انجمن گفتگو › نوشتن و نویسندگی › داستان بلند › سمساره
- این موضوع 1 پاسخ، 1 کاربر را دارد و آخرین بار در 4 هفته، 1 روز پیش بدست محمد سوری بهروزرسانی شده است.
-
سازندهموضوع
-
مارس 29, 2024 در 12:11 ق.ظ #25136::
این یه رمان نسبتا بلنده که از سال ۹۷ دارم مینویسمش. سال ۹۸ توی جایزهی نوفه توی بخش فصل اول هم فرستادمش و اونجا انتخاب شد.
در مورد داستان در مورد ژانرش قضاوت رو به خودتون میسپارم. یه جور پانک ایرانی شاید بشه گفت.
پیشنویس داستان یه چیزی حدود ۶۰ هزار کلمهس و به نظرم میتونه انتشارش همینجا بهونهی خوبی باشه که با هم به آخر داستان برسیم.
قرار اینه که کل داستان به شکل منظم و شاید یه جور پاورقی آنلاین اینجا منتشر شه. خب این از مقدمه و داستان رو هم که توی پستهای بعدی بخشبهبخش میخونین. -
سازندهموضوع
-
نویسندهپاسخها
-
مارس 29, 2024 در 12:12 ق.ظ #25137::
۱
یا روایات عینی و کتبی حبسیان دور سیزده میلیون و هفتصد و پنجاه و سه هزار و پانصد و چهل و ششم تسخیر گیتی به دست سلطان محمود زمانگشای مجره
بار اولی که به دنیا آمد بچه رعیتی بود که در فقر زیست و در فلاکت مرد.
ده بار اولی که به دنیا آمد تاجر متمول و بازرگان قابلی شده بود که از پیشدانستههای خود از فراز و فرودهای بازار خبر داشت. پاتابهی سمرقندی به حلب میفروخت و آبگینهی حلبی به هند و تمبر هندی به یمن و برد یمانی به روم و دیبای رومی به پارس و گوگرد پارسی به چین و در وفور ثروت خوش میزیست.
صد بار اولی که به دنیا آمد حیلهی سلطنتش و ماجرای تعویض طفلان را در کار انداخت و بر تخت نشست. چشمش به خراسان و شامات بود. ممالیک را احیا نمود و خاطرهی تسخیر عکا در ذهن مسلمین زنده ساخت و به نبرد صلیبیون رفت و غرب را فتح کرد.
هزار بار اولی که به دنیا آمد جهانگشای واقعی شده بود. کشتیهایش به جهانهای نو رسیده بودند و حکومت جهانی مجره را بر پا ساخته بود و مشت آهنینش زمین را در خود میفشرد.
صد هزار بار اولی که به دنیا آمد به سیارات دیگر لشگر کشید. هر دور شکستش فرصتی بود تا نژادهای برتر را بشناسد و به علوم و فنونشان آشنا شود و ایشان را در ادوار بعدی به هزیمت ببرد و معدوم سازد و فنایشان محتوم کند و کهکشانها را به کهربای سلطنتی آشنا سازد و گیتیگشا شود.
یک میلیون بار اولی که به دنیا آمد زمانگشا شد. سدهای بین لحظهی هجرت دوباره و باز به دنیا آمدنش و مرگ و هجرتش به حیات بعدیاش ساخت و رعایای کیهانیاش را به حیات محبوسه در این بازهی چندهزارساله مجبور ساخت.
و چند میلیون بار بعدی هیچ نبود به جز تکرار و ثبات و رکود و رخوت. تا خشم پدید آمد. خشم در یک دور عادی، در روان چند محبوس ساده. و از خشم پارادوکس پدید آمد، و از پارادوکس هراس انفجار، و از انفجار….
جریدهی مقاومت
کسی درست نمیداند چه کسی بار اول نوشتش، ولی هرچه که بود معجزه بود. بالاخره سندی از پردهی پسین رد شده بود و به قبل از هجرت سلطان راه یافته بود و مقاومت توانست از دوران تولد سلطان نیرو جذب کند. اولین بار یکی از روستاییان آن را یافت که بعدتر شد صدرالصادقین مفاخره، سر سلسلهی خانوادهی بزرگ آل مفاخره، خاندان بزرگ دشمن سلطنت و رهبران تشکیلات مقاومت یا همان سازمان مرکزی امید. مقاومت با همین سند بود که شکل گرفت، هرچند که مدتها قبل در زمانی جلوتر وجود داشت، ولی وجود سازمان امید به لطف این جریده بود که علیت یافت و بدل به پارادوکس بزرگی نشد که حفرهساز شود و داخل حفرهی زمانی خودش فرو رود.
رحمان قروی- مورخ
هر دو در یک لحظه و یک لمحه چشم به جهان گشودند. گویی همزاد یکدیگر باشند. اولی نوزاد معروفی بود. نامش سلطان محمود مظفر زمان گشا خواهد شد. ولی در آلونکی حقیر در محلات پست اصفهان به دنیا آمد. دومی نزد ما معروف بود. ولیعهد ملک بود و همه به میلاد با سعادتش شهر را آذین بسته بودیم و هلهله در ولایات متبوعه بر پا بود.
عرض میکردم، با هم به دنیا آمدند. در همان روز و ساعت. آن یکی نوزاد البته در آن روزگار فخر مملکت بود و کحل چشم سلطان بود و مایهی جشن و سرور مهتران. این یکی اما رعیتزادهای بیش نبود. آن یکی نوگل نورستهای بود که قرار بود در ناز و نعمت روزگار بگذراند و آن روز، طبعاً اولین و آخرین میلادش بود. آن یکی اما پیر جهاندیده و سرد و گرم روزگار چشیدهای بود که تنها یکی از هزاران هزار مراتب و مراحل چشم گشودن به جهان را تجربه میکرد. آن یکی که معطوف توجه نیمی از مملکت و موصوف اشعار ملون و خوشنوای شاعران دربار بود، همان صبح جمعهای به دنیا آمد که میگفتند میآید. یعنی نبود از اطبا و حکما و عقلای حلقهی اورنگ پدر جلیلالقدرش یک تن که بگوید جز این روز میآید. همه متفقالقول بودند که روز نزول اجلال قدوم مبارکش بر خاک فانی همین است و طالع و اختران یکصدا از آن میلاد بدین کیفیات خبر میدهند. آخر روز دقیقش برای پدر مهم بود. حضرت سلطان پیشین-رحمه الله علیه- وسواسی غریب در پیریزی برنامههای آجل داشتند. پس توقع داشتند که حکما دقیق واگو کنند چه روزی میآید که در سیاههی رسائل دیوان سلطنت روزش را ثبت کنند و ترتیب سرور مفصل پیش رو را پیشپیش بدهند. با تمام این احوالات اما نوزاد همان روز که باید میآمد، آمد. غرض آنکه به موقع آمد و سور تولدش عزای وفات عدهای دیگر نشد.
آن یکی نوزاد را اما از اطرافیان کسی قدردان نبود که بیاید یا نیاید یا اصلاً زنده بیاید یا جنین نارس و کالی باشد. گرچه باید گفت انصافاً او هم به موقع آمد و ترتیب نظم جهان را با تخلف از وعدهی پیشینش به یاران پرشمارش در ساعت میلادش بر هم نزد. به هر روی با اینکه در خفایای ممالک اطراف، پیروان فراوان داشت، ولی از خاندانش کسی اجری به او نمینهاد. شاید فقط مادرش کسری از دلسوزی خرجش میکرد و برخهای از محبت بذلش. پدر اما حقیقتاً ترجیح میداد که اصلاً مرده به دنیا بیاید، بلکه بار خرجش از سر خانوار رعیتی پانزده فرزندی کم شود و یک نانخور اضافه هم به سلسله مصائب زندگیاش اضافه نشود. به هر حال نوزاد آمد. با چشمانی هوشیار و تیزبین آمد که پشتش تعقل و تفکر ژرفی فراتر از توانایی نورونهای مغز نحیف و کوچکش بود. دانش هزاران زندگی کامل – گاه صغیر و گاه طویل- در سر داشت و گرچه هنوز مغزش قدرت پردازش این اطلاعات را نداشت، ولی تمام آن تجربیات و آن حیاتهای فاضله و فاسده پس سرش جا خوش کرده بودند. به انتظار روزی بودند که کاسهی سر صاحبشان به قدر کافی بزرگ بشود که در آن جاری شوند و سراچهی ذهنش را از تجربیات قرنها و هزارهها زندگی لبریز و لبالب سازند. فعلاً اما باید جایی آن پشتها پرسه میزدند و به انتظار انبساط خاطرات و تفکرات طفل مینشستند.
القصه آنکه در همان شب که این مولود تاریخساز، باز زاده شد، جماعتی سیاهپوش و سنان به دست به خانهی محقر روستایی ریختند. پدر و مادرش را جلوی چشمان طفل که ونگ میزد سر بریدند و پسر را با تکریم و احترام در گهوارهی مطلا و زمردینی از پیش آماده نهادند. تمام دستورالعملها، سالها پیش، مو به مو به ایشان تفهیم شده بود و تمام برنامهها از مدتها قبل به دقت پیریزی شده بودند. پس در همان حال که خون از حلقوم بریدهی والدین نوزاد جاری بود، او را دست به دست از روی جوی خون ناشی از ضبح مادرش و از بالای جمجمهی خردشدهی خواهران و برادرانش، به ایوان پشتی بردند و گهوارهاش را روی تختهی دستگاه طیالارضی که تا پشت منزل حملش کرده بودند، نشاندند و به طرفهالعینی به دارالعماره منتقلش کردند.
در کوشک سلطنت، هلهله و شادی بر پا بود و شاه به شکرانهی میلاد پسرش، خلق را خلعت و حلیه و سریر میبخشید. شهر را آذین بسته بودند و مردم مقابل سردر کاخ مجتمع گشته بودند. داخل قصر هم بزم میگساری و سرور بر پا بود. شاه بر تخت تکیه داده بود و قاه قاه میخندید و حالش خوش بود و ملازمین و رعایا هم که از دست و دلبازی ولینعمتشان به وجد آمده بودند، یک به یک جلو میآمدند و در ازای مدح شاهزاده، از مکرمت شاه بهرهای میبردند. دخترکان رقاصه دور مجلس مشغول بودند و زینتبخش منظرهی مراسم بودند و خرما و انجیر و انگور و کشمش بود که در دوریهای مقعر سیمین و زرین چرخ میخورد و به معونت شهد و شراب به کام حاضرین مینشست. خود شاهزاده ولی در جشن تولدش حاضر نبود. روی تخت حریر استراحتگاه کوشک، کنار مادرش در خواب نوشین بود و نه طفل و نه خاتون، از شگون نامیمونی که در انتظارشان بود، هیچ مطلع نبودند. آن چه بعد از این رفت، حاصل سالها برنامهریزی و رشوه و تطمیع و توطئهی هوشمندانه بود که فقط از ذهن پرتجربه و نابغه و پویایی چون مغز آن طفل دیگر میتوانست بربیاید. قصه بین گماشتگان مقاومت این طرفها مشهور است که چطور سیاهپوشان سلطانالمجره، با گهوارهی مجللی بر دوش، به در پشتی کاخ وارد آمدند، همانطور که هزاران بار پیش آمده بودند و هزاران بار بعد خواهند آمد. که چطور پاسبانان و حارثان کاخ که از اعضای قدیمی خلافت جدید کهکشانی بودند و از طفولیت برای این وظیفهی خطیر آماده شده بودند، سیاهپوشان را گذر دادند و تا شاهنشینِ محل اقامت خاتون و شاهزاده هدایتشان کردند. که چطور دستکش به دست کردند و سرنگی از نیام بیرون کشیدند و به گردن زن شاه فرو کردند که در دم اجلش را رساند. البته مسلماً جای نگرانی نبود. حتی حاذقترین طبیبان درباری هم قادر به شناسایی ویروسی که بیبی را کشته بود نخواهند بود و البته با دخالت نفوذیهای سلطانالمجره بین حکمای دربار، بلاشک نهایتاً حکم به وفات زن به سبب زایمان سختش خواهند داد.
بعد از آن سیاهپوشان به سرعت دست به کار شدند. طفلِ در گهواره را روی تخت کنار جسد زن گذاردند و شاهزاده را در گهوارهای قرار دادند که مقرر بود بیرون کاخ با نوزاد درونش سوزانده شود. هر دو نوزاد یک شکل بودند و مو نمیزدند. همهی نوزادها اصلاً یک شکلند. موجودات زشت و کچلی که به ساکنین سیارهی قالسان-3 میمانند. شاید یگانه بشری که قادر به تمییز شاهزادهی راستین از دروغین بود، مادرش بود که به لطف نقشهی دقیق سلطان آینده، سر به نیست شده بود. در خلوت شب مأموریت به سرانجام رسید و ولیعهد مملکت به سهولت و سادگی تغییر کرد. چرخ زمان به جریان افتاد. سرنوشت جهان در مشت خودکامهی سلطانالمجره، خلیفهی کیهانی، شاه راه شیری، طفل نامعصوم حال و شاه ظالم آینده، محمود بن مظفر قرار گرفت.
آنچه بعد از آن رخ داد البته همان بود که هزاران بار قبل هم رخ داده بود. که پسر در کاخ و ذیل توجهات خاص پدر تاجداری که پدرش نبود رشد کرد و بالید. فن بیان و حرب و مباحثه و جدال آموخت و شاهزادهای شایسته برای مملکت شد. زندگی شاهانهای عادی داشت مثل تمام ملکزادگان دیگر. هنوز نرمینه مویی به رخسارش نروییده بود که شاه در گذشت و محمود، دو سال بعد با تحویل گرفتن قدرت از نایبالسلطنه، تاجگذاری کرد و شد شاه محمود. اصل ماجرا ولی حوالی سن بیست و اندی سالگیاش بود که ریعان جوانی را پشت سر گذاشته بود و مرد بالغ و سپهدار لایقی گشته بود. گویا مشغول سرکوب قیامی محلی بود که در اردوگاه به یکباره تمام آن خاطرات حیاتهای قبلی به سرش افتاد. اول با تکان و ضربانی در سرش همراه بود و بعد تصاویر مقابل چشمانش جاری شدند. شاید آن دقایق اول به گمان افتاد که رویایی میبیند یا ندایی ربانی به سرش نازل شده یا دچار جنون شده، اما با راهنمایی یاران منتظرش، چند روزی بیشتر طول نکشید تا همه چیز را به یاد بیاورد، و وقتی که آورد، گوی جهان دوباره در ید قدرتش بود. طوماری به ملازمین و خادمین قسمخوردهاش، سیاهپوشان سلطانالمجره که بیش از دو دهه در انتظار فرمانش بودند نوشت و به چهار سوی کشور گسیل داشت تا مقدمات ساخت پورتال و به دنبالش هجرتش را فراهم آورند، و این بود ماجرای صعود هزاربارهی محمود بن مظفر، شاهِ جهان و کیهان به خلافت کیهانی و نزولش بر تخت عرش اعلی به هنگام وفاتش در همانجا.
-
نویسندهپاسخها
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.