Shinkansen 3:30AM Silver Bullet to Osaka

3
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

کمی بعد گلوله نقره‌ای از روی بالشتک‌های الکتریکی‌اش فرود آمد و روبه‌رویم در ایستگاه توقف کرد و من بدون معطلی از خط زرد و قرمز عبور کرده و وارد نزدیک‌ترین کابین شدم. با تعجب متوجه شدم برای ساعت ۳ نیمه شب تعداد صندلی‌های خالی بسیار کم است. با این حال تصمیم گرفتم بر روی مراحل کارم تمرکز کنم. پس روی نزدیک‌ترین صندلی خالی کنار پیرزنی غرق در خواب نشستم و از جیب بزرگ پالتویم کتابچه‌ی کوچکم را درآوردم.

 

اتاق بازجویی کلیشه‌ای تمام‌عیار بود؛ انگار که داخل یکی سریال‌های کاراگاهی دهه هفتاد سوپراکسپوز شده باشم. پالتوی سیاه بلندم و جای زخم افقی روی لپ چپم که یادگار چاقو‌کشی دوران جهالت دبیرستان بود هم کمکی به بهبود فضا نمی‌کرد. بازجوهایم خسته بودند و دیگر حتی به خودشان زحمت هم نمی‌دادند روتین پلیس‌ خوب پلیس بدشان را ادامه دهند. صرفا با کراوات‌های شل، موهای آشفته و صورت‌های چرب که زیر نور چراغ سقفی بزرگ اتاق می‌درخشید، سرگشته و حیران ایستاده بودند و با ژاپنی عصبی و بریده‌بریده با هم صحبت می‌کردند و هر از گاهی زیرچشمی نیم‌نگاهی هم به من می‌انداختند.

-واکاریماشتا سای تایچو.[1]

ژاپنی بلد نبودم. کلا هیچ علاقه‌ای هم به ژاپن نداشتم. اوشین، هانیکو، سوباسا و آرم ته هر قسمت چوبین تنها چیزهایی بودند که تا چندین ساعت پیش درباره کلمه ژاپن به ذهنم خطور می‌کرد. با این حال مطمئن بودم که نگاه‌های نگران بازجوی مسن‌تر متاثر از ظن وی به ژاپنی دانستن من است. هر دو مطمئن بودند که دارم بازی‌شان می‌دهم.

افسر جوان‌تر باز هم به کارت ویزیت رنگ و رو رفته‌ی روی میزِ جلوی من اشاره کرد، تنها چیزی که از گشتن جیب‌های من به دست آورده بودند.

دستانم را به نشانه‌ی کلافگی و تسلیم بالا بردم. اول سعی کرده بودم برای خلاص شدن از این شوی احمقانه حداقل ادای حسن نیت و همکاری دربیاورم ولی از انگلیسی دست و پا شکسته خودم و انگلیسی کاملا نامفهوم ژاپنی‌ها به‌زودی برایم روشن شد که شانسی در این زمینه ندارم. باید یا صبر می‌کردم که حقیقتا مطمئن نبودم که توانایی‌اش را داشته باشم یا این که فرار می‌کردم. در مورد دومی به خوبی می‌دانستم که با وضعیت فعلیم غیر ممکن است. خون‌ریزی زخم‌های عمیق روی شکم و پشتم را به سختی تحت کنترل داشتم و کوچک‌ترین لغزشی در تمرکزم باعث می‌شد تا زخم‌ها باز شوند و مرگ عقب افتاده‌ی من نیز محقق شود.

افسر جوان‌تر باز هم با انگشت اشاره‌اش روی کارت روی میز کوبید و مجبورم کرد ناخودآگاه دوباره به کارت ویزیت خودم نگاه کنم.

دفتر ثبت اسناد و ازدواج و طلاق شماره ۱۳ انقلاب اسلامی

محمدرضا قربانی

مشاور سردفتر و موارد خاصه

۰۹۲۱۲۷۹۶۷۶۳

کارت گذشته از کثیف و کهنه بودن مشخصا خونی هم شده بود که امیدوار بودم حداقل خون خودم باشد.

صدای سه ضربه به درب فولادی اتاق بازجویی به دادم رسید و علاوه بر پراندن کارآگاه مو جوگندمی غرق در افکارش، باعث شد تا همکار جوان‌ترش نیز از ضربه‌زدن‌های مکررش به کارت ویزیت و بازی کردن با اعصاب من دست بردارد.

در اتاق بازجویی از بیرون باز شد و در نوری که با داخل اتاق ریخت، هیکل زنی جوان را در میانه در تشخیص دادم که بدون کوچیک‌ترین حرفی با تعظیمی کوتاه به دادن ظرف‌های نوشیدنی به بازجوهایم بسنده کرد.

درد دوباره داشت بازمی‌گشت و ناچارم کرد تا بیش‌تر بر روی بریده‌های عمیق پشتم تمرکز کنم و وقتی به خود آمدم که فهمیدم در اتاق تنها هستم و به بخارهای مارپیچ برخواسته از لیوان بلند پلاستیکی قهوه تیره جلوی خودم خیره شده‌ام.

در اتاق دوباره باز شد و بازجوهای ژاپنی وارد شدند. برای اولین بار به این فکر افتادم که چرا خبری از سفارت ایران نیست؟ یا اصولا باید انتظاری در این زمینه از سفارت ایران می‌داشتم؟ یا حتی آن سعید ابلهه؟ بالاخره یکی از دوستان یا حتی مشتریان پرنفوذ قدیمی شاید نگران من شده باشند؟ مشکل این‌جا بود که درک خوبی از گذشت زمان نداشتم و شاید فقط چند ساعتی بیش‌تر از حادثه نگذشته بود.

قیافه بازجوهای سرگشته‌ام قدری بهتر شده بود. یکی از آن‌ها وسیله دراز رنگ سیاه‌رنگی را با حالت پیروزمندانه‌ای در دست گرفته بود که چند لحظه بعد فهمیدم کنترل مانیتور داخل اتاق است که تا آن لحظه اصلا متوجه وجودش نشده بودم. نگاه سردی به کارگاه جوان که داشت به صفحه مانیتور پشت سرم اشاره می‌کرد، تحویل دادم. واقعا چه انتظاری داشت؟ از دیدن کنترل تلویزیون وحشت کنم؟

با ادای اکراه شاید حتی کمی بیش از حد، به سمت مانیتور دیواری پشت سرم چرخیدم. تصویر CCTV فرودگاه توکیو بود که من را در صف چک‌این پاسپورت نشان می‌داد. چمدان لندهور قهوه‌ای رنگم را داشتم داخل صف با ناراحتی بین دست‌هایم جابه‌جا می‌کردم و مرتبا سرم را به قصد دیدن این که چقدر به نوبتم مانده ازکنار صف بیرون می‌آوردم. دو بازجو چند دیالوگ با همدیگر رد و بدل کردند و دوباره به مانیتور اشاره کردند.

تصویر بعدی دوربین‌های ترافیکی شهر بود که من را در حال پیاده شدن از تاکسی و کلانجار با چمدان سنگینم بیرون ورودی ایستگاه قطار سریع‌السیر و تصویر بعدی -که با نگاه‌های احمقانه کارآگاه‌ها به من همراه بود- مرا با چهره‌ای متفکر در حال تلاش برای فهمیدن ارتباط بین ایستگاه‌ها و ساعت ورود و خروج قطارها از روی تابلوی عظیم راهنمای شینکانسن (Shinkansen) نشان می‌داد.

***

– اوکیده کوداسای! ماموناکو سان-بان-سن نی اوزاکا-یوکی‌کا ماریماس (Ookite kudasai! Mamonaku san-ban-sen ni Osaka-yuki ga mairimas.)[2] ا

خیلی ناگهانی بود. حتی برای من با روش «تو کار تهش رو درمیارم» هم ناگهانی بود. با این حال فرصتی طلایی داشتم که یک بار برای هر شخصی در حرفه‌ی من شاید پیش بیایید. خصوصا با وضعیت مالی خرابم، اوضاع کار و اتفاقات اخیر واقعا چاره‌ای نداشتم. با رشوه، ارعاب، التماس و هر وسیله‌ی دیگری که در اختیار داشتم موفق شدم در کمتر از ۲۴ ساعت بلیط سفر به توکیو را تهیه کنم تا خودم را به یکی از جذاب‌ترین و امیدوارم بودم که راحت‌ترین پرونده‌های دوران کاری خودم برسانم.

افسانه‌های کوچک محلی وابسته به موقعیت مکانی خاص، همیشه جزء آسان‌ترین‌ها هستند. سریع، راحت، تمیز. یک سفر نیم ساعته تا اوزاکا و بعد پول خوب و شاید حتی کمی اعتبار و شهرت. چرا که نه. تنها چیزی که در حال حاضر اذیتم می‌کرد کوفتگی شانه‌هایم به خاطر وزن زیاد چمدان بود. از چمدان قهوه‌ای رنگ متنفر بودم و البته جانم هم بهش وابسته بود. سعید می‌گوید به خاطر بحران میان‌سالی است و بیش از حد با دقت شده‌ام و لازم نیس تمام زندگیم را به خاطر کارهای پیش‌پا افتاده‌،‌ با خودم خرکش کنم.

چمدان بزرگ را چند لحظه‌ای روی زمین گذاشتم تا شانه‌های خسته‌ام را بمالم که سرمای سوزناکی داخل پالتوئم پیچید و ناخودآگاه لبخندی از رضایت را به صورتم اضافه کرد. سرمای ناگهانی در حرفه‌ی شکارچیان ارواح نشانه خوبی هست. پول خوب داخل سریع‌‌ترین قطار جهان همین نزدیکی‌ها بود.

کمی بعد گلوله نقره‌ای از روی بالشتک‌های الکتریکی‌اش فرود آمد و روبه‌رویم در ایستگاه توقف کرد و من بدون معطلی از خط زرد و قرمز عبور کرده و وارد نزدیک‌ترین کابین شدم. با تعجب متوجه شدم برای ساعت ۳ نیمه شب تعداد صندلی‌های خالی بسیار کم است. با این حال تصمیم گرفتم بر روی مراحل کارم تمرکز کنم. پس روی نزدیک‌ترین صندلی خالی کنار پیرزنی غرق در خواب نشستم و از جیب بزرگ پالتویم کتابچه‌ی کوچکم را درآوردم. می‌دانستم که لازم نیست به دنبال تِکه‌تِکه (TekeTeke) راهروهای قطار را بالا و پایین کنم چرا که در آن لحظه با کتاب تصاویر فراخوانم که روی طرح‌واره‌ی دهشتناکی از دیو باستانی، کاشا (Kasha) باز مانده بود، برای روح انتقام‌جو، جذاب‌ترین طعمه‌ی داخل قطار من بودم.

شینکانسِن به نرمی و بدون کوچک‌ترین صدایی کمی ارتفاع گرفت و شروع به حرکت کرد و خیلی سریع‌تر از آن‌چه انتظار داشتم به حداکثر سرعت خود رسید. غیر از صدای خرخر پیرزن کناری‌ام، واگن در سکوت کامل بود و مسافران در زیر نور سفید یک‌پارچه چراغ‌های نادیدنی سقفی، بی‌حرکت به نظر می‌رسیدند. شاید که حتی بیش از اندازه بی‌حرکت. پارانویا در این حرفه چیزی بود که تا به حال زنده نگاهم داشته بود و قصد نداشتم در آن لحظه کنارش بگذارم.

درباره تکه‌تکه به خواندن آن‌چه در پیشنهاد دریافتی‌ام از فرد ناشناس به دستم رسیده بود تقریبا بسنده کرده بودم. با این حال سعید چیزی به توضیحات پرونده اضافه نکرده بود و به سعید در مورد توجه به جزییات اطمینان داشتم. شرایط فعلی جزو قدرت‌های تکه‌تکه یا بُعد خصوصی وی نبود. در حقیقت مطمئن شده بودم تکه‌تکه هیچ‌وقت جرات نخواهد کرد وارد این کوپه قطار شود. عبور جریان الکتریکی ترس را در سرتاسر وجودم حس کردم. چرا زودتر متوجه نشده بودم؟ شاید چون انتظار روبه‌رو شدن با وی را در ژاپن نداشتم.

چراغ‌های واگن ناگهان خاموش شدند و در تاریکی مطلق چشمان آبی درخشان هیچ‌هایکرِ لوسی فلچر (Lucille Fletcher’s Hitchhiker)، شبح شکارچی، داخل صورت پیرزن کنار‌دستی‌ام درخشید. یکی دیگر از آن لعنتی‌هایی که به خاطر باور قوی عوام و هنر قصه‌گویی امثال اورسن ولز حالا واقعا وجود داشتند. مطمئن بودم دیگر از افراد داخل واگن خبری نیست. طبیعتا همگی وهمی، ساخته‌ی ذهن شبح شکارچی بودند.

چند ثانیه بیش‌تر برای فکر کردن زمان نداشتم، چمدان سمت راستم کنار صندلی بود و هیچ‌هایکر قطعا به من فرصت باز کردنش را نمی‌داد. تنها وسیله در اختیار کتاب علائمم بود که هنوز روی طرح‌واره کاشا باز مانده بود که مشخصا شبح مشکلی با آن نداشت. علائم را با سرعت داخل ذهنم مرور کردم و می‌توانستم نفس سرد و دندان‌های درخشان شبح لعنتی را که مطمئن از به چنگ‌آوردن طعمه‌اش بود کنار گردنم احساس کنم.

انگشتم را از روی طرح‌واره کاشا برداشتم و کتاب دیوانه‌وار شروع به ورق خوردن کرد و روی طرح چشم خون‌آلود آگاموتو (Agamotto) ایستاد. قمار کرده بودم، اطلاع دقیقی درباره اسطوره هیچ‌هایکر نداشتم و فقط امیدوار بودم که طرح چشم ساحر اعظم قدرتی بر روی وی داشته باشد. خوشبختانه شانس با من یار بود و توجه هیچ‌هایکر به کتاب جلب شد و به محض این که به صفحه باز خیره شد کتاب در دستان من شعله‌ور شد و از فرصت استفاده کرده و کتاب شعله‌ور را به سمت صورت پیرزن پرتاب کردم. هیچ‌هایکر جیغی کر کننده کشید که قطعا هر انسانی را از پای درمیاورد. در میان تلوتلو خوردن از شوک جیغ شبح، خورده‌شیشه‌های پنجره‌های منفجر شده واگن، گرمای خونی که از گوش‌هایم سرازیر بود و سوتی ممتدی که در سرم جریان داشت به زحمت در چمدان را پیدا کردم و دستم را در تاریکی نادیدنی چمدان خالی فرو بردم. باید این بازی را هر چه سریع‌تر به نفع خودم عوض می‌کردم. غیرممکن بود دوباره دست خالی به ایران بازگردم.

درد مهیبی از پشتم شروع شد و به شکمم رسید. ناخودآگاه فریاد بلندی زدم که در صدای کوران باد عبور قطار دیگری از ریل کناری محو شد. در نور پنجره‌های قطار عبوری که واگن را در فلاش‌های سریعی روشن و خاموش می‌کرد نوک خون‌آلود تیز تکه بزرگی از شیشه را که از جلوی شکمم بیرون زده بود با ناباوری نگاه می‌کردم. دست سردی از پشت موهایم را گرفته و عقب کشید و تیزی تکه دیگری از شیشه را روی رگ گردنم احساس کردم. هیچ‌هایکر لعنتی سریع بود. بسیار سریع‌تر از آن چه فکرش را می‌کردم.

بالاخره دستم داخل چمدان آن‌چه را می‌خواستم پیدا کرد. ایجیسِ ژاک دو موله (Aegis of Jacques de Molay) به مانند ماده مذابی خزنده از نوک انگشتانم شروع به حرکت کرد و بالاتر آمد، به شیشه بیرون زده از میان تنم رسید و آن را به دو نیم تقسیم و بریدگی زخم عمیق را با ماده‌ی مذاب پر کرده و قبل از این که هیچ‌هایکر فرصت بریدن گردنم را پیدا کند، گردنم و صورتم را با کلاه‌خودی سرخ رنگ پوشاند. بلند شدم و قبل از این که شبح متعجب از دیدن زره سرخ رنگ سوزان شوالیه‌ی ایستاده روبه‌روی خود، فرصت عکس‌العملی داشته باشد، شمشیر سوزان پاپ کلمنت پنجم (Clement V) را از نیام کشیدم و سرش را از تنش جدا کردم. این‌بار جیغ یا فریادی در کار نبود و در مقابلم جسد پیرزنی بدون سر داخل برکه کوچکی از خون خودش افتاده بود.

شمشیرش را به نیامش برگردانم و زره تمپلار بزرگ به همان شکلی که ایجاد شده بود از روی بدنم به عقب خزید و سرانجام کاملا محو شد. دستم را به محل بریدگی بزرگ روی شکمم بردم. فعلا بسته بود. با این حال خون زیادی از دست داده بودم و باید سریع دست به کار می‌َشدم. تِکه‌تِکه منتظرم بود. چمدان سنگینم را به زحمت برداشتم و تلوتلو خوران به سمت واگن بعدی حرکت کردم. اگر حدسم درست می‌بود ساکنین واگن‌های دیگر هیچ اطلاعی از وقایع اتفاق افتاده در واگن من نداشتند یا حداقل این‌طور فکر می‌کردم:

نیمه‌ای از سقف واگن بعدی کنده شده بود و کوران شدید باد شعله‌های آبی رنگی را که به جان صندلی‌های واگن افتاده بود می‌رقصاند. ماه کامل بزرگی قرمز رنگ از میان سقف پاره شده واگن خودنمایی می‌کرد. در وسط واگن، جسد سوخته مرد یا زنی قرار داشت. این که چه بود برایم قابل تشخیص نبود. با این حال ردهای دقیق ترسیم شده خون‌های دلمه بسته اطرافش را می‌شناختم. باقی‌مانده پنتاتوپی (pentatope) نیرومند بود. حدس می‌زدم سقف پاره شده واگن هم احتمالا نوک هرم دفاعی ساحر نگون بخته بوده باشد. گیج شده بودم. این‌جا چه خبر بود. اول هیچ‌هایکر و حالا باقی مانده چیزی که به صورت مشخص صحنه نبردی بین یک ساحر و موجود دیگری بود. همه‌ این‌ها برای سر یک شبح افسانه محلی ژاپنی؟ واقعا سطح بازار این‌قدر نازل شده بود که بازیگران در این اندازه نیرومند را به خاطر آن به جان هم بیندازد؟

چمدان را دوباره باز کردم. برایم مشخص شده بود که این قطار به این زودی‌ها به اوزاکا نمی‌رسد. شاید که اصلا هرگز نمی‌رسید. هلالی سفید رنگ در اعماق چمدان در تقابل با قرص کامل ماه سرخ رنگ بالای سرش درخشید و نیزه‌ی فیروزه‌ایِ مغ‌بزرگِ شائولین، ونگ شیچونگ (Wang Shichong) با هلال کوچک درخشان انتهای آن را از دهان باز بزرگ چمدان به بیرون کشیدم.

نیزه‌ی ونگ سلاحی بسیار قدرت‌مند و در عین حال متاسفانه بسیار سنگین بود. چاره‌ای نداشتم جز این که چمدان عزیزم را رها کنم. علاوه بر آن واقعا انرژی فراخوان دیگری نیز برایم باقی نمانده بود.

اینک فقط من بودم و هلال فیروزه‌ای و هر چه که در پیش رویم بود.

***

تکه‌تکه مرده بود،‌ کشته شده بود، اسیر شده بود، ناپدید شده بود یا کلا هر چه که شده بود؛ تکه‌تکه‌ای شاید که از ابتدا اصلا در کار نبود. این را وقتی که خون جراحت پیشانیم بالاخره اجازه داد تا نتیجه کارم را ببینم، متوجه شدم. هلال انتهای نیزه‌ی ونگ داخل پیشانی آئتر (aether) فرو رفته بود و هیبت شعله‌ور در آتش آبی رنگ اسقطسی بالاخره از پروازهای آتشین خود دست کشیده، آه بلندی کشید و برای همیشه خاموش شد. من یکی از بزرگ‌ترین شکارچیان افسانه‌ها و احتمالا یکی از بهترین رقبا و همکاران خودم را به ناچار کشته بودم.

نیزه ونگ از دستانم رها شده و بلافاصله ناپدید شد. دیگر نیروی برای نگاه داشتنش در این دنیا برایم باقی نمانده بود. بر روی دو زانو روی زمین نشستم. از خستگی و درد نفس‌نفس می‌زدم و تمام بدنم پر از زخم‌های ریز و درشت، آثار سوختگی و کبودی بود و اگر به خاطر پالتو نبود قطعا تا به حال چندین بار از حال رفته بودم.

صدای بم تشویقی آرام را شنیدم و سرم را بالا بردم.

در انتهای واگن آخر، زنی جوان و بلند قامت با چهره‌ای مغرور، سرد و انگلیسی، سیاه‌پوش در لباسی اشرافی ایستاده بود و داشت با دستان پوشیده در دست‌کش‌های بلندی از خز، تشویقم می‌کرد.

«متشکرم. هر چند انتظار نداشتم تو نفر آخر باشی.»

بدون کوچک‌ترین زحمتی داشت به فارسی فصیح صحبت می‌کرد.

«به عنوان تشکر راحتت می‌کنم که بیش‌تر از این عذاب نکشی.»

– فک کنم که دیگه از پول خبری نیست درست می‌گم؟

خنده‌ی ترسناک چندش‌آوری روی صورتش نقش بست.

«بانمکم هستی. حیف که وقت بازی ندارم.»

– همین‌قدرم واسه من بسه.

نیاز اصحابِ مست از قدرت به داشتن دیالوگ بعد از به ثمر نشستن نقشه بزرگشان و گاها حتی مفصلا توضیح دادنشان نقطه ضعف خیلی احمقانه‌ای هست. با این حال –خوشبختانه- باید برای آخرین قربانی مفلوک این همه زحمات و هوش و ذکاوت به‌کار گرفته شده را به رخ کشید. در این مورد هم هر چند کوتاه، ولی دو جمله رد و بدل شده کافی بود تا بتوانم نارنجک دست‌سازم را از جیب پالتویم بیرون بکشم و به سمت زن پرتابش کنم. موجودات جادویی همیشه در برخورد با سلاح‌های عادی مشکل دارند. تنها چیزی که من می‌خواستم چند ثانیه فرصتی بود که از انفجار نارنجک ایجاد می‌َشد و آن را به دست آوردم.

در صدای بنگ گوش خراش و نور کور کننده نارنجک، نماد دیو باستانی کاشا را با خون خودم روی کف قطار کشیدم و از شبحی که برای بریدن سرش به این‌جا آمده بودم درخواست کمک کردم. این قطار به هر حال خانه تکه‌تکه بود و تمام ما میهمانان ناخوانده‌ای بیش نبودیم. می‌دانستم که کمک خواستن از شبحی به مانند تکه‌تکه عواقب ترسناکی حتی برای شخصی با توانایی‌های من خواهد داشت ولی چاره‌ای دیگری نداشتم.

زن سیاه‌پوش انتهای واگن فریادی از سر خشم کشید و در میان دود و خاکسترهای معلق در هوا به پیش آمد. لباس اشرافی‌اش را می‌دیدم که مشغول ترمیم شدن در نواحی سوخته از آتش نارنجک بود.

-تادایما! ([3]Tadaima)

صدای شاد بازیگوش دخترانه‌ای را از زیر پاهایم شنیدم. سرم را پایین بردم و چهره رنگ پریده دختر ژاپنی بانمکی با لبخندی کودکانه داشت از کف قطار به من نگاه می‌کرد و سپس دستان کوچکش را بالا آورد.

-کوچیرا دسو اونی‌چان! (Onii Chan ! [4]Kochiradesu)

زن به بالای سرم رسیده بود. دستان کوچک سرد دخترک را گرفتم.

***

دوربین امنیتی حالا تصویر ایستگاه اوزاکا را نشان می‌داد. در میان انبوه ماشین‌های پلیس و امداد و جمعیت تماشاچی، شینکانسن غرق در آتش و دود راس ساعت و بدون تاخیر دقیقا در ۳:۳۰ نیمه‌شب داخل ایستگاه متوقف شد. از درب یکی از واگن‌ها خودم را می‌دیدم که تقریبا بدون هیچ نشانه‌ای از آسیب‌هایی که دیده بودم توسط دختر بچه‌ای کوچک به بیرون هدایت می‌شوم و سپس روی زمین می‌افتم و نیروهای پلیس و امداد به سمتان هجوم می‌آورند و چند لحظه‌ی بعد دخترک در میان هجمه جمعیت محو و ناپدید می‌شود.


[1] . متوجه‌ام کاپیتان سای

[2]  لطفا توجه بفرمایید. قطار در مسیر اوزاکا به زودی وارد ایستگاه خواهد شد.

[3] من خونم! / I’m Home!

[4]  از این طرف برادر جون.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. بهزاد قدیمی

    با تشکر از آقای آذرنوا و داستان خوبشون… و با تشکر از کاراگاه قربانی شکارچی اشباح.

  2. The outcast

    داستان به طرز قابل قبولی شروع میشه و تا بیرون کشیدن وانگ شیچونگ فوق العاده پیش میره(حتی فابل مقایسه با داستان های کوتاه ویچر[دست کم از نظر من]) ولی بعد از اون داستان وضوح خودش رو از دست میده و کلی پلات هُل رو دست خواننده میزاره.
    ای کاش با یه ویرایش یا حتی بازنویسی این اشکال رو تصحیح کنید و همین طور جداً به مجموعه کردنش فکر کنید هم ایده پتانسیلش رو داره هم قلم شما پتانسیلش رو داره «اگر تصمیم به این کار گرفتید حتما سری به کتاب های شناخته شده این ژانر بزنید برای این که مرجعی برای ارزش گذاری داشته باشید{البته نه این که اون ها بی نقص باشن ولی خب…}»

  3. ناشناس

    آقا عالی بود واقعا عالی

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر: