چرا هیولا را آفریدیم؟

4
این مطلب به بوک‌مارک‌ها اضافه شد
این مطلب از بوک‌مارک‌ها حذف شد

هیولا حوزه‌­ی اساطیر را از وجودش لبریز کرده‌. در اساطیر ‌هاوایی انسان­‌هایی وجود دارند که روی کمرشان «دهان کوسه» روییده. در اساطیر بومیان استرالیا، موجودی با تن انسان، سر مار و پاهایی که به بازوهای مکنده اختاپوس ختم می‌شود وجود دارد. دراساطیر آمریکای جنوبی، جگوارینه را می‌­توان ‌یافت. در اساطیر بومیان آمریکای شمالی می­‌توان سرهای پرنده، عقاب­‌های انسان‌خوار، جغد‌مردهایی درنده، آدم‌خوارهای آبزی، مارهای شاخدار، لاک‌پشت‌­های غول‌پیکر، خفاش‌­های هیولاسان و حتی زالویی انسان‌خوار که جثه‌­ا‌ی به به بزرگی‌یک خانه دارد را  پیدا کرد. در اساطیر ‌یونان نیز از طرفی به پلی‌فموس(Polyphemus)، غول تک چشم آدم خوار بر می­خوریم، از طرفی به میناتور(Minotaur) – که گاو-مردی دورگه است که قربانی‌­هایی که در هزارتویش رها می­‌شده‌­اند را می­‌خورده – و از طرف دیگر به سکیلا(Scylla) ؛ مار بزرگ شش سری که کمبرندی از سرهای سگان به تن دارد و برای گوشت انسان له‌له می‌­زند.

هیولا حوزه‌­ی اساطیر را از وجودش لبریز کرده‌. در اساطیر ‌هاوایی انسان­‌هایی وجود دارند که روی کمرشان «دهان کوسه» روییده. در اساطیر بومیان استرالیا، موجودی با تن انسان، سر مار و پاهایی که به بازوهای مکنده اختاپوس ختم می‌شود وجود دارد. دراساطیر آمریکای جنوبی، جگوارینه را می‌­توان ‌یافت. در اساطیر بومیان آمریکای شمالی می­‌توان سرهای پرنده، عقاب­‌های انسان‌خوار، جغد‌مردهایی درنده، آدم‌خوارهای آبزی، مارهای شاخدار، لاک‌پشت‌­های غول‌پیکر، خفاش‌­های هیولاسان و حتی زالویی انسان‌خوار که جثه‌­ا‌ی به به بزرگی‌یک خانه دارد را  پیدا کرد. در اساطیر ‌یونان نیز از طرفی به پلی‌فموس(Polyphemus)، غول تک چشم آدم خوار بر می­خوریم، از طرفی به میناتور(Minotaur) – که گاو-مردی دورگه است که قربانی‌­هایی که در هزارتویش رها می­‌شده‌­اند را می­‌خورده – و از طرف دیگر به سکولا(Scylla) ؛ مار بزرگ شش سری که کمبرندی از سرهای سگان به تن دارد و برای گوشت انسان له‌له می‌­زند.

هیولاها با تمام تفاوت­‌هایی که در اندازه‌شان، ویژگی­‌هایشان و ظاهرشان دارند در‌ یک چیز اشتراک دارند؛ خوردن انسان‌ها. اگر چشممان را بر بلایای روانی­‌ای که این موجودات بر سر ما می­‌آورند ببندیم، هیولاها تصویری روشن از وحشت ما از تکه تکه شدن، دریده شدن، خورده شدن، بلعیده شدن و بدل شدن به مدفوع هستند. این سرنوشت شرم‌آورِ کسانی‌که خورده می‌­شوند را می‌توان در افسانه‌­ای آفریفایی به وضوح مشاهده کرد. در این اسطوره پرنده‌­ای غو‌ل‌­آسا و درنده وجود دارد که قهرمان قصه را در طی روزها و روزها می­‌بلعد و قورت می­‌دهد تا در آخر او را دفع کند. می­‌توان دید که اسطوره­‌هایمان‌ یکی پس از دیگری در تلاشند تا حقیقت خشک و بی‌­رحم خورده شدن توسط موجودی بزرگتر را به تصویر کشند و به طور وسواس‌گونه­‌ای جزئیات کاری که هیولا و حیوانات درنده معمولاً انجام می­‌دهند را مجسم نمایانند—تبدیل کردن انسان­‌ها به مدفوع.

در طی میلیون­‌ها سال، اجداد ما هر روز موجودات زنده­ را می‌­دیده‌­اند(و صدایشان را می‌شنیده‌اند) که توسط حیوانات گرسنه پاره پاره می­‌شوند؛ آنهم درحالی که موقع تکه پاره شدن هنوز تقلا می‌کرده‌­اند و دست و پا می‌زده‌­اند. پس تعجبی ندارد که مغز ما طوری سیم‌کشی شده تا ما را از این سرنوشت وحشت آور بترساند و داستان­‌هایی که ما برای خودمان تعریف می­‌کنیم نیز بازتابی از این ترسمان و تلاشی هستند برای بیان آن؛ برای بیرون راندن و خلاص شدن از آن.

ساختار اولیه‌ی هیولاها، نمایانگر این ترس کهن مایند. در مقیاسی بزرگ، اغراق‌آمیز و تشدید شده تا درجه‌­ای عجیب و بیگانه. اما چرا این ترس باستانیمان شکل‌ یک «هیولا» را به خود می­‌گیرد؟  هیولا که ترکیبی است درنده و گروتسک از حیوانات و انسان؟ چگونه تجربیات ما به عنوان گونه­‌ای که شکار محسوب می­‌شده، منجر به شکل‌گیری این هیولاهای اساطیری شده است؟

بیایید با بررسی شناخته‌شده­‌ترین و محبوب­ترین هیولای افسانه‌­ای کارمان را شروع کنیم؛ اژدها. این موجود با شکل­‌ها و قیافه­‌هایی متفاوت تقریباً در اساطیر هر تمدنی ظاهر شده و  بی­‌شمار بار درموردش بحث و بررسی شده و کتاب­‌های فراوانی درباره‌­ی چیستی و منشأش نوشته شده. شاید جذاب­ترینِ این بررسی­‌ها، «غریزه­‌ای برای اژدهایان(An Instinct for Dragons)» نوشته­‌ی انسان‌شناس آمریکایی، دیوید ای جونز(David E. Jones.)  باشد. جونز چنین بحث می‌­کند که اژدها ترکیبی است اغراق‌­آمیز از اعضای بدن سه گونه­‌ی درنده‌­ای که اجداد درخت‌نشینِ پستاندار و کهن آفریقایی ما را برای تقریباً شش میلیون سال شکار می­‌کرده‌اند و می‌­کشتند. این سه گونه درنده، پلنگ، مار پیتون و عقاب هستند.

بر طبق سخنان جونز(آنچه در ادامه می‌آید خلاصه‌ای است آسان و قابل فهم از موضوعی گسترده و پیچیده) پستاندارانِ نخستین سلول‌های هشداری را در بدنشان تکامل دادند که وظیفه‌شان شناسایی هر یک از این سه درنده بوده، به گونه‌ای که هر سلول هنگام مواجه با  آن درنده‌ی خاص، حالت دفاعی مناسب و خاص آن درنده را بنا بر حالت حمله‌ی آن درنده فعال می‌کرده. جونز این قالب درنده‌شناسی را «مخلوط مار/گربه/ پرنده شکاری» می‌خواند. این مخلوط منبع آن چیزی است که جونز از آن به عنوان «مغز اژدها»‌یاد می‌کند. مغز اژدها وقتی بوجود آمده که اجداد میمون‌گون ما درختان را ترک کردند تا بر روی زمین قدم بگذارند. با این تغییر ناگهانی مغز نسبتاً کوچک جنوبی‌کپی(Australopithecus) مجبور بود تا اطلاعات جدید و زیادی را درباره‌ی گونه‌های جدید درنده پردازش کند و سلول‌های هشدار و استراتژی‌های جدیدی را در پاسخ به آن‌ها بسازد. در پاسخ به این حجم عظیم از اطلاعات تازه، مغزِ جنوبی‌کپی مجبور شد تا اطلاعات را گروه بندی کند و در تکه‌های قابل اداره و قابل‌یادآوری ذخیره کند. نتیجه آن که، گربه، مار و پرنده‌های شکاری در قالب موجودی چندرگه ادغام شدند که اعضای بدن خاص هریک را داراست: صورتی گربه سان، بندی شبیه به مار و چنگال‌هایی مثل‌یک پرنده‌ی عقابی. این «هیولا»یی ست چندرگه که به عنوان «اژدها» می‌شناسیمش.

به این خاطر که این تصویر ویژگی‌های هرسه‌ی این درندگان فائق و غالب را‌یکی می‌کند، می‌تواند به سرعت پیام‌های عصبی «حیوان بسیار خطرناک» را ارسال کند. در واقع ریشه کلمه‌ی هیولا یا monster نیز این کارکرد کهن را تأیید می‌کند. مانستر از کلمه‌ی لاتین monstrare به معنی، نشان دادن و monere  به معنی هشدار دادن برگرفته شده و جالب است بدانید که خود کلمه‌ی هیولا نیز از هیولی عربی که آن هم از‌یونانی ماخوذ شده است آمده. هیولاها نشانه‌های هشدارند، ‌یادآور موجودات خطرناکی که در محیط اطرافمان می‌لولند و آزمند بلعیدنمان‌اند.

جونز می‌گوید که تصویر اژدها- عناصر چشمگیر و مشخصی که از قبل در مغز پستاداریمان ذخیره شده است- بدل به‌یک «الگو»‌یا «قالب» شده که می‌تواند هم به صورت ژنتیکی و هم به صورت فرهنگی به نسل‌های آینده منتقل شود. او در کتاب خودش با تفصیل بسیار را سعی کرده نشان دهد که این پروسه چگونه کار می‌کند و خلاصه‌ی حرف‌هایش این است که «معز اژدها» در ذهن انسان برای هزاران سال مانده، چه گوشه‌ای آرام گیرد چه به درون رویاهای اجدادمان بخزد تا هنگام ترس و نگرانی‌های عظیم رها شود. جونز بحث می‌کند که این تنها به خاطر پیشرفت هنر و زبان بوده که تصویر اژدها توانسته واقعی‌تر شود و تصویری فیزیکی و خاص در ذهن ما داشته باشد. می‌توان گفت که اژدها-مانند باقی هیولاها و موجودات اساطیری- نتیجه‌ی شناختی روان و جاری است که در پس زمینه‌ی تخیل اساطیر قرار دارد. ساختار اولیه‌ی اژدها به ترس‌های جدیدی جان بخشید که توسط انسان و با تکامل دادن قابلیت تخیل کردنِ انواع جدید خطرات و تهدیدات بوجود آمدند.

جونز به این نکته اشاره می‌کند که باقی هیولاهای اساطیری نیز مانند اژدها، بافت‌هایی از واقعیت هستند که نمایانگر درندگان واقعیند. برای مثال، شکل ‌یک مار نه تنها در بدن اژدهای افسانه‌ای وجود دارد، بلکه در گردن‌های هایدرا نیز آن را می‌توان یافت؛ منقار پرندگان شکاری می‌تواند با دهان گربه‌سانان بزرگ جا به جا شود و همچنین با پنجه‌هایش نیز مخلوط شود. برای مثال گریفین اعضای بدن ‌یک شیر را دارد درحالیکه صورتش صورت ‌یک عقاب است و بال‌های عقاب را نیز دارد و الی آخر. هر شکل خاصی که ‌یک هیولا در‌یک منطقه‌ی جغرافیایی خاص به خود بگیرد، ویژگی‌های اساسیش واضحا  او را به به عنوان موجودی بسیار خطرناک می‌نمایاند، حتی برای کسانی که هیچ آشنایی‌ای با جانداران محلی ندارند. هیولا‌ها در گذشته به عنوان ابزاری  برای بد جلوه دادن مکان‌های جغرافیایی خطرناک ‌یا مقدس استفاده می‌شده‌اند و منبعی بودند برای توضیح بلایای طبیعی‌ای مثل طوفان‌ها، گردبادها، فوران آتش‌فشان‌ها و …. . اما کارکرد اولیه‌ی هیولاها  جسم بخشیدن به ترس بوده است، تا تصویری باشد از وحشت ناشی از میلیون‌ها سال گونه‌ی شکار بودنمان که توسط موجوداتی بزرگتر و وحشتناک تعقیب می‌شده‌ایم و گاهی نیز خورده می‌شدیم.

«هیولا»های تخیلی اساطیر همچنین بعضی از dnaهایشان را از «هیولا»های واقعی‌ای که توسط طبیعت بوجود آمده‌اند، به ارث می‌برند. در استرالیای باستان(و احتمالا در باقی نواحی نیم کره جنوبی)، مارمولکی گوشت خوار به بزرگی 30 فیت و سنگینی دوهزار پوند وجود داشته، که‌ یعنی تقریبا ده برابر وزن نزدیکترین خویشاوند کنونیش، اورا‌یا همان اژدهای کومودور. ‌یا پرندگانی که آنقدر بالا پرواز می‌کرده‌اند که برای پرندگان عادی غیرممکن است، ‌یا حیوانات چهارپایی که هرموقع اراده می‌کردند می‌توانستندد روی دوپا قدم بردارند،‌ یا حیوانات وحشی‌ای که هم اعضای جنسی زنانه و هم اعضای جنسی مردانه را همزمان در اختیار دارند(همچون کفتار ماده). در قرن نوزدهم هیولاشناس، چارلز گولد( Charles Gould) ، بیان کرد که بعضی هیولاها ممکن است بازتاب خاطره‌ای همگانی از «بعضی از شکل‌های حیات در دوران کرتاسه و اوایل دوران ترشیاری» باشند که گمان برده می‌شده که منقرض گشته‌اند اما در مناطق دورافتاده و جدافتاده‌ی جهان هنوز «دوام آورده بوده‌اند». مشابه همین ادعا را امروزه برخی از  نهان‌جاندارشناسان بیان می‌کنند.

یکی دیگر از گهواره‌های حیات هیولاها را می‌توان در استخوان قدیمیان جست. از مدت‌ها پیش برهمگان مشخص بوده که اسکلت فسیل شده‌ی موجوداتی که میلیون‌ها سال پیش در دوران دایناسورها بوده‌اند و اکنون منقرض شده‌اند، در شکل گرفتن هیولاهای اساطیری نقش اساسی‌ای داشته‌اند. این موضوع به سال 1831 برمی‌گردد، زمانی که گولد بیان کرد که باور به هیولاها از اکتشاقاتی که در باقیمانده «دوزیستان هیولاسان» انجام شده، رخ داده است. گولد همچنین اشاره می‌کند که وقتی چینیان باستان به استخوان‌های دایناسورهایی که مدت‌ها پیش منقرض شده‌اند، برخورد کردند، آن‌ها را «استخوان اژدها» نام نهادند. در کارپاتیان اوکراین، استخوان‌های خرس‌های منقرش شده نیز  به عنوان استخوان اژدها شناسایی می‌شده‌اند. شکل خزنده سان‌ یا مارگونی که به بسیاری از هیولاهای اساطیری نسبت داده می‌شود ممکن است بازتاب این حقیقت باشند که اسکلت‌های فسیل شده که معمولا نواحی گردن و کمر را در برمی‌گیرند، مارشکل به نظر می‌رسند. در کتاب «دگردیسی‌ها»‌ی اُوید، شاعر رومی، استخوان کمر ‌یک انسان مرده و تجزیه شده، تبدیل به‌یک مار می‌شود که مثال واضحی است از پروسه ای که در بالا شرح آن رفت.

آدرینه میر(Adrienne Mayor) شخصی است که بیشترین سهم را در روشن‌سازی رابطه بین اسطوره­سازی و فسیل‌ها دارد. وی تا کنون به ثبت صدها رویداد در طی دوهزار و پانصدسال اخیر پرداخته که در آن­ها فسیل‌ها چارچوبی بوده‌اند برای اسطوره­سازی­هایی پیچیده. زیرا هنگامی‌که مردم عهد باستان، با وحشت به بقایای به جای مانده­ی عجیب و شگفت­آور حیوانات برمی­خورده­اند، سعی می­داشتند تا به چیزهایی که دیده­اند معنا و مفهومی ببخشند. به عنوان مثال می‌توان به مرغ طوفان اساطیر بومیان آمریکا اشاره کرد که احتمالاً منشأش استخوان تیرانازاروس رکسی است که در آن حوالی کشف شده. «به احتمال زیاد ‌یک نفر بالاتنه تیرانازاروس را همراه با‌ یک جفت چنگالش پیدا کرده و شاید هم همراهش کتف دراز و پرنده­مانندی هم بوده است و با دیدن این‌ها با خودش فکر کرده که نکند چیزی که می‌بیند قسمتی از استخوان پرنده‌ای اسرارآمیز باشد».

فرآیند اسطوره‌سازی به احتمال قوی با ‌یونان و روم باستان شروع نشد و حتی می‌توان گفت که این پروسه به قبل از ظهور مغز اندیشگر و مدرن برمی‌گردد. درهرحال  انسان راست قامت نیز باید توجیهی برای استخوان‌هایی که با آن‌ها برخورد می‌داشت برای خودش ارائه می‌کرده.  از آن جا که انسان‌های نخستین نمی‌دانسته‌اند که این استخوان‌ها متعلق  به گوشت خوارانی هستند که مدت‌ها پیش منقرض شده‌اند، با دیدن آن‌ها وحشت زده می‌شده‌اند. در حقیقت سیستم تشخیص درنده‌ی انسان‌های نخستین باعث می‌شده که آن‌ها این استخوان‌ها را بقایای موجوداتی بدانند که هنوز وجود داردند و در محیط اطراقشان زندگی می‌کنند. با این حال جمیع میلیون‌ها اسکلت از زمان اولین جانداری که در دریا مرد و استخوانش را برجا گذاشت و برخورد انسان‌های نخستین با تعداد زیادی از آن‌ها این ایده را در ذهن اجدادمان ایجاد کرد که این موجودات هیولاسان درنده مدت‌ها پیش منقرض شده‌اند.

از طرف دیگر هیولاها به واسطه‌ی رویاها و خیال‌ها نیز شکل می‌گیرند. بر طبق سخنان انسان شناس پزشکی، آلوندرا اوبر(Alondra Oubre)، «انسان نخستین» عهد پلیستوسین کسی بود که برای نخستین بار مزایای ذهنی و احساسی بهم ریختن تعادل شیمیایی مغز را کشف کرد. این اخلال‌ها که باعث بوجود آمدن حالت‌های ذهنی متفاوتی می‌شوند، اجداد ما را قادر ساختند تا درهای رو به ناخوداگاه را بگشاید که این امر باعث شد تا او به «مخزن بی انتهای فانتزی، تصاویر خیالی، دی دیریمینگ(خیال بافی) و افکار خلاقه» دست پیدا کند.

 بر طبق گفته‌های اوبر «این تصاویر و سمبل‌های غیرواقعی الزاماً از جزئیات و خرده واقعیت‌های روزانه نشأت می‌گرفته‌اند. خاطرات چنین تجربیاتی به شکل تصاویری دقیق و درست در مغز ذخیره نمی‌شده‌اند، در عوض به صورت نسخه‌هایی وادیسیده، تغیر شکل‌یافته، اغراق شده و تقلیل‌یافته از آن تجربه در مغز باقی می‌مانده‌اند. » اوبر خاطرنشان می‌کند که انسان‌های نخستین دست به انجام چنین تجربیاتی می‌زدند تا از «هستی استرس‌زای شکار-علیه شکارچی‌شان» فرار کنند. مسلماً «فرار»کردن برای مدتی طولانی از این دنیا، ‌یا به طور پیوسته انجام دادن چنین عملی، خطرناک و خود ویرانگر می‌باشد؛ این که ارتباط با تهدیدات واقعی‌ای که  خود در ابتدا موجب شکل گیری این استرس وحشت‌زا بوده‌اند را از دست بدهی. اما فرارهای گاه و بی‌گاهِ در میان مراسم مذهبی، خواص درمانی داشته و موجب آن می‌شده که احساسات منفی و مضری مانند ترس کاهش پیدا کند و در عوض باعث بالا رفتن اعتماد به نفس می‌شده.

با این حال این استراتژی‌های مقابله با ترس، عواقب طعنه‌آمیزی در پی داشتند. زیرا در بین واضح‌ترین و چشم‌گیرترین تجربیاتی که اجداد ما از دنیای واقعی به یاد می‌آورده‌اند و در ناخودآگاهشان ثبت شده بوده، برخوردهایی وحشت‌آور با شکارچیان نیز ‌قرار داشته. که یعنی در آن حالت‌های ذهنی متفاوت، تصاویر شکارچیان دست خوش تغیرات بیش از پیشی می‌شده و تغیرشکل داده می‌شده، پیچیده می‌شده، بازتعریف می‌شده یا با یکدیگر ترکیب می‌شده است. نتیجه آنکه انسان‌های نخستین قادر بودند که تصاویری دستخوش تغییر از حیوانات اطرافشان را قبل از زمانی که اسطوره‌سازی و جریان آگاهی در میان دوره‌ی پارینه سنگی به تکامل برسد، بوجود بیاورند.

با این که انسان‌های نخستین نمی‌توانسته‌اند تا به این هیولاها از طریق نقاشی، داستان‌گویی و … جان ببخشند، احتمال دارد که می‌توانسته‌اند آن ها را تصور کنند و به این ترتیب ناخواسته بوسیله‌ی همان روش‌هایی که می‌خواسته‌اند تا ترسشان را کاهش دهند، به ترسشان می‌افزوده‌اند. پرواضح است که نمی‌توانیم بدانیم که انسان‌های نخستین در آن حالت‌های ذهنی متفاوتشان چه می‌دیده‌اند، اما می‌دانیم که در طی آن حالت‌ها انسان‌های امروزی هیولاها را می‌بینند. در بسیاری از فرهنگ‌های بومی ‌آمریکای شمالی تصاویری از برخورد با «حیوان درون» گزارش شده است.

هیولاهای اسطوره‌ای معمولاً به عنوان سمبولی از «هیولای درون» توصیف شده‌اند- یا در واقع تقلیل داده شده‌اند – ، تجسمی ‌حریص و پرخاشگر از هسته‌ی چیزی که یونگ از آن به عنوان جنبه‌هایی سایه‌وار از «نفس و روانی که انکار شده، به این خاطر که شیطانی و پلید دانسته می‌شده‌اند» یاد می‌کند. آن سایه می‌خواهد «هیجان چنگ و دندان داشتن و هیجان مجامعت بدون اجازه را حس کند. سگ درونمان می‌خواهد پس از سال‌ها در بند بودن وحشی شود». هیولاها به ما اجازه می‌دهند تا این احساس را بیان کنیم و با ناخوداگاه تاریکمان روبرو شویم و قادر شویم تا مادی کنیم-و با این کار تطهیر کنیم- این خواسته‌ها و ترس‌های انکار شده و مخفیمان را.

این که هیولاها «تجسم مادی شده‌ی ترس‌ها و خواسته‌ها»یمان هستند را نمی‌شود انکار کرد. اما کدام ترس‌ها و خواسته‌ها؟ چه شد که هیولاها اینقدر شخصی شده و ذهنیتمان را نمایش دادند؟ چه شد که به درونمان نفوذ کردند؟

یک پاسخ به این سوال این است که بگوییم که هیولا همیشه در وجود ما بوده است؛ به عنوان بخشی از میراث اجدادمان ــ یعنی همان تصویر «میمون کشنده». به خاطر روبرویی با تهدیدات خطرناک محیطی انسان‌های نخستین مجبور بوده‌اند تا به یکدیگر تکیه کنند و  گروه‌های دسته جمعی تشکیل دهند و به جای آن که یکدیگر را بکشند و بخورند(عملی که به خوبی توسط شکارچیانشان انجام می‌شده)، از یکدیگر دفاع کنند. صدالبته که نزاع‌هایی به خاطر مقام بالاتر در گروه و ابزار بهتر در می‌گرفته است، اما عمل کشتن در میان گروه به احتمال زیاد بسیار کم اتفاق می‌افتاده، وگرنه من و شما اکنون اینجا نبودیم که درباره‌اش بحث کنیم. این که انسان‌ها تبدیل شوند- یا در واقع خودشان را تبدیل کنند- به شکارچی شماره‌ی یک سیاره، زمان بسیار زیادی طول کشیده. ما هیولا متولد نشدیم، بلکه به هیولا بدل شدیم.

این تبدیل، از طریق تقلید شکل گرفت. ما با مشاهده و تقلید از قاتلان حرفه‌ای طبیعت، بدل به قاتلینی حرفه‌ای شدیم. که درواقع یعنی ما پس از مدتی نقش شکارچی را بازی کردیم. اجداد ما رفتار شکارچیان را بررسی کردند، یاد گرفتند تا چطور «ذهنشان را بخوانند» تا اعمالشان را پیش‌بینی کنند، رفتار و تاکتیک‌هایشان را در زمان مراسم مذهبی و شکار کردن تقلید کردند و آخرسر از دندان و استخوان شکارچیان استفاده کردند تا سلاح بسازند. آن‌هایی که در تقلید رفتار شکارچیان بهتر از سایرین بودند شانس بالاتری برای بقا و انتقال ژن‌هایشان به نسل‌های بعدی داشتند و پس از گذشت زمان قابل توجهی، این تقلیدکردن‌ها ما را از گونه‌ی هومو تبدیل به گونه‌ای کرد که می‌توانست- و بعضی مواقع خواستار آن بود- که جمعیت زیادی از نوع خودش را با چنان سلاح‌های شخصی‌ای مانند دست خالی، سنگ، چاقو، داس، چنگک و بیل باغبانی بکشد.

و اما بازهم تغییری طعنه‌آمیز در سیر وقایع. به خاطر تقلید کردن و درونی کردن تاکتیک‌ها و رفتارهای شکارچیان بود که ما توانستیم از عصر حجر زنده بیرون آییم. با توجه به این واقعیت، این که بخواهیم هیولای درونمان را «بیان» کنیم تا بتوانیم از شر قدرت حیوانی و باستانی نیاکانمان(که از شکارچیان قرض گرفته‌ایم یا به ارث برده‌ایم) رها شویم، خودزنی به نظر می‌رسد. بعضی مواقع نیاز داریم تا هیولای درونمان را فرا بخوانیم تا با هیولای بیرونی نبرد کنیم(همان طور که فیلم هایی مثل «بیگانه» «لبه» «بیوولف» «پردیتر» و بسیاری از فیلم های ژانر سوروایور، نشان می‌دهند). پس بسیار ساده انگارانه و نابخردانه است که هیولا را صرفا تجسمی‌ منفی از چیزی که «بد» یا «شیطانی» است نشان دهیم(که متاسفانه معمولا اینطور می‌شود). ما خواستار و نیازمند آنیم که حس کنیم که هیولایی درونمان هست که ما می‌توانیم در مواقع نیاز احضارش کنیم. میلیون ها سال گونه‌ی شکار بودن به ما آموخته است که بعضی مواقع باید خون اژدها را بنوشیم تا زنده بمانیم.


نقاشی‌ها از John Kenn Mortensen

سفید کاغذی
جدیدترین شماره کاغذی سفید را بخرید
شماره ۳: پری‌زدگی
برچسب‌ها:
مشاهده نظرات
  1. امیر

    هم مفید ود هم تصاویر جالبی داشت. ممنون

  2. َAmir_m_h

    لطفا به سریال twin peaks هم بپردازین.
    ممنون از مطلب خوبتون

  3. بهزاد قدیمی

    با تشکر از مقاله ی خوب جناب صدرا، چند تا نکته ی کوچیک به نظرم اومد که بگم:

    یکی اینکه در ابتدای مقاله از لغت گروتسک استفاده کرده بود، که به نظرم به معنای درستش استفاده نشده بود. گروتسک به معنی ترسناک (صرفا ترسناک) نیست بلکه در واقع زشت نمایی افراطی در حد طنز و خنده است (یک جور واکنش دفاعی به ترس… خنده ی هیستریک مثلا.) یه مقاله ای قبلا نوشته بودم در باره ی گروتسک – زشت نمایه های جذاب، که توش این رو بحث کرده بودم.

    دوم اینکه به نظرم یه مقدار فرض اینکه هیولاها ترس ما هستند از بلعیده شدن و ما بعدها، به نظرم فرضیه ی خیلی با ثباتی نیست و توی این مقاله هم به خوبی روشن نشد. صد البته که فرضیه های بی نهایت هستند و هرکس ممکنه فرضیاتی داشته باشه درباره ی اینکه چه چیزهایی هیولا هستند و چه چیزی موجودات رو هیولا می کنه، ولی به نظرم این فرضیه ای که در مقاله ی حاضر بحثش شده خیلی باز نشده و یا به عبارتی خوب اثبات نشده. نظریات نوئل کارول که به نظرم جزو نظریه های متاخر درباره هیولاست و درباره ی خیلی نظریات قبلی هم بحث کرده، به نظرم جا داشت یه مروری بشه یا حداقل اشاره بشه.

    سوم اینکه مقاله اصلا رفرنس نداشت! یه سری اسامی پرت شده بودند که آقای فلانی چنین گفت، و آقای فلانی چنان. این روش درستی برای نوشتن مقاله نیست، چون من ِ خواننده شاید بخوام مطمئن بشم که آقای فلانی واقعا این حرف رو زده یا اینکه نویسنده داره نظر خودش/برداشت خودش رو از نظریات آقای فلانی می ده. بنده دستم به هیچ جا بند نبود در این مقاله. با توجه به اینکه اسم های زیادی در زمینه های بسیار گوناگونی (از جانورشناسی و اسطوره شناسی گرفته تا روان شناسی) مطرح شده اند توی مقاله به جا بود یه رفرنسی هم می دادین که از کدوم کتابشون دارین نقل قول می کنید.

    به نظرم نقطه ی قوت مقاله ولی همون حرف پایانی اش بود که رابطه ی انسان امروز با هیولا و کارکرد هیولا رو در زندگی ما بحث کرده بود. ای کاش از اطناب های مطنطن اولیه کاسته می شد و به همون حرف شیرین پایانی بیشتر پرداخته می شد.

    به هر حال مقاله ی خیلی خوبی بود و روش زحمت کشیده بودید.

  4. نیکمهر مهبادی

    آیا هیولا وجود دارد؟

نظر خود را بنویسید:

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

متن نظر:

پیشنهاد کتاب

  • خدمات دستگاه هیولاساز دمشقی

    نویسنده: بهزاد قدیمی
  • ماورا: سلسله جنایت‌های بین کهکشانی

    نویسنده: م.ر. ایدرم
  • گریخته: هفت‌روایت در باب مرگ

    نویسنده: گروه ادبیات گمانه‌زن
  • مجله سفید ۳: پری‌زدگی

    نویسنده: تحریریه‌ی سفید