- این موضوع 1 پاسخ، 2 کاربر را دارد و آخرین بار در 8 ماه، 3 هفته پیش بدست بهروزرسانی شده است.
-
موضوع
-
جنازهاش را در میان جنگل پیدا کردم. بدن نحیفش مانند میوهای نرسیده سبز شده بود و لبهای خشکشدهاش با جنبشی رازآلود مرا نیز به عالم مردگان فرا میخواند. صنم را قربانی کرده بودند، او را به رسم قبایل بدوی برای رضایت خدایان سنگی و خونخوار کشته بودند. مورچههای قرمز از روی تخته سنگ سفید بالا میآمدند و لای تارهای موی او حرکت میکردند؛ مورچهها در بین موهایی که روزی به انگشتان من تعلق داشتند اشکالی ترسناک و مهیب میساختند. آن بدن زیبا و سنگ شده تمام خوشیها و لذتهای زندگی را به شوخی میگرفت، شاید او نیز از سالها پیش میدانست که چه سرنوشت مهیبی انتظارش را میکشد که آنقدر ساده زندگی را ترک گفته بود.
شبها وقتی با تنی عرق کرده و لرزان از خواب برمیخیزم و نعره میکشم، زندانبان مرا زیر مشت و لگد میگیرد که چرا نظم آسایشگاه را به هم میریزم؛ من به همه حق میدهم که مرا مواخذه کنند ولی خودم خوب میدانم که کابوس آن جنگل مهآلود هیچگاه از پیش چشمانم محو نخواهد شد؛ مگر با لالایی سحرانگیز مرگ. برخی از انسانها با ترس متولد میشوند و باید آن را با خود به گور ببرند؛ به جایی که موجودات ترسناکتری انتظار آنها را میکشند. ترس روی پیشانی من نیز مهر شده بود و راه فراری از آن نداشتم، حتی وقتی کودک بودم از این میترسیدم که قاتلی روانی به سراغم بیاید و برای جفتی کلیه ناقابل شکمم را سوراخ کند. آن قاتل هیچگاه به سراغ من نیامد اما در تمام ثانیههای عمرم مراقبم بود تا خوب و سالم رشد کنم؛ او دوست داشت از تماشای زجر و وحشت طعمه جوان و تندرستش لذت ببرد. حالا هرچند که در گوری سرد و نمناک خفته است، اما خوب میدانم که از ترسهای من تغذیه میکند و قدرتهای شیطانیاش را بارور میسازد. او با کشتن صنم به من یاد داد که چیزهایی ترسناکتری از مرگ و مثله شدن نیز وجود دارد، چیزی شبیه به رویش خزههای جنگلی روی صورت دختری که دوستش داری یا شنیدن صدای گرگها که جرات نزدیک شدن به جنازه روی صخره را ندارند.
امروز که دیگر عمرم به شماره افتاده است و وحشت خفتن در میان کرمهای بدون چشم نیز به ترسهای سابقم اضافه شده است، راهی جز نوشتن ندارم. با خاطرات تلخی که من دارم، نوشتن میتواند دردناک و شکنجه کننده باشد اما بهتر از خاموشی و فراموش شدن است. خون من و صنم نباید به هیچ گرفته شود. شاید روزی این نوشته پرده از راز مخوف شهر دومان بردارد؛ البته اگر پیش از آن جهان در خون و آتشی که آنها افروختهاند ویران نگردد. فردا یا پسفردا، در سلول زندانم را خواهند گشود تا مرا نیز به دنیایی وارد کنند که صنم را پیش از این به آنجا فرستادند؛ جایی که جستجو نهایی من آغاز خواهد شد. اگر پیش از آنکه این خطوط را به سرانجام برسانم کسی مزاحم کارم شود، قتلی که گناهش به گردنم است را مرتکب خواهم شد و نوک تیز خودنویس را در چشمش فرو میکنم.
همه چیز از پاییز پنج سال پیش آغاز شد؛ درست یک سال پیش از ماجراهای شب سرخ. چند سالی بود که شهر تغییر چهره داده بود و بیگانههای زیادی برای کار به شهر میآمدند. خاندان نفرینی آذری هم با طرح بزرگ شهرک صنعتی دومان تخریب جنگل مه را آغاز کرده بودند؛ کاری که پس از ماجرای شب سرخ هیچگاه موفق به پایان آن نشدند و کسان دیگری این عمل شیطانی را بر عهده گرفتند. من و صنم همیشه در میکده سینترا همدیگر را ملاقات میکردیم. جایی که خبری از آدمهای لاابالی شهر نبود و مشروبی حسابی پیش روی مهمانش میگذاشتند. دختر خواننده بسیار زیبایی هم از راگانو به شهر آمده بود و همیشه در آن میکده به اجرا برنامه میپرداخت. آن شب نیز مانند تمامی شبهای پاییزی دومان، ابرهای اسفنجی رطوبت دریای خزر را به صورت بارانهای سیلآسا روی سر شهر مچاله میکردند. آب کثیف و آلوده کارخانهها درون خیابانها بالا میآمدند و آلودگی را همه جا پخش میکردند. ماشین را که در کنار خیابان نگه داشتم از تماشای شلاق آسمان که بر گرده عابران فرود میآمد وحشت کردم؛ صنم که پیاده از بیمارستان به آنجا میآمد حتماً حسابی خیس میشد. چترم را زیر باران گرفتم و به درون میکده دویدم.
در را که باز کردم بوی تند الکل و سیگار به صورتم خورد. مردم مانند سایههایی آشفته در آن حجم دود دیده میشدند؛ سایههایی که برای دریافت پرونده گناهانشان پشت در جهنم به انتظار نشستهاند. چند قدم جلو رفتم و به صدای موسیقی گوش دادم، زیر جریان آن آهنگ ملکوتی همه چیز میتوانست زیباتر از واقعیت به نظر برسد. پشت میزهای سینترا مردان کتوشلواری با دخترانی آرایشکرده نشسته بودند و مشروب و پنیر مزه میکردند. چتر و پالتوم را به مستخدمی که با صورت سفید و چشمهایی بیفروغ به من زل زده بود دادم؛ نگاه پسرک مانند یخچالهای قطبی سرد و برنده بود، از وحشت آن نگاه شوم اخمی کردم و گم شویی گفتم و از او دور شدم.
هنوز یک ساعتی مانده بود که صنم به آنجا برسد و باید خودم را به شکلی مشغول میکردم؛ اضطراب مانند لشکر مورچههای عصبی و کاری درون رودههایم مشغول جویدن جانم بود. آن شب میخواستم برای اولین بار صنم را به پدرم معرفی کنم و همین به اندازه کافی نگرانکننده بود. یک بطری سفارش دادم و به تماشای دختر روی صحنه پرداختم؛ دختر بدون لحظهای تعلل سرینش را در آن لباس آلبالویی تنگ و براق چرخش میداد و انبوه موهای بورش را در آسمان میچرخاند. مرواریدهایی که به گوشهایش آویخته شده بودند مثل دو قرص ماه میدرخشیدند و برق دندانهای سفیدش را تکمیل میکردند. آن رقاصه گاهی با عشوه و کرشمه جواب نگاه پر خواهش مرا میداد ولی من سعی میکردم مانند کارآگاه یک فیلم هالیوودی سرد و خشن باشم. او شاید معشوقهای فوقالعاده به نظر میرسید ولی من میخواستم دختری ساده و معصوم همچون صنم مادر فرزندانم شود. سیگاری روشن کردم و لیوانی از مشروب مخصوص سینترا نوشیدم؛ لیوانی که آغاز لیوانهای بعدی و مستیهای پایانناپذیر من شد.
نخ سوم سیگار را که روشن کردم صنم از راه رسید. چترش خیس از آب شده بود و حتی قطرات باران روی صورت او نیز شتک زده بودند. پالتو کرمیاش نم گرفته بود و او را مظلوم و دوستداشتنیتر نشان میداد. صنم چهرهای ساده و معمولی داشت اما هرکسی که چند کلمه با او سخن میگفت راهی به جز عاشق شدن پیدا نمیکرد؛ مثل من که با اولین تیر نگاه کشته مرده او شده بودم. آشنایی ما به چند ماه قبل باز میگشت. وقتی با سر خونآلود مرا به بیمارستان بانوی اول رساندند، اصرار داشتم که پس از باندپیچی زخم بیمارستان را ترک کنم ولی او با اقتدار یک مادر سختگیر و مهربان من را مجبور کرد برای انجام معاینات در بیمارستان بمانم؛ همان شب روی تخت بیمارستان آرزو کردم که این زن فرزندم را در آغوش بگیرد. اکنون که به آن روزها فکر میکنم همهی خوشیهای زندگی و عشق آنقدر دور و دستنیافتنی به نظر میرسد که به رویاهای یک مست روی نیمکت نمور زندان شباهت دارند؛ گنگ و بیمعنا.
صنم پالتو و چتر خود را به دست مستخدم شوم داد و جلو من روی صندلی نشست؛ لبخند برای لحظهای از روی صورتش محو نمیشد. مرد دوباره درون چشمانم خیره شده بود و اجازه نمیداد با خیال راحت زیبایی معشوقهام را تماشا کنم؛ انگار میخواست با زبان بیزبانی مرا از آینده تلخ و بیدوامی خوشیها آگاه سازد. من آن روزها آنقدر احمق بودم که این نشانه را نمیدیدم؛ هیچ نشانه شومی بدون علت نیست و به جای خشم و عصبانیت تنها باید به ندای آنها گوش سپرد. طبیعت با هزاران زبان رمزی با ما سخن میگوید ولی انسانی که سرش گرم آرزوهای دور و دراز است از شنیدن آنها امتناع میکند. من آن شب دقیقاً روی همین نقطه ایستاده بودم، غرور مردی که فکر میکند همهی کارها را درست انجام داده است و دیگر هیچ نیرویی بر او غلبه ندارد ولی دستی از غیب میآید و طومار آرزوهایش را پاره میکند.
صنم نم صورتش را با دستمالی پاک کرد و موهای بلند مشکی خود را روی شانهها مرتب کرد. به او گفتم باید اجازه بدهد که با ماشین به دنبالش بروم ولی او مثل همیشه با لبخندی جوابم را داد. دستهای مرا گرفت تا بتوانم آن قناریهای کوچک را با دستهای بزرگ و سیاه خودم نوازش کنم؛ دستهای او نرم و سرد بود. انگشتانم را روی پوست لطیف دستش کشیدم تا کمی گرم شوند. خندهای خواستنی روی صورت کوچکش نشست و سرخی شرم در پوستش دوید. آن شب باورم نمیشد خدا به من فرصت آشنایی با چنین انسان پاک سرشتی را داده است. من بسیار گناهکار و زشت بودم، سالها با زنان فاسد همنشینی داشتم و برای کارم سر هزاران نفر کلاه گذاشته بودم؛ ولی در روزهایی که در خشم و حرص میسوختم او بر سر راهم قرار گرفت. او نقطه بازگشت من به زندگی بود، آنجایی که انسان با طبیعت همنوا میشود و دیگر نمیخواهد از زیر بار مسئولیت خود شانه خالی کند. اگر پدرم نیز او را تأیید میکرد میتوانستیم به زیر یک سقف برویم؛ اما اشتباه من درست از همینجا شروع شد.
صنم پاکت سیگارم را از روی میز برداشت و یک نخ آتش زد. میتوانستم لرزش اندک انگشتانش را ببینم که مانند تارهای نازک ساز در ارتعاش بودند. به او گفتم:
- لازم نیست نگران چیزی باشی. این فقط یه آشنایی ساده است.
صنم بدون آنکه حرفی بزند نگاهی به دختر روی صحنه انداخت، دختر مو بور دستهایش را مانند پرندگانی آزاد بالای سرش حرکت میداد و آوازی پر سوز و گداز میخواند. برای لحظهای احساس کردم موهای تنم سیخ شده است و صنم نیز میداند که چرا همیشه این میکده را برای قرار انتخاب میکنم. او دود سیگار را با چند سرفه از لای لبهایش بیرون داد و آن را خاموش کرد.
- دختره خیلی خوشگله. کاش من هم شبیه او بودم.
- اون اندازه تو خوشگل نیست صنم من… تو یه دختر رویایی هستی، فرشته پاک منی و این از هر چیزی مهمتره.
- من مثل یه کره الاغ خنگم ولی اون میدونه زندگی چیه. زندگی رو برای خودش مصادره کرده و اجازه نمیدیده احساسات ناامیدکننده و ترسناک قلبش رو تسخیر کنن.
- تو چرا باید احساس ناامیدی کنی؟ زندگی ما تازه داره شروع میشه.
- من از بودن با تو خوشحالم…
- باید هم اینطور باشه، چون من هم از بودن با تو خوشحالم.
- آره عزیزم… اما گاهی احساسات بدی دارم. گاهی همهی اون ترسهای قدیمی میان سراغم…
- تا وقتی که من کنارتم نباید از چیزی بترسی. دیگه نباید از چیزی نگران باشی…
- اما من میترسم… ترس داره ذره ذره نابودم میکنه. ترس اون مرد که توی تاریکی اتاق تماشام میکرد. ترس از دستهای اون که جلوی دهنمو گرفته بود… ترس از اون زخم ترسناک روی کمرم که هنوز هر روز و هر شب میسوزه… ولی… ولی دستای تو، گرمای دستای تو از هر ترسی قویتره.
صنم سرش را پایین گرفته بود و قطره اشکی که روی چانهاش پایین میآمد زیر نورهای رنگی میدرخشید. برایش لیوانی مشروب ریختم و اصرار کردم که کمی بنوشد. او کودکی تاریک و سختی را پشت سر گذاشته بود و هر وقت که مضطرب میشد به یاد آن روزها میافتاد. مردی ناشناس روزی او را مورد آزار و اذیت قرار داده بود و روی کمرش با تیزی چاقو سه مثلث بزرگ و کوچک، و پرندهای در میان آنها کشیده بود. این حادثه تلخ کابوس شبهایش بودند؛ گاهی قرصهای شیمیایی هم پیش این جور ترسها کم میآورند. همیشه آرزو میکردم مرهم این زخمهای التیام ناپذیر باشم و آرامش او را ببینم؛ آرزویی که روی چوبهی دار از یاد خواهم برد.
صورتش را با دستمالکاغذی پاک کردم و کمی از آن مشروب به او نوشاندم. می ناب سینترا انگار کارساز افتاد و دوباره خنده به لبهایش بازگشت. لبهایش را با اندک لرزشی جنباند.
- من یه دیوونهام… با این کارام باید تا حالا پشیمون شده باشی.
دستهای کوچکش را دوباره در دست گرفتم و آنها را نوازش کردم.
- من برای دوست داشتن تو، برای اینکه تو با من سرتو رو یه بالش بذاری، برای اینکه اسم کوچیک من روی لبهای تو باشه… برای اینکه نگران و دلتنگم بشی… برای اینکه بتونم تو رو در آغوش خودم بگیرم… حاضرم هزار بار بمیرم و زنده بشم و بعد هزار سال تموم دنیا رو به دنبالت بگردم… صنم تو برای من از هرکسی با ارزشتری…
- دوست دارم آرات…
صورتم را جلو بردم برای اولین و آخرین بار لبهای خیس و شورش را بوسیدم. دوباره سرخی شرم به چهرهاش دوید و خود را عقب کشید. من نیز لبخندی بازیگوشانه زدم و سیگاری دیگر روشن کردم. نمیدانستم سوزش لبهایم از سیگار است یا داغی لبهای او.
- بهتره یه نگاه به خودت بندازی… دلم نمیخواد بابام فکر کنه با یه دختر بچه دماغو میخوام ازدواج کنم.
لبخندی زد و سرش را به نشانه تأکید تکان داد. کیفش را برداشت و از میز دور شد. سرم را برگرداندم و قدم زدن خرامان او را تماشا کردم، دلم میخواست دستم را روی بازوهای لختش بگذارم و غرق بوسهاش کنم ولی او از من خیلی دور شده بود.
قبل از آنکه صنم بازگردد، پدرم از راه رسید. موهای خاکستریش را با روغن خوش بو به عقب داده بود و در کتوشلواری رسمی سرهنگ بودنش را به رخ میکشید. دو نفر را همراه خودش آورده بود که زیاد آدمهای خونگرمی به نظر نمیرسیدند؛ بالای میز ایستاده بودند و مانند ابوالهول من را نظاره میکردند. لیوانم را پر کردم و به سمت آنها گرفتم.
- به سلامتی آقایون خوشاخلاق…
پدرم با دست به خدمتکار اشاره کرد که برای او هم لیوانی بیاورد.
- اونا کاری باهات ندارن… نگران چیزی نباش.
- کاری ندارن پدر ولی با نگاهشون دارن لیوانمو سوراخ میکنن.
پدرم یکی از آن خندههای مشعشع را رو به دوستانش گرفت و آنها از کنار میز ما رفتند و روی صندلی میز بغلی نشستند؛ ولی نگاههای فضولشان هنوز پیگیر من بود. پدرم سیگاری برداشت و گفت:
- پسرک مست لایعقل، کجاست این دختره که اینقدر تعریفشو میکردی؟
- انتظار داشتم که برای آشنا شدن با نامزد پسرتون بدون این لندهورا میاومدین.
- خیلی طول نمیکشه… میدونم…
در این همین زمان پدرم سرش را بالا آورد و به پشت سرم اشارهای کرد.
- فکر کنم سر و کلهاش پیدا شد.
سرم را که بالا بردم صنم پشت سرم ایستاده بود. آرایشش را تازه کرده بود و برگی دستمالکاغذی را بین انگشتانش بازی میداد. مردمکهایش درون کاسه چشم مانند دو ماهی ترسیده از هم فرار میکردند و تصویر درخشش دندانهای سفید پدرم در میان آنها جابهجا میشد. بدون آنکه بتواند لحظهای متوجه صدای من شود به پدرم خیره شده بود. پیرمرد با یکی از همان نگاههای آرتیستی از همه چی مطمئنش دستپاچگی صنم را برانداز میکرد. او با ته خندهای که ته گلویش جمع شده بود گفت:
- دختر خیلی برازندهای انتخاب کردی. حرف زدن هم بلد هست؟
دستهای صنم میلرزیدند و زانوهایش نیز خم شده بودند. کم مانده بود که روی زمین سقوط کند که از دستش چسبیدم و کمک کردم به جای من بنشیند. حواسم به پدرم بود که گاهی به سمت دوستانش میچرخید و اشارههایی برای تمسخر میکرد. به پدرم نگاه شماتت باری کردم و او برای اعتراض سیگارش را خاموش کرد.
- فکر کنم دختره منو با یه سگ سیاه ترسناک اشتباه گرفته. قبول دارم که زیاد خوشگل نیستم ولی نه اونقدر که شما رو بد حال کنم خانوم… اگه چیزی لازم دارین بگین تا براتون فراهم کنم.
با چشمان خودم میدیدم که با هر کلمه که از دهان پدرم خارج میشود، صنم بیشتر میلرزد و مانند درختی که با هر ضربه تبر یک قدم به سقوط نزدیک میشود، حال او نیز خرابتر میگردد. دلم میخواست که فریاد بزنم دهنت را ببند مردک هرزه اما هیچوقت جرات زدن چنین حرفی را نداشتم. او مرا با اصول نظامی و سختگیری بسیاری تربیت کرده بود تا هیچوقت به مافوقم اهانتی نکنم و قدرتش را بپذیریم؛ اما حال صنم آنقدر خراب شده بود که برای چند لحظه به خفه کردن خندههای مشمئزکننده پدرم فکر کنم.
دستمالی از روی میز برداشتم و صورت خیس از اشکش را پاک کردم. لبهایش میلرزیدند و انگار سعی داشت کلماتی را ادا کند اما تمام توانش را از دست داده بود. وقتی پدرم دستش را دراز کرد تا دست لرزان او را بگیرد از جایش به عقب جست و جیغ محکمی کشید. او در آن لحظه به جز یک بیماری روانی که از تیمارستان گریخته باشد به چیز دیگری شباهت نداشت. پدرم اما انگار از این نمایش خوشش آمده بود و دیگر حتی محض احترام هم جلوی خندههایش را نمیگرفت. قدم به سمت صنم برداشتم تا او را در آغوش بگیرم و شانههایش را بمالم اما او از من نیز دور شد و به سمت در خروجی میکده دوید. پشت سرم صدای مردمی را میشنیدم که از خنده رودهبر میشدند.
پیش از آنکه صنم وارد خیابان شود به او رسیدم و از پیراهنش چسبیدم. به یکباره برگشت و سرش را روی سینهام گذاشت. بدنش را لمس کردم که مانند تکههای یخ درون لیوان شراب سرد بود. سعی کردم پالتواش را روی شانهاش بندازم. اشکهایش پیراهنم را خیس میکرد و نم باران هر دوی ما را.
ناگهان سرش را از روی سینهام برداشت و چند قدم عقب رفت. پالتو از روی شانهاش روی کف پیادهرو افتاد. خواستم پالتو را از روی زمین بردارم که دوباره جیغی از ته دل کشید. خیابان خلوت بود اما چند عابری که در حال شبگردی بودند سر برگردانند تا ما را تماشا کنند. صنم گاهی با التماس و گاهی با تردید از من میخواست که عقب بایستم و دیگر سراغی از او نگیرم. هر وقت که میخواستم چیزی بگویم به میان حرفم میپرید و چیزهایی در مورد ترس و تقدیر میگفت، از اینکه دیگر راهی میان ما نیست و باید برای همیشه از یکدیگر دور شویم. وقتی حرفهایش تمام شد با صورتی جدی و عبوس مانند جغدی روی شاخه درخت به من خیره شد و پالتو کثیف شده را از روی زمین برداشت. در آن لحظه زهر نگاهش من را به تکه سنگی سیاه تبدیل کرده بود؛ آن نگاه تلخ و کشنده در روزی که جنازهاش را هم پیدا کردم در چشمهایش باقی مانده بود. بدون آنکه من بتوانم مانعش شوم و یا خودش بخواهد عجلهای کند جلوی یک تاکسی را گرفت، در لحظهی سوار شدن رو به من کرد و گفت:
- آرات من موهام بوره… میفهمی… موهام بوره، سیاه نیست.
آخرین تصویری که از او در ذهنم باقی مانده، چهره اشکبار او پشت شیشهی تاکسی است که در خیابان دور میشد.
آن شب وقتی به درون میکده برگشتم پدرم چند شاهی قرمز روی میز گذاشته بود و با دوستانش غیبش زده بود. دوباره نشستم و مانند کسی که توشه گندم زمستانش در چشم به هم زدنی دود آسمان شده باشد از بطری مشروب بالا میرفتم. دختری روی صحنه جای خود را به مردی سیبیل کلفت داده بود که آهنگهای جاهلی میخواند و مردمی که پشت میزها نشسته بودند برایش جیغ و هورا میکشیدند.
فردای آن روز و تمام روزهای ماه بعد را به دنبال صنم گشتم ولی ردی از او پیدا نکردم. کارگاه تولید تخت فنری را به شاگردانم سپردم و خیابانهای شهر لعنتی دومان را به دنبال او میگشتم اما هیچ اثری از صنم نیافتم. راننده تاکسی که او را از میکده دور کرده بود گفت که با حال خراب چند خیابان آن طرفتر از ماشین پیاده شده و به کوچهای دویده است. شبها تا صبح مشروب میخوردم و سیگار میکشیدم، خودم را مدام به خاطر تنها گذاشتن او سرزنش میکردم. گاهی در حالت مستی ایدههای احمقانه به سرم میزد و شماره دوستانم را در ایالتها و شهرهای دیگر میگرفتم تا شاید آنها اثری از او پیدا کنند. بیمارستان بانوی اول دومان خیلی سریع پرستار دیگری را جایگزین او کرد و پدر و مادرش نیز بعد از چند ماه برایش مراسم ختمی ترتیب دادند. همه او را مرده میپنداشتند زیرا این راحتترین چیزی بود که به فکرشان میرسید. شهر دومان روزهای طلایی خود را طی میکرد و هیچکس دلش نمیخواست برای یک دختر مرده وقتش را تلف کند؛ اما من در مرز دیوانگی به سر میبردم. در تمام شبهایی که با بیخوابی و توهم سر کردم فکری مانند ماری بزرگ و سمی درون جمجمهام چنبره زده بود، تصویر چشمهای وحشتزده صنم وقتی پدرم را دید هیچگاه از خاطرم محو نمیشد. این تصویر باعث میشد فکر کنم حتماً گم شدن او ربطی به پدرم دارد. برای یافتن او تمام وحشتهایی که پدرم از کودکی در دلم انباشته بود را فراموش کردم و پیرمرد مغرور را زیر نظر گرفتم. او پس از مستقل شدن من، خانهای ویلایی در شمال شهر خریده بود و در نزدیکی پارک صفاییه زندگی میکرد، محلهای خلوت و آباد که مخصوص ثروتمندان شهر بود. بعد از بازنشستگی در ارتش چند سمت سیاسی نیز در شهر قبول کرده بود اما حالا چند سالی میشد که از همهچیز کناره گرفته بود. پاتوقهایش کلوب بیلیارد ستاره شهر و رستوران شاه جهان بود که به همراه دوستان لندهورش در آنها وقتگذرانی میکرد. ماشینم را فروختم و یک رنو کرم خریدم تا او را زیر نظر بگیرم. هرجایی که میرفت تعقیبش میکردم و منتظر لحظهای بودم که اشتباهی کند و من بتوانم ردی از صنم بیابم؛ خیلی زود هم نظرم درست از آب در آمد.
چند روزی تمام رفتار او را زیر نظر داشتم تا بالاخره فرصتی که به دنبالش میگشتم به دست آمد. او روزی پس از آنکه به ملاقات چند دوستان نظامی و سیاسیاش رفت، محافظان خود را مرخص کرد و به گردش در خیابانهای شهر پرداخت. خیابانهای شلوغ و اطراف بازار را میگشت، در هر گوشهای لحظهای توقف میکرد و دوباره راه میافتاد. دیگر مطمئن شده بودم که پدر درستکار و عاقلم ریگی به کفش دارد؛ پیدا کردن نقطه سیاهی در زندگی آن مرد ایرادگیر عوضی میتوانست حتی دلم خودم را هم خنک کند. وقتی خورشید غروب کرد و ستارههای آسمان مانند هزاران چشم به شهر و آدمهایش خیره شدند، او پس از گردشی بیهدف به میکده سینترا رسید؛ درست جایی که من برای آخرین بار او و صنم را دیده بودم. کادیلاکش را در گوشه خیابان پارک کرد و به درون میکده رفت. با خودم درگیر افکار متضادی بودم؛ میترسیدم متوجه حضور من شده باشد و به دنبال راه فراری بگردد، از طرف دیگر نگران این بودم که اگر به دنبالش بروم با هم رو به رو شویم و همهچیز خراب شود. سرانجام تصمیم گرفتم. وقتی که میخواستم از ماشین پیاده شوم و به دنبال او بروم دیدم که به همراه زنی از درون میکده خارج شد. زن موهای بور مدلداری داشت و پالتویی از خز پوشیده بود. پدرم نیز دوباره لبهای تیرهاش را با لبخندی هوس آلود کج کرده بود و محکم دست زن را میفشرد. زن به شکلی عجیبی راه میرفت، گویی که در خواب قدم بر میدارد. برای لحظهای فکر کردم که زن را میشناسم اما پیش از آنکه اطمینانی حاصل کنم آنها سوار ماشین شدند. این بار مسیر بسیار سر راست بود. پدر با سرعت زیاد ماشین را به جلو راند و درون جاده کوهستان افتاد. خوب میدانستم که این ملاقات شبانه سرانجامی جز خانهی ویلایی او ندارد. حتی کمی سرعت را کم کردم تا در آن جاده خلوت به وجود من شکی نبرد. وقتی به جلوی خانه او رسیدم در آهنی حیات در حال بسته شدن بود و نور قرمز چراغ ترمزهای ماشین او را میتوانستم ببینم. چارهای جز منتظر بودن نداشتم. با خودم فکر کردم همانجا میمانم تا سرانجام کار او با زن مشخص شود.
ظلمت شب از راه رسیده بود. بسیاری از خانههای شهر در خاموشی فرو رفته بودند و دیگر صدایی جز نالههای غمآلود پرندگان به گوش نمیرسید. در آسمان شب تکه ابرهای سیاه مانند کشتی شیاطین در دریایی معلق حرکت میکردند. درون حفرههای مغزم صدای خندههای ترسناک اهرمنان را میشنیدم که به صید ارواح انسانها مشغول بودند. ماه نیز مانند الههای فریبنده که از منظومهای دور به این کهکشان گناه تبعید شده باشد قدح شیاطین را از اکسیری نقرهای پر میکرد. چشمهایم را بدون لحظهای پلک زدن به در خانه پدرم دوخته بودم. مردمکهای چشمم در دریاچه گوگرد و مواد سمی میسوختند اما چارهای جز خیره بودن نداشتم. هنوز نور خانه را روی لبه دیوار میتوانستم ببینم که با وزش باد لای شاخههای درختان سایه برگهای روی آن در جریان بود. در همین هنگام بود که خواب به سراغم آمد؛ خواب مانند دستی یاریگر از اعماق وجودم برخواست و مرا برای لحظهای به دیار خاموشی و سکوت کشاند. در عالم خواب خود را در دالانی تنگ و باریک میدیدم. نفسم در حال تنگ شدن بود. همیشه از تصور قرار گرفتن در فضای تنگ میترسیدم و برای همین پدرم من را درون یخدان حبس میکرد؛ حالا میدانم که شکنجههای او بیشتر از تربیت من، برای تفریح خودش بودند. نوری قرمز انتهای دالان تنها راه نجاتم بود. به سختی جلوتر رفتم. نور نیز با هر قدم شدت میگرفت. وقتی از درون دالان تنگ بیرون آمدم در فضایی دود گرفته بودم. جایی شبیه به میکده، غرق در بوی دود و الکل. کمی جلوتر رفتم و روی یکی از صندلیهای خالی جلوی صحنه نشستم. پشت صحنه فضای جنگل قرار داشت و حتی میتوانستم فندقهای درشت روی درختان را ببینم و جغدی که در بین درختان بال میزد. در همین حالت گنگ و مبهم بودم که دختری از میان درختان جنگل بیرون آمد و روی صحنه قرار گرفت. قطرات اشک درون چشمهای تلنبار میشد اما چشمی برای گریه کردن و دهانی برای فریاد کشیدن نداشتم؛ همهچیز سایه بود و بس. صنم با موهای بافته و لباسهای روستایی روی صحنه به رقص میپرداخت و با ریتم آهنگی که بدون هیچ سازی نواخته میشد بیتهایی را میخواند. پیش از آن هیچوقت چنین زبان عجیبی را نشنیده بودم. حاضرم قسم بخورم که هیچ حنجرهای روی زمین قادر به ادای این کلمات نبود؛ اما با این وجود میتوانستم معنای آنها را درک کنم. چیزی درباره واژگونی ستارگان و قدرت عشق، چیزی که از دل تاریکی بر خواسته بود و باورش هرکسی را به دیوانگی میکشاند، درباره اسرار باستانی و خدایانی که مانند حشراتی عبث در آسمان شب در پروازند. وقتی صنم روی صحنه میرقصید گاهی پشتش را به من میکرد و میتوانستم روی کمر برهنهاش آن زخم وحشتناک را ببینم که خون از آنها جاری بود؛ سه مثلث و پرنده میان آنها انگار درون آتشی که از وجود او بر میخواست در حال سوختن بودند. ناگهان موسیقی قطع شد و صنم روی صحنه ایستاد، لبخندی استهزا آلود را به سمت من گرفته بود و انگار دلش برای بدبختی من میسوخت. از روی صندلی برخواستم و خودم را تا نزدیک صحنه جلو بردم؛ نمیدانستم آیا میتوانم سایههای پیش رویم را لمس کنم یا نه؛ ولی سخت به آن نیاز داشتم. دستم را که جلو بردم او نیز دستش را به سمتش دراز کرد. حالا لبخندی آرامشبخش و عاشقانه به صورت داشت و دستش را که انگار چندین میلیون سال نوری از من فاصله داشت به طرفم دراز کرده بود. وقتی انگشتهایمان به یکدیگر نزدیک شده بودند دیدم که او دیگر صنم نیست، شخصی که روی صحنه ایستاده بود دختری بود که در میکده میخواند و میرقصید. چشمهایش غرق خون بود و انگار لبهایش از شدت درد کج شده بودند؛ صورتش مانند کسی که استخوانهایش را به دستگاههای شکنجه سپرده باشند تغییر شکل داده بود. در چشمهایش نوعی نیاز به کمک دیده میشد؛ هرچند ناامیدانه. در همین لحظه با فریادی ترسآور از خواب برخاستم. تنم مانند کسی که هزاران سال در اعماق دریای خزر دراز کشیده باشد خیس بود. نفسم در سینه بالا نمیآمد. حالا خوب میدانستم دختری که با پدرم به درون خانه رفت کیست. از پشت ماشین چماقی برداشتم و با قدمهای استوار به سمت دیوار شرقی خانه به راه افتادم. سوز سرما از آسمان به تنم فرود میآمد و قلبم در حال منجمد شدن بود.
از روی دیوار میتوانستم چراغهای روشن خانه را ببینم. خانه مانند گرگی که در تاریکی با چشمهای باز خفته باشد آرام به نظر میرسید. سر که برگرداندم تقریباً هیچ چراغ روشنی را ندیدم، تنها روی دامنه کوه چراغ آلونکی روشن بود و لشکری از مه شیری رنگ به پایان میآمد. چماقم را کف حیات انداختم و خود نیز به آرامی پایین پریدم. قدمهایم را آهسته و آرام به سوی در برداشتم و از پلههای جلوی ساختمان بالا رفتم. از درون خانه صدای ملودی آرامی به گوش میرسید. دستم را روی دستگیره فشار دادم و در با تقی بسیار آهسته باز شد. کسی انگار آنطرف سالن نشینمن مشغول ورزش بود و صدای جریان هوا را خوب میتوانستم بشنوم، صدای نفسهایش کشیده و خس دار درون سالن منعکس میشد. پیش رویم نقاشی بزرگی از سه هرم و پرندهای عجیب در میان آنها قرار داشت که بارنگهای تند کشیده شده بود.
آهسته و با احتیاط جلو رفتم. پدرم پشت به من داشت و با گرمکن ورزشی حرکات سختی را انجام میداد؛ پای چپش را بالا آورده بود و دور گردنش انداخته بود. با فشار اندکی پای خود را پایین آورد و آن یکی پا را به دور گردنش انداخت. پیرمرد مثل ماری که خود را به دور شاخههای درخت حلقه میکند نفسش را بیرون میداد و قدرتش را به رخ میکشید. سرم را بر گرداندم و به دیوار سمت راستم نگاه کردم. هیچ اثری از دختر دیده نمیشد، تنها نقاشیهای شوم و شیطانی روی دیوار نظرم را جلب کرد. در آن نقاشیها آدمهای گوناگونی در حال شکنجه و رنج کشیدن رسم شده بودند؛ دهانها مانند چالههای جهنم باز شده بودند و از درون آنها آتش و خون فواره میزد. در گوشهی دیگر چندین وسیلهی باستانی شکنجه درون دکوری چیده و روی آن چندین اندام بریده شده انسانی درون هرمهای شیشهای ردیف شده بودند. سرم را که برگرداندم پدرم با سیگاری روی لب رو به رویم ایستاده بود. لبخند مشعشعش انگار نوری مضاعف به آن خانه شیطانی میبخشید.
- خیلی وقته منتظرتم بچه… بیرون زیادی سرد نبود؟
چماقم را با شدت بالا بردم و تا آنجایی که توانستم بلند فریاد کشیدم. سعی داشتم ترسناک و خطرناک به نظر برسم اما او تنها خندهاش را گشادتر کرد. خودش با دستان خودش مرا شکل داده بود و خوب میدانست چه در چنته دارم. نفسم را در انتهای گلو حبس کردم و فریاد کشیدم:
- دختره کجاست؟ بگو چه بلایی سرش آوردی؟
- فقط فکر دختربازیای پسر… این تنها چیزیه که از من به ارث بردی.
- لازم نیست طفره بری… خودم دیدم که آوردیش توی خونه.
- اینقدر سخت نگیر. بشین تا برات یه نوشیدنی بیارم. خیلی وقته که دوست دارم یه حرفاییو بهت بزم اما تو همش سرت به اون دختره دیوونه گرم بود.
دوباره چماقم را بالا بردم تا آن صورت ترسناک شبیه به کوسههای خلیجفارس را داغون کنم اما دستهایم شل و بیحس شد. او نیز بیتفاوت از کنارم گذشت و به اتاقی دیگر رفت. اگر کاری را در همان تصمیم اول انجام ندهید دیگران خیلی زود میفهمند که عرضه آن را ندارید؛ و من دقیقاً در همان شرایط بودم. مجبور شدم به دنبالش راه بیفتم. از راهرویی که به چند اتاق راه داشت گذشت تا به اتاق انتهای راهرو برسد. در مسیرم در تک تک اتاقها را باز کردم اما خالی خالی بودند؛ مانند قلب من که از شدت تهی بودن در حال مچاله شدن بود.
اتاقی که پدرم به آن رفته بود به یک صومعه هوس آلود شبیه بود؛ ترسناکترین جایی که به عمرم دیده بودم. در طرف راست باری بزرگ قرار داشت و انواع مسکرات را بر روی آن چیده بود، خودش نیز در آنجا مشغول درست کردن معجونی عجیب شده بود. مایعی قرمز رنگ را درون لیوان میریخت و از شیشهای کوچک قطرات سبز رنگ به آن مخلوط میکرد. در سمت چپ مجموعهای از عکسهای دختران مو بور برهنه را به دیوار چسبانده بود و همه آنها حالتهای شکنجهشده و زجرکشیده داشتند. برای لحظهای فکر کردم میتوانم چهره صنم را هم در میان آنها تشخیص دهم اما غیرممکن بود. همه آنها شبیه هم بودند؛ تودههای متلاشیشده از گوشت و خون که لبخندهای گشاد بر لب داشتند و در نگاهشان برقی از شادی فرازمینی میدرخشید. منظره هولناکتر در روبهرویم قرار داشت. در میان هزاران شمع و عود، روی سکویی از سنگ آتشفشانی، یک بت شاخدار با چشمهای بیشمار و خرطومهایی که از هر گوشهی تنش روییده بود. مجسمه که از سنگی رنگارنگ و نورانی ساخته شده بود روی سه هرم نشسته و با چشمهایی زنده به من خیره نگاه میکرد. پدرم لیوانش را به سمتم گرفت، قطرات سبز رنگ مانند کرمهای زنده بر روی قالبهای یخ در حال حرکت بودند و مایع سرخ رنگ درون لیوان با بخاری سرد میجوشید. چماقم را عقب کشیدم و با ضربهای که پدرم انتظار آن را نداشت لیوان را متلاشی کردم. خون از دست پیرمرد جاری شده بود و شروع به ناله کرد؛ سگی ترسان شده بود که از صاحبش لگد بدی خورده است. روی زمین نشسته بود و زوزه میکشید. نمیتوانستم باور کنم که این موجود شیطانی پدر من بوده است. روی سرش خم شدم و فریاد زدم:
- باید بهم بگی کجان؟… چه بلایی سر صنمو اون دختره آوردی؟
- تو منو زخمی کردی بچه. قسم میخوردم که با گوشت تنت یه غذای لذیذ بسازم.
- خفه شو قاتل روانی. چرا با پسرت همچین کاری کردی؟
- این کاریه که باید تو هم بکنی. تو پسر منی. تو هم انتخاب شدی که به ارباب خدمت کنی.
- من نوکر هیچ اربابی نیستم. فقط میخوام بدونم صنم کجاست.
- من نمیدونم… نیاز به پزشک دارم.
- کجای این سگ دونی اون دختره رو قایم کردی؟ لازم نیست دروغ بگی، خودم دیدم که از میکده با خودت آوردیش بیرون… اون هنوز زنده است؟
- بچه جون اینا چیزایی نیست که دلت بخواد بدونی. اگه لیاقتشو داشته باشی یه روز خودشون میان سراغت تا از حقیقت عظیم سر در بیاری و یه سرباز وفادار بشی اما اگه بخوای جفتک پرت کنی اونا خوب بلدن چطور به یه گوسفند ساده تبدیلت کنن… بعضی چیزا رو اگه هیچوقت ندونی خوشحالتر خواهی بود… برای بدبختیت اینقدر التماس نکن.
- تو تموم زندگیمو نابود کردی… چرا صنمو کشتی؟
- اون مأموریت من نبود… اگه میخوای پیداش کنی برو و از درخت سرو جنگل مه بپرس.
- تموم کن این مسخره بازیو… این تو بودی که اون رو شکنجه کردی… مثل همهی اون دخترای بدبخت…
- آسمونها و ستارهها رو قدرتهایی نگه میدارن که از اراده ما خارجه. اون دخترا حالا از تو و من خیلی خوشحالترن. بهتره از اینجا بری و اجازه بدی که برای فراموشی کمکت کنم. تا وقتی که لحظه موعود فرا نرسه همه باید وظایف خودمونو انجام بدیم… من باید اون مو بور رو پیدا کنم…
در همین لحظه پدرم صورتش سرخ شد؛ مانند کسی که استخوان ماهی در گلویش گیر کرده باشد. ناخنهایش را درون گوشت گردنش فرو میکرد و سعی داشت آن را پاره کند اما مثل کسی که روی شیشه ناخن بکشد انگشتهایش لیز میخوردند. شکمش برآمده شد و بعد تمام اندامش متورم گردید؛ آنقدر گرد که احساس میکردم در لحظه منفجر خواهد شد. دیگر نمیتوانستم دندانهای سفید و چشمهای حریصش را ببینم و بعد ناگهان همهچیز آرام شد؛ مانند گورستانی که دیگر قبری به آن اضافه نمیشود و به تاریخی میپیوندد. انگار تمام گازی که وجودش را انباشته بود از بین رفت و او همان پیرمردی شده بود که باید میبود؛ چروکیده و غمگین و مرده. از میان انگشتهای باز دستش سه هرم بیرون افتاد که در لحظه ذوب شدند و لکههای از آنها باقی ماند. از اتاق بیرون دویدم و همه جای خانه را گشتم اما هیچ اثری از آن دختر رقاص نیافتم؛ او نیز انگار دود شده و به آسمان رفته بود.
از خانهی او که بیرون آمدم به سرعت درون ماشینم پریدم و راهی جنگل مه شدم؛ جایی که شاید نشانی از صنم مییافتم. آفتاب در حال طلوع بود و انوار سرخ رنگ مانند ذرات خون روی سر درختان پاشیده میشدند. دست راست جاده خاکی ماشینهای راه سازی و عمرانی هنوز خاموش بودند؛ با همین ماشینها و کارگرهای بیگانهای که از اسرار این جنگل اطلاع نداشتند، درختان را قطع میکردند تا زمین مناسب برای احداث شهرک صنعتی آماده شود. قدیمیها اعتقاد داشتند که درختان این جنگل را فرشتگان کاشتهاند و درخت سرو هزاران ساله انتهای جنگل فرشتهای آسمانی برای کمک به مردم است. روزها گاهی کسانی که هنوز اعتقادی داشتند برای دعا و دخیل بستن به درون جنگل میآمدند ولی شبها هیچکس جرات پا گذاشتن به درون جنگل را نداشت؛ حتی بیگانهها هم میتوانستند صدای گریهها و خندههای درون جنگل را بشنوند.
مه تمام جنگل را فرا گرفته بود و گرگها زوزه میکشیدند. خورشید هر لحظه بالاتر میآمد اما هیچ نوری به درون جنگل راه نمییافت. فندقهای چیده نشده زیر پایم قل میخوردند و شاخهها با نالههای خفیفی میشکستند. هر چه جلوتر میرفتم صدای زوزه گرگها بیشتر میشد؛ زوزههایی که از روی ترس و بیقراری بود. وقتی وارد محدوده مقدس جنگل شدم جنازه او را پای درخت مقدس دیدم. روی سنگ سفیدی که در افسانهها محل جلوس یکی از اولیا خدا بود، برای همیشه با لبخندی ماورایی خفته بود. تن برهنهاش را بارها برش داده و دوخته بودند و با بریدگی روی گردن تمام خون بدنش را بیرون کشیده بودند تا ظرفهای سنگی روی زمین را پر کنند؛ خونی که جز ردی سرخ چیزی از آن باقی نمانده بود. روی پیشانیاش دست کشیدم و موهایش را نوازش کردم؛ خرمن موهایش مانند طلای ناب روی سنگ سفید به پایین شره کرده بود. گرگهای بیقرار روی دامنه کوه مثل من برای جنازه او زوزه میکشیدند.
وقتی با جنازه صنم به شهر بازگشتم خیلی زود توسط پلیس دستگیر شدم؛ نه به خاطر جنازهای که همراهم داشتم، پرونده او بسیار سریع مختومه شد و آب از آب هم تکان نخورد. من به جرم قتل پدرم از سوی دادستان شهر مجرم اعلام شدم. بارها به همراه وکلا و پلیسها به خانه او رفتم اما دیگر هیچ اثری از آن نقاشیها، اندامهای مثله شده و مجسمه نبود، خانه پدرم به خانه یک سرهنگ بازنشسته خادم ملت شباهت داشت که با ضربههای چماق پسرش به قتل رسیده است؛ قتلی بسیار فجیع و غیرانسانی که به هیچوجه قابل بخشش نیست. هیچگاه جرات نکردم واقعیت چیزهایی که دیده و شنیده بودم را در دادگاه بگویم و مانند کسی که از زندگی سیر شده است گناهم را پذیرفتم. میدانم که پس از مرگم نیز به خانه هیولاهایی خواهم خزید که پدرم و بسیاری از کلهگندههای شهر آنها را میپرسند اما امیدوارم لبخند رضایت صنم روی لبهای من نیز نقش ببندد. او هیچگاه دروغگو نبود؛ صنم مرا دوست داشت و میدانم که در جهنم بعدی منتظر من خواهد ماند. در جهان بعدی و هر جهان دیگری که پیش رویمان باشد، هزاران هزار سال به دنبال او خواهم گشت.
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.