احضار کوتولهو
«احضار کوتولهو»، بیش از هر چیز دیگری، در نقشی که امروز «هاوارد فیلیپس لاوکرفت» در ادبیات وحشت پذیرفته، تأثیر داشته. اگر «کوتولهو» را میشناسید یا اسمش را شنیدهاید، احتمالاً اسم اچ.پی لاوکرفت هم به گوشتان خورده و اگر لاوکرفت را میشناسید، بعید است که احضار کوتولهو را نخوانده باشید.
مقدمه
«احضار کوتولهو»، بیش از هر چیز دیگری، در نقشی که امروز «هاوارد فیلیپس لاوکرفت» در ادبیات وحشت پذیرفته، تأثیر داشته. اگر «کوتولهو» را میشناسید یا اسمش را شنیدهاید، احتمالاً اسم اچ.پی لاوکرفت هم به گوشتان خورده و اگر لاوکرفت را میشناسید، بعید است که احضار کوتولهو را نخوانده باشید. احضار کوتولهو داستان فراخوانشِ آیینی هیولای سهمناکیست که ورودش به دنیای انسانیای که میشناسیم، متضمن اتفاقاتی غریب و برهمخوردگی نظم وقایع به شکلی مخوف و هولناک میشود. خدا/هیولای نامآشنایی از دنیای ترسهای ناشناختهی باستانی که جایی در نیواورلوئان توسط فرقهی ضالهای احضار میشود.
داستان در شروع مانند قاطبهی داستانهای ادبیات شگرف(بخوانید Weird fiction)، گزارشیست خارقالعاده و در عین حال دهشتناک از مدارک و رخدادهای جعلی که با زبان ادله و استنتاج، وحشت و تعلیق آلن پوییاش را به مخاطب القا میکند و در ادامه به داستانی بصری از مناسکی شیطانی و ظهور هیولایی هولناک بدل میگردد که مشخصهی اصلی داستانهای لاوکرفت است. وقایع در روایت داستان، طوری درست و با ترتیب دقیق پشت هم چیده شدهاند که نهایت تعلیق یک داستان کوتاه را برای خواننده خواهند پرداخت و خواننده تنها با خواندن جملات اول نخواهد توانست آن را رها کند.
ترجمهی پیش رو از احضار کوتولهو، ترجمهایست که در آن تلاش شده، نوشته عیناً به فارسی تکرار شود. چه به لحاظ طنطنهی نثر و زبان نوشته و چه به لحاظ ساختار کلی. این ترجمه، قبلاً در سال 1391 در شمارهی 26 ماهنامهی شگفتزار به انتشار رسیده.
از آنچنان نیروهایی یا موجوداتی، ممکن است بازماندهای باشد… بازماندهای از گذشتهای بسیار دور زمانیکه… هوشمندی فاش شده است، شاید، در اشکال و صوری که مدتها پیش از ظهور انسان جهشیافتهی فعلی، از بین رفتهاند.
صور و اشکالی که تنها، اشعار و افسانهها، خاطرات گذرایی از آن را مییابند و آن را خدایان، هیولاها و هیاتهای اساطیری در همهی انواع و گونهها مینامند.
آلجرنون بلکوود
۱. وحشت در سفالینه
بزرگترین موهبت دنیا، به نظر من، ناتوانی ذهن بشری در مرتبط کردن تمام محتویاتش به یکدیگر است. ما در جزیرهی بیخبری در میان دریاهای سیاه بینهایت زندگی میکنیم، و این بدان معنی نیست که ما باید تا دوردستها دریانوردی کنیم. علوم، که هر کدام ضعفهای خودشان را دارند، تاکنون صدمات اندکی به ما وارد کردهاند؛ لیکن روزی خواهد رسید که، از کنار هم گذاشتن پارههای نامرتبط دانش، آنچنان شهود ترسناکی از حقیقت و موقعیت ما در این میان ظهور میکند که ما یا بایست از این اکتشاف دیوانه شویم یا از روشنایی به امنیت و آرامش عصر ظلمت جدیدی پناه بریم.
علمای الهیات از روی هیبت و شکوه دورههای کیهانی حدس زدهاند که دنیای ما و نژاد انسان حوادث فانی را شکل داده است. آنها بازماندگان نامتجانس را چنان وصف میکنند که اگر حداقلی از خوشبینی نداشته باشیم، خون را در رگهایمان منجمد میکنند. ولی این از بابت ایشان نیست که یک نگاه ساده از قرن ازل ممنوعه آمد که فکر آن عرق سرد بر من مینشاند و رویای آن دیوانهام میکند. این نگاه، مانند تمام نگاههای ترسناک به واقعیت، از یک کنار هم گذاری پارههای حقیقت به صورت اتفاقی جرقه زد. در این مورد به خصوص، تکههای قدیمی روزنامه و نوشتههای یک پروفسور متوفی. من امیدوارم هیچ کس دیگری موفق به کنار هم قرار دادن این پارهها نشود. یقیناً اگر زنده بمانم، نمیبایست چنین زنجیرهی دهشتناکی را به همدیگر متصل کنم. من مطمئنم که پروفسور خودش هم میخواست نسبت به آن بخش که از آن آگاه شده بود خاموش بماند و میدانم که اگر به خاطر مرگ ناگهانیاش نبود، تمام یادداشتهایش را نابود میکرد.
اطلاع من از جریان، از زمستان 1927-1926 همزمان با مرگ عموی بزرگ من، جورج گمل آنجل، پروفسور افتخاری زبان سامی در دانشگاه براون پرویدنس رودآیلند، شروع شد. پروفسور آنجل به واسطهی تواناییاش در نسخ باستانی شهرت داشت و مدیران موزههای بزرگ بارها از او استمداد میکردند. به این ترتیب گذرش به نود و دو سالگی توسط بسیاری به یاد میآمد. در محل، علاقه به خاطر علت نامشخص مرگ، تقویت میشد. پروفسور هنگامی که از قایق نیوپورت بر میگشته است، مصدوم میشود. آنچنان که شاهدان میگویند، مرد سیهچردهای که ملوان به نظر میرسیده است به پروفسور تنه میزند. او از راهی عجیب و تاریک، از بالای تپهی پر شیبی میآمده است که یک میانبر از جلوی اسکله تا خیابان ویلیام، جایی که منزل متوفی در آن واقع است میسازد. بر اثر این ضربه پروفسور ناگهان به زمین میخورد. پزشکان نتوانستند از کارافتادگی واضحی را تشخیص دهند، لیکن پس از بحثهای گنگ و مبهم، اعلام کردند که جراحت قدیمی قلبی که به واسطهی صعود از شیب تیز تپهی شیبدار تحریک شده بوده، مسبب مرگ است. در آن زمانی دلیلی نمیدیدم که با این حکم اختلاف نظر داشته باشم، لیکن بعدها متمایل شدم که از این حکم متعجب شوم… چیزی بیشتر از متعجب.
به عنوان وارث و مجری وصیتنامهی عموی بزرگم – از آنجا که او زن و فرزندی نداشت- بر من فرض بود که تمام نوشتههای او را مطالعه کنم. بدین منظور تمام فایلها و قفسههایش را به محل خودم در بوستن منتقل کردم. اغلب موضوعاتی را که جمعبندی کرده بودم بعدها در مجلهی انجمن باستانشناسی آمریکا منتشر شد، لیکن در میان دستنوشتهها جعبهای بود که مطالب آن بسیار معماگونه و پیچیده بودند و من تمایلی نداشتم که محتویاتش را در معرض دید دیگران قرار دهم. این جعبه قفل شده بود و من هیچ کلیدی برای گشودن آن نداشتم تا این که به ذهنم خطور کرد از حلقهی شخصی پروفسور که آن را در جیب جلیقهاش نگه میداشت استفاده کنم که البته موفق به گشودن آن جعبه شدم. لیکن هنگامی که در جعبه را باز کردم، تنها چیزی که با آن روبرو شدم صندوقچههای کوچک و قفل شدهی دیگری بود که داخل جعبه قرار داشت. نقش برجستهی سفالین وعجیبی که در آن پیدا کردم، و نیز نوشتههای پراکنده و نامنسجم عمویم به چه دردی میخورده است؟ آیا عمویم در سالهای پایانی عمرش با سادهلوحی فریب یک ظاهرسازی را خورده است؟ تصمیم گرفتم به دنبال پیکرتراش عجیبی بروم که مسئول اختلال محسوس ذهن آرام این پیرمرد شده بود.
نقش برجسته، یک مستطیل نتراشیده بود با ضخامتی کمتر از یک اینچ و مساحتی در حدود پنج در شش اینچ؛ واضحاً از یک منشا جدید. طراحیاش اما، به لحاظ فضا و ایده به دوران جدید نمیخورد. چون اگرچه تخیلات کوبیسمی و آیندهگرایی متعدد و لجامگسیختهاند، لیکن آنها معمولاً نظامهای مرموز نوشتاری را که در متون پیشتاریخی به چشم میخورد، دوبارهسازی نمیکنند و یقیناً نوشتههایی از این نوع بر روی عمدهی طرحهای آن وجود داشت. اما حافظهام علیرغم انبوه مقالات و مجموعههایی که از عمویم مرور کرده بودم، به هیچ وجه نمیتوانست این قطعه را شناسایی کند یا حتا اشارهای را که کمترین رابطهای با آن داشته باشد، به یاد آورد.
بر روی نوشتههای هیروگلیفی، پیکرهای مصمم نقش بسته بود لیکن اجرای امپرسیونیستی آن، پی بردن به ایدهای شفاف دربارهی ماهیتش را ناممکن میکرد. به نظر میرسید که هیولایی باشد یا نمادی از یک هیولا که تنها یک ذهن بیمار میتواند آن را بیافریند. اگر بگویم که ذهن تا حدی شگفت من این هیبت را همزمان ترکیبی از کاریکاتور انسان، اژدها و هشتپا میپنداشت، سخن به گزافه نگفتهام. سر گوشتالو و شاخکدارش در بالا در ترکیبی گروتسک و بدن فلسدار به همراه بالهای ناقصالخلقه؛ لیکن این نمای کلی تمامش بود که به طرز تکاندهندهای این نقشبرجسته را هولناک میکرد. در پشت این شمایل، نشانههای محو از معماری سیکلوپین دیده میشد. نوشتهای که به همراه این غرابت بود، سوای رگهای ناشی از برش فشاری، اخیرا در دستان پروفسو آنجل بوده است و اصلاً به نظر نمیرسید که ادبیاتی باشد. آنچه به نظر سند اصلی میرسید عنوانی داشت به صورت «کیش کوتولهو» که حروفش با چاپی وسواسگونه چاپ شده بودند تا از اشتباه در خواندن این لغت ناشنفته، جلوگیری کنند. این نوشتهها به دو قسمت تقسیم میشدند: اولی با عنوان «1925 – رویاها و رویاسازیهای اچ. ای. ویلکوکس؛ شمارهی 7- خیابان توماس- پرویدنس- آر. آی.» نامگذاری شده بود و عنوان دومی «روایت سربازر جان. آر. لگراس؛ شمارهی 128- خیابان بین ویل- نیو اورلئان- الای. ای. ای. اس. ام تی جی. یادداشت در همانجا و پروف. …» باقی دستنوشتهها، یادداشتهای روشنی بودند؛ برخی از آنها گزارشی بودند از کابوسهای عجیب افراد مختلف، برخی دیگر استشهاداتی از کتب الهیات و مجلات بود (مشخصاً آتلانتیس اثر دبلیو. اسکات الیوت و لموریای گمشده)؛ بقیهاش نقطهنظراتی بود دربارهی آیینهای مذهبی مخفی و انجمنهای سری دیرپا با ارجاع به کتابهای باستانشناسی و اسطورهشناسی نظیر شاخهی طلایی فریزر و آیین ساحرگی در اروپا اثر خانم میوری. بریدههای روزنامه عمدتاً اشاره داشتند به بیماریهای روانی غیرطبیعی، شیوع جنون یا دیوانگی در بهار 1925.
اولین بخش نوشتهها داستان مشخصی را نقل میکردند. ظاهراً در اول مارس 1925 یک مرد تیره و لاغر روانرنجور و هیجانزده، با پروفسور آنجل ملاقات میکند. او از یک نقشبرجستهی سفالی رنج میبرده که در آن موقع خیلی مرطوب و تازه بوده است. روی کارتی که همراه این مرد جوان بود نام هنری آنتونی ویلکوکس نوشته شده بود، و عمویم او را که جوانترین فرزند یک خانوادهی سرشناس بود و مختصر آشنایی با عمویم داشتند، شناخته بوده است. این مرد جوان بعدها در مدرسهی طراحی رودآیلند مشغول به تحصیل شد و تنها در ساختمان فلور دی لیس نزدیک آن موسسه زندگی میکرد. ویلکوکس نوجوان باهوشی بود که به تیزهوشی مشهور بود، لیکن رفتارش بسیار عجیب و غریب بود و از بچگی احساسات هیجانزدهای نسبت به داستانهای نامانوس و رویاهای عجیب و غریبی داشت که معمولاً عادت داشت برای دیگران بازگو کند. او خودش را «حساس روحی» میدانست، لیکن مردمان محلی این شهر بازرگانی قدیمی او را صرفاً خلوضع میدانستند. از آنجا که زیاد با اطرافیانش نمیجوشید، به تدریج در اجتماع کمپیدا شد و تنها با گروه کوچکی از زیباییشناسان شهرهای دیگر رابطه داشت. حتا باشگاه هنری پرویدنس، در حالی که از محافظهکاری او خسته شده بود، او را کاملاً ناامید یافت.
دستنوشتههای پروفسور ادامه میدهند که در آن ملاقات مخصوص، پیکرتراش، با پافشاری درخواست داشته است که از دانش باستانشناسی میزبانش برای فهم نوشتههای هیروگلیف نقشبرجسته استمداد بگیرد. او به نحوی باوقار و پرطمطراق رفتار میکرده است که به نظر فخرفروشانه میآمده و قصد داشته که حس همدردی ایجاد کند و عمویم زرنگی به خرج داده است وقتی که بیان داشته نقشبرجستگی تازهی روی لوح به هر چیزی میتواند مربوط باشد، الا به باستانشناسی. پاسخ ویلکوکس جوان، که عمویم را چنان برانگیخته که لغت به لغت سخنانش را به یاد داشته باشد و ضبط کند، به روش رویاگون و شاعرانهای بر زبان جاری شد که احتمالاً بر سرتاسر محاورهاش نیز حاکم بوده است و من اینک دانستهام که این جزو تمایزات شخصیتی او بوده است. او گفته بود: «البته که این جدید است؛ چرا که من آن را دیشب بر اساس رویایم از یک شهر غیرعادی ساختهام و رویا قدیمیتر از شکوفایی تایر، یا ساخت مجسمهی ابولهول یا کاخهای معلق بابل است.»
همان موقع بوده است که او شروع میکند به گفتن داستان بیسر و تهی که با سواستفاده از خاطرات فراموش شدهی عمویم، شدیداً توجهش را جلب میکند. شب پیش، یک زلزلهای کوچک اتفاق میافتد که بزرگترین لرزه در نیوانگلند برای چندین سال بوده و تخیلات ویلکوکس به شدت متاثر شده بودهاند. او به مجرد این که به خواب میرود، کابوسی میبیند از یک شهر سیکلوپین با آجرهای نتراشیده و غولآسای مونولیتی که از سرتاسرشان صمغ سبز میچکید و احساس نحوستی ناشی از وحشتی مکنون را القا میکردند.
روی ستونها و دیوارها به خطوط هیروگلیف چیزهایی نوشته شده بود و از جایی که نمیتوان تشخیص داد، صدایی میآمد که صدا نبود. احساسی پرآشوب که تخیلات تنها میتواند آن را به صورت صوت تبدیل کنند، ولی او تلاش میکرد آن را با ترکیبی غیرقابل تلفظ از حروف منتقل کند: «کوتولهو فهتگن.»
این ترکیب هجایی، کلیدی بود برای یادآوری وقایعی که پروفسور آنجل را هیجانزده و پریشان میکرد. او با دقت یک دانشمند، پیکرتراش را مورد سوال قرار داده و نقشبرجسته را با وحشتزدگی بررسی کرد. همان نقشبرجستهای که جوان بعد از بیداری در حالی که سرما در وجودش رخنه میکرد و تنها ملبس به لباس خواب بود، در حالتی نیمههشیار درست کرده بود. ویلکوکس بعداً گفت که عمویم خودش را به خاطر کهنسالی در دیر به یاد آوردن نقوش طراحی و خطوط هیروگلیف سرزنش کرده است. اغلب سوالات به نظر ملاقات کننده بیربط میرسیده، به خصوص سوالاتی که تلاش داشتهاند این حروف را به مذهب یا انجمنی مربوط کنند و ویلکوکس نمیتوانسته معنی تعهد به سکوتی را که مداوماً در عوض اجازهی ورود و عضویت در این فرقهی گستردهی عرفانی یا کیش شیطانی به او وعده داده میشده، درک کند. هنگامی که پروفسور آنجل قانع میشود که پیکرتراش یقیناً هیچ اطلاعی از مذاهب مخفی ندارد، مهمانش را با درخواست برای گزارش رویاهای آینده سوالپیچ میکند. این منجر به چنین نتیجهی منطقی شد و در دستنوشتهها ثبت شده که مرد جوان هر روز با پروفسور تماس میگرفته و دربارهی ترس تکاندهندهی کابوسهای نیمهشبش گزارش میداده است که عمدتاً نمایی کلی از یک سیکلوپین با سنگهای تاریک و نمور بوده است همراه با صدایی مدفون یا نعرهای آگاه و تکگویانه با حالتی معماگونه و تکاندهنده که به صورت صداهایی نامفهوم به خاطر میآورده است. دو صدایی که متاولیاً تکرار میشدند، میتوانند با این حروف بیان شوند: «کوتولهو» و «رلای».
دستنوشتهها ادامه میدهند در 23 مارس، خبری از ویلکوکس نمیشود و پرس و جو از محلش روشن میسازد که شب گذشته تحت حملهی نوع ناشناختهای از تب قرار گرفته و به خانهی پدریاش در خیابان واترمن منتقل شده است. نیمهشب با جیغی از خواب میپرد، چندین هنرمند دیگر را در ساختمان از خواب میپراند و از آن به بعد متناوباً از هوش میرود و دچار هذیان میشود. عمویم آن موقع فوراً به خانوادهاش تلفن میکند و از آن به بعد موضوع را به دقت دنبال میکند. اغلب با دفتر دکتر توبی -که دانسته بود مسئول بیمار است- واقع در خیابان تایر تماس میگرفت. ذهن تبآلودهی جوان، ظاهراً مسکن چیز عجیبی بوده است. دکتر وقتی دربارهی آنها صحبت میکرد، هر از گاهی میلرزید. آنها نه تنها تکرار کابوسهای گذشته بودند، بلکه به شدت از یک چیز غولآسا «به بلندی چندین مایل» که قدمزنان یا گشتزنان بوده، متاثر میشدهاند. آنچنان که توسط دکتر توبی تکرار شد بیمار در زمان کوتاهی تمام موضوع را توضیح میداده است، اما با بیانی عصبی و این پروفسور را قانع کرده که این باید همان هیولای بینامی باشد که او سعی داشته برای تجسم کابوسش بیافریند. دکتر اضافه میکند، اشاره به این موضوع، همواره مقدمهای بوده است برای به اغما رفتن مرد جوان. درجهی حرارت به طرز عجیبی چندان بالاتر از حالت نرمال نبوده، لیکن کلیهی شرایط بیشتر حالتی ناشی از تب به نظر میرسیده است تا یک آشفتگی ذهنی.
در 3 بعد از نیمهشب روز دوم آوریل، تمام نشانههای بیماری روحی ویلکوکس ناگهان از بین میرود. او راست در رختخوابش مینشیند و در حالی که از یافتن خودش در خانهی پدری سخت متعجب بود، هیچ خاطرهای از رویاها یا وقایع از 22 مارچ تا کنون به یاد نمیآورد. طبق نظر پزشک، او سه روز بعد به محل اقامت خودش باز میگردد. لیکن او برای پروفسور آنجل کمک بیشتری نمیتوانست داشته باشد. تمام نشانههای کابوسهای عجیب بعد از سالم شدن مرد جوان از بین رفتند و عمویم بعد از یک هفته ثبت گزارشهای رویاهای معمول شبانه، دست از ثبت آنها کشید.
در اینجا اولین بخش دستنوشتهها به پایان میرسد؛ اما به برخی یادداشتهای پراکنده ارجاع داده میشد که در ذهن موضوعات زیادی برای فکر کردن باقی میگذاشت – موضوعات خیلی زیادی که تنها بدبینی ذاتی من در آن موقع میتوانست دلیل ادامهی بیاعتمادیم به هنرمند باشد. یادداشتهای تحقیق مربوط به توضیحاتی دربارهی کابوسهای اشخاص مختلفی بودند در همان بازهی زمانی که ویلکوکس ملاقات غیرمنتظرهاش را انجام داده بود. به نظر میرسد عمویم بلافاصله پرس و جوهای گستردهای را بین تقریباً تمام دوستانی که این کارش را گستاخی به حساب نمیآوردهاند، انجام میدهد. او درخواست میکند که کابوسهای شبانهشان را به او گزارش دهند و همچنین تاریخ هر رخداد قابل توجهی در گذشتهی اخیر را به او بگویند. پذیرش این درخواست متفاوت بوده است، لیکن در پایان او بیش از حدی که یک آدم معمولی بدون منشی بتواند از پس ادارهی آن بر بیاید، پاسخ دریافت میکند. اصل این گزارشات نیامده است، لیکن یادداشتهای او یک جمعبندی کامل و واقعاً مهم را شکل میدهد. مردمان متوسط در اجتماع و مشاغل -که در انگلیسی جدید به ایشان «نمک زمین» میگویند- تقریباً به طور کامل نتایج منفی دادهاند، اگر چه به صورت پراکنده، اینجا و آنجا آثاری از هیجانزدگی شبانه در آنها دیده شده است؛ و همیشه بین 22 مارس تا 1 آوریل – دورهای که در آن ویلکوکس جوان دچار هذیان شده بود. اشخاص علمی اندکی بیشتر متاثر شده بودند، طوری که در چهار مورد توضیحات گنگی از تصویر فرٌار یک منظرهی عجیب آمده بود و در یک مورد به ترس از چیزی غیرعادی اشاره شده بوده است.
پاسخ اصلی از طرف هنرمندان و شعرا ارسال شده و من میدانم وحشت میتواند کسی را که این یادداشتها را به هم مربوط میکرده، وادار به فرار کند. از آنجایی که اصل پاسخهایشان را در دست نداشتم، نیمه مشکوک بودم که مولف از آنها سوالات جهتدار پرسیده باشد یا این که پاسخها را طوری دستکاری کرده باشد که به نتیجهای که بعدها میخواسته برسد. دلیلش بود که همچنان احساس میکردم ویلکوکس، که بایست به نحوی از اطلاعات قدیمیای که عمویم جمعآوری کرده بود مطلع باشد، بر این عالم کهنهکار اعمال نفوذ میکرده است. پاسخهای زیباییشناسان روایتهای نگران کنندهای بودند. از 22 فوریه تا 1 آوریل بخش عمدهای از آنها کابوسی از موجودی نامانوس داشتهاند و شدت این کابوسها در آن دورهای که پیکرتراش دچار هذیان میشود، بیاندازه قوت مییابد. بیش از یک چهارم از آنهایی که چیزی گزارش داده بودند، مناظر و شبهصداهایی را توصیف میکردند که بیشباهت به آنچه ویلکوکس توضیح داده بود، نبود؛ و برخی از رویابینان به وحشتی صریح از چیزی بینام و غولآسا که به سمتشان میآمده، اعتراف کردهاند. یک مورد، که یادداشتها بر روی آن تاکید داشته و توضیح میدادند، خیلی غمگین بود. مورد که یک معمار سرشناس با گرایشاتی به الهیات و ماورالطبیعه بوده است، درست در همان تاریخ که ویلکوکس دچار حمله شده بود به طور وحشتناکی دیوانه میشود و چند ماه بعد در حالی که در این مدت استغاثههایش برای نجات از دست اهریمنی دوزخی که فرار کرده قطع نمیشده است، در میگذرد. از آنجایی که عمویم به این مورد نه با شماره که با اسم و نشانی اشاره کرده بود، من میبایست تحقیقات شخصی خودم را در جهت اثبات حقایق انجام میدادم؛ لیکن با وجود این که این تحقیقات حقانیت یادداشتها را تماماً تایید میکرد، تنها اندکی موفق به تعقیب این ماجرا شدم. در شگفت بودم که که تمامی اشخاصی که توسط پروفسور مورد بررسی قرار گرفته بودند، چطور احساس سردرگمی میکردند؛ مانند همین مورد اخیر. این خوب بود که هیچ توضیحی نمیتوانست آن سردرگمیها را شرح دهد.
بریدههای روزنامه، همانطور که اظهار داشتم، در آن دورهی مشخص به مواردی از وحشت، دیوانگی و رفتارهای عجیب و غریب اشاره میکردند. حجم بریدههای روزنامه خیلی زیاد بود و خبرها از اقصینقاط جهان جمعآوری شده بود؛ پروفسور آنجل باید برای این کار افرادی را استخدام کرده باشد. اینجا یک مورد خودکشی شبانه در لندن گزارش شده که در آن شخص خوابدیده بعد از جیغی تکاندهنده خود را از پنجره به پایین پرتاب میکند. آنجا همچنین نامهای بود به ویراستار روزنامهای در آمریکای جنوبی که در آن شخصی آیندهی شومی را که دیده بود، استنباط میکرد. همچنین خبری از کالیفرنیا بود که یک گردهمایی از جرگهای از متالهین را که برای انجام «مراسم تجلیل» جمع شده بودند، شرح میداد. همچنین مقالهای از هند، به صورت محافظهکارانهای خبر یک بلوای عمومی در بین بومیان را بین 22 تا 23 مارس گزارش میداد.
غرب ایرلند هم مملو بود از شایعات وحشتناک و افسانهای؛ نقاشی مشهور به نام آردویس بونوت، تابلویی کفرآمیز از یک منظرهی خیالی را در سالن بهارهی پاریس در 1926، به نمایش درآورده بود. تعداد بیشماری وحشت در دیوانهخانهها که فقط یک معجزه میتوانسته اتحادیههای دارویی را از توجه به تشابه عجیب موارد و یک نتیجهیگیری گیج کننده باز دارد. اینک تمام موضوعات مورد اشاره در بریدهی روزنامهها گفته شد و در حال حاضر من به دشواری میتوانم با فلسفهی کرخت کنندهای که این موضوعات را به هم مرتبط میکند، روبرو شوم؛ لیکن در آن موقع من به این نتیجه رسیدم که ویلکوکس جوان به نحوی قبلاً از موضوعاتی که پروفسور پیش از او مورد تحقیق قرار داده بود، مطلع بوده است.
۲. داستان سربازرس لگراس
موضوع قدیمیتری که کابوسهای پیکرتراش و نقشبرجسته را برای عمویم مهم کرده بود، قسمت دوم دستنوشتههای بلندش را تشکیل میداد. ظاهراً یک بار در گذشته، پروفسور آنجل با شمایل دوزخی یک هیولای بینام را که به صورت معما در هیروگلیف آمده بود، برخورد میکند. هجاهایی شوم که تنها میتوانند به صورت «کوتولهو» برگردان شوند و همهی اینها چنان رابطهی تحریک کننده و وحشتناکی دارند که تعجبی ندارد او با آن خواست عجیب از ویلکوکس جوان، درخواست اطلاعات بیشتر میکرده است.
ماجرای قبلی برمیگردد به 17 سال قبل در سال 1908، وقتی که انجمن باستانشناسی آمریکا، همایش سالانهی خود را در سنت لوییس بر گزار میکند. پروفسور آنجل، به عنوان کسی که شایستگی موفقیتها و صلاحیتهایش را داشته است، در تمام سرفصلها نقش مهمی داشته و یکی از اولین کسانی بوده است که توسط جمع کثیر خارجیها که از برگزاری همایش استفاده کرده بودند، مورد سوال قرار میگیرد تا پاسخگوی سوالات باشد و راهحلهای حرفهای برای مشکلاتشان ارائه کند.
شاخصترین این خارجیها، یک مرد با قیافهی معمولی و میانسال بود که برای مدت کوتاهی تمام توجه همایش را به خود معطوف داشت. او تمام راه را از نیواورلئان آمده بود تا بتواند اطلاعاتی را که از منابع محلی نمیتوانست استخراج کند، در اینجا به دست آورد. نامش جان ریموند لگراس بود و به لحاظ شغلی، بازرس پلیس بود. او همراه خودش یک پیکرهی سنگی با شمایلی گروتسک و نفرتآور آورده بود که موضوع اصلی ملاقاتش بود. پیکره واضحاً خیلی قدیمی بود و نمیشد منشا آن را تعیین کرد. نباید گمان شود که سربازرس لگراس کوچکترین علاقهای به باستانشناسی داشت. برعکس، تمایل او برای روشنگری تنها در رویکرد سریع به صرفاً مسائل شغلی نمود پیدا میکرد. تندیس، بت، خدایواره یا هر چه که بود، چند ماه پیش از آن در یورشی به یک گردهمایی مشکوک به شیطانپرستی در مردابهای نیواورلئان به دست آمده بود. و مراسم چنان یگانه و مخوف به آن بسته بود که پلیس تنها میتوانست فرض کند آنها به یک فرقهی ظلمانی تعلق دارند، به طور مشخص این فرقه حتا بسیار شیطانیتر از سیاهترین فرقههای دایرهی طلسمهای آفریقایی بود. دربارهی منشا آن، به جز اطلاعات باورناپذیر و نامنظم بیرون کشیده شده از اعضای دستگیر شدهي فرقه، هیچ چیزی در دست نبود. به همین دلیل پلیس ترغیب شده بود تا هر اطلاعات باستانشناسی را که ممکن بود دربارهی جایگاه سمبل مخوف کمکی کند که احیاناً منجر به کشف ردپایی از سرچشمهی این فرقه شیطانی باشد، به دست آورد.
سرباز لگراس اصلاً گمان نمیبرد که پیشنهادش آنچنان شوری را به پا کند. تنها یک نگاه کافی بود تا یک مرد جاافتاده علمی را به هیجان بیاورد و آنها کمترین زمان را برای حلقه زدن به دور او و خیره شدن به مجسمهی کوچکی که شگفتآوری مطلقش و قدمت حقیقتاً ژرفش در سیمای ناگشوده و قدیمیاش دیده میشد، از دست ندادند. در حالی که نشانهای از هیچ سبک مجسمهسازی در ساخت این هیبت خوفناک تشخیص داده نمیشد، با این وجود به نظر میرسید نشانههایی از قرنها و شاید هزارهها در سطح کثیف و سبز سنگ ناشناختهاش ثبت شده باشد.
شمایل، که با احتیاط و دقت برای بررسی از نزدیک بین محققان دست به دست میشد، ارتفاعی بین 20 تا 30 سانتیمتر داشت و مشخصاً کار بسیار ظریف یک استادکار ماهر بود. این شمایل، به طور مبهم ظاهر یک انساننما را داشت، لیکن با صورتی که شبیه به هشتپا تعداد زیادی دم داشت، بدنی فلسپوش و لزج، چنگالهایی غیرعادی در پشت زانوی گاومانند و نوک انگشتانش و بالهای دراز و خفاشی شکل. این شی که به نظر میرسید ترس و نحوست در ذاتش مکنون استف با هیکلی فربه و قوز کرده انگار روی سکو یا سنگی که نمیشد ماهیتش را شناسایی کرد، چمباتمه زده بود. نوک بالها به پشت سنگ میرسید و نشمینگاه مرکز را اشغال کرده بود، در حالی که چنگالهای منحنی و دراز زانوهای قوز کرده، لبهی پیشین را چنگ زده بودند و به اندازهی یک چهارم راه تا پشت سکو ادامه مییافتند. سر هیولا به جلو خم شده بود، طوری که انتهای دمهای هشتپایی صورتش به پنجههای غولآسایش که زانوی قوز کرده و بالاآمدهاش را گرفته بود، میمالید. منظره در کل خیلی زنده بود و بیشتر رعبآور هم شده بود، چرا که منشا این مجسمه به هیچ وجه قابل تشخیص نبود. سن طولانی، نامعلوم و غیرقابل محاسبهی آن قطعی بود. با این وجود هیچ کس نمیتوانست آن را به هیچ گونهای از هنر، در اوان ظهور تمدن یا حتا پیش از آن مربوط کند. به طور کاملاً مجزا، مادهی سازندهی آن هم رمز دیگری بود. چرا که سنگ صابونی سبز و سیاهش با آن رگههای طلایی یا رنگینکمانی برای هیچ کدام از علوم زمینشناسی یا معدنشناسی شناخته شده نبود. مشخصات پایهی آن هم به هماناندازه گیجکننده بود و هیچ کدام از حضار آگاه از علم زبانشناسی -علیرغم این که نیمی از مجربترین زبانشناسان دنیا در این همایش شرکت کرده بودند- نتوانستند کوچکترین نشانهای از ریشههای خویشاوندی زبانی این نقشبرجسته به هیچ زبان دیگری پیدا کنند. آنها هم مانند خود نقشبرجسته، متعلق به چیزی بسیار دور و جدا افتاده از نژاد انسان بودند. چیزی نحس و نامقدس که مربوط به دورهای از تاریخ حیات بود که دنیای ما و شعور ما در آن مداخلهای نداشت.
با این وجود، در حالی که حضار سرشان را تکان میدادند و با تاسف اقرار به شکست در حل مسالهي سربازرس میکردند، یک مرد از میان آن جمعیت دچار این توهم شد که با این شکل هیولایی و نوشتههای آن آشنایی دارد و اینک با عدم اعتماد به نفس، اطلاعاتی جزئی را که در اختیار داشت، بازگو کرد. این شخص کسی جز ویلیام چانینگوب -که اخیراً استاد باستانشناسی در دانشگاه پرینستون شده بود- نبود؛ کاشف نوشتههای نه چندان بیاهمیت. پروفسور وب، چهل و هشت سال پیش مشغول تحقیقاتی بر روی رمزگشایی خطوط در سفری به گرینلند و آیسلند بوده که سرانجام در این راه موفق نمیشود. هنگامی که ساحل را به سمت شمال پیمایش میکرده است، در غرب گرینلند به قبیلهای دورافتاده از اسکیموها با مذهبی رو به انحطاط بر میخورد. نوع خاصی از شیطانپرستی که خونخوارگی تعمدی و زنندگی آن، او را منجمد کرده بود. این مذهبی بود که سایر اسکیومائوکسها خیلی کم دربارهي آن میدانستند و فقط با ترس و لرز میگفتند که این آیین از اعصار بسیار قدیمی، پیش از خلقت این دنیا نازل شده است. علاوه بر مراسم بینام و قربانی کردن انسان، مشخصاً یک آیین مذهبی میراثی وجود داشته که به یک شیطان فوقالعاده یا اهریمنی ماورائی اشاره میکرده است و از روی آن پروفسور وب یک نسخهی دقیق از هجاهای آن را به وسلیهی کمک یک «انگکوک» سالخورده یا یک راهب جادوگر برداشته است و آن را به بهترین نحوی که میتوانسته، با حروف رومی نوشته است. اما مهمترین نکته، بتی است که این فرقه مقدس دارد و هنگامی که فلق از پشت صخرههای یخزده بیرون میزند، حول آن میرقصند. پروفسور گفت که آن یک نقش برجستهی زمخت از شمایلی ترسناک با نوشتههایی مرموز بوده است و اکنون، آنطور که پروفسور میگفت، آن شکل به تمام معنا مشابه این شمایل جانورمانندی است که در پیشگاه همایش نهاده شده بود.
این اطلاعات، که با تعلیق و شگفتزدگی از سوی حضار کارآزموده در همایش پذیرفته شد، منجر به هیجانزدگی دوچندان سربازرس لگراس شد؛ و او ناگهان شروع کرد به سوالپیچ کردن شخص مطلع. او که به سرودهای مذهبی دستگیرشدگان پیروان مذهب در مرداب توجه کرده و آنها را ثبت کرده بود، از پروفسور درخواست کرد که هجاهایی را که در میان مذاهب شیطانی اسکیموها شنیده بود به یاد آورد. بعد از آن یک بازهی زمانی خستهکننده پیش آمد که در آن دانشمند و سربازرس مشغول بررسی جزئیات هجاها شدند و بعد وقتی هر دو نفر تایید کردند که هجاها در هر دو مذهب شیطانی عینا مشابه هماند –در حالی که دو ناحیه فرسنگها با هم فاصله داشتند- لحظهای سکوتی ترسناک حکمفرما شد. در اساس، آنچه که جادوگرهای اسکیمو و راهبین مرداب لوئیزانا در رسای بت معبودشان میخواندند، چیزی بود شبیه به این: بخشهای سرود، آنطور که حدس زده میشد، به صورت دنبالهدار قطع میشدند و یک صدای بلند چنین چیزی را میخواند:
«فن ‘گلوی مگلئو’نفه کوتولهو ریلای اوگاه’نگل فهتگن»
لگراس یک گام از پروفسور وب جلوتر بود، چون چند تن از زندانیهای دورگه برایش تکرار کرده بودند که اعضای قدیمیتر بهشان گفتهاند این لغات چه معنایی میدهند. این متن، آنطور که داده شد، چیزی شبیه به این را میخواند:
«در ماوایش در ریلای، کوتولهو مرده، در حال خواب دیدن انتظار میکشد.»
و حالا، در پاسخ به درخواستهای شدید و فوری، سربازرس لگراس داستان برخوردش با فرقه را در مرداب به تمامیتی که میتوانست بیان کرد. او داستانی گفت که مشخصاً میبینم عمویم به آن توجه بسیار ویژهای داشته است. آن داستان طعم وحشیترین رویاهای یک اسطورهساز یا عالم الهیات را داشت و به شکلی میخکوب کننده، تصوری کیهانی در میان آن مردمان طبقهی متوسط و پایین را مشخص میکرد که کمترین احتمالی به تصاحب این چنین ایدهای در میانشان نمیرفت.
در اول نوامبر 1907، پلیس نیواورلئان تعدادی از شاکیان عصبی ساکن مردابها و تالابهای قریههای جنوبی را احضار کرده بود. ساکنین آنجا بدوی ولی خوشذات و از نوادگان مردان لافیتی بودند که از خشم شی ناشناختهای که شبانگاه از آنها ربوده شده بود، در وحشت بودند. این فرقه ظاهراً یک جادوی سیاه بود، لیکن جادوی سیاهی که به مراتب وحشتناکتر از هر آنچه بود که آنها تاکنون دیده بودند. و از زمانی که طبل بدشگون در جنگلهای تسخیر شدهی دوردست که هیچ کدام از سکنه جرات خطر کردن و پیمایش آن را نداشت به طور لاینقطعی مینواخت، تعدادی از زنان و کودکانشان ناپدید شده بودند. آنجا صداهای وحشتناکی به گوش میرسیده است، جیغهای دیوانهوار، اورادی که عرق سرد بر بدن مینشاند و رقص شعلههای اهریمنی. و پیک به غایت وحشتزده اضافه میکند که سکنه بیش از این تحمل این را ندارند.
به همین دلیل یک تیم بیست نفرهی پلیس که دو تا درشکه و یک اتومبیل را پر کرده بودند، به همراه محلیِ لرزان به عنوان راهنما، در دیروقت یک شامگاه بسیج شدند. در پایان راه قابل عبور، آنها پیاده شدند و مایلها شلپشولوپکنان در میان جنگل مخوف درختان سرو، جایی که هیچ کس تاکنون به آنجا قدم ننهاده بود، پیادهروی کردند. ریشههای کریه و ساقههای متهاجم خزههای اسپانیایی به ستوهشان آورده بود. اینجا و آنجا ستونی از سنگهای نمناک یا قطعهای از دیوارهای مخروبه، به خصوص تصور ساکنین منحوسشان، ترس و نومیدی را که ترکیب درختان ناهنجار و و تمام این جزایر قارچیشکل به وجود آورده بودند، تشدید میکرد. بالاخره قطعه زمینی مسکونی، تودهای رقتانگیز از کلبههای نامعمور در دوردست به چشم خورد. هماوردخواهان، سرانجام به گروههایی با فانوسهایی لرزان شعبه شعبه شدند. شائبهای محو از زمزمهی تپندهی طبل (توم توم) از خیلی خیلی دورها شنیده میشد و ندرتاً جیغی ترساننده گاه به گاه همراه با حرکت باد به گوش میرسید. درخشش سرخی هم از بین عبورگاه بیپایان جنگل شبزده خود را نمایان میکرد. در حالی که محلیهای وحشتزده حتا از این که تنها بمانند میترسیدند، تلاشها برای ترغیب کردنشان که حتا یک گام دیگر به سمت محراب پیروان اهریمنی بردارند بیثمر بود؛ در نتیجه سربازرس لگراس و نوزده همراهش بدون هیچ راهنمایی قدم به دالان وحشتی نهادند که هیچگاه پیش از این چنین کاری نکرده بودند.
منطقهای که اینک پلیسها به آن وارد شده بودند، یکی از مناطق ناشناختهای بود که به شیطانی بودن شهرت داشت و اساساً هیچ سفید پوستی به آن قدم نگذاشته بود. دربارهی آنجا افسانهای وجود داشت در مورد یک دریاچهی مخفی که با چشمان فانیان قابل رویت نبود و در داخل دریاچه موجودی عظیمالجثه، بیقواره و به شکل هشتپایی سفید با چشمانی لیموییرنگ زندگی میکرد. و محلیها میگفتند اهریمنی خفاشبال شبها از غار خود در داخل زمین به بیرون پرواز میکند تا او را عبادت کند. آنها میگفتند این موجود پیش از لیفرفالی، پیش از لا سال و پیش از سرخپوستان و حتا پیش از وحوش و پرندگان شاداب، آنجا بوده است. آن خود کابوس است و دیدنش موجب مرگ خواهد شد؛ ولی برای آدمها رویاهایی میسازد تا به اندازهی کافی بدانند و از او بر حذر باشند. این گردهمایی جادوی سیاه هم، یقیناً در حاشیهی همان دریاچهی اهریمنی لعنتی برگزار میشد، لیکن این منطقه خودش به اندازهی کافی بد بود. در نتیجه ممکن است اصلاً همان نقطهی سرشار از خرافه، محلیها را بیشتر از حوادث و اصوات وحشتناکشان ترسانیده باشد.
تنها شعر یا دیوانگی میتواند صداهایی را که همراهان لگراس هنگام ورود به مرداب سیاه، وقتی که به طرف درخشش سرخ و صدای طبل پیش میرفتند شنیدند، توصیف کند! آنها اصواتی بودند که نه به صدای انسان میمانست و نه حیوان. و شنیدن یکیشان وقتی که منبع صدا حرکت میکرد، ترسناکتر بود. حیوانات خشمگین و افسارگیسختهی اینجا منقلب و دیوانه، در حالی که زوزه میکشیدند و جیغ میزدند، خودشان را به ارتفاع زیادی میرساندند و صدایشان مثل توفانی طاعونی از اعماق مرداب جهنم، در جنگل شبزده میپیچید. هر از گاهی، صداهای نامنظم متوقف میشد و زمزمهای گروهی، هماهنگ و تمرین شده، با صدای خرخر مانندی بلند میشد و آن اوراد یا عبارات وحشتناک با صدا-آواز به گوش میرسید:
«فن’گلوی مگلئو’نفه کوتولهو ریلای اوگاه’نگل فهتگن.»
بالاخره مردان گروه، جایی که درختان تنکتر میشدند، توانستند خود منظره را ببینند. به محض این که توانستند این صحنه را ببینند، چهار نفرشان سکندری خوردند، یک نفر از حال رفت و دو نفرشان به جنون کشیده شدند و شروع کردند به جیغ زدن که خوشبختانه صدای ناهنجار مراسم پایان گرفت. لگراس قدری از آب مرداب به صورت مرد بیهوش پاشید و سپس همگی در حالی که از ترس میلرزیدند و تقریباً به خاطر ترس از خود بیخود شده بودند، در کنار همدیگر ایستادند.
در میان طبیعت درختزار مرداب، یک جزیرهی چمنزار که شاید وسعتش به یک جریب (4.5 متر مربع) بود، بدون درخت و تقریباً خشک دیده میشد. روی این جزیره، غیرعادیترین قبیله از مردم که تنها سایم یا آنگارولا میتوانستند تصویرشان را بکشند، مشغول جست و خیز و پیچ و تاب بودند. این عده، فارغ از البسه، کاملاً برهنه، غریوکشان و پیچان، حول یک دایرهی آتش بزرگ میچرخیدند. در مرکز این حلقه، آن طور که از میان شکاف باریک حلقهی آتش میشد دید، یک سنگ هشت پایی از جنس مونولیث گرانیتی ایستاده بود؛ در بالای آن، شمایلی شوم که به لحاظی کوچکی اندازه با سنگ زیرش نامتجانس بود، حکاکی شده بود. به مرکزیت سنگ مونولیث داخل آتش، یک دایره از ده چوبهی دار بود که به فواصل منظم از همدیگر قرار گرفته بودند؛ روی چوبهها اجساد محلیهای بینوای گمشده در حالی که سرشان پایین افتاده و به نحوی غریب مثله شده بودند، آویزان بود. در داخل همین دایره بود که حلقهی خرافهپرستان فریاد میکشیدند و جست و خیز میکردند؛ حرکت کلی بدنه، در یک باکٌانال بیپایان، از چپ به راست بود بین حلقهی اجساد و حلقهی آتش.
این ممکن است تنها خیالپردازی یا پژواک صدا بوده باشد که یکی از همراهان، یک اسپانیولی هیجانزده را اغوا کرد تا تصورکند آوایی مذهبی از درون اعماق جنگل افسانههای باستانی و وحشت به مناسک پاسخ داده است. این مرد را -جوزف دیگالوز- من بعدها ملاقات کرده و از او سوالاتی پرسیدم. و او اثبات کرد که حواسپرت و خیالپرداز است. او تا آنجا پیش رفت که حتا اشاراتی داشت به شنیدن صدای به هم خوردن بالهایی غولآسا و به چشم آمدن چشمانی درخشان و یک حجم کوهوار سفید رنگ در پشت درختهای دوردست، ولی من آن موقع با خود گمان کردم که او بیش از حد قصههای مهمل محلی شنیده است.
در واقع، مبهوت شدن ناشی از ترس مردان، مدت کوتاهی طول کشید. اما بالاخره وظیفه به یاد آمد و اگر چه بیش از صد نفر شرکت کننده در جزیره حاضر بودهاند، پلیس با اعتماد به قدرت آتش خود، مصمم به میان این اغتشاش تهوعآور هجوم برد. برای مدت پنج دقیقه، آشوب و غوغا غیرقابل وصف بود. صداهای انفجار میغرید، گلولهها شلیک میشد و متواریان فراری میشدند. اما در پایان لگراس توانست 47 دستگیر شدهی عبوس را بشمارد که مجبورشان کرد با عجله لباس بپوشند و بین دو ستون از پلیسها به راه بیفتند. پنج تن از پرستندگان هلاک شده و دو تن به شدت مجروح شدند؛ یکی از ایشان را همکیشان زندانیاش روی برانکارد حمل میکردند. تصویر حکاکی شده روی مونولیث هم البته با دقت توسط لگراس برداشته و آورده شده بود.
بعد از یک سفر فوقالعاده خسته کننده و فرسایشی، طی آزمایشاتی که در مرکز انجام شد، مشخص شد اغلب زندانیها از مردم سطح پایین و نژادهای التقاطی هستند که به لحاظ روانی دچار انحرافات فراوانی هستند.
بیشترشان ملوانان دریایی، بازماندهی کاکا سیاههای آفریقایی یا نژادهای چندرگه بودند. نوعاً از سرخپوستان غرب و پرتغالیهای براتوا از جزیرهی کیپورد که رگی از جادوی سیاه به فرهنگ التقاطی داده بودند. اما پیش از آن که بازپرسی آغاز شود، معلوم شد چیزی بسیار قدیمیتر و عمیقتر از بتپرستی سیاهان آفریقا درگیر این ماجراست. با توجه به دونپایگی و کوردلی ایشان، موجود با یک ثبات شگفتیآور، مرکز ثقل تمام ایمان کثیف ایشان بود.
بنا به اظهاراتشان، آنها یگانگانی متعال و قدیم را میپرستیدهاند، موجوداتی که دورانها پیش از حیات بشر از آسمان به دنیای جوان نزول کردهاند. آن یگانگان قدیم، اینک به اعماق زمین و دریا رفتهاند. اما اجساد مردهشان اسرارشان را در رویا به اولین کسانی گفتند که بعدها این فرقه را که هیچگاه نمیمیرد، پایهگذاری کردند. این همان مذهب است، و زندانیان گفتند که وجود داشته و وجود خواهد داشت، در نواحی پرت و دور افتاده، در تاریکترین نقاط این دنیا تا آن زمان که حضرتش، کوتولهوی متعال، از خانهاش در ریلای بلندمرتبه زیر دریا برخیزد و زمین را بار دیگر زیر سلطهی خویش در آورد. روزی او فرا خوانده خواهد شد، زمانی که ستارهها درست باشند و منسک مخفی همیشه منتظر خواهد بود تا او را آزاد کند.
تا آن زمان، این موضوع نباید به هیچ شخص دیگری گفته شود. رازی وجود داردکه حتا شکنجه هم نمیتواند برملایش کند. انسانها به هیچ وجه تنها موجودات خودآگاه نیستند، چرا که شکلها از تاریکی بیرون میآیند تا وفاداران قلیلشان را ملاقات کنند. اما آنها، یگانگان متعال قدیم نیستند. هیچ انسانی تاکنون یگانگان قدیم را ندیده است. آن نقش برجستهی حکاکی شده، کوتولهوی بزرگ است؛ اما کسی نمیتوانست بگوید یگانگان دیگر هم دقیقاً مانند او هستند یا نه. در این روزها کسی نمیتوانست نوشتههای باستانی را بخواند، اما لغات دهان به دهان و سینه به سینه منتقل شده بودند. اورادی که خوانده میشد به هیچ عنوان آن راز نبوده است. گفته شده بود که این اوراد هیچگاه بلند خوانده نشود، بلکه زمزمهوار پچپچ شوند. آواز فقط همین معنی را میدهد:
«در خانهاش در ریلای، مردهی کوتولهو در حال خواب دیدن انتظار میکشد.»
تنها دو تن از زندانیان به اندازهی کافی گناهکار شناخته شدند که اعدام شوند؛ باقیشان به انستیتوهای مختلف سپرده شدند تا درمان شوند. همگی مشارکت در قتلها را انکار میکردند و میگفتند که کشتن توسط سیاهبال یگانهی بزرگی که در مکان ملاقات به یاد نیاوردنیشان از میان جنگل تسخیر شده بر آنها ظاهر میشده، انجام گرفته است. اما از میان آن همپیمانان مرموز، هیچ گزارش به همپیوستهای نمیشد دریافت کرد. اکتشافات پلیس عمدتاً از اظهارات پیرمرد دورگه و فوقالعاد سالخوردهای به نام کاسترو میآمد که ادعا میکرد به یک بندرگاه عجیب مسافرت کرده و در کوههای چین رهبران نامیرای این فرقه را ملاقات کرده است.
کاستروی پیر قسمتهایی از یک افسانهی وحشتناک را به خاطر میآورد که ذهن عالمان الهیات را به خود مشغول کرده بود و موجب میشد انسانها و کل دنیا به نظر جدید و البته میرا بیایند. قرنها بوده است که وجودهای دیگری بر زمین حکم میراندهاند. آنها شهرهای بزرگی داشتهاند. اسلافشان، آن طور که مردان نامیرایی چینی به او گفته بودند، هنوز هم به صورت سنگهای سیکلوپین در جزایر اقیانوس آرام وجود دارند. ایشان در اوان خلقت دنیا، سالها پیش از خلقت بشر همگی مرده بودهاند، لیکن هنوز فنونی وجود دارد که اگر ستارهها در دورهی بیکران خود در مدار درست قرار بگیرند، میتواند ایشان را احیا کند. ایشان خودشان نیز یقینا از ستارگان آمدهاند و نقوششان را با خود آوردهاند.
یگانگان متعال قدیم، آن طور که کاسترو ادامه داد، از گوشت و خون ساخته نشدهاند. آنها شکلهایی دارند – مگر همین تصور ستارهمانند این موضوع را اثبات نمیکند؟- ولی آن اشکال از ماده ساخته نشدهاند. هنگامی که ستارهها درست باشند آنها میتوانند از طریق آسمان از دنیایی به دنیای دیگر داخل شوند؛ اما وقتی ستارهها درست نیستند آنها نمیتوانند زنده باشند. با این وجود اگر چه نمیتوانند زنده باشند، اما حقیقتا هم نخواهند مرد.آنها در خانههای سنگیشان در شهر با شکوهشان ریلای میافتند و توسط افسون کوتولهوی قادر مراقبت خواهند شد برای رستاخیزی باشکوه زمانی که ستارگان و زمین بار دیگر برای حضور آن بلندمرتبگان آماده باشند. ولی در آن زمان، مقداری نیروهای خارجی باید به رهایی ابدان ایشان کمک رساند. افسون همانطور که ایشان را دستنخورده نگاه میدارد از بروز کوچکترین حرکتی توسط ایشان جلوگیری میکند و آنها فقط میتوانند ساکن و بیحرکت در طی این میلیونها سال ناشمردنی در سیاهی بیارامند و فکر کنند. ایشان همهی آنچه در عالم اتفاق میافتاد را میدانستند چرا که حالت گفتارشان افکار را منتقل میکند. حتا همینک هم ایشان در آرامگاهشان سخن میگویند. هنگامی که پس از سالهای بینهایت آشوب، اولین انسانها آمدند، یگانگان متعال قدیم با برخی از ایشان که حساستر بودند از طریق نفوذ در خوابهایشان سخن گفتند. چرا که تنها از این طریق زبان ایشان برای پستانداران ساخته شده از گوش قابل درک است.
سپس، کاسترو زمزمه کرد، آن انسانهای نخستین این منسک را در اطراف آن بتهای بلندی که یگانگان متعال قدیم به ایشان نموده بودند، پایهگذاری کردند. بتها در اعصار مبهم از ستارگان تاریک آورده شده بودند. این منسک از بین نمیرود تا زمانی که دوباره ستارگان درست شوند و راهبان سری منسک کوتولهوی بزرگ را از آرامگاهش برگیرند تا تحتالامرهایاش را دوباره زنده کند و فرمانراویاش را بر زمین از سر گیرد. دانستن آن زمان آسان است، چرا که در آن هنگام نوع بشر مانند یگانگان متعال قدیم خواهد شد؛ افسارگسیخته و وحشی و فارغ از خوب و بد، پردهی اخلاق و قانون دریده، جیغ خواهند کشید و خواهند کشت و در خوشی مسرور خواهند بود. آنگاه، قدیمْ یگانگان متعال ِ برخاسته، به شخصه روشهای جدیدی برای جیغزدن و کشتن و در خوشی غرقه شدن به ایشان خواهند آموخت، و تمام زمین از فجایع روانگشتگی و افسارگسیختگی شعله میکشد. اینک، مذهب سری، با اجرای مراسمی شایسته، میبایست خاطرات آن روشها و سایهی دور پیشگویی را تا موقع بازگشت ایشان زنده نگاه دارد.
در زمانهای گذشته، مردان برگزیده با قدیمیگانگان ِ در بند قبر در رویا سخن گفته بودند، لیکن چیزی اتفاق افتاد. شهر سنگی بزرگ ریلای با مونولیثها و مقابرش به زیر امواج مکیده شد. و آبهای عمیق، مملو از اسرار باستانی که حتا تخیلات نمیتواند از آن عبور کند، مراودهی روحی را مقطوع کرده بودند. اما خاطرات باقی میمانند، و راهبین بلند مرتبه میگویند که شهر روزی دیگر، هنگامی که ستارهها درست باشند، دوباره بر خواهد خاست. آنگاه، برخاسته از زمین، ارواح تاریک زمین، سایهوار و گندیده و غرق در شایعات مبهم، در غارهای فراموش شدهی زیر اعماق دریا خود را باز خواهند یافت. اما کاستروی پیر، جرات نکرد بیش از این از ایشان بگوید. او با دستپاچگی سخنش را قطع کرد و پس از این هیچ پیشنهاد تطمیعکننده یا بازپرسی ریزبینانهای نتوانست در این راستا چیزی از او بیرون بکشد. ابعاد قدیمیگانگان هم چیزی بود که به طرز غریبی او از اشاره بهشان امتناع میکرد. دربارهی هستهی مذهب، کاسترو گفت که فکر میکند در میان صحرای غیرقابل عبور عربستان، جایی که ارم، شهر ستونها، دستنخورده و پنهانشده خواب میبیند، قرار دارد. این فرقه ربطی به فرق جادوگری غربی ندارد و به جز پیروانش برای سایرین کاملاً ناشناخته است. هیچ کتابی اشارهای به آن ندارد، با این وجود، مردان چینی جاویدان گفته بودند که در کتاب العضیف (به عربی یعنی زمزمهی شبانه؛ به ترجمهی یونانی نکرونومیکن که یعنی نشانهای از قوانین مردگان) که توسط عربی به نام «عبدل الحضرت» نوشته شده، یک دوبیتی وجود دارد که دو معنی از آن استخراج میشود و به عقاید آنها باید معنی نخست را انتخاب کرد:
حاشا که مردهای بتواند که تا ابد درگور خود بیارمد آرام تا ابد
حتا که مرگ خود بتواند بمیرد از اعجاب سالها و درازای تا ابد
لگراس، که به شدت جا خورده بود و بسیار گیج شده بود، در یک تلاش بیحاصل سعی میکرد خویشاوندانی برای این فرقه در تاریخ بیابد. ظاهرا ً کاسترو زمانی که گفته بود این مذهب فوقالعاده سری است، کاملاً صادق بوده است. مجربان در دانشگاه تیولین نتوانسته بودند هیچ نکته نه دربارهی فرقه و نه دربارهی نقش برجسته روشن کنند و اینک سربازرس به گردهمایی بزرگترین مجربان این حرفه در کل مملکت آمده بود و به جز نقل پروفسور وب در بارهی گرینلند هیچ چیز دیگری عایدش نشده بود. تب علاقهمندی بعد از اظهارات لگراس و تایید این که تمام موضوع بر سر این نقشبرجسته بوده است، بین شرکتکنندگان بالا گرفت؛ اگر چه در انتشارات رسمی گردهمایی اشارهی مختصری به این حادثه شد. احتیاط اولین کاری است که آنان به خاطر خو داشتن با شارلاتانبازی و تقلب از خودشان نشان میدادهاند. لگراس برای مدتی نقشبرجسته را به پروفسور وب قرض داد، اما کمی بعد پس از مرگ پروفسور این نقشبرجسته به لگراس برگشته و جزو مایملکش در خانهاش شد و اخیراً من این نقشبرجسته را در آنجا دیدم. آن شی حقیقتاً چیز وحشتناکی بود و بیشک شبیه همان نقشبرجستهای بود که ویلکوکس جوان از روی کابوسش ساخته بود.
حالا این که چرا عمویم با شنیدن داستان پیکرتراش جوان آنطور به هیجان آمد، برایم عجیب نبود؛ چرا که بعد از فهمیدن اطلاعات لگراس دربارهي فرقه میدانستم چه فکری ممکن است با شنیدن اظهارات ویلکوکس به ذهنش رسیده باشد. روح حساس مرد جوان نه تنها پیکره را با هیروگلیفهایش دقیقاً همانند توصیفات لوح شیطانی گرینلند و مجسمهی مردابیافتهی لگراس در رویا دیده بود، بلکه حتا در عالم رویا حداقل سه لغت را دیده بود که دقیقاً همانهایی بودند توسط شیطان پرستان اسکیمو و دو رگههای مرداب لوئیزیانا زمزمه شده بودند. شروع بطئی تحقیقات کامل و گسترده توسط پروفسور آنجل، مشخصاً طبیعی بوده است؛ گرچه من همچنان مظنون بودم که ویلکوکس جوان به نحوی و به طور غیرمستقیم ماجرای فرقه را شنیده باشد و بعد یک سری رویای ساختگی در آورده باشد تا این راز را در نظر عمویم تقویت کرده و ادامه داده باشد. بریدههای روزنامه و شرح رویاها، البته هنوز مدرک مویدی بود، لیکن ذهن منطقگرای من و نیز اغراقگونگیهای کل ماجرا مرا بر آن داشت تا به آن نتیجهای برسم که به نظرم بیشتر به واقعیت نزدیک بود. به همین دلیل بعد از آن که یک بار دیگر با دقت دستنوشتهها را مطالعه کردم و نوشتههای مذهبشناسی و باستانشناسی را با اظهارت لگراس از فرقه کنار هم گذاشتم، عزم سفر به مقصد پروویدنس کردم تا بتوانم پیکرتراش جوان را ببینم و او را بابت این چنین اعمال نفوذ جسورانهای بر یک پیرمردی دانشمند آن طور که سزاوارش بود، مؤاخذه کنم.
ویلکوکس هنوز در ساختمان فلئور دیلیس، در خیابان توماس زندگی میکرد. یک ساختمان زشت به تقلید از معماری ویکتوریایی برتون در قرن هفدهم، که گچبریهای فاخرش را در میان خانههای محلی آن تپهی قدیمی به رخ میکشید. درست زیر سایهی بهترین بنای گرجی کلیسا در کل آمریکا. من او را در اتاق کارش یافتم و در همان دم با نگاه کردن به نمونهی کارهایش که در اتاق پخش بود، متوجه شدم که نبوغ و استعداد شگرفی در هنرش دارد. او باید از آن بزرگان رو به زوال چیزهایی شنیده باشد، چرا که او آن کابوسهایی را که در نثر آرتور میچن و شعر و نقاشیهای کلارک اشتون اسمیت برخاسته بود، در رس متبلور کرده و در مرمر منعکس کرده بود.
تیره، رنجور و تا حدودی ژولیده، به صدای تقهی در واکنش نشان داد و بدون آن که برخیزد از من پرسید که با او چه کار دارم. وقتی به او گفتم که کیستم، اندکی اشتیاق نشان داد؛ چرا که عمویم هر چند با بازپرسیاش دربارهی کابوسهای عجیبش کنجکاوی او را برانگیخته بود، لیکن هنوز هیچ دلیل اشتیاقش به تعقیب موضوع را برای او توضیح نداده بود. من نیز اطلاع بیشتری در این زمینه به او ندادم، اما سعی کردم با ظرافت اطلاعات بیشتری از او بیرون بکشم. خیلی زود قانع شدم که او مطلقاً صادق بوده است، چرا که آن طور که او از رویاهایاش حرف میزد هیچ شبههای بر صداقتش باقی نمیماند. آن کابوسها و نیز تاثیرات ناخودآگاهشان به شدت کارهای او را تحت تاثیر قرار داده بود و او یک تمثال بیمارگونه را به من نشان داد که تفکر سیاه و نابهنجارش مرا از ترس به خود لرزاند. او عمیقاً معتقد بود که نمیتوانست به یاد بیاورد منشا این چیز را جایی به جز کابوسهایش دیده باشد؛ اما اشکال خودشان را به طرزی نامحسوس زیر انگشتانش شکل میدادند. این یقیناً همان شکل غولآسایی بود که هنگامی که هذیان میگفت دربارهاش فریاد میکشید. او به زودی آشکار کرد که چیزی از فرقهی سری نمیداند، سوای آن مقدار که پرسشهای بیرحمانهی عمویم ممکن بود به او اجازه دهد تا بداند. بعد دوباره کوشیدم تا به راهی که ممکن بود این تصویر عجیب در ذهن او شکل گرفته باشد، فکر کنم.
او دربارهی رویاهایش با یک حالت شاعرانهی عجیبی حرف میزد و مرا وا داشت که زندگی وحشتناک در یک شهر سنگی سیکلوپین مرطوب و لزج را در نظر آورم -که آن طور که او گفت، ابعادش به لحاظ هندسی منطقی نبود و به همدیگر نمیخورد- و با یک پیشبینی ترسناک بانگ نیمذهنی را از اعماق زمین بشنوم که «کوتولهو فهتگن»؛ «کوتولهو فهتگن».
این لغات بخشی از اوراد ترسناک فرقهی سری بودند که دربارهی شبگردیهای رویاگونهی کوتولهو و مغارهاش در ریلای میگفتند و من علیرغم خردگرایی متعصبانهام، عمیقاً به خود لرزیدم. ویلکوکس، مطمئن بودم، به طریقی اتفاقی دربارهی این فرقه چیزهایی شنیده بوده و خیلی زود در میان انبوه چیزهای عجیب و غریبی که میخواند، این موضوع را فراموش کرده بود و بعدها به دلیل حساسیت خالصی که داشت، این موضوع به شکلی در ناخودآگاهش و رویاهایش بیانی کابوسگونه و نیز مشابه این تمثالی که اینک مشغول مشاهدهاش بودم، پیدا کرده است. به همین دلیل حیلهگریش در ارتباط با عمویم معصومانه بود. این جوان از آن دسته بود که خیلی زودی متاثر میشوند و به همان سرعت رفتارهای نابهنجار از خودشان نشان میدهند. من از این طور افراد خوشم نمیآمد، ولی اینک میتوانستم نبوغ و صداقت او را تحسین کنم. من او را دوستانه ترک کردم و برایش تمام موفقیتی را که استعدادش تضمین میکرد، آرزو کردم. موضوع فرقه همچنان برای من جذاب باقی مانده بود و در آن زمانها قصد داشتم تا دربارهی کنه مطلب و ارتباطات آن کند و کو کنم. به نیواورلئان رفتم، با لگراس و برخی از اعضای گروه عملیاتیاش صحبت کردم، تمثال وحشتناک را دیدم و حتا با چند تن از زندانیان که هنوز زنده بودند صحبت کردم. از بداقبالی، کاستروی پیر چند سال پیش مرده بود. آن چه طی این تحقیقات به صورت دست اول برایم روشن شد، اگر چه جزئیات بیشتری از آنچه عمویم به آن دست یافته بود نداشت، دوباره اشتیاق مرا بر انگیخت. چرا که آگاه شدم که در مسیر ردیابی فرقهای بسیار واقعی، بسیار مخفی و فوقالعاده باستانی هستم که کشف اسرار آن مرا به یک باستانشناس سرشناس تبدیل خواهد کرد. در آن زمان هنوز در موقعیت کاملاً ماتریالیستی بودم، همچنان که آرزو داشتم اینک نیز در همان وضعیت باشم، و با خرفتی مفرط انطباق دستنوشتهها دربارهی رویاها را با بریدههای روزنامهی گردآوری شده توسط پروفسور آنجل خوار میشمردم.
چیزی که شک مرا بر میانگیخت، و اینک از دانستن آن به شدت هراسانم، این است که مرگ عمویم خیلی به نظرم غیرطبیعی میآمد. او از یک باریکه راه که از بندرگاه بالا میآمد و محل تجمع دورگهها بود، با یک تنهی اتفاقی یک ملوان کاکاسیاه سقوط کرده بود. من اعضای دورگه و ملوانهای تحت تعقیب پیروان فرقه را از مرداب لوئیزیانا به خوبی به خاطر داشتم و از دانستن دستورات و روشهای مخفی و اعتقادات عجیبشان نمیتوانستم شگفتزده شوم. درست است که لگراس و گروه عملیاتیاش به حال خود وا گذاشته شده بودند، لیکن در نروژ ملوانی که چیزهایی دیده بود مرده بود. آیا امکان نداشت که تحقیقات دامنهدار عمویم پس از رویارو شدنش با اطلاعات پیکرتراش به گوشهای حرامزادهها رسیده باشد؟ من فکر میکنم پروفسور آنجل مرد چون زیاد میدانست یا این که علاقهمند بود که زیادتر بداند. این که آیا همین بلا بر سر من هم خواهد آمد، باید صبر کرد و دید؛ چرا که اینک من هم زیادی میدانم.
۳. دیوانگی از دریا
اگر هم سرنوشتم میخواست به من لطفی کند، با نگاهی که اتفاقی بر روی یک دسته کاغذ داخل قفسه انداختم، کاملاً منتفی شد. این کاغذها چیزی نبودند که من به هیچ وجه در طی کارهای روزانهام امکان داشته باشد بهشان نگاهی بیاندازم، چرا که یک شمارهی قدیمی از یک مجلهی استرالیایی بود؛ سیدنی بولتن، 18 آوریل 1925. این حتا در زمان انتشارش از بین مجموعهی بریدهی نشریاتی که عمویم جمع میکرد، دور از چشم مانده بود؛ در حالی که احتمالاً شدیداً میتوانسته مورد توجهش باشد. من بیش از کنجکاوی همیشگیام نسبت به آنچه پروفسور آنجل «فرقهی کوتولهو» مینامید علاقهمند شده بودم و به همین دلیل به دیدار یکی از دوستان فرهیختهام در پرینستونِ نیوجرسی رفتم. او کتابدار موزه محلی و یک معدنشناس حاذق بود. یک روز زمانی که داشتم اشیائی را که بدون نظم و ترتیب در اتاق عقبی موزه روی قفسه تلانبار شده بودند میدیدم، نگاهم توسط یک تصویر عجیب که روی یکی از مطبوعات خاک خوردهی زیر سنگها بود، ربوده شد. همان نشریهی سیدنی بولتن که پیش از این گفتم. این دوست من به هر چیز خارجی که بتوان تصور کرد علاقه داشت. تصویر یک بریدهی رنگ پریده از یک مجسمهی سنگی بود که به روشنی نسخهای از همان چیزی بود که لگراس در مرداب پیدا کرد. در حالی که با اشتیاق محتویات روزنامه را میخواندم، تصویر را با دقت بررسی کردم و بعد از این که دانستم طول متوسطی دارد، ناامید شدم. با این وجود، آنچه از آن دریافته میشد اهمیت هولناکی در تحقیقات موضوع حاضر داشت و من به دقت آن را بریدم تا به سرعت وارد عمل شوم. اینطور خوانده میشد:
«کشتی متروک رازآلود در دریا
گروه امداد در حالی که دو کرجی غیرقابل کمک نیروی دریایی را میکشید، از راه رسید. یک نفر جان به در برده و یک نفر مرده در خارج پیدا شدند. گزارش نبرد نافرجام و مرگبار در دریا. ملوان نجات یافته از افشای جزئیات حادثهی عجیب سر باز میزند. در متعلقاتش بتی عجیب پیدا شد. تحقیقات ادامه دارد.
گروه امداد رزمجوی شرکت مورسین، تشکیل شده در والپارایزو، امروز در حالی در بندرگاه دارلینگ لنگر انداخت که دو قایق زرهی از کار افتاده و جنگزده نیروی ویژهی دریایی دوندین را یدک میکشید که در تاریخ 12 آوریل در عرض جغرافیایی 34 درجه و 21 دقیقهی جنوبی و طول جغرافیایی 152 درجه و 17 دقیقهی شرقی دیده شده بود. در خارج از آن یک نفر زنده و یک نفر مرده دیده میشد. گروه نجات والپارایزو را در 25 مارس ترک کرد و در دوم آوریل به دلیل موجها بزرگ و طوفان سنگین غیرقابل پیشبینی به طرز قابل توجهی از مسیرش به سمت جنوب منحرف شد. در دوازدهم آوریل کشتی سرگردان دیده شد؛ در حالی که به نظر میآمد کاملا ًخالی از سکنه باشد، روی عرشه دو تن پیدا شدند. یک نفر جان به در برده که تقریباً نیمهدیوانه شده و یک جسد که به نظر میرسد بیش از یک هفته از مرگش میگذرد. این مرد بازمانده یک بت سنگی وحشتناک با منشاء نامشخص به ارتفاع یک پا (33 سانتیمتر) را در دست میفشرد. دربارهی ماهیت سازندهی آن، اساتید در دانشگاه سیدنی، جامعهی سلطنتی و موزهی خیابان کالج سردرگم شدهاند. بازمانده میگوید آن را در کابینی در یک محراب تعبیه شده با شکلی معمولی پیدا کرده است. این ملوان بعد از این که توانست هوش و حواس خودش را به دست آورد، داستانی فوقالعاده عجیب از حمله به کشتی و کشتار تعریف کرد. او گوستاو یوهانسون، تبعهی نروژ با هوش متوسط است که معاون دوم ناخدا یک قایق دو دکلهی -امای آوکلند- با یازده نفر خدمه بوده و در 20 فوریه به سمت کالو دریانوردی میکرده است. اما آن طور که او میگوید، در سفر دریایی خودش در روزهای اول مارس و 22 مارس به خاطر توفانهای سهمگین از مسیر خود به سمت جنوب منحرف شد. در عرض جغرافیایی 49 درجه و 51 دقیقهی جنوبی و طول جغرافیایی 128 درجه و 34 دقیقهی شرقی با قایق آلرت روبرو شدند که توسط جاشوهایی با قیافههای عجیب و شیطانی، اهل کاناکاس و بیاصل و نسب، هدایت میشد. در حالی که به کاپیتان کولینس دستور داده میشد که فوراً برگردد، او از پذیرش دستور امتناع میورزد. در نتیجه جاشوهای عجیب بدون هیچ اخطار قبلی با شلیک توپهای برنجی قایقشان بر روی این قایق آتش گشودند. بازمانده تعریف میکند که خدمهی اما، هر چند که قایق به خاطر شلیکها به زیر آب کشیده میشد، متقابلاً آتش گشودند و توانستند خود را به عرشهی کشتی جاشوهای شریر برسانند. آنها مجبور شدند تمام جاشویان مهاجم را بکشند؛ اگر چه تعداد اشرار بیش از خدمهی اما بود و علیرغم بدنهادی و انزجاری که این جاشویان داشتند، در جنگ چندان کارآزموده نبودند. سه نفر از خدمهی اما شامل ناخدا کولینس و معاون اول گرین کشته شدند. سایر هشت خدمهی باقیمانده تحت ناوبری معاون دوم یوهانسون قایق تسخیر شده را به سمت همان مسیر اصلی هدایت کردند تا ببینند آیا هیچ دستوری برای عقبنشینی صادر شده است یا نه. روز بعد آنها در کنار یک جزیرهی کوچک پهلو گرفتند، اگرچه در هیچ کدام از نقشهها به نظر نمیآمد که در این قسمت اقیانوس جزیرهای وجود داشته باشد. در ساحل این جزیره بود که شش نفر از خدمه مردند، هرچند یوهانسون این قسمت از داستانش را خیلی محتاطانه تعریف کرده و تنها دربارهی سقوطشان در یک درهی سنگی سخن گفته است. بعد از آن، او و همراهش سوار قایق شده و سعی کردهاند که آن را هدایت کنند؛ ولی گرفتار توفان دوم آوریل شدهاند و از آن زمان تا زمانی که نجاتش دادهاند، یعنی 12 آوریل، این شخص هیچ چیز درستی به خاطر نمیآورد و حتا نمیتواند مرگ ویلیام برایدن، همراهش را به خاطر بیاورد. مرگ برایدن هیچ دلیل روشنی ندارد و احتمالاً به دلیل هیجانزدگی یا ضعف بوده است. اخبار تلگراف گزارش میدهد که آلرت در آن نواحی به عنوان سوداگری مشهور است و یک احساس نحوست در اطراف بندرگاه جریان دارد. این جزیره متعلق به گروهی از دورگههای عجیب و غریب بوده که سفرهای شبانهشان به میان جنگل و گردهماییهای متعددشان کم توجه سایرین را جلب نکرده بوده است. آنها در اول مارس، درست بعد از توفان و زمینلرزهی بزرگ با عجله به دریا رفته بودند. خبرنگار اعزامی ما به آوکلند، اما و خدمهاش را دارای شهرت عالی گزارش کرده و یوهانسون را مردی فهیم و ارزشمند توصیف کرده است. نیروی دریایی تحقیقات وسیع خود را دربارهی موضوع از فردا آغاز خواهد کرد که در آن تمام تلاششان را به کار خواهند گرفت تا یوهانسون با آزادی بیشتری هر چیزی را که تاکنون نگفته است، بازگو کند.»
همهی اینها در کنار تصویر دوزخی بودند. اما عجب قطاری از افکار در ذهن من به پا شد. اینجا ما یک اطلاعات طلایی از فرقهی کوتولهو داشتیم و شواهدی که نشان میداد آنها به طرز عجیبی به دریا هم مانند زمین علاقهمندند. چه محرکی جاشوهای دورگه را برانگیخته بود که در حین سفر دریاییشان با آن بت وحشتناک، اما را تهدید کنند تا باز گردد؟ آن جزیرهی ناشناختهای که در آن شش خدمهی اما جان باختهاند، چه بوده و معاون دوم یوهانسون دربارهی چه موضوعی رازداری میکرد؟ تجسسات نیروی دریایی چه چیزهایی را روشن کرده و چه مطالبی دربارهی این فرقهی شرور در دونداین فهمیده شد؟ و حیرتآورتر از همهشان، چه ارتباط عمیق و غیرطبیعیای بین حوادث ناگوار و مهم در این تاریخ که مورد توجه عمویم نیز بوده، وجود داشت؟
28 فوریه یا اول مارس، بسته به این که در کجای زمین باشیم، زمینلرزه و توفان اتفاق افتاده است. از دونداین، آلرت و جاشوهای بدسگالش به سرعت به طرف دریا به راه افتادند، انگار که احضار شده باشند؛ و در آن سوی کرهی خاک شاعران و هنرمندان شروع میکنند به دیدن خوابهای عجیب و غریب دربارهی شهری سیکلوپین و مرطوب و در همان زمان پیکرتراش جوان در کابوسش کوتولهوی ترسناک را الگوگیری میکند. در 23 مارس، خدمهی اما در کنار جزیرهای پهلو میگیرند و شش نفر از آنها در آنجا میمیرند و در همان تاریخ رویاهای مردان حساس زندهتر شده و با ترسی از هیولایی مخوف و دیوسیرت تاریک میشود؛ یک معمار دیوانه میشود و پیکرتراش ناگهان به هذیان میافتد! و این جریان توفان دوم آوریل چه بوده است – تاریخی که در آن تمام رویاها دربارهی شهر نمناک پایان مییابد و ویلکوکس از میان تب سوزان ناگهان سالم و بیصدمه بر میخیزد؟ همهی این قضایا چه بودهاند – و نیز آن اشاراتی که کاستروی پیر، به قدیمیگانگانی که در ستارهها متولد شده و به اینجا کشیده شدهاند، دربارهی حکمرانیشان به زمین- فرقهی وفادارشان و نیز تسلطشان به خوابها؟ آیا من در لبهی ماجرایی که بیش از تاب انسان برای دوام آوردن است، پرسه میزنم؟ اگر این چنین باشد، این باید تنها ترسی ذهنی باشد؛ چرا که در دوم آوریل تمام تهدیدات به ارواح انسانی به هر دلیلی متوقف شده است.
همان بعدازظهر، پس از تماسها و تعیین وقتهای شتابزده، میزبانم را وداع گفتم و قطاری به مقصد سانفرانسیسکو گرفتم. ظرف کمتر از یک ماه در دونداین بودم. آنجا، ولی فهمیدم که از اعضای منحرف فرقهای که در میخانهی دریای باستانی باشند، کمتر کسی چیزی میداند. ساکنین سطح پایین بندرگاه بسیار بیش از آن معمولی بودند که توجهی ویژه را شایسته باشند. هر چند، صحبت مبهمی از یک گشت روی سطح خاکی شد که این فرقه انجام داده بودند و در طی آن صدای ضعیف طبل و شعلههای قرمز در بلندیهای دوردست دیده شده بود. بعد از آن، من در اوکلند دانستم که یوهانسون در حالی بازگشته که موهای زردش سفید شده بود. بعد از پرس و جوهای بیهدف و سردرگم کننده در سیدنی، او خانهاش را در وستاستریت فروخت و طی یک سفر دریایی همراه همسرش به خانهی قدیمیاش در اسلو بازگشت. از آن واقعهی تکاندهنده او هیچ چیز بیشتر از آنچه به مقامات رسمی نیروی دریایی گفته بود به دوستانش نگفت و تنها چیزی که از دوستانش توانستم به دست بیاورم، آدرس خانهاش در اسلو بود.
بعد از آن به سیدنی رفتم و صحبتهای بینتیجهای با ملوانان دریایی و کارکنان نیروی دریایی داشتم. من قایق را که اینک فروخته شده بود و از آن در بندرگاه سیرکولار در خلیج سیدنی استفادههای تجاری میشد، دیدم؛ ولی از بدنهی قایق چیزی دستگیرم نشد. پیکرهی قوز کرده با چهرهی ماهی مرکبش، بدن اژدهاگونش، بالهای فلسدارش و پایهای که رویش هیروگلیف نوشته شده بود در موزهای در هاید پارک نگهداری میشد. و بعد من آن را به خوبی و سر فرصت بررسی کردم و دانستم که دستسازی بسیار نفیس است با همان رازآلودگی بینهایت، قدمت باستانی و مادهی غیرزمینی سازندهاش که در نمونهی کوچکتری که سرباز لگراس داشت نیز دیده بودم. رئیس موزه گفت که زمینشناسان ادعا کردهاند مصالح سازندهی این پیکره برایشان معمایی شده است. آنها میگفتهاند که این چنین سنگی در کل دنیا وجود ندارد. آن وقت بود که با لرزش آنچه را کاستروی پیر در بارهی قدیمیگانگان به لگراس گفته بود، به خاطر آوردم: «ایشان از ستارهها آمدند و تصاویرشان را با خود آوردند.»
در حالی که از تحول ذهنیای که تاکنون نظیرش را تجربه نکرده بودم میلرزیدم، تصمیم گرفتم معاون یوهانسون را در اسلو ببینم. پس از رفتن به لندن، درجا سوار یک کشتی به مقصد پایتخت نروژ شدم و در یک غروب پاییزی در بندرگاه زیر سایههای اگبرگ پیاده شدم. مکشوفم شد که خانهی یوهانسون در شهر قدیمی شاه هارولد –هاردرادا- واقع است؛ جایی که نام اسلو را در تمام این مدت که شهر بزرگتر ادای مسیحی شدن در میآورد، حفظ کرده بود. من سفر کوتاهی با تاکسی کردم و به جلوی یک ساختمان تمیز و قدیمی رسیدم که در نمای روبرویش گچکاری داشت. زنی مغموم با لباس سیاه پاسخ در زدنهای مرا داد و هنگامی که با انگلیسی لکنتدارش گفت گوستاف یوهانسون دیگر در بین ما نیست، تیر ناامیدی در قلبم نشست.
همسرش گفت بعد از این که بازگشتند شوهرش زیاد زنده نماند؛ سفر دریایی سال 1925 او را شکسته کرده بود. او به همسرش بیش از آنچه به رسانههای عمومی گفت، نگفته بود؛ لیکن یک دستنوشتهی طولانی به زبان انگلیسی برای همسرش گذاشته بود -دربارهی موضوعات فنی، آنطور که مرد گفته بود- تا ظاهراً همسرش را از گزند پیگردهای احتمالی دربارهی آن موضوع حفظ کند. او هنگامی که داشته در یک راهروی باریک در کنار حوض گاتنبورگ قدم میزده، یک دسته کاغذ از زیر شیروانی روی سرش میافتد و او را به زمین میاندازد. دو ملوان نظامی بلافاصله به او کمک میکنند و سعی میکنند سر پایش کنند، ولی پیش از آن که آمبولانس برسد او میمیرد. پزشک بعد از بررسی، دلیل مشخصی برای مرگ پیدا نکرد و آن را به حملهی قلبی و ضعف کلی نسبت داد. من اینک به شدت از جانم در هراسم، چرا که من هم بالاخره با حادثهای یا چیزی از این قبیل قربانی این آدمکشیهای شوم خواهم شد. بعد از قانع کردن زن بیوه که رابطهام با همسرش مرا محق میکند تا این دستنوشتههای فنی را مطالعه کنم، مدارک را با خودم برداشتم و در قایقی که به لندن میرفت، شروع کردم به مطالعهی آنها.
نوشتهها پریشانگوییهای سادهای بودند -ملوان امی سعی کرده بود طوری بنویسد که بتوان به آنها عطف بماسبق کرد- و تلاش کرده بود تا وقایع آن آخرین سفرش را روز به روز به خاطر بیاورد. من قصد ندارم تمام نوشته را لغت به لغت بازگو کنم، آن هم به خاطر حشو و زوائدی که دارد؛ اما برایتان جان کلام را میگویم تا بدانید چرا اینک صدای آبی که در موتورها است اینقدر برایم غیر قابل تحمل شده است که در گوشهایم پنبه گذاشتهام.
یوهانسون، شکر خدا، علیرغم این که شهر را و موجود را دیده بوده، ولی همه چیز را نمیدانست؛ ولی وقتی به وحشتی فکر میکنم که هر لحظه در پس زندگیم کمین کرده است، دیگر نمیتوانم آرام بخوابم؛ هر لحظه از زمان و در هر نقطه از مکان، به آن کفرگوییهای شوم دربارهی از ستارهآمدگانی که زیر دریا خواب میبینند فکر میکنم، در حالی که با فرقهی کابوسیشان شناخته و پرستیده میشوند؛ فرقهای که آماده است تا هر زمان که زمینلرزهای دیگر آن شهر سنگی را به سطح و در معرض آفتاب و هوا بیاورد، ایشان را به روی دنیا آزاد کند.
سفر دریایی یوهانسون درست همانطوری شروع شد که او به نیروی دریایی گزارش داده بود. کشتی اما در حال تعادل، در بیستم فوریه آوکلند را ترک میکند و تمام نیروی توفان ناشی از زمینلرزه را که میبایست آن کابوسها را از اعماق دریا به اذهان مردم آورده باشد، احساس میکند. با بازپسگیری کنترل، کشتی به خوبی پیش میرفته تا زمانی که در 22 مارس توسط آلرت متوقف میشود و از لحن نوشتار ملوان میتوانستم اندوهش را از به توپ بسته شدن و غرق شدن کشتیشان درک کنم. دربارهی سیاهچردگان مذهب شیطانی خدمهی آلرت، او به طور واضحی با هراس نوشته است. کیفیتی منحوس دربارهی ایشان وجود داشته که به نظر میآمد تخریبگریشان جنبهی انجام وظیفه دارد و در جلسات بازپرسی، یوهانسون شگفتزدگی صادقانهاش را دربارهی قصاوت متخاصمان در برابر گروهش نشان داد. سپس از روی کنجکاوی، یوهانسون کشتی تسخیر شده را تحت فرماندهی خود به پیش رانده بود تا اینکه خدمه ستون سنگی بزرگی را که از دریا بیرون زده بود، دیدند. در عرض جغرافیایی 47 درجه و 9 دقیقه جنوبی و طول جغرافیایی 123 درجه و43 دقیقهی غربی، ساحل مملو از لجن و شیره و پوشیده از خزهی بناهای سیکلوپینی نمایان شد که هیچ چیز نمیتوانسته باشد جز بزرگترین شی ترسناک محسوس زمین -جسم کابوس؛ شهر گمشدهی ریلای، همان که هزارههای ناشمار پیش از تاریخ، با شکلی وسیع و نفرتانگیز از ستارههای تاریک به زمین نازل شد. آنجا کوتولهوی متعال با همراهانش، پنهان در مغار سبز و لجنآلودشان، افکار مخوف را به کابوسهای مردمان با دل حساس میفرستند و به پیروان وفادارشان امر میکنند که برای رهایش و رستاخیزشان به زیارتشان بیایند. یوهانسون به هیچ کدام اینها فکر نمیکرده است، لیکن خدا آگاه است که او خیلی زود به اندازهی کافی دید!
حدس میزنم، فقط نوک قلهی کوه -تختگاه مونولیثی ارگ مخوفی که کوتولهو را در خود نگاه میداشت- از زیر آب نمایان شده است. وقتی فکر میکنم که آن همه وسعت میتوانسته زیر آب باشد میخواهم در جا خودم را بکشم. یوهانسون و مردان همراهش از عظمت این «بابل» آب چکان شیاطین باستانی به وحشت افتاده بودند، و احتمالاً بدون هیچ نیازی به راهنمایی حدس زدهاند که این چیزی مربوط به این سیاره یا هر سیارهی هوشمند دیگری نیست. وحشت ناشی از ابعاد باورنکردنی بلوکهای سبز سنگی، ارتفاع بهتآور حکاکیهای مونولیثی و ماهیت گیجکنندهی مجسمهی بزرگ و پایهی حکاکی شدهاش که در محراب کشتی آلرت پیدا کرده بودند، متوالیاً در اظهارات ملوان به چشم میخورد. بدون آن که بداند عاقبتش چیست، یوهانسون موفق شد تا دربارهی آن شهر خیلی شبیه به واقعیت صحبت کند. در عوض آن که سازهی مشخصی را توصیف کند، او بیشتر به یکه خوردنش از زوایای عریض و سطح سنگها میپردازد – سطوحی تا آن اندازه بزرگ که به هیچ چیز درست یا شایستهای از این زمین نمیمانست و منحوس از شمایل ترسناک و هیروگلیف بود. من به توضیحاتش دربارهی زوایا توجه کردم، چون شبیه همان چیزی بود که ویلکوکس در کابوسش دیده بود. ویلکوکس گفته بود که هندسهی منطقهای که خواب دید، غیرعادی بوده است. نااقلیدسی و به طور ناخوشایندی حاکی از کرهها و ابعادی خارج از مشهودات ما. حالا، ملاح ساده هم در مواجهه با حقیقت مخوف، همان چیزها را دریافت کرده بود.
یوهانسون و همراهانش در شیبی از خلیج لجنآلود این آکروپولیس پهلو گرفتند و با دست و پا از روی سنگهای عظیم و لزجی که میتوانسته یک راهپلهی جاویدان باشد، خود را بالا کشیده بودند. خورشید آسمان هنگامی که از بخارات مسموم جهتدار این آبراهه نگریسته میشد، معوج دیده میشد و تهدیدی غامض و تعلیقی کمین کرده و نظارهگر در میان آن زوایای گریزان دیوانهوار صخرههای تراشیده به نظر میرسید، جاییکه در نگاه دوم مقعر بود، همان چیزی که در نگاه اول محدب به نظر میآمد.
پیش از آن که چیزی به جز شیرابهها و صخرهها و لجنها دیده شود، چیزی شبیه ترس به دل همهی این کاشفین راه یافته بود. کسانی که میخواستند بگریزند به تمسخر دیگران وقعی نمینهادند و تنها با دلهره به دنبال عتیقههای قابل حمل میگشتند – که بعداً ثابت شد هیچ چیز به دست نیاوردند.
کسی که تا پای مونولیثها بالا رفت و آنچه را دیده بود فریاد زد، رودریگوئز پرتغالی بود. بقیه به طرف او رفتند و با حیرت دروازهی عظیم حفر شدهای را دیدند که رویش نقش برجستهای که اینک برایشان آشنا بود، از موجودی اژدهاگونه دیدند. یوهانسون میگوید که آن در شبیه دروازهی انبار بزرگی بوده است. و همگیشان تصور کرده بودند که این باید یک در باشد، به خاطر مرصع بودن نعلدرگاه، ستونها و چهارچوبش؛ ولی نتوانسته بودند دریابند که آیا این حجم مانند در یک تله تخت است یا مانند در یک سرداب، اریب. همانطور که ویلکوکس گفته بود، هندسهی محیط کاملاً نادرست بود. کسی نمیتوانست استنباط کند که زمین و دریا افقی هستند و در نتیجه تمام موقعیتهای نسبی سایر چیزها به طرز وهمگونهای متغیر میآمد.
برایدن کوشید تا نقاطی از این سنگ را به داخل هل دهد، اما بیفایده بود. بعد دوناوان با احتیاط شروع به دست کشیدن در امتداد حاشیهی آن کرد و همانطور که پیش میرفت، هر نقطه را به شکل مجزا فشار داد. او کمکم از پیکرهی سنگی گروتسک شروع به بالا رفتن کرد –چون اگر میشد با قطعیت گفت که این شکل افقی نیست، پس حرکت داناوان چیزی جز بالا رفتن نمیتوانست باشد- و مردان به این فکر افتادندکه کدام در دنیا این چنین وسیع است؟ بعد خیلی آهسته و بیسر و صدا، سنگ پهناور در از بالا شروع به فرو رفتن کرد؛ و همه دیدند که فرو رفتن به شکل متعادل انجام میگیرد.
داناوان روی چارچوب کناری در سر خورد یا در واقع راه رفت و به دوستانش ملحق شد و سپس همگی به فرو رفتن هراسآور دروازهی حکاکی شده و غولآسا چشم دوختند. در این اعوجاج منشور مانند و خیالی، در به حالتی اریب و غریب فرو میرفت و به نظر تمامی قوانین ماده و دید به خطر افتاده بودند.
دهانهی باز شده چنان تاریک بود که سیاهی آن به نظر ملموس میرسید. این ظلمت در واقع ماهیتی خجسته بود، چون بخشهای داخلی را که حالا باید نمایان میشدند در خود پنهان میکرد و مثل این بود که از حبس چند هزار سالهی خود مثل دودی آشکار رها میشود و وقتی بالزنان خود را به آسمان کوتاه شده و گنبدی رساند، به نظر رسید که حتا نور خورشید را هم کدر ساخت. بویی که از در تازه باز شده بر میخاست، غیرقابل تحمل بود و کمی بعد هاوکینز که گوشهای تیزی داشت، به نظرش رسید صدایی نفرتانگیز و خیس را آن پایین میشنود. همه گوشهایشان را تیز کردند و وقتی آن چیز، پیکر بیکران و لزجش را کورکورانه و خوابآلوده از دهانهی باز شده بیرون کشید و خود را در معرض هوای آلوده و باز این شهر دیوانگی رساند، دیگر همه میتوانستند صدای حرکاتش را بشنوند.
یوهانسون بیچاره، به توصیف این قسمت که رسیده بود، دستخطش با لرزشی مشهود مواجه میشد. خودش فکر میکرد از شش نفری که هرگز به کشتی باز نگشتند، دو نفر در همان دم از وحشت جان دادند. موجود غیرقابل توصیف بود – زبانی وجود ندارد که بتوان چنین مغاکی از دیوانگی غیرقابل تصور و توصیف، چنان تناقضهای غیرقابل باور در ساختار ماده، نیرو و بنیان کیهانی را بیان بدارد. کوهی بود که راه میرفت و تلوتلو میخورد. خدایا! عجیب نبود که در همان لحظه و در سوی دیگر جهان معماری دیوانه شده و ویلکوکس بیچاره از ترس و وحشت به تب و هذیان افتاده بود. مدل اصل بتها، زادهی سبز و لزج ستارهها، بیدار شده بود تا شهرش را از آن خود بخواند. ستارگان در جایگاه صحیح خود قرار گرفته بودند و آن چه فرقهای کهن و باستانی نتوانسته بود با تلاشهای خود انجام دهد، گروهی از ملوانان سادهدل و بیگناه از روی تصادف انجام داده بودند. بعد از هزارهها زمان بیپایان، کوتولهو دوباره آزاد شده بود و از خوشی نعره میزد.
قبل از این که کسی فرصت بازگشت پیدا کند، سه نفر در چنگالهای درشتی گرفتار آمدند. اگر هنوز عقل سلیمی در جهان وجود دارد، امیدوارم خداوند روحشان را قرین آرامش سازد. این سه تن داناوان، گوئرا و آنگستورم بودند. وقتی سه نفر دیگر دیوانهوار و از میان صخرههای خزهبستهی سبز به سوی قایق میدویدند، پارکر سر خورد و یوهانسون قسم میخورد در زاویهای از معماری فضا فرو رفت که طبیعتاً نمیبایست وجود داشته باشد؛ زاویهای که حاده بود، اما چون زوایای منفرجه رفتار میکرد. در نهایت تنها یوهانسون و برایدن به قایق رسیدند و وقتی هیولای کوهپیکر بر فراز سنگهای لزج به حرکت در آمد و در حاشیهی آب متوقف شده و لحظهای تردید کرد، توانستند آلرت را به حرکت در آورند.
با این که قبلاً همگی به ساحل پا گذاشته بودند، اما بخار قایق هنوز کاملاً خاموش نشده بود؛ و تنها چند لحظه حرکات وحشتزده و سریع میان سکان و موتورها کافی بود تا آلرت به راه بیفتد. قایق آهسته، در میان ترسهای دیوانهکنندهای که حتا قابل توصیف نبودند، آبهای مرگآور را به حرکت در آورد؛ و بر حاشیهی ابنیهای که بر آن آب مرگآور سایه میانداختند، موجود غولآسای ستارهزاد چونان پولیفیم که رفتن اودیسه را فریاد کشد، نعرههای گوشخراش میکشید. بعد، قدرتمندتر از سیکلوپهای افسانهای، کوتولهوی کبیر با صدایی لزج به آب زد و با ایجاد موجهایی پهناور و بیکران، به تعقیب قایق مشغول شد. برایدن نگاهی به عقب انداخت و دیوانه شد؛ او شروع به خندههای گوشخراشی کرد و همچنان در فواصل کوتاه میخندید و میخندید تا عاقبت آن شب وقتی یوهانسون راه میرفت و هذیان میگفت، خندهکنان مرد.
ولی یوهانسون تسلیم نشده بود. او که میدانست اگر حجم بخار آلرت بیشتر نشود موجود به آنها میرسد، تصمیم به قماری خطرناک گرفت؛ او قدرت موتور را بر روی بیشترین سرعت قرار داد و مثل برق از عرشه عبور کرده، سکان را برعکس کرد. گرداب و کف قدرتمندی در آب دریا ظاهر شد و با بالاتر رفتن حجم بخار، این نروژی شجاع قایق خود را مستقیم به سوی پیکری راند که مانند دکل یک کشتی ارواح، بر فراز آب مرگآور بر میخاست. سر نفرتانگیز و هشتپایی او با اندام حس کنندهاش نزدیک بود دکل متصل به قوس کشتی را بگیرند، ولی یوهانسون همچنان با قدرت به جلو راند. صدایی چون انفجار مثانهای سرشار، چون منفجر شدن خیس و نمناک ماهی بادکنکی بلند شد و بوهای هزار گور شکافته به هوا برخاست؛ صدایی در فضا پیچید که حتا خود نویسندهی این خاطرات هم نمیتوانست آن را توصیف کند. برای لحظهای قایق در ابری سبز و کور کننده و سوزاننده فرو رفت و بعد تنها پیچ و تابی مسموم در انتهای کشتی باقی ماند؛ جایی که –خداوندگارا!- نرمی پراکندهی آن زادهی بینام ستارگان دوباره به هم میپیوست و شکل اولیهی خود را مییافت و در حالی که آلرت بیشترین سرعت و حجم بخار را کسب میکرد، عقب جا میماند.
تمامش همین بود. بعد از آن یوهانسون در کابین مشغول تفکر در مورد مجسمه شد و چند باری دنبال آب و غذا برای خودش رفت و به صدای خندههای همراه دیوانهاش گوش سپرد. بعد از فرار موفقیتآمیز، او دیگر تلاشی برای هدایت قایق به خرج نداد؛ چرا که به نظر این تلاش بخشی از وجود او را نابود کرده بود. بعد طوفان دوم آوریل پیش آمد و او کمکم خاطراتش را از دست داد. او تصاویری مبهم از چرخشهای روحوش در دست گردابهای بینهایت و حرکات سرگیجهآور سوار بر مسیر یک ستارهی دنبالهدار و سقوطی دیوانه کننده از گودال به روی ماه و دوباره از ماه به درون گودال را به یاد داشت که در تمامی آنها آواز دستهجمعی و خندهی ناخوشایند خدایان کهن و شیاطین سبز و خفاشبال تارتاروس به گوش میرسید.
پس از این رویا، نیروی امداد از راه رسیده بود – بازپرسی، دادگاه نظامی، خیابانهای دونداین، و سپس سفر طولانی به خانهی قدیمی در اگبرگ. او نمیتوانست تعریف کند – چرا که حتماً دیوانهاش قلمداد میکردند. او قبل از مرگ هر آنچه را دیده بود مینوشت، اما همسرش نمیبایست آن را میخواند. و اگر مرگ خاطرات را از ذهن میزدود، چه موهبتی بالاتر از آن؟
این تمام نوشتهای بود که خواندم و حالا آن را در کنار نقشبرجسته و کاغذهای پروفسور آنجل در صندوقچه قرار دادهام. به همراه آنها، این تکنگاری من هم قرار خواهد گرفت – این آزمون سلامت عقل، آنچه در آن دست به حل و کنار هم قرار دادن قطعات پازلی کردم که امیدوارم هیچوقت قطعات آن کنار هم جفت نشوند. من به تمامی وحشتهایی که جهان قادر به تولید آنها بوده، چشم دوختم و از این به بعد حتا آسمان تابستان و شکوفههای بهار هم برایم مسموم خواهند بود. اما فکر نمیکنم عمر درازی داشته باشم. همانطور که عمویم مرد، همانطور که یوهانسون بیچاره مرد، من نیز میمیرم. من زیاد میدانم و فرقه هنوز برقرار است.
و فکر میکنم کوتولهو نیز هنوز زنده است و جایی در مغاک سنگیاش، مغاکی که از زمان جوانی خورشید تاکنون از او محافظت کرده، به سر میبرد. شهر نفرین شدهای او بار دیگر غرق شده، چرا که نیروی امداد پس از توفان آوریل یک بار از آن منطقه گذر کرد؛ با این حال عوامل او هنوز بر زمین میگذرند و زندگی میکنند و دور بتهای نشسته بر سر مونولیثهایی در مکانهای دورافتاده و فراموش شده، قربانی میدهند. او میبایست با مغاک سیاهش دوباره به زیر فرو رفته باشد، در غیر این صورت جهان تاکنون دیوانهخانهای پر از فریاد و زاری میشد. چه کسی انتهای داستان را میداند؟ آن چه بر میخیزد فرو خواهد رفت، و آن چه فرو رفته برخواهد خاست.
نفرت در اعماق انتظار میکشد و رویا میبیند، و فساد و زوال بر فراز شهرههای رو به فروپاشی انسانها میگسترد. روزی خواهد رسید – ولی نباید به آن فکر کنم! بگذارید دعا کنم که اگر پس از این نوشته زنده نماندم، جلادانم احتیاط را بر بیپروایی مقدم شمارند و کاری کنند تا این نوشته به چشم هیچ کس دیگری نرسد.
این ترجمه اولین بار در بهمن 1391 در ماهنامهی شگفتزار به انتشار رسیده بود.
-
چقدر این کیتولو محشره.