- این موضوع 1 پاسخ، 2 کاربر را دارد و آخرین بار در 3 سال، 6 ماه پیش بدست بهروزرسانی شده است.
-
موضوع
-
سلام 😄 اینو چند ماه پیش نوشتم. راستش توضیح خاصی ندارم دربارهش. فقط خوبه که الان میتونم با آدمهای بیشتری شر کنم و خیلی خوشحال میشم کامنت بگیرم.
میخواهم از جنگل طرههای سبزم بگذری
بروی تا نهایت آبیها، دریا
آنجا که وصل میشود به آسمان.
بنشین به تماشای گریستن زندگی، عهد بستی
تا راوی ناگفتهها باشی.بگو از انتهای دنیا
قصه مسافری تنها، بیگانه
کسی که زمینِ رویاهایش، سبز و آبی
پیچ و واپیچِ درختْ در گردبادی که
موی تابخوردهی من بود.منم آن غرورِ زنده،
قدم گذاشته در مسیر بیکرانهها، ناممکنها
من همان آسمانم، دریای هوا.اما یک روزی رسید
دیدم جهنمم، سرخ
شراب خون روی سر و خون تیره در رگ.
پس بریدم،
برق تیغ، درخشش ابدی را
-در ازای سیه خونِ ناپاک، عفونی
آلوده به افیون رؤیای جدامانده از ذهن-
به رگهای باریکم بخشید.آی راوی،
صدای وهم رهایی را
از میان مه صبحگاهان به گوشم برسان.
بوسهت اعتدالیست برای جهنمِ من،
تا نه جزای بیکسی باشد
که پناهی تازه گردد برای سرمازدگان.پس همین لحظه بیا، تسکین باش
بنشین و برایم قصه بگو
«آیا بیرون از این کهکشان هم باران میبارد؟»
- شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.