رهایش و گشایش
رهایش و گشایش خردهداستانی از رمان بلند «پرندگان شر» نوشتهی «آرمان سلاحورزی» است که در عین وابستگی به بقیهی رمان، حکایت مستقل شکار آقای قبادیانی به دست تیم تکاورهای صحرانورد را بازگو میکند.
مقدمه
ویستلندهای سوزان خالی از سکنه و روستا/اردوگاههای دورافتادهای که بر پهنهی این صحراهای مرده سبز شدهاند، همیشه برای طرفداران فیلمها و رمانها و ویدئوگیمهای دیستوپیایی فضاهایی منحصربفرد، تجربهنشده و وحشی بودهاند و عبور از میانشان چالشی برای قهرمانهای این روایات دیستوپیایی.
رهایش و گشایش اما روایت متفاوتیست. روایت سفر قهرمانی سرسخت از دل صحرایی پستآپوکالیپتیک نیست. رهایش و گشایش خردهداستانی از رمان بلند «پرندگان شر» نوشتهی «آرمان سلاحورزی» است که در عین وابستگی به بقیهی رمان، حکایت مستقل شکار آقای قبادیانی به دست تیم تکاورهای صحرانورد را بازگو میکند.
روایت مالیخولیایی/بصریاش را مدیون منطق شاعرانگی بافت زبانی اوبژکتیو و تکنوکالچرش است. این بافتار شاعرانه/تکنوکالچر رادیکال زبانی در به تصویر کشیدن ویستلند رادیواکتیویته و حومههای روستایی، پلکانی متروک و در گزارش آنچه بر تیم شکار میگذرد، پرسپکتیو متفاوتی از یک تریلر عامهپسند یا یک پردهی صرفاً شاعرانه از یک نمایش اپرای خستهکننده را پیش روی خوانندهاش میگذارد. شکاریست پر از غرایب هایتک و ایضاً انسانی که در دل صحرای دورافتادهای رخ میدهد.
آرمان سلاحورزی را شاید بشود به عنوان یکی از اولین کسانی که ادبیات جدی پانک و علمیتخیلی را در فضای زیستبوم فرهنگی ایرانِ دهههای اخیر را محک میزند و به دنبال یافتن امکانی برای رساندن صدایی متفاوت از جریان قالب داستان رمانس و ادبیات روستایی ایران، از تجربهی جایگزین ادبیات سایبرپانک/دیستوپیایی استفاده میکند، معرفی کرد. حاصل این تجربهی جایگزین رمان بلند «پرندگان شر» است که در پروندهی ویژهای به معرفی و بررسی آن خواهیم پرداخت.
پاییز ۱۳۱۸
در محور وبا او را خواهید یافت، که رطوبتهای کیهانیِ نا-آب را نگهبانی میکند، خیسیهای بهجا مانده بر سنگخوانهای نخستینِ زمین را، یعنی: آن آبهای گناهکار را که در بسترشان ماهیهایی اجازه یافتند به دیربازترین پستانداران بدل شوند، و این گناه را اینان با نفتیدهشدن کفاره دادهاند. حفرههای نفطا جهنمِ آب است. این بار (یک بار) در نقشههای ژئواسکن به دنبال هیدرو-معصیتکاران چشم بچرخانید: در میان رنگهای ظریف و روانگردان نقشهها ناگهان، در زومهای عمیق، آشکار خواهند شد، نشسته بر شانههای هم، بر دو پا، شکنجهشده با کربن، با دستهای بستهبههمی که میان زانوها نگه داشتهاند، و خیره با (بی)چشمهای نورزداییشده به شما خیره خواهند بود که به ملاقاتِ دانتهوارشان آمدهاید، و او، قبادیانی، زندانبان اینهاست تا برای فرارشان مجرایی نباشد.
او در عکسها انسان است، با سری طاس که مو تنها بر پشتش باقی مانده چون بادِ شرق بر او میوزد تا «پستاندار» را در او بفرساید (و پوشش پشمین را از میان ببرد) و از معشوقهایی که داشته، آنها که سر بر شانهش گذاشتهاند، در صدای چرخیدن مفاصل بزرگش، ماکتِ صدای طوفان را شنیدهاند و به نیمرخ او خیره شدهاند، موقع صبح وقتی که بیداری بر دو سوی تنگهی سکنای او جاری میشود و در شهرکهای نزدیک مردمی را که بر دو سوی کانالها راه میروند میفشارد، موقع صبح وقتی که بینی او به کسی-که-خود-را-به-دار-آویخته میماند. اما وبا عنصرِ اوست. در وبا از خلال مادر بر زمین نهاده شد (ده قرن پیش، تنها در یک بیتِ بیوزن، از این باره نوشته بود). مثل گلبرگهای پرشمار که اقاقیا را در برگرفته، ماترک مقدس باکتریایی و ذخیرهالدینِ بیماری در اطرافش ایستاده. رشتههای وبا وسایل مخابرات اویند، و از ماشینی که اوست این رشتهها -مثل بازوهای برقیِ مورس در سیمها- کش میآیند، به دوردست میروند و از این طریق است که با پازوزو خدای آشور مصاحبت میکند.
پس اگر در مسکنش، در کوشکی بر دامنهی پرتگاهی، در یمگانِ بدخشان، نشسته باشد، راه درسترسی به او از ابتلا به وبا میگذرد. بیدندان و تبدار به سوی او پیش میروی، از راههای تنگ که به بستر رود نمیمانند، بلکه یادآور صحرایند، منقبضشده میان کوه اما چگال… وبا مگر بیماری آب نیست؟ اما آنجا ویروسِ عظیمِ خشکسالی است که به اذهان داخل میشود و با خاطرات موروثیِ سرگردانی در صحراها دیدار میکند، در آنجا هوا سلاحی است که سربازانی سراپا-شن به دستش دارند، و تا به او برسی دیگر به مرگ نزدیکی آنقدر که پیامهای مخابرهشده میان او و پازوزو از قلبت گذشته است، و در نزدیکی به مرگ، دلباختگی به او وجود دارد. از همین بابت است که آندسته از پسران دیوانه، یعنی گروهی که به کشتن او در آن سالِ جنگ بزرگ، به بدخشان گسیل شده بودند، در باب سفرشان (در «سفرنامه»شان؟) با بریل مینویسند:
باطلاقهای میانصحرایی با نورِ مرتفعِ حشرات پران ناظر میدرخشیدند و از جاده نگاه را جلب میکردند. ما در آفرودپیمای خاکیمان بودیم و زخمی که از چین ویلیام با خودش همراه داشت، روشنایی داخل ماشین را تامین میکرد، نارنجیِ آمیخته با شیر و خونِ ژوپیتر، و ما در نورِ اسیدیش اسلحهها را پر میکردیم، با دقتِ بسیار که محتوای گلولهها نریزد. ۲ کیلومتر تا سکوی پرش باقی مانده بود و جلوی افقی که به صبح نزدیک میشد میرفتیم. گاهی زمینهای حاصلخیزی را میدیدم که باکره مانده بودند، چون نزدیکیشان به جاده باعث رعب زارعان میشد (نزدیکی به جاده، زمین را در دسترسِ دولتچیان مالیاتبگیر و غارتگرانِ مرکزی میگذاشت) و روستاییان قرنهای پیش از این به اعماق صعبالعبور رفته بودند تا در امان باشند، و اما سه و بلکه چهار بار، بر همین زمینها، مردان جوانِ کمجانی را دیدیم، که پاها و بهکل همهی اندامشان بسیار نحیف بود، و از سرمای میاندوکوهی خود را در پارچههای زیاد پیچیده بودند، به طوریکه تنها صورتشان که سرخ بود بر ما در شب و در نورِ ماشین معلوم میشد، و البته سگهایی -هر سه تازیهای افغانِ استخوانی- که این جوانها با خود به همراه داشتند، و این هولناک بود آنطور که مردان و سگان سهرخانه سر چرخانده بودند تا جاده و گذار ما را تماشا بکنند و به دل شب بگریزند، با اینهمه اما در اطمینان شباب پیش از ۲۰ سالگی حتم داشتیم که پرش نجاتبخش خواهد شد، و صدای موسیقی تکراری ماشین (بستری از کوبهایها که میانش سینتیسایزر به مهر با ما حرف میزد) بیشتر تهییجمان میکرد. به دقت میدانستیم که کجا توقف خواهیم کرد، که سکو برای پایین پریدن کجا خواهد بود، و در ورطهی زیبایی که سقوط میکنیم چترهای بهرنگ انسانمان چه وقت باید به آغوشمان بکشند تا در فرود بر بامِ کوشکِ او، سلامت با ما باشد. به یک صدا (یا بهتر: به یک انگاره) مرگ ویلیام را آن پایین آرزو میکردیم، پس از فرود آمدن، تا بتواند لحظات آخر عمرش را به دیدار ناصرخسرو بگذراند.
(با خاطرهی بوی خاک بر زانوهای تو، که زمین خورده بودی، بیدار شدهام، در آن نوبت که برای دیدار او به دهکدهای در لوزان رفته بودی، و در بازگشت از هولت دویده بودی، سکندریخوران، اما با هر دو زانو، انگار با یک زانو زمین خوردن برای ماموریتِ دویدن از وحشت او، که بلافاصله مابعدِ دیدارش از راه میرسید، کفایت نمیکرد. البته که او نحیف است، با پاهایی باریک و بلند و نیمتنهی استخوانی و تازیِ افغانِ محتضر. مگر نه اینکه مرکزِ وباست؟ اما اینها که به کشتن او آمده بودند، چه میدانستند عزیزم؟)
قاتلان را ویلیامی جز این ویلیامِ زخمخوردهدرچین گسیل کرده بود: ناکس دارسی.
برای مدتها در میان آنها که از قبادیانی بیخبر بودند معروف بود که رسالهش در باب ریاضیات از دسترفته، اما در همهی سالهایی که او از میدانهای جهان زنده، مثل پرندهای از زمستان، خارج شده بود، این رساله بود که در تنهایی یمگان مشغولش نگه میداشت. به لحاظ ترکیببندی، وامدار رسالهی اخوانالصفا در باب ریاضیات بود، با فصولی که به هندسهی یونانی و البته به ریاضیاتِ موسیقی و فیزیک صوت میپرداخت. در سالهای میانی قرن نوزدهم، در اوج علاقه به اخوتهای مخفیِ دانشمندان اسلامی، در سالهای پا گذاشتنِ داوطلبانه به سایههای خنک و تیره و کشیدهی تاریخ وحشت در شرق، میشد در مطبوعات اوکالت مطالبی را دید که مدعی بودند شرحی بر همین رسالهی از دسترفته -اما حالا بازیافته-اند. (مثال: شرحی بر معادلهی حسابانی که قبادیانی برای انتشار صوتِ عود نوشته بود، و نظریهی جبرمحور او مبنی بر اینکه هر آنچه از خورشید به اطراف منفجر شده، میشود و خواهد شد [در نجومِ او و اخوانالصفا، همهی آنچه در آسمان به رصد میآمد، اندامهایی از خورشید بود که در مبارزهی ابدی برای «صبحبهدنیاآمدن» از کرهی کامل آن منفک شده و در آسمان متلاشی میشد، و سرانجام جهان زمانی به پایان میرسید که خورشید تا سرحدِ اضمحلال مثله شده باشد] با رفتاری شبیه رفتار معادلهی صوت عود در جهان پخش و منتشر میشود) همین قبیل مقالات، و البته مقالاتی پراکنده در باب متافیزیک انسان از نسخهی اصلی «رهایش و گشایش» بود که نخستینبار تخیل دارسی نوجوان را در آن سالهای اوج شرقدوستی برانگیخت. (برای نمونهای از «رهایش و گشایش» اصیل ر.ک شمارهی نخست «گریسفول هون»، چاپ استوک، ۱۸۶۶، در باب خاطرات بیماریهای باستان که باقیمانده در بخشهایی نادیدنی از تهیگاههای تن انسانی، از پدران به فرزندان ارث میرسند و دایرهالمعارفی از بیماریها را در نسل بشتر حفظ میکنند) وقتی در استخراجهای سالیهای میانسالی کسانی در صحراهای بابلی از شایعهی قبادیانی در یمگان و از رسالهی هنوز-در-حال-تکوینش چیزی با ناکس دارسی در میان گذاشتند، آن شوق دوران نوجوانی بار دیگر زنده شد. راستجویی در شایعات را خود شخصا دنبال میکرد، و در ماههای تابستانِ منتهی به جنگ دوم بینالملل بود که در چین، از انگلیسیِ تریاکزده و مجنونی شنید که مردِ مسافر به راستی در بدخشان زنده است و اینکه چطور بخشهای تازهی رسالهی ریاضیاتش، حاوی مکانیک سیالات زیرزمینی است، شرح حرکت مایعات شکنجهشدهی نفطا در حفرههای سیاره، و تشنگیِ جنگ برای نفت بیشتر دارسی را تحریک کرد تا در پاییز ۱۹۳۹ از همان استان چینِ غربی، چهار نفر را برای به دست آوردن رساله گسیل کند. (هرچه میخواهید در باب ناکس دارسی بگویید، اما اینها شریرانیند که سودبخشترین راهها را برای شرارت میجویند، ابداعات تازه برای تسخیر بهینهی جهان، مثل شیاطینی که در سکونت میان انسان، هیاکل عظیمِ دوپا و چهارباله و مرکبِ حیوانواره را وامینهند تا به شکلهای کارآتر حیات بر زمین مبدل شوند، ابلیسهایی در هیبتِ باکتریهای تکرنگ خاکستری، نرم، مسری، یا ابلیسهای به ریختِ چمنها، گسترده بر قلمروهای کمتر پا خورده در آفتاب…).
مقدم بر این تاریخ، دارسی در این فکر بود که چطور میتوان هزینهی استخراج پراکنده و محافظت از منافع دوردست را کاهش داد، چطور میشود با بساط دکلیِ عظیم و «بهشتگمشده»واری، با حفاری مثلا در عمیقترین گودیهای اقیانوس آرام، منابع سرتاسری نفت را از حفرههای متصلهشان به دِبیِ نافعی از همین یک دهانه بیرون مکید، در رویاهایی روشن از نورهای سدیم در شبهای پرکار، وفور اشکال کوچک انسانی که -مثل سازندگانِ مصر- بر نشیبها و زوائد دکل عظیم از وحشت ارتفاع به خواب رفته بودند، یا از وحشتِ آتش به کاری مشغول بودند، یا از وحشتِ صاعقه در زرههای چوبی مخفی میشدند، زیردریاییهای تکنفرهی کوچک با ناظران استخراج آسوده در اتاقکهایشان، با چراغهای هشدارشان که اعماق اقیانوس را به جشن بدل میکرد، صحرانشینها که به عوض مسمومکردنِ چاههای محلیش، دیگر در خشکیشدگیِ فوارههای سیاه انفجار مرگ در جنوب، شناکنان به تماشای تکدکلِ او میآمدند، از دریاهای گرم تا یخزدگی همیشگی و شمالیِ اینجا، برای مردن در گردابهای خلا پرتاب نفت به سطح… به دلیلی همین رویاها بود که وادارش کرد باور کند در بخش تازهی رساله، در ریاضیات سیالاتِ زیرزمینی، حتما چیزی خواهد یافت که به این معنی، یعنی به استخراج یکه، کمک کند.
چهار نفر قاتلی که از سینکیانگ خروج کرده بودند، در پاییز ۱۹۳۹ به یمگان رسیدند، در پرتگاهی که به درهی محل سکونت قبادیانی دهان باز میکرد.
از سکوی پرش، از فروریختگی پلِ آسفالته، با پایههایی که بر بسترِ رودِ حالاغایب سقوط کرده بود، به پایین که نگاه میکردیم، ورطه را تماما پوشیده در مهای میدیدم، و اگرچه آخرین چیزی که «شارح» ماموریت در گوشمان خوانده بود، از خشکیِ بیتغییر زمین بود، اما با خودمان فکر میکردیم وقتِ فرود با چشماندازی از درختان و رودها مواجه خواهیم شد، شعبهای از آفریقا در این کوهستانِ افغان. برای اطمینان، آخرین بار ارتفاع و محل اختفای او را خواستیم تا در رادارهای صوتی تماشا کنیم. اما در میدانهای سونارِ اسکنشده هیچچیز نمیدیدم: انگلصدایی از جهانِ آن پایین بافت صدایی را مخدوش میکرد، نویزهای مصروع سبز بر منظرهی صوتی اطراف، که همهچیز را از ادراک ما بیرون نگه میداشت. پس بی پیشزمینه پایین پریدیم، با ویلیام که درد در پهلویش از وصلشدن به چترها هراسانش میکرد.
در پایینپریدن از ارتفاع برای کشتن دیگران، چه لذتی باید باشد و ما چقدر در آن نوبت از آن بیبهره ماندیم، سقوطکرده از لبه، پوشیده در ماسکی که بیماریهای سادهتر را از ما دور نگه میداشت، اما این سفیدیِ فرشتهوار چیست که همهی میدان دیدمان را فرامیگیرد؟ پایین که میرویم آیا ملائک آلی متجلی میشوند؟ در مقابلمان بیشک انفجاری رخ نداده، نه صدایی و نه موجِ عظیمی که این نور را توجیه کند. آیا در خاطرهی ما این مه نفوذ میکرد که مهِ نورهای عظیم بود؟ لحظهای بعد از پرش، همین که سر به پایین، به عمق دره چرخاندیم، رویایی متجسدی مقابلمان شکل میگرفت، نورِ عظیمی که واقعا در جهان بیرون حاضر نبود، اما چشمهای ما را ملغی میکرد و سرهامان را میفشرد، سرعت فرودمان هولناک بود، چترها را کورمال باز کرده بودیم اما این پردهی تماشای انفجار خورشید از فاصلهی صمیمیِ ذوبکننده… این چیست؟ انگار گذشته از دروازههای پلوتونیوم بودیم، دخول به معادن درونکوهیِ بدخشان که کودکان انفجارها در آنجا به کمینند تا دستی از دستان ما بیاید و به دنیاشان بیاورد… فرود که آمدیم در نابینایی کامل بودیم، نفستنگ در ماسکهایمان که به ازای دوری از وبا، روحمان را میستاندند.
کسی گفت که بیشک از آمدن ما با خبر شده بوده، و من گفتم که آیا آن سه نفر که در حال نظارت در مزارع دیدیم، خبرچیان او بودهاند، و کسی گفت که ممکن نیست، چطور کسی میتواند اینجا به او نزدیک شود تا خبر ما را برساند، و کسی سکوت را برای مدت طولانی نشکست، و ما تنهاییمان را در مییافتیم، تا آن اندازه کور که ما بودیم، بیکه چشماندازهای کوهستان، و جنونِ ذخیرهشده در صخرههای مرتفع، حواسمان را مخدوش کند، میتوانستیم غیاب انسان را درک کنیم…
ناامیدی اولیه آنقدر بود که زمان سپریشونده در معرضِ وبا را از یاد برده بودیم. گاهی کسی فریاد میزد، نگاه کنید، آیا کسی هست که بتواند هنوز ببیند، آیا خانهی پرندهای در نزدیکی به چشم میآید؟
همانوقت میدانستیم که برای شکارِ چه چیز آمدهایم؟ پیداست که نه. ما برای دزدیدن آمده بودیم، وگرنه کشتن او که در کوشکش ساکن بود را بمبافکنهای رام درخشان در آفتاب هزاربار بهتر از ما ممکن میکردند. اگر از پیش میدانستیم، چهقدر کمتر در آن لحظات نخست به ورطهی یاس میافتادیم. شکارچیِ کهنهکار میداند که برای به دام انداختنِ حیاتِ شیطانی لازم است کوری را تمرین کند، از هوا بینیاز باشد، سینهش را جایگاه سقوط باد و نه مکان نفس و خون قرار دهد، و با سنگِ خشک منقعد شود تا مخفیکاریِ شکارِ صحراییش را درک کند، اما کسی، در آنجا که ماموریت را ترتیب داده بودند، از ماهیت شکار با خبر بود، برای او واضح بود که زندگی در نزدیکیِ ذیحیاتِ قدیمیِ شریر درجهای از ویروسصفتی نیاز دارد، باید در برابر بیماریهای انسانی ایمن باشی، مادون حواس پستانداران و شفقتِ اجتماعی جاری بشوی، و همان کس که از اینها با خبر بود وسایل اخت با شرایط را در اختیارمان گذاشته بود. در میان ۳۶ گلولهای که داشتیم، ۹ گلوله تقویتی بود، میشد با شلیک-به-خود به مناظر تقویتشدهی مناسب برای شکار دیو داخل شد، جهانهای موازیِ حرارتی/صوتی/بویایی… از کوری فریاد زدیم، و فریاد انگار ما را از مانعی پرانده بود، و بلافاصله، هنوز در انعکاس صدایمان میان کوهها، گلولههای تقویتی را آماده کردیم، با وحشت از اینکه مبادا در نابینایی، گلولهی کشندهای را بارِ اسلحه کرده باشیم. چنبرهزده میان پیچشهای مینیاتورصفتِ تپههای سنگی، اسلحهها را رو به رانهایمان نشانه رفتیم.
حتم داشتیم که از جایی در آن نزدیکی نگاهمان میکند. اما از کجا؟ برای کاری که میکردیم حیاتی بود مخفیگاهش را بشناسیم اما دیونگاری از او چطور ممکن بود؟ با چشمهای از دسترفته، و نقشههای تِرمویی که موجودیتهای گرماییشان تنها اشکال حیوانی داشتند، در دوردست، ابرهای سرخِ حرارت حیات، محدود شده در مرز تنهایی که بر دو پا نمیایستادند، که نمیتوانستند او باشند، و بوها، بوها، بوها، بوی گربهسانانی که شکارشان را از میان سایهها به آرامی تعقیب میکردند و خود را میلیسیدند، بوی گرگهای کوه بعد از دویدنهای شبانه و در خوابیدگی بر علف، بوی پرندگانی که جراحِ درختان بودند، بوی میوههای صبحگاهیِ غمگین که به منابعِ فتوسنتزِ شاخههای زنده شک داشتند، بوی بنزینی که از ماشینمان بالای سر نشت میکرد و آرام فرو میریخت، بوی تریاکهای دوردست، مثل سحابی شبنم در سحر، اینها در ادراک تقویتشدمان شکل میبست، اما انسان؟ میلِ بوی انسان در کوه و فرزندانش پیدا بود، آرزوی انسانی که حاضر نبود، و تنهایی که مثل رودی بر سراسر کوهستان جاری میشد. چطور میشد او را بیابیم اگر نه گرمایی داشت و نه بویی، مثل چیزِ زادهی دستهایی که پیش از وجود حیات بر زمین صناعت میکردند، ساختهشده در غیابِ ادراکِ انسان، لوح نرمی محکوک با خطوط قوانینِ آب و آتشفشان، که در گوشههای جهان خوابیده بود.
رانهامان از جای گلولههای آگمنتاسیون میسوخت، و تنها دلیلِ واقعیبودن همهچیز این درد و احساس کردنِ سطحِ بام بود، زیر کمرهامان، همچنان که طاقباز رو به آسمان خوابیده بودیم، از پا در آمده در فشار میدانهای احساسیِ تقویتشده، در شنوایی/بویایی حیوانیمان. حالا آشفته بودیم. هیچجا نمیدیدمش، در هیچ کدام از نیروگرافیهامان ناگهان با بدن انسانی به دنیا نمیآمد. ولو آنجا که در نظرمان باید بام میبود، مثل کودکان فرارکرده از عروسیها بودیم، به بام آمده برای بازیهای دستهجمعی، سراسیمه از همهچیز پیرامون، و از این واقعیت که تا منتهای درجه ناتوان شدهایم، و اینطور وقتی صدای دعوت او را شنیدیم، اگرچه شکنجهای که او در سر داشت واقعا آزارمان میداد، اگرچه از حتمیت حضور او ناخوش بودیم، اما این رهایی و گشایش هم در کار بود، که سرآخر آشفتگیِ دیگرمان پایان میگیرد، تنهایی ناپدید میشود: صدای موسیقی، در نوایی که نمیشناختیم، در گامهای آگوروفوبیک، از پایین پاهامان شنیده میشد و گرمای تغییر ساعت جهان را میشد روی صورتهامان احساس کنیم.
آن صدای عودهای بازتولیدشده با فرکانسهای واسط عددی، از پایین در خانه به صدای روح اینجا میمانست، متروکهای از جهان گذشته، همچنان در حال نزاع در «اکنون»ای که میبلعیدش، و محزونش میکرد، و بعد ناگهان جتِ مرتعفی از فراز سرمان گذشت و صدای مهیب موتورهایش، در ترکیبِ سحرآمیزِ سیاه با صدای مداوم عود، دستهامان را که وسایل پایینرفتن به خانه و وسایل هجوم آماده میکرد از کار باز داشت، و به گوش دادن ایستادیم، و ما در نظرمان آن موجودیتهای متعالی بودیم که ورای سقفهای مذهبی تزیینشده ساکنند، با حیاتِ صیقلیمان میانِ چین و شکنهای مرجانی که پایینتر به سقفهای استادکاریشدهی بالای گورِ مردان مقدس بدل میشود، کور و تشنهی جهان که بیتوجه به ما در همهجا هنوز زنده بود و ما در کُرهای خلقالساعه صدای جت را از منتهای حلقهامان تقلید میکردیم که به منتهای مرتفع آسمان بدل شده بودند، جایگاه موتورهای سوزان. فیلترهای سیاهِ تنهامان در برابر هالهی آبی آغاز صبح، مملو از شستهشدگیِ رفهای خنک و خالی آسمان، و روحهای عمودی ما، که به گوش دادن به جتها ایستاده بودیم، مثل فیلمهای شکسته در برابر نور ظهورِ خورشیدِ جوان، و شگرفیِ اینکه به راستی در این آسمانِ مرتفع که بر فراز این دره ایستاده، آفتاب بالا میآید و ماشینآلات افلاک همان است که باید باشد، کنگرهی بزرگِ چیزهای بیدار شونده در روشنایی، و چه شوکی در این مکاشفه بود، پیش از آنکه با طنابهای متصلبههممان پایین برویم، از لبهی بام، تا آنجا که اولین فرورفتگیهای منفذ به خانه را زیر پاهان احساس میکردیم، و مدام با صدای بلند از وضعیتِ هوشیاری ویلیام جویا میشدیم.
حالا علیرغم همهچیز چقدر حسرتبرانگیز است که ما زمانی آنجا بودهایم، در «خانه» او، و اما ورای آن لحظات نخست هیچ خاطرهای از خانه نداریم، لحظات نخستی که در آرامشِ ساکتشدن موسیقی، برای آنی محظوظ ایستادیم، کور در لباسهای هیولاوارمان، با اسلحههای آمیخته به وبا در دستها، حساس به همهچیز، مثل گل مرتفعی که همهی اندامهاش را رو به روزی که برمیآمد گشوده بود. اما با وجود همهی حساسیتهامان، روی هیج سنسوری اثری از او نمیدیدم، حتی اینجا، اینقدر در اندرونیش، دیده نمیشد، و فشار خشم خفهمان میکرد، و در وحشت از این بودیم که شقاوتش تا بدان درجه باشد که حالا باز در این وضعیتِ تازهمان، نواختن با دستگاههای صوتیش را از سر بگیرد.
آیا نزدیکی به مرگ بود که ویلیام را به آنچه کرد رساند؟ صدای او را به یاد میآورم که در اطراف به سرعت دویدن قدم بر میداشت، به چیزهایی که فقط اصوات زمینخوردنشان را برای ابد به یاد خواهیم داشت برخورد میکرد و فریاد میزد در خشم خودش را آشکار خواهد، نمیتواند از «غیور»شدن کوتاه بیاید، و در صدایی که اوج میگرفت، با بیشترین توانی که داشت فریاد زد و کفر گفت، نه به قدیسین بلند قامت مسلمان، بلکه به رقتِ ربالنوع آشوری وبا، پازوزو…
و ما همه آنجا در کوشک بودیم، خسته و ولو نشسته در همهجایی که چیزِ نرمی زیرپاهامان خوابیده بود، مثل فوکولیهای رنگپریده اما شیک، بعد از مستیهای طولانی، در خوابگاههای جمعیِ دانشگاههای قدیمی اروپا، احتمالا در همان نورِ نزدیکِ صبحی که یکشنبههای خوابگاهها را بعد از سپری کردن شب در شهرکهای الکل روشن میکرد، کفرگو به درگاه هرآنچه فکر میکردیم او را آنقدر برانگیخته میکند که برای کشتن ما از مخفیگاهش بیرون خواهد آمد، نشسته با ماسکهای منفکشده از صورت در شریانهای وبا، فریادزنِ شطحیات در خانهی او، که حتم داشتیم جایی نزدیکمان حضور دارد و صدایمان را میشنود و در فریمهای ناگهانی و فرار، میتوانستیم بوی آن تازی افغان را ورای بوهای انسانی خودمان تشخیص بدهیم، شنیدهایم که چه زمان درازی آنجا باقی ماندیم…
و این «زمان دراز» در آن سالها طولانیترین مدتی بود که قبادیانی بیلحظهای خروج در یمگان ماند، چرا که اغلب به کوچکترین بهانهها راه خروج را میجست. چه میل شدیدی داشت به بیرون آمدن از یمگان، و چه نیاز شدیدی به دیدار انسان زنده در جهان بیرون، چه دلباختهی تجمعات و تجملات مردان جوان بود، به خصوص در آن سالهای شکوفایی شهرها که ذغالسنگها میسوختند و آتش و بخار در چیزهای برنجی زیبا بود و در میان مردان عادی بودن، دیگر به شبهای سیبزمینیخوران تحت سقفهای دوده محدود نمیشد، که مهمانیها مثل آتش پرومتهئوس شکسته و پخش بودند، و هیمهی شادمانی را هر جایی میشد سراغ کرد… هرآنکاری که به حضورش بیرون یمگان نیاز داشت، هرآنخواهشی که برای یاریرساندنها از او میشد، او را از کنامش بیرون میکشید (حتی خاطرهی وعظ کردن در باب اسماعیلیه، در مساجد خاصه، میشد میل او را برای زمینهایی دور از درهش برانگیزد).
و در این بیرونافتادگیازلاک، چقدر تحملکردن او دشوار میشد. خیلی نیازمند بود، از همهچیزِ تغییریافته مضطرب میشد و اضطرابِ کشندهای که تحمل میکرد، باعث میشد بینهایت ساکت باشد، عرقریز در حضور دیگران. الزامش به شکار مداوم، و دستپاچگیهای شبانهش آزارنده بودند، و اگر طوفانِ حال بدش از راه میرسید، وحشتی که بعد از دیدارش ملاقاتکننده را تسخیر میکرد بیشتر از بابت این حالِ دیوانهوار نیازمندی بود در قیاس با خیالی که مدتها از او، پیش از دیدارش، پیش خودت برساخته بودی. چرا، آیا به واسطهی دعایی که پازوزو برای او کرده بود و فقط در یمگان ممکن میافتاد، اینطور همهی کیفیتهایش را بیرون از درهای که در آن مرگ به ملاقاتش آمده بود، از دست میداد، یا به سبب آن غشای هنوز زندهی انسانی بود، به خاطر غرقشدنش در سرنوشت جهان بود که همهی آن ربنوعی که سکونت در یمگان از او میساخت، در جهان بیرون، در دروی از وبا، به خاطرهای بدل میشد و تنها این نزدیکیش به مرگ، بیبوییش، سردیِ مداومش، باقی میماند (حتی تازیش را در کوشک جا میگذاشت). در آخرین سالهاش آنچه شکار زیاد و هوای غیریمگانی با دندانها و زبانش میکرد را با اوهامهای هلوگرافیک از چشم مخفی نگه میداشت اما میلش به در حضور دیگران بودن و تناقضی که این میل با ناخوشیهایش در جهانِ بیرون داشت، استتارناپذیر بود، بیش از همیشه به سالمندی که واقعا بود بدلش میکرد: آرزوی رها کردنش در آسایشگاههای گورستانی پیش معاشران… اگر از نقلیهی عمومی استفاده میکرد، کشندهترین شکنجهی نزدیکانش از راه میرسید، چون در ساعتهای پایانِ زمان رسمیِ جهان باید از خانه بیرون میآمدی تا به محوطههای پارکینگ و سالنهای بدنورِ حاشیهای بروی، در آخرین ترمینالهای شبکهی توزیع انسان، آنجا که در بادگیرهای یشمیِ براق و برزنتیش پیداش میکردی، بیش از اندازه پیر برای آنچه به تن داشت، سرخمیده از خجالتِ «زحمتی» که نابلدی و بیحواسیش به تو داده بود، و در این بیحواسی، در روزهای تلخی که در پایان «فرار»هایش از راه میرسیدند، در دوری کردن از همهی دوستان، تنها یک معاشر برایش باقی میماند، و این خلبانی بود که در ۱۹۵۳ بر فراز لوت سقوط کرده بود، و در فضاهای سربستهی بینهایت ساکت، اسباببازی فلزی خیرهکنندهای داشت که به زمینش میکوبید تا بالا و پایین پریدنِ متناوب و مدامِ وسیله برایش کمینهترین موجود صوتی را بسازد، نویزِ خنکِ برخورد فلز با سطوح، که سکوت را از او دور میکرد و نمیگذاشت خاطرهی راهپیمایی در بیصدایی بیابان را به یاد بیاورد، و در روزهای آخر اقامتش بیرون یمگان هر بار سه روز با او، دو نفری، در اتاقی مینشستند که مسکنِ موقتیِ قبادیانی بود، و در انتظار چیز خوشرنگی که از مقابل دریچههای رو به فضای بیرون بگذرد، از چرسهای دستکاشت بیحال میشدند، در سکوتِ محض با ضربههای ناچیز اسباببازی خلبان، که قبادیانی را به رویای آوارگی میبرد… به نظرم همیشه آنچه نیروی زندگی را در او سوزان نگاه میداشت، انزوایش بود، و اما بالافاصله که در معرض جهان قرار میگرفت، به کسی در شبکهی انسانی بدل میشد، ناتوان از دسترساندن به دیگری، ناتوان از زندگی، نامشابه به همهی دیگران و با اینحال در تمنای دیگران…
گاهی این بازدیدها آنقدر طولانی میشد که محلیانی او را به نام میشناختند، دلباخته به شوریدگیِ جذاب و بیرونزمانیش عصیانهای دستهجمعی خیابانگردهای جوانتر، ناگهان نشانی از او به خود میگرفت، نوجوانانِ رنگشده و نزدیکبهمرگ که با رسالههایی آویخته از کمرهاشان در گردهماییهای شبانه میرقصیدند و در سایهی ساختمانهای بلند از پلیسها میگریختند… به خصوص اگر کسی از معشوقها -که در همهی این خروجهای متعدد ملاقاتشان میکرد- به او نوید میداد که باردار است، و تو آن یک معشوق او را دیدهای، و میدانی چقدر این لحظاتِ بارداری نامحتمل و معجزهآسا میتوانستند باشند، حتی در آن سالها که لقاحهای تجربی رایجتر بود. اینطور وقتها بیرون ماندنش از یمگان طولانیترین بود، در رویای فرزندی که بنا بود بالاخره، بعد از یک هزاره، حاصل کند، فرزندِ به دنیا آمده میان سبدی از دکل آنتنها، انگار پیامی که سرآخر در تجسد همهی امواج، به هیبت انسان شکل بسته بود. در این روزهای انتظار فرزند بود که امید از او مردِ خوشایندتری میساخت، میدانست «لحظه»ای بالاخره از راه خواهد رسید، و احتمالاتی با خودش همراه خواهد داشت: دروازهای حصیریشکل بافته از ۱۲ فرسخ بند ناف، که رو به جهانی بیرون از یمگان باز میشود، فرصتِ بیرونآمدن از کوچِ طولانی به مرگ، و در این روزها بود که اگر از چیزی جز نام کودکش از او جویا میشدی، از بالای اپلتهای بزرگ کتهاش به تو نگاه میکرد، از گوشهی چشم، «چطور جرات میکنی، آقا؟»، و بیش از همیشه به پسرانی که در موتور هواپیماهای فرودآمده، نیمبرهنهشده، میخوابیدند و قطعاتِ بهسازیها را در ماشینآلاتِ شکست جاذبه جاساز میکردند فکر میکرد، آیا سرآخر موتور کارآمد برای پرواز به بیرون آسمان بهدست میآمد؟ ناوبریِ فضایی با حیاتی که در پیشانی فرزند احتمالیش روشن بود، سفر به قمرهای صحرایی آنجا که هیچ نیرویی، هیچ نیازی، نتواند او را به یمگان باز فرابخواند.
هرگز از او انسانی تازه به دنیا نیامد، بیچاره او که حتی این امیدهای واهی بارداریها معدود بودند…
اما در آن نوبت که به شکارش آمده بودند، به رغم همهی این وسوسهها، چه فصلهای کامل که در یمگان باقی ماند، بیرونِ نظامِ موجود جهان، بخشی از آنچه از پادشاهیهای شنِ گذشته باقیمانده بود، بیشکل و لبریزشده در برابر فرسایش، ولی از همین بابت هولناک، شرارتِ وراجهانی… بیرون از یمگان، شرمگین از سکوتی که میانتان در گفتوگوهای اتفاقی پیش آمده، به شما خواهد گفت قاتلانی که به شکارش آمدند، آنقدر در معرضش باقی ماندند که سهچهارم شدند (یکی که زخمهای درخشان رادیواکتیو داشت خیلی زود جان داد و به وعدههای غذایی متعدد تازیش بدل شد، گوشتهای درخشان از تشعشع که در به دهان بردانشان سگ تا درجهی انسانی لذت بالا میرفت و حتی چشم میبست)، و آنچه ازشان باقی ماند، حین شطحگویی، از مرزی مغناطیسی و لایتناهی گذشت و به وادی جنون داخل شد. سه نفر مدتها کور و سرگردان در کوشک او باقی ماندند، آواره و کفر-به-پچپچهگویان در اتاقهای بسیار مسکنش، اشباح حکایتهای عشاق قدیمی… گفته شده که سعی میکرد در همهی این مدتِ باقی ماندن در یمگان، از خلال عقلهای مخدوششدهی انسانی، از منظرِ پنجرهای که در مشاعر اینها گشوده افتاده بود، عقلِ ناانسانی اربابشان را تماشا کند، و از زبان همین دیوانگان و از دریچهی جنون اینها بود که خبردار شد «آن نگهبان دیگر»، آن دیگری که «سابقا لعنشده» را در روز بزرگ چرخشِ همهچیز در تهران دستگیر خواهند کرد.