عصر گستاخی : مؤدب بودن در جهان جدید به چه کار میآید؟
آنچه مسیح به انجام رساند، قربانی کردن خودش بود، بدنش را ابزاری برای ترجمهی کلمه به عمل قرار داد، بلکه شرارت را قابل رؤیت کند. آنگاه که به صلیب کشیده میشد نزاکت خود را قویاً حفظ کرد. حسرت سنگینی بر دل سایرین نشاند. حسرت آنها تا ۲۰۰۰ سال پس از مسیحیت به قوت خود باقی مانده است. از این رو میتوان حسرت را قویترین عاطفه به شمار آورد؟
وقتی قرارداد اجتماعی رو به زوال میگذارد، مؤدب بودن به چه کار میآید؟
ریچل کاسک
در جهانی که بینزاکتی در آن بیداد میکند، بهترین شیوهی سخن گفتن چه میتواند باشد؟
به مردی که در باجهی کنترل گذرنامه ایستاده میگویم: «نیازی به گستاخی نیست.» هر طرف را که نگاه میکنی چشمت به آدمها میافتد، این مرد موظف است مسافران را به صف مناسب هدایت کند. تماشایش میکردم که چطور سر آنها فریاد میکشید. میدیدم چه کینهتوزانه به آنها نگاه میکرد تا حرف خود را به کرسی بنشاند. به او میگویم: «نیازی به گستاخی نیست.»
سرش را فوراً میچرخاند. اعتراض میکند و میگوید: «خودت گستاخی میکنی. تویی که گستاخی نشان میدهی.»
اینجا فرودگاه است؛ مکانی برای گذر کردن. مردم از هر گروه و دستهای در اینجا دیده میشوند، آدمهایی از سنین، نژادها و ملیتهای مختلف، مردمانی که به صدها محیط و وضعیت متفاوت تعلق دارند. در این سالن حاضرین از چنان تنوعی برخوردارند که هیچ عجیب نیست اگر آدم نتواند یک همزبان پیدا کند. پس میتوان نتیجه گرفت آنچه در اینجا روی میدهد فاقد اهمیت است؟
میگویم: «نه، اینطور نیست.»
مرد میگوید: «چرا همینطور است، گستاخی میکنی.»
مرد لباس کار نهچندان برازندهای به تن دارد: پیراهنی سفید و آستین کوتاه، شلوار مشکی پارچهای، کراواتی ارزان که آرم فرودگاه بر آن حک شده است. با لباس کار رانندهی اتوبوس، یا کارمند نمایشگاه ماشینهای اجارهای فرقی ندارد. این مرد فاقد هرگونه اختیارات خاص است و در عین حال گماشته شده تا در ارتباط دائمی با مراجعین باشد، طرز برخوردش هم بیاهمیت است و هم مهم. عصبانی است. صورتش برافروخته شده و قیافهای ناخوشایند به خود گرفته. به من نگاه میکند: من، زنی چهلوهشت ساله که تنها سفر میکند و نشانههای بیچونوچرای یک زندگی سطح بالا را بروز میدهد، نگاه مرد سرشار از بیزاری است. ظاهراً من هستم، و نه او، که دستورالعمل اجتماعی را زیر پا گذاشتهام. ظاهراً گستاخی از من سر زده که او را متهم به گستاخی کردهام. قوانین اجتماعی نانوشته میمانند. همیشه برایم جالب بوده وقتی میخواهی حقیقت را اثبات کنی، آن قوانین چه گرفتاریهایی که به بار نمیآورند. حقیقت همواره همچون تهدیدی برای قوانین اجتماعی عمل میکند. از این حیث به گستاخی شبیه است. وقتی مردم حقیقت را به زبان میآورند حس رهاشدن از ظاهرسازی را تجربه میکنند؛ شاید مشابه حس رهاشدگیای که هنگام گستاخی به آنها دست میدهد. حاصل آنکه ممکن است مردم حقیقتگویی را به اشتباه معادل گستاخی و پردهدری بدانند. اما تنها بعد از جدل لفظی میتوان به بررسی زبان پرداخت و نشان داد کدام بوده؟ حقیقتگویی یا گستاخی؟
صف جلو میرود. به محل کنترل گذرنامه میرسم، از آن عبور میکنم، مرد همانجا که هست میماند. بعداً که دربارهی این رویداد تأمل میکنم، به مشکل برمیخورم. مثلاً متوجه میشوم جزئیات ظاهری ناخوشایندش را جدی گرفتهام و از آن به شرارت ذاتی آن مرد تعبیر کردهام. دنبال شخص دیگری میگردم تا او هم از مرد رنجیده یا مورد اهانت قرار گرفته باشد، ولی میبینم تنها کسی که آزرده شده، خودم هستم. احتمالاً روزی دیگر، مردی بسیار مؤدب عهدهدار هدایت مسافران در سالن خواهد بود؛ به سالمندان کمک خواهد کرد، بابت برخوردهای تصادفی پوزش خواهد خواست، برای کسانی که انگلیسی را دستوپا شکسته میدانند اوضاع را روشن خواهد کرد: نمونهی خوبی از شخصیت انسانی به دست خواهد داد و مایهی دلگرمی خواهد شد.
با نقل این ماجرا قصد بروز دارم نگرانی خود را دارم؛ تبعیض و زورگویی علیه افرادی به کار گرفته میشود که میخواهند به کشور من، بریتانیا، قدم بگذارند. عدهی زیادی هستند که از این بابت نگران نیستند. از دید آنها تجربهی من تنها یک چیز را ثابت میکند و آن اینکه من زمانی دیگر، در فرودگاه با مردی گستاخ مواجه شدهام. حتی ممکن است ناخواسته باعث برانگیختن ترحم شنوندگانم نسبت به مرد شوم. من، راوی این ماجرا، میبایست تظاهر کنم تحت شرایط مشابه، میتوانستم بهتر عمل کنم.
در کل فقط از او ایراد گرفتهام. عصبانیترش کردهام؛ شاید تلافی آن را سر نفر بعدی داخل صف، درآورد. اعتراف میکنم عجیبتر از همه این بود که من او را دقیقاً به همان لغزش، یعنی به گستاخی، متهم میکردم. هر کس که این ماجرا را بشنود، دیگر به مشکل اخلاقی گستاخی فکر نمیکند، بلکه فکرش مشغول من میشود. در روایتم دیگر دست بالا را ندارم: حتی ممکن است سرزنش شوم؟ با بیان این نکته –که درستش هم همین است- زمینهای برای درک زاویهدید آن مرد به دست دادهام. در اغلب ماجراهایی که نقل میکنم، اجازه میدهم حقیقت، خود، گویای خود باشد. در این یک مورد، بعید میدانم آن را رعایت کرده باشم.
بنا به همهی این دلایل، ماجرایی که تعریف میکنم، تأثیرگذاریِ لازم را ندارد. وقتی این ماجرا هیچ مزیتی ندارد پس چرا اصرار دارم آن را بازگو کنم؟ پاسخ اینجاست: چون آن را درک نمیکنم. آن را نمیفهمم و حس میکنم نکتهای که آن را درک نمیکنم –صرفاً همین واقعیت درک نکردن- امر قابل توجهی است.
روزی دیگر، فرودگاهی دیگر. این بار موقعیت شفافتر از مورد قبلی است: اخیراً کشور من به خروج از اتحادیهی اروپا رأی داده، و گستاخی امری فراگیر شده. مردم رفتاری تحقیرآمیز با همدیگر دارند و به خود زحمت ظاهرسازی هم نمیدهند. افرادی که لباس کار به تن دارند –کارکنان فرودگاه- جدیت مصنوعی خود را با زشترفتاری نامعمولی اعمال میکنند، بقیهی ما هم با بدگمانی به هم نگاه میکنیم، نمیدانیم از این واقعیت تازه و تصویب نشده چه انتظاری باید داشت، هیچ کس نمیداند دیگری به کدام دسته تعلق دارد. باور کنونی آن است که این موقعیت برآیند خصومت است، اما به عقیدهی من اگر این ادعا درست باشد، باید گفت خصومت از خود آدمها برمیخیزد.
زنی که در بخش نگهبانی مشغول است، سینیهای پلاستیکی خاکستری را یکی پس از دیگری با چنان خشونتی روی نوار نقالهی حمل بار میکوبد که میتوان رفتارش را درخواستی برای جلب توجه قلمداد کرد. هر بار که این کار را میکند نشان میدهد خونسردی خود را از دست داده: مثل حیوانی که از قفس رها شده، خود را آزاد گذاشته. با هر کس که از کنارش میگذرد، بلااستثناء، بدرفتاری میکند، در عین حال طرفحسابش شخص خاصی نیست. ما دیگر افراد مجزا نیستیم؛ ما رمهای هستیم که ترکهی چوپان را متحمل میشویم، سرهامان پایین افتاده و خاموشیم. این زن انگار ناخوش است، صورتش پر از لکههای سرخ شبیه رد زخم است، خشم در حرکات و اندام بیرنگ و رو و بیقوارهاش هم به چشم میخورد، گویی در اشتیاق آن است تا خود را هرطور شده، با درندگی از قیدوبندها خلاص کند.
داخل صف، شخصی که جلوی من ایستاده، زن سیاهپوست خوشلباسی است. یک کودک همراهش است؛ دختربچهی خوشگلی است که موهایش منظم بافته شده. زن دو کیف را که پر از لوازم آرایشی و انواع کرم هستند داخل سینی خود قرار داده، اما ظاهراً چنین چیزی مجاز نیست، تنها اجازهی یک کیف را دارد. زن مأمور، صف را متوقف میکند، آهسته و بیشتاب دو کیف را برمیداد و به صاحب آنها چشم میدوزد.
میگوید: «اینها چی هستند؟ اینجا چه میکنند؟»
زن سیاهپوست میگوید تصور میکرده چون دو نفر هستند، اجازهی حمل دو کیف را دارد. لحنش آرام و مؤدبانه است. دختربچه سرش را بالا گرفته و با چشمان گِردش به زن مامور زل زده است.
زن مأمور میگوید: «تصورت غلط بوده.» لحن گستاخانهای که برای این موقعیت اختیار کرده زننده است. پیداست منتظر بوده تا مچ یک نفر را بگیرد و حالا هم قربانی خود را یافته. سگرمههاش در هم شده، سر تکان میدهد و میگوید: «با اینها جایی نمیروی. از کجا این افکار به سر آدمهایی مثل تو میزند؟»
بقیهی ما شاهدیم چطور زن سیاهپوست را وامیدارد تا کیفها را خالی کند و دور ریختنیها را از میان آنها بردارد. اغلب آنها نو و گران هستند. اگر در شرایطی دیگر بودیم، میشد با آن وسایل آرایشی زنانه، زشتروییِ زن مأمور را -که دستبهسینه و با پوزخند اصرار دارد آنها را نابود کند- دست انداخت. زن دیگر اندامی قلمی دارد، انگشتان لاکخورده و لرزانش بین قوطیها و شیشهها در جنبوجوش هستند. اجناسش را بیرون میآورد، سرش خم شده، لب پایینش لای دندانهایش است. اظهارنظرهای زن مأمور دربارهی آنچه زن دیگر انجام میدهد چنان گزنده است که او را نیمهدیوانه جلوه میدهد؛ اختلالش آمیزهای از قدرت و ضعف است. هیچکس دخالت نمیکند. من هم بهش تذکر نمیدهم و نمیگویم نیازی به گستاخی نیست. در عوض، از آنجا که این روزها موقعیتی مشابه این را زیاد میبینم، از خود میپرسم اگر مسیح بود چه میکرد.
همسفرم نقاش است و در ادب و نزاکت همتا ندارد، متوجه هستم که اغلب به بدخلقی دیگران اهمیت نمیدهد و سرِ دعوا ندارد. از درگیر شدن پرهیز میکند. وقتی نوبت به ما میرسد، زن مأمور به کیفی نگاه میکند که همسفرم در سینی خودش بر تسمه نقاله میگذارد. کیف حاوی تیوبهای رنگ است. در اثر استفاده مچاله و لکهلکه شدهاند، تعدادشان چنان زیاد است که سر کیف باز مانده. زن دست به سینه میایستد. میگوید: «اینها چی هستند؟»
همسفرم پاسخ میدهد تیوبهای رنگ هستند. زن میگوید او اجازه ندارد آنها را با خود به داخل ببرد. همسفرم محترمانه دلیل را جویا میشود. زن میگوید سر کیف باید بسته باشد. همسفرم میگوید: «ولی برای نقاشی به آنها نیاز دارم.»
زن میگوید: «نمیتوانید آنها را ببرید.»
همسفرم در سکوت به زن خیره میشود. یکراست توی چشمان زن زل میزند. کاملا خاموش و ثابت ایستاده. نگاهش حسابی به درازا میکشد. چشمان آبی کمرنگ زن، ریز و ضعیف هستند: تا این لحظه متوجه نشده بودم. دوستم نه پلک میزند و نه نگاهش را به نقطهای دیگر برمیگرداند، زن مجبور میشود برای چندین ثانیه خودش را همان جا که ایستاده شق و رق نگه دارد تا از تکوتا نیوفتد، چشمان ریزش باز مانده و نگرانی در آنها موج میزند. انگار طی آن چند لحظه، لایههایی از وجود زن برداشته میشوند: با نگاه خیرهای که بهش دوخته شده، از تکوتا میوفتد، حالا سربهراه شده. همسفرم همهی توجهش را به زن معطوف کرده، دارم میبینم چه تحول غریبی در زن رخ میدهد. بالاخره صدای همسفرم درمیآید. با ملایمت میگوید: «به نظر شما چه کار کنم.»
زن میگوید: «خب جناب اگر با این خانم همسفر هستید، شاید ایشان در کیفش جا داشته باشد.» هیچ یک از آن دو به من نگاه نمیکنند، هنوز به هم چشم دوختهاند. زن میگوید: «اشکال ندارد؟» پاسخ میدهم: «نه، اشکالش چیست.» کیفم را به دستش میدهم، و زن، خودش رنگها را از آن کیف به دیگری منتقل میکند. میکوشد با دقت و ملایمت این کار را بکند: خیلی زمان میبرد تا کارش تمام شود. سرانجام سر کیف را منگنه میزند و آن را آهسته به سینی نقاله برمیگرداند. میگوید: «حالا خوب شد آقا؟»
حالا که همسفرم کامیاب شده، ازش درخواست میکنم تا از موقعیت استفاده کند و زن را به باد سرزنش بگیرد، نهتنها برای رفتاری که با زن سیاهپوست در صف داشته، بلکه به خاطر همهی خطاهایی که در رفتارش نشان داده؛ و اینکه همسفرم چون مرد است دردسری هم نخواهد داشت، همیشه همینطور بوده. همسفرم مأمور زن را سرزنش نمیکند. مؤدبانه بهش لبخند میزند و میگوید: «خیلی ممنونم.»
زن میگوید: «خیلی بد میشد اگر آنها رو دور میریختم، نه؟» همسفرم میگوید: «بله، بد میشد. از کمکت سپاسگزارم.» زن میگوید: «امیدوارم از سفرتان لذت ببرید آقا.» جامعه به گونهای مؤثر خود را سازماندهی میکند تا حقیقتگویان را تنبیه، خاموش، یا طرد کند. به عبارت دیگر، خشونت و گستاخی چون خدایی دروغین، قلبها را تسخیر میکند. با اینهمه مجازات حقیقتگویان حسرت را به دنبال دارد و ممکن است چنان قوت بگیرد که حس ستایش را برانگیزد، حالآنکه خشونت از نظر میوفتد.
مردم گستاخ هستند به این دلیل که شاد نیستند؟ آیا گستاخی به برهنگی میماند، یعنی حالتی است که باید جلوهی آن را آراست و ملبس نمود؟ اگر با افراد گستاخ مؤدبانه رفتار کنیم، شاید ارج و منزلتشان را اعاده کنیم؛ اینکه افراد گستاخ دستخوش غلیان احساسات میشوند، تنگناهای خاصی را پیش روی حامیان نزاکت اجتماعی میگذارد. این خاصیت همچون یک عنصر رهاییبخش عمل میکند: کارکرد مادهی مخدر را دارد و حس آزادی شکوهمند از زندانبانی نادیدنی را در انسان ایجاد میکند. در تحلیل وقایع شاهد آن هستیم که غالباً گستاخی نقشی در ساختار اخلاقی یک رویداد ایفا میکند: آن را میتوان نشانهی بیرونی یک بحران درونی یا نادیدنی قلمداد کرد. گستاخی به خودی خود بحران نیست. بلکه همچون پیشدرآمدی بر امر شر، و نه تجلی آن، عمل میکند. شیطان در کتاب مقدس موجودی تندخو و گستاخ نیست –معمولاً دلنشین است-، اما خدمتگزاران او گستاخ هستند. این در حالی است که مسیح سنجیده و موجز سخن میگوید. هر کس با مسیح مواجه میشود شاهد است او چطور بیپردهپوشی در برابر گستاخی واکنش نشان میدهد. آزمون عبارت است از تشخیص گستاخی از حقیقتگویی، این آزمون در کتاب مقدس اغلب به ناکامی منجر میشود. بنابراین رویدادی فاقد ابهام –اعمال خشونت- موردنیاز است. ماجرای تصلیب به بزم گستاخان میماند و میزبانان تبهکارش ابداً از عیش کردن در آن چشم نمیپوشند. برای نمونه از عملکرد نابهنجار سربازان رومی پای صلیب نمیتوان هیچ برداشت دیگری جز گستاخی داشت. هر کس که میپندارد مسیح میتوانست خود را از تقدیرش خلاص کند، این آخرین نمونهی توحش درمانناپذیر انسان به او یادآوری میشود. مسیح دربارهی شکنجهگرانش میگفت: «آنها به آنچه انجام میدهند واقف نیستند. بر ایشان ببخشید.»
در انگلستان بحث بر سر درست و غلط بودن نتایج همهپرسی خروج از اتحادیهی اروپا بالا میگیرد. به نظرم این حالت به وضعیت کودکی میماند که والدینش متارکه میکنند. پیشتر یک حقیقت، یک وضع، یک واقعیت وجود داشت؛ حالا دو تا شدهاند. هر یک از دو طرف دیگری را متهم میکند و در بحبوحهی جروبحثها، دیدگاههای نرمشناپذیر، التهاب و پریشانی، ابهام و افراط و ملامت، تنها چیزی که شفافیتی آشکار دارد آن است که یکی از طرفین گستاختر از دیگری است! از نظر من حتی اگر کسی نداند بحث آنها بر سر چیست، باز هم قطعاً به همین نتیجه میرسد. رأیآورندگان بعد از پیروزی تنگنظری مفرطی از خود نشان میدهند؛ کسانی که به طرف دیگر رأی دادهاند را حامی نخبگان لیبرال، خودبین، پیرو منافع شخصی و بیارتباط با زندگی واقعی مینامند. مقامات نخبهی لیبرال، بازندگان نازلی قلمداد میشوند، پنداری انتخابات با مسابقهی فوتبال یکی انگاشته شده. زمانی هم که به نتیجهی انتخابات و پیامدهای آن اعتراض میکنند، فوراً مورد تحقیر قرار میگیرند یا به سکوت واداشته میشوند. طرف برندهی انتخابات طی هفتههای پیش از رأیگیری طوری سخن میگفتند که تصویر یک کودک با مادهی محترقه در یاد زنده میشد: چنانکه یک طفل از میزان خطر و قدرت مواد منفجره بیخبر است. آنها عباراتی چون «میخواهیم کشورمان را به خودمان بازگردانیم» و «بازپسگیری کنترل کشور» را به کار میبردند که معنای واحدی نداشتند و هر تعبیر و تفسیری از آنها مستفاد میشد. حالا معترض شدهاند که مورد سوءتعبیر قرار گرفتهاند و به نژادپرستی، بیگانههراسی و حماقت متهم شدهاند. طالب آن هستند که به بحث خاتمه دهند و جدال لفظی را فروگذارند چرا که در پرتو تحلیلی جزء نگر تنها یک برداشت ناخوشایند میتوان از آن داشت، میخواهند این پیروزی لفظی غیرقطعی را در دست گیرند و برای وضعی خطیرتر آمادگی پیدا کنند. آنها با صراحت تعبیری را به کار میگیرند که امیدوارند کلام آخر باشد، تعبیری که ذاتاً گستاخانه و گزنده است: «شما باختید. با آن کنار بیایید.»
از سوی دیگر دستهی نخبگان لیبرال نظریهای را مطرح میکنند: بنا به باور آنها افرادی که به خروج از اتحادیهی اروپا رأی دادند، حالا از تصمیم خود پشیمان هستند. هیچی بیشتر از افسوس و حسرت طرف مقابل نمیتواند مایهی آرامش خاطر شود. در روانکاوی، رویدادها با آگاهی از عاقبت کار بازسازی میشوند، امکانات درمانی روایت به کار گرفته میشود تا ریشهی رنجهایی که ظاهراً دلیلی برای آنها وجود ندارد آشکار شوند. مقامات لیبرال در بهت به سر میبرند؛ آنها از حسرت و افسوس برندگان صندوق رأی به عنوان تسکیندهندهای برای پریشانی خاطر خود بهره میگیرند، اما از آنجا که نتایج همهپرسی برگشتناپذیر است، این روایت هم از قالب تراژدی برخوردار است.
بازندگان به رغم برندگان پرگویی میکنند. در توضیح ناکامی خود با ظرافت و چیرهدستی عمل میکنند و با معانی اثرگذاری به آن ظرافت میبخشند. سیل یادداشتهای بعد از همهپرسی، در مغایرتی آشکار با سکوت پیش از همهپرسی قرار دارد. نخبگان لیبرال از موجودیت خود دفاع میکنند، اما خیلی دیر! عدهای معتقدند باید بردباری و همدلی نشان داد؛ عدهای دیگر موضوع را به مراحل مختلف اندوه پس از ناکامی ربط میدهند، کسانی هم هستند که هنوز منادی ایستادگی در راه ارزشهای لیبرالیسم هستند. رویدادهای جالبی به منصهی ظهور میرسند اما معلوم نیست هر یک از آنها را کدام طرف رقم میزند. اغلب شاهد آن بودهام که آدمها در حضور موجودات غیرناطق، چون سگ یا مثلاً نوزاد، به نقل رویدادی میپردازند: شاهد خاموش این برونریزیِ کلامی چه کسی است؟ ضمناً فراموش نکنیم در یکی از خیابانهای شهر اسکس واقع در هارلو، یک مرد لهستانی به دست چند جوان سفیدپوست به قتل رسیده است، ظاهراً به این دلیل که مرد به زبان بومی خود سخن میگفته است.
چگونه میتوانیم گستاخی را از حیث اخلاقی توضیح دهیم؟ در میان اعضای جامعه، بچهها به وفور به بینزاکتی و گستاخی متهم میشوند؛ درعین حال بچهها معصومترین افراد جامعه هستند. ما به کودکان میآموزیم روراست بودن در مواردی مثل «این غذا بدمزه است» یا «آن خانم چاق است» عین گستاخی است. افزون بر این به آنها میآموزیم گستاخی است اگر بایدها و نبایدها را زیر پا بگذاریم. به آنها امر میکنیم: «صاف بنشین» یا «برو به اتاقت». بالاخره این عادت به من دست داده که وقتی با کودکانم حرف میزنم، از خود میپرسم آیا با بزرگترها هم به همین طریق حرف میزنم، تقریباً هر بار پاسخم خیر بوده است. همان زمان بود که دریافتم گستاخی در سرشت خود نوعی تخطی کلامی است: میتوان در چارچوب اخلاقی زبان به تعریف آن پرداخت، اثبات آن مستلزم بروز عمل گستاخانه نیست. تحقق عمل گستاخانه، زبان را از نظر میاندازد. همین که عمل از زبان پیشی بگیرد دیگر جایی برای سخن نمیماند. از این رو گستاخی باید کارکرد مرز و قید را برای عمل داشته باشد؛ معادل همان چیزی که اندیشه را از اقدام متمایز میکند؛ در همین برهه است که میتوان عملکرد خطا را بازشناخت و مانع بروز خطاکاری شد. از این رو آیا نمیتوان گفت یک اظهارنظر جزماندیشانه –حتی اگر شنیدنش مشمئزکننده باشد- نوعی رابط علنی و مهم میان عقیده و عمل است؟ گستاخی جنبهای بنیادین در دستگاه ایمنی مدنیت نیست؟ نوعی پادتن نیست که با حضور مسری شر همراه میشود؟
در ایالات متحده، هیلاری کلینتون نیمی از حامیان دونالد ترامپ را «سبد آدمهای رقتبار» نامید. اوایل این تعبیر نظرم را جلب کرد. کلینتون را به خاطر شجاعت و صداقتش تحسین میکردم، و در انتخاب غریب کلماتش میاندیشیدم. «سبد آدمهای رقتبار» شبیه عبارتی از دکتر سئوس است: برای او طبیعی است که آدمهای رقتبار را در سبد جا دهد، بلکه با خوانندگان جوانش شوخی اخلاقی مفرحی کرده باشد. ساک یا جعبه ابداً همان کارکرد سبد را ندارند، تعبیری چون مرداب آدمهای رقتبار هم خیلی شبیه تصورات دانته میشود؛ اما سبد، ظرفی دم دستی و پیش پا افتاده است که آدمهای رقتبار را اسباب خنده میکند، و درعین حال موقعیت سخیف آنها را نشان میدهد. اما فوراً آشکار شد که این تعبیر در مقام اظهارنظری علنی ناکارآمد بوده. سبد به حرف آمد تا خود را تبرئه کند: در این سبد افرادی حضور داشتند که به آنها توهین شده بود. کلینتون مرتکب خطای گستاخ بودن شد. این «سبد آدمهای رقتبار» اصلاً سبد مورد نظر دکتر سئوس نبود، بلکه تعبیری از سر خودبزرگبینی بود که یک مقام نخبهی لیبرال با ادای آن، مرتکب جرم اخلاقی آشکاری چون خوار شمردن ارزشهای انسانی شد. اما رقیب کلینتون به کرّات مرتکب همین جرم شد بیاینکه مجازاتی متوجه او باشد. آیا میتوان گفتار کلینتون و ترامپ را دو نوع گستاخی متفاوت دانست؟
در بریتانیا مردی در یک توئیت نوشته بود: «یک نفر باید آنا سوبری را جو کاکس کند.» این هم شکلی از پایمال کردن اخلاق در زبان انگلیسی است: در ایام پیش از همهپرسی، جو کاکس، از اعضای پارلمان، توسط یکی از ملیگرایان راستگرای افراطی به ضرب گلوله و چاقو کشته شد. «جو کاکس کردن» یعنی قتل زنی از اعضای پارلمان که حامی سایر اعضا در اتحادیهی اروپاست. مردی که این توئیت را نوشته بود، دستگیر شده است. شاید بشود گفت پلیس میکوشد تا بر ابعاد بحرانساز کلامیمان فائق آید. حالا دیگر برای حامیان ارزشهای لیبرال عادی شده که با تهدیدهای مرگبار مواجه شوند. به عقیدهی من تهدید به مرگ، غایت گستاخی است: چنین کلامی را باید معادل اقدام تلقی کرد، در همین نقطه است که دستگاه ایمنی مدنیت به نقطهی شکست میرسد. مادرم اغلب به من میگفت: «میکشمت!» و من نمیدانستم حرفش را باور کنم یا نه. راستش به خاطر عادتی که به رکگویی داشتم بارها او و دیگران را به خشم آوردم. گزندگیِ عباراتی که به کار میبردم، مادرم را برافروخته میکرد. به سادگی مرتکب خطای «سبد آدمهای رقتبار» میشدم، تیزهوشی من با اهانتگری درمیآیخت، باورم بر این بود که زبان به بهترین شکل حق مطلب را ادا میکند.
اگر گفتهی خود را با ظرافت ادا کنید، هیچکس دلخور نخواهد شد، غیر از این است؟ بعدها به این باور رسیدم که مزیت زبان کاملاً در ارتباط آن با حقیقت نهفته است. زبان نظامی بوده و هست که از خلال آن میتوان تمایز تقلیلناپذیر درست و غلط –حقیقت و کذب- را تشخیص داد. صداقت، مادامی که در معنی حقیقی آن درنظر گرفته شود، ابزاری برای درک خیر و شر است.
تا جایی که من خبر دارم مقامات نخبهی لیبرال تهدیدهای مرگبار به زبان نمیآورند. دلیلش آن است که ابزارهای شایستهتری در اختیار دارند؟ آیا آنها هم آرزوی مرگ مخالفان خود را دارند اما هرگز آن را به زبان نمیآورند؟ و اگر چنین تمایلی دارند –البته به سیاقی مؤدبانه، به همان روالی که از یک سفیدپوست انتظارش میرود- آیا رعایت ادب میتواند از شدت گناه آنها بکاهد؟ اما انگار افراد ضد لیبرال اشتیاق خود برای تهدید به مرگ را فارغ از اشکال میدانند. حتی ترامپ در آمریکا، تهدیدی ناآشکار علیه کلینتون به کار بست. در روزنامهها خواندهایم که ترامپ خانوادهی کلینتون را به مراسم ازدواج خود دعوت کرده بود، چه بسا دختران آنها رفقایی صمیمی هستند. همین کافی نیست تا بگوییم این خشونت کلامی امری ناشایست است؟ آیا میتوان آن را معادل کلامی کسی تلقی کرد که نواختن پیانو را نیاموخته و در عین حال میخواهد کنسرتو پیانوی شمارهی سه راخمانیف را بنوازد؟
بیتردید گستاخی این چهرههای اجتماعی برای مخاطبین آنها تسکین بخش و لذتآفرین است. احتمالاً آنچه این چهرهها تجربه میکنند نه خشونتی عینی بلکه نوعی پردهدری روشنفکرانه، یا آزادی از قیدوبندهای زبانی است. شاید این افراد در زندگی خود، دائماً در هیبتی ساختگی عرض اندام کردهاند، اما با کاربرد این مهارتِ تازه -گستاخی- خود را در رأس امور مییابند. بیتردید تهدیدهای مادرم علیه من، از شیوهی سخن گفتن من ناشی میشد. هنگام سخن گفتن با او، تفاوت میان خودم و او را از حیث جایگاه اجتماعی در نظر نمیگرفتم. او زنی خانهدار با تحصیلات نازل بود که زیباییاش به سرعت فروکش کرد، زندگی برای او مراحل تدریجی درک این واقعیت بود که هیچ امر شکوهمندی در انتظارش ننشسته است. برای من غذا میپخت و لباس میشست، حال آنکه من دانشگاه میرفتم و آزاد بودم. با این همه در ذهن من، صاحب قدرتی خارقالعاده بود؛ قدرتش در تیره و تار کردن تصورات ذهنی من، و تخریب چشماندازی بود که از زندگی داشتم. وقتی با او صحبت میکردم، او را فردی ستمپیشه میدانستم و گمانم بر این بود تنها سلاحی که علیه او به کار میگیرم کلمات هستند. اما کلمات درست همان چیزی بودند که خشونت او را برمیانگیختند، چرا که در بطن زندگی خود از آنها محروم بوده است. مساعی او، هویت مادرانهاش، موقعیتی که داشت، همگی او را از امکانات سخن دور کرده بودند. درعوض از خودش داستانی سرهم میکرد و با سادهانگاریها و دروغهایش کفرم را درمیآورد. قصد داشتم با گفتن حقیقت، حرفهایش را تصحیح کنم –شاید فکر میکردم اگر بتوانم با اصلاح سخنانش او را برنجانم، به تفاهم خواهیم رسید- اما حاضر نبود زیر بار اشتباهاتش برود و آنها را اصلاح کند. در آخر هم او بود که با پایمال کردن بنیان اخلاقی زبان، پیروز میدان میشد. به آنچه میگفت اهمیت نمیداد، چه بسا از زبان به نفع خودش سوءاستفاده میکرد، ازاینرو سلاح مرا از من میگرفت و آن را جلوی چشمانم متلاشی میکرد. کلماتی که به کار میبردم را به تمسخر میگرفت، اما من که نمیتوانستم او را تهدید به کشتن کنم. نمیتوانستم بگویم «میکشمت!» چون واقعیت نداشت، آخر من زبان را برای گفتن حقیقت به کار میبردم.
اگر عدم تساوی مایهی تزلزل زبان میشود، بهترین شیوهی سخن گفتن چه میتواند باشد؟
در یک لباسفروشی واقع در لندن، میان ردیف لباسها پرسه میزنم، دنبال لباس مناسب هستم. از همان لحظهی ورودم، فروشنده دنبال من راه افتاده و همهی آنچه را که ظاهراً از سوی مدیریت بهش دیکته شده، برای من تکرار میکند. از اینکه کسی اینطور با من حرف بزند بیزارم، گرچه میدانم فروشنده هم چارهای جز این ندارد. بهش گفتم خودم از پسش برمیآیم، یادآوری کردم اگر لازم شد خبرش میکنم. اما چند دقیقه بعد دوباره پیداش شد.
گفت: «امروز را چطور گذراندهاید؟»
واقعیت؟ روزی پر از تشویش و سرزنشِ خود، دلواپسی برای بچهها، دغدغهی پول، و حالا بدتر از همه مرتکب چنین خطایی شدهام که به اینجا آمدهام، آن هم بر مبنای این خیال باطل که بتوانم برازندهتر شوم، انگار برازندهتر شدن کمکی به حالم میکند.
بهش میگویم: «روز خوبی بود.»
سکوتی کوتاه درمیگیرد، شاید منتظر است تا من هم دربارهی روزی که گذرانده ازش بپرسم، اما چنین نمیکنم.
میگوید: «دنبال چیز خاصی میگردید؟»
میگویم: «راستش نه.»
میگوید: «پس فقط نگاهی میاندازید.»
سکوتی مختصر حاکم میشود. میگوید: «به شما گفته بودم که سایزهای دیگر در طبقهی پایین هستند؟»
میگویم: «بله، گفتید.»
میگوید: «اگر لباسی با سایزی دیگر خواستید از من بپرسید.»
میگویم: «حتماً.» به ردیف لباسها بازمیگردم و میبینم که این گفتوشنود خیالات مرا تشدید کرده، که باعث شده حس کنم زشت و مشمئزکننده هستم و بیش از همیشه به تغییر دادن سر و رویم نیازمندم. یک پیراهن برمیدارم. آبی است. همانطور که توی چوبلباسی است نگاهش میکنم.
فروشنده میگوید: «چه خوش سلیقه. من عاشق آن پیراهنم. چه رنگ دلنشینی.»
فوراً آن را سر جایش میگذارم. کمی دور میشوم. بعد از دقایقی فروشنده را کم کم از یاد میبرم. نظرم به لباسها جلب میشود، فریبندگی غریب آنها در نظرم مینشیند، گرفتاریهایی که به ذهن متبادر میکنند، مصائب عشق را به یاد میآورند. پیراهن دیگری برمیدارم، این یکی شرابیرنگ است و دلانگیز.
فروشنده میگوید: «خدایا، این واقعاً جذاب است. سایزش درست است؟»
سایز روی لباس که درست است. میگویم: «بله.»
میگوید: «آن را برای شما داخل اتاق پرو بگذارم؟ اینطوری راحتتر میشود، نه؟ دستتان آزاد میشود و میتوانید به لباسها نگاهی بیندازید.
برای نخستین بار نگاهش میکنم. صورتی پهن و دهانی گشاد دارد که دائم لبخندی سمج بر آن نشسته است. شاید پهنای لبخندش موجب شده استخدامش کنند. مسنتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم. صورتش چین و چروک دارد، و بهرغم تلاشهایش برای ظاهرسازی، آن دهان، غم و رنجی درونی را برملا میکند.
میگویم: «خیلی ممنونم.»
پیراهن را به او میدهم، میرود. دیگر نمیخواهم داخل فروشگاه باشم. نمیخواهم پیراهن را امتحان کنم. نمیخواهم لباسهایم را درآورم و به تصویر خودم در آینه نگاه کنم. مایلم تا فروشنده برنگشته، بیصدا خارج شوم اما این واقعیت که پیراهن به خاطر من داخل اتاق پرو آویزان شده، مانع بزرگی است. بهعلاوه برای خودش تنوعی است. به سمت آنجا راه میافتم، فروشنده را میبینم که از اتاق پرو بیرون میآید. چشمانش را گرد میکند و دستها را بالا میبرد تا تعجبش را نشان دهد.
بهتزده میگوید: «فکر نمیکردم اینقدر سریع باشید! چیز دلخواه دیگری پیدا نکردید؟»
میگویم: «کمی عجله دارم.»
میگوید: «خدای من، کاملاً میفهمم منظورتان چیست. همهی ما همینطور عجله داریم. هیچ فرصتی برای توقف کردن در کار نیست، نه؟»
اتاقهای پرو خالی هستند. هیچ مشتری دیگری به چشم نمیخورد. فروشنده پشت سر من راه میوفتد و من به اتاقک چارگوشی که لباس را در آن آویزان کرده وارد میشوم. کم مانده دنبالم وارد اتاقک شود که پرده را پشت سرم آویزان میکنم و نفس راحتی میکشم. تصویرم در آینه مبهوت و غریب است. قبلاً هم در چنین اتاقکهای جعبهمانندی با خودم تنها بودهام، این لحظههای مشابه به هم میپیوندند بیاینکه بتوانم آنها را از هم تفکیک کنم. گویی زندگی به بازی تخته میماند، و اینجا دوباره همان نقطهی شروع است، باورم نمیشود که به آن بازگشتهام. لباسهایم را درمیآورم. ناگهان در نظرم غریب میآید که در اتاقی ناآشنا در خیابانی واقع در لندن به سر میبرم. از لای شکاف پرده نگاهم به اتاق پشتی کمنور و نامرتبی میوفتد که درش باز مانده. چند لوله روی دیوار کشیده شده، یک یخچال کوچک، کتری، جعبهی چای کیسهای به چشمم میخورد. یک نفر نیمتنهای را به جارختی آویزان کرده. جلوهگری فروشگاه در نظرم رنگ میبازد، فروشنده بهخاطر طرز برخوردش –رفتار ناخوشایندش، ناتوانیاش در ایفای نقشی که دارد- باید ملامت شود.
میگوید: «چطور است؟»
با لباس زیر آنجا ایستادهام، صدای فروشنده چنان بلند و نزدیک است که از جا میپرم.
«چطور است؟ اوضاع خوب است؟»
متوجه میشوم با من حرف میزند.
میگویم: «خوبم.»
میگوید: «سایزش چطور است؟ سایز دیگری میخواهید؟»
صدای خش خش لباسها و شلوار تنگ چسبانش را میشنوم، درست پشت پرده ایستاده.
میگویم. «نه، راستش خوب است.»
میگوید: «چرا بیرون نمیآیید تا نظر بدهم.»
ناگهان عاصی میشوم. فراموش میکنم که به حال او تأسف بخورم، فراموش میکنم او به اختیار خودش این عبارات را به زبان نمیآورد، فراموش میکنم شاید کارش را بلد نیست. حس میکنم به دام افتادهام، خوار شدهام، حرفم فهمیده نمیشود. حس میکنم آدمها همیشه در کاربرد زبان حق انتخاب دارند، حس میکنم بنیان اخلاقی و خویشاوندی ما به همین اصل بستگی دارد. دلم میخواهد به او بگویم آدمهایی هستند که خود را قربانی دفاع از همین اصل کردهاند. مایلم بهش بگویم اگر همچون افراد انسانی با هم سخن نگوییم، اگر زبان را مثل ابزاری برای تحمیل و اجبار به کار ببندیم، پس قائله را باختهایم.
میگویم: «اصلاً نمیخواهم بیرون بیایم.»
پشت پرده سکوت برقرار میشود. بعد صدای خش خش لباسهایش را میشنوم، دارد دور میشود.
میگوید: «بسیار خب.» حالا با صدایی سخن میگوید که برای بار نخست تشخیص میدهم صدای اوست. صدایی یکنواخت، خونسرد، از آن آدمی است که از خراب شدن اوضاع تعجب نکرده.
لباسهایم را دوباره میپوشم، پیراهن را توی چوبلباسی آویزان میکنم و از اتاقک بیرون میآیم. فروشنده روی زمین خالی فروشگاه، دست به سینه ایستاده و پشتش به من است، از پنجره بیرون را نگاه میکند. ازم نمیپرسد چطور بود یا آیا از پیراهن خوشم آمده و قصد خرید دارم. ازم نمیخواهد پیراهن را به دستش بدهم تا آن را سر جایش آویزان کند. بهش برخورده، و خیلی تعمدی آن را بروز میدهد. بالاخره از بابت بیتابی به تساوی رسیدهایم. خودم پیراهن را آویزان میکنم.
دلجویانه بهش میگویم: «روز خوبی نداشتم.»
دهانش را باز میکند و صدایی درمیآورد. میخواهد چیزی بگوید: دنبال حرفی میگردد، دنبال یکی از آن عباراتی است که بهش دیکته شده، در تقلاست تا خود را از تکوتا نیندازد. مردد و وامانده، نیمچه لبخندی تحویلم میدهد، اما کنج دهانش مثل دلقکها به پایین متمایل میشود. تصورش میکنم که سر شب، اندوهگین به خانه بازمیگردد.
بعدتر وقتی این ماجرا را نقل میکنم و خودم را هم در نقش آدمی بدخواه جلوه میدهم و هم از خودم مایهی مضحکه میسازم، در نظرم چنین نمودار میشود: من که درحال حاضر از فراگیر شدن مقاومتناپذیر گستاخی در جهان نگران هستم و نمیدانم چه توضیحی برای آن وجود دارد، حالا خودم به خاطر حساستیی که به زبان دارم مرتکب گستاخی شدهام، درست همان کاری را کردهام که ازش نفرت دارم، یعنی فردیت انسانی دیگر را نادیده گرفتهام. اما کسی که این ماجرا را برایش بازمیگویم، اصلاً چنین برداشتی ندارد. او فقط ماجرایی دربارهی آزاردهنده بودن فروشندگان میشنود. بهم میگوید: «از این کار آنها بیزارم. کار خوبی کردی واکنش نشان دادی. شاید به مدیرش منتقل کند، بلکه دست بردارند و دیگر کسی آن مزخرفات را نگوید.»
آنچه مسیح به انجام رساند، قربانی کردن خودش بود، بدنش را ابزاری برای ترجمهی کلمه به عمل قرار داد، بلکه شرارت را قابل رؤیت کند. آنگاه که به صلیب کشیده میشد نزاکت خود را قویاً حفظ کرد. حسرت سنگینی بر دل سایرین نشاند. حسرت آنها تا ۲۰۰۰ سال پس از مسیحیت به قوت خود باقی مانده است. از این رو میتوان حسرت را قویترین عاطفه به شمار آورد؟
من و مادرم دیگر با هم حرف نمیزنیم، اما اخیراً بهش فکر میکنم. به واقعیات میاندیشم، به اینکه واقعیات قویتر و شفافتر میشوند، اما دیدگاهها محو میشوند و تحول پیدا میکنند. خلأ ارتباطی میان والدین و فرزند یک واقعیت است. در عین حال نوعی ناکامی است. حسرت برانگیز است. آخرین باری که با والدینم حرف زدم، پدرم حرف خیلی تندی بارم کرد. بهم گفت سرتاپا کثافتم. این را گفت و فوراً گوشی را گذاشت. بعد از آن دیگر ازش خبر ندارم. تا مدتها بعد عمیقاً از آنچه گفته بود در عذاب بودم: برای اینکه پدرم مرا کثافت خوانده بود، سرتاپای وجودم را. گویی موجودیت مرا قلع و قمع میکرد. در عین حال پارهی وجودم بود: بله بود، به این دلیل که حس میکرد میتواند با من به این شکل حرف بزند. من فرزند او بودم: فراموش کرده بود من هم مثل خود او وجودی واقعی دارم. میتوان گفت یک نیمهی کشور، به نیمی دیگر گفته سرتاپای وجودش را کثافت گرفته است. از قصد چنان کلماتی را به کار برده چون میداند طرف مخالفش گستاخی –بیحرمتی کلامی- را به شدت تلخ مییابد.
در نمایشنامهی «فیلوکتتس» به قلم سوفکل، مردی که بیش از همه رنج می برد، همان مردی است که صاحب قدرتمندترین سلاح است: کمانی که نمونهی عالی هدفگیری بهشمار میرود. اودیسهی سنگدل، فیلوکتتسِ مجروح را در جزیرهای رها میکند، تنها ده سال بعد درمییابد جنگ تروا بدون کمان فیلوکتتس به فتح و پیروزی آنها نخواهد انجامید. اودیسه به جزیره بازمیگردد، میخواهد به هر قیمتی شده سلاح را به دست آورد. فیلوکتتس به نوبهی خود ۱۰ سال آزگار را در عذابی جانکاه گذرانده: مقدر شده که فقط بتواند توسط آسکلپیوسِ پزشک در تروا شفا یابد. اما فیلوکتتس بیشتر حاضر است بمیرد تا اینکه با اودیسه بازگردد و کمکش کند. گذشت زمان به آن وضعیت بغرنج هیچ التیامی نبخشیده: فیلوکتتس هنوز نمیتواند از گناه اودیسه بگذرد؛ اودیسه هنوز نسبت به فیلوکتتس حساسیت اخلاقی پیدا نکرده: سومین شخصیت یعنی نئوپتولموس، پسری سادهدل است که برای این بنبست چارهای میجوید و به جنگ و درد پایان میبخشد. اودیسه، نئوپتولموس را وامیدارد تا با فیلوکتتس از در دوستی وارد شود و کمانش را بدزدد، ادعا میکند این قدم برای خیر و مصلحتی بزرگتر برداشته میشود. ازسویی فیلوکتتس ماجرای رنج مرگبارش را برای نئوپتولموس بازمیگوید و همدردی و ترحم او را برمیانگیزد. نئوپتولموس که دچار تردید شده به دو نکته پی میبرد: یکی اینکه هرگز نمیتوان فرمانبرداری را توجیهی برای ارتکاب به خطا قلمداد کرد، دیگر آنکه کمان فقط در حضور خود فیلوکتتس کارایی خواهد داشت. قدرت اخلاقی و نیروی شاعرانگی نهفته در رنج، دو عنصر جداییناپذیرِ حقیقت هستند. نئوپتولموس را برحسب جایگاهی که دارد، میتوان نمایندهی رفتارهای نیک دانست. در این متن نمایشی، مرد محوری ماجرا و مرد گستاخ به همدیگر نیاز دارند، اما بدون مردی که صاحب رفتار نیک است، آن دو هرگز به سازش نخواهند رسید.
«بهش بگو بس کند!» دخترانم کوچکتر که بودند مدام به دست و بالم میپیچیدند. همیشه یکی از آنها کاری را میکرد که دیگری نمیپسندید. به بیان دیگر وضعشان این بود: بهش بگو من بیشتر حق دارم؛ مرا از شر این وضع خلاص کن تا به حال خودم باشم. شاید بتوان گفت آنچه میخواستند قضاوت و بیطرفی بود، اما چنانکه همیشه درمییافتم، بیطرفی آسان حاصل نمیشد. همیشه روایتی که به دست میدادند دو وجه داشت، و من قادر نبودم آنها را یکی کنم. همواره به خود بالیدهام که به بیعدالتی معترضم، و زمانی که در نظرم خطایی در حال وقوع است، نقدم را بیان میکنم. اما شاید تنها کاری که تاکنون کردهام این بوده که جلوی تعارض را بگیرم، بکوشم جهان را به محیطی قابل زیست تبدیل کنم، بیآنکه لزوماً آن را فهمیده باشم.
از این رو چنین به نظرم میرسد که در موقعیت حاضر خوش رفتاری همان چیزی است که باید پیش چشم داشت. راه حل من مؤدبتر بودن است. نمیدانم مزیت آن در چیست: گویا زمانهی خطرناکی برای مؤدب بودن است. ازخودگذشتگی را اقتضا میکند. شاید مستلزم آن باشد که طرف دیگر صورتت را برای سیلی خوردن جلو ببری. یکی از دوستانم میگوید به دوران تزلزل نظم جهانی پا میگذاریم: دو دهه است که همین را میگوید؛ اینکه خوراکمان موش و پیاز گلها خواهد بود، چنانکه پیشتر هم مردم در ادوار انحطاط اجتماعی چنین میکردند. به نقشی فکر میکنم که خوشرفتاری در حلقهی موشخوارها ایفا میکند، به نظرم مهم میآید. به عنوان کسی که هرگز آزمونی را پشت سر نگذاشته، نه قحطی دیده و نه جنگ، نه افراطگرایی و نه حتی تبعیض، و لذا به عنوان کسی که نمیداند درست فکر میکند یا غلط، دلیر است یا بزدل، ازخودگذشتگی میکند یا خودخواهی، درستکردار است یا گمراه، باید بگویم همین که معیاری برای جهتیابی وجود داشته باشد خوب است.
-
برام جالب بود که چقدر دوربین نویسنده فقط روی خودش زوم بود… البته سعی می کرد مثلا بره تو زندگی دیگران و مغز یاروها، ولی سعی اش در حدی که از یک «سفید پوست با ادب» انتظار داشتم ناموفق بود!
این استایل نوشتن رو خیلی توی نویسندگان مشابه ایشون از کشورهای مربوط به امپراطوری بریتانیا دیده ام. صرفا خواستم مشاهدات خودم رو با بقیه سهیم بشم.
درباره نقطه نظرشون هم نقطه نظری ندارم… برای یه خانم مودب سفید پوست که دلش برای مسیح تنگ شده، این روزگار روزگار خوبی برای زندگی کردن نیست.
-
=))))))))))))))))
-
-
داستان خیلی متعصبانه نقل شد…
دغدغه اونا برام جالب بود، اینقدر خوشی هست که چنین ناخوشی کوچکی
راحت خودشو نشون میده. انگار انسان باید اول در یک مکان به شدت بد زندگی کنه و بعد وقتی به مکان بهتری میره، ارزششو درک کنه. -
عالی بود مرسی