نکند که از اول هم در واقعیت مجازی زندگی می‌کردیم؟

1
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

تکنولوژی جدید ــ تجسمِ مجازی ــ فهم ما از اینکه چه و که هستیم را به چالش می‌کشد.

توماس متزینگر خروج از بدن یا خارج‌ـ‌از‌ـ‌بدنِ خویش‌ـ‌بودن را اولین بار در نوزده سالگی تجربه کرد. در آن زمان، او برای مدیتیشن یا مراقبه حدودِ ده هفته را در خلوتگاهی در وستروالد (ناحیه‌ای کوهستانی نزدیک منزلش در فرانکفورت) گذراند. پس از یک روز طولانی شامل یوگا و مدیتیشن، یک تکه کیک خورد و به خواب رفت. سپس با احساسِ خارشی در پشت‌اش بیدار شد. کوشید تا آن نقطه را بخاراند، اما نتوانست؛ به نظرش می‌رسید که بازویش فلج شده. کوشید به نحوی بازویش را به حرکت وادارد، و همین او را در بیرون کالبدش قرار داد، طوری‌که به نظر می‌رسید بر فراز خویش شناور است. خیره به اتاق، هم ترسیده و هم شگفت‌زده بود. وحشت‌زده صدای تنفس کس دیگری را می‌شنید، و در دور و برش به دنبال مزاحم می‌گشت. تنها خیلی بعد از آن فهمید که به صدای تنفسِ خودش گوش سپرده بود.

متزینگر در آن زمان، در دهه‌ی هشتاد، در دانشگاهِ یوهان ولفگانگ گوته دانشجوی فلسفه‌ بود و در مورد مسئله‌ی ذهن‌ـ‌بدن پژوهش می‌کرد. در دوران پس از جنگ، تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر آن نهادِ پژوهشِ اجتماعیِ متعلق به دانشگاه را به مرکزی برای اندیشه‌ی نومارکسیستی ــ مکتب فرانکفورت ــ بدل کردند و آن فضای دانشگاهی هنوز هم از لحاظ سیاسی رادیکال است. در بریتانیا و آمریکا، فلاسفه، دانشمندان علوم کامپیوتر، روانشناسان، و عصب‌شناسان با همدیگر همکاری می‌کردند تا دیگر بار، ذهن را به منزله‌ی یک سیستمِ کاملاً فیزیکی و آفریده‌ی مغز درک کنند. در دپارتمانِ متزینگر، چنان نظریاتی به‌منزله‌ی آرای ضد‌ـ‌بشری و «طرفدارِ فاشیسم» تقبیح می‌شدند. متزینگر خود را پژوهشگری رادیکال و با اینحال یک عقل‌گرا به شمار می‌آورد؛ در آن زمان، متزینگر با موهای بلندی که تا کمرش می‌رسیدند به این افتخار می‌کرد که در جریانِ اعتراض به ارتش آمریکا مورد حمله‌ی گاز اشک‌آور قرار گرفته. او که خود را غرق در آثار فلاسفه‌ی انگلیسی‌زبان کرده بود نهایتاً متقاعد شد که جان یا نفس مخلوقِ مغز است. از اینرو، او به طور مضاعفی از بابت آن تجربه‌ی بیرون از بدن شوکه شد، تجربه‌ای که بی‌بروبرگشت واقعی به نظر می‌رسید. آیا ماتریالیسم می‌توانست اشتباه باشد؟ آیا آگاهی به نحوی غیرمادی، خارج از بدن وجود دارد؟ او خود را به باد انتقاد گرفت: «چقدر خودخواه بوده‌ام!»

متزینگر مطالعه درباره‌ی تجربیاتِ خارج از بدن را آغاز کرد. او دریافت که بین هشت تا پانزده درصد از آدمها اعلام کرده‌اند که ــ احتمالا در طول شب، یا پس از عمل جراحی ــ «ت.خ.ب.» [«تجربه‌ی خروج از بدن»] داشته‌اند؛ و پی برد که مردم طی هزاران سال چنین تجربیاتی را گواهِ نظریات مختلف عرفانی درباره‌ی نفس یا روح در نظر می‌گرفته‌اند. (بسیاری از سنت‌های دینی باور دارند که «جسم لطیف» یا نسخه‌ای غیرمادی از خود [self] وجود دارد، که به سیروسفر در فضا تواناست.) در همین حین، او گاهاً در برخی غروب‌ها، در اطراف اتاقش شناور می‌شد. یک شب، او سعی کرد که از کلید برق استفاده کند (کلید کار نکرد)؛ تصمیم گرفت از پنجره بیرون برود و دوست‌دخترش را ببیند، اما در عوض بیدار شد. متزینگر شروع کرد به انجام آزمایش‌هایی روی خودش. پیروِ مشورت با «مسافرانِ سماوی [کسانی که «فرافکنیِ اثیری» را تجربه کرده بودند]» او از نوشیدن مایعات در شب دست کشید، در آشپزخانه به یک شیشه‌ی آب خیره ماند، و سپس با قراردادن نمک بر گونه‌اش به خواب رفت، به این امید که در طی شب به همان شیشه سفر کند. قبل از یک جراحی کوچک، او متخصص هوشبری را متقاعد کرد که دارویش را طوری تغییر دهد که او بتواند زودتر به هوش بیاید و اثراتِ داروی کتامین را تجربه کند، دارویی که به خاطرِ تلقینِ تجربیاتِ خروج از بدن شهرت دارد. اما نمک هیچ اثری نداشت، و کتامین هم باعث شد ساعت‌ها توهمات فانتاسماگوریاییِ ناخوشایند را از سر بگذراند. متزینگر هیچ راهی پیدا نکرد که خودش بتواند به محض درخواست حالتِ ت.خ.ب. را ایجاد کند، یا درباره‌ی این حالات تجربی به‌طور نظام‌مند به مطالعه بپردازد.

در سال 1983، روانشناسی به نام فیلیپ جانسن‌ـ‌لیرد کتابی تحت عنوانِ «مدل‌های آهنین» منتشر کرد و در آن استدلال نمود که مردم اغلب نه با اِعمالِ قواعدِ منطقی بل با «دستکاری مدل‌های جهان در اذهان‌شان» می‌اندیشیند. اگر کسی بخواهد بداند که آیا یک قالیچه با مبلمانش هماهنگ می‌شود یا نه، برای رسیدن به جواب دست به استنتاج نمی‌زند بلکه از طریقِ حرکت‌دادنِ اثاثیه بر یک چیدمانِ روانی، پاسخ را تخیل می‌کند. در توبینگن، و ضمنِ یک مکالمه‌ی پرحرارتِ شامگاهی، سوزان بلک‌مورِ روانشناس که در مورد ت.خ.ب. مطالعاتی انجام داده بود به متزینگر گفت که او واقعاً دور و برِ اتاقش شناور نشده است: «تو احتمالا حوالیِ نقشه‌ی روانی‌ات حرکت کردی، یعنی دور و برِ مدلِ خاص خودت از جهان.» متزینگر به یاد دارد که اینطور با خودش فکر کرد: «به هیچ وجه! این تجربه‌ها بسیار رئالیستی [واقعی‌نما] بودند!» البته متزینگر بعدا به این نتیجه رسید که حق با بلک‌مور است. او پس از مطالعه‌ی کارِ جانسن‌ـ‌لیرد، از این متحیر شد که چه بسا واقعیت آنطور که تجربه می‌کنیم صرفا یک صحنه‌پردازیِ روانی باشد، یک بازنمایی از جهان و نه خودِ جهان. داشتنِ تجربه‌ی خروج از بدن می‌تواند مثل بازدید از یک صحنه‌پردازی در هنگامِ شب باشد، یعنی همان موقعی که از صحنه‌ی مورد نظر استفاده نمی‌شود. متزینگر شروع کرد به فکر کردن در این باره که چطور می‌توان چنین مدلی ساخت. یک سیستمِ درونی باید مثل نوعی صحنه‌آرایِ ناخودآگاه و نامرئی عمل کند و کاری کند که یک خارش احساس خاریدن را منتقل کند، و آسمان به رنگ آبی و چمن‌ها نیز سبز به نظر بیایند.

متزینگر این ایده‌ها را بسط داد، او همچنین تجربیات [ت.خ.ب.] هرچه کمتری را از سر گذراند. سرانجام، تجربیات خروج از بدن به کلی متوقف شدند؛ او این موضوع را کاملا کنار گذاشت و به یک فیلسوفِ برجسته‌ی ذهن بدل شد. سپس در سال 2003، از وجودِ یک دانمشند علوم اعصاب به اسم اولاف بلانک خبردار شد که به آدم‌ها یاد می‌داد چطور در هنگام بیداری کامل تجربه‌ی خروج از بدن داشته باشند. اولاف بلانک وقتی یک زنِ چهل و سه ساله‌ی صرعی را مداوا می‌کرد، یک جریان الکتریکی را به ناحیه‌ی خاصی از مغز او وارد نمود؛ آن زن بر فراز بدن خود شناور شد و نگریستن از بیرون/بالای بدن [به بدن خود] را تجربه کرد. تحریکِ الکتریکیِ محلِ دیگری از مغز باعث شد که آن شخص وجودِ یک همزاد را درک کند که در صدر اتاق ایستاده است؛ تحریکِ الکتریکیِ سومین نقطه از مغز، نوعی «حسِ حضور» را به وجود آورد ــ این احساس که کسی در همین نزدیکی اما صرفا خارج از دیدِ شخص در حال پرواز یا پلکیدن است. بلانک نامطمئن از اینکه چطور این نتایج را تفسیر کند، به جستجو در دست نوشته‌های ادبی پرداخت و با مقالاتی به قلم متزینگر مواجه شد. این مقالات ایده‌ی مدل‌های ذهنی را به نتایج منطقی‌اش رسانده بودند. متزینگر نوشته بود که ما تنها درون مدلی از جهان بیرونی زندگی نمی‌کنیم. ما درون مدل‌هایی از بدن‌ها، ذهن‌ها و خودهای خوی

ش نیز زندگی می‌کنیم. این «مدل‌های خود» همیشه صرفاً واقعیت را بازتاب نمی‌دهند، و می‌توانند به شیوه‌های غیرمنطقی نیز سروسرمان یابند. برای مثال آنها می‌توانند خودی را به تصویر بکشند که در خارج از بدن وجود دارد ــ یک ت.خ.ب.

متزینگر و بلانک شروع کردند به شخم‌زدن و رمزگشاییِ این «مدل‌سازی از خود.» آنها همراه با دانشمندانِ علومِ شناختی، بیگنا لنگن‌هاگر و تِج تدی، یک سیستم واقعیت مجازی اختراع کردند که برای تلقینِ اپیزودهایی شبیه به ت.خ.ب. طراحی شده بود. در سال 2005 متزینگر یک سَربند با نمایشگرِ واقعیت مجازی به بدنش نصب کرد ــ یک هِد‌ـ‌سِت با یک جفت صفحه‌نمایش، هر صفحه برای یک چشم، که با همدیگر وهمِ یک دنیای سه بُعدی را تولید می‌کردند. او در آن، بدنش را می‌دید که از او دور می‌شد و در اتاقی می‌ایستاد. (این صحنه به وسیله‌ی دوربینی تصویربرداری شده بود که در فاصله‌ی شش پا پشت او قرار داشت). او هم‌زمان با اینکه همزادش به پشت‌اش برخورد می‌کرد، صحنه را تماشا می‌کرد. متزینگر می‌توانست این ضربه یا برخورد را احساس کند، اما آن بدنی که این اتفاق برایش رخ می‌داد به نظر در مقابلش قرار داشت. او حسیتی عجیب را تجربه کرد، چنانکه گویی در حال حرکت در فضاست، یا بین دو بدن کِش می‌آید. او خواست تا به طور کامل به درون بدنی که پیشِ رویش قرار داشت بپرد، اما نتوانست. به نظرش رسید که در بیرون خویشتن وانهاده شده است. این حالت به طور کامل یک تجربه‌ی واقعیِ خروج از بدن نبود، بل گواهی بود به اینکه با استفاده از تکنولوژی کامپیوتری، می‌توان مدلسازی از خود را به سادگی دستکاری کرد. اکنون حیطه‌ی جدیدی از پژوهش ابداع شده بود: تجسمِ مجازی [یا جسمیت‌یابیِ مجازی].

از سال 2010 تا سال 2015، پژوهشگرانِ واقعیت مجازی، مل اسلیتر و ماوی سانچز‌ـ‌ویوس، در پروژه‌ای به نامِ «تجسمِ مجازی و تجسمِ دوباره‌ی رباتیک» که چهارده شریک و حامی مالی داشت، با متزینگر و بلانک همکاری کردند. آزمایشگاه‌های آنان در بارسلونا، از نوعی واقعیت مجازی با قابلیت بسیار بالا برای غرق‌کردن مخاطب استفاده می‌کرد تا الگوهای بدن را در سوژه‌های تحقیق دستکاری کند، طوری‌که سوژه‌های آزمایش را متقاعد سازد بدن‌هایی که به صورت واقعیت مجازی به آنها تعلق دارد از آنِ خودِ واقعیِ آنهاست. (بد نیست بدانیم که اسلیتر و سانچز‌ـ‌ویوس با هم ازدواج کردند؛ آنها در سال 2001 در یک ورک‌شاپِ واقعیت مجازی با هم آشنا شده بودند.) سانچز‌ـ‌ویوس می‌گوید، «ما این وهم را داریم که مدل بدن ما بسیار ثابت و پایدار است، اما این تنها به این خاطر است که ما هرگز با چیز دیگری مواجه نشدیم.» آدم‌هایی ــ  مثلِ رقصندگان، ورزشکاران، یوگاکاران ــ که شدیداً از بدن‌های‌شان خودآگاهند، سخت می‌توانند بدن مجازی را بپذیرند، زیرا با این مشکل مواجهند که به دشواری می‌توانند به بدن‌ها و خودهای واقعی‌شان «مجالِ رفتن» بدهند. «اما هرچه بیشتر وارد این تجربه شوند راحت‌تر با بدن‌های مجازی سازگار می‌شوند. اما بعد از اینکه یکبار، دوبار و بیشتر این بدن را تجربه می‌کنید راحت‌تر با آن کنار می‌آیید.» در چند سال گذشته، اسلیتر، سانچز و سایرِ پژوهشگرانِ تجسم‌بخشی مجازی به بدن، کاربردهای درمانی و آموزشی برای این تکنولوژی ابداع کردند. در همین حین، متزینگر به همراهِ فیلسوفی چون میشل ماداری، پیش‌نویسی برای «رمزگانِ اخلاقیِ» واقعیت مجازی نوشتند که بر تجسم متمرکز می‌شود، چیزی که واقعیت مجازی را اساساً از همه رسانه‌های دیگر متمایز می‌کند. این فلاسفه باور دارند که تجربه‌ی مجازیِ تجسم‌یاب می‌تواند ما را از بیخ و بن عوض کند. این تکنولوژی می‌تواند به شیوه‌ای بر ما تاثیر بگذارد که ندرتاً درکش می‌کنیم، و می‌تواند «خودِ رابطه‌ای» را بازتعریف کند «که ما با ذهن‌های خودمان داریم.»

به محض اینکه واقعیت مجازی در اوایلِ دهه هشتاد به‌کار‌انداختنی شد، محققان ابداعِ دنیاهای وهم‌آسایِ پرجزئیات و سرزنده را تصور کردند. ژارُن لانیه، پیشگامِ واقعیت مجازی، در کتاب خاطرات‌اش، «سپیده‌دمِ همه‌چیزهای نو»، بشارتِ گسترشِ این تکنولوژی را به یاد می‌آورد؛ آن هم به‌وسیله‌ی توصیفِ یک اختاپوس ارغوانی با دویست پا بلندا که یک گشودگی در سرش داشت؛ درون اختاپوس یک غارِ خزپوش با یک تخت وجود داشت که وقتی به خواب می‌روید شما را دربرمی‌گیرد. (لانیه می‌نویسد که «واقعیت مجازی روح را محکم با خود می‌کشد زیرا به فریادهای کودکی جواب پس می‌دهد».) بعدها، سری فیلم‌های «ماتریکس»، دنیایی مجازی را چنان دقیق به تصور درآوردند که از حیات واقعی تمایزناپذیر باشد. ویدئوگیم‌های واقعیت مجازیِ پیشرفته‌ی اخیر ایستگاه‌های فضایی (بازیِ «طنینِ تنها»)، بیابان‌ها (بازیِ «طلوع در آریزونا»)، و صخره‌ها (بازیِ «کوهنوردی») را با تصاویر بسیار غنی مقابل دیدگان ما احظار می‌کنند. هدف این بازی‌ها این است که شما را متقاعد به حضور در آن مکان‌ها کند درحالیکه شما اساساً جای دیگری غیر از آن مکان‌ها هستید.

تجسم مجازی هدف متفاوتی دارد: اینکه شما را متقاعد کند کس دیگری هستید. این امر به گرافیک وهمی و بیش از حد نیازی ندارد. بل در عوض، به یک سخت‌افزارِ پی‌گیرنده احتیاج دارد؛ سخت‌افزاری که به بدن مجازی شما مجال بدهد به طور مناسبی حرکاتِ سر، پا، و دستان‌تان را منعکس کنید ــ و نیز به چند دقیقه حرکتِ راهنما به سبکِ تای چی [Tai Chi] در مقابلِ آینه‌ای مجازی. من در آزمایشگاهِ اسلیتر، در دانشگاه بارسلونا، یک هِدسِت واقعیت‌مجازی به سرم نصب کردم و به

 چنان آینه‌ای چشم دوختم تا بدنِ زن جوانی را ببینم که شلوار جین، یک آستین کوتاه، و کفش باله پوشیده است. گیِرمو ایرُره‌تاگویه‌نا، مبتکرِ نرم‌افزار به من گفت، «تدریجاً چند گویِ شناور می‌بینی، که باید بهشان دست بزنی.»

چند توپِ رنگی نزدیک سر و پاهایم ظاهر شدند، و اندام‌هایم را تکان دادم تا لمس‌شان کنم. آن گوی‌ها ناپدید شدند و گوی‌های جدیدی به جایشان ظاهر شد. پس از اینکه به گوی‌های جدید دست زدم، او توضیح داد که «مرحله‌ی تجسم» کامل شد؛ این یعنی، اکنون من بدنم را گول زده‌ام تا بدنم فکر کند که اندام‌های مجازی مال من هستند. خودِ [self] مجازی‌ام مشخصاً واقعی به نظرم نمی‌رسید. کیفیتِ این دنیای مجازی با ویدئوگیم‌های دهه‌ی 90 قابل قیاس بود، و وقتی من به آینه اتکا کردم تا تماس چشمی با خودم برقرار کنم چهره‌ام مسطح [دو وجهی] و کارتونی بود. بدنم مثل بدنِ یک خون‌آشام هیچ سایه‌ای نداشت.

در سمت راستم صدای کلیدها در یک در را شنیدم. برگشتم و یک راهرو را دیدم. در انتهای راهرو، مردی با موی سیاه و عرق‌گیرِ بِژ وارد شد.

مرد با صدای آرامی گفت: «هی چاقال، با پوشیدنِ یه دست لباسِ خوب مشکلی داری؟»

داشت به سمتم می‌آمد. خودم را در آینه نگاه کردم. او فریاد زد: «به من نگاه کن!» رفت جلوی یک میز آرایش، تلفن همراهم را دید، و آنرا انداخت بیخ دیوار.

من که به ماجرا علاقمند شده بودم فقط تماشا می‌کردم. معلوم بود که او یک شخص مجازی است؛ من بیشتر مرعوبِ او شده بودم تا مرعوبِ تصویری از خودم بر یک صفحه‌نمایش. بعد او نزدیکتر آمد، و باز هم نزدیکتر، طوری که حتا به فضای شخصی من وارد شد. من در زندگی واقعی بلندقامت هستم، اما خودم را در حالی می‌دیدم که دارم گردنم را دراز می‌کنم تا او را خوب ببینم. او بزرگتر از من جلوه می‌کرد و به چشمانم خیره شده بود، من کج شدم و نفسم بند آمده بود. می‌توانستم ضربان قلبم را که تندتر می‌شد حس کنم، قفسه‌ی سینه‌ام داشت تنگ‌تر می‌شد، و عرق از شقیقه‌ام جاری شده بود. از لحاظ فیزیکی احساس تهدید می‌کردم، انگار بدن واقعی‌ام در معرض خطر باشد. به خودم گفتم، «این واقعی نیست.» اما با این حال، همچنان می‌ترسیدم.

از سال 2011، حکومتِ منطقه‌ایِ کاتالونیا با این آزمایشگاه همکاری می‌کند و این برنامه‌ی شبیه‌سازی را در فرایندهای توانبخشیِ مردانِ متجاوز به کار گرفت. در یک مطالعه‌ی کنترل‌شده که روانشناسی به نامِ سوفیا سینفیلد در آزمایشگاهِ سانچز‌ـ‌ویوس اجرا کرد، و اخیرا هم در نشریه‌ی گزارش‌های علمیِ طبیعت به چاپ رسید، مردانی که این شبیه‌سازی را تجربه کرده‌اند در تشخیصِ احساسِ ترس در چهره‌ی زنان به طور قابل توجهی تواناتر شده‌اند. (متجاوزانِ خانگی در این خصوص دچار نقص تشخیص هستند.) در سه سال گذشته، صدها مرد با خصایص متجاوزتر، این شبیه‌سازی را به عنوان بخشی از یک برنامه‌ی توانبخشیِ بزرگتر در خارج آزمایشگاه تجربه کردند. داده‌های مقدماتی که سانچز و اسلیتر به خاطر مقیاس کوچکِ مطالعه‌ی موردی در انتشارشان تردید دارند، نشان می‌دهد که به لطف این برنامه نرخ تکرار جرم کمتر از سابق شده است. (مردی به خاطر آورد بود که ضمن برنامه شبیه‌سازی «با همسر سابقم احساس همذات‌پنداری کردم.» مرد دیگری گفت، «فکر می‌کردم آن مرد [توی برنامه شبیه‌سازی] می‌خواهد مرا بزند، و به همین خاطر با دست صورت‌ام را پوشاندم.») مردانی که صرفا یک ویدئو را تماشا کردند یا یک شبیه‌سازی واقعیت‌مجازی را بدون دچارشدن به فرایندِ تجسم تجربه کردند، چنین تداعی‌هایی را کمتر به یاد آوردند.

اسلیتر، یک انگلیسیِ لاغراندام و خوش‌صحبت است که در ششمین دهه‌ی زندگی‌اش همچنان شاداب و شگفت‌زده رفتار می‌کند؛ نمی‌توان او را تجسمی ساکن از کاراکترِ دکتر در مجموعه‌ی تلویزیونیِ «دکتر هو» به شمار آورد؛ او مرا به کافه‌ی پردیس دانشگاه برد. بر میزی مجاور پنجره نشستیم و او کوشید توضیح بدهد که تجسمِ مجازی چطور می‌تواند بر چنان تغییراتی [در مجرمانِ متجاوز] تاثیر بگذارد. او گفت، «هنوز هیچکس به راستی نمی‌داند این تکنولوژی چیست و چطور می‌توان از آن کار کشید. در سطحی مشخص، مغز از تفاوت بین واقعیتِ واقعی و واقعیت مجازی بی‌خبر می‌ماند. و یک شخصیت بر صفحه‌نمایشِ دو بعدی کاملا با شخصیتی که هم‌قد توست و شبیه تو به چشم می‌آید فرق دارد.»

اسلیتر و سانچز با تیمی متشکل از همکاران متعدد، شبیه‌سازی‌های زیادی با پیکرهای مختلف خلق کرده‌اند؛ آنها نشان می‌دهند که چگونه سکنی‌گزیدن در یک بدن مجازی جدید می‌تواند تغییراتِ روانشناختیِ معناداری به وجود آورد. در یکی از مطالعات‌شان، مشارکت‌کنندگانِ در برنامه به صورتِ دختربچه‌ای تجسمِ دوباره می‌یابند. مشارکت‌کنندگان در محاصره‌ی یک خرس شکم‌پُر [خرسی که تویش خالی و با کاه پُر شده]، یک اسب جنبان، و سایر اسباب‌بازی‌ها، در هیأتِ مادرشان که با بدخلقی اتاقی تمیزتر را طلب می‌کند به تماشا می‌پردازند. بعد از آن، مشارکت‌کنندگان در آزمون‌هایی روانشناختی، خودشان را با خصایصی بچگانه‌تر مربوط می‌کنند یا چنان خصایصی  را به تداعی درمی‌آورند. (وقتی این شبیه‌سازی را تحت نظرِ یک محققِ واقعیت مجازی، دامنا باناکو، امتحان کردم، بابت اندازه‌ی کوچک خودم و بلندای اغراق‌آمیز و مرعوب‌کننده‌ی مادر شگفت‌زده شدم.) در یک شبیه‌سازی دیگر، مشارکت‌کنندگان سفیدپوست حدود ده دقیقه را در بدنِ یک شخصِ سیاهپوستِ مجازی می‌گذراندند و تای-چی یاد می‌گرفتند. بدین قرار امتیازات‌شان در آزمون برای افشای تغییرِ سوگیریِ نژادیِ ناخودآگاه‌شان طراحی شده بود. اسلیتر گفت «این اثرات سریع اتفاق می‌افتادند و اینطور به نظر می‌رسید که طول می‌کشند.» حتا یک هفته بعد هم شرکت‌کنندگان سفیدپوست هنوز رفتارهای نژادپرستانه‌ی کمتری داشتند. (نتایجِ سوگیریِ نژادی چند بار همسانه‌سازی شدند، یکبار در بارسلونا و بار دیگر به وسیله‌ی تیمی دیگر در لندن.) ظاهرا شبیه‌سازی‌های جسمیت‌مند در زیرِ آستانه‌های شناختی می‌لغزیدند، و بر بخش‌های تداعی‌گرِ ناخودآگاهِ ذهن تاثیر می‌گذاشتند. اسلیتر گفت، «این شبیه‌سازی مستقیماً تجربی است. این شبیه‌سازی نه “من می‌دانم [که این شبیه‌سازی است]” بلکه “من [همین بدن مجازی] هستم” است.»

از خلالِ تجسم مجازی اسلیتر شیوه‌های آموزشیِ تندرستی‌بخش و مفرح را در نظر داشت. او گفت، «تصور کنید که از صحبت‌کردن در بین جمعیت هراس دارید. اکنون می‌توانید در قالب آنجلینا جولی جسمیت بیابید و در پیشگاهِ هزاران آدم خندان‌لب نطق کنید.» (او فکر می‌کند که اعتماد به نفسی که ضمن تجسم در قامتِ آنجلینا جولی احساس می‌کنید، شما را به بدن خودتان بازمی‌گرداند و در آن قالب قرار می‌دهد.) در سال 2015، تیمِ اسلیتر برای یک نمایشگاه هنری در مرکز فرهنگِ معاصر در بارسلونا، یک برنامه‌ی واقعیت مجازی ساخت که در آن شرکت کنندگان با هم در یک جزیره ی حاره‌ایِ توهم‌زا زندگی می‌کنند، و در قامتِ انسان‌نماهایی زیبا جسمانیت می‌یابند که شخصیتِ آبی‌رنگِ فیلم «آواتار»، یعنی ناوی را به یاد می‌آورند. طی حدودا نود دقیقه، بدن‌های آنان پیر می‌شوند و می‌میرند؛ مشارکت‌کنندگان، پس از مرگِ بدن‌های مجازی‌شان، این زندگی‌های مجازی را در یک فلاش‌بک [بازگشت به گذشته] مرور می‌کنند، سپس در ارتفاعی بالاتر در تونلی آکنده از نور سفید شناور می‌شوند. وقتی هدست‌ها را از سرشان برمی‌دارند، بر یک صفحه‌نمایش هم‌پالکی‌های مجازی‌شان را در جزیره می‌بینند که به یاد آنها بنای یادمانی ساخته‌اند. کسانی که تجربه‌ی نزدیک به مرگ داشته‌اند ایده‌های جدیدی درباره‌ی معنای زندگی را عیان می‌کنند؛ آزمایشگاهِ اسلیتر دارد در این‌باره مطالعه می‌کند که آیا مرگ مجازی می‌تواند اثری مشابه با تجربه‌ی واقعیِ نزدیک به مرگ داشته باشد یا نه. او گفت، «ما سعی داشتیم روی این ایده‌ی ضمنی کار کنیم که نامیرایی می‌تواند وجود داشته باشد، و این ایده که حیاتِ واقعی ما یکجور زندگیِ مجازی به شمار می‌آید ــ چنانکه گویی پس از مرگ، هدست‌های‌مان را در حالی برمی‌داریم که بر سیاره‌ای دیگر هستیم.»

اما تجسمِ مجازی همواره روحیه‌بخش و رهاینده نیست. در سال 2015، کاپکان، یک شرکتِ تولید ویدئو‌ـ‌گیم، اثری به نام «آشپزخانه» را منتشر کرد، یک سناریوی ترسناکِ واقعیت مجازی که در آن بازیگر به یک صندلی بسته می‌شود در حالی‌که زنی دیوانه خنجری را در رانِ مجازیِ بازیگر فرو می‌کند. در بازی واقعیت‌مجازیِ «شبیه‌سازِ جراحی»، بازیگران از مته‌های برقی، اره‌های استخوان‌بُر، و سایر ابزار برای «تشریحِ زنده‌»ی یک بیگانه‌ی انسان‌نما استفاده می‌کنند، در حالیکه بیگانه‌ی مذکور بر میز جراحی از درد به خود می‌پیچد. بازیگران در «آشپزخانه» و «شبیه‌ساز جراحی»، مثل بیشترِ بازی‌های ویدئوییِ واقعیت‌مجازی، به شیوه‌هایی خیال‌انگیز حرکت می‌کنند و در بهترین حالت شبه‌ـ‌تجسم‌یافته هستند. با این وجود، جرمی بیلنسن، پژوهشگر پیشگام در زمینه‌ی تجسمِ واقعیت‌مجازی در استنفورد، در کتابِ «تجربه به محض درخواست»، اینطور گزارش می‌دهد که پس از اجرای عمل تشریحِ زنده‌ و مجازی در بازی «شبیه‌سازِ جراحی» صرفا «حس بدی داشتم. احساس مسئولیت می‌کردم. از دستانم برای اِعمال خشونت استفاده کرده بودم.» او دو «تجربه‌ی کاملا متفاوت» در زمینه‌ی بازی‌های قدیمی و بازی‌های واقعیت‌مجازی را اینطور از هم تفکیک می‌کند که فشردنِ یک دسته‌ی بازی یا فشاردادنِ تکمه‌ی شلیک روی یک کنترلگرِ بازی و تماشای نتایج بر صفحه‌ی نمایش «تجربه‌ی کاملا متفاوتی است» در قیاس با بازی واقعیت‌مجازیِ اول‌شخصِ غرق‌کننده‌ای که شما در آن از بازوان و سرهای مجازی خودتان برای ضربه‌زدن یا زخم‌زدن به حریف استفاده می‌کنید یا حریف را با دست خودتان هدف می‌گیرید و ماشه را می‌چکانید. متزینگر و ماداری در رمزگان اخلاقی‌شان برای واقعیت‌مجازی پیش‌بینی می‌کنند که «با پیشرفت‌های تکنولوژی واقعیت‌مجازی، خطرِ رنج‌بردنِ کاربران از ترومای روانشناختی نیز به طور پیوسته افزایش خواهد یافت.» به باور متزینگر کشتار مجازی و خشونتِ جنسی باید ممنوع شوند. او همچنین درباره‌ی سناریوهایی که برخی صفاتِ شخصیتی را تقویت می‌کنند و نزد روانشناسان به «سه‌تاییِ تاریک» معروفند اظهار نگرانی می‌کند: نارسیسیسم، ماکیاولی‌باوری، و جامعه‌ستیزی. او از اثراتِ یک «وِست‌ورلدِ» واقعیت‌مجازی می‌هراسد [وست‌ورلد یا «غرب‌جهان»، یک فیلم علمی‌تخیلی (1973) بود که اخیراً یک سریالِ علمی‌تخیلی (2016) از رویش ساخته شد]».

اسلیتر گفت، «آنچه دارد اتفاق می‌افتد اجتناب‌ناپذیر است. گسترش فزاینده‌ی واقعیت‌مجازی هراس اخلاقی نیز با خود به همراه خواهد داشت، درست همانطور که فراگیرشدنِ کمیک‌ها و تلویزیون نیز تدریجاً ترس عمومی به بار آورد. واقعیت‌مجازی هم قرار است که تدریجاً به منشا هر چیز شرارت‌بار بدل شود، و گردهم‌آیی‌های بسیاری علیه آن ترتیب خواهند یافت. امیدوارم شرکت‌ها اینرا درک کنند، زیرا باید خودشان را برای مواجهه با این وقایع آماده سازند.» اسلیتر که پروژه‌ی تجسم مجازی و جسمیت‌یابی دوباره‌ی رباتیک را به همراه سایر محققان به پیش می‌برد، با همکاری متزینگر اصول اخلاقی یا رمزگان اخلاقیِ واقعیت‌مجازی را نوشت، و فکر می‌کند که قدری احتیاط اشکالی ندارد: «واقعیت مجازی شدیدا گسترش خواهد یافت و پایش به خانه‌ی همه باز خواهد شد. و اگرچه امروز حدود سی چهل سال است که واقعیت‌مجازی با نمایشگرهای سربند و سایر مخلفاتش شکل گرفته اما کمتر کسی جز ما و همکارانی چون ما ساعت به ساعت و هفته به هفته و ماه به ماه وقت صرفِ واقعیت مجازی کرده است. هیچکس نمی‌داند چه پیش خواهد آمد.»

پس از صرف قهوه، اسلیتر مرا به آزمایشگاه برگرداند. آن روز به طور غیرمعمولی سرد بود، و پردیس دانشگاه سوت و کور. ژارون لانیه در خاطراتش می‌نویسد که بهترین بخش واقعیت مجازی وقتی به سراغتان می‌آید که سربند را از سرتان برمی‌دارید: کسی که در دنیای تختِ ساخته‌ی کامپیوتر (به تفکیک از جهان واقعی) غرق شده باشد، در زندگی واقعی هم «برای مدتی کوتاه، عادی‌ترین سطح، ارزانترین چوب، یا لکه ساده‌ را آکنده از جزئیات بی‌نهایت کوچک می‌بیند.» من نیز در مسیر قدم‌برداشتن به سمت آزمایشگاه مسحورِ برگ سوزنیِ کاج و بافتِ بتن شده بودم. از بُعدمندیِ راه‌پله که به نقاشی‌های اِشر می‌مانست حیرت کرده بودم، و گل‌برف‌هایی که لابه‌لای درختان نخل شناور بودند مجذوبم می‌کردند.

در داخل آزمایشگاه، به دنبال اسلیتر یک رشته‌ی پلکان را بالا رفتم. در پاگرد از کنار یک ربات انسان‌نمای بلندقامت عبور کردیم که چشمانی نافذ داشت؛ اسکلت آهنی‌اش از زیر پوستِ پلاستیکی سفیدش پیدا بود. در نزدیکی آزمایشگاه، روانشناسی به اسم لارا آیمریچ، و یک کارشناس رباتیک به نام سمیر کیشور به من کمک کردند که یک لباس ولکروی چسبان را که پر از نقاط پلاستیکیِ سفید بود به تن کنم. هدفون و هدست واقعیت‌مجازی را هم به بدنم نصب کردم. هدفون خاموش بود و هدست تاریک. چند دقیقه به حال خود رها شدم، ایستاده و غرق در فکرهایم.

کیشور گفت، «ببخشید، مشکلاتِ فنی پیش آمده.»

سپس هدست به کار افتاد و فعال شد، و به نظر می‌رسید که در پلکان بیرون آزمایشگاه روی پاگرد هستم. از خلال چشم‌ها و گوش‌های ربات می‌دیدم و می‌شنیدم. کیشور یک آینه‌ی ایستان کوچک را به سمتی چرخاند که می‌توانستم خودم را ببینم. در کمال تعجب، چهره‌ام ــ در قالبِ سیمای ربات ــ از درون برافروخت و به رنگ آبی درخشید.

حرکات ربات ردِ حرکات مرا پیگیری می‌کرد؛ بازوی رباتیکم را به بالا و پایین حرکت دادم، و سرم را به دو سو چرخاندم. وقتی به سمت چپم نگاه کردم اسلیتر را دیدم که کنار پلکان ایستاده؛ وقتی به طرف راست نظر انداختم می‌توانستم حیاط را از پنجره ببینم، آنجاکه برف‌ریزه‌ها شناور بودند. میان تحرکات سر من و حرکت‌های سر ربات تاخیر زمانیِ اندکی وجود داشت، و وقتی چنین تاخیری را درک کردم این احساس را داشتم که تجسمِ نصفه‌نیمه‌ای دارم، مثل حالتی که انگار نوشیدنی زیادی خورده و مست باشم.

کیشور گفت، «جنبه‌ی بصریِ این شبیه‌سازی قوی است، اما جنبه‌ی حسی‌‌ـ‌حرکتیِ آن هنوز ناسازگاری‌هایی دارد. اگر سعی داری سرت را تکان بدهی اما بلافاصله سرت تکان نمی‌خورد، آنوقت این وقفه به شکافی در احساس تو از جسمیت‌یابی‌ات منجر می‌شود.» تنها توجهی نصفه و نیمه داشتم؛ مبهوتِ دستانِ آهنینِ ربات شده بودم، دستانی که به نظر می‌رسید تنها وقتی حرکت می‌کنند که من حرکت‌دادن‌شان را اراده کنم. چنین اراده کردم. هر دو سرِ واقعی و شبیه‌سازی‌شده‌ام را نیز تکان دادم.

 آیمریچ [به‌صورت تصویری شبیه‌سازی‌شده] در میدان دید من ظاهر شد. او گفت، «بزن قدش!» کفِ دستان‌مان را به هم زدیم. از کنارم عبور کرد و به سوی دیگرم رفت. گفت: «حالا دست بده.» دست دادیم. از آنجاکه هنوز هیچ راهی برای انتقال حسیت از دستان ربات به دستان واقعیِ ما وجود ندارد، پس این دست‌دادن یک تجربه‌ی مطلقاً بصری بود. او دور شد و بعد برگشت، در حالیکه کت‌ام را در دست داشت. او گفت، «دست را دراز کن و ژاکت‌ات را بگیر.» من به آهستگی دست‌ام را دراز کردم، در حالیکه انگشتانِ آهنین را که به سوی ژاکت می‌رفتند می‌دیدم. وقتی انگشتانم به ژاکت رسیدند، از حسِ مورمور در سرانگشتانم یکه خوردم؛ این حس یکجور احساسِ لمسِ خیالین یا فانتومی بود.

گفتم، «چیزی احساس می‌کنم.» روی این احساس تمرکز کردم. واقعا آنجا حضور داشتم؛ یکجور الکتریسیته‌ی گرم و  چرخنده.

جرج برکلی، فیلسوف قرن هجدهمی استدلال کرده است که واقعیت به‌تمامی در اذهان ما است. سَموئل جانسُن این ایده را تاب نیاورد، و گفت، «من این ایده را تکذیب می‌کنم!» و بعد به سنگی لگد زد. دو سده بعد، شاعری به نام ریچارد ویلبر دفاعیه‌ای نوشت:

هان، سَم جانسُنا !

بکوب پای به صخره‌ها

درهم‌بشکن استخوانت را:

سنگ‌ها تیره‌وتارند اما.

اسلیتر که به من نگاه می‌کرد گفت، «این تجربه واقعی نیست، اما این موضوع اهمیتی هم ندارد. این تجربه از برخی جهات واقعی است.»

نزد کسانی چون توماس متزینگر، عبارتی مثل «تجربه‌ی واقعی» معمایی است که باید حل شود. او که اکنون 60 سال دارد، با موهای کوتاه و خاکستری روشن، عینک معمارانه، و چهره‌ای خشک و تندیس‌وار، بیشتر به یک استیو جابزِ آلمانی شباهت دارد؛ او که خوش‌صحبت و شیک و برازنده به نظر می‌رسد، متانتِ پراُبهت و هشیارانه‌ی کسی را دارد که طی چهل و یک سال روزی دو بار این فضای وساطتِ شبیه‌سازانه را تجربه کرده است. او با لهجه‌ی آلمانیِ نجیبانه‌ای گفت، «داستان بلندی برای گفتن دارم. فکر می‌کنم که در مدلِ انسانی از خویش [یا خود‌ـ‌مدل] لایه‌های زیادی وجود دارد. برخی لایه‌ها شفاف‌اند، مثل ادراک‌های تنانه‌ات که مطلقا واقعی به نظر می‌رسند. فقط نگاه کن (او به صندلی کناری ما اشاره کرد)؛ و صندلی اینجاست. اما سایر لایه‌ها، مثل لایه‌ی شناختیِ ما، مبهم هستند. وقتی داریم فکر می‌کنیم می‌دانیم که افکارمان ساخته‌های روانیِ درونی هستند، که می‌توانند درست یا غلط باشند.» شیوه‌ی متزینگر به عنوان یک فیلسوف، این بوده است که ببیند آیا امر شفاف می‌تواند تارومبهم شود؟ او در کتاب‌هایی مثل «هیچ‌کس بودن» و «تونلِ اِگو» قصد دارد نشان دهد که جنبه‌هایی از تجربه‌مان که ما آنها را واقعی می‌انگاریم، عملا «شکل‌های پیچیده‌ی واقعیتِ مجازی» هستند که مغزمان خلق کرده است.

تصور کنید که در کابین خلبان هواپیما بین ابزارآلات و کنترل‌گرها نشسته‌اید. این یک کابین فوتوریستی است و هیچ پنجره‌ای ندارد؛ شیشه‌ی جلو یک کامپیوتر است که چشم‌انداز را نشان می‌دهد. شما می‌توانید با استفاده از این کابین به راحتی هواپیمایتان را هدایت کنید. با این‌حال پرسش‌هایی وجود دارند که نمی‌توانید به آنها پاسخ بدهید. دقیقا در چه نوع هواپیمایی پرواز می‌کنید؟ (می‌تواند یک بوئینگ 777 باشد یا یک ایرباس آ380). چشم‌اندازی که بر نمایشگر روبرویتان می‌بیند چقدر صحت دارد و دقیق است؟ (شاید نرم‌افزارِ دید در شب، شب را به روز بدل کرده است.) وقتی دور موتورها را زیاد می‌کنید غرشی احساس می‌شود و صدای خروشی به گوش می‌رسد. آیا این یعنی هواپیما دارد شتاب می‌گیرد یا آن اثرات [غرش و خروش] شبیه‌سازی شده بودند؟ هر دو سناریو می‌توانند درست باشند. می‌توان از یک شبیه‌سازِ پرواز برای یک پرواز واقعی استفاده کرد. از نظرِ متزینگر، ما نیز به این نحو زندگی‌هایمان را سپری می‌کنیم.

ابزارآلاتِ درون کابین خلبان درباره‌ی موضوعات مختلفی گزارش می‌هند از جمله: گامِ پرّه‌ها یا زاویه‌ی ملخ [میزان تکان‌خوردن هواپیما]، تغییر جهت یا انحراف از مسیر، سرعت، وضعیت سوخت، ارتفاع، وضعیت موتور، و الخ. ابزارآلات بشری درباره‌ی متغیرهای پیچیده‌تری گزارش می‌دهند. ابزار بشری از واقعیاتِ فیزیکی می‌گویند: وضعیتِ بدن‌ها و اندام‌های‌مان. آنها همچنین درباره‌ی حالات روانی ما حرف‌های زیادی برای گفتن دارند: درباره‌ی آنچه داریم دریافت می‌کنیم، احساس می‌کنیم، و می‌اندیشیم؛ درباره‌ی نیّت‌های‌مان، دانش و خاطرات‌مان؛ درباره‌ی اینکه کجا و که هستیم. شاید در عجب باشید که چه کسی در کابین خلبان نشسته و همه چیز را کنترل می‌کند. متزینگر می‌اندیشد که در کابین خلبان هیچ کسی وجود ندارد. «ما» همان ابزارآلات هستیم، و حواس ما درباره‌ی خویشتن‌مان نیز مجموعِ بازخوانی‌ها و پردازش‌های آن حواس است. در قسمت ابزار نوری وجود دارد با این برچسب که می‌گوید، «خلبان حاضر». وقتی این نور روشن باشد ما نیز خودآگاه هستیم؛ ما حضور در کابین خلبان و بازبینی ابزارآلات را تجربه می‌کنیم. پذیرشِ این که تا وقتی شما آگاه و هشیار هستید آن نور نیز همواره روشن است ساده می‌نماید. اما در واقع، این نور دائماً ــ در طول رویاهای روزانه، در بیشترِ مدتِ حیات روانی، که عمدتاً خودکار و ناخودآگاه است ــ خاموش می‌ماند و با این‌حال، هواپیما همچنان پرواز می‌کند.

دو واقعیت درباره‌ی کابین اهمیت خاصی دارند. اولین واقعیت این است که اگرچه این کابین است که هواپیما را کنترل می‌کند اما خودِ کابین هواپیما نیست. کابین فقط یک شبیه‌سازی ــ یا یک مدل ــ از یک ماشینِ پیچیده‌تر و بسیار متفاوتِ بزرگتر است. معنایِ تلویحیِ این واقعیت از این قرار است: داستان‌هایی که ما درباره‌ی اتفاقات درون کابین می‌گوییم ــ مثلا «دسته را بالا بردم» یا «به ژاکت‌ام دست رساندم» ــ بسیار متفاوت هستند از واقعیتی که در سیستم به‌منزله‌ی یک کل دارد اتفاق می‌افتد. فهمیدنِ واقعیت دوم دشوارتر است؛ نمی‌توان کابین را دید. حتا وقتی که ما درباره‌ی مدل‌های عوالمِ بیرونی و درونی‌مان کندوکاو می‌کنیم، با این‌حال خودهای‌مان را بدان نحو تجربه نمی‌کنیم؛ ما خودهای‌مان را صرفا آنطور که وجود دارند تجربه می‌کنیم. متزینگر در «هیچکس بودن» می‌نویسد، «نمی‌توانی خود‌ـ‌مدل‌ات را به‌منزله‌ی یک مدل بازشناسی کنی. همین شفاف است: دقیقا از بطن آن نگاه می‌کنی. اما آنرا نمی‌بینی. بلکه با آن می‌بینی.» مدل‌های روانی یا ذهنیِ ما از واقعیت به هدست‌های واقعیت‌مجازی شبیه هستند که نمی‌دانی آنها را به تن [متصل] کرد‌ه‌ای. از طریق همین هدست‌ها، زندگی‌های درونی‌مان را تجربه می‌کنیم و از حسیت‌های درونی‌مان که به صلبیتِ سنگ هستند برخوردار می‌شویم. اما در حقیقت ماجرا از این قرار است:

هیچکس تا به حال خودش [self] نبوده یا خودی [self] نداشته است. تمامِ آنچه وجود داشته خود‌ـ‌مدل‌هایی خودآگاه بوده که نمی‌توانستیم به عنوان مدل آنها را بازشناسی کنیم یا به جا آوریم. . . همین الان هم شما چنین سیستمی هستید . . . همین الان که دارید این جملات را می‌خوانید، دائماً خودتان را با محتوای آن خود‌ـ‌مدل که به وسیله‌ی مغزتان فعال می‌شود اشتباه می‌گیرید.

وقتی اولین بار سال‌ها قبل با چنین ایده‌هایی در کتاب «هیچکس بودن» مواجه شدم، فکر کردم که آنها را فهمیده‌ام. درباره‌ی کسانی که عضوی از بدنشان جراحی و برداشته شده اما حضورِ عضو موهومی را احساس می‌کنند، خوانده بودم، و معنادار بود که فکر کنی این امر به خاطر آن است که مدل‌های تنانه‌شان با واقعیت ناهماهنگ یا ناهمساز است. پذیرفتم که همین نکته درباره‌ی حالات درونی ما صدق می‌کند. درست همانطور که شخصی بدون بازو می‌تواند حضور بازویش را حس کند، کسی بدون اراده‌ی آزاد نیز می‌تواند استفاده از آن را تجربه کند زیرا «خود‌ـ‌مدل»اش ایده‌ی انتخاب‌کردن را درخود شمول می‌دهد. و با این‌حال هنوز از آزمایشگاه اسلیتر بازدید نکرده بودم و نیروی کامل این ایده‌ها مرا تحت تاثیر قرار نداده بود. در آزمایشگاه، وقتی به صورت یک ربات جسمانیت یافته بودم، تماسی موهومی یا خیالین را احساس کردم ــ که محصول ظاهراً واقعیِ مدل بدنم بود ــ و این وضعیت مرا سرآسیمه کرده بود. اما آیا همواره [و همه وقت] تماس‌های خیالین را احساس نکرده‌ام؟ هر وقت که هیجانی را تجربه کردم، یا فکری به سرم افتاده، یا انتخابی کرده‌ام، آیا با یک قصه‌ی ساختگی [خود (self)] برهمکنش نداشته‌ام؟ آیا در همه‌ی آن حالات با داستانی سروکار نداشته‌ام که خود‌ـ‌مدل‌ام درباره‌ی فرایندی احتمالا غیرشخصی، و تا ابد بیگانه تعریف می‌کند، داستانی که در مغزم تاگشایی و فاش می‌شود؟ پس همواره دنیای درونی من مجازی نیز بوده است.

متزینگر در یک مغازه‌ی کیک‌فروشی در فرانکفورت با دلالت‌های تلویحیِ این نظرگاه درباره‌ی تجربه شوخی کرد؛ مغازه‌ای که در آن «گویا تئودور آدورنو زنان محبوبش را اغوا می‌کرد، و حتا گفته می‌شود که مکالمات تاریخی بسیاری اینجا رخ داده‌اند!» متزینگر بازیگوشانه پرسید، «می‌دانی “توهمِ کنترل” چیست؟ اگر از آدم‌ها خواسته شود تاسی بیندازند، و بردشان در این باشد که عدد بالایی [مثلا پنج یا شش] بیاورند، آنها تاس را محکمتر می‌اندازند!» به باور او بسیاری از تجربه‌ها در خصوصِ «تحت کنترل بودن» به طور مشابهی وهم هستند، از جمله تجربیاتی که در آنها به نظر می‌رسد ما ذهن خودمان را تحت کنترل داریم. برای مثال، تصویرسازیِ مغز نشان می‌دهد که افکارِ ما قبل از آنکه از داشتن‌شان آگاه شویم آغاز می‌شوند. اما متزینگر می‌گوید، «اگر فکری از مرز ناخودآگاه بگذرد و به خودآگاه وارد شود، اینطور احساس می‌کنیم که “من این فکر را کرده‌ام.”» حسی که خودِ ما را عامل افکارمان می‌انگارد صرفا خصیصه‌ی دیگری از خود‌ـ‌مدل است؛ یعنی یک احساس خیالیِ موهوم، احساسی که وقتی احظار می‌شود که یک بازخوانی، یا «تفکری برچسب خورده»، از حالت «خاموش» به حالت «روشن» تغییر کند. اگر از شیزوفرنی رنج می‌برید، این بازخوانی می‌تواند به طور نامناسبی غیرفعال شود، و آنوقت احساس می‌کنید که کسی دیگر فکرهای شما را موجب می‌شود و شما عامل افکارتان نیستید. متزینگر همچنانکه دستانش را می‌گشود گفت، «ذهن باید به خودش توضیح بدهد که چطور کار می‌کند.»

اخیرا، متزینگر درباره‌ی تجربه‌ی خودش به عنوان یک میانجی تامل کرده است. تمرین و پرورشِ خودآئینیِ ذهنی در کانونِ تجربه‌ی میانجی‌گرانه‌ی او قرار دارد: وقتی ذهنِ میانجی سرگردان می‌شود، او پی می‌برد و جلوی فرایند را می‌گیرد، و به آرامی تمرکزِ روانی خود را به تنفس خود برمی‌گرداند. متزینگر گفت «ذهن می‌گوید، “من اکنون دارم نور چشمک‌زنِ توجه‌ام را دوباره به این چیز معطوف می‌کنم. اما خودِ این فکر که “من در حال هدایت دوباره‌ی آشفته‌ذهنی‌ام هستم” می‌تواند صرفا یک داستانِ درونیِ دیگر باشد.» او بر صندلی‌اش تکیه می‌دهد و لبخند می‌زند. «ماجرا شاید از این قرار باشد که تقلای روحی برای رهایی یا گسست می‌تواند به اوهام جدید منجر شود.»

او در حالیکه سعی داشت بار دیگر متقاعدم کند به من نگاه کرد. او گفت، «حرفم به این معنا نیست که هیچ چیز واقعی نیست. حرفم این نیست که واقعیت ما همانند فیلم ماتریکس است؛ شبیه‌سازی بر قسمی سخت‌افزار اجرا می‌شود. اما این حرف به معنای آن نیست که شما مدل نیستید. شما کل سیستم هستید. شما آن ارگارنیزمِ زیست‌شناختی و فیزیکی هستید که خود‌ـ‌مدل در آن اجرا می‌شود؛ شما پیکر، مناسبات اجتماعی و مغزش هستید. مدل تنها بخشی از آن سیستم است.» این حرفها یعنی، آنچه که ما تحت عنوان «من» تجربه می‌کنیم، کوچکتر و متفاوت است از تمامیتِ کسی و چیزی که هستیم.

از این نظر، کاشف به عمل می‌آید که ما بدن‌های زیرکی داریم؛ ما همچنین در خودهای زیرکی سکنی گزیده‌ایم. وقتی کسی در قید حیات است این احساس را دارد که دنیا و خودش را بی‌واسطه می‌شناسد. اما در واقع او مدلی از جهان را تجربه می‌کند و در مدلی از خویش مسکون شده است. ذهن به چنان شیوه‌ای این مدل‌ها را حفظ می‌کند که ماهیتِ ساختگی‌شان نامرئی باقی می‌ماند. اما این وجه ساختگی و نامرئی گاهی رویت‌پذیر می‌شود و آنوقت مدل‌ها ــ تا اندازه‌ای ــ می‌توانند تغییر کنند. در این اکتشاف چیزی وجود دارد که باد غرورِ  بشر را خالی می‌کند: معلوم می‌شود که ما آنقدرها هم که فکر می‌کنیم عظیم، محکم و  غنی نیستیم. با این‌حال این کشف همچنین می‌تواند فهم ما از ماهیتِ ساختگی و مشروطِ تجربه را تقویت کند. ادراک‌های ما از این دنیا و خود [self] حس واقعی‌بودن را القا می‌کنند؛ چطور ممکن است جور دیگری احساس شوند؟ اما با این کشف می‌توانیم به درکِ نقش خودمان در ایجادِ واقعیت ظاهری‌مان نزدیکتر شویم. ویرجینیا وولف در «خانم دالووی» می‌نویسد، «غرامتی که بابت افزایش سن و پیرشدن دریافت می‌کنیم» این است که، هرچند «شورهای‌مان چون همیشه نیرومند باقی می‌مانند»، اما به «توانی» دست می‌یابیم «که از عالی‌ترین مسئله‌ی وجودی برخوردار شده است؛ توانِ به اختیارگرفتنِ تجربه، این توان که تجربه را به‌آهستگی در معرض نور بیاوری و مزمزه کنی.»

در واقعیت مجازیِ جسمیت‌یافته گاهی این امکان وجود دارد که خود را یک نظر به‌صورتِ آن شیِ مجازی که واقعا هستی ببینی. در آزمایشگاهِ اسلیتر، دو روانشناس به نام‌های سولنه نیرت و تانیا جانستن، کمک کردند تا هدست واقعیت‌مجازی را بپوشم. روز قبل، به وسیله‌ی یک سیستم تصویرپرداز اسکن شده بودم؛ حالا در بطن دنیای مجازی، به آینه‌ی مجازی نگاه می‌کردم تا نسخه‌ای مجازی از خودم را ببینم که لباس‌هایم را به تن کرده است: پیراهن آبی، جین‌های خاکستری، بوت‌های قهوه‌ای.

نیرت در حالیکه مشغول انجام چند تمرین تجسم‌یابی مجازی بودم به من گفت که «از تو می‌خواهم درباره‌ی یک مسئله‌ی شخصی که باعث کمی تشویش در زندگی‌ات شده تامل کنی. مسئله را برای فروید شرح خواهی داد. سپس، وقتی صحبت شما تمام شد، این تکمه را فشار می‌دهید (او دست مرا به سوی کنترلگر هدایت کرد) و بعد وارد بدن فروید خواهید شد. با دقت به حرف‌های خودت گوش بده، و سعی کن به خودت کمی مشاوره بدهی.»

دنیای مجازی شبیه‌سازی‌شده‌ای که تویش بودم عوض شد. من روی میزی در یک خانه‌ی وسیع با دیوارهای شیشه‌ای نشسته بودم. در بیرون، گل‌های خودرو بر چمنزاری نورافشانی‌شده خودنمایی می‌کردند. فروید آن سوی میز، پشتِ میزش نشسته بود. نور قرمز بزرگی بر میز من افتاده بود. نور قرمز تدبیل به نور سبز شد.

مکث کردم، مطمئن نبودم که چطورسر صحبت را باز کنم. گفتم، «مادرم در آسایشگاه است، و وقتی آدم‌هایی که به ملاقاتش رفته‌اند از او به من خبرهای تازه می‌دهند احساس گناه می‌کنم.»

تکمه را فشار دادم و دنیای شبیه‌سازی‌شده‌ی مجازی بارِ دیگر تغییر کرد. حالا من فروید بودم. به خودم نگاهی انداختم، پیراهن سفید و لباس خاکستری به تن داشتم، و در آینه‌ای که نزدیک بود ریشم را وارسی کردم. کمی آنسوتر، پشت یک میز، آواتارم نشسته بود، ملبس به پیراهن آبی، جین خاکستری، و بوت‌های قهوه‌ای. دهانش را باز کرد و بعد آنرا بست. دستانش را در بر لبه‌ی لباسش گذاشت و به آنها نگاه کرد.

فروید با صدای من گفت، «مادرم در آسایشگاه است، و وقتی آدم‌هایی که به ملاقاتش رفته‌اند از او به من خبرهای تازه می‌دهند احساس گناه می‌کنم.»

از تماشایش احساس جذبه، کنجکاوی و تاثر می‌کردم. آیا این خود من است؟ او مثل کسی دیگر به نظر می‌رسید: یک غریبه. من در قالب فروید پرسیدم، «چرا احساس گناه می‌کنی؟»

تکمه را فشار دادم. اکنون سوی دیگر فروید نشسته بودم. همچنانکه او به من نگاه و سرش را کج می‌کرد، من هم نگاه می‌کردم. پرسید، «چرا احساس گناه می‌کنی؟» صدایش عجیب بود؛ صدایش از صدای من پیرتر و آهسته‌تر بود.

من در هیاتِ خودم اینطور گفتم: «چون جایی زندگی می‌کنم که فاصله‌ی زیادی از آن آسایشگاه دارد.»

تکمه را فشار دادم.

من در قالب فروید اینطور پرسیدم: «چرا دور از آسایشگاه زندگی می‌کنی؟ آیا این دلیل خوبی است؟»

خیلی زود مکالمه‌مان ریتمی پیدا کرد. فروید و من در حدود بیست دقیقه صحبت کردیم. او بینش‌مند بود؛ چیزهایی گفت که من در زندگی روزمره هرگز به خودم نگفته بودم. وقتی هدست را از سرم برداشتم، یکه خوردم. یک لحظه می‌خواستم به خودم بگویم: «خوب صحبت کردی.» من از چشم فروید [و در قیاس با تصوری که خود از خویش دارم] بسیار متفاوت به نظر می‌رسیدم؛ در چشم فروید محزون‌تر، معمولی‌تر و قابل درک‌تر جلوه کردم. به خودم گفتم که باید آن نسخه از خودم را به خاطر بسپارم.

سراغ اسلیتر را گرفتم و دیدم که کنار نیرت و جانستن ایستاده. اسلیتر گفت، «فکر می‌کنم که این نسخه‌ی شبیه‌سازی‌شده به جنبه‌هایی از تو دست یافت که سرکوب‌شان کرده بودی.»

نیرت گفت، «این نسخه از تو آن داوری را که معمولا درباره‌ی افکار درونی‌ات داری کاملا عوض می‌کند.»

 اسلیتر گفت، «این امر به خاطر آنست که در این شبیه‌سازی، تو به لحاظِ فیزیکی بیرون از خودت هستی، و خودت را در حال صحبت‌کردن می‌بینی و صدای خودت را هم می‌شنوی. موقعی که در مقابل خود کسی را می‌بینی که دارد مسئله‌ای را توصیف می‌کند، غریزه‌ی طبیعی‌ات به آن شخص کمک می‌کند. در نتیجه، این واقعیت که آن شخص خودت هستی، یکجورهایی بلاموضوع است.»

من گفتم، «احساس نمی‌کردم که دارم با خودم حرف می‌زنم. احساسِ یکجور مکالمه‌ی واقعی را داشت. چطور می‌تواند چنین باشد؟»

اسلیتر در حالیکه ابرو بالا می‌انداخت، گفت: «شاید بتوانیم خودهای متعددی داشته باشیم.»

پیش از رسیدنم به بارسلونا، از اسلیتر و سانچز پرسیدم که آیا ممکن است من هم تجربه‌ی خروج از بدن را به صورت مجازی امتحان کنم یا نه. به همین دلیل در اواخرِ روزِ بازدید از آزمایشگاه، در بخشی دیگر، روی یک صندلی نشستم، در حالیکه سه محقق ــ پیر بوردن، ایتساسو باربریا، و رامون اُلیوا ــ  موتورهای لرزشیِ کوچکی به مچ‌ها و قوزک‌های‌ام وصل کردند. درون هدستِ واقعیت‌مجازی، اتاقی مجازی را همراه با یک میز قهوه‌خوری و اجاقی روشن دیدم. در آینه‌ی مجازیِ مقابلم، تصویری برآشوبنده دیدم:  مردی در یکدست لباس وِلکروی مشکی، با چشمانی که پشتِ یک هدستِ واقعیت‌مجازیِ مشکی پنهان شده بودند. این تصویرِ من بود، من، آنطور که در عالم واقعی هستم.

بوردن گفت، «چند شکل روی میز قهوه‌خوری می‌بینی، با پاهایت ردشان را بگیر و برو.»

صدای کلیک‌‌کردنِ یک ماوس کامپیوتر را شنیدم. شکل‌هایی مثل هیروگلیف روی میز ظاهر شدند، و من تعقیب‌شان کردم.

الیوا گفت، «بعد، چند گوی خواهی دید که می‌جنبند.» روی ماوس کلیک شد، و گوی‌های کوچکِ آبی شروع کردند به رقصیدن دورِ بدنم. به یُمنِ موتورهای متصل به بدنم، آن گوی‌ها را حس می‌کردم، و وقتی بهشان دست زدم نرم و سبک بودند.

الیوا گفت، «سعی کن بازوها و پاهایت را حرکت بدهی.» این کار را کردم و گوی‌ها هم از این عمل پیروی کردند.

برای چند دقیقه نشسته بودم و با چیزهای عجیبی که احاطه‌ام کرده بودند کیف می‌کردم. بعد، بدون اینکه به من هشداری داده شود، زاویه‌ی دید من شروع به حرکت کرد. من از درون خودم به عقب کشیده می‌شدم. ابتدا، پشتِ سرم را دیدم، و بعد بدنم را از پشت دیدم. تدریجاً به نحوی اُریب به سمت سقف متمایل شدم. از آنجا، به بدنم در آن پایین روی صندلی نگاه کردم که همچنان در احاطه‌ی گوی‌های چرخان بود. در ذهنم سکوت حکمفرما شد. هیچ کدام از افکارم با این تجربه برابری نمی‌کنند. احساس نکردم که بدنم را ترک کرده‌ام؛ احساس کردم که بدنم مرا ترک کرده است. وقتی هدست را از سَرَم برداشتم، اسلیتر و بوردین داشتند به من نگاه می‌کردند. اسلیتر پرسید «چطور بود؟»

گفتم «نمی‌دانم.»

بوردن پرسید، «چه حسی داری؟»

گفتم، «غریب».

بوردن گفت، «بعضی از آدم‌ها تجربه‌ی واقعا نیرومندی را از سر می‌گذرانند. فریاد می‌کشند. به صندلی چنگ می‌زنند.» مکث کرد. «فکر کنم این تجربه توانست این ایده را به تو منتقل کند که می‌توانی بدنت را از روحت جدا کنی. مسئله بر سر هراس از مرگ است.»

در حالیکه هدست را در دستانم گرفته بودم سر تکان دادم.

در فرانکفورت، هنگام ناهار در یک رستوران ایرانی، تجربیات مجازی‌ام را برای متزینگر تعریف کردم. می‌خواستم بدانم که آیا این تجربه‌ها واقعی بودند یا نه. آیا آن تجربه‌ی خروج از بدن که به صورت واقعیت مجازی صورت گرفت یک تجربه واقعی به شمار می‌آید؟ حسیتِ لمس ژاکت‌ام چطور؟ آیا واقعی بود؟

متزینگر گفت، «سوال مهمی است، خصوصا وقتی واژه‌ی “واقعی” معنای مهمی دارد.» ابرویش بالا رفت و پیشانی‌اش چین و چروک شد و اینطور ادامه داد: «یک امکانِ جالب این است که کلِ تمایزِ بین واقعی و ناواقعی یکجور کژراهه و سراسر اشتباه باشد.» او به شعله‌ی شمعی بر میزِ میان‌مان اشاره کرد: «در متافیزیکِ بودایی، ایده‌ی “خلاء” وجود دارد.» درکِ خلاءِ چیزها یعنی «این چیز نه واقعی است و نه ناموجود.» ادراکِ ما درباره‌ی شمع به چیزی واقعی در دنیای واقعی مربوط می‌شود. اما این شمع ــ شمعی که می‌بینیم ــ محتوای روانی [یا ذهنی] است. و با این‌حال، این هم درست نیست که این تجربه، به‌عنوان مدلی در اذهانِ ما، تجربه‌ای غیرواقعی است. این چیز «تهی» است. «تهی» شاید روش ذهن برای گفتنِ این نکته باشد که این فقط یک مدل مجازی است. «تهی‌بودن یا خلاء» می‌تواند همان «حالت مجازی» به شمار آید.

صدای سایشِ ژاکت بین انگشتانم را می‌شنیدم. هرچند، نه ژاکت واقعی بود و نه انگشتانم. اما احساس ژاکت بین انگشت‌هایی که به‌نحوی قاطع اما مبهم وجود داشتند؛ احتمالا آن احساس تهی بود.

متزینگر قهوه‌ی ایرانی سفارش داد. قهوه را بر یک طَبَقِ مزین به نقش و نگار به میزمان آوردند. میان آن فنجان‌های ظریف و شکوهمندِ لبریز از قهوه، خرماهایی با خاکه‌ی شکر چیده شده بودند. پیشخدمت به زبان آلمانی دستورالعملِ نحوه‌ی صرف آن سفارش را داد. متزینگر گفت: «دانکه شون [مرسی، ممنون]» و ادامه داد، «او می‌گوید که اول باید خرما را خورد و بعد جرعه‌ای قهوه، چون با شیرینی‌اش تلخی قهوه را می‌گیرد.» یک خرما به دهان گذاشتم، شکر را از انگشتم پاک کردم و یک قلپ قهوه بعدش. پیشخدمت راست می‌گفت.

داشت دیر می‌شد، و ما هم رفتیم تا در پارک قدمی بزنیم. متزینگر ضمن راه رفتن در این باره کنجکاوی می‌کرد که واقعیت مجازی چطور می‌تواند با تغییردادنِ تجربه‌ی ما از خودمان، بر دین و هنر تاثیر بگذارد. او پرسید، «آیا می‌توانی احساست درباره‌ی خود [self] را به‌صورت چیزی تهی تجربه کنی؟ انگار که هیچ خودی وجود ندارد، و هیچ کنترلی در کار نیست؟» من در طول زندگی‌ام، چنین حالاتی را تجربه کرده‌ام که تمایل داشتند یک آغاز و یک فرجام داشته باشند.» لبخندی ناگهان جدیتِ بیانش را قطع کرد. خندید: «می‌دانی نزدیکترین چیزی که در آزمایشگاهِ مل اسلیتر وجود دارد چیست؟ یکبار در اتاقی در فضای واقعیت‌مجازی نشسته بودم. صدای چرق و چرقِ آتش می‌آمد و آینه بزرگی هم آنجا بود. و محققان آزمایشگاه آواتار را روشن نکردند. و من به پایین نگاه کردم، و هیچ بدنی یا هیچ کسی آنجا نبود. صندلی خالی بود. این حالت را دوست داشتم!»

پارک خلوت و زیبا بود. شب قبل باران زده بود، و مسیرهای شنی هنوز مرطوب بودند. خورشید پایین رفته بود، و قدم‌های ما بر مسیر شنی صدای قرچ و قرچ ایجاد می‌کرد.  پسرکی با دوچرخه‌اش از میان چالاب گذشت؛ صدای شلپ آب را شنیدیم. خسته و هیجان‌زده بودم؛ پر از ایده‌های نو. آسمان آبی بود. چمن سبز.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مترجم: کوهستان بهزادی
مشاهده نظرات
  1. HYOne

    خیلی ممنون از وقتی که برای ترجمه مقاله گذاشتید ، موضوع بسیار جالبی رو مطرح میکرد
    اگه کتاب هایی هم در رابطه با همین موضوع ( ترجیحا ترجمه شده ) میشناسید ممنون میشم اسمشون رو ذکر کنید

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر: