پیتر دینکلج : بهتر شکست بخورید

0
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

پس حتی اگر مدت‌ها بعد از اتمام سخنرانیم، توی قلب‌ها و خاطرتون نموندم، حتی اگر الهام‌بخش شما نبودم که به ستاره‌ها و فراتر از اون دست پیدا کنید، حتی اگر همین امشب، بعد از یه لیوان شراب از ذهنتون پاک شدم – با این حرفا می‌خوام به کجا برسم؟ من نمی‌تونم ادامه بدم، ادامه خواهم داد.

سخنرانی‌های کالج معمولاً برای انگیزه‌دادن به آدم‌های جوانی هستند که قرار است وارد بازار کار شوند و هیچ‌چیزی در مورد واقعیت جهان نمی‌دانند. آن هم به واسطه‌ی سیستم آموزشی‌ای که بسیاری معتقدند با آکادمی اژدهاکشی تفاوت خاصی ندارد که یک روز آدمی در اژدها  کشتن تبحر پیدا می‌کند و وقتی متوجه می‌شود در جهان اژدهایی وجود ندارد، تصمیم می‌گیرد فن اژدهاکشی را آموزش دهد و فارغ‌التحصیلانش، به همین ترتیب. ولی اکثر کسانی که برای سخنرانی‌های این مدلی می‌آیند، نیل گیمن، استیون کلبر، کنان اوبراین و پیتر دینکلج ، آدم‌هایی هستند که برایشان در سیستم جایی تعریف نشده بود. یا لااقل در ابتدا چیزی برایشان تعریف نشده و خودشان مجبورند ساختار را به ترتیبی تغییر دهند که مناسب آن‌ها شود. به قولی اول شکافی شبیه خود در جهان ایجاد می‌کنند و سپس خودشان را درون شکاف قرار می‌دهند و چیزی می‌شوند که جهان هرگز نمی‌دانست بهش نیاز دارد. سخنرانی زیر مربوط به کالج بنینگتون، سال ۲۰۱۲ است. پیتر دینکلج در مورد راه سختی صحبت می‌کند که طی می‌کند تا به موقعیت کنونی‌اش برسد.


( پیتر دینکلج گرز[1] به دست، پشت میکروفون می‌ایستد):

ترس برتون نداره! وقتی ده دقیقه قبل از روی سکو اومدن، یکی از دانشجوهای بنینگتون سراغتون میاد و با همچین چیزی که تازه خودش هم درستش کرده غافلگیرتون می‌کنه، بنینگتونی نیستید اگر با خودتون نیاریدش روی سکو.

بن، ممنونم که به من کمک کردی تا وحشت مسلم رو به دل شنونده‌هام بندازم. ولی دیگه باید این رو زمین بذارم، چون من یه بازیگر خیلی ضعیفم، این هم خیلی سنگینه. از وسایل الکی سر صحنه نیست، لعنتی واقعیه. ممنونم بن.

می‌خوام سخنرانیم رو از روی متن بخونم، بدون بداهه‌گویی. پس بخاطر اینکه زیاد پایین رو نگاه می‌کنم معذرت می‌خوام:

متشکرم از مدیر کولمن، برایان کانُور، استادان، دانشجویان، خانواده‌ها، فارغ‌التحصیلان، بعضی از دوستان عزیزم که این همه راه رو از اون شهر بزرگ کوبیدن اومدن اینجا که امشب من رو ببینن و امیدوارم آبروی خودم رو جلوی شما نبرم. و به‌ویژه از شما، فارغ‌التحصیلان سال ۲۰۱۲ متشکرم.

(جمعیت پیتر دینکلج را تشویق می‌کند.)

اینجارو از سر شوخی نوشته بودم «مکث برای تشویق»، و واقعاً هم می‌خواستم بخونمش. پس شما شوخی من رو نابود کردید. بیاید دوباره تکرار کنیم: ۲۰۱۲ [مکث برای تشویق].

۲۰۱۲! عجب! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ۲۰۱۲ رو ببینم. فکر می‌کردم شاید ثابت بشه تقویم مایاها درست بوده. اونجوری پایان دنیا می‌شد بهترین بهونه برای اینکه از شر وظیفه‌ی هولناک سخنرانی جشن فارغ‌التحصیلی نجات پیدا کنم. ولی وایسید! بنا به تقویم مایاهایی که اینجا دارم، کی دنیا تمام می‌شه؟ دسامبر – دسامبر ۲۰۱۲. لعنت!

خب باشه، شاید نباید با فارغ التحصیلایی که مشتاقانه منتظرن تا زندگی جدیدشون رو شروع کنن، درباره‌ی پایان دنیا حرف بزنم.

ولی واقعاً؟ واقعاً؟ از بین اون همه رمان‌نویس، مدرس، نمایشنامه‌نویس، شاعر، هنرمند بصری برجسته و افراد پیشگام در علم، یه بازیگر تلویزیون رو برداشتید آوردید. تازه من شنیدم برای اومدنم درخواست هم دادید. وای بر شما.

می‌دونید چیه؟ خیلی دوست دارم با اونایی که برای من درخواست ندادن، بعداً درباره‌ی مشکلات خاورمیانه و زوال دنیای اقتصادی صحبت کنم. و اونایی هم که درخواست دادید، هیچ دی‌وی‌دی امضا شده‌ای از گیم آو ترونز ندارم که بهتون بدم. ولی بدم نمیاد بعد مراسم توی بار، درباره‌ی عقبه‌ی خاندان تارگرین و لنیستر با هم یه گپی بزنیم.

راستش برای این که راضی بشم به سخنرانی توی یه همچین مراسمی، تمام قوام رو به کار بستم و البته، تشویق‌های اریکا همسرم هم بی‌تأثیر نبود. چون من معمولاً از این کارا نمی‌کنم. در حرفه‌ی من، آدمایی که می‌دونن دارن چی کار می‌کنن، بهم می‌گن کجا بایستم، چطور به‌نظر بیام، و از همه مهم‌تر، چی بگم. ولی شما، من –فقط من‌– و کلمات ویرایش نشده‌م که حالا خودتون می‌بینید چقدر باعث خجالتن، گیرتون اومده.

بذارید فکر کنم. دارم فکر می‌کنم. این توی متن نیست. دارم همینطوری میگم.

بذارید فکر کنم. وقتی که ناامیدانه دنبال پیشنهاد می‌گشتم که چطور برای جشن فارغ التحصیلی سخنرانی کنم، چیزایی که بهم گفتن، اینا بودن:

«چیزی که می‌خوان بشنون رو بهشون بگو.»

«درباره‌ی سالای تحصیل خودت در بنینگتون براشون خاطره بباف.»

«بدون که هیچ سخنرانی اشتباهی وجود نداره.» از این یکی خوشم اومد.

«روده‌درازی نکن.» این یکی از پدر زنم بود.

«بی‌رحمانه صادق باش.»

«بهشون بگو که بعد از فارغ‌التحصیلیت اوضاع چقدر سخت بوده.» بعداً سراغ این یکی میایم.

«یه نگاه به سخنرانی جشن فارغ‌التحصیلی مریل استریپ توی بارنارد بنداز و شبیه اون صحبت کن. تمام.»

به قول بکت: «من نمی‌تونم ادامه بدم، ادامه خواهم داد.»

پس حتی اگر مدت‌ها بعد از اتمام سخنرانیم، توی قلب‌ها و خاطرتون نموندم، حتی اگر الهام‌بخش شما نبودم که به اوج آسمان برسید، حتی اگر همین امشب، بعد از یه لیوان شراب از ذهنتون پاک شدم – با این حرفا می‌خوام به کجا برسم؟ من نمی‌تونم ادامه بدم، ادامه خواهم داد.

راستش، قرار نیست مثل یه پیر پرچونه از دورانی که خودم اینجا گذروندم براتون قصه تعریف کنم. خودتون دست اول از اینجا خاطره دارید و نیازی به خاطره‌های من ندارید.

ولی باید بگم برای من از همین‌جا شروع شد: یه شب به شدت بارونی در ورمونت. سال ۱۹۸۷ بود و من یه دانشجوی آینده‌دار بودم. بارون خیلی شدیدی می‌بارید و برام غیر ممکن بود که بدونم دارم با شخصی ملاقات می‌کنم که بعداً تبدیل به بهترین دوست و همکارم می‌شه. یه سال اولی، که ۱۷ سال بعد من رو به زنی که بعداً همسرم شد، معرفی کرد. من شِرم صداش می‌کنم. چون دلم می‌خواد.

شب دیر وقت بود، توی جاده، درست همینجا کنار بوث‌هاوس بود که علی‌رغم شب تاریک و بارون سنگین، جای زنده‌ای بود. از هر خوابگاهی نور چراغ بیرون می‌زد.

اون موقع من یه بچه اهل نیوجرسی بودم. دبیرستان پسرونه‌ی کاتولیک رفته بودم. قدم ۴ فوت اینطورا بود. وقتی حرف می‌زدم مِن مِن می‌کردم. یه جور شنل مخملی مشکی زنانه پوشیده بودم، با ساپورت مشکی، پوتین و بدون دل و دماغ.

ولی اینجا، توی بنینگتون، انگار که توی خونه بودم. و باید بگم که اصلاً هم اوضاع بهتر نشد. بذارید رُک بگم. هیچ آدم باهوش‌تر و مهم‌تری اون بیرون نیست. هم‌کلاسیا و دوستانتون که اطراف شما نشستن، بهترین چیزی هستن که قراره از این دنیا نصیبتون بشه. بیست و دو سال بعد از فارغ‌التحصیلی بود که یه شب با دوست و رفیق دوران تحصیلم، شِرم، روی تولیدات بی‌شماری که نوشته بود کار کردیم، در تمام مراحل پیشرفت، از توی خونه‌ی خودمون بگیر تا برسی به برادوی.

بروکز، ایان، جاستین، برت، جان، متیو، جیم، شان، هایلا، نیکی و (دبی) همشون هم‌کلاسی‌های دوران تحصیلم هستن. و هنوز هم دارم باهاشون کار می‌کنم. از اینکه همچین رفقایی دارم احساس خوش‌شانسی می‌کنم. خیلی بهمون خوش گذشت اینجا. مردم همیشه به من می‌گن: «با اینکه مدرسه‌ی کوچکیه، ولی چقدر تعدادتون زیاده.» اتفاقاً این موضوع رو دوست دارم به نظرم خیلی هم نکته‌ی خوبیه. دست خودمون نیست. ما آتیش ما تندتر و درخشان‌تره. امیدوارم شماها هم همینقدر آتیش درخشانی به راه بندازید.

فارغ‌التحصیلان، زمانی که من جایی نشسته بودم که شما الان نشستید، نسبت به جاهایی که می‌خواستم برم، کسی که می‌خواستم بشم، و کاری که می‌خواستم بکنم، کلی رویا توی سرم می‌گذشت. چه گروه‌های تئاتری که می‌خواستم با همکلاسیام شروع کنم. چه فیلم‌هایی که می‌خواستم توشون بازی کنم. چه کارگردان‌هایی که می‌خواستم باهاشون کار کنم. چه داستان‌هایی که واسه تعریف کردن داشتم. فکر می‌کردم ممکنه کمی طول بکشه ولی بالاخره نوبت منم می‌شه. وقتی ۲۲ سال پیش اونجا نشسته بودم، چیزی که نمی‌خواستم بهش فکر کنم این بود که فردا قراره کجا باشم؟ فردا باید چه کاری رو شروع کنم؟

پیتر دینکلیج

من سال ۱۹۹۱ فارغ التحصیل شدم. یه سال فوق‌العاده. زمان تجدید حیات فیلم‌های مستقل در این کشور و اجاره‌های مقرون به صرفه در نیویورک بود. من اون موقع تصور می‌کردم می‌تونم با نوشتن نمایشنامه و نقش بازی کردن در فاصله‌ی خیلی خیلی دوری از برادوی، یه زندگی برای خودم بسازم و امیدوار بودم یه روزی در اون فیلم‌های مستقل به بازیگرانی که دوستشون دارم و براشون احترام قائلم ملحق بشم. تلویزیون – چی؟ شوخیتون گرفته؟ نه، حتی بهش فکر هم نکردم. کلاسم خیلی بالاتر از این حرفا بود. بیشتر از اینا برای خودم احترام قائل بودم. گور بابای سوپ اپرا[سریال در پیت]!

پول نقد، حساب بانکی، کارت اعتباری یا یه آپارتمان، از این چیزا نداشتم. فقط قرض و قوله داشتم. قرض و قوله‌ی سنگین و دائمی که هر لحظه بیشتر هم می‌شد.

من هم مثل فردای شما، باید ورمونت زیبا رو ترک می‌کردم. زندگی‌ای که می‌شناختم رو با جوراب و مسواک داخل کوله‌ام جمع کردم و در آپارتمان دوستانم در نیویورک، روی مبلی بعد از دیگری خوابیدم تا وقتی که دیگه نتونستم پول اجاره‌ی «خوش اومدی هم‌اتاقی» رو پرداخت کنم.

کار روزانه نمی‌خواستم. بازیگر بودم، نویسنده بودم. از بنینگتون فارغ‌التحصیل شده بودم. مجبور بودم یه کار روزانه داشته باشم. پنج ماه گرد و خاکای پیانوهای یه پیانوفروشی رو گرفتم. یه سال در املاک یه شیکسپیرشناس کار کردم و علف‌های هرز رو چیدم و لونه‌ی زنبورها رو درآوردم. یه بار هم بی‌کار شدم ولی نه برای مدت طولانی، چون احساس گناهش رو نمی‌تونستم تحمل کنم.

در نهایت تونستم پول اجاره‌ی یه گوشه رو روی زمین آپارتمانی در لُوِر ایست ساید دست‌وپا کنم. ولی هم‌اتاقیم دچار افسردگی شد و غیبش زد. بعداً سر از یه فرقه‌ی مذهبی درآورد. طوری دارم میگم انگار که انگار اوضاع خیلی فیلمی و حماسی بوده. ولی واقعاً اینطور نبود.

کمک می‌کردم تابلوهای نقاشی‌ای رو توی گالری‌ها آویزون کنن که تنها کاربرد تابلوها این بود که به آدم‌ها این حس رو بدن که «من هم می‌تونم یه روزی اینطوری نقاشی کنم.»

و بالاخره بعد از دو سال از این شغل به اون شغل رفتن و از روی این مبل روی اون مبل خوابیدن، یه کاری برام جور شد. به‌عنوان حساب‌دار یک جایی به اسم خدمات آزمایشی تخصصی کار می‌کردم و به مدت شِش سال اونجا موندم. شش سال! یعنی بیشتر از وقتی که بنینگتون بودم.

از ۲۳ تا ۲۹ سالگی. اونجا عاشق من بودن. من بامزه بودم. لباس مشکی می‌پوشیدم، البته بدون شنل و ساپورت. در بخش بارگیری همراه با بچه‌های پست سیگارای بد می‌کشیدیم و به هم می‌گفتیم وای الان چقدر های کردیم. همه همدیگه رو کوتوله صدا می‌زدن. چه خبر کوتوله؟ چی کارا می‌کنی کوتوله؟ چیه انقد خماری کوتوله؟

تقریباً هر جمعه مرخصی استعلاجی می‌گرفتم چون شب قبلش تا دیروقت بیرون بودم. از شغلم متنفر بودم. و چارچنگولی هم بهش چسبیده بودم. بخاطر اون شغل بود که می‌تونستم از پس هزینه‌های جای خوابم بر بیام.

توی ویلیامزبورگ بروکلین زندگی می‌کردم.

(حضار شروع به تشویق می‌کنند.)

آره، الان تشویق می‌کنید. اوه خدایا یه ماشین زمان بفرست. آره، درسته. من توی یکی از این خرپشته‌های صنعتی[2] زندگی می‌کردم که ماهی ۴۰۰ دلار هم اجاره‌اش بود.

رویای مدیریت یه گروه تئاتر همراه دوست و هم‌کلاسیم ایان بل، دیگه توی دلم مرده بود. وارد جزئیات نمی‌شم ولی هیچ‌کدومِ ما از تجارت چیزی سرمون نمی‌شد و تئاتری که داخلش زندگی می‌کردیم نه وسایل گرمایشی داشت، نه آب گرم. بوی چندان خوبی نمی‌دادیم ولی جوونیمون رو داشتیم که جوونی هم خیلی زود تبدیل به پیری می‌شه. حالا خودتون می‌بینید.

پس ایان به سیاتل رفت و من هم به خرپشته‌ام در خیابون بالایی نقل مکان کردم. اونجا هم اونجا وسایل گرمایشی نداشتم.

در سال ۱۹۹۳، زندگی تو خرپشته‌ی صنعتی قانونی نبود. ببینید، نمی‌خوام اوضاع طوری به‌نظر بیاد که انگار باحال بوده، ولی احساس می‌کنم که انگار داره اینطور میشه. این حرفا هم خارج از متن بود.

ولی آب گرم داشتم –آب گرم توی حمام، که یکی از دوستام که یه بار داشت از حمام استفاده می‌کرد، فریاد زد «اینجا دقیقاً بوی کمپ تابستونی میده». حرفش هم درست بود. به دلایلی، تو دل بروکلین، توی دوش من خاک بود – خاک واقعی! و باورتون نمیشه ولی قارچ از خاکش رشد کرده بود. ولی با این حال من در امان بودم.

شرکت تولیدات اطفای حریق مطلوبی درست اون طرف خیابون بود و اونجا همه جور مواد شیمیایی درست می‌کردن که باهاشون آتیش شیمیایی رو خاموش می‌کنن. من از آتیش شیمیایی ترسی نداشتم. چیزیم نمی‌شد. و همه‌ی اون مواد شیمیایی توی هوا هم مهم نبودن. چون سر خیابون، یه کارخونه‌ی ادویه‌جات داشتیم که اونجا ادویه درست می‌کردن و همه چیز رو با بوی خوب زیره می‌پوشوندن. من یه موش فاضلاب داشتم. ولی اونم مهم نبود، چون یه گربه گرفتم. اسمش برایان بود. شباهت اسمیش کاملاً اتفاقی بود.

مادربزرگم یه مبل تختخواب‌شوی صورتی بهم داد. جالبه که هیچ کدوم از دوستام و هم‌کلاسی‌هام دلش نمی‌خواست روی مبل من چتر بشه. پس مبل رو طوری گذاشته بودم تا برایان بتونه ازش بالا بره و از پنجره بیرون رو تماشا کنه.

فقط همون یه پنجره رو داشتم. خودم هم نمی‌تونستم بیرون رو نگاه کنم. چون قدم بهش نمی‌رسید. پس من وسایل گرمایشی نداشتم. دوست دختر نداشتم. چی؟ شوخیت گرفته؟ تازه مدیر برنامه هم نداشتم. ولی یه گربه به اسم برایان داشتم که برام از دنیای بیرون می‌گفت. و به مدت ۱۰ سال اونجا موندم. نه، دلتون برام نسوزه. آخرش خوشه.

وقتی ۲۹ سالم بود، به خودم گفتم کار بازیگری بعدی‌ای که پیش اومد، مهم نیست دستمزدش چقدر باشه، از اونجا به بعد، هر چی هم که بشه، با کله قبول می‌کنم. خلاصه از خدمات آزمایشی تخصصی استعفا دادم. دوستام خیلی توی ذوق‌شون خورد، چون وقتی اونجا کار می‌کردم پیدا کردنم خیلی راحت بود – سر کار تنها جایی بود که اینترنت داشتم. اون موقع تازه شروع عصر اینترنت بود.

و حالا دیگه من نه اینترنت داشتم، نه تلفن و نه کار. ولی یه اتفاق خوب افتاد.

یه نقش توی یه نمایشنامه بهم پیشنهاد شد به Imperfect Love. دستمزدش کم بود. که منتهی شد به یه فیلم به اسم 13 Moons از همون نویسنده، که منتهی شد به نقشای دیگه، که منتهی شد به نقشای دیگه. و از اون موقع تا حالا بازیگرم. ولی من نمی‌دونستم همچین اتفاقی می‌افته. در سن ۲۹ سالگی، وقتی پردازش اطلاعات رو کنار گذاشتم، وحشت‌زده بودم.

ده سال زندگی تو جایی که وسایل گرمایشی نداشت. شِش سال سر کاری که احساس می‌کردم توش گیر افتادم. شاید از تغییر می‌ترسیدم. شما چطور؟

پدر و مادرم پول چندانی نداشتن. ولی تقلا کردن تا من رو به بهترین مدارس بفرستن. و یکی از مهم‌ترین کارایی که برام انجام دادن –و فارغ‌التحصیلان عزیز، شاید از شنیدن این قضیه خوشتون نیاد– این بود که به محض فارغ‌التحصیلی‌ام، من رو به حال خودم گذاشتن. از نظر اقتصادی دیگه نوبت من بود.

(جمعیت شروع می‌کند به تشویق کردن.)

این پدرا و مادران که دارن تشویق می‌کنن، ولی فارغ‌التحصیلا تشویق نمی‌کنن.

ولی این قضیه باعث شد گرسنه بشم. به معنی واقعی کلمه، گرسنه. دیگه جای تنبلی نبود. الان من خیلی تنبلم، ولی اون موقع، نمی‌تونستم باشم.

پس در سن ۲۹ سالگی، من همراه بازیگران، نویسنده‌ها و کارگردان‌هایی بودم که اون سال اول، اون روز اول بعد از دانشگاه، می‌خواستم باهاشون کار کنم. در کنار اونا بودم و همچنان هستم.

بقیه‌ی زندگیتون رو طوری بچینید که به سطح خواسته‌های شما برسه. دنبال لحظات تعریف‌کننده نگردید، چون هرگز از راه نمی‌رسن. خب، البته تولد بچه‌تون فرق می‌کنه. اون یکی رو بی‌خیال، همش شِش ماهه. اتفاقی بود که زندگی خودم رو تا ابد تغییر داد و منحصربه‌فردترین لحظه‌ی عمرم شد. ولی دارم درباره‌ی بقیه‌ی زندگیتون حرف می‌زنم و از اون هم مهم‌تر شغلتون. لحظه‌ای که شما رو عوض می‌کنه، همین الان هم رخ داده. و دوباره هم رخ خواهد داد. و خیلی هم سریع می‌گذره.

پس لطفاً یکدیگر رو همراه خودتون بیارید. هر کسی رو که بهش نیاز دارید، در این اتاق نشسته. اینا آدمای بی‌نظیرتر و مهم‌ترن.

ببخشید این رو می‌گم، ولی دوران بعد از فارغ‌التحصیلی مزخرفه. واقعاً هست. منظورم اینه که، نمی‌دونم، حداقل برای من که اینطور بود. تجربه‌ی دیگه‌ای محض مقایسه ندارم.

البته شاید از خواسته‌هاتون منحرف بشید. ولی یه روزی میاد که دنیا به کام شما می‌شه. بهم اعتماد کنید. توازن برقرار می‌شه. درست مثل وقتی که تازه به این کالج اومده بودید و در نهایت توازن براتون برقرار شد. فقط سعی کنید مثل من لفتش ندید که تازه توی سن ۲۹ سالگی این توازن رو پیدا کنید. اگر هم اینطور شد، اصلاً اشکالی نداره. بعضی از ماها هیچ وقت پیداش نمی‌کنیم. ولی شما پیداش می‌کنید، بهتون قول میدم. شما اینجایید که خودش به تنهایی قدم بزرگیه. شما توازنتون رو پیدا می‌کنید، یا همینی که الان دارید رو ادامه میدید.

من اون روز داشتم در مرکز شهر منهتن قدم میزدم که گروهی از چند خانم جوون و مهربون بهم نزدیک شدن. نمی‌خواد شلوغش کنید. راستش یه‌جورایی داشتن تو خیابون مشتاقانه دنبال من می‌دویدن. وقتی با نفسای بند اومده به من رسیدن، واقعاً – نمی‌دونستن چی بگن، یا نمی‌دونستن چطوری حرف بزنن. ولی معلوم شد که از سال اولی‌های NYU هستن. و دانشجوی تئاتر موزیکال بودن. جان شما راست می‌گم! دانشجوی علوم پایه نبودن. داشتن دنبال من می‌دویدن به‌هرحال.

ازشون پرسیدم: «تو چه موزیکالایی کار می‌کنید؟»

یکیشون سرش رو انداخت پایین و گفت: «ما اجازه نداریم سال اول تو نمایشی باشیم.»

اونا داشتن مبلغ زیادی هزینه می‌کردن برای اینکه کاری که عاشقش بودن رو انجام ندن.

فکر می‌کنم گفتم: «خب، صبر داشته باشید.» ولی چیزی که باید می‌گفتم این بود: «صبر نکنید تا بهتون بگن آماده‌اید. برید سراغش. آواز بخونید یا سریعاً به بنینگتون انتقالی بگیرید.»

وقتی من اینجا به مدرسه میومدم، اگر یه سال اولی می‌خواست بنویسه، کارگردانی کنه و توی موزیکال خودش بازی کنه، سریعاً چراغا رو هم خودشون براش آویزون می‌کردن.

من حالا این داستان رو گفتم، چون دنیا شاید بگه شما فعلاً اجازه ندارید فلان کار رو بکنید. شخصاً مدت زیادی توی این دنیا صبر کردم تا به خودم اجازه‌ی شکست خوردن دادم. لطفاً حتی زحمت اجازه گرفتن هم به خودتون ندید، حتی زحمت اینکه به دنیا بگید آماده‌اید رو هم نکشید. فقط نشونش بدید. کاری که باید رو بکنید.

به قول بکت: «تلاش کردی. شکست خوردی. اشکالی نداره. دوباره تلاش کن. دوباره شکست بخور. بهتر شکست بخور.»

فارغ‌التحصیلان سال ۲۰۱۲ بنینگتون، دنیا مال شماس. با همه مهربان باشید و شب رو شکست بدید.

از دعوت شما ممنونم.


 

[1] Flail

[2] Industrial Loft: واحدهای صنعتی سابق که آن‌ها را به مکان‌های مسکونی تغییر کاربری داده‌اند.

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مترجم: فرنوش فدایی
مشاهده نظرات

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • مجله سفید ۳: پری‌زدگی

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید
  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • مجله سفید ۱: هیولاشهر

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید