به جایش اینها را بخوانید – لیست جایگزین برای کتاب ژانری ترجمهای
بعضی وقتها هم میشود کلاسیکها را نخواند.
چند وقت پیش بحثی بین من و چند نفر از دوستان در مورد واژهی کلاسیک در گرفت. مقصود ما دقیقاً در آوردن سیستمی بود که در انتشاراتهای دنیا به خصوص انتشاراتی پرسابقه مثل پنگوئن و اسکولاستیک و سایموناندشوستر مورد استفاده است. چون مثلاً فلان کتاب را که پنگوئن به عنوان کلاسیک قبول داشته باشد، همهی ما به عنوان کلاسیک قبول داریم. این البته روندی عکس روند طبیعی به نظر میرسد. چون هر قدر بیشتر در این مورد کنکاج کردیم، بیشتر به این موضوع رسیدیم که کلاسیک همان چیزیست که مردم یا قاطبهی مردم بگویند. در واقع کلاسیکها را نظر عموم است که فیلتر میکند. این موضوع البته نباید با موضوع ناگهان پرطرفدارشدن یا اصطلاحاً هایپ شدن یک اثر قاطی شود.
پس چطور میشود تشخیص داد. مثلاً این که عدهی کثیری از آدمها عاشق مجموعهی توایلایت هستند، یعنی ماجراهای بلا سوآن کلاسیک است؟ به احتمال قوی نه. صرفاً اقبال عمومی مطرح نیست. علاوه بر آن خاصیت انسانی یک اثر مطرح است و جوری که نویسنده تصمیم میگیرد این خاصیت را با رسانهای نگارشی (از خلال کلمات) به ما منتقل کند. بخشی از ادبیات که در برابر موقعیت انسانی باشد و در مورد چیزهای عمیقتری صحبت کند، مثل فهم ما از هستی و بودن و رنجی که از بودن میبریم و احساسات و درگیریهای ذهنی ما، واکنشهای ما در موقعیتهای پیچیده و تکرارناپذیر، معمولاً کلاسیک میشوند. به پیچیدگی حس هملت در مواجهه با مرگ پدرش فکر کنید. به ظرافتی فکر کنید که شکسپیر برای نمایش این حس پیچیده استفاده میکند و به شکننده بودن توهم روحی منتقم که جوانی پریشان و مستأصل میبیند که قرار است به کشتن عمو، شجاعش کند. یا به داستانهای الکساندر دوما فکر کنید. به کنت مونت کریستو. به این که انتقام، عشق و خیانت و عصیان نسبت به چرخدندههای تنگ جامعهای محصور از واقعیت دردناک زندگی چقدر همچنان برای ما زنده و قابل لمس است و اصلاً تمهای اصلی داستانی هم همین عشق و خیانت و عصیان هستند. اگر زمانی هر یک از اینها به قدری از ما دور شوند و برای ما بیگانه شوند که دیگر نتوانیم ارتباطی با این احساسات برقرار کنیم، کلاسیکها از رونق میافتند و آثار دیگری، احتمالاً مرتبطتر با درک ما در باب انسان بودن، کلاسیک میشوند.
پس زمان هم موضوع مهمی برای کلاسیک شدن است. اگر همچنان بعد از این مدت مقرر آدمها فلان کتاب خاص را بخوانند، کتاب کلاسیک است. مثلاً الان اگر کسی کتاب ارباب حلقهها را به عنوان یک کلاسیک به چاپ برساند عجیب نیست. چون نزدیک به هشتاد سال از چاپ خودش یا مثلاً هابیت میگذرد و حالا واقعاً میشود از این کتاب به عنوان یک کلاسیک نام برد. ولی کسی کتابهای ویلیام موریس را به عنوان کلاسیک میخواند؟ یا اصلاً جز معدودی محقق ادبی کسی یادش است که ویلیام موریس که بود؟ احتمالاً نه چون امروز به نظر ما، چاه آخر دنیا مهمترین اثر ویلیام موریس، کتابی تخت و خالی از وجه انسانی ادبیات است.
خیلی وقتها خواندن کلاسیکها را با لذت خوردن پنیرهای بدمزه و غذاهایی که میگویند خوردنش عادت میخواهد و لذتش بلافاصله و مثلاً در کودکی برای ما مشخص نیست، مقایسه میکنند. در کودکی ما مزههای سریع را دوست داریم. شیرین و ترش و شور و همهی اینها هرچه سریعتر و هرچه قویتر. کمتر بچهای ممکن است تلخی و گسی را به عنوان طعم مورد علاقهاش انتخاب کند. ادبیات کلاسیک هم انگار لذتی پیچیدهتر برای ما داشته باشد. حتی میشود اینطور گفت که هر چیز کلاسیکی چنین لذتی دارد. رترو گیمرها خیلی وقتها از بددست بودن رابط کاربری و مکانیک بازیهای رترو شکایت دارند ولی در ضمن این سختی مضاف بر سازمان را به چشم لذت میبینند و نه ضعف. احتمالاً اتفاق مشابهی برای طرفداران جمعآوری ماشینهای کلاسیک میافتد.
این چیزها به کنار، تعریف کلاسیک خیلی سادهتر از این حرفهاست. کلاسیک کتابیست که میگویند کلاسیک است و در ضمن از هر ده نفر که ادعای خواندنش را دارند، ۷ نفرشان دروغ میگویند. درست است که خیلی از ما مطمئنیم که کلاسیکها کتابهای خوبی هستند، یا اگر نظر دیگری هم داریم، جلوی خودمان را لااقل در جمع میگیریم که مورد عتاب قرار نگیریم، ولی خیلی وقتها هم وقتی سراغشان میرویم آنها را ملالآور و پر از اراجیف بیمعنی مییابیم که تنها برای وسواسیترین، نردترین (ٔNerd) و بیخودترین آدمهایی که میشناسیم جذابند(همیشه اینطور نیست). ولی به نظرم موضوع خواندنی نبودن کتابهایی که در یک حلقه/محفل/جامعه/اجتماع ادبی باب میشوند، همچنان به قوت باقیست. به اینها نه کلاسیک که کتاب کالت میگویند و بحثشان جداست.
در نهایت برای یادآوری و تکمیل:
۱. به هر حال کلاسیکها را باید خواند. اینقدر هم نباید اسنوب بود که کلاسیکها برای آدمهای عنتلکت هستند و امثالهم. کلاسیکها احتمالاً به خاطر بازتاب شرایط انسانی یا همان Human Condition تبدیل به کلاسیک شدهاند و هنوز خوشایندند وگرنه به جرگهی هزاران هزار نوشتهی بشری میپیوستند که الان فراموش شدهاند و وجود ندارند.
منتها بعضی کلاسیکها واقعاً کسلکننده و ملالآور هستند. مثل دیدن فیلم Citizen Kane در این دوره و زمانه. فیلم خستهکنندهایست برای قرن گذشته که زندگیها ساده بود و مردم سادهگیر بودند و به این که چرا این آقا شبیه تامیگان و شیکاگو تایپرایتر، رگباری دیالوگ میگوید و صبر نمیکند یاروی پشت خط درست جوابش را بدهد، گیر نمیدادند. از این رو شاید وقتش شده یک لیست آلترناتیو هم داشته باشیم؟ صرفاً برای آن کتابهای خستهکننده که برای دورهی ما موضوعیت خاصی ندارند و نمونهی بهتر غیر خستهکنندهشان هم وجود دارد؟
۲. خواندن کلاسیکها وجدان را آسوده میکند. این به نظرم به توضیح اضافه نیاز ندارد.
۳. کلاسیکها با اسمز فرهنگی به ما منتقل میشوند بدون این که حتی لای جلدشان را باز کرده باشیم. در مورد پدیده جالب را میتوانید در مطلب فربد آذسن مطالعه کنید.
۴. هر مملکتی کلاسیکهای خودش را خودش انتخاب میکند. به همرفتی و همگرایی فرهنگهای شبیه به هم منطقهای هم نباید بسنده کرد. در نهایت این را بخواهیم عقبماندگی، سنتیبودن، ارزشهای منحط قرون وسطایی یا امثالهم بنامیم، (که بعضاً یک جاهایی هم حق با ما خواهد بود) باز نمیشود غافل بود که سلیقه یکی نیست.
همین الان در جنگ فرهنگیای که در آمریکا به راه افتاده ممکن است بگویند، هاکلبری فین کتاب نژادپرستانهای است و اصلاً نباید خوانده شود. در صورتی که خوانندهی فارسی (حالا به خاطر عدم حساسیت به نژادپرستی یا چه) برایش مهم نیست که جیم را سیاهبرزنگی بخوانند یا آفریقایی آمریکایی. حساسیتها و تنشهای هر جامعه به خودش برمیگردد. خلاصه که دغدغهی همهی جوامع هوموفوبیا و زنستیزی و خرافهزدایی نیست. بعضی مملکتها هم هستند که دغدغهی متفاوتی دارند.
حالا شاید بشود برای همان مملکت با همان ارزشها هم یک لیست آلترناتیوی تهیه دید؟ یک سری کتاب که به جای آن کتابهای همیشگی بخوانند؟ «اگر مزرعهی حیوانات را دوست داشتید، تپههای واترشیپ ریچارد آدامز را چرا نمیخوانید؟» و سوالاتی از این دست. شاید بشود چنین چیزی به فارسی نوشت.
۵. حساسیتها تنشها و بافتار فرهنگی یک طرف، سبکهای ادبی پسند یک جامعه شبیه قضیهی بالیوود و انیمه و سینمای متأخر کرهی جنوبی است. یک جایی از قضیه قابل درک نیست برای کسی که آن بیرون نشسته و دارد قضاوت میکند. مثلاً برای کلیت ادبیات جهان باید جای تعجب باشد که چطور در یک کشوری به اسم ایران، کتابها نهایتاً صد صفحه هستند، تازه اگر نویسنده خیلی سفت و منقبض باشد. این چیزهایی که ایرانیها به اسم سورئال و پستمدرن مینویسند دقیقاً چه ربطی به پستمدرن دارد؟ احتمالاً از خودشان بپرسند پس این همه ادبیات جدی نوشتهاند چرا؟ چرا هیچکس دو تا داستان قابل خواندن و باحال و سرگرمکننده توی این مملکت نمینویسد؟
در بحثی کاملاً جداگانه بگذارید یک مشاهده را که فکر میکنم اگر شما هم از خیابان انقلاب رد میشوید داشتهاید باهاتان به اشتراک بگذارم. فکر کنم اینقدر این تجربه تکرار شده که از بکارت افتاده. ایران مجموعه کتابی دارد که من مایلم اسمش را بگذارم «انتخابهای برتر هر ایرانی که کسی نخوانده است ولی در هر کتابخانهای موجود است». کتابهایی مثل خداحافظ گری کوپر، میرا، صد سال تنهایی، الف بورخس، آنا کارنینا، جنگ و صلح و امثالهم. کتابهایی که شبیه مانیفست فکری یک قشر مشخص شدهاند که حلقهای بسته هستند و معمولاً در همان فضای ادبی مشخص سیر میکنند. شاید این مدت به مدد نشر چشمه یک سری از کتابهای روز دنیا را هم بشود بین انتخابهای این قشر دید. البته با در نظر داشتن این موضوع که خواندن ترجمهی کتابهای لگویین و دان دلیلو که مدتیست از این انتشارات به چاپ رسیدهاند، غیر ممکن است.
این کتابهای لیست ایرانی که شما هم به تقریب میتوانید حدس بزنید چه کتابهای را شامل میشود، شاید همگی در همهجای جهان کلاسیک نباشند ولی در ایران جزو کلاسیکها هستند که لزوماً با سلیقهی ادبی جهان یکی نیست. یعنی خیلی بعید است که همهی مردم دنیا خودخواسته به سمت خواندن بعضی از این نویسندهها بروند. ولی توی ایران این نویسندهها جوری خریده میشوند که انگار دستورالعمل زنده ماندن در جهانی زامبیزده هستند. برای همین میشود نتیجه گرفت که کلاسیک شدن یک اثر بیشتر از این که به اثر ربط داشته باشد، به خواننده و اقلیم برمیگردد.
ضمن این که با تغییر دوران، میزان اهمیت این کتابها پایینتر میآید. منظور این نیست که زیبایی ادبیشان کم میشود، بلکه تغییر شرایط اعتبارشان را زیر سوال میبرد یا آن شور و هیجانی که داشتند برایمان عادی و ژنده میشود. کتابهایی از راه میرسند که در ثبت لحظهی حال موفقترند.
برای ادبیات ژانری ترجمهای هم اتفاق مشابهی میافتد. جامعهی کتابخوان ژانری هم خیلی جاها دچار جمود شدهاست و کتابهایی را انتخاب کرده و به آنها میچسبد. غافل از این که زیر سایهی این کتابهای معروف شده به خاطر روح زمانه یا به مدد هالیوود یا تبلیغهای انتشاراتها، کتابهایی هست که ارزش توجه ما را دارد.
برای این گروه آخر (کتابهای ترجمهی ژانری) که در تخصص من است بگذارید لیستی آلترناتیو پیشنهاد دهم. منظور من از این لیست آلترناتیو زیر سوال بردن هیچ سلیقهای نیست. منظورم این نیست که فلان کتاب را نخوانید و این را بخوانید. منظورم بیشتر از همه این است که اگر از کتابی خوشتان میآید، همیشه آلترناتیوهای بهتر یا برابری میشود برایش پیدا کرد.
بدون هیچ صحبت دیگری، این شما و این لیست آلترناتیو من برای ادبیات ژانری.
به جای ارباب حلقهها، دریازمین بخوانید
ارباب حلقهها یکی از مهمترین کلاسیکهای ادبیات ژانری است. البته خیلیها معتقدند که جهان کتابیاش اصلاً جذاب نیست. یک شخصیت هم تویش ندارد. همهاش جهانسازی است. آن هم جهانسازی یک آدمی که به شدت نژادپرست است و خیلی فاصلهی خاصی با یک فاشیست نژادبرتر ندارد. لااقل خیلی از همدورهایهایش مثل مایکل مورکاک و برخی نویسندگان متأخر مثل ام. جان هریسون، چنین نظری داشتهاند. شاید ما هم با خوانش مجدد این کتابها به این نتیجه برسیم که تصویری که تالکین از شرقیها به خصوص خاورمیانه به دست میدهد مشمول زمان شده و در ضمن مدل داستاننویسیاش بیشتر از این که مناسب داستانگویی باشد، برای تصویر کردن یک نقشهی عظیم مناسب است.
همهی اینها را گفتم که بگویم به نظرم هابیت یکی از باحالترین داستانهاییست که خواندهام. به نظرم خاصیتی از سرزندگی و سرخوشی در داستان هست که همان کلمههای آخر گاندالف است در مورد این دنیای ولنگ و وازیک. انگار نویسنده هنوز به صرافت چفتوبست کردن لولهکشی داستان نیفتاده و آب از هرجایی هم نشت کند مهم نیست. مهم این است که خواننده در هر لحظهی خواندن داستان، لبخند بزند و با خواندن سخنرانی تورین سپربلوط جلوی در تنهاکوه، از خنده باز شود.
ولی به ارباب حلقهها که رسیدم به اشکال مختلفی توی ذوقم خورد. انگار تالکین دیگر حوصلهی قصه گفتن نداشت و میخواست به زور این دنیایی که ساخته بود را بکند توی آستین من. و کتابها را خواندم به این امید که اثری از آن آقای پیر شنگول و قصهگو پیدا کنم. کسی که قصهی جذابی از هابیتها و دورفها و الفها و آدمها برایم گفته بود. تهش فقط یک معلم فیلولوژی دیدم که خطی که ساخته بود و جهانی که ساخته بود را داشت به نمایش میگذاشت. بینظیر ولی تماماً خالی از نقطهی ورود انسانی و کاملاً محتمل بود از من بخواهد ته کتاب بهش درس پس بدهم و اگر اسمها را جابهجا میگفتم و مثلاً گیلگالاد را با گالادریل اشتباه میکردم، چوب تر بود که با ریتم آینولینداله بر کف دستم نواخته میشد.
ولی این حقیقت را توی دل خودم نگه میدارم و هیچوقت به کسی درموردش نمیگویم. واقعیت این است که ارباب حلقهها کلاسیکیست که برای خیلی از خوانندههای جدید، توی خجالت طرفداران دوآتشهاش کلاسیک شده است و حالا که اثر خاصی از جنبش هیپیهای دههی هفتاد نمانده و همهشان در والاستریت مشغول خدمت به خلق و خدا (احتمالاً بعل یا تیامت) هستند، حتی کمتر به آن منظور پیشین خوانده میشود و بیشتر جذابیتش را مدیون اقتباس سینماییاش است. کتابی که در تفکر به سنت انگلیکان، ارتجاعگرا، کلاسیک، سلطنتطلب، بازمیگردد و در رفتار به ناظمی وسواسی یا طراح نقشهای عشق ریاضیات یا مهندسی عشق بوروکراسی شبیه است. شاید شبیهترین شخصیت ادبی به تالکین، تی اس الیوت باشد که همیشه در حال گریهوزاری روی مزار گذشتهی از دسترفته و سبزی جنگل بود و امید داشت روزی آدمها به نظم از کف رفتهی قرون وسطایی (به خصوص اوایلش که هنوز آلوده نشده) برگردند. به قول مورکاک همهی اینها به وحشت آدمی میماند که میداند در حاشیهی شهرها یحتمل روستایی هست که پر از «صفا و صمیمیت» است و باید حفظ شود.
بعدهها با خواندن دریازمین اورسولا کی لگویین متوجه شدم که داستان تالکین چه چیزی کم داشته. لگویین با هر استانداردی که حساب کنید، نویسنده و قصهگوی بهتری است اگر یادمان بیاید که در نهایت نویسنده قرار است برای ما قصهای تعریف کند. دریازمین لگویین صدایی زنده دارد. حتی اگر در ظاهر با همان لحن تالکین نوشته شده، که باید در نظر بگیرید، به شدت تحت تأثیر تالکین است، ولی در باطن پر از شخصیتهای واقعی سه بعدی است که از حدود سنخها و نمادها و اسطورهها و استعارهها جلوتر میروند، گد، تنار و تهانو و آرن همگی شخصیتهای پختهاند که تنازع و بالندگیشان جلوی چشم ما رخ میدهد. جهانی که تصویر میشود اگر در بنیادیترین جزئیاتش کمترین اشتراکی با جهان آشنای ما نداشته باشد و اگر آنقدر بیگانه باشد که تنها در نقاشیهای ریپانک بشود دیدش، در عوض در آنچه شخصیتها را به جنبش در میآورد، نعلبهنعل دنیای ما و انسانهای واقعی است. آنچیزی که حماسهی ارباب حلقهها به وفور ازش دارد ولی به دلیل این که خیلی وقتها شخصیتهایش بیشتر سمبل هستند، از انعطاف خالی میشوند. در ضمن کتاب به ترتیب لذتبخشی رو به جلو دارد و دلتنگ گذشتهای موهوم و از دست رفته نیست و از آن تلاش مذهبیطور برای برگرداندن بشر به جایگاه فلانش صرف نظر کرده و در ضمن تلاشی برای نشر ارزشهای انگلوساکسون/یهودیمسیحی نیست.
داستان در جهانی از مجمعالجزایرها روایت میشود که مسخر جادوگران و اژدهایان هستند. جادو در این جهان هم مثل جهان ارباب حلقهها، شباهتی به جادوی فانتزی معمول ندارد و بسیار درونیتر و انتزاعیتر است. کتاب دوم در جهانی سراسر سایه در دل هزارتویی تعریف میشود که دیدن در آن معنایی ندارد. بخوانید و ببینید چطور لگویین جهان را بدون تصویر برای شما مصور میکند. ضمناً اگر ارباب حلقهها را خواندید و حوصلهتان سر نرفته دیگر بهانه هم ندارید که خستهکننده است.
به جای نارنیا، داستان بیپایان بخوانید
اگر فانتزیخوان باشید، بعید است اسم نارنیا به گوشتان نخورده باشد. فکر کنم تصور خیلیها (ازجمله خودم) به نارنیا اینطور است: نارنیا شبیه برادرزادهی کمتر جذاب ارباب حلقههاست که همه به خاطر دلسوزی سراغش میروند و میگویند: «آخی! این هم کتاب بدی نیست حالا!»
نارنیا همان توهم داستان را هم کنار میگذارد و عملاً به داستان استعاری در مورد بازگشت مسیح به جهان و پاکسازی آن تبدیل میشود که هم سفر آفرینش دارد و هم سفر مکاشفات. یعنی یک جورهایی تهش حس میکنید توی پاچهتان رفته و هفت کتاب تمام داشتید اعتقادات منحط (نیشخند) یک پروفسور پیر چپق به لب را میخواندید که سعی داشته با بستنی و آبنبات سرتان را گول بمالد که بروید توی وناستیشن مشکوکش که همان سر کوچه پارک شده. اصلاً همین الان میتوانم لوئیس را تصور کنم که دارد دستهایش را خیلی خبیثانه به هم میمالد و مینویسد: «سوزان چون به جورابهای نایلونی و رژ لب بیشتر از نارنیا اهمیت میداد، الان نمیتواند به بهشت برود… ».
مشکل اکثر داستانهای ارزشی که سعی میکنند نوع خاصی از عقیده را به صورت داستان و استعاره برایتان تعریف کنند این است که استعاره و آرمان توی ذهن نویسنده چنان قدرتمند است که بر داستان چیره میشود و داستان را از حالت طبیعی خارج میکند. دیالوگها شبیه نمایشی تمرینشده میشوند، اتفاقات به نماد و سمبل تبدیل میشوند، آدمها دیگر واقعیت خودشان نیستند و تنها نمودی از این یا آن مفهوم انتزاعی هستند که به ترتیبی افراطی سعی در بازنمایی ارزش یا ضد ارزش در نمودار اخلاقی مورد پسند نویسنده را دارند.
این موضوع در نهایت علاقهی خواننده به داستان را پایین میآورد و حس همدردی و همذاتپنداری را از بین میبرد، چون چطور میتوان نگران یک نماد و سمبل بود؟ میشود تصور کرد با یک شخصیت واقعی همدردی کنیم ولی چطور میتوانیم با نمایندهی تفکر یا ارزش همذاتپنداری کنیم؟
ولی نارنیا در نهایت داستان پریان است و داستانهای پریان در نهایت به شدت سمبولیک هستند اما نمیشود منکر لذتی شد که خواندنشان به ما میدهد. هنوز که هنوز است لذت خواندن هانس کریستین اندرسون زیر زبان خیلی از ماست و احتمالاً لذت خواندن کتاب تحلیلی برونو بتلهایم در مورد داستانهای پریان، افسون افسانهها.
صادقانه نظرم را بخواهید به نظرم به جای خواندن داستانی مثل نارنیا، میشود سراغ داستان بیپایان نوشتهی میشائیل انده رفت. داستانی که شباهتهای جالبی به نارنیا دارد. در این حد که بعید نیست تصور کنید، در مخالفت مستقیم با نارنیا نوشته شده باشد.
هر فصل داستان تا نیمهی آن، بخشی از ماجرای اتریوی سبزپوست را تعریف میکند که به کمک اسب وفادارش در جستوجوی قهرمانیست که سرزمین افسانهها را نجات دهد. سرزمین افسانهها به نفرینی دچار شده که به شک نیستی مطلق است و در حال پیشروی در جهان است و همه چیز را میبلعد. پایان فصلها اینطور است که: «و این داستان دیگریست که در جای دیگری تعریف خواهیم کرد.» آدم دلش میخواهد این جای دیگر را گیر بیاورد که فقط خردهروایات را به پایان برساند.
داستان بدون کمترین اغراق و هیجانی، نظیر ندارد و آنچه عرضه میکند، از ماجراجویی، لذت ادبیات فانتزی، سفر بلوغ قهرمان و افسارگسیختگی داستان پریان، در نهایت دقت عرضه میکند. برای همین اگر عاشق شیرهای طلایی گنده هستید که اسمشان اصلان نیست، موجودات جادویی سخنگو، جغرافیای شگرفی که مدام در دست تغییرند، به نظرم سراغ داستان بیپایان بروید چون لااقل نویسندهاش پیرمرد اخلاقدانی نیست که میخواهد به زور شما را وارد بهشت کند.
راستی اگر طرفدار قصههای پریان هستید Stardust نیل گیمن را از دست ندهید!
به جای آسیموف، دیلینی بخوانید
من آسیموف را از کتابهای تصویری کوتاهش میشناسم که توی کتابخانه به صورت دستهای قرار گرفته بود. در مورد همه چیز هم بودند. در مورد سیارهها، زیستشناسی، شیمی و حتی دزدهای دریایی. اصولاً مشکل کتابهای علمی این مدلی این است که حتی با معیارهای علمی زمان خودشان هم بهروز نیستند.
ولی آن وجه شنگول آسیموف را درک کردم. آدمی که به همه چیز کار داشت و در ضمن خیلی هم هوسمند نوشتن برای نوجوانها و مشتاق کردنشان به علم بود. همانطور که بارها شنیدهایم (که دیگر دارد از گوشهایمان میزند بیرون) آسیموف یکی از سه غول علمیتخیلی است. در کنار کلارک و هاینلاین.
ولی اگر کتابهایشان را خوانده باشید میدانید که، یک مقداری، سراسر پر از ملال هستند و آدم ترجیح میدهد همه موهایش را دانه دانه با دست کنده و بعد بخورد تا یک جملهی دیگر در مورد تصحیح جهت انرژی کیهانی به منظور بالا بردن سرعت پیشرانههای سفینهی آس آر اسمالتاتوفالتوف اکس هجده پنجاه و هشت نهصد (که این نامگذاری به علت تقارن دورهی گردش ماه آلفا ۱۸ به دور پنجاه و هشتمین سیارهی منظومهی نهصدم در چارت مصوب امپراطوری رباتهای بینکهکشانی تنزهطلب که توسط گایا، یک الههی باستانی تکنولوژیک هدایت میشوند… من درست یادم نیست اول جمله چه بود ولی فکر کنم منظورم را فهمیده باشید.
کتابهای هیچیک از این غولهای علمیتخیلی الان برایم قابل خواندن نیستند. بعضی بخشهای کتابهای هاینلاین شاید قابل تحمل باشند چون بیشتر از این که ربطی به مهندسی داشته باشند، در مورد پدیدههای اجتماعی هستند. البته همان هم مشمول زمان شده است و احتمالاً اگر امروز نویسندهای قرار بود دستورالعمل انقلاب و شورش مدنی بنویسد، به این ترتیب به رشتهی تحریرش در نمیآورد.
ادبیات علمیتخیلی در عصر طلایی، به قول دوستی، شبیه تعزیه و مرثیه است. شبیه مرثیهی قدیسی را خواندن و برشمردن خوبیهایش و رنجهایی که کشیده. با این تفاوت که جای قدیس، با جای خود علم، عوض شده. یعنی علم است که دارد مجیز میشنود. ثنای علم خوانده میشود. انگار نه رانهای داستانی و نه روایتی در کار است، نه شخصیتی وجود دارد که کارکردی واقعی داشته باشد. علم مرکز ثقلیست که همهی اجزای داستان به سان بادکنکهایی با نخ بهش وصلند و این مکندهی عظیم، همه چیز را در مدارهای گردشی معین صیقل میدهد و به چیزی که میخواهد تبدیل میکند. اینطور شخصیتها دیگر وجود خارجی ندارند. شخصیتها صیقل خورده و مومن عقیدتی به ایدهی مرکزی علمی داستان هستند. داستان در جهت رسیدن به ایدهی علمی قوام گرفته و همه میروند که مثل زائران به مرکز برسند و طواف کنند. پلات علمی داستان مثل باری بر دوش نویسنده است که میرود که آن را زمین بگذارد و حالا دیگر گور پدر جذابیت داستانی.
مجدد باید یادآوری کنم، دم کسانی که از این مدل داستان لذت میبرند گرم. آنها نقطهی لذت خود را یافتهاند. اما این تنها بخشی از جریان علمیتخیلی بود. به نظرم اگر میل به خواندن داستان دارید، داستانهای علمیتخیلی بهتری هستند که برای خوانندهی ادبیات نوشته شدهاند و نه برای کسانی که خیلی برایشان مهم نیست مقالهی علمی بخوانند یا داستان علمی و از هر دو به یک اندازه لذت میبرند.
از جمله نویسندههای علمیتخیلی که میتوانید امتحان کنید، دیلینی است. سموئل دیلینی وقتی آسیموف نویسندهی جاافتادهای بود، جوان بود و با این که اسم خاصی در نکرده بود، نویسندهی بهتری بود یا لااقل رویکرد داستانیتری به ادبیات علمیتخیلی داشت. داستان کوتاههایی که ازش خواندهام من را به این باور رسانده که دیلینی هم چندان از سلیقهی طرفداران دوران طلایی علمیتخیلی دور نیست ولی تنوع داستانهایش و موضوعاتی که به آن میپردازد، تسلطی که روی هنر داستاننویسی دارد، نگاهی که از غالب مردسالار و سفیدپوست و خودبرتربین اروپایی/آمریکایی جدا میشود، برگ برندهاش است.
صرفاً جهت آشنایی بیشتر با او و درک تفاوتی که با علمیتخیلینویسان معمول دارد، بد نیست نگاهی بیندازید به سخنرانی او در مورد نوشتن شخصیتهای زن و این که چرا اکثر نویسندهها از انجامش باز میمانند.
به جای ۱۹۸۴، مرد ساکن قلعهی رفیع بخوانید
کتابهایی مثل ۱۹۸۴ و مزرعهی حیوانات و دنیای شگفتانگیز نو و میرا و همهی کتابهای دیستوپیایی که نیمهی اول قرن نوشتهشدهاند و جنگ دنیاهای اچ. جی ولز و خیلی از کتابهای دیگر علمیتخیلی پایان جهان، که انگار زبان بشارتدهندگان قیامت بیان میشوند، خاصیتی جادویی دارند در تسلط روی اذهان کمتر آموزشدیده برای مقابله با افسون یأس.
بارها ممکن است از زبان کسی که ۱۹۸۴ را خوانده بشنوید که این کتاب اصلاً واقعیت دوران ماست. این کتاب آینهی زندگی ماست. این کتاب تجربهی ما را مو به مو به نمایش میگذارد. به نظرم این نظری سادهانگارانه است. سالهاست که از موقعیت ۱۹۸۴ دور شدهایم و چشمانداز تازهای را تجربه میکنیم. دیگر نمیشود به سادگی گفت که حزبی با چنین شخصیت و خواصی بر کلیت جهان حکومت میکند و سرگرمی تودهی مردم به جنگی در دو جبههی مشخص ختم شده. لااقل نمیشود واقعیت جهان را اینطور تقلیل داد و از نتیجهی کار، صادقانه راضی بود. منتها نمیشود منکر جذابیت این مدل داستانها در لحظهی کنونی بود.
کلاً اگر میل به خواندن داستانهای پارانویید دارید، یکی از نویسندههای جدیدتری که میتوانم پیشنهاد دهم، فیلیپ کی دیک است. فیلیپ کی دیک این برتری را دارد که کتابهایش کمتر سادهسازی شدهاند و در ضمن داستانیتر هستند. کتاب پیشنهادی خودم، مرد ساکن قلعهی رفیع است. در مورد خود دیک قبلاً مقالهی مفصلتری نوشته شده است. اگر دوستدار سینمای دههی نود علمیتخیلی هستید (مثل ماتریکس) یا کلاً از کتابهای دیستوپیایی لذت میبرید، سراغ رمانهای بلند دیک (و نه داستانهای کوتاهش) بروید. اگر هم نسبت به شیوع فاشیسم حساس هستید و جرج اورول به دلتان نشسته، توقف منطقی بعدی همچنان فیلیپ کی دیک است.
به جای دوباره خواندن هری پاتر، جاناتان استرنج و مستر نورل را بخوانید
شبیه کفرگویی است قبول دارم. از اولش هم گفتم اصلاً منظورم این نیست که کتابی که میگویم به جای کتاب دیگری بخوانید لزوماً بهتر است یا آن کتابی که میگویم سراغش نروید لزوماً بد است. یعنی بیانصافی است آدم نارنیا را نخواند. در مورد ارباب حلقهها هم مناقشه بالا نگیرد بهتر است. این که پیشنهاد بدهم به جای کینگ، گیمن بخوانید هم منصفانه نیست. هر نویسندهای مزهی خاصی ایجاد میکند. هدف این لیست بیشتر همین است که اگر سلیقهی ادبی خاصی دارید، کتابهای مشابهش را پیدا کنید.
ولی وقتی پای هری پاتر وسط باشد خود من اصلاً ناراحت میشوم کسی بهم بگوید سراغش نروم و چیز دیگری بخوانم. به هر حال خواندن هر سال عیدش شبیه یک جور مراسم تجدید عهد است. پس بگذارید این آخری را یک جور دیگری بیان کنم. اگر هری پاتر را دوست داشتهاید، اگر از جهان جادویی هری پاتر لذت بردهاید ولی دنبال ادبیاتی کمی جدیتر هستید در فضایی مشابه، سراغ جاناتان استرنج و مستر نارول بروید.
کتاب با وجود خشکی ویکتوریاییاش، گنجینهای از خردهروایتها و موقعیتهای ویرد گوتیک فانتزی است. مثل کنار هم آمدن نظمی تماماً ریاضیاتی است با جادویی سرکش و وحشی. شبیه یک قاب مرمر رومی است که گیاهان وحشی قصد خوردنش را داشته باشند. این تعادل میان نظم و بینظمی در واقع تصویر درستی از تقابل انسانها و پریان به آدم میدهد. دو نژادی که بر سر تملک جادو در جهان داستان در نزاع طولانیمدت هستند. سالهاست که در بریتانیا خبری از جادوگر نیست و به نظر میرسد جادو تماماً از جزیره رخت بربسته و تنها چیزی که باقی مانده، جادوگران تئوریک هستند. اما خیلی زود سر و کلهی دو جادوگر عملی به جهان باز میشود. جاناتان استرنج و آقای نارول.
احیاناً اگر جین آستن و خواهران برونته دوست دارید که عاشق این کتاب خواهید شد.
پ. ن: احتمالاً اگر سوال برایتان پیش آمده که بالاخره نارول درست است یا نورل؟ یورکیها میگویند نارول، لندنیها میگویند نورل.
-
“The ability to speak does not make you intelligent.”
-
The ability to use punch-lines in random situations, tho, makes you hell of a stupid person.
-
-
آیا شما سه گانه زمین شکسته جمیسین را خواندهاید؟
-
نخوندم ولی در موردش شنیدم.
-
-
ممنون فرزین جان، جالب بود.
هر چند به نظرم کمی در مورد آسیموف کمی بی انصافی کردی اما در عوض چند کتاب رفت توی لیست خریدم. سپاس فراوان-
ای بابا ما همیشه داریم نسبت به آسیموف بیانصافی میکنیم. خدا رو شکر که مرد و این روزا رو ندید :دی
-
-
به نظر من کسی که علمی تخیلی میخونه دنبال این توهم شبه علمی هست که میخونه وگرنه کی براش مهمه که آخرش چی به سر هری سلدون اومد
• و در مورد ارباب حلقه ها خیلی عمیق بیانصافی شده اینجا! ارباب حلقه یه داستان خیلی عظیمتر و قدرتمندتر از دریازمین رو مطرح میکنه و دریازمین در موقعی sjw رسم نبود به به ویروس مهیب sjw دچار بود و عقیده داشت همه نظری به جز نظر رایج درسته! اگر کسی خوندن ارباب حلقه ها براش خستهکننده است بهترین جایگزینش اثری مثل چرخ زمان هست نه دریازمین که کلا تو یه سبک دیگه از فانتزی قدم میزنه
• و در مورد هری پاتر نمیدونم چی بگم خوندش برای من نوجوون خیلی خیلی جذاب بود ولی الان دیگه اون احساس رضایت رو ایجاد نمیکنه
• و در آخر حالا که بازار توصیه کتاب گرمه بزارید کار های دیوید گمل رو به همه دوستان بیحوصله پیشنهاد کنم، مخصوصا «تولد یک قهرمان» رو -
ممنون عالی بود
چند تا کتاب نخونده پیدا کردم که سفارش بدم. -
به نظر من رژ لب قرمز و جورابای نایلونی نماد بلوغ سوزان بود همونطور که مرگ هدویگ تو هری پاتر نماد از دست رفتن معصومیت بود و من هیچوقت فکر نکردم لوییس داره میگه چون سوزان زنی زیبا شده پس دیگه تو بهشت معبود جایی نداره بلکه همیشه فک کردم معنیش لینه وقتی بالغ میشیم دیگه این داستانا برامون جذاب نیست و به سوی دنیای واقعی میریم همینطور که پیتر هم رفت و عموی پیرشون هم رفته بود (دارم سعی میکنم نگم جنسیت زده ای و دین زده ای) و خودمم الانم درگیر زندگی واقعیم درست مثل سوزان و پیتر و نظر شما هم محترمه.
-
البته این نظر فقط من نیست. بیشتر یه ترکیبیه از نظر مایکل مورکاک و فیلیپ پولمن.
ولی یکم سخته که اینقدر با اغماض بخوایم لوییس رو بخونیم. خیلی مشخصه که نظراتش چیه. خودش براش کتابهای طولانی نوشته در زمینهی پدیدارشناسی مذهبی.
-
-
میدونم اگه این نظرو بنویسم یه عده از جمله خودفرزین بهم چپ چپ نگاه میکنن!:)))منتهامن هیچوقت سای فای رو برای درامای انسانی نخوندم.بیشتر علاقم به وجه علمی و گجت ها و فان فکتها بوده.یعنی این چیزیه که فقط تو سای فای پیداش کردم. چیزی که حس ی کنم جدیدا داره کمرنگ میشه و یکمم دلسرد کنندست برام .یعنی بدبینی به علم و فوبیا و دیستوپیا برام آزار دهنده هستن.از اون طرف دغدغه اجتماعیم ندارم چندان موقع خوندن سای فای.منتها سلیقه غالب شایدداره عوض میشه.
-
اگر فانتزی دوست دارید و از هری پاتر هم خوشتون اومده آرتمیس فاول از او این کالفر هم میتونه جزو گزینه هاتون باشه^-^
-
ممنون از پیشنهادات…
یک نکته راجع به تاکین!
در مورد نژادپرست بودن، یادم میاد بنده خدا لارس فون تریر در کمال نشئه گی اعلام کرد من یک نازی ام! یا آتور رمبو در روزگار دوم زندگیش (خرید و فروش برده و …) گفت: بعضی چیزها ضروری ست. حالا نمیدونم واقعاً نژاد پرست بوده یا نه! (خدا قلب ها رو میسنجه!)
2. نوشتید که LOR چنین است و چنان و الیوت و … اما مگه هری پاتر کپی LOR نیست(طبق ادعای خنده دار نویسنده: خیر نیست!) و خیلی های دیگه… خودم باور دارم چیزهایی از گذشته گان(مردمان قدیم) وجود داره که در مردمان امروزی نیست یک جور اصالت! و تاکین و الیوت شاید از همون نسل اند و باور دارند که به یادآوردنشان چیز خوبیه! بهرحال من، تاکین نژاد پرست را به رولینگ فمنیست که از نردبان او بالا رفت را ترجیح میدم!! -
با اینکه با خیلی از قسمتهای مقاله موافق نبودم ولی به شکل عجیب و غریبی تا الان چیزی دربارهی جاناتان استرنج نشنیده بودم و الان احساس کسی رو دارم که مدتها توی یک غار جدای از دنیا زندگی کرده. در هر حال به لطف شما همین الان خوندنش رو شروع کردم. پس هم به خاطر مقاله و هم به خاطر معرفی کتاب جاناتان استرنج ممنونم.
-
سلام
من هم وقتی اولین بار تالکین خوندم متوجه جنبه های فاشیستی شخصیت نویسنده شدم اما نمیتونستم قبولش کنم! هنوز هم نتونستم قبول کنم 😐
جناب سوری میشه یکم بیشتر راجع بهش توضیح بدین؟