ویلیام گیبسون: ماشین زمان کوبا
در این مقاله گیبسون سعی میکند با نگاهی انتقادی به ماشین زمان دلیل از دست رفتن علاقهاش به علمیتخیلی سنتی که در مورد پایان جهان هشدار میدهند را توضیح دهد.
علمیتخیلی و تاریخ را همه در یک فصل آموختم.
سر راه رفتن به دبستان از کنار خانهای آجری عبور میکردم هر روز. توی زیر زمین این خانه که توی شهری کوچک از متعلقات ایالت ویرجینیا بود، من تاریخ را یافتم.
خانه متروکه بود منتها از ظواهرش به وضوح برمیآمد که در دست تعمیر است و گذر ارواح بهش نیفتاده و برای همین تا پیش از آن هرگز توجه مرا به خود جلب نکرده بود. یک بعدازظهر اما دیدم که کارگر آوردهاند و قرار است تعمیرات کنند. از فرصت استفاده کرده به زور خودم را از لای تختهچوبهای دم در تو کردم و دست به عملیات اکتشاف همان چند اتاق سرد و خالی زدم. توی یکی از این اتاقها به چمدانی آبدیده و کهنه برخوردم که با دیدنش بسامد ضربان قلبم بالا گرفت. شجاعت به خرج دادم و بازش کردم و تویش چند لیتوگراف کهنه پیدا کردم که دیگر محو شده بودند و حالا که این خاطره را توی ذهنم باززایی میکنم میگویم که تصویر هواپیما بودند ولی نه شبیه هواپیماهایی که میشناختم. قدیمی بودند برای دورهی دیگری بودند تماشایشان مرا مجذوب میکرد و در عین حال از نگاه کردن بهشان وحشتزده میشدم. همینطور که نشسته بودم و لیتوگرافها را نگاه میکردم، حس کردم انگار اطلاعات مثل تیغهی برندهی شمشیر دارند توی مغزم فرو میروند. خردهتصویرها، ریزههای اطلاعات، به هم چنگ میزدند توی ذهن من تا لاجرم تصویری بزرگتر بسازند از کلیتی غیر مترقبه. انگار لمس پوستم با عکس باعث شده بود اطلاعات با اسمز وارد مغزم شوند. میدانستم که یک جنگی در کار بوده منتها این که کی و کجا یا طرفین درگیرش که بودند در ذهنم جایی نداشت. آدم بزرگهایی که دستاندرکار تربیت من بودند گاهی گذری و خیلی کلی اشارههایی به «جنگ» کرده بودند و توی ذهن من تصویری کلی از جنگی وجود داشت که در گذشتهای موهوم احتمالاً در جهانی دیگر یا خط زمانیای دیگر رخ داده بود. هم کمیک در مورد جنگ خوانده بودم و هم اسباببازیهای جنگی داشتم ولی واقعیت جنگ به مثابه یک چیزی که توی گذشتهی دنیای واقعی که من جزوش بودم رخ داده باشد و قابل لمس باشد، برای من بیگانه بود. توی چارچوب واقعیت جهان من درک نمیشد.
جنگ جهانی دوم را توی شکم آن چمدان پیدا کرده بودم. تاریخ را کشف کرده بودم یا تاریخ مرا کشف کرده بود و حالا دیگر من یک آدم دیگری بودم و هیچ راهی هم برای برگشتن به آدم قبلی نبود.
علمیتخیلی را توی قفسههای فروشگاههای مختلف ولی کشف کردم. از کمیک ماشین زمان شروع کردم که طبق ادعای ناشر قرار بود مرا به متن اصلی ولز رهنمون کند که همینطور هم شد. موقعی که ۱۹۶۰ فیلم جرج پال را توی سینما دیدم، ماشین زمان یک بخشی از داستان شخصی من شده بود و پیش خودم مخفیانه اینطوری حس میکردم که توی کل این سینما هیچکس اندازهی من این فیلم را نمیفهمد.
یک چیز مخفیانهی دیگری هم داشتم. یک دفترچه آبی اسبی خطدار که تویش طراحیهای ماشین زمان خودم بود. تا جایی که یادم میآید بیشتر شبیه طراحی کلاسیکهای اولیهی ماشین زمان بود تا ماشینی که توی فیلم پال بود. طراحیهای کلاسیک به مدل اتمی بور شباهت داشتند ولی طراحیهای من مستقلاً ماشین را کرهایطور تصویر کرده بود که لایههای متعددش به روشهای ناممکنی بر روی هم سوار بودند و من نمیتوانستم تصور کاملی از ماشین در حال کار کردن توی ذهنم ایجاد کنم منتها این مدارها و صفحات کرهای قرار بود به ماشین امکان سفر در سه بعد مختلف را به طور همزمان بدهد. به خودم میگفتم که اگر بتواند در سه بعد به طور همزمان حرکت کند دیگر حل است. یعنی پیش خودم اینطوری بودم که سفر در زمان هم یک چیز جادویی است در مایههای بوسیدن آرنج. از نظر تئوریک کاملاً ممکن بود. منتها انگار پیش خودم عهد کرده بودم که این باور را پیش خودم نگه دارم و جایی اعلامش نکنم. زیادی برایم شیرین بود تصور ممکن بودنش که تا یک بوسه بر آرنج بیشتر باهام فاصله ندارد. حالا که دارم در مورد این قضایا مینویسم متوجه میشوم که هیچ ماجراجویی سفر-زمانیای توی ذهنم نداشتم. پیش خودم نمیگفتم بریم فلان پارادوکس را از نزدیک تجربه کنیم ببینیم چند چند است. یادم نمیآید هیچ وقت میلی به کشف گذشتهی جهانی که تویش زندگی میکردم نشان داده باشم، یا کنکاش آیندهاش. چیزی که میخواستم جهان کتاب ماشین زمان بود. باغ مورلاکها. کابوس ویکتوریایی آیندهکاوانهی ولز برای من به جهانی فانتزی و خواستنی بدل شده بود. جهانه آنقدر توی آینده بود که دیگر دستنایافتنی بود و ورای تاریخ و اگر تاریخ میشد رنگ واقعیت عینی به خودش میگرفت. اگر تاریخ میشد به کابوسی بدل میشد که ازش رهایی نامحتمل بود.
تاریخ همیشه در جریان بود. این چیزی بود که توی آن زیرزمین ۱۹۶۰ یاد گرفتم.
کشف جنگ جهانی دوم و علمیتخیلی من را کرده بود یک اسفنج که هی داشت تاریخ معاصر را توی خودش میمکید. بیشتر علمیتخیلی آمریکایی که میخواندم که برای دههی چهل و پنجاه بودند خودشان یک بخشی از تاریخ شده بودند و برای خواندنشان آدم باید یک فیلتر تحمل زمانپریشی نصب میکرد توی سرش. وقایعنگاریهای آیندهی پدرومادردار هاینلاین را که ته کتابهایش مینوشت با دقت مطالعه میکردم و آنجاهایی که از تاریخ به معنیای که من میشناختم فاصله میگرفت را شناسایی میکردم. سعی میکردم زمانپریشی را عین خرده استخوان از بافت داستان بکشم بیرون و با مهندسی معکوس، تاریخ واقعی آن دوره را درک کنم. به خصوص با علم به این که این نویسندهها کجاها راه را توی آیندهنگریشان غلط پیموده بودند.
توی چمدان دیگری این بار توی زیرشیروانی خانهی خودمان جنگ اول را پیدا کردم. این یکی تویش طومارهای فرخوردهی روزنامه بود که توش اسم کشتههای شهر را نوشته بود. اما از آن خوشمزهتر یک کلت اتوماتیک ۱۹۱۱ بود که همچین غلفتی ولو شده بود توی چمدان و زنگ گوشههایش را کمی خورده بود.
یکشنبهشبها مینشستم مستند سیبیاس را نگاه میکردم و مست صدای غربمیانهای والتر کرونکایت میشدم که به موجهترین لحن ممکن هرجومرج کاستیناپذیر و حیرتانگیز واقعیت تاریخی جهانی که نرمنرمک برایم ملموس میشد که من هم بخشی ازش هستم را حکایت میکرد. در مورد روز پیروزی میگفت و اردوگاههای کار اجباری نازیها و بمب اتم و جنگ سرد. با این دوتای آخری لحن فروخوردهی کرونکایت و وحشت از تاریخ(یا علمیتخیلی به مثابه تاریخ؟) من به هم گره میخورد و تاریخ دیگر هیولایی بود که میآمد ما را بخورد.
دیگر وقتی به مدرسه میرفتم، از کنار خانهای که جنگ دوم را تویش کشف کرده بودم میگذشتم، به ادارهی پست میرسیدم که جلویش تابلوی زرد و سیاه دفاع غیرنظامی به چشم میخورد که نشاندهندهی محل پناهگاههای فالاوت[فروریزش هستهای] بود. آژیرهای هشدار جنگ را به صورت مداوم تست میکردند و یک چیز دیگری را هم در کنارش مرتباً تست میکردند که اسمش «سیستم» بود. اولین رادیو ترانسیستوری که خریدم دو تا علامت یکشکل داشت که نشاندهندهی فرکانسهایی بود که دفاع غیرنظامی برای پخش پیامهایش در صورت حملهی اتمی ازش استفاده میکرد.
ولز رهاییبخش و نوادههایش که افسار خط زمانی را دریده بودند و دستوپای تخیل مرا برای بالا پایین رفتن توی تاریخ باز کرده بودند، به جنگ جهانی سوم و پایان تمدن برخورد کرده بودم.
ولز خیلی قبل از من به پایان تمدن رسیده بود. تمام طول زندگیاش این تصور هی بهش برگشته بود و پنجه انداخته بود دور گلویش، تصور فاجعهای محتوم و سقوط نظاممند تمدن به واسطهی بشریتی نابالغ که برای مقاومت در برابر نابودی همهجانبهی جهان مدرن و پیشرفت تکنولوژی نداشت، هرچند که این نابودی موقت باشد و از لاشهاش تمدن دیگری برخیزد. پیش خودم فکر میکردم که ولز فلکزده هر دو جنگ را به چشم دیده و تمام مدت منتظر نابودی تمدن بوده. اواخر عمرش که انرژی اتمی به صورت سلاحی جنگی مورد استفاده قرار گرفته، انگار مهر تأیید زده بر همهی فوبیاهایش. پایان چقدر به چشم ولز نزدیک بوده.
در ۱۹۰۵ تصورش این بوده که پایان با هواپیماهایی از راه میرسد که روی سر مردم غیر نظامی بمب خالی میکنند. بعد بمبباران لندن را به دست زپلینهای آلمانی به چشم دیده و پیشرفت آلمانیها در موشکسازی. توی دنیای ماشین زمان، جنگ یک مفهوم مشمول زمان است و در شکم تاریخ به خاطرهای فراموششده بدل شده که به نفع جامعهای امن و منطقمحور جای خود را به مفاهیم دیگر داده است.
منتها برای منی که توی گرمگرفتن جنگ سرد هر لحظه مترصد این بودم که آژیرها به صدا در بیایند و ما را به زیرزمین ادارهی پست بکشانند اینها چه توفیری داشت؟ وقتی کتاب پت فرانک، «افسوس، بابل» را(کتابی پرفروش که شهر کوچکی در فلوریدای پساجنگ-هستهای را به نمایش میگذاشت) سریال تلویزیونی کردند، دیگر کابوسهایم پا توی واقعیت گذاشته بودند. یک چیزی شبیه به آن جملهی قصار سارتر شده بود که جهنم دیگر مردمانند. بخشی از آن ابر وحشتی که تمام مدت من را توی بغل خودش داشت خفه میکرد این بود که پسفردای فالاوت همین همسایههای خودمان میشوند مورلاکها و من باید باهاشان بجنگم. حالا دیگر ماشین زمان ولز برایم به راه فراری مطمئن تبدیل شده بود. با تمام وجودم مشتاق تلاقی بیامان رنگها و پرتاب شدن به جلو در زمان بودم که: «شب در روز فرو میرفت به سان پر زدن بالی سیاه.» میخواستم به جلو پرتاب شوم و هرآنچه که تاریخ برایم در چنته داشت را پشت سر بگذارم و در طرف دیگر جنگ و بدبختی و مرگ فرود بیایم. بمبافکنهای زنگارگرفتهی جنگ-دومطوری را همچون روز میدیدم که گردوخاک هستهای رویشان مینشست و آسمان بالای سرشان به شعلهی انفجار با وضوح مرگباری میدرخشید. نمیفهمیدم آن پایانی که ولز برای جهان نوشته بود، از هر آنچه من در تصوراتم به عنوان پایان کار آمریکا تصور میکردم صحت و دقتش بیشتر است. مالیخولیای لذتبخش متناقضنمایی که بر باغ ایلوی حاکم است از جهان زیرین مورلاکها نشأت نمیگیرد و در ضمن هیچ ربطی به همزیستی قبیحی که با اربابان سابقشان برقرار کردهاند ندارد که مربوط به چگونگی آن نابودی خودآگاهانه و همهجانبهایست که ولز برایمان به تصویر میکشد. نویسندههای پیش و پس از ولز نابودی را به نمایش ویرانههای سازههای آشنای بشری خلاصه کردهاند ولی کمتر کسی از ایشان به چنین درجهای از ظرافت در نمادگرایی و واقعگرایی ماتمزده رسیدهاند که ولز بهش در قصر چینیهای سبز مییازد. خرابههای قصر چینی سبز در واقع بازماندهی کنسینگتون هستند که ولز در جوانی درش به کسب علم پرداخته و عصارهی امیدش به آینده در آن نهفته. همهی مایهی تفاخر جامعهی ویکتوریایی توی این نماد خلاصه شده که سالیان درازی از نابودیاش میگذرد. نه بهخاطر جنگ که بهخاطر بازگشت تکاملی گونهی بشر که نمیتوانند پایان کار را و سرنوشت محتوم را ببینند. ولز که سوسیالیسم را راه چاره نمیبیند، مخالف معکوسش را راهی مسلم به نابودی میداند: «هزاران سال پیش، هزار نسل پیش از این، آدمی به برادر خودش همینقدری اعتماد داشت که این آسمان بالای سرش. حالا برادرش به خانه برمیگردد. و دیگر خودش نیست.»
دست آخر مشخص میشودقصر چینی سبز خرابههای یک موزه است. یک قوطی کبریت محفوظ در جعبهی خلع تنها چیزیست که مرد از موزهی بشریت با خودش به غنیمت میبرد. مردهریگ تکنولوژی مخلوع بشر. نور و نابودی همه جمعآمده توی بستهای به اندازهی کف دست. کبریت و کافور و میلهپارهای سنگین و مخروبه از ماشینی بینامونشان با کارکردی نامتعین که هم نقش اهرم را دارد و هم پتک.
مرد با ابزار اسلافش از موزه پا به بیرون میگذارد: آتش و چماق.
من هم اسلحهی باستانی خودم را داشتم و خموده در مخفیگاههای تاریک خودم به خودم آموزش دادم که چطور تکههای تنش را از هم جدا کنم این تهماندهی وحشتآور رازآلودهی غیرممکن تاریخ را. تکههای بدنش را روغن میزدم و توی خردهپارچه جدا از هم نگه میداشتم. توی ویرجینیای ۱۹۶۰ پیدا کردن فشنگ مثل آب خوردن بود. فشنگهایی سنگین با شکمهایی به کلفتی انگشت به رنگ سکهی مسی تر و تازه.
اسلحه را داشتم همانطور که مسافر زمان قوطی کبریت و چماق دستسازش را داشت هرچند نه آنطور هدفمندانه. از آن موزهی مخروبه با نقشهای در سر قدم به بیرون میگذارد و من تنها وحشتی جهانی روی کمرم سنگینی میکرد که هر آینه به صورت موشکی هستهای و پایان تاریخ بر سرم خراب میشد و من تنها میخواستم روی یک چیزی کنترل داشته باشم.
سه سال از کشف تاریخ من میگذشت که اعلام کردند شوروی موشکهایش را به سمت کوبا گسیل داده. میدانستم که برخورد من با تاریخ به منزلهی موجودی در بطن آن، لحظات پایانیاش را طی میکند و پایان کار بشریت بر سر دست است.
در مقدمهی ویراست ۱۹۲۱ کتاب دیگرش، «جنگ در هوا» ولز چنین در باب جنگ اول(یا به قول آن زمان جنگ بزرگ) مینویسد: «مصیبت در روز روشن روی تنمان رژه میرفت اما همه منتظر بودند که یک نفر دیگری جلوی پیش آمدنش را بگیرد. پشت سر آن مصیبت، باقی در رژهاند.» و در مقدمهی ویراست ۱۹۴۱ تنها توانست این جمله را اضافه کند که: «از خوانندهی این سطور میخواهم حقیقت آن هشدار پیشین را دریابد که بیست سال از نقطهی انعقادش میگذرد. به این مقدمه چه میشود اضافه کرد جز وصیتنامهام. و آن دم که موعد بازخوانیاش لاجرم فراهم آید یک جمله بیشتر نیست: «ای احمقهای ملعون من که بهتان گفتم.»
بخش ایتالیک متن کار خودش است: پیشگوی مرگبین خسته ویکتوریایی آشنا به تکنولوژی که بهپیشآمدن قرن بیستم را به چشم میبیند که با کولبار حیرتانگیز تغییر میآید و بساطش را بر پشتوانهی مغزهای یاروهایی که خطآهن بریتانیا را علم کردهاند و امثالهم پهن میکند. این ایتالیکها به دست آیندهنگری دگرجهانی نگاشته شده که همهی عمرش در بیصبری مولود این وحشت نابودی بشریت است و تصورش از آیندهی جهان را مخدوش دست آدمهای احمق و پاییندست در مراتب فرگشت مییابد. و این ایتالیکها همین الان هم در بین ما هستند هرچند سالهاست که از خواندن علمیتخیلیهایی که تصویرشان میکند سر باز میزنم.
یک جورهایی شاید یاد گرفتم به این دست ایتالیکها اعتماد نکنم به خصوص وقتی جهان در اکتبر ۱۹۶۲ به پایان نرسید. حتا درست در ذهنم نیست که چطور فاجعهی موشکی کوبا به پایان رسید. وحشت من و همهی جهان در آن لحظه به اوج خودش رسید. و سپس وحشت فروکش کرد و تاریخ جاری شد و آنقدر به پیش رفت که گاهی کودکی خود من آنقدر دور به نظرم میرسد که کودکی ولز و بسا چیزها در این فاصله دستخوش تغییر شده.
تقریباً همان موقع بود که همزمان با فروکش کردن علاقهام به علمیتخیلی، اعتمادم هم بهش رو به خاموشی گذاشت. صدای هنری میلر و ویلیام باروز و جک کروآک و صداهایی از این دست که توی گوشم چیزهایی از جهانی متفاوت از جهان علمیتخیلی زمزمه میکردند به گوشم خوشتر آمدند و مرا به مقصد جالبتری رهنمون میشدند و علمیتخیلیهایی همنوا با اینها را ترجیح دادم. و شاید همان موقع کشف کردم که تاریخ از هر دست، چه مکشوف چمدانهای کهنه و چه هر شکل دیگری ازش، خودش یک جور ادبیات گمانهزن است. گوی میدان تعابیر هر دم متغییر و اکتشافاتی که خدشهناپذیریاش را زیر سوال میبرند.
ونکوور، هشتم آگوست ۲۰۰۴
-
بسیار جالب بود.
ممنون
گیبسون رمانی به اسم “آینده به سان کابوس” داره. در موردش اطلاعاتی دارین؟ اگه ترجمه ای داشته باشین ممنون میشم در اختیارم بزارین.
با تشکر-
والا فکر نمیکنم ویلیام گیبسون همچین رمانی داشته باشه … شاید یه گیبسون دیگهس مثلا؟
حالا خلاصه این ویکیپدیای گیبسونه …
https://en.wikipedia.org/wiki/William_Gibson#Literary_career
-