همین سلاح [حیثیت] در درازمدت به اندازه‌ی آن سنگ قابلیت گزند دارد. در گذشته یک قلعه فقط یک سکونتگاهِ مستحکم نبود، قلعه جایگاه حکومت و قوه‌ی قضاییه هم بود. به عبارت دیگر، قلعه نماد اقتدار بود. اگر قصد دستپاچه‌کردنِ دشمن‌تان را دارید، اگر خیال دارید او را از قدرت عزل نموده و سرزمین‌هایش را متصرف شوید، پس وقتی او را همچنان بر سر قدرت باقی می‌گذارید و اجازه می‌دهید بر قصرهایش استیلا داشته باشد مثل این است که بگویید: تو اصلاً یک تهدید واقعی به حساب نمی‌آیی. این هم دلیل دیگری است که استانیس باید استورم اند را تصرف می‌کرد: به عنوان یک دژ وفادار به تاج‌و‌تخت که هنوز انگیزه‌ی انتقام مرگ برادرش، رنلی، در او زنده بود، درست همانطور که جایگاه اجدادیِ خاندان براثیون هم نماد مهمِ حقانیت و مشروعیت به شمار می‌آمد.

هرچند، از نظرگاهِ یک مدافع، قلعه‌ها یک موقعیتِ برد‌ـ‌برد هستند. از یک نظر، استفاده از قلعه‌ها روش شدیداً مقرون‌به‌صرفه‌ای برای کنترل قلمرو است. یقیناً درست است که ساختن قلعه پرهزینه است، اما یکبار ترتیب این کار داده می‌شود و دوباره‌کاری ندارد، و اینطور نیست که بعد از ساخت قلعه و تقاضای کار شاق از بردگان و رعیت‌ها، آنها بتوانند از شما تقاضای دستمزد اضافه‌کاری کنند. در عوض، پرداخت دستمزد به سربازان یک معضل است. اربابان قرون وسطا از پس تأمین مالی سبک زندگی‌شان برمی‌آمدند و با کشیدنِ شیره‌ی رعایا و استخراجِ ارزش مازاد از جامعه‌ی کشاورزیِ آن زمان ــ یعنی از دهقانانی که تنها قادر به گذران و معاش روزمره بودند ــ هزینه‌های جنگی را تأمین می‌کردند. یک ارتش زمینی بسیار پر هزینه است، زیرا باید قشون را تغذیه کرد، سلاح در اختیار سربازان گذاشت، و به آنها اجرت پرداخت. نظام‌های مالیاتی آن عصر ناکارا بودند، و سخت هم بود که آن احشام، حبوبات و کار اجباری را با چیزی دیگر تبدیل و معاوضه کرد خصوصاً وقتی دهقان‌هایتان دارند به صورت سلاح، اسب و سکه به شما مالیات می‌پرداختند. به همین دلیل است که نظام فئودالی ناگهان در اوایل قرون وسطا پدیدار شد: حامیان و متحدان شما، در مقابل وظیفه‌شناسی و وفاداری‌شان، سرزمین‌ها و دهاقینِ مختص خود را به دست می‌آوردند تا از آنها پشتیبانی کنند و در ازای ابزارآلات‌شان به آنها دستمزد بدهند.

حتا بعداً، پس از آنکه اقتصاد به صورت پولی درآمد و سربازان در ازای کارهایشان پول دریافت می‌کردند، درآمدشان چندان با دستمزهایشان در دولت‌ـ‌ملت‌های مرکزیت‌یافته‌ی بعدی قابل قیاس نبودند؛ منظورمان دولت‌ـ‌ملت‌های متمرکزی هستند که دارای ارتشی متشکل از مالیات‌بگیران و مأموران رسمی بودند. [1] از لحاظ اقتصادی، شاه در قرون وسطا تنها یک ارباب از بین اربابان بسیار بود، اما لزوماً میزان ثروتش بیشتر از سایر نجیب‌زادگان نبود. بدین ترتیب، ارتش‌ها قرون وسطایی تمایل داشتند تنها به وقت لزوم جمع‌و‌جور شوند، و بعد از رفع نیاز هم فورا مرخص می‌شدند.

ارتش‌های قرون وسطایی معمولاً تنها از چند هزار مرد قدرتمند تشکیل می‌شدند، گرچه یک شاه یا ارباب بزرگِ دیگر دست‌کم در ظاهر وفاداری (و حمایتِ نظامیِ) رعایا و غلامانش را داشت و می‌توانست نیروی بسیار بزرگتری را در صورت لزوم فراهم آورد؛ درست همانطور که یک ارباب وستروسی می‌تواند «بیرق‌هایش را فرابخواند». ارتش‌های منظم بزرگ ابداعِ دولت‌ـ‌ملت‌های مدرنِ اولیه بودند، آنها از این مزیت برخوردار بودند که به جای صدها ارباب خرده‌پا ــ که هر کدام حقِ جمع‌آوری مالیات‌ها و تدارک ارتش خصوصی‌اش را داشت ــ یک ساختارِ حکومتی مشترک داشتند. دولت‌ـ‌ملت‌ها همچنین برای وصول مالیات‌ها یک ارتش حرفه‌ای شاملِ دیوان‌سالاران را ترتیب داده بودند. فرضاً در قیاس با لویی چهاردهم پادشاه فرانسه، به عنوان مظهر حکمرانِ مطلق‌نگری نه چندان مدرن که به 300000 هزار نفر فرمان می‌داد، یک اربابِ قرون‌وسطایی شدیداً نیازمند وجوه مالی بود و شدیداً به خوش‌قلبیِ رعایا و متحدانش اتکا داشت.

وستروس

ریورران – دژ خاندان تالی

به همین دلیل بود که در دوران قرون وسطا، قلعه‌ها یک مزیت اقتصادی به شمار می‌آمدند: در آن زمانه می‌شد یک دژ و قلمرو مرتبط با آن را به وسیله‌ی کسر کوچکی از افراد مورد نیاز برای یک ارتش زمینی حراست کرد. برای مثال، در پی موفقیتِ چشمگیرِ اولین جنگ صلیبی به سال 1097، سرزمین مقدس به مدت ۲۰۰ سال به دست تعداد نسبتاً کمی سرباز اما به یمن وجودِ قلعه‌های مستحکم متعدد، به تصرف صلیبی‌ها در آمد، قلاعی چون قلعه‌ی شوالیه‌های کراک [Krak]. جنگاورانِ عصرِ Reconquista در اسپانیا از قرن دوازدهم تا قرن پانزدهم دژ به دژ، و از شهری سنگربندی‌شده تا شهرِ سنگربندی‌شده‌ی دیگر، به همین نحو می‌جنگیدند.

خب، پس اگر یک مهاجم واقعی قرون وسطایی باشید چه می‌کنید؟ پاسخ: دسته‌ی سواره‌نظام [chevauchée]. با سوزاندن اجساد، قلع‌و‌قمع حیوانات، و ایجاد رعب و وحشت بین رعایای دهاتی، نه تنها برای ادامه‌ی چپاول سربازانتان خوراک و اُجرت تدارک می‌بینید، بل می‌توانید دشمن را از این بابت شرمسار کنید که نبردی گشوده را در رزمگاهی که شما برگزیدید در اختیارتان گذاشته است. تاریخدانان این نوع استراتژی را به یاد پابلیوس فلاویوس وجتیوس رناتوس که در روم متاخر می‌زیست «نبرد وِجِتی» نامیدند؛ وجتیوس در کتابش، «درباره‌ی موضوعاتِ نظامی» ــ کتابی که برای فرماندهان نظامی در قرون وسطا حکمِ یک کتاب راهنمای مکرر‌ـ‌خوانده‌شده را داشت ــ درباره این سنخ از نبرد استدلال می‌کند. می‌توان نبرد وجتی را به‌منزله‌ی یکجور تصمیم‌گیری عقلانی نگریست، بازی بزرگِ «مخمصه‌ی زندانی» با حرکت‌ها و چرخش‌های بسیاری برای هر بازیگر، طوری‌که همه دقیقاً می‌دانند که امتیاز یا بُرد در چیست.

وستروس

مشخصاً، ماجراجویانه‌ترین استراتژی برای یک مهاجم این است که طرفِ دیگر را به جنگ‌طلبی وادارد. این همان کاری است که شاهزاده‌ی سیاه در رزمایشِ پوآتیه انجام داد. دسته‌های عظیمِ سواره‌نظامِ متعلق به شاه ادوارد در سال‌های 1355 و 1356 طوری طراحی شده بودند که شاه فرانسه، ژان دوم، را به نبرد بکشانند؛ آن هم از طریق نشان‌دادنِ اینکه او نمی‌تواند از سرزمین‌هایش دفاع کند و از اینرو به هیچ وجه یک شاه راستین به حساب نمی‌آید. ژان طعمه را به دهان گرفت و به تعقیب ادوارد در قلب خاک فرانسه پرداخت، و سرانجام او را نزدیک شهرستانِ تورز گیر انداخت. ادوارد، که تنها 6000 پیاده‌نظام در اختیار داشت، رویاروی 8000 سواره‌نظامِ تا دندان مسلح و 3000 سرباز رسته‌ی پیاده‌نظامِ ژان قرار گرفته بود؛ تعداد نیروهای ژان خیلی زیاد بود. هرچند، او توانسته بود با اعلام جنگ موضعی برتر اتخاذ کند، در حالیکه خطوط پدافندیِ جبهه از طلایه‌داران‌اش دفاع می‌کردند، و سایر نیروهای دفاعی‌اش در عقبه‌ و جناحین به یُمن وجود جنگل و یک رودخانه در امان بودند. شوالیه‌ی فرانسوی مجبور بود قوای نیروها‌یش را بر چند نقطه در دیواره‌های دفاعی متمرکز کند، یعنی همان جاهایی‌که ‌‌کمانداران انگلیسی و سواره‌نظامِ سرتاپا مسلح آنها می‌توانستند فرانسویان را در تنگنا و حصر قرار دهند. تقدیرِ ارتش فرانسه به دست شوالیه‌ی انگلیسی مُهر و موم شد آنگاه که با نیروهای ذخیره [یا سربازان احتیاط] از دل جنگل حمله کردند و تا قلبِ لشکر فرانسه را درنوردیدند. این وضعیت طنین‌افکنیِ آوازه‌ی فتح انگلیسی‌ها بود که به اسارتِ ژان دوم و عقب‌نشینیِ هنگفت و نیز به عقب‌نشینی جنگی فرانسوی منجر شد، همه‌ی اینها به لطفِ این استراتژی شاهزاده‌ی سیاه میسر شد: اینکه بی‌مهابا و شتابزده، روبه‌جلو به رزمگاهِ دشمن نتازد، بل در عوض دشمن‌اش را وادارد که به تعقیب او بپردازد طوریکه خود بتواند میدان نبردش را انتخاب کند.

به همین سیاق، در بازی تاج و تخت، تایوین لنیستر با گسیل‌کردنِ گرگور کلیگین به یورش، تجاوز و غارتِ بی‌دلیل و توجیه‌ناپذیر در ریورلندز، «جنگِ پنج پادشاه» را به راه می‌اندازد. در یکی از حرکات تأثیرگذارتر و واقع‌گراترِ داستان، نه تنها این وظیفه‌ی نِد استارک است که صلحِ شاهی را حفظ کند بلکه ریورلندز تحت حاکمیتِ خاندان تالی، و به عبارتی خویشاوندان سببی‌اش، قرار دارد و در نتیجه شاهی که دست‌اش نتواند حتا از سرزمین‌ها خانوادگیِ همسرش دفاع کند اصلا و ابداً دست نیست، و در واقع این شاه اصلاً هیچ دستی ندارد. آبرو پاسخی جانانه می‌طلبد، اما متأسفانه (شاید هم خوشبختانه) پای نِد از بابت حمله‌ی قبلیِ جیمی لنیستر شکسته است، و در نتیجه به جای خودش بریک دنداریون را می‌فرستند. در نبرد فاجعه‌بارِ Mummer’s Ford، ارتش سلطنتی  مورد شبیخونِ نیروهای لنیستر قرار می‌گیرد و کاملاً منهدم می‌گردد. حتا اگر نِد از درگیری‌اش با لنیسترها زخمی نشده بود، باز این ارباب وینترفل بود که اسیر یا کشته شده، و بدین ترتیب حتا پیش از آنکه جنگ آغاز شود نقه‌ی پایانی بر آن گذارده می‌شد. مخاطب به این امید بود که ند بتواند از طریق چنین ترفند جنگیِ آشکاری ماوقع را ببیند، اما نقطه‌ضعفِ مهلک او این بود که طبیعتِ بی‌غل‌و‌غش، شریف و روراست‌اش مانع از این می‌شد که نیات واقعی سایرین را ببیند ــ البته که اینها کیفیاتی بسیار بد در یک فرمانده قرون وسطایی به شمار می‌آیند.

اما همانطور که در بالا اشاره شد، به نظر نمی‌رسد که نبرد وجتی قاعده‌ی اصلی در وستروس باشد. محاصره‌ها اتفاق می‌افتند اما ظاهراً نقشه‌ی کلیِ فرماندهان یافتن و انهدامِ لشکر دشمن است. از این حیث، نبردهای وستروس به جنگ‌های دوران رنسانس و اوایل دوره مدرن شباهت دارند. پس چطور این شیوه‌ی جدیدِ جنگیدن رخ داد، و آیا نظیرهایی در تاریخ وستروس دارد؟


انقلابی در جنگ‌افزار


در قرون وسطای واقعی، ابداعی که به برتری قلعه یا شهر دژبندی‌شده منجر شد آشنایی با باروت در اواخر قرن چهاردهم و اوایل قرن پانزدهم بود ــ نه به این خاطر که باروت می‌توانست از دلِ زره‌پوش شلیک کند (اولین تپانچه‌ها بسیار نامرغوبتر از خاج‌کمان‌ها بودند) بل به خاطر اینکه لوله‌ی اسلحه می‌توانست حتا مستحکم‌ترین دژبندی‌ها را مهار کند و به زیر بکشد (گرچه باز هم در اینجا، منظور این نیست که باروت صرفا «از خلال استوانه منفجر بشود»). گرچه خود این هم استثنائی را شامل می‌شود که اثباتِ قاعده است، منظورمان وقتی است که لوله‌ی توپِ سلطان محمد دوم دیوارهای قسطنطنیه را در سال 1453 ویران کرد، این واقعه چیزی بیش از سقوطِ واپسین پایگاه مرزیِ امپراطوری روم به شمار می‌آمد؛ این واقعه از تغییر ابدی رزم‌آرایی خبر می‌داد.

از آنجاکه قلعه‌ها و دژها دیگر ابزار موثری برای کنترل قلمرو محسوب نمی‌شدند، تنها بدیلِ یک فرمانده اعلام جنگ بود. اکنون، طرفی که ارتش بزرگتری داشت از مزیتی قطعی سود می‌برد. با ارتش‌های بزرگتر جدید و نیاز به توپخانه‌ی پیچیده‌تر، جنگ بسیار پرهزینه‌تر شد. به زودی، تنها اربابان بزرگ می‌توانستند از پس توشه‌آماییِ ارتش‌ها برآیند، و تکامل طبیعی به نفع آن سازمان‌های سیاسی تمام شد که می‌توانستند برای تجهیز مالی ارتش‌ها عایدی‌های مالیاتی جمع کنند، آنقدر زیاد که برای رقابت در رزمگاه مکفی باشد. به همین دلیل بود که دولت مدرن اولیه زاده شد، با شاهی در صدرِ هرم اجتماعی، که از سوی وزرایش همراهی می‌شد. اندکی از نجیب‌زادگان نیز به نوبه خود به طبقه‌ی افسر یا نوعی صاحب‌منصب در این ارتش‌ها بدل شدند. تاریخدانان این فرایند را «انقلاب نظامی یا ارتشی» می‌نامند، فرایندی که بدین قرار پیش رفت:

وستروس

اگر بخواهیم تکامل موازی میان واقعیتِ قرون وسطا و تصاویر سریال را پی بگیریم، وستروس هم نوعی انقلاب نظامی به سبک خودش داشت، تنها فرقش این بود که به جای توپ‌ها و رسته‌ی توپخانه، اژدها در کار بود. هَرِنِ سیاه، حاکم خودبین و متکبرِ ریورلندز، آموزه‌ی عینیِ واقعه‌ای است که طی آن یک قلعه به نبردی وارد می‌شود که اژدها در آن حضور دارد. هَرِن به تازگی هَرن‌هال، بزرگترین و مجلل‌ترین دژ در وستروس را ساخته، آن هم وقتی که اگانِ فاتح را با ارتشی کوچک، و نیز با خواهران‌ـ‌همسرانش، ویسنیا و ری‌نیس، و همراه با سه اژدهای‌شان، پشت دروازه‌های دژش می‌بیند. همانطور که ننِ سالخورده به فرزندان استارک گفت: «و شاه هَرِن آموخت که ستبر دیوارها و سربه‌فلک‌کشیده بروج رویاروی آتشین اژدهایان چندان کاری از پیش نخواهد برد، زیرا اژدهایان به پرواز درمی‌آید.» به نظر می‌رسد که وستروس دقیقاً از روی عصر باروت به عصرِ برتری هوایی می‌پرد [یادداشت ویراستار: ذکر این نکته خالی از لطف نیست که بسیاری از اسامی توپخانه‌های اولیه اسامی مربوط به سنخِ اژدها بودند: سرپنت یا افعی، باسیلیسک یا سوسمار بالدار و الخ]. شاهانِ استورم‌لندز، وسترلندز و ریچ با دیدن سرنوشتِ هَرِن، تصمیم می‌گیرند که در زمین باز بجنگند و البته ویران می‌شوند، در حالیکه شاهان نورث، ویل، و اولدتاون، به نحوی صلح‌آمیز به تسلیم تن می‌دهند. تنها مردمان دُرنیش با موفقیت از طریق پیکار چریکی دست به مقاومت می‌زنند و بعداً هم از طریق ازدواج یا وصلت، همچون اهالی ولز و اسکاتلند، یک هویت فرهنگی ناسیونالیستی و متمایز را برای خودشان حفظ می‌کنند.

«انقلاب اژدها» در وستروس برخی تأثیرات سیاسی هم دربردارد که مشابه با انقلاب نظامی در اروپا از کاردرآمده است: آگان فاتح، شش اقلیم از هفت اقلیم سلطنتی را در یک دولت‌ـ‌ملتِ متمرکز ادغام و متحد می‌کند، و یک پایتخت و حکومتی مناسب را همراه با دفاتری چون مدیریتِ مسکوکات، مدیریت قوانین، مدیریت کشتی‌ها، و دستیاران شاه، در کینگز لندینگ برپا می‌نماید. هرچند، امور داستانی دقیقاً مطابق با واقعیت امور در زندگی و تاریخ پیش نمی‌رود، خصوصاً آنجاکه سازمان سیاسی تا حد دولت‌های متمرکزی پیش می‌رود که اشراف‌زادگانی دارند که تابعِ شاه هستند. یک دلیلش احتمالاً این است که تارگرین‌ها والریان‌ بودند، که این امر بی‌تردید به آزادی و توسعه‌ی اقتصادی سهام‌داران و شرط‌بندها در اقلیم سلطنتی منجر شد، درست همانطور که در ممالک آزاد و باستانیِ والیریا اتفاق افتاد. یقیناً وستروس نیز بسیار بزرگ است و عمل‌کردن به نیابت از خانواده‌های متنفذ و پیشتاز برای یاری‌رساندن در حکومت معنادار بود؛ عناوینِ سنتی مثل والیِ شمال، جنوب، شرق و غرب نیز به همین دلیل استعمال می‌شدند.

هرچند دلیل واقعی برای انحطاط سیاسی وستروس شاید ماهیتِ واپسین تسلیحات‌شان باشد. اژدهایان در یک جنبه‌ی مهم برخلاف رسته‌ی توپخانه هستند: با هیچ میزان پولی نمی‌توانید اژدهای بیشتری بخرید. اگر اژدهایان بتوانند مواضع هماوردتان را یکسره بسوزانند و خاکستر کنند پس لزومی در گردآوری ارتشی عظیم از اژدهایان نیست، و حتا لزومی هم ندارد که با خریدن اژدهای هرچه‌بیشتر خودتان را قدرتمندتر کنید. از این رو، اقتصاد و نظام مالیاتی، بدون انگیزه و محرکی برای مدرن‌شدن، در شیوه‌ی تولیدِ قرون وسطایی گرفتار باقی ماندند. در نتیجه، در دفاع از اهالی وستروس، حتا تواناترین مدیر مالی هم استفاده‌ی محدودی دارد وقتی بنیانِ قدرت شما لابه‌لای آرواره‌های خزنده‌ای آتش‌ـ‌دمان و عظیم‌الجثه واقع شده است.

یقیناً در طی زمانی که نعمه‌ی آتش و یخ اتفاق می‌افتد، از مرگِ آخرین اژدهای تارگرین 150 سال گذشته است. چرا شیوه‌های منسوخِ مبارزه هنوز هم تداوم دارند؟ چرا جامعه به نبردِ مبتنی بر محاصره رجعت نمی‌کند؟ ماهیتِ غیر‌ـ‌وجتیِ جنگِ پنچ پادشاه را چطور می‌توان توضیح داد؟


تنها خیره‌سران اسب‌تازی می‌کنند؟


همانطور که استیفن موریلوی تاریخدان اشاره می‌کند، نبرد وجتی از تعامل طبیعیِ مردم، اقتصادها و جغرافیا سربرمی‌آورد. این یقیناً منحصر به غرب نمی‌شود، چنانکه اندرز سان زو [در برخی ترجمه‌های فارسی، سون تزو] نیز چیزی چون توصیه‌ی وجتیوس است: اجساد را بسوزانید، دشمن را مجبور کنید که شما را تعقیب کند، و سپس برحسب ضوابط و شرایط خاص خودتان منهدم‌اش کنید. اما استثناهای قابل توجهی نیز بر این قاعده وجود دارند.

زیرا آغازگران جنگ، فرضاً مغولان، همچون سایر مردمان کوچنده، با جنگ وجتی مشکلی نداشتند. جنگ وجتی اساساً درباره‌ی کنترل قلمرو در جوامع متکی بر کشاورزی است، و با آن شیوه‌ای جفت‌و‌جور نمی‌شود که کوچندگانِ استپ جنگ به راه می‌اندازند. مشاهداتِ جونا مورمونت در این باره که مردمان دُتراکی هرگز نمی‌توانند قلعه‌ای را متصرف شوند کاملاً درست است: هیچ دلیلی وجود ندارد که مردمانِ دُتراکی اصلاً طرز محاصره‌کردن را آموخته باشند، وقتی سبک زندگی‌شان حولِ چراندن احشام در علفزارها می‌چرخد.

مثال دیگری از جنگِ غیر‌ـ‌وجتی آنجاست که اهداف مورد نظر نه کنترل قلمرو بلکه استیلا بر یک دولت باشد، برای نمونه، در یک جنگ داخلی. در کاماکورای ژاپن، آنجاکه درآمدهای اشراف از سوی اصلی‌ترین اقتدارِ مرکزی متعلق به امپراطور توزیع و تقسیم می‌شد، دلیلی برای سوزاندن زمین‌ها وجود نداشت، خصوصاً که امپراطور کسی بود که سرنگونی‌اش به نفع هیچیک از اشراف نبود. در عوض، جنگ بیش از هر چیز به رویارویی با دشمن و انهدامِ دارودسته‌ی دشمن در پیکاری تقریباً آیینی‌شده مربوط بود.

به همین نحو، فرماندهانِ حاضر در کشاکش‌های قرن پانزدهمی برای تاج و تخت انگلستان معروف به جنگ‌های رزها[۲]، که مارتین از آنها به عنوان منبع الهامش برای آتش و یخ سخن می‌گوید، استحکامات و دژبندی‌ها را نادیده گرفتند و مشتاقِ برخورد با هم و نابودی همدیگر بودند. فقط از سال 1459 تا 1461 شش جنگ منظم و متراکم [مبتنی‌بر رزم‌آرایی با صفوف آراسته] وجود دارد که با کشتارِ توتاون به اوج خود می‌رسد، کشتاری که در آن 50 هزار نفر در کولاک و بوران همدیگر را سلاخی کردند و 28000 نفرشان در اثر جراحات جان باختند. به همین نحو، در سال 1471، ادوارد ششم مشتاقانه استحکاماتِ لندن را به قصدِ پیشروی نظامی و از میان برداشتنِ ارلِ وارویک [ارل عنوانی اشرافی کمابیش معادل با کُنت] در نبردِ بارنه ترک کرد. (از قضا، اندازه‌ی ارتش‌های وستروسی دقیقاً با اندازه‌ی ارتش‌های حاضر در جنگ‌های گل‌های سرخ مطابقت دارد ــ تایوین لنیستر و رنلی باراتئون ارتش‌هایی 20هزارنفره را سامان دادند، و راب استارک قادر بود 18هزار سرباز به شمار سربازانش بیافزاید و حتا از سرزمین‌ها شمالی یا نورث که جمعیت‌های پراکنده‌ای در آن مقیم هستند نیز سرباز اجیر کند.)

وستروس

نبرد حرام‌زاده‌ها، نبردی که جنگ‌آورانش تشنه‌ی ریختن خون هم بودند.

در بسترِ سازماندهی سیاسی و اقتصادی قرون وسطایی، نبرد وجتی وقتی معنا دارد که شما در حال تسخیر قلمرو دشمن باشید. هرچند، وضعیت انگلستان در این زمینه فرق داشت. این سطلنت به وسیله‌ی شاه آتلستان در دهه‌ی 920 یکپارچه شد و به وسیله‌ی ویلیامِ فاتح در سال 1066 قوت گرفت. این سلطنت طی سده‌ها از حضورِ شاهانِ واقعاً ذی‌صلاح بهره برد، تک‌سالارانی که اقتدار مرکزی را قوت بخشیدند در حالیکه به اشرافیتِ بزرگ نیز حقوق و آزادی‌هایشان را اعطا می‌کردند. از همین رو، در قرن پانزدهم، انگلستان بیش از هر کشور اروپایی دیگری به یک دولت‌ـ‌ملت مدرن شباهت داشت. جنگ‌های رزها این خصیصه را نشان دادند، جایی‌که که ویژگیِ نبرد نه تلاش اشراف برای کشاندن همدیگر به جنگ، بل به رسمیت شناختنِ متقابل‌شان بود، نبردی که برای بیشترین توفق و استیلای یک نظام سیاسی مستقر. قلعه‌ها نقش اندکی در این نزاع داشتند و جنگ بر سر کنترلِ حکومت مرکزی و تصاحبِ شنلِ اقتداری بود که حکومت مرکزی ارزانی می‌کرد.

وستروس، که به دستِ آگانِ فاتح 300 سال قبل از وقایعِ آتش و یخ یکپارچه شده بود، عمدتاً در همان موقعیتی بود که انگلستانِ قرن پانزدهم بود. مدعیان مختلفِ تاج و تخت در جنگِ پنج پادشاه عمدتاً همان اهداف و مطالباتی را در سر داشتند که شرکت‌کنندگان در جنگ‌های رزها. بدین‌ترتیب، مبارزاتِ آنها به قصد نابودی همدیگر به رزم درمی‌آمد. کنترل‌کردنِ قلمرو در قیاس با استقرارِ مشروعیت و خنثاسازیِ نیروی هماوردان هدفی ثانوی و فرعی به شمار می‌رفت.

نبرد قرون وسطایی ماهیتاً وِجِتی بود زیرا دولت ضعیف بود و قدرت به سرزمین‌های تحت کنترل گره خورده بود. از همین رو، ادوارد، شاهزاده‌ی سیاه وقتی در قرن چهاردهم به فرانسه تجاوز می‌کرد از دسته‌ی سواره‌نظام به عنوان تاکتیکی موثر بهره برد. در عوض، وقتی یک جنگ به جنگِ کنترلِ یک دولت یکپارچه بدل می‌شود ــ خصوصاً در جنگ داخلی بین دسته‌های رقیب ــ استراتژیِ جنگ‌طلبی سروکله‌اش پیدا می‌شود. صد سال پس از شاهزاده‌ی سیاه، پیکارجویان در جنگ‌های رزها با بی‌تابی در پی جنگیدن در نبردهای منظم برای استیلای حداکثری بر دولت بودند. این همان نوع از نبرد است که ما در نغمه‌ی آتش و یخ شاهدش هستیم. 


گزارشِ پس از عملیات


در حالیکه در نگاه نخست به نظر می‌رسد که هدایتِ جنگ در نغمه‌ی آتش و یخ صرفاً کلیشه‌های فانتزیِ قهرمانانه است، اما اگر در واقعیاتِ نبرد قرون وسطایی و اوایل مدرن، و نیز در اقتصاد سیاسی کنکاش کنیم، درمی‌یابیم که مارتین استراتژی نظامی را به شیوه‌ای عمیقاً رئالیستی به کار می‌گیرد. فارغ از استفاده‌ی مارتین از جادو برای سرعت‌بخشیدن به پیرنگ روایی، شخصیت‌های مارتین به شیوه‌های معقولی به جنگ می‌پردازند، شیوه‌هایی که فرماندهانِ قرون وسطاییِ واقعی هم احتمالاً به کارشان می‌گرفتند. وانگهی، داستان پس‌زمینه‌ی تکاملِ نبرد در وستروس، از دوره‌ی اولیه‌ی بی‌نظمی یا اختلال تا «انقلابِ نظامی»، تا اثرِ انقلاب بر استحکامات و سازمانِ اجتماعی و تا رشدِ دولت‌ـ‌ملت، با معرفیِ اژدهایان بازنمایی شده است، که همگی به خوبی فکرشده و از خط‌سیری واقع‌گرا تبعیت می‌کنند. استراتژی جنگی از همین‌رو مثال دیگری است از اینکه مارتین چطور دنیای فانتزی‌اش را بر واقعیت می‌نشاند.


یادداشت‌ها

[1] اصطلاحِ «دولت‌ـ‌ملت» چیزی بیش از یک مختصر‌نویسیِ فاضلانه به جای «یک کشورِ مدرن» است. یک دولت یک «واحدِ سیاسیِ حاکم» است، در اینجا، «حاکم» به معنای آن است که این واحد حاکمیتی برای اعمال خشونت در گستره‌ی مرزهایش دارای حق انحصاری است. اقلیم‌های سلطنت‌های قرون وسطایی، آنجاکه هر ارباب دارای ارتشی خصوصی بود، عمدتاً دولت نبودند. یک ملت، گروهی قومیتی است، در نتیجه اسکاتلند و ولز ملت‌هایی با فرهنگ‌ها و زبان‌های خاص خود به شمار می‌روند، اما دولت به حساب نمی‌آیند زیرا آنها واحدهای تابعه‌ی پادشاهیِ انگلستان [ممالک متحده‌ی بریتانیا] هستند. یک «دولت‌ـ‌ملت» این دو را با هم ترکیب می‌کند. برای مثال، فرانسه یک دولت‌‌ـ‌ملت است؛ یک واحد سیاسی حاکم متشکل از مردمی که خودشان را با هویت فرانسوی می‌شناسند. از سوی دیگر، امپراطوریِ اتریشی‌ـ‌مجاریِ چند‌ـ‌قومیتیِ پیش از جنگ جهانی اول یک دولت بود، اما یک ملت نبود. سومالی مدرن هم که در آن حکومت نمی‌تواند بر جنگ‌سالاران لگام بزند و مهارشان کند یک دولت نیست (یا همانطور که الان گفتیم یک «دولت ناموفق و درمانده» است.)

در وستروس، اقلیم‌های دُرن و نورث [شمال] اساساً خودشان را به‌منزله‌ی ملت درک می‌کنند و از احساسات ناسیونالیستی زیادی برخوردارند، اما دولت نیستند. هر دو ناحیه با نقصان‌هایی که در کنترل مرکزی‌شان دارند درجه‌ای از استقلال را تحت اختیارشان دارند، و نورث حتا به مرحله‌ی شورش آزاد می‌رسد. به همین دلیل است که استانیس با راب به عنوان تک‌سالاری همتراز با خودش سروکاری ندارد: صرف‌نظرکردن از کنترل نورث برای شاه‌ـ‌پسر به معنای پذیرشِ این است که او نمی‌تواند هفت اقلیم را کنار همدیگر حفظ کند و قدرتِ آیرون ترون را احیا نماید، و نیز به معنای فروافتادن از پرتگاهی است که هفت اقلیم را به یک دولت ناموفق و درمانده بدل می‌سازد.

[۲] نبرد رزها یا War of the Roses بین دو خاندان یورک (رزهای سفید) و لنکستر (رزهای سرخ) اتفاق افتاد. هر دو خاندان مدعی پادشاهی بودند و هر دو پیروان خود را داشتند که روی بیرق‌هایشان نشان رز سرخ یا سفید را می‌زدند.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مترجم: کوهستان بهزادی
مشاهده نظرات
  1. ناشناس

    چقدر بد ترجمه شده متن پراز اشکال و ایراده

  2. آنکالون

    پشمام
    عجب مقاله درجه یکی بود. باورم نمیشه متن رو به زبان فارسی خوندم. دوستمون درست میگه ترجمه عالی نبود ولی بعید می‌دونم هیچ وبسایت دیگه‌ایی تو وب فارسی حاضر باشه یه همچین مقاله‌ی طولانی رو ترجمه کنه

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر: