جناب معزی و هیولاهایش
سر هیولای نقرهای به نسبت تنش بزرگ بود. موهای جوگندمی و چرکی، مثل یال اسب، از سر و گردنش به پشتش ریخته بود. سوار ماشین شد و روی صندلی کنار راننده نشست. پرسید «برنامه چیه رفقا؟» هیولای سفید از صندلی عقب، با خوشحال فریاد زد «میریم شمال داداش! میریم شمال!» هیولای سرخ با بیخیالی گفت «دفعهی بعد ماشین بزرگتر لازم داریم جناب معزی.»
یکی از دانشآموزان (محمدی) پای تخته مشغول حل مسئله بود. باقی دانشآموزان دوتا دوتا و سهتا سهتا، پشت میزهایشان پچ پچ میکردند. معزی ته کلاس ایستاده بود، به دیوار تکیه داده بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد. هیولاهایش کنارش ایستاده بودند.
هیولای سرخ بلند و کشیده بود، یک سر و گردن بلندتر از معزی، با پوست سرخ چرمی. چشمهایش، دوتا تیلهی سیاه کوچک، توی سر کوچکش میدرخشیدند. لبهای باریکش را با اوقات تلخی به هم فشرده بود و دست به سینه، تخته را نگاه میکرد.
هیولای سیاه، چاق و کوتاه بود، با پوست سیاه براق، انگار که شیشهای باشد. دستهایش دراز بودند و پاهایش کوتاه. چیزی از جزئیات صورتش دیده نمیشد، غیر از دندانهای سفید و نوکتیزش، وقتی دهنش را باز میکرد.
هیولای سفید کوچک جثه بود، انگار پسر بچهی ده دوازده سالهای باشد(با چهارتا دست به جای دوتا). سر تا پایش پوشیده بود از موهای بلند سفید فرفری. وقتی که موهای سفیدش را از صورتش کنار میزد، چشمهای آبی درخشانش توی صورتش میخندیدند.
هیولای سرخ زیر لب گفت: «حیف نون! کی اینا رو قبول میکنه تو دبیرستان؟»
هیولای سیاه گفت: «اگه کلههاشونو باز کنی، همهشون پر گچن!»
هیولای سفید آه کشید.
معزی بیتوجه، از پنجره بیرون را نگاه میکرد.
یکی از دانشآموزان از وسط کلاس برگشت و گفت: «آقا…» معزی رویش را برگرداند به سمت کلاس. ناصری بود. نگاهش از روی ناصری گذشت و روی راه حل محمدی متوقف شد. «جناب محمدی…» محمدی دستپاچه برگشت و گفت: «بله آقا؟» چندتا از دانشآموزان نخودی خندیدند. «میفرمایند» با دست به ناصری اشاره کرد «ضریب اکس۲ باید سه باشد.» محمدی گیج به تخته نگاه میکرد. معزی توضیح داد «برای مشتق چند جملهای، توان را در ضریب ضرب میکنیم…» مکث کرد «و از توان یکی کم میکنیم.» محمدی هنوز گیج بود. هیولای سیاه زیر لب گفت: «گچ! همهش پر گچه!» معزی با حوصله ادامه داد «وقتی که از اکس۳ مشتق گرفتید، باید مینوشتید ۳ اکس۲، و نه ۲ اکس۲.» محمدی با عجله مشغول تصحیح راه حلش شد. خندهها بیشتر شد. «متشکرم جناب محمدی. جناب بوشهری…» بغل دستی بوشهری به دستش زد تا سرش را از کتابش بیرون بیاورد. «بله آقا؟» معزی دستش را به آرامی به سمت تخته بالا آورد «اگر به سر ما منت بگذارید و سؤال بعدی رو حل کنید…» بوشهری با عجله کتابش را بست(روی کتاب نوشته بود «اگر فردا بیاید»)، زیر میز گذاشت و پای تخته رفت. «متشکرم جناب بوشهری.»
هیولای سیاه گفت: «قصه میخونه؟!» هیولای سرخ غرولند کرد «اونم سیدنی شلدون.» هیولای سفید بیحوصله گفت: «مگه سیدنی شلدون چشه؟ از ریاضی که بهتره…» رویش را برگرداند و رفت کنار پنجره ایستاد «دلم هوس شمال کرده…»
هیولاهای سرخ و سیاه برگشتند به سمت معزی. معزی راه حل بوشهری را دنبال میکرد. هیولای سیاه گفت: «فردا کلاس نداری. اگه بعد از مدرسه راه بیافتیم، شب میرسیم کنار دریا…» هیولای سرخ گفت: «پنجشنبه و جمعه رو هم داریم. شنبه صبح اگه برگردیم به مدرسه هم میرسیم.» هیولای سفید آه کشید. معزی نگاهش را از تخته برداشت و از پنجره بیرون را نگاه کرد. در ضلع شمالی شهر، کوهها زیر لایههای دود و مه مخفی بودند.
***
معزی پژوی ۵۰۴ سبز باستانیش را روبهروی خانه پارک کرد. از صندوق عقب چادر راهراه سفید و آبیش را بیرون آورد و ماشین را پوشاند. خانهی معزی در طبقهی دوم یک آپارتمان ۴ طبقه بود، با دو واحد ۵۰ متری در هر طبقه. قبل از اینکه کلید را از جیبش در بیاورد، محسن(پسر ۱۰-۱۲ سالهی همسایهی طبقهی سوم) در را باز کرد و بیرون پرید «اه… سلام آق معزی…» و دوان دوان دور شد. هیولای سرخ زیر لب گفت: «تخم…» هیولای سیاه حرفش را برید: «بچه رو چی کار داری؟» هیولای سفید با خوشحالی تکرار میکرد: «آخ جون شمال! آخ جون شمال!»
معزی آرام از پلهها بالا رفت، در آپارتمان کوچکش را باز کرد و داخل شد. خانه مستطیل باریک و درازی بود. آشپزخانه در یک طرف و اتاق خواب در طرف دیگر. فرش کوچکی وسط پذیرایی پهن بود. یک مبل سه نفره، روبهروی تلویزیون، نیمی از اتاق را گرفته بود. معزی کفشش را در آورد، به اتاق خواب رفت. کتش را از جا رختی کنار تخت آویزان کرد. چمدان کوچکش را از کنار تخت برداشت. از کمد چند دست لباس زیر و جوراب و پیژامه برداشت و در چمدان گذاشت. مسواک و خمیردندان و شامپوی کوچکی را توی کیسهی فریزر پیچید و گذاشت توی چمدان. چمدان را بست و از خانه بیرون زد. هیولای سفید هنوز تکرار میکرد «آخ جون شمال! آخ جون شمال!»
توی راهرو اسماعیلی را دید، همسایهی طبقهی اول. «مسافرت تشریف میبرین آقای معزی؟» «با اجازهتون. یه سر بریم خدمت ابوی اراک. اگه خدا بخواد شنبه بر میگردم.» «به سلامتی ایشالا… سلام برسونین خدمت خانواده.» معزی از کنارش گذشت و به طرف در رفت «بزرگیتونو میرسونم قربان.» هیولای سفید هنوز تکرار میکرد «آخ جون شمال! آخ جون شمال!»
معزی چند دقیقهای در کوچه پس کوچههای محله رفت تا به ایستگاه بیآرتی رسید. وقتی روبهروی ایستگاه دروازه دولت پیاده شد، هیولای سیاه هم به هیولای سفید پیوسته بود «آخ جون شمال! آخ جون شمال!». وقتی در ایستگاه ترمینال جنوب از مترو پیاده شد، هیولای سرخ هم با برادران جوانترش دم گرفته بود «آخ جون شمال! آخ جون شمال!» چند دقیقهی بعد، وقتی روبهروی پارک بعثت برای ماشینهای گذری دست تکان میداد، هر سه با هم دست میزدند «آخ جون شمال! آخ جون شمال!»
معزی دستش را برای سمند نقرهای بلند کرد «دربست!» سمند چند قدم جلوتر ایستاد. راننده میانسال بود، با موهای جوگندمی و تهریش. «کجا میری رئیس؟» «شهرک غرب، یه کم بالاتر از بولوار دریا.» «اووووووو… از اینجا تا اونجا؟» «چند میگیری تا اونجا.» راننده کمی فکر کرد «چهل تومن.» هیولای سیاه داد زد «چه خبره؟!» هیولای سرخ داد زد «سر گردنهاس؟!» هیولای سفید با خوشحالی جیغ کشید «آخ جون شمال! آخ جون شمال!» معزی چند لحظه مکث کرد. بالا و پایین خیابان را نگاه کرد. بعد آهی به نشانهی تسلیم کشید «بریم آقا… بریم.» سوار شد و چمدان کوچکش را در صندلی عقب گذاشت. هیولای سفید با هر دو جفت دستهایش دست میزد «آخ جون شمال! آخ جون شمال!» هیولای سرخ با اخم به پس کلهی راننده خیره بود. چیزی از چهرهی هیولای سیاه معلوم نبود. ضبط ماشین میخواند: «خوشید و نورو… ابرای دورو… هر چی که تو زمین و آسمونه بهم انگیزه میده… رها کن دیروزو… زندگی کن امروزو… هر روز یه زندگی دوبارهست، یه شروع جدیده…» راننده شروع کرد به زمزمه کردن با آهنگ «دوست دارم زندگی رو… دوست دارم زندگی رو…»
***
یک ساعت و نیم بعد، معزی راننده را در کوچه پس کوچههای انتهای تهران هدایت میکرد. «این خیابون رو تا ته بریم بالا میرسیم.» «اینکه جاده خاکیه رئیس…» «یه چیز باس بردارم از اون بالا. بعد بر میگردیم پایین سر دریا پیاده میشم. پنج تومنم پیش ما داری بابت دردسر اضافی.» راننده غرولند کنان به رانندگی ادامه داد. «همینجا بغل این ساختمون نیگر دارین ممنون میشم.» «اینکه نیمه تمومه که…» معزی پیاده شد «شما اینجا وایسا، من دو دیقه دیگه بر میگردم. یه چی فقط باس بردارم و میام.» معزی رفت و پشت ساختمان ناپدید شد. راننده چند لحظه مکث کرد. ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. چند قدم جلو رفت تا ببیند پشت ساختمان چه میگذرد. معزی بیل به دست زمین را میکند. راننده با احتیاط به معزی نزدیک شد. «گنج در میاری رئیس؟» معزی برگشت و به راننده نگاه کرد. صورتش عرق کرده بود، ولی هیچ حسی توی نگاهش نبود. بیل را در دستش بالا پایین کرد. راننده از کنار پای معزی میدید که چالهای که کندهاست خالیست. هیولای سرخ لحن معلمانهی معزی را تقلید کرد «در حرکت پاندولی، طول پاندول نسبت مستقیم دارد با سرعت پاندول…» هیولای سیاه با همان لحن ادامه داد «اندازه حرکت متناسب است با جرم جثم و سرعت لحظهای آن در لحظهی برخورد…» هیولای سفید هر چهار دستش را به آسمان پرتاب کرد «و شپلخ!»
سر هیولای نقرهای به نسبت تنش بزرگ بود. موهای جوگندمی و چرکی، مثل یال اسب، از سر و گردنش به پشتش ریخته بود. سوار ماشین شد و روی صندلی کنار راننده نشست. پرسید «برنامه چیه رفقا؟» هیولای سفید از صندلی عقب، با خوشحال فریاد زد «میریم شمال داداش! میریم شمال!» هیولای سرخ با بیخیالی گفت «دفعهی بعد ماشین بزرگتر لازم داریم جناب معزی.»
معزی پشت فرمان نشسته بود. برگشت و از جیب کناری چمدان کاستی قدیمی بیرون کشید و در ضبط صوت ماشین گذاشت. آهنگ از میانه شروع شد «من شبا نخفتمو… از غم تو گفتمو… از تموم قصهها اسم تو رو شنفتمو… دل من عشقو شناخت… واسه تو عقلشو باخت… واسه دیوونگیاش، من دیوونه رو ساخت…»
-
با تشکر از آقای سیاپیرانی و معلم بزرگوار حسابان (آقای عالی پناه) که منشا الهام بسیاری از داستان های جفتمون بودند!